هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
اتاق تاریک و گرم بود. خیلی گرم و خیلی تاریک.

-ارباب...میتونم بپرسم چرا جادوی خنک کننده رو متوقف کردین؟

لرد سیاه قلم پرش رو روی میز میکوبه. درواقع احتیاجی به اون نداره ولی معتقده اینجوری بیشتر شبیه بارجوها میشه.
-نه!نمیتونی بپرسی. ولی ما سوالی رو که در ذهن داری حدس میزنیم و جواب میدیم تا قدرتمون بیش از پیش بر همگان آشکار شود.یک عمر دانش آموزا رو تو کلاسای گرم و تاریکت حرارت دادی. حالا تحمل کن. زود باش حرف بزن!
-چی بگم؟
-خب...میتونی درباره غذا و رنگی که دوست داری بگی. بعدم درباره تیم کوییدیچ مورد علاقه مون صحبت می کنیم.

لرد سیاه جلومیره.سرسیبل رو میگیره و گردنشو کج میکنه.
-خوبه. حالا بایه صدای دورگه پیشگویی کن. درباره وزارت.پونزده سال پیش یه پیشگویی کردی که اونم به درد عمت می خورد. ما برای چی به تو حقوق میدیم؟
-نمیدین!
-خب برای همین نمیدیم. مثل بچه آدم پیشگویی کنی میدیم.یالا پیشگویی کن. چی می بینی.

سیبل از ترس سرشو همونجوری کج نگه میداره. درحالیکه مشخصه هیچی نمیبینه شروع به صحبت میکنه.
-خب...ارباب من کراب رو میبینم.

-کراب که جزو کاندیداها نیست.

-بله ارباب...ولی می بینمش خب. چیکار کنم...ببخشید ارباب...من کراب رو می بینم که به طرف ستاد یکی از کاندیداها میره. کاندیدای مورد نظر داره درباره این که نباید بر اساس ظاهر و نوع موجودات زنده درباره شون قضاوت کرد و همه دارای حقوق برابری هستن حرف میزنه. ولی یهو چشمش به کراب میفته. با اون آرایش و گوشواره ها.و با یه تیپا پرتش میکنه بیرون. این موضوع در طول روز چهار بار برای کراب تکرار میشه...کراب الان خیلی ناراحته.

فریاد لرد حرف سیبل رو قطع میکنه.
-ما هیچ اهمیتی به کراب و گوشواره هاش نمیدیم. برامون از نتیجه انتخابات بگو.

اینجاست که سیبل تحت فشار قرار میگیره.
-خب...ارباب...آرسینوس، رودولف، فلورانسو، هاگرید و هری! یکی وزیر میشه.
-چرا آرسینوس رو اول گفتی؟ یعنی اون وزیر میشه؟
-نه ارباب! به ترتیب حروف الفبا گفتم.
-سیبل؟سریع به ما بگو کی وزیر میشه. ما مایلیم قبل از بقیه بدونیم.
-خب...ارباب...ما هم مایلیم.چیزی که من میبینم اینه که یکی وزیر میشه.

لرد سیاه می دونه که نباید انتظار خیلی زیادی از سیبل داشت. برای همین تصمیم می گیره به همین قانع بشه.
-خب...پس یه نفر وزیر میشه دیگه؟

و چیزی که باعث میشه قلم پر لرد وارد دماغ سیبل بشه و تا مغزش پیشروی کنه جمله بعدی سیبله:
-کسی چه می دونه ارباب...شایدم دوتاشون شدن. دفعه قبل دو تا وزیر داشتیم.نه؟شاید این بار حتی سه تا بشن! ما اینطور پیشگویی می کنیم.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_باید بذارید برم تو!
_نمیشه.
_من نپرسیدم میشه یا نه گفتم باید بشه!
_نمیشه.
_اگه منو راه ندین منو میکشن!
_نمیشه.

ریگولوس بلک، که جعبه ی بزرگی را با طنابی که دور آن بسته بود به دنبال خودش می کشید، مصممانه به التماس کردن ادامه داد. امشب حتما باید وارد آزکابان میشد. و این تنها و تنها مشکل خودش بود... نه کسی دیگر. نگهبانانی که دم در ایستاده بودند تحت هیچ شرایطی اوضاع پسر جوانی که نیرو های پلیس دنبالش راه افتاده بودند و کادوی تولدش که با هزار بدبختی دزدیده بود روی دستش مانده بود را درک نمیکردند.برای بار آخر شانسش را امتحان کرد... چشمان بزرگ تر از صورتش را گشاد کرد و با مظلومیت به نگهبان درشت هیکل و وحشتناک خیره شد:
_خواهش میکنم!
_خواهش نکن.
_میکنم!
_گفتم نکن.

نفس عمیقی کشید... یک ساعت بود که هر راهی به ذهنش می رسید،در دم امتحان میکرد تا شاید یکی از آنها نگهبان را رام کند، قبل از اینکه "آنها" برسند. اما ظاهرا قلب و مغز نگهبان از جنس عضلاتش ساخته شده بودند.متوجه نشد که چقدر مظلومانه به او خیره شده است،احتمالا اگر حواسش بود هرگز نمیتوانست تا این حد ماهرانه کار کند. نگهبان نفس عمیقی کشید، اخم کرد و غرید:
_خیلی سریع.

لبخند زد... چشمانش درخشید. از هر راه شرافتمندانه و بی شرفانه ای که شده بود بالاخره موفق شده بود. از اینکه این همه دویده بود تا وزارتخانه ردش را گم کند خوشحال بود... اگر این کار را نمیکرد احتمالا تا الان گیرش انداخته بودند. با همان هدیه ی عجیبش.

بسرعت نگهبان را کنار زد و داخل دوید... طناب را پشت سر خودش می کشید که به کشیده شدن و سرعت گرفتن جعبه ی بزرگ می انجامید. راهرو های طویل و تاریک را گذراند،و راه پله های مهیب و مارپیچ را درنوردید.و سرانجام،ده دقیقه ای گذشته بود که جلوی در دفتر نوزاد متوقف شد.

لبخند زد... و آهسته در زد. سکوت عجیبی به پرده های گوشش فشار آورد و سپس صدای خشک و جدی ای به درون دعوتش کرد:
_بفرمایید داخل.

طوری که انگار مدتها منتظر این دعوت بوده باشد با شادی وصف ناپذیری در را با لگد باز کرد و داخل پرید... و قهقهه زد: تولدت مبارک مرتیکه ی نصفه نیمه ی عوضی بی ریخت! ازت متنفرم!

آرسینوس که حیرتش حتی از پشت ماسکش نیز مشخص شده بود از جایش بلند شد و روبروی او ایستاد... احتمالا زیر ماسک لبخند زده بود. با حیرت زمزمه کرد:
_بلک... تو...

و ریگولوس با خنده فریاد کشید:
_آره من! خب فقط اومدم کادوت رو بدم و برم... دلم نمیخواد مامورای وزارتخونه رو بکشونم اینجا. کلا جالبه که هر جا میری یه عده دنبالت بیان. جالب نیست؟!

خندید و با شوق و ذوق عجیبی به جعبه اشاره کرد:بیا بازش کن!

آرسینوس با همان حیرت به سمت جعبه رفت... انتظار نداشت وسط دفترش توی آزکابان هدیه ای دریافت کند. اینجا نه! آهسته طناب دور جعبه را باز کرد... لبخندش حالا در چشمانش که برای بار اول مشخص بودند موج میزد. چشمانی که می درخشیدند. آهسته در جعبه را باز کرد... و در میان صدای قهقهه ی شیطنت آمیز ریگولوس بوی وحشتناک چندین بمب کود حیوانی که همزمان ترکیده باشند به هوا رفت...

قبل از اینکه آرسینوس مخلوط قهوه ای رنگ را از روی ماسکش پاک کند، ریگولوس رفته بود. دلش نمیخواست ماموران وزارتخانه را به آزکابان بکشاند. البته دلیل فرار کردنش دقیقا این نبود، از آرسینوسی که بمب کود حیوانی خورده باشد واقعا می ترسید.

خندید... و در را پشت سرش بست. تکه زغالی که از روی زمین پیدا کرده بود را از جیبش بیرون کشید... و روی در سرد و سنگی آخرین مدرک حضورش را بر جا گذاشت.

"تولدت مبارک دوست من!
ریگولوس بلک."


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
سوز برف از میان روزنه های غبارالود میدوید و صورتم را می سوزاند.چشمانم را گشودم.زمستان سختی بود و باد سرد در همه جای شهر خشکیده،زوزه میکشید.از سکوت وهم انگیز خانه میترسیدم،از صدای قدم هایی که سراسیمه در خانه میدوید و از این که به جای نفس های آرام مادرم صدای نفس های سنگینش را میشنیدم.با وحشت پاهای برهنه ام را روی زمین سرد گذاشتم و از اتاق خارج شدم.به شدت می لرزیدم،آنقدر که نمیدانستم به خاطر سوز سرماست یا ترسی که معلوم نبود از کجا به وجودم رخنه کرده است.با صدایی لرزان که با زحمت از گلویم بیرون می آمد گفتم:
-مامان...اینجایی؟

دستی روی شانه ام گذاشته شد و بوی عطر رز در بینی ام پیچید...کاش چیز دیگری هم مثل حضورش مایه آرامشم بود.چهره اش را نمی دیدم اما از نجوای صدایش که در گوشم پیچید فهمیدم که او هم ترسیده است.
-لاکرتیا و اوریون...نترسید مامان پیشتونه!

و بعد دست من و برادر کوچکم را گرفت و به دنبال خود کشید.مدتی طول کشید تا فهمیدم که در گوشه ای از زیرزمین کز کرده ایم و مادر برای نجاتمان دعا میکند.خواب از سرم پریده بود اما هنوز هم گنگ بودم.ملتمسانه خودم را در آغوشش جا دادم و با صدای کودکانه ام گفتم:
-چی شده مامان؟کی دنبالمونه؟

اشکی از روی گونه اش غلتید و به پوستم برخورد کرد،فهمیدم که گریه میکند واین آغاز وحشتی سرد در دلم بود چون مادرم هم خطر را حس کرده بود.از صدای گام هایی که در خانه میچرخیدند همه مان جا خوردیم مادر هردویمان را در آغوش گرم و پرمهرش فشرد.برای ثانیه ای حس کردم که گرمای آغوش مادرم در اعماق شهر سرد و سپیدپوش اطرافمان ناپدید شد.خودم را بیشتر در آغوشش جا دادم و سرم را درمیان گیسوان طلایی اش فرو بردم.اما او من و برادرم را با حرکتی ناگهانی از خود جدا کرد و با لحنی دلسوزانه گفت:
-من باید بمونم و با اون آدم بدا بجنگم...ولی شما باید برید...پدرتون به زودی از سفر برمیگرده...از خونه دور بشید و تا وقتی که خونه پشت مه پنهان شد پشت سرتون رو نگاه نکنید...

صدای در زیرزمین را شنیدم که باز شد.مادر مارا به سمت دریچه انتهای زیرزمین هل داد و گفت:
-فهمیدن اینجاییم...برید عزیزان من...سریع تر!

دستان سرد برادرم را گرفتم و به دنبال خود کشیدمش با تقلای زیادی از میان دریچه رد شد و اینک نوبت من بود که بروم اما صدای افراد متوقفم کرد:
-ملانیا مک میلان...فکر کردی با یه چوبدستی میتونی مارو شکست بدی؟!درسته که جادوگری ولی...

مادرم طلسمی به سویش روانه کرد اما زن به سمت مادرم یورش برد و او را نقش بر زمین کرد و چوبدستی اش را به دو نیم کرد...کارش تمام بود!مرد دیگری نزدیک شد و درحالی که موهای مادرم را در چنگ داشت غرید:
-فکر کردید که اگه با ما بجنگید پیروز میشید و هیچ کس جرات این که با بلک ها در بیفته رو نخواهد داشت...با جادوگرانی که از دنیای جادو دور شده بودند جنگیدید و با پست ترین نوع ممکن قتل عاممون کردید و حالا من هم به بدترین نحو ممکن انتقاممون رو از تک تک بلک های دنیا میگیرم!

و بعد برقی در هوا جهید و در سینه ی مادرم نشست...مادرم...مادر خوب من!
او با سینه ای آغشته به خون به زمین افتاد و دنیا برایم تار شد...بر همان جایی افتاد که تا دیروز گام های استوارش میچرخیدند...بر همان زمینی که کودکانه میدویدم و جست و خیز کنان بازی میکردم....در حالی برزمین افتاد که سعی داشت بگوید همه اینها دروغ است...حالا مادرم با همه راز ها و غصه هایش به زمین می افتاد...با همان لب خندان و پر قصه اش....با همان پیراهن سپید که حالا سرخ بود!
صورتم از اشک میسوخت و صدا در گلویم خشک شده بود...آتش نفرت در دلم زبانه میکشید و کودک دوازده ساله ای را در درون خود فرو میبرد...در دستی یک میله آهنین و در دست دیگرم چوبدستی ام را داشتم...برای لحظه ای مادرم را بخاطر آوردم که میگفت تو یه بلک کوچولوی قهرمانی...بی مهابا و با شجاعتی که در دلم جوانه زده بود به سمت مردان دویدم و در کورسوی ناامیدی نوری دیدم،نوری تاریک...و با امیدی تازه طلسمی را به سوی مرد روانه کردم...یا انتقام مادرم را میگرفتم و یا مثل یک قهرمان کوچک در آغوشش جان میدادم!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ چهارشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
- رودولف اون دوغو بده.
- هیـــ ریگولوس داری چه غلطی میکنی؟بده به من کیف پولمو.
- آگستوس این گوشت چرا اینقدر کم پخته؟
- مورگانا شنیدم معجزاتت ته کشیدن!
- دستم به دوغ نمیرسه ایوان.
- خفه شو مرلین!
- چی؟ کیف پول؟سرورم اصلا شما شاهد!من کیف پول اینو برداشتم؟
- یه دوغ ازت خواستیما!
- بله.ریگولوس کیف پول سوروس را به ما بده.
- اربــــــــاب ولی آخــه...
- چیزی شده سوروس؟
- نه سرورم. =|
یک ناهار معمولی دیگر.البته بهتر است در حقیقت بگوییم:"یک ناهار معمولی دیگر در خانه ریدل."

-آگستوس خورشت قیمه ات واقعا مزخرف بود!
سوزان با خستگی صندلی اش را عقب داد و این را گفت.سپس به سمت لرد برگشت و تعظیمی کرد و گفت:
-ارباب معذرت میخوام جسارته ولی میتونم زودتر مرخص بشم؟
قبل از اینکه لرد جوابی بدهد بلاتریکس گفت:
-نه!معلومه که نه بی نزاکت!اول از همه باید سرورمون از سر میز بلند بشن.تازه وارد بی تربیت.قربان بهم اجازه بدید چنان شکنجه اش کنم که یاد بگیره دیگه گستاخی نکنه.
-ساکت باش بلا. بعدا میدهیم ادبش کنید ولی فعلا داریم ناهار میخوریم.
سوزان به سختی جلوی پوف گفتنش را گرفت و دوباره به سمت ارباب تعظیم کرد و بعد از گفتن "عذرخواهی اش از لرد" نشست و سعی کرد خط و نشانی که بلاتریکس از آن طرف میز برایش می کشید را نادیده بگیرد.
بعد از گذشت نیم ساعت که لرد بالاخره بستنی اش – که با طمع برتی بات خونی بود – را تمام کرد و تشریفات زیاد دنبال کردن لرد تا تخت خوابش آزاد شده بود.
و واقعا هم آزاد شده بود.از خانه ریدل خارج شد و به سمت جنگل رفت.یکی از خوبی های آنجا همین بود.اینکه به درختان نزدیک بودی.با اینکه اینها اصلا با روحیه یک مرگخوار جور در نمی آمد.یعنی نباید می آمد.
کلاه شنلش را روی سرش انداخت.شنلش خیلی برایش عزیز بود.چون یکی از معدود وسایلی که از خانه با خودش آورده بود.از خانه...خانه...
ابرویش را درهم کشید و به جای نگاه کردن به اسمان چشمانش را معطوف زمین کرد.یاد آوری دوباره این کلمه ازرده خاطرتش میکرد.دقیقا مثل هر شب.یاد خانه،خانواده،مدرسه،دوستانش،آرزوهایش.همه و همه زندگی گذشته اش.یاد و خاطرات آملیا سوزان بونزی که حالا دیگر مرده بود؛ آزارش میداد.
به خودش تشر زد:"اینا مهم نیستند.نباید حواست را به اینها بدهی."ولی نمیتوانست.ذهنش نا خود آگاه به سمتشان میرفت.مخصوصا به سمت خانه شان.اصلا خانه چه بود؟چه معنی ای را میداد؟به چه جایی خانه میگفتند؟با درماندگی برگشت و به خانه ریدل نگاه کرد.آیا مفهمومی که از خانه میخواست را میتوانست در این ساختمان شلوغ بیابد؟
دستانش را گره کرد.دوباره سعی کرد ذهنش را متمرکز کند.کاری که برای او تقریبا غیر ممکن بود.او به عنوان یک مرگخوار حق نداشت به این چیزها فکر کند.مرگخوارها کارشان روی همان اسمشان بود.آنها باید به مرگ فکر میکردند.نه به معنی خانه و خانواده.آنها باید میکشتند تا زمانی که خودشانم می مردند.مرگخوار!
او اصلا از کی خواسته بود مرگخوار شود؟اصلا هدف زندگی او مرگخوار شدن بود؟زمانی که در خانه حبس بود و تنها هم دم هایش حیواناتش بودند هدفش مرگخوار شدن بود؟زمانی که در هاگوارتز به گریفندور رفته بود و دیوانه معجون سازی شده بود هدفش مرگخوار شدن بود؟زمانی که در زمین کوییندیچ یکی یکی گل میزد و به شدت برای تدریس در هاگوارتز درس میخواند هدفش مرگخوار شدن بود؟زمانی که بر خلاف میلش و به خاطر زور پدرش به وزارتخانه رفت و در ویزنگاموت جایی پیدا کرد هدفش مرگخوار شدن بود؟حتی زمانی که برای مرگخوار شدن پیش لرد آمده بود هدفش مرگخوار شدن بود؟

"مقصد"

رسیده بود.بر روی شاخه درختی نشست که از آنجا بتواند به راحتی خانه بزرگ را دید بزند.به شکل و هیبت انسانی اش در آمد.دستانش را به درخت گرفته و بلند شده بود تا بهتر بتواند درون حیاط را ببیند.از پشت درختان حیاط میتوانست سایه های نامفهموهی را ببیند.سایه هایی که متحرک بودند.شاید نگهبانان.کمی دیگر دقیق تر شد.
توانست تابش را ببیند.تابی چوبی که تقریبا تمام بچگی اش را روی آن گذرانده بود.عاشق تاب ها بود.چنان بالا و پایینت می بردند که بتوانی هم ببینی خودت کجایی و هم بتوانی آسمان را لمس کنی.و همان تاب یکی از دلایلش شده بود که وقتی جانورنما شد یک پرنده شود.
بادی آمد و پرده اتاقی به شدت تکان خورد.پرده ای صورتی حریر.مطمئنا برای اتاق مادرش بود.اتاق کار پدرش همیشه پنجره هایش بسته بود و پرده هایش کشیده.حتی درش هم...درش هم حتی قفل بود.به یاد خودش افتادی.خودی که چهار سالش بیشتر نبود و برای اولین با در باز اتاق پدرش مواجه شده بود.رفته بود داخل برایش روی کاغذهای کاری اش نقاشی خودشان را کشیده بود.خودش،مادرش،پدرش و برادرش اندرو را.با چنان ذوق و شوقی آن را به پدرش را نشان داد که فقط خود چهار ساله اش درک میکرد.ولی با کتک جانانه ای که از پدرش خورده بود دیگر هیچ وقت نتوانست به او نزدیک شود.پدرش از آن به بعد در اتاقش را با طلسم قفل میکرد.
صدای ترقی او را به خودش، به جسم بیست ساله اش، آورد.فهمید اینقدر تنه درخت را فشار داده بوده که قسمت روی اش کنده شده بوده!تنه بی جان درخت از دستانش ریخت.دوباره حواسش را به اتاق مادرش داد و در آنی او را دید.او آنجا بود.همان جا!با ردایی زیبا و خوش دست به رنگ آبی رنگ پریده.موهایش را بالای سرش بسته بود.همان کاری که سوزان اکثر اوقات میکند.داشت چای میخورد و به چیزی مینوشت.احتمالا داشت شعری میگفت.عاشق این کار بود.شعری برای پسرش.پسری که او هم مثل دخترش او را ترک کرده بود.ولی نه به آن صورت.بلکه اندرو حالا دیگر این دنیا را ترک کرده بود.در آتش سوزی خانه قبلیشان.او تمام آنها را ترک کرده بود.
صدای چکیدنشان را میشنید.نمیتوانست جلوگیری کند از لغزیدن و ریخته شدنشان.از ریخته شدن اشکهایش.از اشکهایی که یکی پس از دیگری پایین میریختند.اشکهایی که داشتند آملیا سوزان بونزی که مرده بود را زنده میکردند.اشکهایی که صورت سیاه و خبیث دختر را سفید و پاکتر جلوه میدادند.
بس بود.دیگر واقعا بس بود.تا همین جا هم زیاد دیده بود.با پشت دستش سریع اشکهایش را پاک کرد.نباید دیگر برای همچین چیزهایی گریه میکرد.او دیگر یک انسان معمولی نبود.او یک مرگخوار بود.یک مرگخوار.یک مرگخوار...
کلاهش را از روی سرش انداخت.موهایش را باز کرد.دورتا دور صورتش را پوشاندند تا کمرش پایین ریختند.چوبدستی اش از زیر ردایش بیرون آورد.موهایش را گرفت و در یک لحظه...در یک لحظه تا پشت گردنش آن را چید و به دست باد داد و فقط برای چند ثانیه کوتاه نظاره از دست رفتنشان شد.
در میان تارهای مویی که در هوا شناور بودند؛ پر کلاغی از میان درختان گذشت و بعد از عبور از تاب چوبی قدیمی با وارد شدن به اتاقی که پنجره اش حالا دیگر باز بود بر روی نقاشی از یک خانواده چهار نفره نشست که معلوم بود کار دست یک کودک است.


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۶ ۱۵:۲۲:۳۲


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۴

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
چیز هایی در این دنیا هست که من هیچوقت چرایی شان را نمی فهمم. مثلا اینکه اگر یک زرافه داشته باشی و به اندازه یک زرافه کش بیاید آنوقت یکی و نصفی زرافه داری اصلا برای من جذاب نیست. زرافه ها موجودات از ریخت افتاده ای هستند با گردن دراز که زبانشان سیاه است و دو تا شاخ نصفه از پس سرشان زده بیرون، و اینکه یک زرافه داشته باشی خودش به قدر کافی دردسر ساز هست، چه برسد به اینکه یکی و نصفی زرافه داشته باشی. بعد مردم پول می دهند بالای مزخرفاتی مثل این تا بدانند اگر کت و شلوار پای زرافه شان کنند یک زرافه و نصفی دارند که کت و شلوار پوشیده و الخ. موضوعی که کاملا از درک من خارج است. ولی هیچکس پول نمی دهد داستان ساحره ای را بداند که دوست دارد بمیرد و در راه این تلاش برای مردن چقدر سختی کشیده. و این بیشتر از درک من خارج است. شاید چون داستان ساحره ای که میخواهد بمیرد پر از درد و بدبختی است و داستان زرافه ای که کت و شلوار می پوشد و توتی توت فلوت می زند پر از زرافه. و زرافه ها هر چند درازند و زبانشان سیاه است و شاخ های نصفه دارند، کمتر نکبت بارند.

شاید برای همین بود که با دست نویس خود زندگی نامه ام، از دفتر انتشارات پرت شدم بیرون. هیچ کس پول نمی دهد رنج و بدبختی های تو را بخرد. مردم خودشان به قدر کافی درد و بلا سرشان ریخته. نمیتوانی انتظار داشته باشی کسی از مال تو استقبال مضاعف کند. بنابراین تصمیم آخرم این شد که مجانی اثرم را در اختیار خوانندگان بگذارم. برای پول در آوردن ننوشته بودمش، اینکه برای پول در آوردن نفروشمش آنقدری که خودم را در این پاراگراف لوس کردم، دردناک نبود. لااقل تا وقتی بیشتر نوشته هایم بعد از پرتاب به بیرون از ساختمان انتشاراتی، توسط باد به سرقت نرفته بودند.

من میخواستم بمیرم. این چیزی بود که میخواستم. از اعماق قلبم. چرایی اش به مجوعه ای از شرایط و اتفاقات در زندگی ام بر می گردد که در فصل های سه تا شانزده، که باد آنها را برده، گفته بودم. ولی مردن، اگر به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داشته باشی یا نه، میزان خاصی از جرات را می طلبد که اگر داشتمش، هرگز به هافلپاف نمی افتادم. بعد از اینکه سه چهار بار تلاشم برای هدف قرار دادن خودم روبروی آینه با شکست مواجه شد، تصمیم گرفتم اجرای خواسته ام را به عهده ی دیگران بگذارم. از آنجا که هیچ جادوگر شریفی قبول نمی کند محض خاطر رضای شعور کاینات کمکت کند مرتکب اتانازی شوی، و بعد از مرگت داستان ها در موردت خواهند سرود که چطور در دوئل با همدست غیرشریفت یک ورد را اشتباه تلفظ کردی و وقتی به خودت آمدی که یک گاومیش رویت نشسته بود، مجبوری دست به دامن مشنگ ها شوی.

و این بار هم فایده نداشت. مشنگ ها هرقدر خنگ باشند، در کشتن آدم ها بی نهایت باهوشند. ولی هزار جور سلاح مرگبار مکانیکی و دستی اختراع کرده اند که دست آخر جادوگر ها را چطور بکشند؟ با آتش زدن! محض رضای خدا...! می توانستند با گیوتین سرم را بزنند و قسم به فنجان هلگا اگر از دستشان دلخور می شدم. ولی رسم و رسومشان ایجاب می کنند طی یک پروسه ی طولانی، ترسناک و خسته کننده، زجرکشم کنند. خب طبیعی است که منی که از مرگ بی دردسر با طلسم مرگ می ترسم، مجبور بشوم از دستشان فرار کنم ! وقتی آدم را آتش می زنند یک لحظه هم به این فکر نمی کنند که اگر طاقت داشتم روند مردن خودم را اینقدر طولانی تحمل کنم، خودم خودم را می کشتم. البته حق دارند، چون فکرش را هم نمی کنند سوزانده شدن به دست مشنگ ها یک روش خودکشی باشد. در واقع یک روش خودکشی هم نیست. ولی من به اسم خودم ثبتش می کنم. بالاخره یکی از همین روز ها جراتش را پیدا می کنم طلسم خنک کننده را به زبان نیاورم و وقتی به آرزویم رسیدم، مرگ وندلینی هم مثل هاراگیری در تاریخ جاودان می شود. مطمئنم!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ یکشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_من که هنوزم میگم دختره...
_خب جوونای این دوره زمونه مو هاشونو بلند میکنن!
_اما مال اون فر فریه!

ریگولوس درست مثل یک هیولای خفته و تنبل،یک چشمش را باز کرد و نالید:فر نیست... فر نیست.
فر نبود... باید درک میکردند،موج دار بود،فر نبود! فرفری با موج دار خیلی خیلی فرق میکرد... و نادیده گرفته شدن این تفاوت ریگولوس را آزار میداد. به بالشش چنگ زد و نالید : خفه شید... کوتاهش میکنم...
بالش را روی صورتش فشرد... و چشم هایش را دوباره بست... از احساس شادمانی ابلهانه ای که صبح روز های تعطیل به سراغش می آمد متنفر بود،انگار که تمام انرژی های خلقت در او جمع میشدند تا پدرش را در آورده،مجبورش کنند خواب دوست داشتنی صبح گاهی اش را از دست دهد.صدای تیک تاک ساعت شنیده شد و عقربه روی دوازده حرکت کرد... دوازده بعد از ظهر... نه چندان صبح گاهی.
تا لاکرتیا دوباره سر نرسیده بود که چهل تا جن آزادش را برای "یک روز جدید با عمو ریگولی گوگولی" پیش ریگولوس امانت بگذارد، باید کمی می خوابید... دلش نمیخواست از سکوت ظهر بهاری جدا شود،تنها باید چشمانش را می بست... و سعی میکرد بخوابد... و این کار به نوبه خود از سخت ترین کار ها بود.چشمانش،انگار که زیرشان فنر کار گذاشته باشند،خودبخود باز میشدند.
و ناگهان،درست زمانی که کم کم داشت به خواب فرو میرفت،صدای مشت های موزون و ممتدی که بطرزی وحشتناک به در می کوبیدند او را از جا پراند... نالید:چیه... چیه ... چیه چیه چیه وای خدایا چیه؟! تمبون مرلین... میدونم در حیطه اختیاراتت نیست اما کله ی جن های آزاد رو تو چاه توالت فرو کن و هرگز درش نیار! آرزو میکنم تک تک شون-
و ناگهان در باز شد ... و صدای خس خس آشنای مردی درون اتاق طنین انداخت:چرا کولی بازی در میاری پسر،بسته داری.
مردی که بینی عقابی داشت و قوز بزرگی پشتش بود،تام،جعبه بزرگ و سنگین را روی زمین گذاشت و غیب شد. و ریگولوس را با احساس بلاهت شادمانه اش تنها گذاشت،و مغز ابلهش که هنوز داشت بی صدا آرزو هایش را نعره میزد.تا آمد به خودش بیاید از روی تخت پایین افتاد،و با صدای ناله ای بلند شد... به سمت جعبه رفت...بازش کرد،و با انبوهی از لباس و کتاب و کفش و خورده غذا که در هم آمیخته بود روبرو شد...و تمام اقدامش این بود که بسته ای سفید رنگ با طرح های طوسی،که با روبان کوچک و سیاه رنگی در گوشه اش تزیین شده بود را از روی آن بردارد.این یکی را به یاد نداشت. روبان را که کشید،تمام بسته که بطرز عجیبی خنک و سنگین بود از هم پاشید و دفترچه ای با جلد سیاه رنگ مخملی روی زمین افتاد...دفترچه ای که وقتی ریگولوس برش داشت و بلندش کرد،روی صفحه اولش خواند:دفترچه خاطرات...
بطرز ابلهانه ای انگار میشد با یک دفترچه ی جلد مخملی بجز خاطره نویسی گوسفند هم قربانی کرد،یا کسی را کشت و یا شاید وزیر سحر و جادو شد.


بیست دقیقه بعد

"امروز من با صدای یک فاخته که به پنجره نوک می زد بیدار شدم."
اوه نه... این تاثیر گذاره اما دروغه...
"امروز من با صدای یک پستچی که به پنجره نوک میزد بیدار شدم."
خب اولا که پستچی نبود و تام بود... دوما که پستچی چجوری به پنجره برسه؟!
"امروز من با صدای یک تام که به در نوک میزد بیدار شدم."

"او هدیه های کریسمس من را برای من آورده بود.وایستا بینم...از کریسمس که خیلی گذشته!"
"او هدیه های کریسمس من را در حالی که خیلی از کریسمس گذشته برای من آورد."اما اونا که اصلا... هدیه نبودن...؟!اونا وسایل خودم بودن که کریچر از گریمولد فرستاده...
"او وسایل خودم را که کریچر فرستاده بود برای من آورد،در حالی که خیلی از کریسمس گذشته."

"از اینکه حالا یک آذرخش آخرین مدل دارم بسیار خوشحالم،شرط میبندم هیچ کس در این دنیا به اندازه من خوشبخت نیست."
آذرخش آخرین مدل؟! ریگولوس تو خاطره مینویسی که بعدا بخونی و یاد این روزات بیفتی نه اینکه مردم بخونن و حسرت بخورن،در حالیکه اونا خاطرات تو نیستن و خاطرات خودت رو هم فراموش کردی!
"از اینکه حالا چند لباس زیر دارم بسیار خوشحالم،شرط میبندم هیچ کس در این دنیا به اندازه من خوشبخت نیست."
امـــ... چرا... لی لی خیلی از من خوشبخت تره... چون منو داره!
"از اینکه حالا چند لباس زیر دارم بسیار خوشحالم،شرط میبندم هیچکس در این دنیا به اندازه من خوشبخت است."

با لبخندی رضایتمندانه به شاهکارش خیره شد... آنقدر فکر کرده بود که دوباره خوابش گرفته بود! دفتر را بست... و به سمت تختش خیز برداشت...از وسط اتاق،میان تل لباس ها و آذرخش های آخرین مدل،با یک پرش روی تخت پرت شد... ظاهرا امروز لاکرتیا قصد داشت جن ها را سر آرسینوس هوار کند... چشم هایش را حس کرد که کم کم بسته میشود.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 403
آفلاین
باد اصولا موجود فضولی است. آنقدر فضول که هر چیزی سر راهش باشد، کنار می زند. گاهی خراب میکند.گاهی می ریزد و گاهی هم ورق می زند. البته طبیعتا نه ذهن آدم ها را! اصلا به قول سوروس، ذهن که کتاب نیست!
باد مذکور به سراغ دفتر خاطرات بانو مورگانا رفته! یا به عبارتی بانو مورگانا لی فای! اگر شخص دیگری هم وجود داشته باشد که به اندازه باد کنجکاو باشد و آنقدری جرات داشته باشد که روی شاخه درخت افرای رو به روی پنجره اتاق مورگانا بنشیند، می تواند به خوبی خط ظریف و کشیده مورگانا را بخواند.


یکشنبه:

همیشه فکر می کردم که سختی مراقبت کردن از یه بچه، فقط مال وقتیه که واقعا بچه اس! ولی... خوب حالا که فقط خودمونیم، رسماً اعلام می دارم که بنده حرفم رو پس می گیرم! البته این نکته هم حائز اهمیته که من، واقعا درک نمیکنم چرا بعد از گذشت این همه سال، هنوز داره کابوس می بینه!
اگه منصفانه به قضیه نگاه کنیم، اگستوس دیگه همون بچه چهارساله ای نیست که از آتش سوزی، زنده بیرون اومد. ولی... نمیدونم چرا هنوز کابوسش رو میبینه؟
علی رغم همه مهارتی که ممکنه داشته باشم...- جای مرلین خالی که بیاد غر بزنه و بگه : تو هیچ مهارتی نداری خانوم! که البته اگر اینو بگه بدون شک عصاشو تو سرش خورد میکنم! - ام...چی می گفتم؟
آها! خوب علی رغم همه مهارتی که ممکنه در این مورد داشته باشم، هرگز جرأت نکردم خاطراتش رو دست کاری کنم.
در واقع، با توجه به مسئولیت هاش در خانه ریدل، و اون پرنده جیغ جیغوش، ( مرلین رو سپاس که شاهین ها خوندن بلد نیستن) بعید به نظر می رسید که هنوز هم به اون قضیه فکر کنه! یعنی از مرگخواری با اون شرایط، بعید به نظر می رسید.
منکر این نمیشم که اوایل مخالف ورودش به خانه ریدل بودم. اما واقعا آتیه رو... ببخشید تیره ای داره! (پوووف! این جادوگران سفید خودشونو توی دایره لغات ما هم داخل کردن.)
خوب یه جورایی انگار اگستوس، هیچ وقت نفهمید چرا اینقدر بهش سخت می گیرم.اینکه چرا همیشه ازش توقع داشتم بالاترین نمره رو بگیره... اینکه همیشه می خواستم وارد کلوپ ها بشه یا اونو تو دوره های آموزشی شرکت می دادم، یا حتی گاهی اونقدر توی خونه ازش کار می گرفتم که کلافه میشد.
ظاهرا ظالمانه است. شاید حتی روش من غلط بود. ولی من فقط می خواستم به چیزی فکر نکنه! حالا که فکرش رو میکنم، آنابل از من موفق تر بود. یادم نمیاد در طول سه سالی که آنابل رو داشت، حتی یک بار هم کابوس دیده باشه! اما بعد از اون جریان....
گاهی به نظر میاد من نتونستم مادر خوبی باشم. یعنی... نه اینکه کاملا هم ناموفق بوده باشم. ولی... وقت هایی که نمی تونم بهش کمک کنم... شاید اگر ذهنش رو پاک کرده بودم، داستان متفاوت تر بود.
از این وابستگی خاصی که بهم پیدا کرده تا حدی می ترسم! اگه یه روزی، یه جایی، مورگانا به هر دلیلی در دسترس نباشه اگستوس می خواد چکار کنه؟
و گذشته از همه اینا... من علامه دهر نیستم! وقتی دیگه چیزی برای آموختن بهش نداشته باشم چه اتفاقی می افته؟
نمیخوام ناامید باشم . ولی انگار هنوز هم داره خودشو سرزنش میکنه! هم در مورد آنا و هم در مورد اون اتقاق! ولی آخه چطوری میشه بهش فهموند که تقصیری نداره؟؟؟
اوهوووووی! اون پایین چه خبره؟ قسم به اسم سیاه ارباب! هیچ معلوم هست مرلین داره چکار میکنه؟ یعنی تصمیم گرفته بخاطر یک لیوان، کل آشپزخونه رو مجددا دیزاین کنه؟ ( اوهو! دیزاین! مورگانا با کلاس می شود دی: )
واقعا این بشر چه فکری کرده؟ من اگه بتونم خودم و خودش رو زنده و این خونه و وسایلش رو سالم نگه دارم، خودش یکی از معجزاتم محسوب میشه اون وقت می خواد...
.
.
.
اگر واقعا آنقدر کنجکاو بوده باشیم که تا به اینجا، سرمان را در خاطرات مورگانا فرو کنیم، بیش از این دستمان به جایی بند نمی شود! نه وقتی که ساندرز، تصمیم گرفته باشد، این صفحه را کنده و برای صاحبش ببرد! کسی چه می داند! شاید هم بعضی شاهین ها واقعا خواندن بلد باشند!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
آفتابی که با لجاجت از کنار چهارچوب فلزی پنجره به داخل اتاق سرک میکشید، نیمی از آن را روشن کرده بود. کمدِ نفتی رنگ را، میز دراور آسمانی را، چراغ مطالعه نیلی و نیمی از تختِ فیروزه ای را.

و دخترِ آبی پوشِ پژمرده، قسمتی از روتختی را کنار زده بود و با چشمانی خسته، مشغول نگاه کردن به خود در آیینه ی دستیش بود. از شکار برگشته و خسته بود. اما، چیزی دیگر به غیر از خستگی ناشی از فعالیت و تحرک-یا کم خوابی- در اعماق چشمانش دیده می شد.

پوزخندی زد. دست راستش را به آرامی بالا برد و با انگشت اشاره، تکه خون خشک شده کنار لبهایش را کند. و باز هم همان دروغ های همیشگی..
- تو فوق العاده ای روونا! تو خبیثی! تو خشن و بی رحمی دختر! تو حالت خیلی خوبه و همیشه هم همینطور میمونه، خب؟

سرش را با قاطعیت برای خود در آیینه تکان داد. باز هم دروغ..
-من فوق العاده م! من خبیثم! من خشن و بی رحمم.. اوه! من حالم خیلی خوبه و همیشه هم همینطور میمونه، درسته!

سپس، انگشتر فیروزه ای رنگِ پیچیده دور انگشتش را بیرون آورد. تمام روتختی را کنار زد و روی تخت دراز کشید. لبخند تلخی گوشه لبانش جا خوش کرده بود:
- من خوبم!
غلت زد.
- معلومه که خوبم!
و به حالت قبل باز گشت. لحنش اینبار، تهدید آمیز شده بود:
- من.. خوبم!

فایده ای نداشت.. با کلافگی از جا برخاست و سعی کرد فکر کند که این احساسِ- خیلی خیلی- قدیمیِ خوب نبودن از کی شروع شده ست.
-شاید.. شاید از اون موقعی شروع شد که.. که الادورا رفت! الادورا رفت و بعد از یک عمر دوستی، نتونستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم!

سری تکان داد. ماجرا به سالها قبل برمیگشت. پیش از الادورا نیز حال چندان خوبی نداشت. فکر کرد..
-شاید.. شاید از اون روزی شروع شد که طلسم بلا اشتباهی بهم خورد.. دردم گرفت.. دلم میخواست گریه کنم ولی.. من مرگخوار بودم!

نه.. این هم نبود! حالش از سالهای دور بد بود. آنچنان دور، که هرچه تلاش می کرد، نمیتوانست به خاطر بیاورد حال خوب چگونه ست!
-شاید.. شاید برمیگرده به اون روزی که هلنا مرد. هلنا مرد و من میخواستم گریه کنم.. ولی من مرگخوار بودم! هلنا مرد و لحظه آخر، وقتی بهم گفت که دوستم داره جوابشو ندادم.. چون من یه مرگخوار بودم!

اینبار، میدانست که نیمی از علت را یافته ست. در اعماق ذهنش، باز به جستجو پرداخت. نمیخواست اعتراف کند. اعتراف سخت و آزاردهنده بود، اما فکر میکرد موفق شده دلیل دیگری بیابد:
-خب.. مربوط به عشقِ سالازار که نمیشه، میشه؟
انکار کننده سر تکان داد:
-نه.. مهم نیست که عاشقش بودم و بهش نگفتم.. چون به مرگخوار بودم! و مهم نیست که عاشقم بود و بهم نگفت.. چون سیاه بود! مهم نیست که وقتی قضیه رو - توی قدح اندیشه- فهمیدم سالها از مرگش میگذشت.. مهم نیست!

انوار طلایی خورشید، لحظه به لحظه بیشتر خود را داخل اتاق پهن میکردند.

-فکر نمیکنم برگرده به این زندگی عجیب وغریبم.. مهم نیست که شب ها بیدارم و روزها، برعکس همه هم نوع هام باید مشغول خدمت باشم! نه.. برنمیگرده! اینجا همه یه جورایی عجیب و غریبن!

مجددا آیینه را در دست گرفت. اینبار محکم تر. و به روونای درون آیینه خیره شد.
- من خوبم.. من..

نتوانست ادامه بدهد.. آیینه را محکم به دیوار کوبید.
-دروغ کافیه روونا! به خودتم داری دروغ میگی؟

لبخند تلخی زد.. او خوب نبود!
اما.. چه کسی اهمیت میداد؟ ساعت، هشتِ صبح را نمایانگر و روونا، به آرامی از جای خود بلند شد.
- کی اهمیت میده؟ مهم اینه که وظیفه تو خوب انجام بدی!

به سمت در اتاق حرکت کرد. حرکت کرد تا انجام وظیفه کند. تا با لبخندی تلخ، غم را از دل مرگخوارانِ به ظاهر بی رحم بگیرد و شادی بیافریند. چه کسی به حال او اهمیت میداد؟ همین که انجام وظیفه میکرد کافی بود!




هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

صدای تیک تاک ساعت، تو اتاق می‌پیچید. در واقع، اون که ساعت نداشت. اون از این وسایل مشنگی متنفر بود. شاید به خاطر همین هم نمی‌دونست شب وقت خوابه و صبح وقت کار کردن؟!

ویولت از درخت رو به روی پنجره، پرید لبه‌ی پنجره. یه وقت دیگه تو دلش می‌خندید. چون حتی اونم که ساعت داشت بلد نبود شبا بخوابه. ولی نه امروز..

نه امشب..

سرک کشید تو اتاق. خواب بود. کلی منتظر مونده بود تا سپیده‌ی صبح بزنه و اون بالاخره بره بخوابه. وگرنه که به رسم همیشگی، تا برمی‌گشت تو اتاقش خراب می‌شد رو سرش. ولی این دفعه نشست و نگاش کرد که این ور و اون ور می‌رفت تو اتاقش. کاغذا رو جا به جا می‌کرد. هر از گاهی واسه مرگخواری که یهو مث بوق میومد وسط اتاقش، می‌شد و..

- هی.. سلام..

نشست و پاهاشو از پنجره آویزون کرد. دفعه‌ی آخری که اومده بود دیدنش، اون تهدید کرده بود که جای این پنجره می‌ده دیوار بکشن تا از شرّ مزاحمتای وقت و بی وقت ویولت خلاص شه. ولی هیچ‌وقت نکشیده بود. ویولت نمی‌دونست، ولی یه شبایی حتی یواشکی از پنجره بیرونو نگاه کرده بود تا ببینه سر و کله‌ش پیداش می‌شه یا نه.

آروم پشت گوشای گربه‌ی زشتش رو که اونم دُمشو از لبه‌ی پنجره تاب می‌داد، خاروند.
- خب. این دفعه اومدم اینطوری ببینمت.

خندید زیر لبی. پچ پچ می‌کرد که یه وقت صداش بیدارش نکنه.
- می‌دونی.. اون موقع.. یه سری، نشسته بودم یه جایی منتظر رفیقم. جری. تو نمی‌شناسی‌ش. محفلی نیست. مشنگه. ولی اگه جادوگر بود هم بعید می‌دونم محفلی می‌شد راستش!

عه. باز حواسش پرت شده بود. برگشت سر بحث اصلی:
- آره خلاصه.. منتظرش نشسته بودم. بعد داشتم فک می‌کردم من هیچ‌وخ به کسی حق انتخاب ندادم. می‌دونی؟..

هوا داشت کم کم روشن می‌شد. عاشق باد خنک ِ سر صبحی بود..
- اول فکرم پیش جری بود.. بعد.. می‌دونی.. به همه فک کردم. همه اونایی که دوسشون داشتم. هیچ‌وخ بهشون حق انتخاب ندادم که اصن می‌خوان همه‌ش من دور و ورشون بپلکم یا نه. هیچ ایده‌ای نئاری چقد مث کابوس رو لحظه‌های جیمزتدیایی نازل شدم. یهو وسط جر و بحثشون می‌دیدن یکی دسّاشو زده زیر چونه‌ش داره نگاشون می‌کنه! آخ آخ.. لردک! انقد تدی منو خورده تا حالا! :)) همیشه هم تُف کرده ها البت، بگم! تدی گرگ خوبیه! گرچه.. جوجه پاتر می‌گه واس اینه که من خعلی دیر هضمم و واسش..

تو دلش به خودش بد و بیراه گفت. چرا نمی‌تونست دو کلمه حرفشو مث آدم بزنه و بره؟
- داشتم می‌گفتم.. من هیچ‌وخ به هیشکی حق انتخاب ندادم. ینی مثلاً آدما یواشکی اول از دور نگا می‌کنن، بعد می‌رن تو زندگی یکی. بعد مدام باهاش حرف می‌زنن.. یا.. می‌دونی چی می‌گم دیگه.. همه اون کارایی که من هیچوخ نکردم. مامانت می‌گه من "نزاکت" نئارم. نمی‌دونم این چیه.. ولی گفتم شاید تو بفهمی. ینی.. اگه بیدار بودی حتماً می‌فهمیدی..

باد خنک میون موهاش پیچید و موهای صاف و بهم ریخته‌ش، آزادی‌شون از حصار روبان رو جشن گرفتن.
- بهتون حق انتخاب ندادم. ینی رسیدم به تو. داشتم فک می‌کردم هیچوخ بت حق انتخاب ندادم. همیشه یهویی اومدم آویزون پنجره‌ی خونه‌ت شدم.. شلوغ کردم. حرف زدم.. نقدمم که بهم ندادی آخر.

روی لبه‌ی پنجره بلند شد و ایستاد. کاری که همیشه جیغ ویکی رو در میاورد و می‌گفت الان میفتی. ولی اون نمیُفتاد! پادشاه قاصدکا و پادشاه همه پشت بومای دنیا مگه می‌شه بیفته؟!
ظاهراً چهارچوب ِ چوبی ِ پنجره هم نگرانی ِ ویکی رو داشت که با صدای هراسونی جیرجیر کرد.

زیرچشمی به عقب نگاه انداخت. یه کم نا اُمید شد. هنوز خواب بود.. خب که چی؟! مگه تصمیم نگرفته بود که.. خب.. تازه یه کار دیگه هم داشت. هنوز چمدونشو نبسته بود. امشب می‌بست. دلش نمی‌خواست بچه‌ها رو ببینه. ینی خب.. می‌دونین.. همیشه خدافظی ِ چشم تو چشم سخت تره.

- ببخشید که هیچ‌وخ بت حق انتخاب ندادم. اومدم خدافظی راسّش. واس اون دانشگاه مشنگیه.. باید کار کنم.. و یه چیزایی رو انجام بدم..

به خودش دلداری می‌داد که برای اون مهمه. واسه همین، معلوم نبود واسه کدومشون، اضافه کرد:
- برمی‌گردم! می‌دونی که. تازه، بازی آخر ِ کیو.سی هم هس دیه. اگه کوییدیچ دوس داشتی می‌گفتم بیا استادیوم. ولی تو که از کوییدیچ متنفری.. اونم بازی آخرمه به هر حال..

کامل برگشت. چشماش برق می‌زدن.
- فقط یه چیزی. می‌دونم بهت حق انتخاب ندادم. می‌دونم شلوغ بودم. می‌دونم اون دفعه که هوراکراکستو با شمشیر بابای جیمز پوکوندیم ناراحت شدی احتمالاً. می‌دونم.. همه اینا رو.. ببخشید..

سرش رو کج کرد. لبخند زد.
- ولی همیشه برات قاصدک فوت کردم.

انگار این مهم‌ترین کاری بود که از دستش برمیومد..
در حقیقت..
این تنها کاری بود که از دستش برمیومد..

- خدافظ لردک!
- معو!

دختر و گربه‎ش روی درخت پریدن و رفتن.
نور خورشید کم کم توی اتاق می‌تابید.
هوا داشت روشن می‌شد..

یه روز ِ دیگه تو راه بود!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
هنگامی که اولین پرتوهای صبحگاهی ساختمان های آسمان خراش و مناره کلیسا هارا روشن میکرد،میشد پیکر تنهایش را که در آن اطراف می پلکید دید.اگر قرار بود در جایی بدرخشد بی شک آن جا در میان ماگل ها نبود با این حال علاقه اش به سنگفرش های بی احساس و پیاده روهای اطراف شهر بیشتر از زندگی لعنتی اش بود.اینک خورشید رفته رفته بر فراز شهر میتابید و بی شک دوباره سرگرمی همیشگی اش شروع میشد!
-میـــــــــــــــــــــو!

و بعد طنین گام هایی که هراسان دور میشوند به وضوح شنیده میشد.اغلب مردم لندن گربه هارا دوست دارند.از آن ها نگهداری میکنند،نوازششان میکنند و حتی گاهی در گوشه ای از خانه شان به آنها پناه میدهند اما این اوضاع در رابطه با یک گربه خشن و سیاه رنگ مطمئنا فرق میکند.گربه ای که این روزها در خیابان های شلوغ شهر قدم میزد و وحشیانه به مردم هجوم میبرد و آن هارا چنگ میزد با هرگربه دیگری متفاوت بود...او درک میکرد،می فهمید،حرف میزد و همه کارهایش نه از روی غریزه بلکه ازروی نفرت بود.

-هی لاکی!

صدا برایش آشنا بود و میدانست اگر سرش را برگرداند با برادرش روبه رو میشود.پسرکی با قیافه ای عجیب که معلوم بود دوازده و یا سیزده سال بیشتر ندارد به او نزدیک شد.قیافه اش کمی گرفته و شاکیانه بود اما در حقیقت پشت این چهره بداخلاق چهره ای بشاش و خوشحال پنهان شده بود.پسرک دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما گربه مانع شد و سریع تر گفت:
-صدبار بهت گفتم وقتی من گربم اینجوری صدام نکن!

پسرک با چهره ای که سعی میکرد آن را شرمنده نشان دهد سرش را پایین انداخت و گفت:
-کل دیروز رو دنبالت میگشتیم...واقعا نگرانت بودیم...بد نیست یکم عاقل شی!
-یجوری حرف میزنی انگاری از دستتون فرار کردم...گفتم که میرم یکم هوا بخورم!

پسر با کنجکاوی به اطرافش نگاه کرد و در حالی که نیم نگاهی هم به گربه نمی انداخت گفت:
-تو دیوونه ای... معلوم نیست از جون این کوچه ها چی میخوای!

گربه با چشمان آبی و معصومش به پسرک چشم دوخت و با لحنی سردرگم گفت:
-حق باتوئه اوریون...ولی بعضی وقتا لازمه آدم دنبال خودش بگرده و عوض شه...

پسر حرف گربه را قطع کرد و قهقه کنان گفت:
-بعید میدونم خودت رو اینجا پیداکنی...نظرت درباره گشتن تو سازمان حمایت از جنـ...
ولی وقتی با چهره شاکی خواهرش روبه رو شد چند قدمی عقب رفت و ادامه داد:
-باشه باشه...اونقدی میشناسمت که میدونم نباید سربه سر یه گربه نما گذاشت!

و بعد درحالی که خوش خوشک آوازی را زیر لب زمزمه میکرد دور شد.لاکرتیای گربه نما،مغرورانه دمش را بالا گرفت و راه افتاد...برادرش اشتباه میکرد،او به هیچ وجه اورا نمی شناخت...درست مثل بقیه و خودش.وقتی فکر میکرد میدید که هر روز دارد از آن لاکرتیای قدیمی فاصله میگیرد و مبهم تر میشود...بی معنی تر!
اینک خورشید باز در پشت شهر پنهان میشد و دوباره همه جارا تاریکی فرا میگرفت...باز گربه نمای کوچک گیج تر از همیشه پا به درون سیاهی شب میگذاشت،هرچند که مطمئن بود این سیاهی پررنگ تر از سیاهی زندگیش نیست...نغمه ای در سرش زمزمه میکر که باید عوض شود...دوباره خود قدیمی اش شود...همان دختر کمی سابق!






تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.