هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
جیـــــــــــــــــــــــغ!
سلام پروفسور!

1. به مغازه بورگین و بارکز برین. قضیه اینه که رکسان و لیسا که میخواستن هدیه خوبی برای لرد ولدمورت بخرن، یه شهاب سنگ رو انتخاب کردن که به خیال خودشون قدرت ماگل کشی داره، ولی باعث شد جاشون عوض شه، و بعلاوه، شهاب سنگ رو هم گم می کنن. حتما لینک بدین وگرنه امتیازتون حساب نمیشه. ۲۰

بفرمایید! جیـــــــــــــــــغ!

2. توی یه رول، از کاربرد (های) دیگه شهاب سنگ استفاده کنید. 1۰

غروب بود و هاگوارتز ساکت. فقط صدای کفش های مردی به گوش میرسید که با دخترش به سمت اتاق مدیریت میرود. دخترش با آب و تاب از هاگوارتز میگفت و پدرش هم تایید میکرد، اما همیشه درباره هر چه که نظرش مخالف آن بود، میگفت:
-من انتخابم درباره هاگوارتز درسته... ولی تو باید به فرانسه هم سر بزنی!

دخترش هم سرش را تکان میداد و ادامه حرفش را میگفت. در این میان، تنها آفتاب بود که با آرامش غروب میکرد و هوا را تاریک تر از قبل میکرد. و با غروب خورشید و تاریک شدن کامل هوا، پدر و دخترش وارد اتاق مدیریت شدند.
-تق تق!
-بفرمایید.

کسی روی صندلی بزرگ چرمی مدیر ننشسته بود. پدر دختر، به نایب رئیسان هاگوارتز نگاه کرد.
-اهم اهم! موسیو گری بک؟

فنریر برگشت و به نگاهی به مرد انداخت. سلامی کرد و با لبخندی پرسشگرانه به او نگاه کرد.

-موسیو گری بک؟ مدیر هاگوارتز کجاست؟ من همین الان باهاش کار دارم.
-مدیر روی صندلیش نشسته. باید... خخخ... بیاین نزدیک تر تا ببینیشون!
-فکر کردین من نشنیدم شماها چی گفتین؟

حشره ای وزوز کنان از پشت میز ظاهرشد و این حرف را با اخم گفت. اخم های مرد هم در هم رفت تا نشان دهد به غرورش برخورده است. ولی دختر با ذوق به مدیر نگاه کرد. با این اتفاق، پدرش برگشت و او نگاه کرد.
-ربکا؟ چرا بهم نگفت که یه پشه مدیرتونه!؟
-من پشه نیستم! درست حرف بزن ریچارد!
-شما اسم منو از کجا میدونین؟
-عه! بابا! پروفسور لینی وارنر هستن!
-اوه... لن این خودتی؟
-آره!

ربکا با تعجب به پدرش نگاه کرد که از تعجب چشمانش گرد شده است. او مرگخوار است ولی با مرگخواران در شعبه انگلستان خانه ریدل ها آشنایی کامل ندارد. این همه گرم گرفتن از طرف او و لینی برایش عجیب بود.
ریچارد لاک وود دستش را بلند کرد و جلو آورد تا با لینی دست بدهد. لینی هم انگشت او را گرفت تا ادای احترام کند. سپس به ریچار لاک وود اجازه نشستن داد. ربکا میدید که پدرش بین بگو مگو هایش با لینی، سولی و فنر میخندد و خاطره تعریف میکند. برایش عجیب بود. چرا به او اجازه نشتن ندادند؟
-اهم! پروفسور وارنر؟ منم بشینم؟
-اوه ربکا! ببخشید! فکر کردم فقط جمع ما مرگخوارای با سابقه است. ولی تازه واردام هستن مثل اینکه! بشین.
-ممنون!

روی صندلی روبه روی پدرش نشست. و به پدرش نگاه کرد.

-خب ریچارد! چرا اومدی انگلستان؟ مگه ارباب دستور نداد که تو شعبه دوم خونه ریدلای فرانسه کار کنی؟
-چرا... اربابو شکر، به میمنت رگ فرانسوی ارباب، شعبه دوم تو فرانسه ساخته شد. مام برای تزیین و تاریک تر شدن و نامرئی تر شدن از نظر محفلی ها و مشنگا، با شهاب سنگ توده مه روش کار کردیم! اومدم ربکا ببرم اونجا تا اگه برای تابستون اومد اونجا تعجب نکنه.
-خب از درسش زده میشه! ارباب دستور دادن هر مرگخواری باید تحصیلات عالیه رو رد کنه! خوبه خودتم بعد از گرفتن سطح بالا تو درسا وارد گروه شدی؛ بعد میخوای دخترت رو مرگخوار نکنی؟
-نه بابا! تازه خودش خود به خود رفته درخواست داده! دخترم خیلی به ارباب ارادت داره. به باباش رفته!
-بعله!

عکسی را از جیب کتش در آورد روی میز گذاشت. هر سه مدیر هاگوارتز روی عکس خم شدند تا عکس را بهتر ببینند. مخصوصا لینی که روی عکس نشسته بود و از تعجب چشمانش بزرگ شده بود. عکس خانه ای بود که در تاریکی شب، بین مه ها و خفاش ها محو شده بود. سپس لینی، ریچارد و خلاقیتش را تشویق کرد و قول داد تا عکس را به لرد بدهد. از برق کوچک در چشمان ریچارد لاک وود میشد فهمید که پاداشش بسیار بزرگ خواهد بود! اما همچنان ربکا به این بگو مگو ها، در حالی که دلایل پدرش برای این کار را میگفت مینوشت، نگاه میکرد.

نیم ساعت بعد


-خب ما مرخص شیم موسیوز و مادامیزلز!
-خداحافظ!
-خداحافظ!
-خداحافظ ریچارد!
-خداحافظ مدیرا!

بالاخره بعد از یک ساعت و نیم حرف زدن، ربکا به خواسته اش رسیده بود. بدون اینکه به فرانسه برگردد در نیم ساعت تکالیف نجومش را نوشته بود و تاریکی شب میخواند:

تکلیف نجوم و ستاره شناسی(2)
ربکا لاک وود


بعضی از شهاب سنگ ها با جادوی سیاه ترکیب و خاصیت جدید به دست می آورند.
برای مثال "شهاب سنگ توده مه" خاصیت های زیر را برای خانه هایی که جادوگران تاریک در آن زندگی میکنند، به ارمغان می آورد:
1. دشمنان نمیتوانند آنجا را ببینند. حتی اگر در آنجا قدم بگذارند چیزی نیست که در آن قدم بگذارند و زمین عادی ای زیر پاهایشان است.
2. موقع ورود دشمن به خانه، مه تولید میکند و جیغ های خفاش گونه ماورای بنفش میکشد تا فقط دشمن آنها بشنود و بمیرد.
3. به زیبایی خانه کمک میکند!
4. در شب خود به خود از خانه با مه ها و خفاش های خون آشام محافظت میکند.
1.4. اگر دشمنی وارد شود (که نمیتواند وارد شود و این تنها حدسی بر محال است!) خفاش ها و مه ها او را خفه میکنند.

*پایان*


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۷ ۱۸:۲۰:۱۸
ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۷ ۱۸:۳۵:۴۷

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
۱. سلام پروفسور!
بفرمایید!

۲. رکسان همین‌طور که شهاب سنگ را توی نایلونی گرفته بود و با خودش راه می‌برد، از راهبرد هوشمندانه‌اش برای دست نزدن به آن احساس غرور می‌کرد. پس با خوشحالی به‌طرف اتاقش در دفتر اساتید لیِ‌ لِی کنان می‌رفت که ناگهان، صدای خش خش بلند شد.

- این دیگه صدای چیه؟

رکسان سر جایش ایستاد و پلاستیک را بالا آورد و در جا، جیغ کشید.
- حشره! حشره‌ی ترسناک! حشره‌ی خیلی خیلی ترسناک!

چند مگس که روی پلاستیک نشسته‌بودند با صدای جیغ و تکان از جا پریدند اما بلافاصله جایشان یک ملخ نشست!
- بازم حشره!

رکسان که از ترس کاری جز دویدن از او برنمی‌آمد، نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن تعداد زیادی حشره از هر نوع که به‌طرفش هجوم می‌آوردند پشت سر هم جیغ زد و سریع‌تر دوید.
- کمک! کمک!

اما افرادی که رو بهشان جیغ می‌زد و کمک می‌خواست، کاری جز با تعجب نگاه کردنش انجام نمی‌دادند‌. رکسان نیز همین‌طور می‌دوید و کمک می‌خواست و جوابی نمی‌گرفت.

اما کسانی که از آن‌طرف به قضیه نگاه می‌کردند، چیزی جز تعداد زیادی حشره که به دنبال یک سنگ ِ متحرک حرکت می‌کردند، نمی‌دیدند.

گویا شهاب سنگ علاوه بر جذب حشرات، قدرت نامرئی کردن فردی که حملش می‌کرد را هم داشت!


گب دراکولا!


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱:۰۸ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
نمرات جلسه اول کلاس نجوم و ستاره شناسی:

رودولف: 24+3+1=28 - 5 =23
جالب و بعضی جاها غافلگیر کننده بود. آخرشم عالی بود.

گابریل: 24+4+2=30 - 5 =25
عالی بود.

سدریک: 22+4+2=28 - 5 =23
خیلی جالب بود کلا. فقط کاش میگفتی از کجا فهمیدی اون سیاره مریخه. و آخرشم جای کار بیشتری داشت.

لینی: 24+4+2=30 - 5=25
ماجراجویی خیلی جالبی بود. تکلیف دوم هم اگه طرف خودم نبودم خیلی جالب میشد.
ویزلیم خودتی!

آستریکس: 20+2+1=23 - 5= 18
هاچ و واچ؟ شخصیتا خیلی قوی نبودن و رول هم کوتاه و نامفهوم. خیلی میتونستی خلاقیت بیشتری به خرج بدی.

دیانا: مطمئنی سوالو خوندی؟ نوشتم اقامتتون تو مریخ مهمه و خاکی که بیارین... که شما هیچکدومو ننوشتین. غیر از این خوب بود.
12+3+2=15

ربکا لاک وود: 22+3+2=27
از قرمز بدت میاد؟ (نگاهی به موهای قرمزش میکند). خوب بود ربکا.

آرتور: 23+4+2=29 - 5 = 24
پدر بزرگ نمونه! خوب بود.

پنه لوپه: 20+4+2=26
دیالوگا بعضی وقتا کمی لوس میشدن. آخرشم خیلی خام موند.

فنر: 23+4+2=29 - 5 = 24
خوب بود.

آگلانتاین: 20+0+0=20 - 5=15
توجه کردی که تکلیف سه بخش داشت؟ لطفا تکالیفو نذارین برای روز آخر.

گریفندور: اگه بخواین علت کم کردن امتیازمو توی پیام شخصی توضیح میدم.
16+2+1=19 - 5=14


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱:۰۷ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
تدریس جلسه دوم کلاس ستاره شناسی


-

بله، باز هم کلاس سر صبح، باز هم خستگی، و باز هم نفرین شدن معلم توسط دانش آموزا!
استاد متوجه شد انتظار برای سرحال اومدن دانش آموزا و جلب توجهشون بی فایده ست، پس شروع کرد به تدریس، برای در و دیوار و میز و صندلی ها و البته، سنگ های عجیبی که روی میز هر کدوم از دانش آموزا گذاشته بودن.

- خب، بچه ها. بی مقدمه می ريم سر اصل مطلب. در زمان های بسیار دور، بشر اصلا نمیدونست سیاره های ديگه، اجرام فضایی و امثالهم هم وجود دارن...
- اجازه پروفسور؟ ميشه برین سر اصل اصل مطلب؟
- بله، جناب صندلی!

صندلی با ذوق به ميز نگاه کرد. میز نگاه محبت آمیزی بهش انداخت و اشک توی چشماش جمع شد. خودشو به نشونه "بچه ها چه زود بزرگ ميشن" تکان داد.
- پروفسور ویزلی، اجازه؟ میز ما داره آب مياد... و تکون می خوره.

رکسان به دانش آموزی که توی کلاس شرکت نمی کرد، به چیزای الکی گیر می داد و مهمتر از همه، اونو ویزلی صدا می کرد، اهمیت نمي داد. سعی کرد بازم اهمیت نده. فقط پای تخته شروع به نوشتن کرد:

تکالیف:
1. به مغازه بورگین و بارکز برین. قضیه اینه که رکسان و لیسا که میخواستن هدیه خوبی برای لرد ولدمورت بخرن، یه شهاب سنگ رو انتخاب کردن که به خیال خودشون قدرت ماگل کشی داره، ولی باعث شد جاشون عوض شه، و بعلاوه، شهاب سنگ رو هم گم می کنن. حتما لینک بدین وگرنه امتیازتون حساب نمیشه. ۲۰

2. توی یه رول، از کاربرد (های) دیگه شهاب سنگ استفاده کنید. 1۰


تدریس هم بی تدریس. بعد از بلا هايي که جلسه قبل سرم آوردين تدریس هم میخواین؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین! اینکه از کجای سفرتون شروع کنید مهم نیست. اما اینکه در مورد اقامتتون توی مریخ توضیح بدین. اونجا چجوریه؟ اصلا میذارن راحت خاک مریخ بردارین یا راحت برگردین؟ بیشتر توضیح نمیدم که محدود نشین. نوشتن برگشتنون هم اختیاریه. مهم اقامتتون و خاکیه که میخواین بیارین. ۲۴

نسیم خنک پاییزی برگ درختان که اکنون به زردی گراییده بودند ، به آرامی تکان می داد. در این بین برگ هایی که به شاخه های خود کم لطفی کرده بودند و سخت به آنها نچسبیده بودند، اسیر نسیم پاییزی شده و از شاخه خود جدا می گشتند. زمین سرد حیاط هاگوارتز پذیرای آنها بود.

من این صحنه را چنان تماشا می کردم که گویی معجزه ای شگرف در حال وقوع است اما اینگونه نبود. این اتفاق در فصل پاییز میلیون ها بار در همین حیاط هاگوارتز اتفاق می افتاد اما نمی دانم چرا برای من بسیار خاص و لذت بخش بود.

قدم های خود را دوباره به حرکت درآوردم تا به دریاچه برسم. آب زلال دریاچه بسیار آرام بود و نسیمی که می وزید تنها می توانست آب را به آرامی به موج درآورد. صدای حرکت برگ های درخت بید بزرگی که کنار دریاچه سالیان سال زینت بخش این بخش هاگوارتز بود، گوش هر رهگذری را نوازش می کرد.

طبق عادت کنار درخت نشستم و پشتم را به درخت تکیه دادم اما دیری نگذشت آرامشی که بدست آورده بودم توسط صدای قدم های چند دانش آموز بهم خورد. بیش از ده دانش آموز با ردا های سیاه با خط های سرخ رنگ به سمت من می آمدند. گویی هدف مسیرشان دقیقا من بودم.

- سلام گودریک! به کمکت نیاز داریم!

چهره فنریرگری بک را شناختم ام اما دیگر دانش آموزان که با تعجب به من نگریسته بودند، برایم ناشناس بودند. با صدایی که سعی می کردم در آن خستگی خود را مخفی کنم، گفتم: « سلام چه شده؟! »

- ما باید بریم به مریخ و خاک مریخ بیاریم

باید اعتراف کنم که این جمله عجیب ترین جمله ای بود که در یک ماه اخیر شنیده بودم! شاید اخرین جمله ای که شنیدم و از این جمله فنریر عجیب تر بود، جمله ی پیتر نروژی بود. او یک اژدها سوار بود که بهم گفته بود هر سه اژدهایش صبح یک روز تابستانی باهم دعوایشان شده بود و با نفس های آتشین خود ، آتشی بزرگ ایجاد کرده بودند که خودشان اسیر همان آتش شده و مرده بودند.

اکنون ارشد گروه گریفیندور بهمراه دیگر گروه نزد من آمده بودند و خواستار یک سفر فضایی بودند.

- خاک مریخ به چه درد شما می خورد؟!

فنریر با حالتی که گویی همانند من اینکار را مضحک می داند، گفت: « باید برای کلاس نجوم معجون فضایی درست کنیم و به خاک مریخ نیاز داریم!

از جای خود برخواستم و به سمت دریاچه رفتم. خم شدم و دست های خود را به آب دریاچه زدم. آب بسیار سرد بود اما اینکار به من آرامش خاصی داد. برگشتم و رو به دانش آموزان گفتم: « چه کمکی از دست من برمیاد؟! »

- ما نمی دونیم چطوری بریم به مریخ!

- صحیح! باید حدس می زدم، خواسته ی شما اینه که من ببرمتون به مریخ! کار سختی نیست، شمشیر من توانایی اینکارو داره اما شما نیاز به یک لباسی دارید که که در جو فضا زنده بمونید!

چهره دانش آموزان را می دیدم که متعجب و ناتوان گشته بود. شاید در نظر بعضی ها اولین راهی که به ذهنشان خطور کرده بود، لباس فضایی مشنگی بود اما بدست آوردن این لباس ها از انبار های سازمان های فضایی کاری بس زمان بر بود. سکوت دانش آموزان چند دقیقه ای به طول انجامید تا آخر سر گفتم: « این دریاچه رو می بینید بچه ها؟! »

گریفیندوری های جوان با تعجب نگاهی به دریاچه کردند و سر تکان دادند. ادامه دادم: « این دریاچه یک دریاچه معمولی نیست! کسی که بدنش به آب این دریاچه آغشته میشه تا ساعت ها هاله ای در اطراف بدنش ایجاد می شه که به عنوان یه سپر دفاعی عمل می کنه! اگه شما در این دریاچه شنا کنید و بعد یک نفر طلسم کروشیو بر روی شما بکار ببره، دردی که حس خواهید کرد تنها یک حس خارش در کل بدنتان خواهد بود. این سپر دفاعی می تونه شما رو در جو فضا هم زنده نگه داره! »

گریفندوری ها بسیار متعجب گشته بودند از رازی که نمی دانستند اما بعضی ها کمی بعد را نیز اندیشه کردند که اکنون مجبور هستند بر این آب بسیار سرد فرو روند تا بتوانند به مریخ بروند. پیش تر از همه ردای خود را در آوردم و گفتم: « خب! لباس هاتون رو دربیارید و بر آب فرو برید، بعدش می تونیم بریم مریخ! »

یک ربع بعد

دانش آموزان در حالی که از سرما به خود می لرزیدند، مقابلم ایستاده بودند و آماده ی سفر بودند. من نیز ردای خود را پوشیدم و سپس چوبدستی خود را از ردایم بیرون آوردم. اراده ای کردم و چوبدستی به حالت اصلی خود یعنی شمشیر خوش فرمم تبدیل شد. دستم را به سمت ارشد گروه دراز کردم و او نیز دستم را گرفت: « دستای همدیگرو سخت بگیرید و ول نکنید. اگه شوربختی نصیبتون شد و دست همدیگه رو ول کردید ، هم خودتون و هم پشت سری هاتون تو جو رها می شید و بعد اینکه سپر دفاعی دریاچه از بین رفت ، می میرید! پس بهتره دست همو محکم بگیرید. »

می دیدم که جوان های گریفی در حالی که رنگ صورتشان به سفیدی گراییده بود ، با تمام توان دست های خود را بهم گره زدند. وقتی همه آنها اینکار را کردند، شمشیر خود را سمت آسمان نشانه رفتم. گرمای شمشیر رفته رفته زیاد شد و سپس نیرویی بالارونده همه ی ما را به پرواز درآورد.

مریخ

با سرعت زیادی بر روی مریخ فرود آمدیم و زمین سخت آن تنمان را با شدت کوفت. برخاستم و نگاهی به بقیه کردم تا از سالم بودن آنها مطمئن شوم. دیری نگذشت که فهمیدیم دست دو نفر از سال سومی ها شکسته و همچنین نفر آخری زنجیرمون هم در نیمه راه دست نفر مقابل خود را از دست داده و اکنون در بین ما نبود.

- خب! بهتره هر چی لازم دارین بردارید! باید زود برگردیم شاید بتونیم اون گریفی هم که تو فضا رها شده در راه بازگشت پیدا کنیم و نجاتش بدیم.

گریفی ها در جو تاریک فضا شروه به جمع کردن خاک مریخ کردند. تمام فضا رنگ سیاه به خود داشت اما نور شدید خورشید همه ی سیاره ها را قابل دیدن کرده بود. زمین از مریخ بسیار زیبا به نظر می رسید.

دیری نگذشت که گریفی ها هر کدام کسیه ای از خاک مریخ پر کردند و آماده بازگشت بودند. دوباره دستان همدیگر را گرفتیم. خوشبختانه دانش آموزی که در جو فضا دستش رها شده بود ، فکرش خوب کار کرده بود و با چوبدستی خود طلسم هایی به جو می فرستاد که من می توانستم نور طلسم ها را با دیده ی خود ببینم. به همان سمت شمشیرم را نشانه رفتم و بار دیگر به پرواز در آمیدم.

در حال پرواز بودیم که به پشت سر نگاهی کردم و گفتم: « از کنارش رد میشیم! پاهاتون رو به طرفش دراز کنید تا بلکه بتونه یکیتون رو بگیره! نفر آخری هم یه دستش آزاده، سعی کن بگیریش! »

کم کم به دانش آموز معلق در فضا نزدیک می شدیم و می توانستم چهره اش را ببینم که مضطرب به ما نگاه می کرد و سعی می کرد با تکان دادن دست هایش به ما نزدیک شود اما دیری نگذشت که پای یکی از دانش آموزان در زنجیر به صورتش برخورد کرد و در عوض نجات دادن او، کمی بیشتر او را از زنجیر ما دور کرد. اما خوش شانس بودیم که نفر آخری زنجیر توانست شلوار او را دستش بگیرد و او را هرچند ناقص به زنجیر وصل کند.

کنار دریاچه

کم کم به سطح زمین زندیک می شدیم. همه ی بچه های آماده ی یک برخورد بسیار سخت بودند اما اینبار بر حسب تجربه سرعت و جهت شمشیر را کمی کنترل کردم و فرود آرامی داشتیم. برخواستم و به بچه ها را شمردم.

نفر آخر زنجیر همین که از جایش برخواست ، فریاد زد: « من گرفتمش! نگران نباشین حالش .... »

دانش آموز جوان نگاهی به دستش کرد و متوجه شد که چیزی که گرفته یک انسان نیست ، بلکه یک شلوار جین می باشد.

- باورم نمیشه! شلوار از پاش در اومده و دوباره از زنجیر جدا شده!

در همین لحظه بود که صدای فریاد بلندی از آسمان به گوش رسید. همه ی ما نگاهی به آسمان کردیم و توانستیم دانش آموزی که چند دقیقه پیش در فضا رها شده بود ، اکنون در حالی که شلواری به تن ندارد ، با سرعت در حال فرود بر روی دریاچه می باشد، ببینیم!

۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟ توی یه رول کوتاه توضیح بدین. ۴

رکسان ویزلی شیشه معجون رو سر کشید و سپس نگاهی به دانش آموزان مقابل خود کرد که مات و مبهوت به او چشم دوخته بودند.

- چیزی خاصی احساس نمی کنم بچه ها! فکر می کنم این معجون هیچ خاصیتی نداره!

رکسان این جمله رو گفت اما متوجه چیزی که دانش آموزان متوجه شده بودند نشد. رکسان ویزلی پاهایش از زمین جدا شده بودند و به آرامی در حال چرخ زدن در هوا شد.

- چه اتفاقی داره میفته؟ چرا پاهام داره میره بالا؟!

رکسان ویزلی اکنون 180 درجه چرخیده بود و همچنان نیز به چرخیدن ادامه می داد و در همین حین نیز به سمت چپ در حال حرکت در هوا بود. هر چه در مقابلش بود به کنار می زد و همینطور با سرعتی آرام پیش می رفت که در نهایت به دیوار خود و از حرکت ایستاد اما هم اکنون در هوا معلق بود.

رکسان ویزلی فریاد زد: « برید یکی رو بیارید کمک! بدنم همین طور داره به دیوار فشار میاره تا بتونه ازش رد بشه! »

در همین لحظه بود که دیوار کلاس ترک بزرگی برداشت و در شرف فرو ریختن قرار گرفت. چند دانش آموز سریعا از کلاس بیرون رفتند تا کمک بیاورند. اما یکی از دانش آموزان به سمت کتابخانه کلاس رفت و کتابی را برداشت و شروع به ورق زدن کرد.

رکسان ویزلی همچنان که به دیوار فشار وارد می کرد ، در حال چرخیدن به خود نیز بود. این حرکتش آنقدر ادامه پیدا کرده بود که سرش چندین زخم برداشته بود. به یکباره دختری که به سمت کتابخانه رفته بود، در حالی که کتابی باز بر دست داشت ، نزدیک شد و گفت: « تو این کتاب نوشته هر کی این معجون رو بخوره ، تبدیل به یک سیاره میشه! اون فرد تا ابد هم به دور خودش می پیچه و هم بدور خورشید! »

رکسان ویزلی که اکنون بیشتر ترسیده بود ، گفت: « یعنی باید برم فضا دور دور؟! »

۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین یا نقاشیش کنید. و یه اسم براش انتخاب کنین. ۲

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
سلام پرفسور...ارشد هافل هستم.


قمارخانه، مثل همیشه شلوغ و مملو از افرادی بود هرکدام پشت میزی نشسته و غرق انجام بازیی هیجان انگیز بودند.
در، با صدای بلندی باز شد و پیرمردی پیپ به لب، با هیجان فریاد زد:
_منتظرم بودید؟ خیلی ممنون.

هیچکس سرش را از روی کارش بلند نکرد، هیچکس به او توجه نکرد.
با خوشحالی پشت میزی خالی نشست و فریاد زنان گفت:
_کی میاد با من بازی کنه؟

باز هم کسی به او نگاهی نینداخت.
بعد از گذشت دقایقی و بیکار ماندن پافت، بالاخره پیرمردی مست و مردنی یافت:
_هی پیرمرد...بیا...بیا بازی کنیم.

پیرمرد قهقه ای زد و پشت میز نشست:
_چه خبرا خوشگله؟
_اممم...
_ شما بازی میکنید؟

مسئول قهوه خانه بالای سرشان ایستاده و کاغذ مقررات بازی را در دست گرفته بود.
اگلانتاین و پیرمرد، هردو سری تکان داده و موافقت خود را اعلام کردند.
_شروع بازی از یه نیروگاه شروع میشه...نیروگاه پرتاب موشک، شما یه وظیفه دارید، باید به سیاره های مختلف سر بزنید و از هر سیاره چیزی به عنوان غنیمت انتخاب کنید...خیلی خب! خوش بگذره.

مسئول قهوه خانه این را گفت و رفت تا به ساحره های جذابی که تازه وارد کافه شده بودند، سر بزند و اصلا به پیرمرد که سعی می کرد سیاره مریخ را قورت بدهد، توجهی نکرد.
_خبب...شروع کنیم؟
_چه خبر خوشگله؟
_فقط...یه سوال چجوری به سیاره ها بریم؟
_چه خبر خوشگ...

پیرمرد نتوانست حرفش را به پایان برساند، نوری در فضا پخش شد و لحظه ای بعد، روی جایی بی آب و علف ایستاده بودند.
پیرمرد باز هم سوالی نابه جا پرسید:
_چه خبر خوشگله؟

زمین زیر پایشان لرزید و غرشی خشمگین کرد:
_چه خببرر؟ از من میپرسی چه خبر؟ وقتی که توی اون زمین زشت و سبز زندگی میکنید، کسی به فکرش نمی رسه شاید مریخی این دور و اطراف باشه که بخواد کسی حالشو بپرسه...ولی حالا که اومدی اینجا از من...

پیرمرد وسط حرف مریخ پرید و گفت:
_بله...بله. من از شما پرسیدم چه خبر خوشگله.
_خوشگله؟...تو به من میگی خوشگله؟ نه...برو پیش همون زمینت...من خودم ذغال فروشم...

پیرمرد، که گویی در یک مسابقه تلفنی شرکت می کند، ادامه داد:
_حرفی انحرافی...تو از خاک تبدیل شدی و قرمزی، پس نمیتونی ذغال فروش باشی.

مریخ، نفسی عمیق کشید تا جواب پیرمرد را بدهد، اما اگلانتاین جلوی او را گرفت:
_مریخ؟...یعنی ما الان رو مریخیم؟ ما میمیریم.
_نه...نه...نه. شما نمی میرید، طبق قوانین بازی اگه غنیمتی از روی این سیاره ی پیر و خاکی بردارید، میتونید برید.

اولین چیزی که به ذهن اگلانتاین رسید...خاک.
ثانیه ای بعد پشت میز قمارخانه بودند.
اگلانتاین پشتش که پر از خاک قرمز و سرخ رنگ مریخ بود بلند کرد و روبه پیرمرد گفت:
_م...م...

پیرمرد چشمکی به او زد و درحالی که زیرلب زمزمه می کرد "چه خبر خوشگله؟" از در کافه بیرون رفت.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین! اینکه از کجای سفرتون شروع کنید مهم نیست. اما اینکه در مورد اقامتتون توی مریخ توضیح بدین. اونجا چجوریه؟ اصلا میذارن راحت خاک مریخ بردارین یا راحت برگردین؟ بیشتر توضیح نمیدم که محدود نشین. نوشتن برگشتنون هم اختیاریه. مهم اقامتتون و خاکیه که میخواین بیارین. ۲۴

- لینی؟ من هنوزم نتونستم پیداش کنم.
- یعنی چی که نتونستی پیداش کنی؟ فنریر به اون گُندگی از فاصله دویست متری هم مشخصه!
- نبود خب! همه جارو گشتم! هم توی دفترش، هم خوابگاه گریفیندور، هم خوابگاه مدیریت...
- به پزشکی قانونی وزارت و سنت مانگو جغد فرستادی؟
- نه. مُرده یعنی؟
- فکر نکنم... اوه! ساعت نه شده! الان برنامه شروع میشه!

لینی و سو با فکری نگران به سرعت از روی صندلی هاشون توی دفتر مدیریت هاگوارتز بلند شدن و به سمت محوطه رفتن.
اون روز برای جامعه جادویی، یه روز خاص بود و حتی وزیر سحر و جادوی چندتا کشور هم برای تماشا اومده بودن. جامعه جادویی اون روز برای اولین بار میخواست یک موشک جادویی رو به همراه یک میمون به فضا بفرسته.
البته به خبرنگارا اجازه ورود نداده بودن. دلشون نمیخواست اگر اولین تلاششون شکست خورد، مضحکه خاص و عام بشن. پروفسور خالی فقط به این شرط در واقع اجازه داده بود که آزمایش پرتاب اجرا بشه.

ده دقیقه بعد، لینی و سو در جایگاه مخصوص سخنرانی بودن و پروفسور خالی سخنرانی رو شروع کرده بود.
- امروز برای اولین بار، جامعه سر بلند و پر افتخار جادویی اولین موشک جادویی رو به فضا و به خاک مریخ میفرسته. و بنده به عنوان استاد نجوم و ستاره شناسی، افتخار مدیریت این پروژه رو عظیم رو داشتم و تونستم با کمک دانش آموزانم به چنین موفقیتی دست پیدا کنم. و حالا شمارش معکوس رو آغاز میکنیم.

و یه صدای ضبط شده خسته که به نظر میرسید صدای یه دانش آموز بعد از تنبیه شدن توسط فیلچ باشه، از توی بلندگوهای محوطه که از زمان مدیریت آمبریج هنوز باقی مونده بودن، پخش شد.
- 10... 9... 8... 7... 6... 5... 4... 3... 2... 1... 0!

و از زیر موشک حباب های طلایی و کف و صابون بیرون اومد و موشک با تمام سرعت از جاش بلند شد و به سمت آسمون رفت... و همون موقع پروفسور خالی و مدیرای هاگوارتز، یک عدد میمون رو دیدن که به صورت خسته ای جلوی ورودی هاگوارتز لم داده و داره موزی رو که هنوز یه جن خانگی بهش چسبیده تا از دزدیده شدنش جلوگیری کنه رو پوست میکنه.

- خب... فکر کنم از جایی که فنریر باشه اطلاع داریم حداقل.
- میدونه چجوری باید برگرده دیگه؟
- آره. خبر داشت سفینه اگر خاک مریخ رو دریافت کنه برمیگرده سمت زمین.
- حالا از کجا بفهمیم فنریر توی سفینه س؟
- دوربینای جادویی کار گذاشتیم توی سفینه حتی. از چشم مودی چشم باباقوری کپی کردیمشون و میتونید از توی دفتر من ببینید داخل سفینه رو.

و مدیرای هاگوارتز پشت سر رکسان رفتن به سمت دفترش.
چند دقیقه بعد، توی دفتر رکسان، میتونستن توی صفحات جادویی داخل سفینه رو ببینن و البته فنریری که راحت خوابیده بود و شستش رو هم میمکید.

چند دقیقه بعد از اون لحظه، داخل سفینه فنریر از خواب بیدار شد. یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:
- امیدوارم هنوز ساعت هشت و نیم باشه... نیم ساعت دیگه مراسم پرتاب مو... چرا بیرون انقدر تاریکه؟

فنریر با دیدن زمین که داره همینطور ازش دور میشه پوکرفیس شد.
- یعنی واقعا نباید یه دور بازرسی میکردن قبل از پرتاب؟ گیریم که اصلا من نبودم، میمون هم نبود! سفینه خالی میخواستن بفرستن؟!

فنریر بقیه راه رو به غر زدن و البته خوردن ذخیره موزهایی که برای میمون توی سفینه گذاشته بودن گذروند تا اینکه بالاخره به سطح قرمز مریخ رسید. سفینه لباس مخصوص فضانوردی رو به صورت جادویی تنش کرد و بعد هم در رو باز کرد، براش یه موز پرتاب کرد که به سمت بیرون از سفینه جذبش کنه.
البته جواب فنریر به سفینه چرخوندن چشماش توی حدقه و بعدشم خارج شدن از سفینه بود.

تا چشم کار میکرد همه چیز قرمز بود. هوا، زمین، حتی گرد و غبار توی هوا. فنریر از دیدن این همه قرمزی هیجان زده شد، روی زمین خم شد که یکم خاک برداره که حس کرد زمین لرزید.
فنریر به لرزش زمین داد. ولی به این موضوع اهمیت داد که خاک سفته و نمیتونه برش داره.
البته فنریر بعد از چندبار چنگ زدن به خاک برای برداشتنش، حس کرد یه سایه بلند داره روی سرش میفته... و تصمیم گرفت به این موضوع هم اهمیت بده.

فنریر که به این موضوع اهمیت داده بود، سرش رو بلند کرد و موجود کرم مانند عظیمی، بدون چشم و بینی، فقط با یه دهن گشاد و پر از دندون رو دید که از توی خاک خارج شده... البته با یکم توجه بیشتر، متوجه شد که موجود خارج نشده، بلکه به خاک متصله!

- مرلین به دادم برسه...
- تو بودی مزاحم خواب من شدی؟

فنریر میخواست بپرسه "تو میتونی حرف بزنی؟" ولی به نظرش این سوال احمقانه بود، به هرحال طرف خودش میدونست داره صحبت میکنه قطعا! در نتیجه پرسید:
- تو کی هستی؟
- من؟ همونی هستم که بهش میگید مریخ و هی میومدید از دستشوییش نمونه برداری میکردید.
- خوشوقتم از آشناییتون.
- من نیستم! از من فاصله بگیرید! چه خودت، چه کسایی که ممکنه بعد از تو بیان!
- ببین من واقعا ایده ای ندارم نفرات قبلی که اومده بودن، دنبال چی بودن. من فقط دنبال یه مشت خاک هستم که برگردم زمین.
- خاک چیه؟ خاک ندارم که! حدود پنجاه سال هم هست غذا نخوردم، نتیجتا از دستشوییم هم نمیتونم بهت بدم. پوستم رو میخوای بکنی؟ king:
- اگه حالت خاک مانند داشته باشه چرا که نه؟
- و بعد میری و دیگه برنمیگردی، چون اگه برگردی مجبور میشم قدرت جاذبه م رو زیاد کنم و یه سیارک رو بکوبم توی کره کوچیکتون، درسته؟
- من واقعا نمیدونم راجع به چی صحبت میکنی، فقط یکم خاک میخوام.

و فنریر دوباره دولا شد، با ناخن های بلندش که مشخص بود چند سالی هست کوتاه نشدن، سعی کرد یه مقدار خاک یا در واقع پوست مریخ رو برداره.

- نداریم خاک آقا! چه غلطی کردیم بدون دست و پا به وجود اومدیما! الان باید میزدم لهت میکردم یا خفه ت میکردم همینجا.
- باشه حالا ناراحت نشو. من رو ببین؟ هر شب که ماه کامل میشه تبدیل به گرگ میشم. کلی هم دردم میاد تازه در حین تبدیل شدن. ممکنه حتی دوستای خودم رو هم بکشم بعدش. نتیجتا زیاد سخت نگیر. به عنوان هیجان به همه ش فکر کن.
-
- پس من یکم از خاکت برداشتم.

و فنریر با چنگ و دندون افتاد به جون پوست مریخی که داشت فحشش میداد و نفرین میکرد و امیدوار بود شهاب سنگ بخوره به زمین و همه شون منقرض شن.
فنریر تا زمانی که به زمین رسید، حتی از زنده بودن و حرف زدن مریخ تعجب نکرد. بهرحال توی دنیایی زندگی میکرد که جادو وجود داشت، جادوگرا میتونستن برن تا مریخ، مشنگا هم میتونستن حتی! البته اینکه مغز فنریر کوچیک و دیر انتقال بود هم در این مورد خاص بی تاثیر نبود.

۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟ توی یه رول کوتاه توضیح بدین. ۴

رکسان که امیدوار بود یکی از بچه ها داوطلبانه بخواد معجون رو امتحان کنه، وقتی با سکوت و بی علاقگی دانش آموزا رو به رو شد، آب دهنش رو محکم قورت داد و بعد با نگرانی معجون رو سر کشید.
معجون که به خاطر خاک مریخ حالت ژله ای داشت، آروم از توی گلوی رکسان پایین رفت و وارد معده ش شد.
اسید معده رکسان خواست وارد عمل بشه، ولی تعجب کرد. نمیدونست این ماده جدید و ناشناخته که وارد معده شده چیه، برای همین یه سر رفت تا مغز، شاید بتونه اختیار دفع بدون جذب رو از مغز بگیره، ولی مغز اجازه نداد.
در نتیجه اسید مجبور شد بره سروقت معجون.

اسید معجون رو تجزیه کرد و فرستاد به سمت روده ها، و روده ها که تعجب کرده بودن، با دستور و فشاری که از سمت مغز بهشون وارد شد شروع کردن به جذب معجون.
معجون جذب شده، رفت توی خون رکسان و کم کم تاثیرش رو گذاشت...

رکسان ثابت موند، کم کم شروع کرد به گرد شدن، بعدش روی هوا معلق شد، و در همون حال که گرد میشد، از درون سوراخ شد. یه سوراخ سیاه و تاریک که بزرگ شد و شروع کرد به بلعیدن دانش آموزا و وسایل داخل کلاس.
و بعد همینطور بزرگتر شد و شروع کرد به بلعیدن هاگوارتز و ساکنانش و هرچی که توی اون منطقه بود، و بعد رکسان موفق شد تبدیل به یک سیاه چاله کامل بشه و کل کره زمین و بعدشم تمام منظومه شمسی و در نهایت هم تمام کهکشان راه شیری رو ببلعه تا به تمام دانش آموزاش بفهمونه نباید معجونی که با خاک مریخ ساخته شده رو بخورن!

۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین یا نقاشیش کنید. و یه اسم براش انتخاب کنین. ۲

رنگ معجون بنفش با حاشیه هایی از قهوه ای هست و حالت ژله ای داره همراه با بوی همبرگر سوخته. اسم معجون هم هست: نکتار 100 درصد طبیعی حاج مریخ و برادران به جز اورانوس.




پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
1-
دختری مو قرمز به سمت انباری کنار خونه گیریمولد می رفت. در نزدیکی در حیوانی سفید سیاهی دیده میشد.

-میوو؟
-خالخالی یعنی منو با ویزلی ها اشتباه میگیری؟
-میوووو.
-خب چی کار کنم خالخالی قرارمونو فراموش کرده بودم.
-میو میو.
-خیلیم ریونیم فراموشی چه ربطی به هوشم داره؟تو که صاحبتو با یکی دیگه اشتباه میگیری حرف نزن.

و پشتشو به پنی کرد و از دری که برای حیوونای محفل ساخته شده بود رفت داخل.
پنه لوپه هم شروع به دوییدن کرد و رفت داخل. وقتی وارد شد دید خالخالی چراغو روشن کرده و بدون اینکه منتظر بمونه به نوشابه ها حمله ور شده.

-آهای تستسترال.
_میوو
-چیه و کوفت. مراقب ظرفا باش که همشونو نیاز دارم چون گفتم میخوایم همه رو امشب بخوریم دلیل نمیشه تو سریع بهشون حمله ور شی. تقارن و برابری چی میشه؟
-میوووو می.
-اه تقسیم کردی.

و خالخالی سری به نشانه تاسف تکون داد و دوباره به نوشابه خوردن ادامه داد. پنی هم به سمت بقیه نوشابه ها رفت تا شروع کنه به خوردن.

4 ساعت بعد
پنی در حالی که به اختراع خودش افتخار میکرد پارچه قرمزو بر داشت و از فضاپیمای تولیدی خودش رو نمایی کرد.

-
-اینم از فضاپیمای ما. همش از قوطی نوشابه و چسب ورقای آرم نوشابه ساخته شده. تازه یک کمد از نوشابه درست کردم که هر وقت گشنمون شد نوشابه بخوریم. بیا بریم تو تا بریم و مشق پروفسور ویزلی رو انجام بدیم.

صدای اربده ای از طرف خونه ریدل ها بلند شد که معلوم بود مخاطبش پنیه.
-خالیم بی تربیت خالی.

پنی هم اربده زد.
-ببخشید پروفسور خالی.

و هر دو وارد فضا پیما شدن و پنی شروع کرد به رانندگی.
-خیل خوب. خال خالی آماده ای؟
-میوو.
-یعنی چی؟ برای چی تو رانندگی کنی و من چشمامو ببندم؟
-میووووو.
-چی؟ فضا سیاه رنگه؟
-مووو.

پنی با سرعت به سمت کمد تغذیه رفت و تو کمدی قایم شد. خالخالی هم جاشو گرفت و شمارش معکوس رو شروع کرد.
-می. مییییی. مو. یوو...

بعد از دو دقیقه
-مو. بو. ما. هوووو.
-پیش به سوی مریخ. راهو بلدی که آره؟
-می.
-اه راست میگی تعداد سیاره هارو بشمر همونی که میدونیه. یه راهنمایی بکنم؟ قرمزه.
-میوو.
-نه میدونم کدومه فقط تو باید رو همون فرود بیای.
-میوووووو.
-آره نمیدونم. حالا تو حتما باید ازم سوتی بگیری.
-می.
-رانندگی تو بکن کره تستسترال.

بعد از کلی جر و بحث و تستسترال خوندن هم دیگه روی مریخ فروت اومدن. خالخالی شیشه نوشابه ای رو سرش گذاشت و رفت بیرون. بعد از دو دقیقه اومد تو و در کمدی که پنی توش قایم شده بود رو باز کرد.

-تو کی هستی؟ خالخالی کو؟
-نوشابه دادندی تا گربه بدمدی.
-نمیدم.
-خب نوشابه دادندی تا خاک بدمدی.
- یک چهارم نوشابه میدم خاک کل سیارتو بده.
-چی بدمدی تا تو دو نوشابه بدندی؟
- یک پاتیل خاک. سوخت فضاپیما به میزان لازم.ده گالیون و حالا گربم بده تا نخواد پول خورده بهم بدی.
-یهنی گربت به اندازه پول خورده ارزش دارندی؟
-اوهوم. اینا رو میدی که من بیام ازت بگیرم.
-میدمدی.

پنی بیرون اومد تا قنایم رو ازشون بگیره. بعد از اینکه همه چی رو ازشون گرفت رفت داخل و خالخالی رو از تو گونی بیرون آورد.

-میوو.
-یعنی شنیدی بهت گفتم پول خورد؟

2-
همه کسایی که تو کلاس بودن جز دروئلاشون هیجان زده بودن. اون منتظر بود تا تعثیرات معجون رو سریع تر بنویسه.

-من میگم منفجر میشه.
-نه بابا کمالاتش زیاد تر از همه میشه.
-نه...
-اههههه! نگاه کنین چی میشه اینقدر حرف نزنین.

بعد از این که پروفسور کل معجون رو سر کشید با نگرانی تمرکز کرد تا هر تحولی در خودش حس کرد برای بچه ها توضیح بده. اما تنها چیزی که حس کرد هیچی بود.
-بچه ها من هیچی حس نکردن میشم شما تغییری در من ندیدن میشین؟
-پروفسور دارین تغییر رنگ میدن.
-پروفسور چرا اینجوری حرف میزنین؟
-پروفسور چرا موهاتون داره بنفش میشه؟
-آبی شدن میشین. فضایی شدن میشین. مادر بچه شدن میشین ...
-رابستن مگه من نگفتن شدم خاک سیاره مریخ رو برام آوردن کن؟
-نه شما گفتین خاک سیاره خودمو آوردن کنم.
-سیاره تو مگه مریخ نشدن میشه؟
-ندونستن میشم.

دروئلا در دفترش نوشت:
اصلاح میکنم. معجون از خاک نا کجا آباد ساخته شده است و تاثیری جز ساخت آدم فضایی ندارد. جالب اینجاست که حتی به موی ملت هم رحم نمیکند و رنگ آبی را در آن اجرا میکند و باید توجه داشت که با موی قرمز ایجاد رنگ بنفش میکند. شاید تو امتحان بیاد.
3-
اسم: خودتون نوشتین معجون فضایی ولی به هر حال ... معجون سر تا پاتو آبی میکنم چه بخوای چه نخوای.
مثل فلوئور و خمیر دندونه و ترکیبی از تمام رنگ هایی که توشون آبی داره تشکیل شده یا به عبارت دیگه میتونیم تمام تنالیته های رنگی آبی رو توش ببنیم مثل رنگ آبی و بنفش و سبز و... در حالی که دودی قرمز رنگ برای گول زدن ملت ازش بلند میشه.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۷ ۲۲:۲۹:۲۱
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۷ ۲۲:۳۲:۵۱

به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین! اینکه از کجای سفرتون شروع کنید مهم نیست. اما اینکه در مورد اقامتتون توی مریخ توضیح بدین. اونجا چجوریه؟ اصلا میذارن راحت خاک مریخ بردارین یا راحت برگردین؟ بیشتر توضیح نمیدم که محدود نشین. نوشتن برگشتنون هم اختیاریه. مهم اقامتتون و خاکیه که میخواین بیارین. ۲۴

آرتور چمدونش رو داخل فورد آنجلای آبی رنگش گذاشت و به خونه چوبیش نگاه کرد. دلش برای خونوادش و خونه اش تنگ میشد. مخصوصا اینکه بی خبر میرفت. سوار خودرو شد و روشنش کرد. ماشین پرندش که بازیش گرفته بود و روشن نمیشد، به ریش نداشته آرتور میخندید:
-روشن میشی یا نه؟

آرتور همچنان استارت میزد و خودرو با هر استارت آرتور، واکنشی غیر از روشن شدن نشون میداد و صدای خندش، بیشتر آرتور رو عصبانی میکرد.
-خیلی خب! یه فرصت دیگه بهت میدم. اگه روشن نشدی، بنزین و روغنت رو خالی میکنم و میرم یه ماشین بهتر میخرم.

با این حرف آرتور، فورد آنجلا کلی بهش برخورد و از روی ناچاری روشن شد. اما در سمت راننده خود به خود باز شد. آرتور خودش رو به سمت بیرون کشید تا دستگیره در ماشین رو بگیره و در رو ببنده که ماشین، در سمت راننده رو روی سر و کله آرتور آوار کرد و با خنده ای بلند تر، گازش رو گرفت و به سمت آسمون به پرواز درومد.

یک شب تا صبح کامل-اون بالا بالاها

آرتور بالاخره به هوش اومد. با ضربه ای که ماشین به سرش زده بود، آرتور تمام مدت سفر فضاییش رو بی هوش بود و توی خواب به سر میبرد و صحنه خروجش از جو زمین رو از دست داده بود. پیشونیش رو مالید و به بیرون نگاه کرد.
-خب... مثل اینکه خودت زحمت همه چیز رو کشیدی. مقصدمون مریخه. بیا سریع تر بریم اونجا.

فورد به حرکت درومد و گویی که انگار فضا رو واسش آسفالت کرده بودن، خیلی نرم و نازک و چست و چابک، به سمت سیاره ای رفت و طولی نکشید که روی اون فرود اومد.
-بیب بیب!
-دلبندم این ماهه.

آنجلا نگاهی به سطح ماه کرد و بعد کمی به اطرافش نگاه کرد و سپس نگاهش را به آسمان دوخت. لاستیکی بالا انداخت و به حرکت درومد و دوباره پرواز کرد. مدتی گذشت و دوباره روی یک سیاره دیگر فرود اومد.
-بیب؟
-اممممم... چیزه... این مشتریه. تو اصلا چجوری رو این فرود اومدی؟

ناگهان صدای مهیبی به گوش آرتور رسید و رعد و برق بزرگی، در فاصله ای نه چندان دور زده شد. آسمان رنگ سرخی به خود گرفته بود و از دور گرد و خاکی بلند شده بود.
-آنجلا! چیز خوبی نیست. بهتره همین الان راه بیافتیم.

ولی فورد آنجلا همچنان محو گرد و خاک و رعد و برق و آسمان سرخ مشتری بود. کم کم از دور گرد باد بزرگی نمایان شد. آرتور به گرد باد عظیم که گویی سیاره ای بزرگ به سمتشون میومد، خیره شد:
-گرِیت رِد اِسپات... آنجلا! همین الان باید راه بیافتی.

ماشین همچنان محو بود. آرتور گاز میداد ولی پدال خودرو تاثیری در حرکتش نداشت.
-جون مادرت... مامان نداری که! دستم به بوقت! راه بیافت.

آرتور این رو گفت و دستش رو روی بوق ماشین گذاشت. صدای بوق ماشین بلند شد و آنجلا از جاش پرید و به خودش اومد. سریع و بدون معطلی حرکت کرد و سعی کرد به پرواز در بیاد ولی گردباد سرخ، حرکت فورد آنجلا رو سخت کرده بود. با هر زحمتی بود، بالاخره ماشین به پرواز درومد و از جو مشتری خارج شد. آرتور عرق پیشونیش رو پاک کرد:
-نزدیک بودا. تو چت شده؟
-بییییب.
-عیبی نداره حالا. باید سریع تر برسیم به مریخ و خاکشو برداریم و بریم، وگرنه مالی با ماهیتابه میاد سر وقتمون.
-بیییب.
-خودتو لوس نکن کره تسترال. راه بیافت.
-بیب بیب.

بعد از کلی ناز کردن و تِر تِر کردن و اذیت کردن آرتور با ترمز های بیجا، بالاخره فورد آبی رنگ به حرکت درومد. مدتی گذشت. آرتور خسته شده بود و کم کم داشت به خواب میرفت. چشماش داشت بسته میشد که نوری توی صورتش زده شد و احساس گرمای زیادی کرد. به سختی چشماش رو باز کرد و رو به روش رو دید:
-نور؟! دارم میمیرم؟ نه... آنجلا اون خورشیده. نری روش فرود بیای.
-بیب بیب بیب.
-بزمجه داشتی جفتمون رو به کشتن میدادی. تو فاصله چند میلیون کیلومتریش ذوب میشدیم.
-بیب بابا.

بالاخره با کلی بدبختی و کرم ریختنای فورد آبی، آرتور و ماشینش روی سطح مریخ فرود اومدن. آرتور به سطح سیاره نگاه کرد. خاک سرخ مریخ. کافی بود در خودرو رو باز کنه و مشتی از خاک رو برداره و به سمت زمین حرکت کنه. همین کار رو هم کرد و در ماشین رو باز کرد ولی به سرعت در خودرو رو بست و شروع کرد به نفس کشیدن:
-لباس فضا نوردیمو نیاوردم!
-بیب!
-بی تربیت.

فورد آنجلا، مدتی لاستیک زیر سپر، به انتظار نشست تا شاید آرتور راه حلی پیدا کند. اما وقتی دید، آرتور هیچ فکری به ذهنش نمیرسه، لامپ چراغاش روشن شد و صندوق عقبش رو باز کرد. پدال را تا ناقوس فشار داد و دنده عقب به سمت صخره ای در آن نزدیکی برفت و ناگهان ترمز دستی. درحالی که ترمز دستی را کشیده بود، زد دنده یک و تا آخرین قدرت موتورش گاز داد. خاک های سرخ از زیر چرخ فورد آبی، به سمت صخره ریخته میشدن و با برخورد به صخره، به سمت صندوق اندر عقب فورد میریختن. انقدر گاز داد تا بالاخره صندوق فورد پر شد. آرتور نگاهی به پشت سرش کرد و نظاره گر حرکت خفن فورد شد.
-راضیم ازت.
-بیب بیب بی بیب
-همش تاثیرات بنزین سوپری که بهت زدما. گازوئیل نخوری یه چی میشی.
-بیب بیب
-شوخی کردم بابا. به موتورت نگیر. یکم استراحت میکنیم. بعدش برمیگردیم سمت زمین. کلی کار داریم واسه درست کردن معجون.

مدتی گذشت و هر دو بعد از استراحت، به سمت زمین به حرکت درومدن.

۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟ توی یه رول کوتاه توضیح بدین. ۴

تمام دانش آموزان خواب رو فراموش کرده بودن و نگاهشون به رکسان بود. رکسان با لبخندی ملیح، در حالی که از ترس بد بودن اثر معجون عرق میریخت، به دانش آموزان خیره شده بود.
-فکر کنم سنگ شد.
-نه. احتمال میدم الانه که فریاد کشان، سر به بیابان نهانه.
-هیچ کدوم. از درون ذوب میشه!
-نه خیر. الان تبدیل میشه به...

حرف دانش آموز آخر تکمیل نشده بود که ناگهان رکسان ترکید و گرد های زرد رنگی، همه کلاس رو پر کرد. دانش آموزان سرفه کنان و عطسه کنان، گرد ها رو کنار زدن و با صحنه ای باور نکردنی رو به رو شدن. سپس دانش آموز آخر، جمله خودش رو تکمیل کرد:
-پیتزاااااااااا

دانش آموزان به سمت پیتزاها حمله ور شدن و رکسان که به پیتزا تبدیل شده بود، هر تیکه اش به طرفی فرار کرد.

۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین یا نقاشیش کنید. و یه اسم براش انتخاب کنین. ۲

نام معجون: هَق داج دِفُلف
معجونی لزج، به رنگ سفید که هرچند ثانیه بو و مزه اون تغییر میکنه و با خوردن یک قطرش، به مدت 24 ساعت، نه گشنه میشید و نه تشنه. با قطره چکون میخورن.
توجه کنید که هرگز معجون رو سر نکشید، وگرنه بلایی که سر رکسان اومد، سر شما هم میاد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
پروفسور خالی؟
جیـــــــــــــــــغ!


***

۱.توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین! اینکه از کجای سفرتون شروع کنید مهم نیست. اما اینکه در مورد اقامتتون توی مریخ توضیح بدین. اونجا چجوریه؟ اصلا میذارن راحت خاک مریخ بردارین یا راحت برگردین؟ بیشتر توضیح نمیدم که محدود نشین. نوشتن برگشتنون هم اختیاریه. مهم اقامتتون و خاکیه که میخواین بیارین. ۲۴

-شمارش معکوس. 4.5.6.7.8.9.10...
-جیــــــــــــــــــغ!
-عه! این دوازدهمین باره که سر 4 جیغ میزنی! اَه!

ربکا این بار پس از تلاش های ناموفق برای گرفتن خاک مریخ از رابستن، سوار موشک جادویی شده بود، پشت سر هم جیغ میزد. مدیر اومورات فضایی جادوگران، برای اولین بار در سال یک فضانورد داشت و حالا هم که میخواست برود، جیغ میزد. مدیر کلافه، مرد پشت میز را انداخت و خودش روی آن نشست.
-برای سی و ششمین بار خانم لاک وود!
-
شمارش معکوس. 2.3.4.5.6.7.8.9.10 و... یــــــــــــــــــــک! پرتــــــــــــــاب! برو تا راحت بشیم از دستت!

و بالاخره ربکا سفر فضایی خودش را شروع کرد. در موشک، ربکا منتظر بود بخاطر جیغ زدنِ رد شدن از جو زمین، موشک بترکد یا از هم بپاشد. ولی مثل اینکه همه چیز درست پیش رفت. موشک رفت و رفت تا اینکه...

شترق!


با کمی درد، موشک سقوط کرد فرود آمد. ربکا هم سرش را برای سرک کشیدن، از موشک بیرون آورد. او میخواست نفسی هم تازه کند!
-مثل اینکه... اوهه اوهه... اینجا اکسیژنی نیست... اوهه اوهه... تا من نفس بکشم! اوهه اوهه!

داخل موشک را گشت و کلاه پر از اکسیژنش را بیرون آورد. سرش گذاشت و از موشک بیرون آمد.
-وای! یا مرلین!

تا چشم کار میکرد خاک قرمز تمام سیاره را گرفته بود. میترسید اگر یک دقیقه دیگر به خاک قرمز مریخ نگاه کند، حالش بد میشود.
-آخ! بهتره برم سر اون کپه خاک! خیلی خوش رنگه!

کپه خاکی که ربکا از آن میگفت، کمی آن طرف تر بود. پس بال هایش را باز کرد و تند تند بال زد.

30 دقیقه بعد

آخ آخ! آیی! بالهام خسته شدن! خودمم خسته شدم. چقدر راهش طولانی بود! خیلی خیلی راهش طو...

ولی وقتی موشکش را دید، فهمید که تنها بیست قدم با آن فاصله دارد. او میتوانست تا الان همه به خانه برگردد و هم خاک را در ظرفی مناسب تر از لیوان دردار بریزد!

-تو کی هست؟ کی هست؟
-جیــــــــــغ!

ربکا با مورد حمله ملاقات اولین آدم فضایی بال هایش را کاملا باز کرد. ولی کمی بعد تر از دیدن یک آدم فضایی نارنجی، تعدادشان بیشتر شد.
-تو کی هست؟
-من آدم هستم! یه آدم از سیاره همسایه!
-آدم!؟

ربکا سعی کرد سر چشمان کاملا سیاه بزرگشان نخند، ولی خیلی زود خنده اش گرفت. وقتی داشت میخندید، چشمان آنها کوچک و چهره شان در هم رفت. ربکا ترسید و از آنها دیلی خشمگین بودشان را پرسید. لبخند زد تا همه چیز -شاید- درست شود.

-با بال هات، خاک صادرات سیاه را پرت کرد! پخش کرد روی زمین! با خنده ات شیشه های دو خانه ترکید!

چرخید و خاکی که تا همین چند دقیقه پیش کپه ی بزرگی بود (ولی الان پخش زمین شده بود!) را نگاه کرد. توضیح داد که میخواست تنها یک لیوان از آن را بردارد و همه را حتما جمع خواهد کرد ولی وضع بدتر از این حرف ها بود!

-ما مسخره تو نبود!
-معلومه که من شما رو مسخره نمیکنم! فقط یه لیوان خاک! همین!
-اگر با همین دست فرمون رفت، دردسر درست کرد!
-جان؟!

ربکا نمیفهمید منظورشان از این حرف ها چه بود، ولی این را حدس میزد که چگونه باید خاک را بردارد. آنها هم انگار که فکرش را خوانده باشند، گفتند:
-ما به تو خاک نداد! هرگز!
-هرگز؟
-هرگز!

لیوانش را یواشکی بیرون آورد و سریع در خاک فرو کرد. وقتی لیوان را بیرون آورد، با حمله سربازان آبی پوش مریخی مواجح شد. آناه مطمئنا از او نمیگذشتند.
-ایست کرد! ایست!
-من ایست نکرد! هرگز! جیـــــــــــــــــغ!

با این جیغ، ربکا و پلیس های فضایی، دور تا دور مریخ را شروع به دویدن کردند. الیته ربکا پرواز میکرد.

6 روز و 7 ساعت و 23 دقیقه و 41 ثانیه بعد!: |

-ایست... کرد! ایست کرد... اهم اهم!
-اهم اهم اهم! خسته شدم. بهتره برم! کارام که تموم شدن. آره... بهتره که برم!

ربکا به ساعتش خیره شد. یعنی الان چه روز و چه زمان زمینی ای بود؟ بعد این را فهمید که باید برود و سوار موشکش شود. او فقط فکر نکرد، عمل هم کرد. رفت با آدم فضایی ها دست داد و سوار موشکش شد. میدانست با این کار همحواسشان را پرت میکند و هم راحت تر میرود.
-خداحافظ شما!
-خداحافظی کرد! خداحافظی!

و بدون اینکه به جایی صدمه وارد کند...
شترق
ترق

بووووم!


اومـــــــم... ربکا با کمی صدمه وارد کردن به سیاره و نابود کل شهر در نزدیکی موشکش به افتاد. مدتی بعد از معلق ماندن در فضا، موشک به راه افتاد.
-دِ راکت ایز کام بک تُو اِرث. وان... تُو... ثیری!
-خا باشه! این جوری نمیشه! باید روت فرانسوی نصب کنم! اینجوری بهتره آخه!

سپس خاک در لیوان را، داخل چمدون کناری اش گذاشت و ذوق زده خودش را تشویق کرد! اما وقتی به جو زمین نزدیک شد ذوقش ده برابر شد! آیا میتوانست بدون از بین بردن جو زمین به زمین برگردد؟

۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟ توی یه رول کوتاه توضیح بدین. ۴

یک قورت. دو قورت. سه قورت. چهار قورت...

-چرا تموم نمیشه!
-ربکا؟ یعنی تو واقعا نمیتونی پاتلی که پروفسور خالی دارن معجونشو سر میکشن ببینی؟ معلومه که زیاده!
-اوخ! آره... راست میگی! میبینمش ولی خیلی زیاده!

12قورت. 13قورت. 14قورت. 15قورت و تمام! رکسان بعد از آخرین قورت از معجون، با ترس پاتیلش را روی میز گذاشت. انتظار داشت غول یا هیولا و یا آدم مریخی شود ولی اتفاقی نیفتاد.

-پروفسور خالی؟ خوبین؟
-آره! خوبم ربکا!
-ولی شما تمام معجونو با چند تا قور...
-بله تام! من معجونو با... با... با چی خوردم که اولش قور داشته باشه؟! اصلا صبر کنین! من کیم؟ شما کی هستین؟
-چیزی شده پروفسور؟

رکسان سرش را تکانی داد و سپس سرش را با محبت محفلی طوری (!) بلند کرد و به بچه ها چشم دوخت.
-گفتم که. عه! چی گفتم اصلا؟ هیچی یادم نمیاد اصلا! :ysmile:
-چی!؟ اسمامو و اسمتونو یادتون رفت!؟
-چیزی خفاش؟ انگار حالت خوب نیس. :ysmile:

رکسان وقتی نگاه های غمگین (یا شادم شاد) تُاَم با تعجب کلاس را دید، قهقه ای سر داد و بچه ها را در بهت فراوانی فرو برد. فقط بعت، بدون هیچ حیرتی!
-هن؟!
-امروز چقدر خوشحالم! انگار از خوشحالی رو هوام!

ربکا صندلی های اطرافش را بلند کرد. او ناگهان لا هایش را از تعجب زیاد باز کرد و چندین دانش آموز و صندلی را انداخت. بعد از تمام شدن کارش، برگشت و به رکسان نگاه کرد.
-پروفسور؟ احساس نکنین یکم واقعا رو هوایین؟
-ها؟ من الان خیلی خوشحالما! بگو ببینم... منظورت از "رو هوایین" چیه؟

سپس به پایین نگاه کرد. زمین از دور شده بود و همچان دور میشد. ترس از اتفاع تمام وجودش را فرا گرفت.
-نــــــــــــــه! ... آخ! آیی!

رکسان سرش به سقف مرتفع کلاس برخورد کرده بود، و او از این بالاتر دیگر نمیتوانست برود! با ترس به بچه هایی که با دهان باز به او زل زده اند نگاهی کرد.
-برین کمک بیارن! سریع! وگرنه از گروهتون امتیاز کم میکنم!

بچه های کلاس هم با جمله ی آخر به سمت اتاق مدیریت پروفسور اسلاگهورن هجوم آوردند.

۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین یا نقاشیش کنید. و یه اسم براش انتخاب کنین. ۲

اسم:
معجون سیاره آتش

رنگ:
یکم قرمزش روشنه ولی قرمزه.

شکل معجون:
غلیظ با بخار های قرمز خیلی کمرنگ که ازش بلند میشه. داخلش هم حباب هست. ته‌نشین خاک مریخ رو میشه از ته ظرف معجون دید.

تصویر معجون:
تصویر کوچک شده



ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۶ ۱۵:۱۱:۵۵

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.