هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
#85

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
ادوارد با صدایی لرزان گفت: ولی... ولی این امکان نداره!
کسی جواب او را نداد. همگی به زیر پایشان نگاه کردند که عمق آن تنها تا تاریکی امتداد داشت و جز آن چیز دیگری مشاهده نمی شد، هر چند که درک این واقعیت تا حدودی دشوار به نظر می رسید.
بعد از گذشت چندین دقیقه سرانجام زاخی اعلام کرد: برگردین. نمی تونیم از راز این جا سر در بیاریم. باید برگردیم.
در همان لحظه همگی حرف او را اطاعت کردند و رویشان را از تاریکی به سمت نور برگرداندند. با قدم هایی نه چندان استوار از پله ها بالا رفتند، اما ناگهان همه چیز تغییر کرد... دیگر حتی روزنه ای از نور نیز دیده نمی شد.
بعد از آن دنیس که آخرین نفر بود، طوری فریاد کشید که در محوطه ی بسته ی آن جا طنین انداخت و در گوش های همگی منعکس شد، سپس با صدایی بلند،بریده بریده گفت: در... در رو... بستن... ما گیر افتادیم..!
صدای ناله هایی از عجز و نا امیدی به گوش رسید. بعد از آن کسی حرف نزد و برعکس هریک با چشمانی بسته روی یکی از پله ها نشستند، تا این که حرکتی ناگهانی آن ها را از روی پله ها بلند کرد.
در همان لحظه صدایی همچون انفجار در فضا شنیده شد، سپس پژواک آن نیز به گوش رسید. بعد از آن سطح پله ها با تکانی شدید به طرف پایین متمایل شد. همگی با صدایی آمیخته از جیغ و فریاد و با چهره هایی در هم رفته اوضاع را زیر نظر گرفتند. بیش تر آن ها تعادلشان را از دست داده بودند و برای حفظ آن دستانشان را روی دیوار های لزج آن جا قرار دادند.
پله های زیر پای بچه ها در حال لرزیدن و فرو نشستن بود. به نظر می رسید هر لحظه بیش تر از قبل به طرف پایین کشیده می شود. با این حساب مشخص نبود که چه چیز و چه جایی انتظار آن ها را می کشد؟!... ترس یا چیزی فراتر از آن...؟!
در این میان پله ها آرام شدند و با صدایی بلند به چیزی سخت برخورد کردند. بچه ها نیز همراه با آن روی کف سرد پله ها ولو شدند.
اریکا که جلوی دنیس بود، با درماندگی پرسید: اون جلو چیه؟!
زاخی لحظه ای مکث کرد، سپس در حالی که سرش را به چپ و راست تکان می داد، پاسخ داد: ما به چیزی برخورد کردیم. فکر نمی کنم دیگه بتونیم برگردیم.
ورونیکا که انگار چیزی او را به شدت خوشحال کرده، تکانی عجیب خورد و گفت: ما به چیزی برخورد کردیم، پس می تونیم از روی پله ها کنار بریم. اون جا حتماً باید راهی باشه، این طور نیست؟!
زاخی سرش را جلوتر از قبل آورد و این بار به جای نگاه کردن به زیر پله ها به روبرویش خیره شد، سپس با حالت عجیبی گفت: هنوز پله ها ادامه دارن.
سرانجام نیکلاس که مدتی طولانی حرفی به میان نیاورده بود، با صدایی گرفته گفت: فکر می کنم بهتر باشه پله ها رو ادامه بدیم؛ برای این که ما نمی دونیم تو این راه تاریک و باریک چه چیزی وجود داره.
زاخی حرف نیک را با علامت سر تاٌیید کرد، سپس باری دیگر به پله هایی که روی یکی از آن ها کاغذ کوچکی به چشم می خورد، خیره شد. به طرف آن خیز برداشت و کاغذ را در دستانش فشرد، اما در همان لحظه کاغذ به تکه هایی بی مصرف تبدیل شد و به راحتی از بین رفت... اما شاید همین می توانست تکه ای از راز بزرگ آن کاغذ به شمار بیاید!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
#84

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
زاخي ديگر بار به راه پله نگاهي انداخت و نوك چوب دستي روشنش را به سمت آن گرفت و سعي كرد تا تعداد تقريبي پله ها را تا جايي كه قابل ديدن بود تخمين بزند .
در همين موقع ورونيكا به كمكش آمد و چيزي را در دست زاخي گذاشت و به او اشاره كرد تا آن را به درون آن راه پله ها پرتاب كند و در همين حين يادآوري كرد :
فقط طوري پرتاب كن كه كم تر به پله ها برخورد كنه تا بتونه بيشتر پايين بره و وسط راه متوقف نشه .
زاخي با دقت آن چيز را كه به نظر يك سنگ بود داخل راه پله پرتاب كرد . همه در نهايت سكوت به صداي برخورد آن شئ با راه پله ها گوش سپردند . صداي برخورد به تدريج ضعيف تر شد . تا جايي كه بعد از چند ثانيه متوقف شد .
همه با تعجب به هم نگاه كردند . اريكا متفكرانه گفت :
چطور چنين چيزي ممكنه ؟ صداي برخورد اون سنگ با پله ها كاملا منعكس ميشد . ولي چرا يه دفعه متوقف شد ؟ حتي اگه وسط راه هم بمونه بالاخره بايد صدايي هرچند ضعيف به گوش ما برسه .
همه به نشانه ي تاييد سرشان را تكان دادند .هپزيبا گفت :
خب ، اين طور كه از ظواهر امر پيداست بايد اول بفهميم كه چه كسي وارد تالار شده و اين جا رو به اين وضع در آورده و اين كاغذ پوستي رو اين جا گذاشته .يعني .... منظورم اينه كه بايد اول بفهميم كه مسبب تمام اين كارها كيه .
آناكين زمزمه كرد : ولي كسي كه اون فرد رو نديده ....
هنوز حرف آناكين تموم نشده بود كه ناگهان زاخي خودش را در معرض ديد همه بچه ها قرار داد و محكم گفت : ولي من ديدمش .
همه با تعجب با زاخي چشم دوختند .
زاخي ادامه داد : البته نه از نزديك .
و بعد تمام چيزهايي را كه ديده بود براي بچه ها تعريف كرد
همه سخت در فكر بودند . در همين حين ادوارد گفت :
ولي اين اطلاعات كافي نيست . ما فقط اين رو مي تونيم بفهميم كه اون فرد، رمز ورودي تالار رو مي دونسته. تازه از كجا مطمئن باشيم كه از فرد ديگه اي براي ادامه ي كارش استفاده نكرده ؟
دنيس گفت : به هر حال ما تنها يه راه در پيش رو داريم و اون هم اينه كه بريم ببينيم اين راه پله ها به كجا مي رسه .
به دنبال اين حرف دنيس زاخي به سمت راه پله ها حركت كرد . همه از پي او روان شدند . زاخي ناگهان ايستاد و چرخي زد و كاملا روبروي بچه ها قرار گرفت و گفت :
همه تون مي خواهيد بياييد ؟ مسئوليتش با خودتونه ها !
و بعد وقتي عزم راسخ بچه ها را ديد برگشت و به راهش ادامه داد . همه به ترتيب وارد راه پله شدند . پله هايي از سنگ سياه و سخت با لبه هايي تيز و خطرناك. در دو طرف پله ها هم ديواره هايي به همان شكل وجود داشت . رطوبت به قدري زياد بود كه بر روي سطح پله ها و ديواره هايش قطرات آب به چشم مي خورد . حدودا هفت يا هشت دقيقه به رفتن ادامه دادند. ناگهان زاخي كه از همه جلوتر بود بلند فرياد زد :
دست نگهدارين بچه ها . ديگه نيايين پايينتر .
همه : چرا ؟
زاخي با صدايي متعجب كه آميخته با ترس بود گفت : براي اينكه راه پله ها تموم شد .
دورنت : يعني چي ؟ منظورت چيه ؟
زاخي : يعني اينكه پله ها تموم شده ولي ما هنوز وسط راهيم .يعني يه جورايي انگار وسط هوا معلق هستيم.
بعد برگشت و به فضاي خالي و تاريك زير پايش خيره شد .



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵
#83

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
در میان آشفتگی تالار، میزی کوچک و بلند همراه با کاغذی کاهی رنگ و لوله شده که با نواری بسته شده بود، به چشم می خورد.
زاخی با تعجب به طرف آن رفت. ابتدا با تردید به آن نگاهی انداخت سپس با صدایی آمیخته از ترس و نگرانی گفت: این... این رو باید بشناسم.
در همان لحظه صدای زمزمه های مکرر بچه ها به گوش رسید. زاخی با یک حرکت دست آن ها را خاموش کرد و در حالی که چوبدستی اش را در دست راست می فشرد، کاغذ را با دست چپ بالا گرفت و به آن خیره شد.
تالار در تاریکی فرو رفته بود، با این حال روزنه ای از نور در آن دیده می شد و زاخی سعی می کرد با همین نور اندک از راز کاغذ سر در بیاورد.
چوبدستی اش را به روی میز گذاشت. نوار دور کاغذ را باز کرد و به آرامی کاغذ کاهی را روی میز پهن کرد و با دقت به آن چشم دوخت.
آناکین با کنجکاوی پرسید: چی توش نوشته؟!
- صبر کن... من چیزی نمی تونم بخونم!
زاخی کاغذ را به دست ادوارد که نزدیک ترین فرد به او بود، داد و از او خواست که آن را با صدای بلند بخواند، اما بعد از آن ادوارد بهت زده کاغذ را به زاخی برگرداند و توضیح داد: خطش ناخواناست... یعنی مال یه زبان دیگست!
اریکا بلافاصله گفت: خب شاید... شاید می خواستن متن کاغذ رو پنهان کنن؛ بنابراین طلسم آشکار باید روش بگیره.
زاخی بعد از حرف اریکا چوبدستی اش را از روی میز برداشت و میان انگشتانش فشرد. کاغذ را روی میز گذاشت و در حالی که چوبدستی را روی آن متمرکز کرده بود، طلسم آشکار را به آرامی ادا کرد.
در همان لحظه غرشی ناگهانی تالار را در برگرفت. نوری خفیف از میان کاغذ به بیرون تابانده شد. میز به شدت شروع به لرزیدن کرد و کاغذ روی آن در حال تغییر رنگ بود. همه چیز عجیب و باور نکردنی به نظر می رسید.
زاخی چند قدم به عقب برگشت و با دهانی باز به صحنه خیره شد. زیر لب چیزهایی را زمزمه می کرد که برای کسی قابل فهم نبود.
سرانجام بعد از گذشت چندین ثانیه اوضاع مانند اول آرام شد. تنها با چند تفاوت... دیگر میزی در کار نبود. به عبارتی اوضاع طوری جلوه می داد که انگار میز تغییر شکل داده است.
یکی از بچه ها به منظره ای که روبرو قرار گرفته بود، اشاره کرد. بقیه نیز به طرف آن برگشتند. همگی به راهی که تا چند لحظه پیش که به صورت یک میزبود، خیره شدند.
در واقع میز کوچک تبدیل به راه پله هایی شده بود که به جایی بی انتها ختم می شد. راه پله هایی که تا عمق زمین امتداد می یافت... به جایی منتهی می شد که حتی در تصورات انسان نیز جایی نداشت... به تاریکی ختم می شد... تاریکی و سکوت... وجود آن ها را فرا می گرفت...
چند نفر از بچه ها به همراه زاخی به طرف راه پله به راه افتادند. زاخی ناگهان ایستاد و کاغذ کاهی رنگ را که حالا روی زمین افتاده بود، بلند کرد و در دستانش گرفت، سپس به راه پله های موحش خیره شد.
چیزی در آن ها مشکوک به نظر می رسید... آن فرد شنل بر دوش... کاغذی که در دست داشت... و آن راه پله ها... همگی نمادی از تاریکی به شمار می آمدند!
--------------------------------------------------
نقد پستتون رو بعداً می نویسم!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵
#82

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
این سوال در ذهن همگی شکل گرفته بود... چه چیزی این طور ناگهانی سکوت عجیب آن جا را در هم شکسته بود؟
كنار در ورودي تالار همگي ايستادند. زاخي آناكين جلوي همه بودند.نفسها در سينه حبس شد. هيچكس جرات صحبت كردن را نداشت. كسي بلند نفس نميكشيد.
در اين هنگام اين زاخار بود كه جلو رفت و در را باز كرد.به دنبال او آناكين و بقييه بچه‌ها روان شدند.
زاخار وارد تالار شد و چوب دستي خود را بيرون كشيد:
لوموس
نور سفيد رنگي از نوك چوب دستي زاخي تابيد و تالار را كمي روشن كرد. به دنبال زاخي بچه هم همگي با گفتن ورد لوموس چوب دستيهاي خود را روشن كردند. تالار به هم ريخته بود. مثل اين ميماند كه گروهي وحشي به آنجا حمله كرده باشند. تمام كاناپه‌ها واژگون شده بودند. يكي از پايه‌هاي ميز اصلي شكسته بود و.....
- يعني كي اين كار رو كرده؟
اين رو ادوارد گفت و به فضاي به هم ريخته تالار اشاره كرد.
زاخي و آناكين با تعجب به آن صحنه نگاه ميكردند. در اين بين ناگهان كسي فرياد زد:
اينجا رو نگاه كنين!! اين چيه؟
همه برگشتند و به منبع صدا نگاه كردن.
نيك بود كه يك كاغذ پوستي دستش بود كه با پارچه ای باریک و عجیب بسته شده بود.
- اين اينجا بود. درست اينجا.
و به كاناپه‌اي اشاره كرد كه واژگون شده بود.
- روي پايه كاناپه بود.
زاخي پيش رفت و كاغذ را از نيك گرفت. يك نگاه به كاغذ انداخت و نگاهي از روي عجز به بچه‌ها.
ادامه دارد........




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵
#81

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
شب به همراه وحشت های معمولش از راه رسید. آسمان را همرنگ خود ساخت و انسان ها را در زیر سقف تیره ی خود، خفته باقی نهاد!
خوابگاه هافل در سکوتی زجر آور فرو رفته بود. چراغ ها خاموش و همه جا تیره و تار به نظر می رسید و کوچک ترین حرکتی از هیچ کجای آن برنمی خاست. ساعت ها بود که همگی در خواب به سر می بردند، اما در این میان تنها فردی که بیدار کنار پنجره ای بخار گرفته نشسته، زاخی بود.
دستانش را دور زانوانش حلقه زده بود و با نگاهی اندوهبار به خوابگاه تاریک خیره شد، سپس آهی عمیق کشید و با کف دست بخار روی شیشه را از بین برد.
چشمانش را به محوطه ی بیرون از هاگوارتز دوخت. به تاریکی مطلق... و به راز سکوت تنهایی آن اندیشید.
جنگل ممنوعه درست از پنجره ی خوابگاه مشخص بود. زاخی نیم نگاهی به آن انداخت، اما بعد روی آن متمرکز شد. به نظر می رسید متوجه حرکتی از جانب آن شده است... درست دیده بود!
فردی با شنلی بلند که روی زمین می کشید، از جنگل بیرون آمد. لحظه ای ایستاد و با دقت دور و اطرافش را زیر نظر گرفت. بعد انگار که متوجه چیزی شده باشد، سرعتش را از بیش از گذشته کرد و به جلو رانده شد.
حالا زاخی می توانست بهتر از قبل او را ببیند؛ چون او دقیقاً در راستای پنجره ایستاده بود. دیگر حرکتی نمی کرد و سرش را پایین انداخته بود.
زاخی سرش را جلوتر آورد. به دستان او خیره شد که چیزی در میان آن خودنمایی می کرد. چیزی که بیش تر به یک کاغذ لوله شده شباهت داشت؛ کاغذی که دور آن با پارچه ای باریک و عجیب بسته شده بود.
نفس تندی کشید که صدایش در خوابگاه طنین انداخت، سپس به چشمانش چین و چروکی داد و دوباره به او خیره شد. در همان لحظه همان فرد سرش را بالا آورد و به همان جایی که زاخی نشسته بود، چشم دوخت... برق چشمانش به وضوح مشاهده می شد... او زاخی را دیده بود...
سرش را کمی عقب تر برد و باری دیگر به جنگل ممنوع که آن فرد از همان جا آمده بود، نگاه کرد، سپس نگاهش را برگرداند و دیگر چیزی ندید... آن فرد ناپدید شده بود... حالا دیگر تنها چیزی که باقی ماند، سکوت بود، تاریکی و فریاد خاموش آن..!
چشمان زاخی از تعجب گشاد شده بود. از جلوی پنجره کنار آمد و روی تختش دراز کشید. سعی می کرد به آن فرد و کاغذی که در دستانش بود، فکر کند. اما ناگهان در همان لحظه چیزی رشته ی افکار او را در هم گسست.
از تالار عمومی صدایی عجیب به گوش رسید... به نظر می رسید فردی در تالار مشغول جا به جایی وسایل است... صداها هر لحظه بیش تر از قبل شدت می گرفت... دیگر همه را از خواب بیدار کرده بود.
بچه ها تک تک چشمانشان را باز کردند و با چهره ای در هم رفته به صدا گوش فرا سپردند. هیچ کس حرفی به میان نمی آورد، اما در کمال تعجب همه بعد از بیدار شدن نفر آخر ناگهان صدا فرو نشست و دوباره سکوت بر خوابگاه و تالار عمومی حکم فرما شد.
- این صدای چی بود؟!
صدای اریکا به گوش رسید که با خواب آلودگی از اوضاعی که پیش آمده بود، سوال می کرد.
بعد از آن ادوارد از تخت برخاست و در حالی که چشمان خسته اش را می مالید، گفت: بریم ببینیم چی بود... آخه این وقت شب... اون هم تو تالار..!
ورونیکا نیز بلند شد و به سمت در رفت. آن را باز کرد، اما جز تاریکی بیش ندید. رویش را برگرداند و با صدایی نگران گفت: خیلی عجیبه..!
در همان لحظه زاخی با سرعت از روی تخت کنار آمد و با دستانش افراد را از جلوی در به گوشه ای راند، سپس برگشت و با صدای بلندی اعلام کرد: آناکین، ادوارد و بقیه ی بچه ها... بلند شید، بریم تو تالار. فکر نمی کنم این جا امن باشه.
صدای اعتراض و غرولند های مکرر عده ای از بچه ها در گوش ها منعکس شد، اما بعضی ها به دستور زاخی گوش دادند و همراه با او به طرف تالار به راه افتادند... این سوال در ذهن همگی شکل گرفته بود... چه چیزی این طور ناگهانی سکوت عجیب آن جا را در هم شکسته بود؟
-------------------------------------------------------
من برای کسی موضوع رول تعیین نمی کنم، اما قبل از این که این تاپیک دوباره باز شه من موضوعی دادم که اولش خلاصه ی پستی که می خواستم بزنم بود، اما وقتی یادم اومد که تو تالار کوتاه نویسی حرف اول رو می زنه مجبور شدم تا همین جا تموم کنم. پس خواهش می کنم با توجه به روند داستان پیش برین، کشش بدین و زود همه چیز رو راست و ریس نکنین. بعدش هر جور دوست داشتین ادامه اش رو بنویسین... راستی ببخشید؛ می دونم این پستم جالب نشد..!



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵
#80

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
این تاپیک بنا به درخواست ورونیکا ادوارد باز شد
قبل از پست اون کسی اینجا پست نزنه
و اخطار میدم از این به بعد تمام پست های غیر رول رو از طرف هر کسی که باشه و بدون توجه به محتوای پست پاک میکنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
#79

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
خوب من اومدم اینجا گیزر بدم
اون هم به شکلی خفن

پست قبلی منو بخونین بعد پست تیبریوس رو بخونین
اونجا قسم خوردم که اگه پست غیر رول ببینم این تاپیک رو قفل کنم

حالا هم این کار رو میکنم

در مورد فیلم هم

جناب تیبریوس عزیز توی این سایت دو تات تاپیک هست برای فیلم سازی
یکی توی همنی انجمن به اسم (( كمپاني فيلمسازي هافلپاف))

یکی هم تو شهر لندن به اسم هالی ویزارد در مورد فیلم سازی هر کاری داری برو توی این دو تا تاپیک بکن (بدبخت زاخی ناظر هر دو جا هم هست)

در کل فعلا این تاپیک قفل میشه تا یه فکری براش بکنیم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
#78

لی لی اوانزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۸ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵
از نزدیک وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 66
آفلاین
به سلام ( مدل کوتاه )
من میخوام ایده قبلی که فیلمی درباره مدیران سایت هست رو انتخاب کنم یعنی در مورد زندگینامه مدیران سایت و کارها و مشاغلشون البته شناسشون نه خودشون خوب توضیح بیشتر میدم مثلا پرفسور کوییرل ( مدیر سایت نه شخصیتش ) کی به دنیا اومد چه کارهایی انجام میده و ...
........................................................................
به نظرم نمایشنامه جالبی میشه فقط کسانی که میخوان تا آخر کار با ما باشن وقتی روله خودشون رو زدن اخرش بنویسن که میمونن یا فقط همینجوری پست زدن که من با کسانی که همیشه کمک میکنن بیشتر صحبت کنم و کارها رو حسابی جور کنم !
-----------------------------------------------------------------------
اخطار تیبریوس
آناکین : چی میگه ؟
زاخاریاس : چه جلب !
لطفا ناظران گیره الکی ندن !
زاخاریاس : از کی تا حالا ناظرا الکی گیر میدن ؟
آناکین : بهتر نبود میگفتی گیزر ؟


دلبستگی من به


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵
#77

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
من نمیدونم چرا این پست های تو رو بعد از قطع کردن اینترنت میبینم تیبریوس مک لاگن
این حرف ها رو تو گفتگو با ناظر بزن دیگه
اگه میخوای تعداد پست هات بره بالا اینجوری پست نزن بیا پیش خود من روشی رو یادت میدم که توی 4 ماه 1000 تا پست بزنی(شوخی کردم)
ولی در کل اشکالی نداری
شما یه سوژه یخوب بده و داستان رو شروع کن

اخطار آخر
به خدا اگه یه پست غیر رول دیگه توی این تاپیک ببینم قفلش میکنم خلاص




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵
#76

لی لی اوانزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۸ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵
از نزدیک وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 66
آفلاین
میشه ناظران یه موضوعی بدن تا ما هم شروع کنیم میخواید من داستان بدم و شروع کنیم ؟


دلبستگی من به







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.