حیاط مدرسه بسیار شلوغ شده بود، این شلوغی برای پیرمردی مثل نیکلاس که به سر و صدا عادت نداشت خیلی خسته کننده و سخت بود.
برای همین به طرف یه گوشه خالی از حیاط رفت تا بر روی چمن آن قسمت کمی چرت بزند ، روی زمین ولو شد و خود را برای خواب آماده کرد ، پلکهایش فارغ از هیاهو هر لحظه وزنهای سنگینتر را بلند میکردند تا قدرت پایین رفتن خود را امتحان کنند.
نیکلاس داشت در خواب عمیقی فرو میرفت که با صدای "آفتاب مهتاب چه رنگه ..." از جای خود سراسیمه بلند شد و به منبع صدا چشم دوخت، جایی که جیمز هری پاتر دقیقاً در فاصلهی یک متری او مشغول انجام حرکات ژانگولری با یک سیم! بود.
نیکلاس:
جیمزی ... عزیزم مشکلی نداری؟
جیمز: نه نیکلاس مشکلی نیست من این بازی رو فوت آبم.
نیکلاس:
، بوقی مگه نمیبینی من خوابم اومدی روی سر ِ من داری بازی میکنی؟
جیمزی:اوه ... خواب بودی نیکلاس؟
اصلاً بنظر نمیرسید.
نیکلاس: مثلاً شاگرد اولی! ببینم یه نفر وقتی چشماش رو میبنده ... اَه اصلاً ولش کن ببینم تو مگه کلاس نداری؟ اینجا چکار میکنی؟ امروز مگه کلاس ماگل شناسی نیست؟ این استادتون چه غلطی داره میکنه؟
جیمز: هوووم ... میدونی نیکلاس چرا کلاس داریم ولی پروفسور بارتی برنامه ریزی باحالی کرده.
ما اول سه جلسه بوق میزنیم و یه امتحان بوقی رو میگذرونیم بعد تازه
جلسه چهارم میفهمیم ماگل چیه! بعد برمیگردیم جلسه اول میفهمیم خیلی بوق بودیم که ماگل نشناخته داریم ساخته ها و رفتار آنها رو میخونیم بعد دوباره میایم جلسه پنجم ...
نیکلاس: جیمزی اگر تا دو دقیقه دیگه توی یه کلاس خودت رو گم وگور نکنی همین امشب میبرمت کلاسای دامبل... خوب بابا ... آروم تر برو ... نخوری به در و دیوار ...
شناسه ، شناسه ، شناسه.
هنگامی که به دنبال من آمدی تا تو را برای خودم انتخاب کنم ، حس خوبی نداشتم ، اما به خاطر خودت ، انتخابت