ماندانگاس آرام و ساکت ... با گام هایی شمرده و لباسی آراسته به سمت درب مخیفگاه میرود ، نمیداند چرا ولی طلسم های تدافعی و امنیتی بر سرش بلایی ناظر نکردند ... در دلش حسی داشت ، آمیخته از ترس و شرمندگی ... شاید فکری که در سرش به دفعات تکرار میشد پاسخی برای سوالش بود که چرا جادوهای امنیتی کاری به کارش نداشتند .
دستش را جلو برد و دستگیره طلایی رنگ در را لحظه در دست نگه داشت و سپس چرخاند ...
بقیه اش به عهده شما ناظر گل و بل بل ... کلا شرمنده از مرگخوار بودن هستیم و آمده ایم تا بار دیگر در آغوش محفلی ها نفسی تازه کنیم این زیر سایه شوم هیچ وقت آفتابی نمیشه ... منم که خیلی فشنم و دوست دارم پوستم برنزه بشه ... برای همین تصمیم گرفتم برگردم محفل ... یکم آفتاب بگیرم ...
من و قبول میکنید یا نه ؟ من خیلی نادم هستم
... نیاز به پست زدن دارم یا ندارم ؟ ... ایناش با شما .
مرسی و اینا دانگولی ... یک خائن
گرچه از آسمون بلا ناظر نمی شه و نازل می شه، و با اینکه ندامت از سر و روت نمی باره!، ولی به خونه خوش اومدی دانگ!
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۹ ۱۹:۵۵:۲۲
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳۰ ۹:۳۶:۱۲