سوت سوت...دسسسسسسسسست...آره...میدونم که عاشق گزارشای من هستین..
من و یکی از دوستام و سورنا ساعت چهار و نیم یا یه کم بیشتر زیر پل پارک وی پیاده شدیم و بعد با یه سرعتی کمتر از سرعت نور به سمت پایین حرکت کردیم و از اونجایی که افراد همراه با من همگی روزه بودن من دائم بهشون گوشزد میکردم که چه غذاهای خوشمزه ای میشه خورد!!
همینطوری رفتیم پایین که کم کم رسیدیم به پارک ملت و بعد از دقایق بسییییار طولانی سه موجود ارزشی رو دیدیم که کناری وایسادن و صحبت میکنن...ناگفته نمونه که اول فکر کردیم جمعیت کثیری که رو به روی تلویزیون ها بودند بچه های مائن...
خلاصه رفتیم جلو و بوس بغل لاو کردیم و اینا و بعد سراغ کمیل جووونمونو گرفتیم!!!
بعد از دقایقی چند، آرش هم از راه رسید(البته با یه فیگور بسیار ارزش کارانه) و بعد هم به سمت تپهء کذایی جادوگران راه افتادیم...البته چون خیلی خیلی خفن مشغول صحبت بودیم مسیر رو کاملا عوضی رفتیم و به جای جنوب رفتیم شمال و کلا این جور چیزا...
بعد هم رفتیم بالای تپه و خدا رو صدها هزاران مرتبه شکر با برخورد غیر ورزشی سیستم امنیتی پارک مواجه نشدیم.بعد هم شروع به صحبت از مدت ها پیش سایت کردیم که با همکاری میلاد بسیار خوب جلو میرفت و ملت هر از گاهی تف و فحش و دستی مینداختن وسط.
در این بین من مشغول کشف یک جور دانهء روغنی بودم که به نظر می رسید اصطکاک رو خیلی کم میکنه
بعد هم یه تماس تهدید آمیز با کمیل گرفتم و گفتم که در صد ثانیه خودشو به ما برسونه و طی یک عمل انتحاری به سمت ورودی پارک رفتیم.در این بین به لطف میلاد یه بازی خفن یاد گرفتیم و میلاد کلی از میتینگ های خفنی گفت که رفته!
بعد هم یه سطح لغزشی خوب پیدا کردیم که خوراک اسکی بود
تماس دوباره ای با کمیل بر قرار شد و فکر کردیم باید از رو به رو جلومون سبز بشه، ولی چون به دلایلی هر دوی ماها چشمای عقابی داریم نفهمیدیم که کنار همدیگه داریم راه میریم...ملت هم که از دیدن کمیل خیلی ذوف کیف شده بودن خودشون رو به کمیل میچسبوندن و فشارش میدادن
بعد هم از هم فاصله گرفتیم و به سمت پایین رفتیم که بریم افطار کنیم، بعد هم با کمیل مقداری صحبت های خفن و فراخفنی زدیم که کلی خندیدیم و اینا...بعد هم با یه سری دستمال مرطوب حرکات ورزشی انجام دادیم
میلاد هم در وسط راه رفیق نیمه راه شد و ما مسیرمون رو به سمت بانی چوووووووووووووو ادامه دادیم!!در این بین تصمیم گرفتیم که نماز جماعت به جا بیاریم که به دلایلی مشکوک هیچ کس پیش نماز نشد...در مسیر های تاریک هم که ملت کلی نوستالوژیک می شدن و کلا مسیر بانی چوو از میدون مین خطر ناک تر بود
بعد هم اونجا خوردیم و نوشیدیم و چون بعد از خوردن و نوشیدن چشم و گوش ملت وا شده بود(بی ناموسی نیست باب...یعنی همدیگه رو بهتر میدیدن...صدا ها رو هم بهتر میشنیدن)کلی حرف زدیم و اینا...بعد هم گفتیم مراسم نخود نخود رو انجام بدیم...
نکات:
* یه عکس بسیار جیگر از سورنا و مسوت گرفتم که کلی خنده بود.
* توی مترو انقدر به ریش سورنا خندیدیم که بچه افسرده شد.
* با مسوت و سورنا طرحای خفن ریختیم.
* کلی خفنیم!
* از خنده جر خوردیم