هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
#24

لرد هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۱ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از بالای جسد ولدومورت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
هری با صورت به زمین خورد وقتی بلند شد خودشو در مکانی اشنا دید ولی نمی دونست کجاست مردی رو دید که از پشت پنجره ی خانه ای به داخل نگاه می کنه و قتی جلو رفت اونو شناخت...دم باریک ..بله خودش بود پس هری در خاطرات اون وارد شده بود ..به داخل پنجره نگاه کرد ..ولدومورت رو دید که بالای جسدی ایستاده و چوب دستیشو به طرف شخصی گرفته ..نور سبز رنگی از چوب دستی به سینه ی او شخص خورد ... هری با تمام وجود فریاد زد مادر....


عشق من اسنیپ


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
#23

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
جناب عدالت جو.
در این تاپیک شما باید با سه خط پست دیگران را ادامه بدین نه اینکه همینجوری پست بزنین.اگر به اولین پستی که زدم دقت کرده باشید گفتم که لطفا پستهای بقیه رو هم در پست خود قرار دهید.
به سایرین:
لطفا از پست بورگین ادامه بدین.

هگر جان لطفا بعد از مطالعه این پست هم پست بنده و هم پست جناب عدالت جو رو پاک کن.

مرسی
باب
__________________________
ویرایش شد
پست لرد هری هم حساب نمیشود.
و هگر جان لطفا هر سه تا پست رو پاک کنن


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۰ ۱۸:۴۰:۵۷



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
#22

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
هری نفس سرد دیوانه سازها رو از انتهای سرسرای هاگوارتز حس میکرد . حتی جرات نداشت ورد لوموس رو زیر لب بخواند تا از تاریکی اطرافش فرار کند . صدای نفس دیوانه ساز ها رو نزدیکتر حس میکرد . ناگهان برق سفیدی از انتهای سرسرا به چشم خورد گرگ سفیدی دیوانه سازها رو کنار زد . هری با تمام وجود فریاد زد : سریوس!



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
#21

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
نگهبان در راهروی زندان قدم می زد و با خود فکر می کرد اگر هنوز دیوانه سازها نگهبان اینجا بودند، الان او سر کار مورد علاقه خود بود!
ولی ناگهان صدای بلندی شبیه ناله از یکی از سلول های انتهایی بلند شد.
مرد به طرف انتهای راهرو دوید و وقتی به روبروی آخرین سلول سمت راستی رسید با صحنه عجیبی روبرو شد
....................................................................
نگهبان با هیکل نیمه جان مردی جوان و شانزده - هفده ساله رو به رو شده بود که داشت از شدت درد به خود میپیچید.
نگهبان که دست پاچه شده بود با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : نگران نباش... دارم میام!
و سریع در سلول تاریک را باز کرد ، ناگهان پسرک از جا برخواست و با یک حمله ناگهانی چوب نگهبان را از جیب ردایش قاپ زد!
_ آوداکاداوارا!
کمی بعد زندان تاریک لحظه ای چند در نور سبز رنگ طلسم درخشید و بعد دوباره به خاموشی رفت...
....................................................................
زندانی ابتدا با جادویی سر و وضعش را مرتب کرد.انگار مطمئن بود که دیگر هیچکس نمیتواند جلوی او را برای فرار بگیرد.بالاخره بعد از 10 دقیقه آرایش به سمت در خروجی دوم رفت.
چوب دستی خود را تکان داد و زیر لب وردی را با آرامش زمزمه کرد...طلسمی به سمت قفل در رفت و آن را ذوب کرد...این طلسم رو قبل از اینکه گیر کارگاهان و هری پاتر بیفتد از لرد یادگرفته بود.همانطور که پیش میرفت ناگهان صدای نگهبانی دیگر را شنید.پس کنار دیوار رفت و خود را آماده حمله کرد.
....................................................................
عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
صدای تق تق کفش های سنگین مرد نگهبان در تالار زندان طنین انداز شده بود.
در کمال تعجب مرد جوان و هراسیده ، نگهبان به سمت دیگری حرکت کرد و بلافاصله بعد از دور شدن وی ، مرد جوان به سمت دیگر تالار ، جایی که خروجی را نشان میداد حرکت کرد.
...................................................................
مالفوی با حالت آماده باش به سمت خروجی حرکت کرد.جلوی در خروجی دو نگهبان در حال نوشیدن قهوه بودند. مالفوی چوبش را به سمت دیگر گرفت و بعد سنگی قهوه ای رنگ را با چوبش پرت کرد.
دو نگهبان سریع به سمت دیگر رفتند تا ببینند چه شده و مالفوی جوان....
..................................................................
فرسخ ها آنطرف تر هری پاتر در برابر صورت گریان و خشمگین نارسیسا ایستاده بود و به سخنان نارسیسا گوش میداد.
_ تو به پسرم خیانت کردی... باعث شدی که بره آزکابان!
هری از حرف هایی که نارسیسا میزد ، هیچ چیزی متوجه نمیشد تنها چیزی که می دانست این بود که جانش را نجات دهد...
...................................................................

(( دوباره قضیه رو بردم تو خط هری پاتر و نارسیسا! این رو ادامه بدید! ))



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
#20

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
نگهبان در راهروی زندان قدم می زد و با خود فکر می کرد اگر هنوز دیوانه سازها نگهبان اینجا بودند، الان او سر کار مورد علاقه خود بود!
ولی ناگهان صدای بلندی شبیه ناله از یکی از سلول های انتهایی بلند شد.
مرد به طرف انتهای راهرو دوید و وقتی به روبروی آخرین سلول سمت راستی رسید با صحنه عجیبی روبرو شد
....................................................................
نگهبان با هیکل نیمه جان مردی جوان و شانزده - هفده ساله رو به رو شده بود که داشت از شدت درد به خود میپیچید.
نگهبان که دست پاچه شده بود با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : نگران نباش... دارم میام!
و سریع در سلول تاریک را باز کرد ، ناگهان پسرک از جا برخواست و با یک حمله ناگهانی چوب نگهبان را از جیب ردایش قاپ زد!
_ آوداکاداوارا!
کمی بعد زندان تاریک لحظه ای چند در نور سبز رنگ طلسم درخشید و بعد دوباره به خاموشی رفت...
....................................................................
زندانی ابتدا با جادویی سر و وضعش را مرتب کرد.انگار مطمئن بود که دیگر هیچکس نمیتواند جلوی او را برای فرار بگیرد.بالاخره بعد از 10 دقیقه آرایش به سمت در خروجی دوم رفت.
چوب دستی خود را تکان داد و زیر لب وردی را با آرامش زمزمه کرد...طلسمی به سمت قفل در رفت و آن را ذوب کرد...این طلسم رو قبل از اینکه گیر کارگاهان و هری پاتر بیفتد از لرد یادگرفته بود.همانطور که پیش میرفت ناگهان صدای نگهبانی دیگر را شنید.پس کنار دیوار رفت و خود را آماده حمله کرد.
....................................................................
عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
صدای تق تق کفش های سنگین مرد نگهبان در تالار زندان طنین انداز شده بود.
در کمال تعجب مرد جوان و هراسیده ، نگهبان به سمت دیگری حرکت کرد و بلافاصله بعد از دور شدن وی ، مرد جوان به سمت دیگر تالار ، جایی که خروجی را نشان میداد حرکت کرد.
...................................................................
مالفوی با حالت آماده باش به سمت خروجی حرکت کرد.جلوی در خروجی دو نگهبان در حال نوشیدن قهوه بودند. مالفوی چوبش را به سمت دیگر گرفت و بعد سنگی قهوه ای رنگ را با چوبش پرت کرد.
دو نگهبان سریع به سمت دیگر رفتند تا ببینند چه شده و مالفوی جوان....




Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۷:۵۷ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
#19

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
نگهبان در راهروی زندان قدم می زد و با خود فکر می کرد اگر هنوز دیوانه سازها نگهبان اینجا بودند، الان او سر کار مورد علاقه خود بود!
ولی ناگهان صدای بلندی شبیه ناله از یکی از سلول های انتهایی بلند شد.
مرد به طرف انتهای راهرو دوید و وقتی به روبروی آخرین سلول سمت راستی رسید با صحنه عجیبی روبرو شد
....................................................................
نگهبان با هیکل نیمه جان مردی جوان و شانزده - هفده ساله رو به رو شده بود که داشت از شدت درد به خود میپیچید.
نگهبان که دست پاچه شده بود با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : نگران نباش... دارم میام!
و سریع در سلول تاریک را باز کرد ، ناگهان پسرک از جا برخواست و با یک حمله ناگهانی چوب نگهبان را از جیب ردایش قاپ زد!
_ آوداکاداوارا!
کمی بعد زندان تاریک لحظه ای چند در نور سبز رنگ طلسم درخشید و بعد دوباره به خاموشی رفت...
....................................................................
زندانی ابتدا با جادویی سر و وضعش را مرتب کرد.انگار مطمئن بود که دیگر هیچکس نمیتواند جلوی او را برای فرار بگیرد.بالاخره بعد از 10 دقیقه آرایش به سمت در خروجی دوم رفت.
چوب دستی خود را تکان داد و زیر لب وردی را با آرامش زمزمه کرد...طلسمی به سمت قفل در رفت و آن را ذوب کرد...این طلسم رو قبل از اینکه گیر کارگاهان و هری پاتر بیفتد از لرد یادگرفته بود.همانطور که پیش میرفت ناگهان صدای نگهبانی دیگر را شنید.پس کنار دیوار رفت و خود را آماده حمله کرد.
....................................................................
عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
صدای تق تق کفش های سنگین مرد نگهبان در تالار زندان طنین انداز شده بود.
در کمال تعجب مرد جوان و هراسیده ، نگهبان به سمت دیگری حرکت کرد و بلافاصله بعد از دور شدن وی ، مرد جوان به سمت دیگر تالار ، جایی که خروجی را نشان میداد حرکت کرد.
...................................................................



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۹:۰۴ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶
#18

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
نگهبان در راهروی زندان قدم می زد و با خود فکر می کرد اگر هنوز دیوانه سازها نگهبان اینجا بودند، الان او سر کار مورد علاقه خود بود!
ولی ناگهان صدای بلندی شبیه ناله از یکی از سلول های انتهایی بلند شد.
مرد به طرف انتهای راهرو دوید و وقتی به روبروی آخرین سلول سمت راستی رسید با صحنه عجیبی روبرو شد
....................................................................
نگهبان با هیکل نیمه جان مردی جوان و شانزده - هفده ساله رو به رو شده بود که داشت از شدت درد به خود میپیچید.
نگهبان که دست پاچه شده بود با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : نگران نباش... دارم میام!
و سریع در سلول تاریک را باز کرد ، ناگهان پسرک از جا برخواست و با یک حمله ناگهانی چوب نگهبان را از جیب ردایش قاپ زد!
_ آوداکاداوارا!
کمی بعد زندان تاریک لحظه ای چند در نور سبز رنگ طلسم درخشید و بعد دوباره به خاموشی رفت...
....................................................................
زندانی ابتدا با جادویی سر و وضعش را مرتب کرد.انگار مطمئن بود که دیگر هیچکس نمیتواند جلوی او را برای فرار بگیرد.بالاخره بعد از 10 دقیقه آرایش به سمت در خروجی دوم رفت.
چوب دستی خود را تکان داد و زیر لب وردی را با آرامش زمزمه کرد...طلسمی به سمت قفل در رفت و آن را ذوب کرد...این طلسم رو قبل از اینکه گیر کارگاهان و هری پاتر بیفتد از لرد یادگرفته بود.همانطور که پیش میرفت ناگهان صدای نگهبانی دیگر را شنید.پس کنار دیوار رفت و خود را آماده حمله کرد.


================
عزیزان.وقتی موضوع اول داستان تموم شد پستی از شروع داستان جدید زده میشه تا دیگه پست ها اینقدر طولانی نشه که صفحه بالا نیاد.در بخش مقالات هم اگر مدیران قبول کنند فصل، فصل میکنیم داستان رو.و ماجراهای مختلف را در فصل های مختلف میذاریم تا بالاخره یک جا بهم برسند.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۷:۵۱ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶
#17

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
-----------------------------------------------------------------------
پرسيد: کجا؟
گفت:جايي که از دست نيروهاي نوشابه اي امنيت داشته باشيم!
پرسيد:نيرو هاي نوشابه اي؟
-----------------------------------------------------------------------
- نیروهای نوشابه...آنهایی که قصد جان تو را دارند...
مرد این را گفت و دست ، تازه وارد را کشید تا او را وادار به حرکت کند.آنها در راهرو تاریک به جلو حرکت کردند تا اینکه،نوری از آن سوی راهرو سوسو زد.

------------------------------------------------------------------------
مرد وحشتزده از حرکت باز ایستاد.انگار آب سردی بر روی صورتش ریخته شده باشد...رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود.
مرد موضوع را متوجه شد و به سوی تازه وارد کرد به آرامی به او گفت:نگران نباش در آن اتاق از نیرو های نوشابه ای خبری نیست!
ولی او به چیز دیگری فکر میکرد...آن اتاق برای او به شدت اشنا بود و همین امر دلهره او را افزایش داده بود.
........................................................................
مرد تازه وارد با حیرت به در و دیوار سنگی نگاه میکرد...
گویا برایش خاطره ای زنده شده بود که قبلاً برایش هراس و وحشت
می آورد.
سر انجام لب به سخن گشود و با صدایی که ترس در آن موج میزد گفت : ما الان کجاییم؟
........................................................................

گفت.ما الان در هاگوارتز هستیم
_.هاگوارتز؟
گفت.بله به همین دلیل گفتم از نیروهای نوشابه ای خبری نیست!
....................................................................
او ارام زمزمه گرد:- هاگواتز. و جلو رفت و به دیوار سردو نمناک دست کشید ؛صداهای وحشتناکی در سرش می پیچید ؛بدنش ارام
لزرید و زمزمه کرد :- سیاهچال من اینجا رو خوب می شناسم . صدایی از پشت بلند گفت :- اینجا چه خبره؟؟
...................................................................
مرد تازه وارد و کسی که وی را همراهی میکرد ، سریع برگشتند و فرد سیاه پوشی را پشت سر خود دیدند.
فردی که مرد تازه وارد را همراهی میکرد ، به مرد سیاه پوش گفت : حالا دیگر در اختیار توست...
بر پهنای صورت مرد سیاه پوش لبخندی شرورانه نشست.
....................................................................
سیاهپوش ، دستی به موهای چربش کشید، موهایی که دیگر همچون گذشته سیاه نبودند بلکه با گذشت سال ها خاکستری شده بودند.
سیاهپوش با پوزخندی گفت:حالا وقت انتقامه...هری...سال ها پیش تو من رو رنج دادی ...ولی حالا...
....................................................................
هری لحظه ای خیال کرد که لرد دوباره روبه روی او ایستاده است ولی کمی که دقت کرد فهمید که شخصی که روبه روی اوست موهای پرپشتی دارد...
شخص ناشناس ردایش را کنار زد.هری باور نمیشد.نارسیسا،مادر دراکو بعد از سالها بعد از زندانی شدن فرزندش به سراغ او آمده است.هیچ فکر نمیکرد که او هنوز کینه در دل داشته باشد.انگار دستانش سست شده بود...خیال میکرد که نمیتواند از خود دفاع کند ولی خود به خود دستش به طرف چوبدستیش رفت.
...................................................................
نگهبان در راهروی زندان قدم می زد و با خود فکر می کرد اگر هنوز دیوانه سازها نگهبان اینجا بودند، الان او سر کار مورد علاقه خود بود!
ولی ناگهان صدای بلندی شبیه ناله از یکی از سلول های انتهایی بلند شد.
مرد به طرف انتهای راهرو دوید و وقتی به روبروی آخرین سلول سمت راستی رسید با صحنه عجیبی روبرو شد....
....................................................................
نگهبان با هیکل نیمه جان مردی جوان و شانزده - هفده ساله رو به رو شده بود که داشت از شدت درد به خود میپیچید.
نگهبان که دست پاچه شده بود با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : نگران نباش... دارم میام!
و سریع در سلول تاریک را باز کرد ، ناگهان پسرک از جا برخواست و با یک حمله ناگهانی چوب نگهبان را از جیب ردایش قاپ زد!
_ آوداکاداوارا!
کمی بعد زندان تاریک لحظه ای چند در نور سبز رنگ طلسم درخشید و بعد دوباره به خاموشی رفت...
...................................................................
معذرت اگه یکم طولانی شد ... فقط یک چیزی ، این داستان رو زیادی دوباره کشش ندید چون بعدش واقعاً دردسر ساز میشه ، یکی دو تادیگه این قسمت رو ادامه بدید و تمومش کنید...
چون اینجوری طول پستها واقعاً زیاده!



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱:۳۳ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶
#16

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
-----------------------------------------------------------------------
پرسيد: کجا؟
گفت:جايي که از دست نيروهاي نوشابه اي امنيت داشته باشيم!
پرسيد:نيرو هاي نوشابه اي؟
-----------------------------------------------------------------------
- نیروهای نوشابه...آنهایی که قصد جان تو را دارند...
مرد این را گفت و دست ، تازه وارد را کشید تا او را وادار به حرکت کند.آنها در راهرو تاریک به جلو حرکت کردند تا اینکه،نوری از آن سوی راهرو سوسو زد.

------------------------------------------------------------------------
مرد وحشتزده از حرکت باز ایستاد.انگار آب سردی بر روی صورتش ریخته شده باشد...رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود.
مرد موضوع را متوجه شد و به سوی تازه وارد کرد به آرامی به او گفت:نگران نباش در آن اتاق از نیرو های نوشابه ای خبری نیست!
ولی او به چیز دیگری فکر میکرد...آن اتاق برای او به شدت اشنا بود و همین امر دلهره او را افزایش داده بود.
........................................................................
مرد تازه وارد با حیرت به در و دیوار سنگی نگاه میکرد...
گویا برایش خاطره ای زنده شده بود که قبلاً برایش هراس و وحشت
می آورد.
سر انجام لب به سخن گشود و با صدایی که ترس در آن موج میزد گفت : ما الان کجاییم؟
........................................................................

گفت.ما الان در هاگوارتز هستیم
_.هاگوارتز؟
گفت.بله به همین دلیل گفتم از نیروهای نوشابه ای خبری نیست!
....................................................................
او ارام زمزمه گرد:- هاگواتز. و جلو رفت و به دیوار سردو نمناک دست کشید ؛صداهای وحشتناکی در سرش می پیچید ؛بدنش ارام
لزرید و زمزمه کرد :- سیاهچال من اینجا رو خوب می شناسم . صدایی از پشت بلند گفت :- اینجا چه خبره؟؟
...................................................................
مرد تازه وارد و کسی که وی را همراهی میکرد ، سریع برگشتند و فرد سیاه پوشی را پشت سر خود دیدند.
فردی که مرد تازه وارد را همراهی میکرد ، به مرد سیاه پوش گفت : حالا دیگر در اختیار توست...
بر پهنای صورت مرد سیاه پوش لبخندی شرورانه نشست.
....................................................................
سیاهپوش ، دستی به موهای چربش کشید، موهایی که دیگر همچون گذشته سیاه نبودند بلکه با گذشت سال ها خاکستری شده بودند.
سیاهپوش با پوزخندی گفت:حالا وقت انتقامه...هری...سال ها پیش تو من رو رنج دادی ...ولی حالا...
....................................................................
هری لحظه ای خیال کرد که لرد دوباره روبه روی او ایستاده است ولی کمی که دقت کرد فهمید که شخصی که روبه روی اوست موهای پرپشتی دارد...
شخص ناشناس ردایش را کنار زد.هری باور نمیشد.نارسیسا،مادر دراکو بعد از سالها بعد از زندانی شدن فرزندش به سراغ او آمده است.هیچ فکر نمیکرد که او هنوز کینه در دل داشته باشد.انگار دستانش سست شده بود...خیال میکرد که نمیتواند از خود دفاع کند ولی خود به خود دستش به طرف چوبدستیش رفت.
...................................................................
نگهبان در راهروی زندان قدم می زد و با خود فکر می کرد اگر هنوز دیوانه سازها نگهبان اینجا بودند، الان او سر کار مورد علاقه خود بود!
ولی ناگهان صدای بلندی شبیه ناله از یکی از سلول های انتهایی بلند شد.
مرد به طرف انتهای راهرو دوید و وقتی به روبروی آخرین سلول سمت راستی رسید با صحنه عجیبی روبرو شد....



============================
این پست در راستای پیشنهاد ایگور بود.


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#15

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
-----------------------------------------------------------------------
پرسيد: کجا؟
گفت:جايي که از دست نيروهاي نوشابه اي امنيت داشته باشيم!
پرسيد:نيرو هاي نوشابه اي؟
-----------------------------------------------------------------------
- نیروهای نوشابه...آنهایی که قصد جان تو را دارند...
مرد این را گفت و دست ، تازه وارد را کشید تا او را وادار به حرکت کند.آنها در راهرو تاریک به جلو حرکت کردند تا اینکه،نوری از آن سوی راهرو سوسو زد.

------------------------------------------------------------------------
مرد وحشتزده از حرکت باز ایستاد.انگار آب سردی بر روی صورتش ریخته شده باشد...رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود.
مرد موضوع را متوجه شد و به سوی تازه وارد کرد به آرامی به او گفت:نگران نباش در آن اتاق از نیرو های نوشابه ای خبری نیست!
ولی او به چیز دیگری فکر میکرد...آن اتاق برای او به شدت اشنا بود و همین امر دلهره او را افزایش داده بود.
........................................................................
مرد تازه وارد با حیرت به در و دیوار سنگی نگاه میکرد...
گویا برایش خاطره ای زنده شده بود که قبلاً برایش هراس و وحشت
می آورد.
سر انجام لب به سخن گشود و با صدایی که ترس در آن موج میزد گفت : ما الان کجاییم؟
........................................................................

گفت.ما الان در هاگوارتز هستیم
_.هاگوارتز؟
گفت.بله به همین دلیل گفتم از نیروهای نوشابه ای خبری نیست!
....................................................................
او ارام زمزمه گرد:- هاگواتز. و جلو رفت و به دیوار سردو نمناک دست کشید ؛صداهای وحشتناکی در سرش می پیچید ؛بدنش ارام
لزرید و زمزمه کرد :- سیاهچال من اینجا رو خوب می شناسم . صدایی از پشت بلند گفت :- اینجا چه خبره؟؟
...................................................................
مرد تازه وارد و کسی که وی را همراهی میکرد ، سریع برگشتند و فرد سیاه پوشی را پشت سر خود دیدند.
فردی که مرد تازه وارد را همراهی میکرد ، به مرد سیاه پوش گفت : حالا دیگر در اختیار توست...
بر پهنای صورت مرد سیاه پوش لبخندی شرورانه نشست.
....................................................................
سیاهپوش ، دستی به موهای چربش کشید، موهایی که دیگر همچون گذشته سیاه نبودند بلکه با گذشت سال ها خاکستری شده بودند.
سیاهپوش با پوزخندی گفت:حالا وقت انتقامه...هری...سال ها پیش تو من رو رنج دادی ...ولی حالا...
....................................................................
هری لحظه ای خیال کرد که لرد دوباره روبه روی او ایستاده است ولی کمی که دقت کرد فهمید که شخصی که روبه روی اوست موهای پرپشتی دارد...
شخص ناشناس ردایش را کنار زد.هری باور نمیشد.نارسیسا،مادر دراکو بعد از سالها بعد از زندانی شدن فرزندش به سراغ او آمده است.هیچ فکر نمیکرد که او هنوز کینه در دل داشته باشد.انگار دستانش سست شده بود...خیال میکرد که نمیتواند از خود دفاع کند ولی خود به خود دستش به طرف چوبدستیش رفت.


===========
آقا من یک پیشنهاد دارم...میگم چطور این صحنه رو بذاریم کنار و بریم یک طرف دیگه ماجرا رو ادامه بدیم...ماجرایی که به همین داستان ربط داشته باشه.مثلا صحنه زندان و فرار دراکو از آنجا...که آخر بتونیم یک داستان برای مقالات بفرستیمش!نظرتون چیه؟


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.