ریموس گفت: آلبوس سرش شلوغه ولی شاید بتونیم با هم یه فکری بکنیم. به نظرم باید یه طوری به اونجا بریم که کسی نفهمه
اسپراوت: خب اینو که همه می دونستن درسته؟؟
ملت: ها نه!!!!!!
اسپراوت که زایه شده بود اینطوری شد:
و روی زمین نشست.
نزدیک بود ایندفعه فردو له کنه ولی لودو که خودش درد له شدن را چشیده بود با یکی از طلسم های جمع آوری انسان ها که امروز در کتابخانه خانه بود او را نجات داد ولی بخاطر وزن سنگین اسپراوت زمین لرزید و 3 کتاب به روی سر لاوندر افتاد.
لاوندر:
فرد گفت: خب ریموس درست میگه ولی ما هر کاری هم بکنیم نمی تونیم طوری اونجا بریم که مرئی بشیم مگر اینکه از شنل نامرئی استفاده کنیم که متأسفانه فقط یکی است و اگر یکی بخواد بره بسیار طول میکشه.
مودی با غرولند گفت: البته همه به جز من
با شنیدن این حرف فکری در ذهن اسپراوت پیدا شد: مودی تو می تونی زیر شنل قایم بشی و با چشمت سریع یه نقشه تهیه کنی و برامون بیاری
آلستور که از اینکه بلاخره کسی نیز به فکر چشم جادوئیش افتاده بود خوشحال بود گفت: البته. ولی یه مشکلی هست. اگه من بخوام بنویسم اونوقت صداشو چیکار کنم؟
ریموس با تعجب:
یعنی یه کارگاه نمی تونه با یه ورد صدا رو قطع کنه. باشه من اینکارو می کنم. با یه ورد صدا رو از بین می برم.
-------------------------------------------------------------------
همه گروه داشتند شام آخر رو در محفل می خوردند تا به مأموریت بروند. مأموریتی خطرناک. آنها در اواسط ماه بودند بنابراین طبق گفته ی ریموس دیگر کسی که توسط یک گرگینه گاز گرفته شود خاصیت کامل گرگینه ای را نخواهد داشت.
آلبوس به بالای منبر رفت: اهم. اهم
ملت: چته؟ بزار شاممونو کوفت کنیم
آلبوس با شرمنگی گفت: ببخشید. و شروع به سخنرانی کرد:
امروز بار دیگر یکی از مأموریت های سخت محفل به دست تعدادی از اعضای خوب محفل که عبارتند از: پروفسور اسپراوت-لاوندر براون-ریموس لوپین-رون ویزلی-الستور مودی-لودو بگمن-اینیگو ایماگو-فرد ویزلی آغاز می شود. آنها وسایلی کامل را باخود می برند مانند چادری نامرئی که دارای تمام امکانات هست و همچنین ورد های کارایی که در جنگ با گرگینه ها به دردشان خواهد خورد. حالا از اسپراوت عزیز که سرگروه این گروه خوب هستند خواهش می کنم چند کلمه ای برای ما صحبت کنند
اسپراوت از جایش بلند می شود ولی شکمش به میز برخورد می کند و غذا را از کسانی که طرف خودش هستند دور و کسانی که آن طرف نشستند را همراه با صندلی ها نقش بر زمین می کنند ولی او بی اهمیت گفت:
خب اعضای گروه من آماده ان تا به مأموریت بروند ولی قبلش باید با شما خداحافظی کنیم. پس از همینجا خداحافظی ما را بپذیرید تا اگر سلامی نبود از ما دلگیر نباشید که بدون خداحافظی رفتیم
ملت:
------------------------------------------------------------
همه اعضای محفل در حال بدرقه گروه بودند.
مالی به رون گفت: عزیزم یادت نره شب دندونهاتو مسواک بزنی چون ممکنه درد بگیرن.
رون که زایه شده بود رو به مالی:
مالی که عصبانیت رون را دیده بود:
بعد از بدرقه به راه افتادند. در جنگل صداهای وحشتناکی می آمد مثل صدای گرگ و زوزه ی شغال
سر انجام قرارگاه گرگینه ها از دور نمایان شد. وقتی به نزدیکی آنجا رسیدند چادری را که از هدویگ گرفته بودند برپا کردند. آن چادر نامرئی بود ولی آنها چوبدستی خود را به طرفش گرفتند و آن نمایان شد. سریع به داخل رفتند و چادر دوباره نامرئی شد
-----------------------------------------------------------
در درون چادر همه چیز بود. اسپراوت بلافاصله در را بست و کلونش را انداخت در نایدید شد. ولی دکمه ای جایش به وجود آمد
ریموس که می دانست آن چه چیزی است گفت: این یک در قفل شونده ی اتوماتیک است. تا این دکمه را فشار ندهیم سپری دورش را می گیرد که هرگز از بین نمیرود.
همه به درون چادر نگاهی انداختند. تلویزیون، یخچالی که همیشه پر از غذا بود. حمام، خوابگاه. کتابخونه و تمامی امکانات
همه خود را روی صندلی های راحتی انداختند. ناگهان چشم آلستور به دکمه ای خورد: ضد صدا. آن را فشرد و گفت: این دکمه کاری می کند که صدای ما حتی اگر با بلندترین حد ممکن فریاد بزنیم به بیرون نرود
سپس تلویزیون را روشن کرد و مشغول دیدن اخبارشد.
بعد از شنیدن اخبار همه به خوابگاه ها رفتند و خوابیدند تا صبح روز بعد به دنبال نقشه بروند.
ولی ریموس چیزی یادش آمده بود. پنجره را آرام باز کرد و چوبدستیش را به طرف مقر گرگینه ها گرفت و زمزمه کرد: بنقسیوبلوس
سپس پنجره را بست.
چوبدستیش را به طرف میز گرفت و زمزمه کرد: برسمیوس.
بلافاصله نقشه ای پدیدار شد. اسپراوت نگاهی به آن انداخت. نقشه مقر گرگینه ها بود
ملت: ای خنگ خدا. اینو زودتر می گفتی!
لوپین گفت: اینو تو کتاب خوندم. تازه یادم اومد. حالا برای حمله آماده ایم.
ملت:
اسپراوت گفت: فردا با توجه به نقشه مقر یه نقشه برای حمله میکشیم