هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷
#83

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
هواي آزاد. به بدنم دست ميزنم كه ببينم هنوز جسم دارم يا نه. انگشتم محكم به قفسه سينه ام فشار ميآورد. چند قدوم برميدارم و از آن كتابخانه هولناك دور ميشوم. حتي جرئت ندارم برگردم و نگاهي به آن بيندازم. چند قدم ديگر و ناگهان بالا مي آورم. گوشه خيابان مي نشينم... دوباره بالا مي آورم.
-حالت خوبه عزيزم؟ مرد درشت اندامي كنار من خم شده و با دلسوزي به من نگاه ميكند.
-اوه...بله خوبم. متشكرم. به سختي بلند ميشوم و جلوي خودم را مي گيرم كه دوباره بالا نياورم. كيفم را روي شانه ام بالا ميكشم و به سرعت به سمت مدرسه مي دوم. مسلما ديرتر از موعد به مردسه مي رسيدم.

وقتي به مدرسه ميرسم بچه سر صف ايستاده اند. ناظم به من تذكر مي دهد و مرا به سمت صفم هل مي دهد. باورم نمي شود. اين همه وقت هنوز ده دقيقه هم نشده كه دير رسيده ام.
سر كلاس نشسته ام و معلم حرف مي زند. نمي توانم بفهمم كه چه مي گويد, هنوز شوك زده ام. كسي در ميزند و وارد ميشود. بچه ها بلند مي شوند. همين كه اسمم را مي شنوم گويي آب يخ بر رويم ريخته اند.
-جيمي, باشو مادرت اومده دنبالت... نه! نه! كيفتم بردار. ديگه بر نميگردي. مادرت اجازتو گرفته. مديرمان بود.

پله هاي پر پيچ و خم بيمارستان را بالا مي رويم. مادرم دستم را گرفته و يك ريز حرف مي زند اما من نمي فهمم. وارد اتاق مي شويم. معلم تاريخ بيچاره ام بر روي تخت خوابيده و دو پرستار بالاي سرش هستند.
جلوتر رفتم و در فاصله يك قدمي تختش ايستادم. همه اش تقصير خودش بود. نه! همه اش تقصير آن روح مسخره است. به اين فكر نفرت عظيمي در رگهايم ميدود. به چهره اش نگاه مي كنم. مثل كساني كه در مدت كمي وزن زيادي كم كرده اند پوستش كدر و چروكيده است و زير چشمانش گود افتاده, دهانش را مثل كسي كه چيز تلخي چشيده باشد جمع كرده... بيشتر مثل كساني است كه بسيار ترسيده اند.

-ماري بدو دكترو خبر كن! خداي من كمكش كن. صداي جيغ پرستار كوتاه تر من و مادرم را از جا پراند. دستگاه هايي كه به خانم معلمم وصل بودند شروع به فرياد زدن كردند. و پرستار بلند تر ضمن خروج من و مادرم را به بيرون راهنمايي كرد.

دكتر دوان دوان مي آيد. من و مادرم در آستانه در ايستاده ايم. و پرستار كوتاهتر ماسكي را جلوي دهان معلمم گرفته است. دكتر دستوراتي مي دهد كه همه براي من نامفهوم است و بعد از چند ثانيه دو پرستار دو آمپول براي او تزريق ميكنند و خود دكتر با سراسيمگي چيزي را به سرم معلمم تزريق مي كند... حالا دكتر فرياد مي زند و پرستار بلند شتابان از در خارج مي شود... بوق ممتد و ديگر هيچ!

-متاسفم خانم! از بستگانتون بودند؟ صداي دكتر بود كه ما را حيرت بيرون آورد. صدايي كه مرا گرفت, آنقدر تكان داد تا جانم خارج شود. صداي شومي كه مرگ معلمم را تثبيت ميكرد!
-خير ايشون معلم دخترم بودند...
و ناگهان... سايه ماتي از بدن معلمم بيرون آمد. با حركت باشوكوهي به سمت سقف رفت و ايستاد رويش را به من كرد و لب هايش را تكان داد و رفت... رفت. حركت دهانش, نه نمي تواند درست باشد. خدايا ممكن است اشتباه ديده باشم؟ ولي او فقط يك چيز گفت: "بر ميگردم"!

جيغ و شيون.ناله. هيچ كس حرف مرا باور نمي كند. جمله ي مسخره "حتما اشتباه كردي" رو مدام تكرار مي كنن. كسي بر رويم آب مي پاشد و صداي دكتر به وضوح به گوشم مي رسد...طبيعيه!
هيچ كس باور نميكند كه معلمم بلند شده است. بالا رفته و مرا تهديد كرده است. مرا قاتل خود ميشمرد.

مادرم مرا به سمت در خروجي بيمارستان ميكشاند. آفتاب ظهر بي رحمانه ميتابد. به در خروج كه مي رسيم چيزي در وجودم بر ميخيزد. كنترل خودم را به دست ميگيرم. مستقل ميايستم. مامان ميشه يه لحظه اينجا بمونم؟
-اوه! اما تو حالت خوب نيست... اما! خوب باشه...من همين جا ايستادم بيرون در. باشه؟

مادرم بيرون رفته و من به سرعت كيفم را باز مي كنم. كتاب قاتل را بيرون مي اورم. با گام هاي بلند به سمت سطل آشغال كاملا پر كنار در ميروم و كتاب را آنجا مياندازم. آزادي! بيرون ميدوم.

پيرمرد خميده اي به سمت سطل آشغال ميرود. قوطي كمپوتي را به سطل آشغال اضافه ميكند. و ناگهان كتاب سر ميخورد و بيرون مي افتد اما پيرمرد متوجه نميشود.
پسري در آستانه جواني به سمت سطل آشغال ميرود, بر روي ويلچرش. نايلون سياهي را به زور در سطل جا ميدهد. ناگهان چشمان پسر به كاتب مي افتد. به زحمت خم ميشود و آن را برميدارد...


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۹:۱۸:۵۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷
#82

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
هدویگ جان جیمی توی زیر زمین زندانی بود چجوری رفت روی تختش؟ سعی می کنم درستش کنم اشکالی نداره معمولا از این اتفاقات پیش میاد
.............................................................

تمام بدنم می لرزید!چرا پیرمرد انجا نبود؟قرار بود چه بلایی بر سرم بیاید؟ باید هرچه سریعتر از ان کتاب خانه بیرون می رفتم .بسمت در کتاب خانه رفتم دستگیره ی در را گرفتم :اه اه چرا باز نمیشه !
در قفل بود فریاد زدم :من می خوام برم بیرون چرا در رو قفل کردید؟

بعد صدای بمی گفت : تو متعلق به اینجایی
حق نداری بری.
....سرنوشت من به تو وابستست!کتاب خانه ماله توست...
تا اخر عمرت اینجا می مانی
غذا به اندازه ی کافی وجود دارد!!!!!!!!!
و همه چیز برای ارامش!
جسی عزیزم بلاخره وارث خودم را پیدا کردم............
کلمات کتاب در ذهنم مرور می شد :
گروه دومم................ برای یافتن وارث توی دنیای انسانی زندگی می کننند...

صدای زیری ادامه داد :اوه پدر...این دختر این قدر لطف داره که اینجا بمونه !!پدر پدر ما تا 5 دقیقه ی دیگه از این زمین انسانی رها میشیم .........

در حالی که می لرزیدم اب بینی ام با اشک چشمانم مخلوط شده بود فریاد زدم :ولم کنید ،می خوام برم ،من نمی خوام بمونم!

پیرمرد نجوا کننان گفت : تو می مونی!!به خواست تو نیست ..تو از این کتاب خانه خوشت اومده است ........

ناگهان جرقه ای در ذهن من خورد متوجه همه چیز شدم:تو از این کتاب خانه خوشت می اید؟

جسی جیغ می کشید: پدر اماده باشید 2 دقیقه ی دیگر ...

می دانستم که فرصت زیادی ندارم فریاد کشیدم :از شما دو تا متنفرم !!

پیرمرد گفت : تنفر تو باعث میشه وارث ما باشی!!!

جسی می خواست چیزی بگوید ولی اجازه ندادم یک دقیقه ی دیگر صبر باعث میشد تا اخر عمر توی این کتاب خانه بمانم و بعد ان قدر سرگردان باشم تا برای خود وارث انتخاب کنم!!!

فریاد کشیدم :از این کتاب خانه متنفرم ،،در و دیوار های زشت و کج و موج ان و کتاب های بی اندازه مزخرفش ..
پیرمرد میان حرفم پرید : اوه عالیه هرچه تنفرت بیشتر باشه بیشتر وابسته میشی! و پیمان محکم تر میشه!

جسی گفت : پدر 30 ثانیه ی دیگر

فریاد کشیدم :اوه چه کتاب خانه ی زیبایی !صدای پرندگان بگوش می رسد..چه کتاب های بدرد بخوری!

صورت پیرمرد سرخ شد بسمت در دویدم باید امتحانش می کردم !در دستگیره را پیچاندم در باز شد و هوای ازاد به صورتم خورد !
نور به صورت پیرمرد و دخترش تابید و ان ها به دیوار کتاب خانه پرت شدند من بیرون بودم و در کتاب خانه قفل شده بود .!!

صدای پیرمرد را شنیدم که می گفت : این پایان راه نخواهد بود .
و صدای دخترش را :کسان دیگری هم به این کتاب خانه خواهند امد!
و پیرمرد که حرف دخترش را کامل کرد : و شاید سرنوشت بار دیگر تورا به این کتاب خانه برگرداند !


.....................

توجه: سوژه تمام نشده است!!! شخص دیگری وارد این کتاب خانه میشود و با ماجرا های دیگر می فهمد که مجبور است وارث باشد .!!و همین طور 5 نفر وارد کتابخانه می شن و مثله جیمی نجات پیدا می کنند و نفر ششم و هفتم بچه های جیمی خواهند بود که جیمی برای نجات ان ها مجبور است بار دیگر به کتاب خانه بازگردد!

جیمی نفر اول بوده است!نفر دوم رو سعی کنید پسر انتخاب کنید!


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۲:۵۲:۱۳

[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#81

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
در زيرزمين قژقژي كرد و پدر با سرورويي آشفته وارد شد.
_ داري چي كار ميكني؟
من و من كنان گفتم: ام...دارم درس هامو مرور ميكنم...فردا امتحان داريم.
ميدانستم امروز براي صدمين بار دارم دروغ مي گويم ، ولي چاره اي نداشتم.
پدر لبخندي به من زد و گفت: فقط ميخواستم بگم ...زياد حرفاي مادرتو جدي نگير...اون...يكمي وسواس داره.
درحالي كه سعي ميكردم خنده ام را از پدر پنهان كنم گفتم: اوه..بله..من..
اما پدر به ميان حرف من پريد: شب بخير
و قبل از اين كه من بتوانم حرفي بزنم در را بست.
من ماندم و كتاب ارواحم. بايد كتاب را پس ميدادم. همين فردا. چون ممكن بود همه چيز رو خراب كنه. من..واقعا نميخواستم معلم تاريخم رو وارد اين قضيه كنم..وهمچنين مادرم رو. من بايد فردا به كتابخانه بروم و كتاب رو پس بدم. يا...حداقل با مسول كتابخونه صحبتي در اين باره بكنم.
با اين فكر بدنم يخ كرد. با خود فكر كردم كه بهتره بخوابم. روي تختم دراز كشيدم و كم كم خوابم برد. خواب خانم معلم تاريخم رو ديدم كه انگشتش را به طرف من نشانه گرفته بود و جيغ ميكشيد و خواب مادرم رو كه داشت گريه ميكرد.
با يك حركت ناگهاني از روي تختم پايين پريدم. به شدت نفس نفس ميزدم. خيس از عرق بودم و سرم به شدت گيج ميرفت.
با تكيه به ديوار توانستم به طرف كمد لباس هايم بروم و لباس بپوشم. چه خواب مزخرفي ديده بودم. كيفم را برداشتم. به طرف ميزم رفتم تا كتاب ارواح را بردارم ولي...كتاب نبود! كتاب نبود! كتاب نبود.
مدام در ذهنم اين جمله رژه ميرفت: كتاب نبود..كتاب نبود.
سرم گيج رفت و براي همين زمين خوردم. با خود فكر كردم: شايد در مدرسه پيداش بشه. ولي من ديگه طاقت يك اتفاق تازه را ندارم. نمي خوام دوباره اتفاق جديدي برام بيفته. يك اتفاق وحشتناك.
دوباره لرزيدم. من بايد همين حالا..همين حالا با آن مرد صحبت كنم. همين حالا.
اين جمله را با خود زمزمه ميكردم.
با عجله از جا بلند شدم و از اتاقم بيرون دويدم. صداي مادرم را از پشت سرم شنيدم: صبحانه يادت رفت جيمي.
با بي خيالي گفتم: نمي خوام.
_ امروز ميايم دنبالت.
_ باشه.
و از در بيرون رفتم. هواي خنك به صورتم خورد و حالم را بهتر كرد. نفس عميقي كشيدم و با تمام سرعت به طرف كتابخانه دويدم. تا اين كه بالاخره رسيدم. درب كتابخانه را به صدا در آوردم. در چوبي اش را. اما هيچ كس جواب نداد. با خود گفتم: لعنتي! اما كسي از پشت در گفت: بيا تو جيمي.
در با شدت باز شد. از خود پرسيدم: اسم من رو از كجا ميدونه؟ ولي بعد يادم افتاد كه خودم اسمم رو گفتم. به آرامي وارد كتابخانه شدم.
پيرمرد پشت ميزش نشسته بود و دخترش هم داشت به طرف قفسه اي چوبي ميرفت.
_ سلام!
صدايم در كل كتابخانه پيچيد.
_ سلام پسرم.
دوباره لرزشي خفيف در من ايجاد شد.ادامه دادم: من...ميخواستم...من...
چشمانم را بستم. خيلي محكم. وقتي چشمانم را باز كردم پيرمرد را پشت ميزش نديدم و چنان جيغي زدم كه گويي كل كتابخانه به لرزه در آمد.
به دور و برم نگاه كردم. هيچكس آنجا نبود. هيچكس. جيغي ديگر كشيدم و از كتابخانه بيرون دويدم. چرا همه چيز اين طوري بود؟ چرا؟ ...


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#80

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
رزرو


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#79

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
ناگهان تكه كاغذ صورتي رنگي از ميان صفحات كتاب بيرون افتاد:

نام كتاب: داستان های حقیقی در باره ی روح ها
تاريخ امانت: 16 ماه مارس
تاريخ بازپس گيري: 22 مارس 1988, ساعت 24


با تعجب به تکه ی صورتی رنگ نگاه کردم ،خط صورتی و زشت ان با رنگ صفحه یکی بود تقریبا همه چیز محو بود .مداد سفیدم را برداشتم و روی تکه کاغذ کشیدم این طوری واضح تر می توانستم ببینم که تاریخ بازگشت کتاب چه زمانی هست .ایا می توانستم تا زمان موعود از این زیرزمین مزخرف بیرون برم؟؟
خوب خوبه ..هووم حالا می تونم به تاریخ دقیق تر نگاه کنم ! چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
22 مارس 1988؟؟
حتما اشتباهی رخ داده است !ان پیرمرد با اون چهره ی مهربانش حتما هممم حتما حافظه ی قوی نداشته است ..
کلمات کتاب در ذهنم می پیچد :
........گروه دوم اشباحي هستند كه در زندگي خود به عملي آنچنان وابسته شده اند كه روحشان پس از مرگ به همان كار مشغول ميشود, اين گروه اهداف بيشماري را دنبال مي كنند مثل:كسب سود, كمك به ديگران, يافتن وارثي براي شغلشان و...

گروه دوم.....روحشان وابسته شده به کاری...تا اخر عمر به همان کار می پردازند...
وابستگان دنیای مادی.......... گروه دوم

فریاد می کشم : لعنتی دست از سرم بردار

اما کلمات از ذهنم بیرون نمی روند:صدای دیگری را هم می شنوم صدایی بم :

........وابستگان دنیای مادی...ارواح......تو هنوز نفهمیدی؟

فریاد می کشم : چی رو باید بفهمم؟ دست از سرم بردارید!
.................گروه دوم..هووووووووووم

ناگهان جرقه ای در ذهنم همه چیز را متوجه می شوم :
آن پیرمرد و دخترش .هردو مرده اند

بی اختیار گریه می کنم : ممکن نیست !ممکن نیست .اون پیرمرد حتما اشتباهی کرده!!اون زنده بود .اما بعد یاد چهره ای می افتم که هم شاد بود و هم غمگین و....

تا 22 مارس مدت زیادی مانده است حدود 3 الی چهار روز!این کتاب لعنیتی!خدایا من باید تا کی توی زیرزمین بمونم؟؟
می لرزیدم سردم شده بود من نمی توانستم با این افکار تنها باشم
به سراغ کتاب رفتم باید می فهمیدم که گروه دوم چگونه اشباحی هستند کتاب را باز کردم و تا کتاب را باز کردم سوزی شدید تا مغز استخوان هایم را سوزاند باد بشدت می وزید باد توی این زیر زمین ؟
شروع به خواندن کلمات کتاب کردم:

این گروه اشباح بی خطری هستند !اشباحی که روحشان میان دروازه ی مردگان و دنیای انسانی به دلایل بالا {وابستگی به دنیا و..} گیر کرده است این اشباح معمولا بی وارث هستند و مهم ترین دلیل زندگی ان ها در سرزمین زندگان همین است!ان ها موجوداتی غمگینند که در همان تاریخ که مرده اند زندگی می کنند.
تنها راه ازادی ان ها از این دنیا اینست که یک وارث برای جایی که دوستش دارند پیدا شود و یا این که کسی که مشکلشان را حل کند .راه دیگری هم هست.و ان اینست که...اینست که

_جیمی؟
و ان اینست که ...اینست که..
_دخترم پدرت هستم بیام تو؟
اینیست که ..
اه کتاب را با شدت بستم و توی کیفم گزاشتم اگر پدرم می خواست واسطه ی بخشیده شدنم شود نباید می گزاشتم بفهمد که دارم باز ان کتاب را می خوانم
_بیا تو بابا
در زیرزمین قژقژی کرد و...


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#78

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
داد و فرياد! جيغ هاي مادرم مثل مته مغزم را سوراخ كرده است.
-به چه جراتي سر كلاس درس, كتاب متفرقه مي خوني؟ (ورقه احضار را تكان داد) " خانم پیکس امروز ساعت 5 مدرسه :درمورد جیمی باهاتون صحبتی دارم!" , توي مدرسه تون سنگ روي يخ شدم. آبروم رفت... تا حالا هزار بار اين جمله را گفته بود.
-تو دخترك بي شعور فكر كردي كي هستي كه با معلمت يكه به دو ميكني؟ مجازات ميشي! تاوان بي تربيتي خودتو مي بيني! بين هر جمله اش تهديد مي كرد.
-تو ديوونه اي! نمي فهمي كه اين مزخرفات هيچ سودي نداره؟ يه مشت چرندات؟...
جملات كتاب در سرم زنگ ميزد"اگر یک زنده به مرده ای توهین کند …اگر اورا تخیل بپندارد... بلایی به سرش می اید که تا اخر عمر به هم از ان خلاصی نمی یابد". ناگهان خود را باختم و شروع به معذرت خواهي كردم...

ساعت 7:30 بود. مادرم نيم ساعتي بود كه از مدرسه ام برگشته بود. اين اواخر آنقدر داد زد كه صدايش گرفت. اولش كه برگشته بود... ديوانه شده بود. معلمم را به بيمارستان منتقل كرده بودند. حالش بد بود. مدير گفته بود كه من با او جر و بحث كرده ام. حتما كسي چقلي كرده بود.

-ببخشيد مادر. غلط كردم. ديگه هرگز, هرگز بدون اجازه شما كتابي رو نميخونم. هر چيزي كه شما بگي. غلط كردم. جملات را پشت سر هم رديف مي كردم و اجازه حرف زدن به مادرم نميدادم. اجازه نميدادم كه با جملات توهين آميزش به خودش صدمه بزند.
-قول مي دم كه... غلط كردم. ديگر به گريه افتاده بودم. مادرم هم از رفتارم جا خورده بود.
-فكر ميكنم كه جيمي متوجه اشتباهش شده سوزان. ديگه بسشه. پدرم مثل هميشه در دعوا كردن من نقشي نداشت. به در اتاقم تكيه داده بود و من و مادرم را نگاه ميكرد.

مادرم بدون ذره اي نرمش به من نگاه كرد. مشخص بود ميخواهد ادامه دهد. اما با صداي دورگه اي گفت: اون كتاب رو به من بده و برو تو زير زمين... حالا!
-كتابه تو كيفمه. اين را گفتم و به سمت زير زمين راه افتادم. ته دلم خوشحال بودم كه از دست آن كتاب راحت شده ام.

همه جا تاريك است. به كوله پشتي قديمي و بزرگ پدرم تكيه داده ام و به اتفاقات آن روز فكر ميكنم. اتفاقات مسخره ولي وحشتناك. بيش از آن كه بخواهم در كتاب غرق شده بودم. مرا تحت تاثير خود قرار داده بود...
صداي قدم هاي آهسته اي مرا گوش به زنگ كرد. صداي چرخش كليد و جير جير در ناگهام كور شدم... درياي عظيمي از نور بي رحمانه به چشمانم نفوذ كردم. حس ميكردم كه مردمك چشمانم پاره ميشود.

-بگير! تو كه براي هميشه اينجا نيستي. فردا بايد بري مدرسه! مادرم بود. كيفم را به دستم داد و ادامه داد: كتاب هاي فردا صبحته, بگير درستو بخون. البته فردا يكي دو ساعتي ميام دنبالت, بايد بريم ديدن خانوم آنجلينا.
برگشت و به سمت در رفت و در را بست, ناگهان دوباره در را باز كرد و پرسيد: راستي من اون كتاب مسخره تو پيدا نكردم. همه جا رو گشتم... چشمانش را به طرز تهديد آميزي باريك كرد و ادامه داد: قايمش كه نكردي؟
-چي؟ نه! من اصلا ديگه با اون كتاب كاري ندارم... به هيچ وجه! باور كن. لبخند گشادي تحويل مادرم دادم.

بالاخره به خودم زحمت دادم كه بلند شوم و لامپ زير زمين را روشن كنم. برگشتم و به سراغ كيفم رفتم. فردا انگليسي داشتم...و... كتاب آنجا بود.... كتاب حقايقي در مورد ارواح آرام در گوشه كيفم جاخوش كرده بود و با نگاه شومي مرا نگاه ميكرد. ميخواستم فرياد بزنم و كتاب را به مادرم تحويل بدهم اما حس ناآشنايي از درونم سر برآورد...

-اگه واقعا خطر اشباح تهديدت ميكنه بهتره اونا رو بشناسي!
-اشباح وجو ندارن!
-پس اتفاق امروز چي؟ يادت كه نرفته؟
اين يكي را نمي توانستم انكار كنم. آرام به كوله پشتي تكيه دادم و شروع يه خواندن كردم.

خطر اشباح؟
آيا همه ي اشباح خطرناك اند؟ بي شك خير! اما از آنجايي كه اشباح خبث و خونخوار نمود خبري بيشتري دارند تفكر خباثت اشباح تفكر رايجي است. اما همه ي اشباح خطرناك نيستند. گروهي از آنها سرگردان اند, به دنبال گمشده اي و يا انجام كاري. گروه دوم اشباحي هستند كه در زندگي خود به عملي آنچنان وابسته شده اند كه روحشان پس از مرگ به همان كار مشغول ميشود, اين گروه اهداف بيشماري را دنبال مي كنند مثل:كسب سود, كمك به ديگران, يافتن وارثي براي شغلشان و...

ناگهان تكه كاغذ صورتي رنگي از ميان صفحات كتاب بيرون افتاد:

نام كتاب: داستان های حقیقی در باره ی روح ها
تاريخ امانت: 16 ماه مارس
تاريخ بازپس گيري: 22 مارس 1988, ساعت 24


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۵:۲۸:۲۰
ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۵:۴۶:۳۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#77

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
معلم تاریخ مشکوکانه نگاهم کرد و گفت : اشتباهی گزاشتی روی میزت؟ این کلک های بچه گانه ..اوه بهتره بریم سراع فصل بعدی

او کتاب را از من گرفت و گفت : اخر جلسه بهت می دم اینطوری حواست پرت نمی شه!

سعی کردم کتاب را از او بگیرم می دانستم نباید بلایی سرکتاب بیاید وگرنه کتابدار غمگین میشد خیلی غمگین تر از اونی که بود .من باید کتابشو سالم تحویل می دادم {نمی دانستم که ارواح ناراحت نمی شوند} اما معلم تاریخ با انزجار کتاب را از من گرفت و ان را روی میز گزاشت

یک ساعت گزشت .3 ساعت پشت سر هم تاریخ داشتیم و این یعنی کابوس محض .معلممون داشت درمورد هخامنشیان توضیح می داد که ناگهان انگشت کوچکش به گوشه ی تخته سیاه گیر کرد و ناخنش شکست از درد فریاد کشید ولی بعد سعی کرد خود را جلوی چشمان بهت زده ی دانش اموزان ارام نشان دهد سعی کرد با دست چپش گچ را نگه دارد ولی ...

تا گچ را برداشت پایش پیچ خورد و روی زمین افتاد ،مانتوش از پشت جر خورد و پایش در رفت در حالی که می نالید گفت: فکر می کنم که دستم شکسته باشد ،سعی کرد بیاستد

ناگهان چشمانش را جمع کرد با هر زحمتی بود به طرف میز من امد و گفت : باز هم که این کتاب روی میز توست.به چه اجازه ای به کشو من دست زدی؟
چی؟؟؟ من به کشوی او دست نزده بودم .کتاب خودش روی میزم امده بود .من وحشت گفتم : خانمم...من برش نداشتم..ارواح ..کار...
خانم انجلینا به صورتم نگاه کرد و گفت : جیمی ارواج اشباج اجنه ها همه همه و همه خیالاتن.هیچ کدوم وجود ندارند یک مشت مزخرف که کسایی که به پول نیاز دارن اون هارو از خیالاتشون توی کتاب ها می نویسند من باید با مادرت صحبت کنم همین امروز،اون باید بدونه تو چه چرت و پرت هایی می خونی

تا مغز سرم تیر کشید {اگر او با مادر حرف می زد ،اگر مادرم می فهمید....دیگر نمی گزاشت کتاب خرسی و دوستان را هم بخوانم}
گفتم :خانم قول می دم که..
اما دیر شده بود معلم روی یک تکه کاغذ نوشت :
خانم پیکس امروز ساعت 5 مدرسه :درمورد جیمی باهاتون صحبتی دارم!
کاغذ را روی میزم کوبید و گفت : هی خانم کوچواو دیگه نمی تونی از این مزخرفات بخونی بهتره کتاب هخامنشیان در تاریخ را بخوانی چون..چون..

نتوانست حرفش را کامل کند بشدت به سرفه افتاده بود .و بعد احساس خفگی کرد روی زمین افتاد سرش با میز برخورد کرد سارا به دفتر مدیر رفت و گفت که چه بلایی سر انچلینا امده .مدیریت و همه ی کارکنان به کلاس امدند تا اورا بیرون ببرن!مدیر گفت :ایشون رو به بیمارستان ببرید فکر کنم چند روزی باید بستری باشند ،خوب چون امروز فقط تاریخ دارید و خانم انجلینا نمی تونه بیاد من خودم مراقب هستم که سرو صدا نکنید فعلا وقت ازاد

خوشحال بودم روی نیمکت جابهجا شدم و شروع به خواندن ان کتاب عجیب کردم :

فصل سه :رابطه ی بین انسان ها و مردگان
بخش اول: اخطار ها

اگر یک زنده به مرده ای توهین کند ...

اگر اورا تخیل بپندارد.............

بلایی به سرش می اید که تا اخر عمر به هم از ان خلاصی نمی یابد

تمام مردم سرزمین مردگان جلوی چشمانش می ایند.....

و او سکته خواهد کرد...سکته ای پنهان

که هیچ پزشکی متوجه ان نمیشود

او تا اخر عمر لال می شود

و کسانی که زیاده روی کننددد.....ممکن است جانشان را نیز از دست دهند...

کتاب را با شتاب بستم ..صدای ترق کتاب توجه مدیر را جلب کرد :خانم پیکس نمیشه سرو صدا نکنید؟
گفتم : بله خانم
یعنی چی؟؟؟ انجیلینا معلم تاریخ تا اخر عمر لال می موند؟ خدایا ....

در فکر بودم تمام بدنم می لرزید ناگهان............................


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
#76

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
هدویگ جان اگر دقت می کردی پدر او که یک مرده بود فقط توهمی بود که جیمی با خواندن ان کتاب ها بهش دست داده بود پس دیگه این رو شیشصد بار نگو .مهم اون دو نفر بودن که مرده هستند.
.....................

رزو


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
#75

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
ناگهان از میان پرده ها شي مشكي رنگي پديدار شد. با ترس و لرز از تختم پايين آمدم و ...
واي! يه كلاغ سياه! چه ترسويي هستم من!
به سرعت به تختم باز گشتم و پتو را تا گردنم بالا كشيدم. چه قدر گرمم شد. اما جرئت نداشتم پتو را پايين بياورم. تا اين كه بالاخره خوابم برد.
صبح زود از خواب بيدار شدم. تصميمم را گرفته بودم. امروز عصر كتاب را پسشان ميدادم. با عجله لباس مدرسه را پوشيدم و كيفم را برداشتم.
_ صبح بخير جيمي.
با بي حوصلگي جواب دادم: صبح بخير مامان.
_ كجا داري ميري؟ صبحونتو بخور.
در حالي كه با كيف سنگينم به طرف در خروجي ميدويدم فرياد زدم: امروز توي مدرسه بهمون صبحانه ميدهند. ( عجب دروغي )
دوچرخه ام را از حياط بيرون آوردم و ركاب زنان به طرف مدرسه حركت كردم. طولي نكشيد كه به مدرسه رسيدم.
زنگ اول و دوم گذشت تا اين كه زنگ آخر آن اتفاق وحشتناك افتاد.

_ روز بخير بچه ها.
_ روز بخير خانم.
معلم تاريخ ما ، يك آدم كسل و خيلي جالبي هست كه اطلاعاتش واقعا عاليه.
_ كتاباتون رو بذارين روي..اون چيه خانم جيمي پيكس؟
به جايي كه اشاره ميكرد نگاه كردم. كتاب ارواحم؟ اون اينجا چي كار ميكرد؟
كتاب ارواح را از روي ميز برداشتم و گفتم: معذرت ميخوام. من اونو نمي خوندم. فقط اشتباهي گذاشته بودم روي ميزم. ( باز هم عجب دروغي )
معلممان با ناراحتي سري تكان داد و گفت: راجع به چي هست اين كتاب؟
_ ارواح.
معلم ابروهايش را بالا انداخت و گفت: اصلا خوشم نيومد. اين كتاب ها مزخرفن. همش توخالي و مسخره.
سرم را تكان دادم. اما فقط و فقط يك سوال برايم پيش آمده بود: كتابم چه طوري روي ميز من اومد؟ اون كتاب الان بايد روي ميز من توي اتاقم باشه. خودم گذاشتمش اونجا.
ولي اي كاش فقط همين يك اتفاق عجيب امروز برايم مي افتاد..


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۹ ۱۶:۲۴:۳۳

عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ پنجشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۷
#74

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
آن شب استیک با پنیر اضافی و سیب زمینی شام ما بود .
بابا باز هم شام نخورد و گفت که این غذا ها به مزاجش نمی سازه و مامان هم با نگاهی غضب ناک نگاهش کرد و گفت : کی می خوای دست از گیاه خواری برداری؟
پدرم در حال توضیح دادن برای مادرم بود که گیاه خواری خیلی خوبه دندان ها خراب نمیشه و یاداور شد من که در سن رشد هستم بهتره از پروتئین ها استفاده کنم.
مادرم بی توجه به پدرم گفت : علف خوار .از این به بعد فقط شام سالاد درست می کنم که بتونی بخوری .!!
شنیدن کلمه ی علف خوار از دهان مادرم ...کوهی از سرما را بر پشت خودم احساس کردم در ذهنم کلماتی مرور میشد:
پدرت علف خوار است ...مگر ممکنه یک موجود زنده گوشت و پروتئین مصرف نکند....او مرده
با قیافه ای مشکوک به پدرم نگاه می کردم اگر او مرده بود چی؟ من داشتم با یک مرده زندگی می کردم؟ کلمات کتاب در ذهنم روشن شد : و ارواح وارد زندگي انسان ميشوند..........و براي هميشه با انسان زندگي مي كنند......
ناگهان صدای پدرم من را بخود اورد: جیمی؟ چرا اون طوری نگام می کنی؟
با عجله گفتم : هیچی من باید برم بخوابم بابا !
به سرعت به طرف اتاقم دویدم .می خواستم بقیه ی کتاب را بخوانم .باید می فهمیدم .ایا من با یک مرده زندگی می کردم.؟

روی تختم دراز کشیدم و شروع به خواندن کردم :

......مردگان ...می تونند به دنیای انسانی راه پیدا کنند؟.........

.....نه نمی توانند .مردگان اگر روحشان در دنیای انسانی گیر نیفتاده باشد نمی توانند در دنیای ما باشند............

مگر ان که خود انسان ها ان قدر به ان ها فکر کنند که ...خود بخود وارد زندگی انسانی شوند

و.. اگر وارد شوند ..هیچ گاه خارج نخواهند شد...

نفس در سینه ام حبس شده بود به خواندن ادامه دادم:

........مردگان...همه ی ان ها انگشت دومشان از انگشت سوم بلند تر است .حتی 3 سانتی متر....

ناگهان در اتاقم باز شد .پدرم بود در حالی که سرخ شده بود گفت : استیک امشب بهم نساخته.هی جیمی تو هنوز نخوابیدی؟ وقت خوابته دخترم
به انگشتان پدرم نگاه کردم .درست بود.او یک مرده نبود .نفسی از سر اسودگی کشیدم .و گفتم : الان می خوابم بابا
پدرم بیرون رفت و من خودم را به خواب زدم
کتاب را باز کردم و شروع به خواندن :

...................چه کسی می گوید که مردگان و اجنه ها یکی هستند؟.......

........ اجنه ها قدرت جادویی ندارند ...خبیث نیستند..ولی مردگانی که ناخواسته به دنیای انسانی بیایند....موجوداتی پست و خبیثتند....

از وحشت می لرزیدم کتاب را بستم و زیر بالشتم گزاشتم .مادرم نباید کتاب را می دید وگرنه حسابی دعوام می کرد هرچند بابا معتقد بود من باید با این چیز ها اشنا باشم پدر و مادر من همیشه برعکس هم هستند.

چشمانم را بستم هممم گرم شده بود داشتم می خوابیدم ..به رویایی شیرین .....

ناگهان :پرده ها ی سفید اتاقم از شدت باد در هم می لولیدند سوز تمام اتاقم را فرا گرفت و صدای زوزه و
اوه صبر کن من پنجره رو بسته بودم مطمئن هستم
می لرزیدم کلمات کتاب در ذهنم مرور می شد :
اگر خیلی دنبال مردگان باشید سر از دنیای شما در میاورند.
من نباید اون کتاب را می خریدم چشمانم را بستم سرم را زیر بالشت گزاشتم و فریاد می کشیدم .اما گویی پدر و مادرم در خانه نبودند.بطرف در اتاقم رفتم سعی می کردم ان را باز کنم .اما در قفل بود .یک لحظه توهم به سرم زد احساس کردم پدرم در اطرافم است و به من می خندد: انسان زنده ی گوشت خوار
و مادرم که می گوید : چند بار گفتم از این کتاب ها نخون.
توهمات مسخره رو کنار گزاشتم .تختم از شدت باد به طرفی پرتاب شده بود ناگهان از میان پرده ها.....

.............................................

خواهشا خوب ادامه بدید و سوژه رو خراب نکنید.خیلی خوب بود سوژه این همه توی این انجمن گشتم سوژه ی این از همه بهتر بود


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.