هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ جمعه ۱ دی ۱۳۸۵

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۷:۵۶:۴۷ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
دالان مخفی
قسمت 1ساعت هفت ونیم بود.هری در کتابخانه بر روی انبوهی از کتاب های گیاه شناسی خم شده بود و سعی می کرد مقاله اش را کامل کند ولی احساس می کرد این کار غیرممکن است. با ناراحتی دندان هایش را بر روی هم فشار داد و با خودش فکر کرد که اگر هرمیون لجبازی نکرده بود و مقاله اش را به او و رون داده بود حالا این همه دردسر پیش نمی آمد. نگاهی به فهرشت کتاب" قارچ های سمی در جهان" نوشته ی لیبرا گالتون انداخت. صفحه ای را باز کرد و مشغول نوشتن شد.حدود بیست خط نوشت و بعد کتاب رابا بی حوصلگی بست.با خودش گفت شاید هرمیون دلش به رحم بیاید ودر نتیجه گیری مقاله به او کمک کند. با این فکر از جایش بلند شد.وسایلش را جمع کرد و می خواست از کتابخانه بیرون برود که فکری به نظرش رسید. مادام پینس مسئول کتابخانه برای انجام کاری ازآن جا بیرون رفته بود و کسی هم آن دور و بر نبود. هری می توانست با خیال راحت به قسمت ممنوعه برود و کتاب های آن جا را جست و جو کند. می دانست که چیزی در مورد جاودانه سازها پیدا نمی کند ولی ممکن بود اثر یا علامتی پیدا کند که به دردش بخورد. او کتاب های قدیمی ومخوفی را که کاغذ هایشان در حال پودر شدن بود یکی یکی از قفسه ها بیرون کشید وبا حوصله ی زیادی آن ها روی میز چید.دست خط بعضیاز کتاب ها نه تنها خوانا نبود بلکه به زبان عجیبی بود که هری ازآن سردر نمی آورد.آه...اگر فقط هرمیون آن جا بود... اما هری بعید می دانست هرمیون از جادوهای سیاه پیشرفته که به زبان باستان نوشته شده بودند چندان سر در بیاورد....اما خوب امتحان کردنش ضرری نداشت.او با عجله چند کتاب دیگر را که به درد بخور به نظر می آمدند از قفسه ها بیرون آورد وروی میز گذاشت.از کتابخانه بیروندوید و به طرف سالن گریفیندور راه افتاد.
_هی...هری داری کجا می ری؟چرا اینقدر عجله داری؟
هری برگشت وجینی را دید.در حالی که نفس نفس می زد به او سلام کرد و گفت:جینی می تونی یه کاری بکنی؟من با هرمیون یه کار خیلی خیلی فوری دارم. اگه پیداش کنی و بهش بگی که خودشو سریعا به کتابخونه برسونه لطف خیلی بزرگی به من می کنی.
جینی با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت:باشه. سعی ام رو می کنم.
هری لبخندی زد و تشکر کرد. و بعد به کتابخانه برگشت.عجیب بود. مادام پینس هنوز برنگشته بود و آن جا را همینطور به حال خود رها کرده بود. هری با بدجنسی فکر کرد شاید سر او زیادی با فیلچ گرم شده...بعد از ده دقیقه هرمیون به کتابخانه آمد.
_ا...سلام هری.جینی می گفت کار خیلی واجبی با من داری.
_درسته.هرمیون فکر می کنم تو با زبان باستانی جادوگری آشنایی داری....
_بستگی داره از چه نوعش باشه...اگه خیلی سنگین باشه...صبر کن ببینم تو که نمی خوای...
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:تو کتابای قدیمی که به زبونای آرامی نوشته شدن دنبال نشونه ای از محل جاودانه سازها بگردی؟نه...نمی خوای که...
_چرا که نه هرمیون ...ممکنه ولدمورت در سال های تحصیلش تو هاگوارتز علامتی تو یکی از کتاب های قدیمی گذاشته باشه که این می تونه به من کمک کنه تا یه چیزایی رو بفهمم. بالاخره ارزش امتحان کردن که داره...نداره؟
_نمی دونم.با عقل جور درنمیاد. ولی من تلاشمو می کنم...
هرمیون در حالی که ابروهایش را بالا انداخته بود یکی از کتاب های سنگین و پر حجم را برداشت و مشغول بررسی صفحات آن شد.هری هم در این مدت مشغول گشتن قفسه ها بود.بعد از گذشت نیم ساعت هرمیون با خستگی سرش را بالا گرفت و گفت: اوه...هری.فکر نمی کنم تو این کتابا هیچ نکته ای در مورد جاودانه سازها باشه.اینا فقط یک مشت مزخرفات در مورد جادوی سیاه باستانی یه که من هیچی ازش سر در نمیارم. ضمنا مطمئنم که ولدمورت نمی تونسته هیچ...
_اوه...زود بیا اینجا رو نگاه کن.بیا...
هرمیون با بی حوصلگی از جایش بلند شد و در حالی که به سمت هری می رفت گفت:چیه؟...چی شده؟
هری کتاب کوچک و رنگ و رورفته ای که در دست داشت بالا گرفت و پاسخ داد : این کتاب هیچ عنوان یا سرشناسه ای نداره...نام نویسنده هم روی جلدش یا حتی داخلش نوشته نشده. به نظر می رسه که...
هرمیون کتاب را از دستش قاپید. آن را باز کرد و گفت:این یه کتاب کاملا معمولیه...
_ولی...
_می دونم. عجیبه که تو قسمت ممنوعه گذاشتنش. چون داخلش مزخرفاتی در مورد آداب و رسوم جادوگران در سرتاسردنیا نوشته شده.
_از کجا معلوم؟بیا آزمایشش کنیم.
هری چوبدستی اش را بالا گرفت و آن رابه طرف کتاب تکان داد. نگاهی به جلد و صفحه ی اولش انداخت. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. این کار را سه بار تکرار کرد و چهارمین بار هم هیچ فایده ای نداشت. هرمیون گفت: شاید باید یه روش دیگه رو امتحان کنیم.
او نوشته های صفحه ی اول راسر و ته کردو آن ها را به همین صورت روی کاغذ پوستی منتقل کرد.
هری با شک گفت: فکر می کنی موثر باشه؟
_شایدآره شاید هم نه. فقط باید زودتر کارمونو انجام بدیم.ساعت نه و ده دقیقه است و اگه پینس ما رو اینجا گیر بیاره خودت می دونی چی می شه....
هرمیون چوبدستی اش را به طرف کاغذ پوستی گرفت. نوری آبی رنگ به آن برخورد ... هری هیجان زده کاغذ را نگاه کرد. ولی جمله های سر و ته شده هنوز هم به همان صورت بودند. هرمیون ورد های مختلفی را امتحان کرد تا اینکه بالا خره...
هری با خوشحالی گفت:اوه...نگاه کن. کمی از اون نوشته به یه صورت دیگه دراومده.
هرمیون با تعجب نوشته را با صدای بلند خواند:"اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." اوه.... فکر نمی کردم ورد محو کننده عصاره ی قارچ سمی روش موثر باشه...اصلا این چه ربطی به...
_مهم نیست. ولش کن. کارت فوق العاده بود.
_اما هنوز بقیه اش رو ظاهر نکردیم.ورد روش جواب نداد...
_اشکالی نداره. اگه همین قدرش ظاهر شده حتما برای بقیه اش هم یه راهی هست. این چه معنایی می تونه داشته باشه؟ "اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." شاید فعلی که براش به کار می ره (بروید) بوده...
_آره ...ولی این فقط یه حدسه... چه طوره یه بار دیگه امتحان کنیم. اما با یه ورد عجیب دیگه مثل...
ناگهان صدایی بلند به گوش رسید._آهای...کی اونجاس؟ بیاین بیرون ریاکارهای کثیف...شماها کجایین؟ بیاین تا...
هری با عجله کاغذ پوستی را تا کرد و آن را لای کتاب کهنه گذاشت. بعد کتاب را در جیب ردایش انداخت و در حالی که دست هرمیون را گرفته بود از پشت قفسه ها رد شد. درست هنگامی که مادام پینس به وسط کتابخانه رسید هری و هرمیون از قسمت پشتی آنجا خود را به در رساندند و با عجله بیرون رفتند.


ادامه دارد...



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵

Jenny2006


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ جمعه ۱۶ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۱۲ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
از sweden
گروه:
مـاگـل
پیام: 57
آفلاین
رون و هرميون دعوا ميكردند كه يهووو يه صدايه بلندى اومد.
هرى, رون و هرميون با صورت هايه وحشت زده اطراف خود را با دقت زير نظر قرار دادند.
در Gوشه اى فرد جرج به كارى كه كرده بودند بلند خنديدند.
رون: فرد اونى كه تو دستته CHيه؟؟
فرد: به تو مربوط نميشه!
رون: به مامان ميGاما! :grin:
جرج: هيCH غلطى نميتونى بكنى!!
جرج: راستى هرى, تو بيا ببين كه يه معجون جديد ساختم!
هرى با صورتى خندان به سويه فرد و جرج تكان خرد, اَما هنوز از رون و هرميون دور نشده بود كه رون دست هرى را محكم به سوى خود كشيد.
رون: هوووى هرى بايد قول بدى كه وقتى برات تعريف كردن, بياى برامون تعريف كنى كه اون داداشايه ديوونه من باز CHهه معجونى اختراع كردن.

هرى: باشه, حالا تو اروم باش تا من ببينم .
....


You


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۵

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۷:۵۶:۴۷ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
هری و هرمیون درست وسط جنگل ممنوعه ظاهرشدند. هرمیون با نگرانی گفت:اوه...هری به نظرت اینفری ها می تونن تااینجا دنبالمون بیان؟...تعداد اونا خیلی زیادترازاونی بود که من فکرمی کردم.هری اخم کردوبابدبینی گفت: هرچیزی ممکنه. بیابریم یه جای امن.
- هیچ جای امنی وجودنداره.من اینو می دونم. حتی اگه ازدست اینفری ها خلاص بشیم گیر موجودات بدترازآن هامی افتیم...و...
وقتی نگاه خشمناک هری را دیدادامه داد: اینو جدی می گم. تو کتاب موجودات مخوف جنگل ممنوعه نوشته ی تیرااسمیت روخوندی؟اگه خونده باشی که حتما نخوندی می فهمی من چی می گم...
هری باعصبانیت پاسخ داد:مهم نیست. فقط بیاازاینجا بریم. هرمیون درحالی که دست به سینه شده بود بابدگمانی به دنبال هری راه افتادوبعدازچنددقیقه سکوت گفت: باید رون وجینی روپیداکنیم.اونجا که
بودیم یکهو غیبشون زد...
- آره حق باتوئه...بایدپیداشون کنیم. نمی دونم تو کدوم قسمت جنگل ممنوعه ان؟فقط امیدوارم که ...
هرمیون آهسته گفت:هری ازجات تکون نخور...
-چی گفتی؟
-گفتم که تکون نخور... بعدازچندثانیه هری آهسته برگشت وموجودی غول پیکررادیدکه چشمانی ریز
ودمی کوتاه داشت که ازآن جرقه بیرون می زد. موجوددم انفجاری ناگهان به سمت هری وهرمیون هجوم آورد.آن دو با همه ی توانشان شروع کردند به دویدن. موجوددم انفجاری دمش را به سمت
آن ها گرفت ومایعی مذاب مانند راازآن سرازیر کرد.هری فریاد زد:ارکیدیوس...وهرمیون هم با طلسم
اکواتراکتو آتش مذاب شکل راخاموش کرد.دم انفجاری که گیج شده بودبرای چند لحظه بی حرکت ماند.
هرمیون هم دست هری را کشید واورابه سمتی دیگر برد. بعدآن قدر دویدند تا بالاخره به یک جای امن
رسیدند.هری درحالی که نفس نفس می زد گفت:فکر کنم این دفعه دیگه با یه بوتراکل یاارکلینگ روبه رو شیم یا شایدم یه عنکبوت غول پیکر. هرمیون با ناراحتی پاسخ داد:اوه...نمی دونم چرا هاگرید دوباره به فکر پرورش دم انفجاری هاافتاده؟...
- شایدم این موجودات دوستای برادر غول پیکرش هستند...
- هری من دارم جدی حرف می زنم.البته شاید این موضوع در حال حاضرچندان مهم نباشه. اما
این که اینفری ها توجمگل ممنوعه بودند نشون می ده که ما اشتباه نکردیم و حتما یکی ازجاودانه سازها
این جاست...
- فعلا بیا بریم دنبال رون وجینی.بعدا می تونیم راجع به این چیزاحرف بزنیم. فکر می کنم اونا باید سمت
غربی جنگل باشن. هرمیون باحالتی نه چندان مطمئن گفت: من هم همین فکرو می کنم.بیا به اونجا آپارت
کنیم.هری وهرمیون دست یکدیگرراگرفتندو درگوشه ی غربی جنگل ظاهر شدند.هواکاملا تاریک شده
بود وصدای حیوانات جنگل ازدور به گوش می رسید. دست هرمیون هنوز هم دردست هری بود وهری
به وضوح لرزش دست او رااحساس می کرد. آن ها هم چنان به راه خود ادامه می دادندوآهسته رون و
جینی راصدا می زدند. ناگهان هرمیون ایستاد وگفت:یه لحظه صبرکن هری...احساس می کنم صدای
رون رو شنیدم. هری گفت:صدااز کدوم طرف می اومد؟...
-فکرکنم از پشت سرمون بود...
آن ها دوباره به سمت عقب برگشتند.ازلای شاخ وبرگ ها ردشدندوبعد به سمت چپ رفتندو رون را
دیدند که با حالتی عاجزانه برروی زمین نشسته است.هری جلوتررفت وگفت: ا...تو این جایی؟...
پس جینی... اما ناگهان چشمش به جینی افتاد که روی زمین خوابیده بود. چشمانش بسته بودو
پلک هایش به طور عجیبی پف کرده و کبود شده بودند. چهره اش سفید ورنگ پریده شده بودوجای
چند انگشت برروی گردنش دیده می شد.هری احساس می کرد که فلج شده است.جینی مرده بود...
نه اونمرده بود...امکان نداشت...اونمی توانست مرده باشد...نه... هرمیون با وحشت پرسید:
چه اتفاقی افتاده؟...رون زود باش ...حرف بزن... اما ظاهرا رون هم مثل هری قادر به حرف زدن
یا اظهار تعجب نبود... هرمیون دستش را برروی قلب جینی گذاشت وگفت: رون...اون هنوز زنده اس...
ما...ما...بایداونو ببریم درمانگاه ...زودباشین...بلند شین دیگه...باید فورا به مدرسه برگردیم.
باصدای هرمیون رون وهری به خودشان آمدند.هری جینی رابغل کردو به همراه رون و هرمیون
جلوی درب ورودی قلعه ظاهر شد.باخودش گفت:اگر حال جینی بهتر نشود هرگز خودش را نمی بخشد.
هری که از طلسم های محافظ قلعه اطلاع داشت دررا باز کرد ودوباره جادوی محافظ
را فعال کرد.بعد از چند لحظه رون به طرف هری آمدو گفت:بذار من جینی رو بغل کنم...تو خسته...
اما قبل از اینکه بتواند حرفش را کامل کندنگاهش برروی چهره ی جینی متوقف شد ودهانش از شدت
تعجب باز ماند. دختر جوان چشمانش را گشوده بود وبا بی حالی اطرافش را نگاه می کرد.هرمیون
برگشت وگفت:شما دوتا چراعقب موندین؟بیاین دیگه ... زود باشین... اما بعد به سمت رون وهری
آمدوبا تعجب به جینی خیره شد.هری با خوشحالی گفت:اوه...جینی...تو حالت خوبه؟
هرمیون گفت:هری...معطل نکن...بدوبیا... هری. رون و هرمیون با سرعت به طرف درمانگاه
دویدند.هری با وجود اینکه می دانست بدترین جریمه ها و سرزنش ها به خاطر رفتن به جنگل ممنوعه
در انتظارشان است . بسیار خوشحال بود. چون که جینی عزیزش از حمله ی اینفری ها جان سالم به در برده بود.


پایان



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۰ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
پرفسور اسنیپ: ازین شربت عشق یک جرعه بنوشید... یک احساس مجزا خواهید داشت...
مرد 1: عمو مو ویسکی خواستم
مرد 2: ها عمو... معجون عشق چیه
اسنیپ:از هزاران ویسکی بالاتر است... برای شما چه بویی میدهد؟
مرد 1: عجیبه همو بوی ویسکی میده.
مر د 2: برا من که بوی کوکایین میده
اسنیپ: من یک جادوگرم.... من را وارد دنیای خود نکنید!
مرد 2: بابا تو الان چن تا انداختی بالا؟ مو یه جادوگروم. هه هه!
اسنیپ: شما ماگلها ارزش این معجون عشق را درک نمکنید!
مرد یک: ها عمو؟ ماگل عمته! دداش ویسکی دری بده بیریم که دیر شد.
اسنیپ:درین بحبحه ی قدرت لرد سیاه، وقت هم مال اوست.
مرد 2: لرد سیاه دیگه چه سیخیه؟ عمو بده کشتی بندر رفت!
(سوت کشتی)
اسنیپ: من شما را با اپارات به محل سکونتتان خواهم برد... بنوشید و یک جرعه به معشوقه تان بدهید...
مرد 1: معشوقه مو دختر همسایه ی گفتنم میرم دبی کارمیکنم برمیگردم.. ولی اگه برنگردم دیگه مورو دوس نداره
اسنیپ:عشق شما یک چیز مجازیست... عشق واقعی این است.
مرد 2: عمو میدونم ویسکیه! بوش میاد... بده بوروم که کشتی رفت.
(صدای سوت کشتی)
مرد 2(داد زنان): عمو بده کشتی بندر رفتتت. ابول بریم این مردیکه زیادی کشیده حالش خرابه.
(مرد یک همراه مرد دو راه می افتد..
اسنیپ: بایستید!
مرد 1: جاسم این سیخه چیه دست آقا؟
مرد 2:نمیدونم. چیه اقا؟ نخ بنگه؟
اسنیپ: نخیر! آوادا کداورا!
(مرد 2 به زمین میخورد و مرد 1 کنار او مینشیند)
مرد 1:جاسم نمیر جاسسسسسسسمم!
اسنیپ: توهم ارزش این را درک نخوهی کرد. آوادا کداورا!
(مرد یک به زمین میخورد و اسنیپ از روی جسد هردوی آنان میگذرد)
اسنیپ:آههههه. کاش همه معجون مرا درک میکردند.
(به نرده ی محافظ تکیه میدهد و به افق آبی و مرغان دریایی خیره میشود...)
پایان
قشنگه برادران؟

(فلیتویک مال توهم خیلی قشنگه)


I Was Runinig lose


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵

فنگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۰
از ساختمان مركزي حذب
گروه:
مـاگـل
پیام: 147
آفلاین
جنبش شکوفایی استعدادهای خفته

ای کمرمون زیر بار دوش وزن این فعالیتها خم شد!!
اخه مگه یه سگ چقدر توان داره؟ها؟
ولی جهنم ضرر دیگه چشممون کور معاون وزیر شدیم باید یه کم فعالیت کنیم که این عذاب وجدان مارو در بر نگیره.

در راستای همین فرمایشات بنده بران شدیم که یکی دیگر از تاپیکهای خاک خورده و رو به انقراض ولی با پیشینه ای درخشان سایت رو رونق ببخشیم.

دوباره در همین راستا باید یه سری نکاتی رو متذکر بشم:
شیوه ی کار این تاپیک فعلا مثل گذشته به اینصورت خواهد بود که هر هفته من عکسی رو اینجا قرار میدم و شما دوستان عزیز چه تازه وارد و چه کهنه وارد و چه میان وارد بر طبق اون عکس ک نمایشنامه به دلخواه خودتون حالا یا طنز یا جدی مینویسید و ده روز بعد(یا اگه استقبال بشه یک هفته ی بعد)نمایشنامه ها توسط من و دوستان دیگری که امیدوارم در اینده به من کمک کنند نقد و امتیازدهی خواهد شد و هر هفته و یا هر ده روز بهترین پست انتخاب میشه و من میخوام یه کم از این فراتر برم و یه مزایایی رو هم برای شخصی که بهترین نمایشنامرو هم میزنه در نظر بگیرم که حالا باید در موردش بحث بشه.

حواستون باشه که نمایشنامه هایی که میزنید به عکس مربوط باشه و ربطی به نمایشنامه نفر قبلیتون نداشته باشه.

موفق باشید برای هفته اول یه عکس سریع انتخاب کردم.
حواستون باشه از تمام چیزایی که تو عکس میبینید استفاده کنید خلاقیت و نو آوری امتیاز ویژه ای داره.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۰:۴۰:۳۱
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۰:۴۹:۰۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵

گریفیندور

مینروا مک گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۸:۰۰ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳
از عمارت پوگین
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
جـادوگـر
پیام: 467
آفلاین
من این داستانو برای شرکت در مسابقه نوشتم تا شخصیت هرمیون را بگیرم که متاسفانه منو انتخاب نکردن به من گفتند که برای کارگاه داستان نویسی بفرستمش.... امید وارم که خوشتون بیاد....هر نظری رو می پذیرم...پس منتظر نظرهایتان هستم

هرمیون جادوگر

12 سپتامبر1979
نمای باغ در آن ساعت بعد از ظهر، بسیار دل فریب و خیال انگیز بود. انوار زرین خورشید به درختان پر شکوفه( قرانیا) که تا چشم کار می کرد اطراف باغستان را پوشانیده بود تابیده و در زمینه ی زمردین چمن منظره ای بدیع و تماشایی پدیدآورده بود.
در فاصله دوردست در وسط گذرگاهی که از میان درختان عبورمی کرد. دو اسب درشت کهربائی رنگ ایستاده و در کنار آن ها چند سگ شکاری،خشمناک باهم نزاع می کردند.
در میان باغ درخت بیدی بود که شاخه های خمیده ی زیبایش تا به زمین کشیده شده بود، در پایین درخت زنی با موهای قهوه ای و چشمانی عسلی در کنار شوهرش که موهای مشکی و چشمانی قهوه ای داشت به درخت تکیه داده بودو تعطیلات خود را به همراه شوهرش در باغ می گذراندند. هردو در انتظار مهمترین اتفاق زندگی شان بودند. هردو فکر می کردند که خوش بخت ترین زوج دنیا هستند.
مرد همان طور که ادای بیماری که دوروز پیش به او مراجعه کرده بود تا 6 تا از دندان هایش را بکشد درمی آورد گفت: - باور نمی کنی پیرمرد هفتاد ساله ی بداخلاق که کسی تا حالا جرأت نکرده بود بهش بگه برو پیش دندون پزشک این قدر غر زد که می خواستم یه گلدون خرج سرش کنم ... آخرشم به مجازاتش رسید...دست منو گرفت درهمون لحظه سوزن توی لثه ی پهلویی رفت وای..... نمی دونی چه جیغی کشید داشتم کر می شدم آخرش وقتی 6تا دندوناشو کشیدم نمی دونی چه قدر قیافهش خنده دار بود فکر کن پیرمرد با اون همه چین و چروک 6 تا دندون هم نداشته باشه.....
اما زن درعالم دیگری سیر می کرد به فکر روزهای بعد یاهمین لحظه یا دوساعت دیگه بود.
زن همان طور که به شکم برآمده اش نگاه می کرد گفت: فکر می کنی کی وقتشه؟
مرد دست ازتعریف ماجرا کشید و گفت : دوروز ، سه روز،یا شاید بیشتر از یک هفته اما هممون طور که دکتر گفت نباید زیاد نگران باشی عزیزم.
زن گفت: فکر می کنی چه شکلی باشه؟... من که دوست دارم چشماش قهوه ای باشه با صورتی سفید و موهای مشکی.
- برای من مهم نیست فقط دوست دارم هک دختر باشه.
اسمش! اسمش خیلی مهمه ... بعضی از دوستام پیشنهادهایی می دادند هرکدوم یه اسمی می گفتن.....کیت، شارلوت،سامانتا ،جورجینا... به نظرت چه طوره؟
- نه، زیاد خوب نیست....من فکر می کنم که این اسما زیاد مناسب نباشه.
- دعا می کنم که سالم باشه.


آقا و خانم گرنجر انسان هاس آرام و خوش قلبی بودند و در خانه ی نسبتا بزرگی زندگی می کردند و هر دو دندان پزشک بودند.

***********
19 سپتامبر1979
- عزیزم، من دارم می رم اگه اتفاقی پیش اومد تماس بگیر تا خودمو برسونم...... این را آقای گرنجر می گفت.
- باشه، مرسی
آقا و خانکم گرنجر از هم خداحافظی کردند وپس از بسته شدن در خانم گرنجر با خود فکر می کرد که امروز دیگه وقتشه. تا ظهردردی توی کمرش حس می کرد اما دوست نداشت که باور کنه وقتشه اما دیگه تحملش خیلی سخت یود تا این که تمام وسایلشو جمع کرد و با یک تماس.............
نور چراغ ها یکی پس از دیگری از جلوی چشمانش می گذشتند فقط چهره ی پریشان شوهرش را تشخیص می داد که به همراه تخت به دنبالش می آمد.... اون قدر درد داشت که دوست داشت ملافه ای که رویش انداخته بودند تکه تکه کند.......
بعد از 5/1 ساعت صدای گریه ی بچه ای فضا را پر کرد....دریکی از اتاق ها باز شد و پرستاریاز پشت آن نمایان شد آقای گرنجر پریشان تر از همیشه به طرف پرستار رفت.....پرستار با خنده گفت: بچه و مادر هردو سالمن ...مبارک باشه........دختره.
آقای گرنجر از خوشحالی نمی دانست چی باید بگه با سختی گفت: میشه...... و نگاهی به اتاق انداخت.
پرستاربا شادی گفت: البته ... مبارکتون باشه.

مرد با شور و اشتیاق بچه اش را در آغوش گرفت و کنار تخت همسرش نشست ....باور نمی کرد همونی بود که هردو آرزویش را داشتند دختری با موها و چشمانی قهوه ای با صورتی زیبا. هردو آن قدرخوشحال بودند که فقط با خنده به هم نگاه می کردند.
آن ها اسم دخترشان را هرمیون گذاشتند و هردو اعتقاد داشتند که اسم زیبا و مناسبیه.

**********


14 سپتامبر1990
صبح زیبایی بود ،لطافتی غیر قابل وصفی داشت، عطر گلها به راحتی احساس می شد، نسیم صبحگاهی از لای پنجره وارد اتاق می شد و صورت دخترک را نوازش می کرد.
هرمیون....هرمیون بلند شو باید بریم بیرون......اومدی...
این صدای خانم گرنجر بود که از طبقه ی پایین به گوش می رسید.
هرمیون چشم هایش را باز کرد تا روزدیگری را تجربه کند.
- الان میام مامان.
.....................................
- سلام بابا ....سلام مامان.........امروز چه خبره؟
خانم گرنجر گفت: بنشین عزیزم.... میرم پیراشکیتو بیارم.
آقای گرنجر گفت: باید کمی خرید کنیم
هرمیون گفت: مامان تو مگه نمیری مطب؟
خانم گرنجر گفت: اول باهم مب ریم خرید برای تولدت بعد می رم مطب.
.........................................

هرمیون بعد از این که به خانه رسید به طبقه ی بالا رفت تا لباسش را عوض کنه و بعد به آشپزخانه رفت تا سری به یخچال بزنه....
همان طور که به آهنگ گوش میاد و تکه ای از شکلات در دهانش بود از آشپز خانه خارج شد که چشمش به چتد تا نامه افتاد که به داخل خانه انداخته بودند. نامه ها را برداشت..... به نامه ی اولی نگاهی انداخت از طرف خاله ماری از بروکسل بود.....دومی ازطرف آقای تری ، دوست پدرش بود....
- اوه....اوه .... سیلیا رابرتز خودمون.... وای چه قدر مامان خوشحال می شه....خب .........مدرسه هاگوارتز!!!!
نامه ی چهارمی را باز کرد و مشغول خواندن شد:
برای دوشیزه هرمیون گرنجر ساکن لندن، خیابان ماکسن، شماره ی 16
اینجانب آلبوس دامبلدور مدیر مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتزشما را برای تحصیل دراین مدرسه دعوت می کنم.
در تاریخ 20 سپتامبر جادوگری به دنبال شما می آید تا بیش تر با این مدرسه آشنا و برای خرید لوازمتان شما را راهنمایی کند.
وسایل مورد نیاز:
شنل( فرم مدرسه)، چوب جادویی، پاتیل، قلم پر
کتاب ها: اصول اولیه تغییر شکل، روش شناختن وکاربرد گیاهان جادویی، باستان شناسی جادویی، تاریخ جادو و جادوگری، آشنایی با ساده ترین وردهای جادویی

هرمیون بعد از این که نامه را خواند از خنده منفجر شد و با خود گفت: کدوم احمقی بوده که همچین شوخی بامزه ای کرده ......واقعا خندیدم . ونامه را روی کاناپه انداختو رفت.
ساعت حدود 8 بود که هرمیون با صدای زنگ از جا پرید و به طرف در رفت .....
- سلام مامان..... کار چه طور بود.
- بد نبودعزیزم ... و دخترش را بوسید.
- پدرت نیومده خونه........کسی تلفن نزد؟
- نه مامان نه بابا اومده نه کسی تلفت زده .....اِ... فقط چندتا نامه اومده، توی آشپزخونه روی میز گذاشتم.
خانم گرنجر به طرف کاناپه رفت و روی آن نشست و گفت: وای چه قدر خسته شدم......این چیه دیگه؟......نامه از مدرسه ی چی چی؟
هرموین گفت: آهان... هاگوارتز....فکر کنم یه شوخی مسخره از طرف یکی از دوستام باشه .... وقتی خوندمش از خنده منفجر شدم....بخونش.
خانم گرنجر بعد از خواندن نامه با خنده گفت: شوخی جالبیه...کی این کارو کرده؟
- نمی دونم....فکر کنم کار نخوده!
خانم گرنجربا خنده گفت: این طوری صداش نکن، مگه دختر بیچاره چه عیبی داره ؟ .... گناه داره بچه.
- چی!!!! اون بچه اس از هر عولی بدتره.
هرمیون این را گفت و ادای دوستش لیندا را درآورد.
خانم گرنجر گفت: فعلا باید به فکر تولدت باشم.

**********

19 سپتامبر1990
- هرمیون اومدی....مهمونا اومدن.
هرمیون با عجله پایی آمد و خودش را به مهمان ها رساند. لباسی به رنگ آبی روشن پوشیده بود که زیبایش کرده بود. همه دوستانش بودند و هر کدام لباس زیبایی بر تن داشتند. هریمون با گرمی به همه ی آن ها خوش آمد گفت و.....
مهمانی خوبی بود وقتی همه مهمان ها رفتند هرمیون به مادرش گفت: می دونی مامان.... اون نامه رو لیندا نفرستاده بود.... یعنی کی می تونه باشه؟
پدرش که تعجب کرده بود گفت: چه نامه ای؟
خانم گرنجر تمام ماجرا را تعریف کرد. آقای گرنجر گفت: یعنی کی می تونه باشه؟
هرمیون می خواست جوابی بدهد که چشمش به پایین در افتاد، ده دوازده تا نامه بود....همه ی آن ها از طرف همان مدرسه بودند خیلی تعجب کرده بود مادر و پدرش هم همین طور....تاریخ آمدن اون شخص جادگر را دید..... فردا بود......می توانست صدای قلبش را بشنود.
بعد از این که به تختخواب رفت نمی توانست موضوع اون نامه را فراموش کند. هرمیون با خودش می گفت: اگه حقیقت داشته باشه چی؟!!!!!
..................................
صبح پریشان از خواب بیدار شد با عجله به طبقه ی پایین رفت، نگران بود از این که اتفاقی افتاده باشد. وقتی به سر میزصبحانه رسید خیالش راحتع شد، همه چیز عادی به نظر می رسید. در حال نشیتن روی صندلی بود که صدایی از توی شمینه آمد......تق ...صدای جیغی به گوش رسید: وای ....خدای من. این صدای جیغ خانم گرنجر بود.
- چیزی نیست..... آروم باشین....آروم باشین.
آقای گرنجر گفت: شما کی هستید؟مرد ایستاد و با احترام گفت: من رابرت ژنتون هستم، از وزارت سحروجادو به دستور آلبوس دامبلدور مدیر عالی رتبه مدرسه ی علوم وفنون جادوگری هاگوارتز اومدم که خانم هرمیونه گرنجر را در تهیه لوازم مدرسهراهنمایی کرده و او را برای رفتن به مدرسه هاگوارتز آماده کنم. خواهش می کنم بنشینید.
آاقی و خانم گرنجر و دخترشان، هرمیون که بسیار متعجب بودند نشستند، باورشان نمی شد که یک مرد بااین سرو وضع و با ورود غیر عادی به خانه یشان بیاید و از آن ها در خواست کند که آرام و خون سرد باشند.
- هوم.... بگذارید توضیحی درباره مدرسه بدم، مدرسه هاگوارتز مدرسه ای است که سال های زیادی پابر جاست و برای تعلیم جادو و استفاده درست از آن دانش آموزان بنا شده است . ما دخترتان را از آغاز تولد انتخاب کرده ایم تا در این مدرسه به تحصیل بپردازد و منتظر بودیم تا او11 ساله بشود. مطمئن هستیم که جادوگر خوبی خواهد شد. ما بعضی از مشنگها رو که استعداد عالی دارن انتخاب می کنیم .
آقا و خانم گرنجر با هم گفتند: مشنگ ها؟
مرد جواب داد: افرادی که جادوگر نیستند.
خب کجا بودم ..آهان... برای اینکه بتونید لوازم لازم برای مدرسه را تهیه کنید باید شمارو به کوچه دیاگون ببرم و باید پول های مشنگیتونو به گالیون تبدیل کنید ...ناراحت نباشین بانک گرینگورتز این کارو انجام میده.
آقای ژنتون هم چنان از دنیای جادو و جادوگری و عجایب آن، مردمانی که در دنیای جادویی زندگی می کنند، وزرات سحروجادو و مکان های مختلف جادویی که هیچ مشنگی از وجودش آگاه نیست برایشان می گفت و آاق و خانم گرنجر و هرمیون هم چنان گوش می دادند و تعجب به خوبی در چهره هایشان نمایان بود.
- خب دیگه فکر نمی کنم چیزه دیگه ای باشه ..... تموم شد. نگاهی به آنها کرد گفت: فهمیدید؟
مرد از قیافه ی متعجب آن ها جوابش را دریافت کرد.
آقای گرنجر گفت: نمی تونیم قبول کنیم....چون....چون....آماده گیشو نداریم.... از کجا معلوم که این یه شوخی نباشه و..
قبل از این که جمله ی دیگری بگوید مرد چوبدستیش در درآورد وبا یک تکان چهارجام به همراه نوشیدنی ظاهر کردو در هوا تکان داد و بعد روی میز گذاشت.
همگی از تعجب دهانشان باز مانده بود.آقای گرنجر گفت: خب ما حالا باید چه کارکنیم؟ از کجا بدونیم که این دنیایی که ازش حرف می زنید امن باشه....چون ..خب بالاخره دخترمونه.
مرد دستی به روی پیشانیش کشید و عرقش را پاک کرد و گفت: بهم گفته بودن که خیلی طول می کشه.....مطمئن باشید که امنیت در آن جا برقراره ، البته شما برای تهیه لوازم می تونید همراه دخترتون بیایین و اونجا رو از نزدیک ببینید.
اولین موج خوشحال توی چهره ی خانم و آقای گرنجرو هرمیون نمایان شد.
دخترک باورش نمی شدکه یک جادوگر باشد ، همیشه یه چیزایی از جادو شنیده بود اما حالا.... باورش برایش سخت بود که یک دنیایی وجود دارد که همگی جادوگر هستند با این همه شگفتی باخود می گفت:( نکنه دارم خواب می بینم) اما خواب نبود بلکه یک حقیقتی بود که باید می پذیرفت.....سرنوشت چنین برایش رقم زده بود.



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵

کنث تیلورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۱
از Hogwarts
گروه:
مـاگـل
پیام: 156
آفلاین
چرا دیگه هیچ کس اینجا فعالیت نداره؟
نمی خواین یه فکری بکنید؟


[i


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۷:۵۵ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵

لورا مدليold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۵ جمعه ۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۵۱ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۸۵
گروه:
مـاگـل
پیام: 16
آفلاین
اينجا نمي خواد بعد از مدت ها خاك خوردگي راه بيفته؟!



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 805
آفلاین
شب بود
مردي تنها در خياباني خلوت راه مي رفت گويي دنبال چيزي بود
او چهره اي جذاب داشت قدي بلند صورتي كشيده كه چند خراش اساسي روي آن ديده مي شد و
رداي مرگ خواريش پاره و نخ نما شده بود
و با عصبانيت تمام نقاط خيابان را برانداز مي كرددر خيابان هيچ نوري ديده نمي شد تنها نوري كه در چشم مي زد
از وسيله اي خارج مي شد كه در دست مرد بود
گويي تمام نوري را كه بايد در خيابان باشد در آن وسيله حبس شده بود
آن مرد آمايكيوس بود
ناگهان صدا هاي نا مفهومي از اطراف شنيده شد
مرد سرعتش را بيشتر كرد و دستش را به سمت چوبدستيش برد كم كم صدا ها به وضوح شنيده مي شدند
صداي عده اي آدم بود آمايكيوس آنها را مي شناخت
ايستاد و به خيابان مه گرفته ي پشت سرش نگريست كم كم در پشت توده هاي مه افرادي ديده شدند
هفت يا هشت نفر بودند كه شباهت زيادي به آمايكيوس داشتند آن ها مرگ خواران لرد ولدمورت بودند
در آن ميان زني با صداي جيرجيرك مانندش به سمت آمايكيوس آمد و او را در آغوش كشيد
زن:از ديدنت خيلي خوشحالم
آمايكيوس:متشكرم بلاتريكس
زن او را به سمت ديگر مرگ خواران هدايت كرد آمايكيوس به همه ي آنها كه
(بلتريكس لسترنج رودلفوس لسترنج رابستن لسترنج ايوان مكنر آلبرت روزي يرنارسيسا مالفوي فرانك مالسيبر و سيوروس اسنيپ)بودند دست داد
هنگامي كه آمايكوس با اسنيپ دست مي داد خشم بر چهره اش آشكار شد اما به موقع خود را كنترل كرد
مردي كه مالسيبر نام داشت لب به سخن گشود : آمايكيوس ارباب ما رو فرستاده تا تورو ببريم پيشش
آمايكيوس خنده ي معني داري كرد و گفت : يعني شما همتون اومدين منو ببريد ؟
سيوروس اسنيپ با پوزخند گفت : متاسفانه بله
آمايكيوس عصباني شد و خون به چهره اش دويد
اوبي اختيار چوبدستيش را بيرون آورد و فرياد زد : كروشيو
پرتو سرخ رنگي از نوك چوبدستيش خارج شد و به سمت اسنيپ حركت كرد اما قبل از اينكه به او برسد پرتو ديگري آن را منحرف كرد
تمام اين وقايع تنها در چند ثانيه رخ داده بود
آمايكيوس به قدري سريع عمل كرده بود كه اسنيپ حتي فرصت نكرد دستش را به سمت جيبش ببرد اما با انحراف افسون آمايكيوس او فرصت يافته بود تا چوبدستيش را آماده كند حالا ان دو در برابر هم قرار گرفته بودند و هر كدام اماده ي طلسم كردن ديگري .
تمام افراد حاظردر انجا به خوبي مي دانستند كه آمايكيوس به تنهايه مي تواند با دو برابر همين جمع بجنگد به همين خاطر بلاتريكس پا پيش گذاشت و ميان ميان آن دو قرار گرفت و در واقاع جان اسنيپ را نجات داد
اسنيپ كه ترس در چهره اش موج مي زد به سرعت چوبدستيش را پايين آورد و گويي كه به آمايكيوس رحم كرده است رفت و از رابستن براي منحرف كردن طلسم آمايكيوس تشكر كرد
در اين هنگام همه آستين دست چپشان را بالا زده و به علامت شوم روي دستشان نگريستند
بار ديگر پر رنگ شده بود و مي سوخت بدون هيچ حرفي همه غيب شده و در خانه اي كه بيشتر شبيه كاخ بود ظاهر شدند
از دري كه روبرويشان بود گذشتند
آن سوي در نختسين چيزي كه ديده مي شد صندلي بزرگ و زيبايي بود در و ديوار اتاق مملو ازاجسام عتيقه اي بود كه به نظر خيلي ارزشمند مي آمدند
روي صندلي مردي نشسته بود تاس كه انگشتان كشيده اش را به هم قلاب كرده بود و با پايش بدن ماري نسبتا بزرگ را كه پايين صندلي چنبره زده بود نوازش
مي كرد همه ي مرگخواران در آنجا حاضر بودند
با رسيدن آخرين نفرات همه تعظيم بلند بالايي كردند و صاف و بدون حركت ايستادند
لرد ولدمورت از روي صندلي برخواست و دور اتاق را زد و از جلوي همه ي خادمانش گذشت و درست جلوي آمايكيوس ايستاد
آمايكيوس به سرعت سرش را پايين انداخت لرد با دستش سر او را بالا آورد و با صدايي بلند گفت : امروز مي خوام يكي از بزرگترين اشتباهاتي رو در زندگيم مرتكب شدم به شما بگم البته خوشبختانه هنوز كاملا مطمئن نيستم كه اين اشتباه رو كردم يا نكردم
بعد دوباره رويش را به سمت امايكيوس برگرداند و گفت : و اما تو آمايكيوس تو در راس اين اشتباه قرار داري
رنگ از چهره ي آمايكيوس پر گشود و رفت
- تو اولين كسي بودي كه به درخواست من در مورد مرگ خوار شدن پاسخ دادي تو اولين مرگ خوار گريفيندوري من هستي
تو در مدرسه جز نوابغ بودي تو شايد از من هم در اين جمع اصيل زاده تر باشي و من برات احترام خاصي قائل هستم
و از طرفي تو چفت كننده ي بسيار ماهري هستي و من هم ذهن جوي خوبي هستم به همين خاطر من در طول اين سالها هيچ وقت نتونستم ذهن تو رو باز كنم
ولي با تمام وجودم به تو اعتماد داشتم و اصلا فكرشم نمي كردم همچين چيزي پشت سر تو بگن
آمايكيوس كه ديگر رنگ به چهره نداشت پرسيد:
ارباب به شما چي گفتند؟
ولدمورت: آها به من گفتن كه تو جاسوس محفل ققنوسي!!!
و با خشونت به آمايكيوس نگاه كرد برق شرارت در چشمان مار مانندش موج ميزد
بر خلاف انتظار آمايكيوس آرام شد و با حالتي عادي گفت :
ارباب من جاسوس باشم نه نه .......نه
- من از كجا بايد بدونم كه تو راست ميگي؟
-ارباب قسم مي خورم كه من به شما وفادارم.......وفادارم ارباب
و به پاي ولدمورت افتاد او بازيگر فوق العاده اي بود و به خوبي موضعش را حفظ كرده بود
- بلند شو آمايكيوس
آمايكيوس با دستپاچگي بلند شد ولدمورت دستش را بر شانه ي او گذاشت و گفت :
من هميشه به تو اعتماد داشتم و خواهم داشت و از همون اولي كه اين خبرو به من دادند فهميدم كه دروغه.....
حالا از همتون مي خوام بريد و به ماموريت هاتون برسيد.
همه غيب شدند
خطر از سر آمايكيوس گذشته بود او بار ديگر شانس اين را يافته بود تا به سپيدي خدمت كند پس به راه افتاد و راه سپيدي را دوباره در پيش گرفت


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۷:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 1223
آفلاین
ادریان:


موضوع داستان جالب نبود تا حدودی هم غیر منطقی بود
لحن نوشتاریت توی ذوق می زد نتونسته بودی خوب از آ ب در بیاریش نه خودمونی بود نه رسمی نه مثل خود رولینگ کلماتی توی نوشته به چشم میخورد که قشنگ نبودند مثل


ترس را در دل هر شجاع دلي جاي ميكردند




یا
هري كه حال رون را بهتر از خود نيافت



تا اونجایی که میتونی نباید از چنین کلماتی استفاده کنی بیشتر از این که داستان رو قشنگ کنه مسخرش میکنه


هري در كنار رون و هرميون ايستاده و مشغول صحبت كردن در باره ي كلاس تغيير شكل بود و اينكه تكاليف خيلي زياد است و هرميون در نوشتن ان بايد به هري كمك کند


این طور توصیف گذشته اصلا جالب نیست


درسته توی سایت ما به گریفندور میگیم گریف ولی نباید توی نمایش نامه هایی مثل این از اختصار اسم ها استفاده کنی

یکی دیگه از جمله های بد نوشتت هم این بود .


اما اين دفعه بيشتر دانش اموزان اسلايتريني و كساني كه گرايشي به نيروي سياه و بد داشتند خنديدند


دلیل نداشت که اصلا دسته بندی کنی ذر ضمن در واقعیت کتاب هیچ وقت چنین اتفاقی نمی افته بیشتر مواقع تعداد معدودی اسلایترینی لبخند میزنن
.

دو تا خلف عادتی دیگه ای که کرده بودی هم اینا بود

1: اسنیپ هیچ وقت هری رو این طور مسخره نمیکنه که بگه بابات ابله بود
2: هری اونقدر توانایی نداره که اسنیپ رو تلسم کنه
در ضمن هری جرات این کار رو نداره


ورانیکا:

شروع داستان خیلی مناسب بود

این قسمت هم قشنگ نوشته شده بود


چهره ی منقبض شده ی دختری که در کنار یکی از پنجره ها به دیوار سرد تکیه داده بود، خودنمایی می کرد. یک نفر دیگر در کنار او به چشم می خورد.


اما بهتر بود این جمله رو نمی نوشتی


آن دو کسانی نبوند جز هری پاتر و هرمیون گرنجر!


خواننده با جمله ی بعدی همه چیز رو میفهمه یعنی این


سرانجام بعد از چند دقیقه سکوت دختر سخنی کوتاه به میان آورد: من نمی تونم بیام هری.


این جمله هم با لحن روایی داستان نمیخونه


او چه کاری می توانست داشته باشند که این طور ناگهانی تصمیم گرفت و از همه مهم تر... به هری نگفت؟


این جمله هم بد بود مثلا میگفتی کاری از دستش ساخته نبود


از طرفی نمی توانست جلو برود و آن فرد را شکست بدهد

کلا نوشتت قوی بود من خوشم اومد این که میبینی فقط اشکالا رو گفتم هم به خاطر این بود که بقیه ی قسمت ها خوب و بدون نقص بود

موفق باشی


رولاندا :
نوشته ی خوبی بود نمیشه اشکال خاصی بهش گرفت هم منطقی بود هم باور پذیر فقط یک مشکل کوچیکش این بود که توی اون قسمت در ها خواننده یاد کتاب پنجم و وزارت سحر و جادو می افته اگه توی متن ابتکار وجود داشته باشه خیلی بهتره


نمایش نامه ی منتخب هفته ی دهم پست ورانیکاست



دوستان به دلیل امتحاناتم یک مدتی میرم مرخصی ولی دوباره اینجاست خواهم زد


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.