بلیز جان ظاهرا فقط منو تو ، توی وزارت پست می نوازیم . خوشم میاد همیشه در عرصه ها حاضری .
-------------------------------------------
- خب حالا با این ظالمین چی کار کنیم ؟
این جمله دراکو مالفوی بود که با نیشخند همیشگی خود بر زبان آورد ؟
صداهایی در جواب دراکو از ملت خشمگین برخواست :
- بسوزنینشون .
- این ظالمین رو تکه تکه کنین .
- یه پاشونو به درخت ببندین ، یه پاشونم به جاروی پرنده ، بعد اینقدر بکشین تا از وسط نصف بشن .
- توی کاسه توالت خفشون کنین ...
در این بین بلیز و بلرویچ آرام و قرار نداشتند و از یک سمت اتاق به سمت دیگر می رفتند و هنگامی که از کنار یکدیگر عبور می کردند به هم می گفتند :
- به نظر تو چیکارشون کنیم .
و دوباره به راهشون ادامه می دادند . آلبوس نیز در کنار کفترش نشسته بود و گرم صحبت با او بود . لردی و کریچر با دست و پای بسته در کف اتاق ناله می کردند و تقاضای بخشش داشتند . تا اینکه لامپی در بالای سر بلرویچ روشن شد .
- یافتم ... یافتم .
بلیز : خب به سلامتی . چی رو یافتی ؟
بلرویچ : فهمیدم با این ظالمها چیکار کنیم . سرشونو از تنشون جدا می کنیم .
ملت قهرمان :
بلیز : فکر خوبیه .
دراکو : وا بلرویچ ... دفتر من خونی میشه . ولی اشکال نداره .
خلاصه همه موافقت خودشونو اعلام کردند . بلرویچ ردایش را کنار زد و از پشتش دو تبر بزرگ بیرون کشید . یکی را به بلیز داد و دیگری را خودش نگه داشت . ارتفاع تبرها از قد کریچر بلندتر بود . کریچر با دیدن این صحنه جیغ کشید و در جا غش کرد . ولی لرد غش نکرد ، برعکس مانند یک مرد اربده ای بلند کشید .
- شما ها هیچ غلطی نمی تونین بکنین . من لرد سیاهم .
ولی افسوس که چند لحظه بعد زد زیر گریه .
- شما رو به مرلین منو نکشین . من تازه کارم . هزارتا آرزو دارم . تازه طرحی در راستای بهینه سازی رول در امپراطوری دادم . منو نکشین . خواهش میکنم .
تلاشهای لرد بی فایده بود . از برق چشمان بلرویچ و بلیز ، معلوم بود که در تصمیمشان جدی اند . بلرویچ نگاهی به دراکو و دامبل انداخت . او منتظر دستور آنها بود . دست دراکو بالا رفت . نفسها در سینه حبس شد . دراکو نگاهی به دامبل انداخت . دامبل سرش را به نشانه تایید تکان داد . نفسها همچنان در سینه حبس بود . بلرویچ و بلیز تبرشان را بالا بردند . نفسها هنوز در سینه حبس بود ( بدلیل طولانی شدن مدت نفس نکشیدند عده غش کردند ) . بلرویچ گردن لرد را هدف گرفته بود و بلیز گردن کرچر غش کرده را . دراکو دستش را پایین آورد .
و شد آنچه که نباید میشد . اصلا چرا اینطوری شد ؟
بلرویچ و بلیز تبرها را بر گردن آن ظالمان فرود آوردند . دو سر روی زمین قل خورد و قل خورد و باز هم قل خورد . ملت قهرمان جیغ می کشیدند . ولی بلیز و بلرویچ قاه قاه می خندیدند
. از بدن بدون سر کرچر خون بیرون میزد ولی از بدن سیاه و شیطانی لرد سوسکهایی سیاه بیرون می آمدند که نشان از سیاهی لرد می دادند .
همه چیز به خوبی و خوشی در جریان بود که ناگهان ندایی آشنا از آسمان به گوش رسید :
- باب این چه وضعشه . بلرویچ این چه کثافتکاریه . فیلم ترسانکه مگه . بلیز تو چرا ؟! تو که اینقدر بیرحم نبودی . گفتما با این بلرویچ جواد نگرد . وبمستر سایتو چرا کشتین ؟ ، حالا اون هیچی ، لردی رو چرا کشتین ؟!. بیچاره تازه ظهور کرده بود . بعد از اینهمه مدت یکی لرد شد ، اونوقت شما دوتا کشتینش .
شرمندگی در چهره بلرویچ و بلیز موج میزد . دراکو در حالی که بدنبال صدا می گشت پشت دامبل غایم شد . کفی هم در بقل دامبل خودشو به خواب زده بود . ولی برعکس همه دامبل نیشش باز بود . ندای آشنا در ادامه گفت :
- من نمی دونم یه جوری خودتون درستش کنین . من رفتم به کارای زوپس برسم .
و اینگونه شد که طرح بلرویچ با شکست مواجه شد . ( پس این جذب لیبرال ، چیکار میکنه . ما آزادی می خوایم .
)
---------------------------- Backup ----------------------
بلرویچ گردن لرد را هدف گرفته بود و بلیز گردن کرچر غش کرده را . دراکو دستش را پایین آورد .
ولی اینبار نشد آنچه که نباید میشد .
دو مرد با کلاه کاسکت ، در حالی که دوترکه برروی یک موتور پرنده نشسته بودند از پنجره وارد شدند .
- دستا بالا هیچکس از جاش تکون نخوره . ما اومدیم این دو ظالم رو ... آخ ببخشین ... لردی و کریچر عزیز رو نجات بدیم . هیچکس از جاش تکون نخوره .
دو مرد غریبه ، کلاه کاسکتشان را از سر برداشتند و چهره های خود را به نمایش گذاشتند . لرد با دیدن چهره آن دو دوست با گریه گفت :
- حاجی دارکی ، کرام ! من می دونستم شما نجاتمون میدین . اینا می خواستن منو بکشن .
حاجی دارکی : قصه نخور لردی ، برادر ناتنی من ، ما نجاتت میدیم .
حاجی دارکی از موتور پیاده شد و در حالی که چوب دستیش رو بطرف ملت گرفته بود بسمت لرد و کرچر رفت .
دست و پای آنها رو باز کرد . لرد سریع ترک موتور پرید . و با خنده به ملت زل زد
حاجی هم کریچر بیهوش رو زیر بغل زد و بسمت موتور رفت . او به موتور رسید ولی سوار نشد . کرام در حالی که جو موتور سواری گرفته بودتش گفت :
کرام : قام... قام قام ... حاجی بشین بریم ... قام قام ... چرا نمیشینی حاجی .
حاجی : ببینم کی تورو وب مسترت کرده ؟
کرام : خودم شدم حاجی . قام ... قام .
حاجی : این موتور چند نفرست کرام ؟
ناگهان کرام همه چیز را فهمید
او بالاخره فهمیده بود و دیگر قام قام نمی کرد بلکه سرش را پایین انداخت و می گریست .
کرام : حاجی شرمندم . طرح نجات با شکست روبرو شد .
حاجی هیچ نگفت و تنها به ملت خشمگین اطراف نگاهی انداخت و آب دهانی قرت داد .
و اینگونه شد که چنین شد ، ای کاش نمی شد .
.....
-----------------------------------
نکات نمایشنامه رو هم خودتون در بیارین .