شب به همراه وحشت های معمولش از راه رسید. آسمان را همرنگ خود ساخت و انسان ها را در زیر سقف تیره ی خود، خفته باقی نهاد!
خوابگاه هافل در سکوتی زجر آور فرو رفته بود. چراغ ها خاموش و همه جا تیره و تار به نظر می رسید و کوچک ترین حرکتی از هیچ کجای آن برنمی خاست. ساعت ها بود که همگی در خواب به سر می بردند، اما در این میان تنها فردی که بیدار کنار پنجره ای بخار گرفته نشسته، زاخی بود.
دستانش را دور زانوانش حلقه زده بود و با نگاهی اندوهبار به خوابگاه تاریک خیره شد، سپس آهی عمیق کشید و با کف دست بخار روی شیشه را از بین برد.
چشمانش را به محوطه ی بیرون از هاگوارتز دوخت. به تاریکی مطلق... و به راز سکوت تنهایی آن اندیشید.
جنگل ممنوعه درست از پنجره ی خوابگاه مشخص بود. زاخی نیم نگاهی به آن انداخت، اما بعد روی آن متمرکز شد. به نظر می رسید متوجه حرکتی از جانب آن شده است... درست دیده بود!
فردی با شنلی بلند که روی زمین می کشید، از جنگل بیرون آمد. لحظه ای ایستاد و با دقت دور و اطرافش را زیر نظر گرفت. بعد انگار که متوجه چیزی شده باشد، سرعتش را از بیش از گذشته کرد و به جلو رانده شد.
حالا زاخی می توانست بهتر از قبل او را ببیند؛ چون او دقیقاً در راستای پنجره ایستاده بود. دیگر حرکتی نمی کرد و سرش را پایین انداخته بود.
زاخی سرش را جلوتر آورد. به دستان او خیره شد که چیزی در میان آن خودنمایی می کرد. چیزی که بیش تر به یک کاغذ لوله شده شباهت داشت؛ کاغذی که دور آن با پارچه ای باریک و عجیب بسته شده بود.
نفس تندی کشید که صدایش در خوابگاه طنین انداخت، سپس به چشمانش چین و چروکی داد و دوباره به او خیره شد. در همان لحظه همان فرد سرش را بالا آورد و به همان جایی که زاخی نشسته بود، چشم دوخت... برق چشمانش به وضوح مشاهده می شد... او زاخی را دیده بود...
سرش را کمی عقب تر برد و باری دیگر به جنگل ممنوع که آن فرد از همان جا آمده بود، نگاه کرد، سپس نگاهش را برگرداند و دیگر چیزی ندید... آن فرد ناپدید شده بود... حالا دیگر تنها چیزی که باقی ماند، سکوت بود، تاریکی و فریاد خاموش آن..!
چشمان زاخی از تعجب گشاد شده بود. از جلوی پنجره کنار آمد و روی تختش دراز کشید. سعی می کرد به آن فرد و کاغذی که در دستانش بود، فکر کند. اما ناگهان در همان لحظه چیزی رشته ی افکار او را در هم گسست.
از تالار عمومی صدایی عجیب به گوش رسید... به نظر می رسید فردی در تالار مشغول جا به جایی وسایل است... صداها هر لحظه بیش تر از قبل شدت می گرفت... دیگر همه را از خواب بیدار کرده بود.
بچه ها تک تک چشمانشان را باز کردند و با چهره ای در هم رفته به صدا گوش فرا سپردند. هیچ کس حرفی به میان نمی آورد، اما در کمال تعجب همه بعد از بیدار شدن نفر آخر ناگهان صدا فرو نشست و دوباره سکوت بر خوابگاه و تالار عمومی حکم فرما شد.
- این صدای چی بود؟!
صدای اریکا به گوش رسید که با خواب آلودگی از اوضاعی که پیش آمده بود، سوال می کرد.
بعد از آن ادوارد از تخت برخاست و در حالی که چشمان خسته اش را می مالید، گفت: بریم ببینیم چی بود... آخه این وقت شب... اون هم تو تالار..!
ورونیکا نیز بلند شد و به سمت در رفت. آن را باز کرد، اما جز تاریکی بیش ندید. رویش را برگرداند و با صدایی نگران گفت: خیلی عجیبه..!
در همان لحظه زاخی با سرعت از روی تخت کنار آمد و با دستانش افراد را از جلوی در به گوشه ای راند، سپس برگشت و با صدای بلندی اعلام کرد: آناکین، ادوارد و بقیه ی بچه ها... بلند شید، بریم تو تالار. فکر نمی کنم این جا امن باشه.
صدای اعتراض و غرولند های مکرر عده ای از بچه ها در گوش ها منعکس شد، اما بعضی ها به دستور زاخی گوش دادند و همراه با او به طرف تالار به راه افتادند... این سوال در ذهن همگی شکل گرفته بود... چه چیزی این طور ناگهانی سکوت عجیب آن جا را در هم شکسته بود؟
-------------------------------------------------------
من برای کسی موضوع رول تعیین نمی کنم، اما قبل از این که این تاپیک دوباره باز شه من موضوعی دادم که اولش خلاصه ی پستی که می خواستم بزنم بود، اما وقتی یادم اومد که تو تالار کوتاه نویسی حرف اول رو می زنه مجبور شدم تا همین جا تموم کنم. پس خواهش می کنم با توجه به روند داستان پیش برین، کشش بدین و زود همه چیز رو راست و ریس نکنین. بعدش هر جور دوست داشتین ادامه اش رو بنویسین... راستی ببخشید؛ می دونم این پستم جالب نشد..!