هوا سرد و پاییزی بود......
آفتاب از پشت کوه ها با آخرین پرتوهایش با همه خداحافظی می کرد. غروب بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بو......
_جرررررررررررررررر_....!
-این چیه آخه!
امیلی با تمام وجودش کاغذی را که دست مری بود گرفت و جر داد!
مری که هم خنده اش و هم تعجب کرده بود گفت: چی رو چیه؟ چرا اینطوری می کنی؟!
-زیادی ادبی شد بابا! خوشم نیومد!
-بابا می خوام توی ارتش دامبلدور قبول بشم ها! باید خوشگل و تر و تمیز و ادبی بنویسم.
امیلی با حرص گفت:با غروب پاییز و خداحافظی خورشید کسی تو رو عضو ارتش دامبلدور نمی کنه که.....سپس به فکر فرو رفت و ادامه داد:باید چیزهای هیجانی بنویسی...یه چی که به درد ارتش بخوره..
مری فورا گفت: ببین اگه منظورت دوباره دوف!دوف! و بوم!بوم! و دررررررر! و از این چیز هاست من نیستم! این ها رو بنویسمآنیتادامبلدور با کله پرتم می کنه بیرون.
امیلی با شیطنت گفت:..اینکه بهتره....تو با کله پرت بشی بیرون صدای بوم ایجاد می شه!
منظورم همین بود! مثلا شروعش رو با این شروع کن:بوم!
مری که تا آن لحظه با یک ابروی بالا رفته به او نگاه می کرد گفت:بووووم! اوم! خوبه...بد نیست اصلا..! فقط یه اشکال کوچیک داره.
امیلی گفت: چه اشکالی؟
مری با حرص گفت: اینکه بعدش چی می شه؟
امیلی عینکی که روی میز مری بود را برداشت و مانند دانشمندها یکی از دسته های آن را روی چانه اش قرار داد و گفت: بذار فکر کنم.....بوم!اونوقت بعدش چی می شه! هیچی...آبشو می کشن چلو می شه.
و شروع کرد به خندیدن.
مری با عصبانیت عینک را از او گرفت و گفت: بده ببینم من اونو...مسخره بازی در نیار....منو بگو از کی کمک خواستم.....
امیلی قیافه ی مظلومانه ای به خود گرفت و گفت: مری جونم! مری جون؟ خوب بوم نشد یه دوف(ابروی مری بالا رفت) ...خوب باشه یه بوف!(مری با عصبانیت برگشت و او را نگاه کرد) ...باشه باشه...اصلا می گم یه کیو کیو چطوره؟
مری با سرعت از روی میز بلند شد و دنبال امیلی کرد! امیلی هم با خنده از اتاق در رفت.
-اوف....
مری نفس عمیقی کشید و دوباره سر میزش نشست.نگاهش به عینک روی میز افتاد و ناگهان خودش هم خنده اش گرفت. فکر بدی نبود. کیو کیو! که خودش هم عاشقش بود! اما شاید همین داستان خوب باشه!
-آره خودشه..!
مری فریاد زنان این را گفت و با خوشحالی مدادش را دستش گرفت.
امیلی در را باز کرد از لای در اتاق گفت: چی خودشه؟ بالاخره به حرف من رسیدی؟ می نویسی بوم!؟
و قبل از آنکه مری جوابی بدهد امیلی با سرعت وارد اتاق شد و مری را در آغوش گرفت!
- قربونت برم...می دونستم به حرفم گوش می دی..
مری خود را از او جدا کرد و گفت: نخیر نمی نویسم بوم!
قیافه ی امیلی وا رفت.
-پس چی می نویسی؟
-ایندفعه می خوام بنویسم جرررررررررررر!
-چی؟
مری شروع به نوشتن کرد:
هوا سرد و پاییزی بود......