هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
هری از صدای عمویش بیدار شد و عینکش را به چشم زد و مثل همیشه خواست از زیر زیر شیروانی بیرون برود که فهمید دوباره عمویش در اتاق را تعمیر نکرده او خوشحال بود که بلاخره وقتش رسیده که به هاگوارتز برود و از دست بازجویی های عمو ورنون با خشم داد زد :به کدوم نقطه خیره شدی بیا دیگه . هری گفت: امروز من باید به مدرسه برگردم. ورنون گفت: چه خبر خوبی. هری در کنار قطار ایستاده بود که هدویگ را دید که نامه ای را در چنگالش حمل میکند. رون گفت : چی نوشته هری پاسخ داد از طرف سیریوسه به من تبریک گفته . و بعد گفت :چیزهای دیگری هم گفته که نخواسته برملا بشه. در همین حا مردی را دیدند که با شمشیری کارهای جالبی میکرد رون گفت: هنوز مونده تا سوار قطار بشیم بیا بریم نگاه کنیم.


خوب بود..تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۸ ۱۵:۵۴:۳۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۱۳ شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

لیلی  پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۴ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۲۹ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
از دره ی گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
بعد از بازجویی از ورنون دورسلی، هری را از چنگال او در آوردند. پتونیا خشم را در چهره ی همسرش می دید. دیگر همه چیز برملا شده بود پس تقلایی نکرد. با گریه خود را به اتاق زیر شیروانی رساند، جایی که دادلی خودش را در آن پنهان کرده بود. اتاقی که در یازده سالگی هری به آنجا فرستاده شد. دادلی نمی خواست این بار آسیبی ببیند. هری فکر میکرد که تعمیر عینکش مثل مرتب کردن موهایش هیچ فرقی به حال او ندارد. حال مسائل مهمتری وجود داشت که فکرش را مشغول کرده بود.
هری در حالی که قفس هدویگ را حمل میکرد دنبال آنها به راه افتاد. او دیگر سعی میکرد به پریوت درایو فکر نکند. آنها از آنجا دور شدند. دامبلدور در میانه ی راه به آنها ملحق شد. بالای تپه چیزی برق میزد. گویی این بار رمزتازی که باید با آن سفر میکردند شمشیر بود. هری هیچ وقت از این نوع مسافرت خوشش نمی آمد. خاطره ی بد سدریک او را بیشتر اذیت میکرد. او جسم یابی را ترجیح میداد. آنها شمشیر را گرفتند. صدای آرتور ویزلی به گوش رسید: « یک، دو، هری! » هری در لحظه ی آخر رمزتاز را لمس کرد.
قلابی نامریی دور کمرش پیچید. سرش گیج رفت.
همه چیز دور او میچرخید...
در نقطه ای با رمزتاز فرود آمدند. هری پناهگاه را دید. نفس عمیقی کشید و با خوشحالی به سمت آن حرکت کرد.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۸ ۱۲:۲۳:۳۸

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
ظهری بارانی بود هری به سالن ناهار خوری رفت ودر ان جا دوستانش را دید رون وهرمیون داشتند مرغ سوخاری می خوردند هری ماجرای خواب دیشب را تعریف کرد:دیشب خواب دیدم خیلی خسته بودم اما با این حال شنل نامریی را پوشیدم وبه به خوانه ی هاگرید رفتم که در راهولدمورت را دیدم طلسمی ] که رنگش ابی روشن بود به سویش پرتاب کردم و از خواب بیدار شدم .رون گفت چه خوا عجیبی ولی اگر گفتید الان چی میچسبه ؟نوشیدنی کره ای

لطفا با این کلمات داستان بنویسید:
عینک – شیروانی- نقطه – چنگال- شمشیر- بازجویی- برملا- تعمیر- خشم - حمل


ویرایش شده توسط TANYA در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۷ ۱۶:۳۵:۴۹
ویرایش شده توسط TANYA در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۷ ۱۷:۳۳:۴۲
ویرایش شده توسط TANYA در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۷ ۱۷:۳۵:۳۶
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۸ ۱۲:۲۳:۰۳



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۶

پرنل فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۹ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۵:۰۱ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳
از نا کجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 171
آفلاین
هری عینکش رو کنار گذاشته بود و داشت با اشتهای تمام شام می خورد که یک دفه یه کتاب با عنوان«انواع شیروانی ها و تعمیرشان» به طرفش پرت شد.دور و ورش رو نگاه کرد.هرمیون با عصبانیت روبه روش واستاده بود و بعد چند لحظه خبر برملا شدن رازشون و بازجویی فردا رو بهش داد.هری از شدت خشم چنگالی رو که تو دستش بود به سمت مالفوی پرت کرد.چنگال درست به نقطه وسط پیشونیش برخورد کرد و سرش پر خون شد.صدای جیغ و داد از میز اسلیترین بلند شد،اما هری اهمیت نداد.در اون لحظه فقط دلش می خواست با یه شمشیر تیز سر مالفوی رو از تنش جدا کنه.آخه تقصیر اون بود که راز حمل سلاح های هاگوارتز در برابر ولدمورت فاش شده بود.


خيلي تخيلي نوشته بودي.كلمات رو بهتر ميتونستي به هم مربوط كني با اين حال...تاييد شد!شما ميتوني با انتخاب يكي از شخصيت هاي كتاب هاي هري پاتر و معرفي اون تو تاپيك شخصيت خودتون رو معرفي كنيدعضو ايفاي نقش شويد.
ممنون!


ویرایش شده توسط marjan joon 86 در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۵ ۱۳:۳۷:۵۷
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۵ ۱۷:۱۲:۵۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۶

یلدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ جمعه ۱۷ دی ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
هری عینکش رو از رو صورتش برداشت تا اشکاشو پاک کنه. تو دفتر دامبلدور نشسته بود.همیشه وقتی دلش میگرفت اینجا می اومد و به یه نقطه خاصی که یا تابلو دامبلدور بود یا شمشیر گریفندور و یا حتی جایی که همیشه فوکس درش بود خیره میشد.اگر هم در هاگوارتز نبود به میدان گریمولد و خانه بلک ها میرفت تا در شیروانی اون خونه که تازگی ها با کمک رون اونجا روتعمیر کرده بود یاد بهترین دورانش با سیریوس رو کنه. شیروانی ای که همیشه اونجا سیریوس به کج منقار غذا میداد وچند باری هم خودش.و همیشه هم یه حس داشت. امیزه ای از دلتنگی و خشم. چنگالش رو وارد چند تا سیب زمینی کرد و در دهانش گذاشت.امروز تصمیم گرفته بود اونجا غذاش رو بخوره. بعد دوباره به تابلو دامبلدور نگاه کرد.یاد جلسه بازجویی در وزارخانه افتاد و دفاعی که دامبلدور از هری کرده بود.فقط برای اینکه حقیقت رو درباره ولدمورت برملا کرده بود. و بعد یاد روزی که با دامبلدور به اون غار لعنتی رفته بود.همون موقع که وقتی دامبلدور زخمی شد اونو رو کمرش حمل کرده بود.تو اون لحظه به خودش افتخار میکرد و ممکن بود هنوزم بکنه اگه دامبلدور نمی مرد.

تاييد شد!شما ميتوني با انتخاب يكي از شخصيت هاي كتاب هاي هري پاتر و معرفي اون تو تاپيك شخصيت خودتون رو معرفي كنيدعضو ايفاي نقش شويد.
ممنون!


ویرایش شده توسط grenjer در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۴ ۱۸:۵۴:۲۶
ویرایش شده توسط grenjer در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۴ ۱۸:۵۷:۵۶
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۴ ۲۱:۰۲:۲۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۶

یلدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ جمعه ۱۷ دی ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
دوباره هری در خونه دورسلی ها بود. صبح بود و با صدای چیزی از خواب بیدار شد.سریع عینکش رو به چشمش زد و در اخرین لحظات دادلی رو دید که داخل اتاقش شده و شمشیر گودریک گریفندور رو از اونجا برداشته.
هری: داری چه غلطی میکنی؟
ولی دادلی جوابشو نداد و فوری با شمشیر از اتاق خارج شد و به سمت شیروانی رفت.هری هم چوبدستیشو برداشت و دنبالش رفت و توی شیروانی گیرش انداخت.دادلی فورا با فریاد پدرشو به کمک طلبید و عمو ورنون بدون هدر دادن زمان خودشو در حالیکه یه تبر هم حمل میکرد به اونجا رسوند.
عمو ورنون: اهای پسره لعنتی با اون چوب مسخره ت میخوای چه بلایی سر پسرم بیاری؟
هری فهمید که دوباره بازجویی های عمو ورنون شروع شده.
هری: اون بی اجازه وارد اتاقم شده و وسایلو دزدیده.
عمو ورنون با خشم فریاد کشید: ساکت باش بچه! من دیگه تو رو کاملا شناختم. میدونم که ذاتت خرابه و هرچقدر هم که پیش اون دوستای عجیب غریبت خودتو مظلوم نشون بدی واسه من نمیتونی فیلم بازی کنی. بالاخره یه روز اون هویت واقعی تو رو واسه همه مردم برملا میکنم.
هری عصبانی شد وناخواسته از چوبدستیش جرقه ای بیرون اومد و به نقطه ای از سقف برخورد کرد و اونجا رو خراب کرد.
عمو ورنون: زود باش گندی رو که زدی درستش کن! یالله تعمیرش کن.
هری در حالی که صداش می لرزید گفت: متاسفم ما خارج از مدرسه اجازه نداریم جادو کنیم.
عمو ورنون دستای گوشتالوی چنگال مانندشو دور تبرش حلقه کرد و به هری حمله کرد.
دادلی: پدر! اون تبر اثر نداره بیا با این شمشیر بزنش!
ولی دیگه هری از خواب بیدار شده بود.همش رویا بود و سال ها از اون دوران گذشته بود!

بيشتر از 10 خط نوشتي..كوتاه تر بنويس!تاييد نشد!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۴ ۱۶:۵۵:۲۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۶

جاناتان وایز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۴ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
از دفتر مدیریت هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 37
آفلاین
عینک – شیروانی- نقطه – چنگال- شمشیر- بازجویی- برملا- تعمیر- خشم – حمل
جاناتان به تنهایی در اتاق زیر شیروانی نشسته بود حدود یک ساعت بود که که عینکش را برداشته بود از پنجره به نقطه ای در دوردست خیره شده بود.در کنار پنجره تابلویی نقاشی از مردی که با خود شمشیری یاقوت نشان را حمل می کرد افتاده بود.جاناتان همیشه فکر می کرد چقدر شبیه اوست و امروز صبح راز این شباهت برملا شده بود.نامه ای که صبح پشت در افتاده بود زندگی اش را متحول کرد. وقتی که فهمیده بود چه کسی است.خشم امانش نمی داد.آخر چرا این همه سال پنهانکاری و چرا او باید برای فهمیدن بزرگترین راز زندگی اش عمویش را بازجویی کند؟از عصبانیت تلویزیون را چنان شکسته بود که تعمیرش غیر ممکن به نظر می رسید.به خود گفت:پس اون چنگالی که عمو به عنوان یادگار خانوادگی نگه داشته بود واقعا مال گریفیندور بوده.دیگر مطمئن شده بود که جادوگر است و از نوادگان گریفیندور.

تاييد شد.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۱ ۱۶:۰۸:۴۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶

لاوندر براونold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۷ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۲۶ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
هري عينکش را که بخار گرفته بود تميز کرد. از خشم دستانش را مشت کرده بود. نمي دونست براي بازجويي تو دفتر اسنيپ چي کار بايد بکنه و در مورد شمشير چي به اون بگه! در همين موقع هدويک رسيد و چنگالش رو روي شونه ي هري گذاشت. انگار از دست هري ناراحت بود. اما هري به اون توجهي نکرد و تو ي اين فکر بود که راز بين اسنيپ و مالفوي رو بر ملا کنه. اون مالفوي رو هنگامي که اون جعبه رو حمل ميکرد از روي شيرواني ديده بود. هدويک از بي توجهي هري نا را حت شد و پر زد و مثل نقطه اي در هوا پرواز مي کرد. اما هري هنوز تو فکر جعبه و تعميرش توسط مالفوي بود...

خوب بود.تاييد شد!


ویرایش شده توسط Edeline Ravenclaw در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۰ ۱۰:۱۲:۳۳
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۰ ۱۵:۵۶:۰۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲:۱۹ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۷ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۱۵ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
هری احساس کرد که عینکش روی چشمش نیست چون از شدت خشم جلوی چشماش و نمیدید .... چنگالش و کنار انداخت حوصله ی غذا خوردن و نداشت نگران بازجویی بود که اون روز عصر انتظارش و می کشید. نمی ترسید اما نگران بود که رازش برملا بشه...مالفوی هنگام حمل اون شمشیر سحر آمیزروی شیروانی دیده بودش و چند ساعت بعد اسنیپ اون و به دفترش احضار کرده بود! یعنی مالفوی فهمیده بود که اونا دارن چه کاری میکنن؟؟. به یه نقطه خیره شده بود و به جلسه بعد از ظهر با اسنیپ فکر می کرد.وقتی از دردفتر بیرون اومد خیالش راحت تر بود.چون اسنیپ از شمشیر حرفی نزده بود. ولی تمام روز یک شنبه رو باید برای تعمیر دخمه اسنیپ می رفت . اسنیپ بخاطر خراب بودن معجون و خراب شدن یه قسمت از دخمه مجازاتش کرده بود و باید بدون استفاده از جادو اون جا رو درست می کرد و این یعنی تمرین کوییدیچ تعطیل. با وجود همه ی این ها ته دلش خوشحال بود که اسنیپ از ماجرا چیزی نفهمیده بود .

خوب بود..تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۱۵:۳۵:۲۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۶

افسون گلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۰ شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷
از در یک خانه متروکه در ته اقیانوس مرگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
هري با خشم به اتاقش که در زير شيرواني بود رفت عينکش را به گوشه اي پرت کرد و شروع به تعمير چوب دستي اش کرد زيرا فاميل هاي شوهر خاله اش به انجا اومده بودند و بچه کوچک انها با نشان دادن چوب دستي وي داشت راز جادوگر بودن او را بر ملا ميکرد هري به نقطه اي خيره شد زيرا مطمئن بو فردا مورد باز جويي قرار خواهد گرفت

تاييد شد.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۰ ۱۶:۳۰:۰۶

من هری رو به خاطر هری بودنش دوست دارم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.