جام طلا بر روی دستانش میدرخشید.قرار بود که تا ما
سپتامبر آن را برای دوستش که به سفری مهم رفته بود نگه دارد.در واقع از آن
محافظت کند. بارها افکار
شیطانی به
سراغش می آمدند..افکار مختلف مثل فروختن آن جام.وقتی به قیمت آن فکر میکرد لبخندی از روی
رضایت بر روی دهانش نقش می بست.
او روزهای زیادی بر روی تختش به این موضوع فکر میکرد ولی وقتی به ذهنش میرسید که اگر چنین کاری بکند در واقع
تبهکار است لبخند بر روی لبانش
خشک میشد.
دو روز مانده بود به ماه سپتامبر.بارها تا دم در میرفت ولی باز میگشت ولی برای آخرین بار تصمیم خود را گرفت.او باید
نشان میداد که امانت دار است و هوس ها نمی توانند بر او غلبه کنند.پس کاردش را
تیز کرد و شروع به قاچ کردن خیار کرد
.
پ.ن.چون برای کلمه آخر(تیز)نتوانستم جایی مناسب و جمله ای مناسب گیر بیارم مجبور شدم چنین کاری بکنم.
در ضمن آخجووووون!بالاخره همه کلمات را استفاده کردم!