سرکادوگان دل بر کف و جان بر کف و دریا کف و کف در کف با چنبر و طوطی پرحرف و یاران مخلّف از وسط تابلوهای صحرا و بیابانهای بیآب و علف و دریاهای مملؤ از صدف و مزارع کاشت کنف و مردمان مکلّف و گاو و گوسپندان خوشعلف و پدران و پسران سَلَف و شاهان و شاهزادگان بیشرف و باشرف و لعل و دُرّ درون خزف در جستجوی هدفش با سرعت گذشت، اما هرچی با سرعت پیش میرفت و تابلوها رو رد میکرد بازم چشمش به شمشیرش نمیافتاد. در نتیجه بَک ران زد و رفت که جستجوش رو از همون نقطهی شروع با دقت بیشتری شروع کنه.
- اینجا به جز شغال صحرایی و یه مشت خار و خاشاک مدفون شده لای شن و ماسه هیچی پیدا نمیشه چنبر! عقابم پر نمیزنه! فقط کرکسها منتظرمونن!

- فس! اینجا فستر از فسیه که توش فسی که دنبالشی فس بشه!

- همرزم ما هم که همینو فس کردیم!

- فس.. فس! ولی آیا فس میدونی که جواب خیلی از فسها همونجاهاییان که فس نمیکردی باشن؟! اگه فسات همینجایی که فس نمیکردی فس باشه، فس باشه چی؟! فس کرده بودی بهش تا حالا؟

- خیر، همرزم. فس نکرده بودیم.

- فسه! از اونجایی که من پرنفِس پاپای محبوب و معروفام و خیلی هم پرنفِس فسی هستم و تو هم خیلی شووالیهی فسی هستی، علیرغم یا رغم میل خودم که نه، براساس فسی که ادب و فس بودن فس میکنه و مثل داستانهایی که توشون پرنفِسهای فسی مثل من بودن، میخوام بهت تو فس کردن فسِت فس کنم.

- از همون لحظهی اول که دیدیمت میدونستیم چه پرنسس فسی هستی چنبر!

پرنسس فسی که به شووالیهی دلیر فرز و چابک و مبارزهطلبی چون ما که نامردانه شمشیرش رو ازش ربودن کمک میکنه، همرزم.

از بس ما پهلوان پُردل و جربزه و دلاورمرد فسی بودیم جرأت نداشتن وقتی مسلح بودیم بهمون حمله کنن همرزم!

اون خیارهای مفتخور بزدل و ترسوی جبون بیغیرت اصلاً جیگرشو نداشتن با درخشش تیغهی شمشیرمون زمانی که تو دستمون بود مواجه شن چنبرک!

ما و شمشیرمون رو از هم جدا کردن، به خیال خامشون میتونن منو شکست بدن! یه مرد همیشه میجنگه! چه با شمشیرش و چه بدون اون!

- تو میدونستی که من خیلی پیتزا فس دارم؟

- نه همرزم، چطور؟
- خب فس دیگه! اگه فسات رو تونستیم فس کنیم باید بهم فس بدی!

- باشه همرزم! خب از کجا شروع کنیم؟

- فسسس.. خب من این دور و برا فستا آشنا دارم که کل اینجا رو مث فسشون بلدن!
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در 1398/12/7 19:45:19
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در 1398/12/7 22:06:12
بسوز! شعلهور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...