جلسه چهارم "جادوی سیاه"
خندان و خوشحال وارد کلاس شدم.
دلیل این شعف و شادمانی کاملا شخصی بود. به کلاس نگاه کردم و فقط چهار دانش آموز دیدم باضافه هوگو ویزلی که از کلاس قبلی همچنان در کلاس جا مانده بود. هوگو را تا خروج از کلاس مشایعت کردم و برگشتم.
هر چه جلوتر میرفتیم تعداد دانش آموزان کم و کم تر میشد و البته من خوشحال تر که وقت کمتری برای نمره دادن میگذارم. آرام در کلاس راه رفتم تا به اولین میز یعنی میزی که گلرت گریندلوالد راونکلاوی روی آن نشسته بود و پوزخند میزد رسیدم. برایم خیلی جالب بود که یکی از قویترین یا شاید قویترین جادوگر سیاه تاریخ را روبرویم میدیدم. با تکان چوبدستی تکلیف جلسه قبل را موشک کرد و به سمتم پرتاب کرد. روی هوا تکلیف را قاپیدم و آن را خواندم و به گلرت گفتم:
_ برام جالب بود. باهوش و تیزبینی. یه پست فوق العاده خلاصه نوشتی ولی هوشمندانه. حیفم میاد که تک تک اشاره نکنم:
اول نکات مثبت:
| یه موجود همراه خودت داری به اسم داکسی! معمولا خیلی از جادوگران سیاه یه چیزی دنبال خودشون داشتن همیشه(
)
|اشاره به نوه لوسیوس مالفوی خوب بود. کلا تداعی نوزده سال بعد جالبه...
|به جاهایی برای سفر اشاره کردی که واقعا جالبن: مصر...مرکز آفریقا...آمریکا
|آمریکا؟ خانم های موطلایی؟ نوشیدنی؟ یاد شب های GTA افتادم. عاشق اون قسمت فوقع ماوقع شدم!
کاش بیشتر در این مورد توضیح میدادی
|بهترین قسمت پست اشاره به صبح روز بعد از واقعه بود که دقیقا یاد فیلم The Hangover افتادم. خلاقیتت رو ستایش میکنم
|اشاره هوشمندانه ت به رفتنت به سفارت بریتانیا تو آمریکا و همینطور نتیجه گیریت از این سفر خیلی جالب بود. گذشته از شوخی بنظر من یکی از مهمترین درس ها برای هر جادوگر سیاهی همینه که خام بعضی از خانم های مو طلایی یا مو سیاه نشه
نکات منفی و شاید راهنمایی:
_ خودت میدونی که میشد خیلی پخته تر نوشت. طنز پردازی قویتری داشت و خیلی مسائل دیگه. نوشته ت هم خب خیلی خلاصه ست. نمیدونم این به عهده خودته که باید در این مورد ازت ایراد گرفت یا نه چون برمیگرده به حالات روحیت در اونموقع نوشتن. شاید حوصله نداشتی. درهر صورت همینقدر بسه. توضیح واضحات نمیدم.
سرم را از روی تکلیف بلند کردم و در حالی که با احترام به گلرت نگاه میکردم ادامه دادم:
- تو خودت تا ته جادوی سیاهو رفتی. علاوه بر اینکه بخاطر قدرتت در جادوی سیاه ستایشت میکنم بخاطر اینکه همیشه دوست خوبی بودی و هیچوقت تبدیل به یه نامرد نشدی تحسینت میکنم. منظورم رابطه دوستیت با دامبلدوره. تو نیازی به نمره دادن من نداری ولی اگه بخوام نمره بهت بدم 30 میدم.
بعد از رد شدن از سایه گلرت گریندلوالد افسانه ای، به فوکس قرمز پوش گریفندوری رسیدم. دختری زیبارو و خندان که اعتقاد داشت مهمترین نکته زندگی خندیدنه. دختر مودبی بنظر میومد. با خنده، تکلیفش را از دستش گرفتم و شروع به خواندن آن کردم. بعد از کمی مکث کنار صندلیش نشستم و گفتم:
_ اووووم... نوشته ت چند تا نکته خاص داشت. اول اینکه از شخصیت خودت در داستان به نحو جالبی استفاده کرده بودی.
دوم اینکه خیلی برام جالب بود. به همه چیز و همه کس توی هری پاتر فکر کرده بودم غیر از چیزی که تو گفتی. واقعا شاید با ارزشترین دارایی دامبلدور بعد از فوت آریانا، ققنوسش بود. موضوع هوشمندانه ای رو از دل کتاب ها و شخصیت ها کشیدی بیرون.
سوم اینکه درباره موضوع جلسه قبلی نوشتی ولی در آخر متذکر شدی که سرگذشت دامبلدور را به رشته تحریر درآوردی. اوکی من اینو به عنوان یه سفرنامه. یه سیر و سیاحت در قدح اندیشه و خاطرات دامبلدور در نظر میگیرم و بهت 28 میدم.
منتها اگه دوست داشته باشی به چند تا نکته اشاره میکنم:
_ تکراریه ولی باز هم باید گفت که ظاهر پست در نگاه اول مهمترین فاکتور یه پسته. چون اگه ظاهر خوبی نداشته باشه خواننده رغبت به خوندنش پیدا نمیکنه. همینطور رعایت پاراگراف بندی و اصول نگارشی و املایی هم تا حدی خوبه. نه که خسته کننده بشه چون بنظر من مهمترین فاکتور پست خلاقیته. خلاقیت هر چند به قیمت اینکه همه اصول از بین بره ولی در کل تا حدی رعایت این اصول هم بد نیست. اون خلاقیت و انهدام اصول برای مغزهای فوق العاده خاصه مثل مورفین که خب مشخصه مواد توهم زا استفاده میکنه و با اکثریت فرق داره.
از کنار فوکس بلند شدم و از او هم گذشتم تا به آرمینتای اسلایترینی سیاه قلب رسیدم. آرمینتا دست به سینه نشسته بود. سوت زنان بهش نزدیک شدم و گفتم:
_ امممم...ببخشید خانم ساحره؟
_ چیه؟
_ جان؟
_ میگم چیه تعجب داره ناراحت باشم؟ من قبل از فوکس اومده بودم چرا اول رفتی سراغ میز اون؟
_ اشتباه سهوی، شرمنده!
_ اووووم!
_ همه چیز دلیل خاصی نداره بعضی وقتا واقعا یه اشتباه سهویه...
_ باشه بیخیال، بیا تکلیف منو ببین...
سعی کردم فاصله ام را با آرمینتا حفظ کنم(
) و مشغول خواندن تکلیفش شدم. طبق معمول بعد از کمی مکث گفتم:
_ پس حدسم قبل از خوندن تکلیفت درست بود. از اون ساحره ها هستی که نباید بهت خیلی نزدیک شد وگرنه خطر ضرب و شتم وجود داره.(
) به هر حال از یه ساحره اسلایترینی غیر از این انتظار نمیره. در مورد پستت:
اول اینکه از چه شخص خاصی استفاده کردی! بلاتریکس لسترنج، این اسم تداعی کننده همه مبارزات قبلی من و ماجراهای زندگی قبلیمه...هنوزم برام محترمه. آخرین سردار...باهاش نسبت فامیلی داری؟ میتونی آدرسشو بهم بدی؟ میخوام براش جغد بفرستم!
دوم، جای جالبی رو برای سفر انتخاب کردی. چین، حتما پر رمز و رازه.اشاره ت به کوه آتشفشان و همینطور تبدیل پیرمرد دروغگو به جوان سو استفاده گر و استفاده از لفظ "پیرمرد جوان" جالب بود. ذهن خلاقی داری.
سوم، کمتر کسی رو دیدم که بتونه یه مبارزه رو خوب توصیف کنه. توصیف مبارزه ت واقعا خوب بود. تبدیل چوبدستی ها به شمشیرهایی شبیه فیلم جنگ ستارگان خوب بود و از اون خوبتر اینکه یک لحظه مانند فیلم بردارهای فیلم های خفن، وسط مبارزه یه نمای دور رو نشون دادی و یه توصیف فوق العاده کردی، گفتی که از دور، برخورد شمشیرهای خودت و اون جوان چینی شبیه صاعقه و رعد و برق بنظر میرسید.
چهارم، میتونستی بهتر بنویسی. میتونستی پخته تر بنویسی. توصیفاتت، جمله بندی هات، سوژه های فرعیت. بنظر من روز به روز بهتر میشی و البته تلاش خودتو کردی و حتی ظاهر پستتو سعی کرده بودی خوب نشون بدی. اگه واقعا یک ساله که مینویسی کار خیلی خوبی میکنی. همیشه یکی از سخت ترین قدم ها اولین قدمه. بنویس و اینقدر بنویس تا بهتر و بهتر بشی. خود رولینگ یه زمانی با التماس دنبال چاپ رمان هاش بود ولی الان یکی از معروفترین نویسندگان جهانه.
به تو 29 میدم.
آرام و با احتبیاط روی شانه آرمینتا زدم، به نشانه اینکه تحسینش میکنم و از او هم گذشتم.
نفرات بعدی آشنا بودند، دو نفر از دانش آموزان خوب جلسه قبل. البته پاپاتونده را به سختی میتوان دانش آموز دانست. اول به سمت دورا رفتم، با این دختر جوان احوالپرسی کردم و تکلیفش را خواندم. از دیدن همچین جادوگرانی خوشحال میشوم. به آدم روحیه میدهند. با لب های خندان به دورا گفتم:
_ شجاعتت قابل تحسینه! رفتنت تو دل اهریمن رو میگم. البته بعیده اینقدر آسون باشه همچین مبارزه ای. و نکته همینجاست. میتونست سخت تر، پیچیده تر و جالب تر باشه. برجسته ترین نکته پستت جمله ای هست که در اواخر پست نوشتی و یه زمانی به من خیلی روحیه میداد:"هر چیز که انسان را نکشد، او را وقیتر میسازد." تکلیف را با نمره 28 امضا کردم و تحویل دورا دادم.
در میز کنار او، پاپا نشسته بود. یکی از بهترین دانش آموزان جلسه قبل. با کنجکاوی و بدون مقدمه تکلیفش را از او گرفتم و خواندم. درست حدس زده بودم. استعداد او فوق العاده است. بدون شک پاپا، بهترین دانش آموز این جلسه است. توصیف قطار، خلاصه بودن پست، حالت تعلیق و البته یک پایان فوق العاده(
) وجه تمایز پست پاپا با بقیه است. بدون هیچ شک و شبهه ای نمره 30 را تقدیم او کردم، با او دست دادم و ...
در انتهای کلاس صدای خرناس خطرناکی به گوش میرسید، چوبدستیم را در دستانم سفت کردم و زیر لب گفتم "لوموس" نور چوبدستی یک سگ سیاه رنگ و بسیار بزرگ را نشان میداد. حالت دفاعیم جای خودش را به خنده دوباره داد. سیریوس بلک قدیمی! همیشه از سگ ها و گربه ها خوشم میامده. رفتم روی زمین کنار سیریوس نشستم، جلوی پاهاش، جایی که استخوانی را آرام لیس میزد، یک برگه افتاده بود. دلیل اینکه اینهمه به سیریوس نزدیک شدم این بود که در یک جا به سگ های سیاه و جهنمی اشاره شده بود. سگ های زیر دست پادشاه جهنم، که برایم جالب بود.
برگه را برداشتم و با کنجکاوی شروع به خواندن آن کردم. صداهای خرناس سیریوس خطرناکتر و بی قرار تر میشد و متوجه شدم نباید خیلی لفتش بدهم، بنابراین لب به سخن گشودم:
_ خخخخخخخخ... الان من باید چی به تو بگم
... اولا از اون ذات خبیث و سیاه و بدجنست خوشم اومد، ثانیا از اون بیشتر از اون اهداف والات و از خود گذشتگیت. یک دقیقه به احترامت سکوت میکنم
امممم... نصیحت و راهنمایی هم که احتیاج نداری چون خودت گفتی که برای نمره نوشتی و میدونی خب خیلی میشد بهتر نوشت در هر صورت من چند بار خنده م گرفت موقع خوندن پستت، این سبک پست رو چند وقت بود نخونده بودم. مورفین هم اینجوری مینویسه ولی با یه رندی خاصی، تو کلا هر چه عشقت کشیده نوشتی. خلاصه که فقط اینکه بهت 28 میدم.
در این لحظه سیریوس خیلی احساساتی شد و پرید روی من و شروع کرد به لیس زدنم که با فریاد "چخه، چخه"ی گلرت آرام شد، زوزه ای کشید و دوباره رفت همان گوشه و شروع به لیسیدن استخوانش کرد. حتی سگ های جادوی سیاه هم شجاع و از خود گذشته هستند.
قدم زنان به جلوی کلاس رفتم و گفتم:
_ خب این نمرات جلسه قبلتون بود و اما
درس جلسه جدید:جلسه اول، از تاریخچه جادوی سیاه شروع کردیم، جلسه دوم به پیش نیازش یعنی دل بریدن از همه چیز رسیدیم و در جلسه سوم به ماحصل همه سختی ها و رنج های قبلی پرداختیم.
جایی که قدرت های بالقوه تبدیل به بالفعل میشوند. جایی که خودمان را بهتر میشناسیم. جایی که ضعف ها و قدرت هایمان را قبول میکنیم و جایی که مانند آهن ساخته و پرداخته میشویم. منظورم از همه این ها "سفر" است.
اگر زندگی آسانی داشتی، میتوانی لذتش را ببری و همان مسیر را بروی و یا عوض شوی که البته اگر نشوی هیچکس به تو خرده نمیگیرد چون معلوم نیست هر کس دیگر اگر در آن موقعیت بود چه کاری انجام میداد و خلاف تو عمل میکرد یا نه. احتمالا انتخاب نود و نه درصد مردم برگزیدن همان راحتی و آسایش است.
اما اگر زندگی سختی داشتی ناراحت نباش. یک نقل قول جالب در یک جایی شنیدم که شخصی پدرش را در بستر بیماری تیمار میکرد و در جواب پدر که از این کار او تعجب کرده بود به او جواب میداد:
_ من از کارهای تو ناراحت نیستم. در آیین من هر چقدر بیشتر بشکنی قویتر میشوی و تو اینقدر مرا در زندگی شکسته ای که الان به یکی از قویترین انسان ها تبدیل شده ام!
در هر صورت در جلسه قبلی به سفر پرداختیم و گفتیم چقدر مزایا دارد. البته این ها مفاهیم جدا از هم نیستند سفر با دل بریدن مترادف است و ...
در این جلسه، میخواهیم به یکی از شیرین ترین قسمت های جادوی سیاه بپردازیم، یعنی وقتی از همه چیز دل بریدید و به سفر رفتید، حالا میتوانید قدرت های بالقوه تان را به بالفعل تبدیل کنید. بگویید که چه میخواهید؟ من شبیه غول چراغ جادو، به من بگویید که چه میخواهید تا به شما یاد بدهم. چون اینجا کلاس جادوی سیاهه طبیعتا رو در واسی هم نباید داشته باشید. عمر جاویدان؟ ابرچوبدستی؟ گالیون؟ حکومت؟ دانش بی انتها؟ چه میخواهید؟
یک رول در این مورد بنویسید.