ببخشید که یکم وقفه توی کار این تاپیک افتاد ... از صحبت های دوستان می شه نتیجه گرفت که لوسیوس ، بلاتریکس ، اسنیپ و بارتی از وفادارترین مرگخوارا بودن و هر کدوم در برهه ای از زمان اینو نشون دادن ، و غیر از این می شه از آنتونین دالاهوف و چند نفر دیگه اسم برد که هسته ی مرگخواران رو تشکیل دادن ... (اینها وفادارترین ها بودن ، نه بهترین ها ... اونم همیشه
)
حال ما می خوایم طبق چیزایی که در کتاب نوشته شده بدترین مرگخوار ، - بدترین مرگخوار یعنی کسی که به دنبال لرد نرفته و اونو تکذیب کرده ، یا در مأموریت ها خرابکاری کرده و ... - رو انتخاب کنیم ...
من متن کتاب رو از اونجایی که لرد بدنش رو بدست میاره و مرگخواران واکنش های مختلفی از خودشون نشون می دن و صحبتهایی که لرد می کنه می نویسم ... کتاب جام آتش ، جلد دوم ، ترجمه ی ویدا اسلامیه ، صفحه 743 - انتهای صفحه - تا نیمه های صفحه ی 747 ...
نقل قول:
ناگهان صدای خش خش شنل های متعددی به گوش رسید . جادوگرها بر روی قبرها ، در پشت درخت سرخدار ... و در هر جای تیره و تاریکی خود را ظاهر می کردند . همه ی آنها نقاب داشتند و کلاه شنلشان را روی صورتشان انداخته بودند . آنها یکی یکی جلو می آمدند ... همه ی آنها آهسته و با احتیاط پیش می آمدند گویی آنچه را می دیدند باور نمی کردند . ولدمورت ساکت شد و منتظر ماند . آنگاه یکی از مرگخوارها جلوی او زانو زد و چهار دست و پا به سمت ولدمورت رفت و لبه ی ردای سیاهش را بوسید . او زیر لب گفت :
- ارباب ... ارباب ...
مرگخوارانی که پشت سر او بودند نیز همین کار را کردند . یکی یکی زانو زدند و لبه ی ردایش را بوسیدند و عقب ایستادند . آنها دور قبر تام ریدل ، ولدمورت ، هری و دم باریک که هنوز ناله و شیون می کرد حلقه زدند و دایره ای تشکیل دادند . اما هنوز بین بعضی از آنها فاصله ای به چشم می خورد گویی منتظر افراد دیگری بودند . اما به نظر می رسید که ولدمورت انتظار کسی را نمی کشید . او به جادوگران نقابدار نگاهی انداخت و با این که باد نمی وزید صدای خش خش شنل هایشان به گوش رسید گویی همه با هم لرزیده بودند . ولدمورت به آرامی گفت :
- مرگخواران ، خوش آمدید . از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم سیزده سال می گذره ... سیزده سال ... با این حال شما به پیام من جواب دادین ، انگار همین دیروز همدیگه رو دیده بودیم ... در هر حال دوباره هممون زیر پرچم علامت شوم متحد شدیم . اما آیا واقعا متحد شدیم ؟
او رویش را برگرداند و در حالیکه شکاف های بینی اش باز شده بود بو کشید . سپس گفت :
- بوی گناهکاری میاد ... اینجا پر از بوی گناه شده .
برای دومین بار لرزشی بر اندام جادوگران افتاد گویی حضورشان در آنجا فقط برای این بود که شجاعت پشت کردن به او را نداشتند . ولدمورت گفت :
- همه تون صحیح و سالمین و قدرتتون خدشه دار نشده ... وگرنه این قدر فوری در اینجا حاضر نمی شدین . با دیدن وضعیت شما از خودم پرسیدم چرا این گروه هیچ وقت به کمک اربابشون نیومدن . اربابی که قسم خورده بودن تا ابد بهش وفادار باشن ...
هیچکس حرفی نزد . هیچکس تکان نمی خورد جز دم باریک که روی زمین افتاده بود و هق هق گریه می کرد . ولدمورت آهسته گفت :
- بعد به خودم جواب دادم ... حتما همشون فکر می کردن من رفته ام و تباه شده ام ... اونا رفتن توی جمع دشمنانم و تقاضای عفو کردن ... گفتن که جادو شده بودن و نمی دونستن دارن چیکار می کنن ... بعد دوباره از خودم پرسیدم : ولی چطور ممکنه به ذهنشون نرسیده باشه که من دوباره بر می گردم ؟ اونا که می دونستن من سالها پیش چه اقداماتی کرده بودم تا از مرگ جسمانی مصون باشم . اونا که به چشم خودشون قدرت عظیم منو دیده بودن . در زمانی که من مقتدرتر از هر جادوگر دیگه ای بودم قدرت بیکران من برای همه شون به اثبات رسیده بود ... بعد به خودم جواب دادم : شاید اونا فکر می کردن قدرتی مافوق قدرت من وجود داره .قدرتی که می تونه حتی لرد ولدمورتو شکست بده ... گفتم شاید طرفدار جادوگر دیگه ای شدن ... شاید طرفدار قهرمان مردم عامی و گند زاده ها و مشنگ ها شدن ... شاید طرفدار آلبوس دامبلدور شدن ...
جادوگرن نقابدار با شنیدن نام دامبلدور به تکاپو افتادند و با حرکت سر مخالفتشان را نشان دادند و زیر لب چیزهایی گفتند . اما ولدمورت به آنها اعتنایی نکرد و گفت :
- واقعا نا امید شدم ... اقرار می کنم که خیلی نا امید شدم ...
یکی از مردان نقابدار خود را جلو انداخت و در حالیکه سراپا می لرزید در برابر ولدمورت به خاک افتاد . با صدای جیغ مانندی گفت :
- ارباب ! ارباب ، منو ببخشین ! هممونو ببخشین !
ولدمورت قهقهه را سر داد . چوبدستیش را به سمت او گرفت و گفت :
- بشکنج !
مرگخوار بر روی زمین جیغ کشید و به خود پیچید . هری اطمینان داشت که صدایش به خانه های اطراف می رسد ... ای کاش مأموران پلیس می آمدند ... هری در اوج نا امیدی خدا خدا می کرد که کسی به کمکش بیاید ... هر که بود برایش فرقی نمی کرد ...
ولدمورت چوبدستیش را بالا گرفت . مرگخواری که شکنجه شده بود روی زمین ولو شد و نفس نفس زد . ولدمورت به نرمی گفت :
- بلند شو اَوری ! بلند شو ! تو تقاضای بخشش می کنی ؟ من نمی بخشم . من چیزی رو فراموش نمی کنم . سیزده سال آزگار ... من زمانی شما رو می بخشم که کوتاهی سیزده سالتونو جبران کرده باشین . همین دم باریک تا حدی تونسته جبران کنه ، مگه نه ، دم باریک ؟
او به دم باریک نگاه کرد که همچنان هق هق می کرد و گفت :
- تو به سمت من برگشتی ... اما این برگشتن از روی وفاداریت نبود ... از ترس دوستان قدیمیت به سراغ من اومدی ... دم باریک ، تو مستحق این درد و عذابی خودتم اینو خوب می دونی ، درسته ؟
دم باریک ناله کنان گفت :
- بله ، ارباب ... خواهش می کنم ، ارباب ، خواهش می کنم ...
ولدمورت با خونسردی به دم باریک نگاه می کرد که روی زمین ناله و شیون سر داده بود و در همان حال گفت :
- با این حال تو به من کمک کردی که به بدنم برگردم . با وجودی که آدم بی ارزش و خیانتکاری هستی و به من کمک کردی ... و ولدمورت به کسانی که بهش کمک کنن پاداش می ده ...
ولدمورت دوباره چوبدستیش را بلند کرد و در هوا چرخاند . پرتوی نورانی همچون نقره ای مذاب در مسیر حرکت چوبدستی در هوا شناور ماند . لحظه ای بی شکل ماند سپس پیچ و تابی خورد و به شکل دست انسان در آمد که مثل مهتاب سفید و درخشان بود . دست درخشان پرواز کنان پایین رفت و به مچ دست خون آلود دم باریک متصل شد .
بلافاصله صدای هق هق دم باریک قطع شد . نفس هایش بلند و صدا دار شدند . دستش را بالا آورد و ناباورانه به دست نقره ای خیره شد که کاملا به مچش چسبیده بود . درست مثل این بود که یک دستکش تابناک خیره کننده به دست کرده باشد . او انگشتان درخشانش را باز و بسته کرد سپس در حالیکه دستش می لرزید شاخه ی خشکیده ی نازکی را از زمین برداشت و با دستش آن را خرد کرد . او آهسته زمزمه کرد :
- سرورم ، ارباب ... خیلی قشنگه ... ازتون ممنونم ... خیلی ممنونم ...
سپس چهار دست و پا جلو رفت و لبه ی ردای ولدمورت را بوسید . ولدمورت گفت :
- امیدوارم دیگه وفاداریت نسبت به من خدشه دار نشه ، دم باریک .
- هرگز ... سرورم ... هرگز ، سرورم ...
دم باریک بلند شد و در جایش در حلقه ی مرگخواران ایستاد . صورتش هنوز از اشک خیس بود و به دست نیرومند جدیدش نگاه می کرد ... (ادامه این متن ، نقل قول اولین پست همین تاپیک است)
اینطور که اینجا نوشته شده لرد از همشون ناراضیه ، اما از کی بیشتر ؟ کی بوده که از همه بدتر بوده ؟ اَوری ؟ دم باریک ؟ کی ؟
[spoiler=نقل قول پست اول تاپیک]
کتاب جام آتش - جلد دوم ، ترجمه ی ویدا اسلامیه ، فصل سی و سوم (مرگخواران) ، از صفحه ی 747 تا 749... ولدمورت به سمت مردی که در سمت راست دم باریک ایستاده بود رفت . در مقابلش ایستاد و آهسته زمزمه کرد :
- مالفوی ، دوست حقه باز من ! شنیدم تو بدون تکذیب رفتار گذشته ات تونستی وجه ی آبرومندتو حفظ کنی . می دونم که هنوزم آماده ای که رهبری شکنجه گران مشنگ ها بشی ، درسته ؟ ولی لوسیوس ، تو هم هیچ وقت سعی نکردی منو پیدا کنی ... البته انکار نمی کنم که در جام جهانی کوییدیچ شجاعت زیادی از خودت نشون دادی ... ولی بهتر نبود انرژیتو صرف پیدا کردن اربابت و کمک رسوندن بهش می کردی ؟
صدای آهسته ی مالفوی از زیر کلاه شنل به گوش رسید که گفت :
- سرورم ، من در تمام این مدت گوش به زنگ بودم . اگه اثری از شما پیدا می کردم یا باد به گوشم می رسوند که شما کجا هستین فورا خودمو بهتون می رسوندم . امکان نداشت چیزی منو از این کار ...
ولدمورت با سرخوشی گفت :
- تابستون پارسال که یه مرگخوار وفادار علامت منو به آسمون فرستاد چرا فرار کردی ؟
مالفوی با شنیدن این جمله حرفش را نا تمام گذاشت و ولدمورت ادامه داد :
- بله ، من از همه ی این چیزها خبر دارم ، لوسیوس ... من ازت نا امید شدم ... امیدوارم در آینده وفاداری بیشتری از خودت نشون بدی .
- البته سرورم ، البته ... شما خیلی بخشنده این ... ازتون ممنونم .
ولدمورت دوباره حرکت کرد و در محلی که جای دو مرگخوار خالی مانده بود ایستاد . این فاصله میان مالفوی و نفر بعدی بود . ولدمورت به آرامی گفت :
- اینجا جای لسترنج هاست . اونا به من وفادار موندن . اونا ترجیح دادن به جای محکوم کردن من به آزکابان برن ... وقتی درهای آزکابان باز بشه لسترنج ها پاداشی می گیرن که به خواب هم نمی دیدن . دیوانه سازها به ما ملحق می شن ... اونا متحدین طبیعی ما هستن ... دوباره غول های تبعید شده رو احضار می کنیم و لشگری از موجوداتی درست می کنیم که لرزه بر اندام همه میندازن ...
او دوباره با راه افتاد . از جلوی بعضی از مرگخواران بدون هیچ حرفی رد می شد اما در مقابل بعضی دیگر می ایستاد و با آنها حرف می زد .
- مکنر ، دم باریک می گه تو برای وزارتخونه کار می کنی و هیولاهای خطرناکو می کشی . همین روزها قربانی های بهتری گیرت میاد ، مکنر . لرد ولدمورت برات تدارک می بینه ...
مکنر زیر لب گفت :
- متشکرم ، ارباب ... ممنونم .
ولدمورت به سوی دو نفر از نقابداران رفت که از بقیه درشت هیکل تر بودند و گفت :
- اینم کراب خودمونه ... امیدوارم این دفعه بهتر عمل کنی ، باشه ، کراب ؟ گویل ، تو هم باید بهتر عمل کنی .
هر دوی آنها با دستپاچگی تعظیم کردند و با حالتی معذب گفتند :
- چشم ارباب .
- حتما بهتر عمل می کنیم ، ارباب .
ولدمورت از جلوی مرد خمیده ای که در سایه گویل ایستاده بود گذشت و به آرامی به او گفت :
- تو هم باید بهتر از گذشته رفتار کنی ، نات .
- سرورم ، الهی که قربونتون برم . من وفادارترین ...
ولدمورت گفت :
- بسه دیگه .
ولدمورت به بزرگترین جای خالی در حلقه ی مرگخواران رسیده بود . همان جا ایستاد و با چشم های قرمز ماتش طوری نگاه کرد گویی افرادی را که باید در آن جا می ایستادند می دید .
او گفت :
اينجا هم شش مرگخوار غايبند ... سه نفرشون در راه خدمت به من مرده ان . يکي شون ترسو و بزدل بوده و نيومده ... که سزاي عملشو مي بينه . يکي شونم هست که مطمئنم ديگه پيش ما نمياد ... اونم کشته مي شه ، و يک نفر ديگه هست که وفادارترين خادم منه و داره انجام وظيفه مي کنه .
مرگخواران تکان خوردند . هري چشم هايشان را هنگام نگاه کردن به يکديگر از پشت نقاب مي ديد . ولدمورت ادامه داد :
- خادم وفادار من الان توي هاگوارتزه و زحمات اون باعث شده که دوست جوونمون امشب به اينجا برسه ...[/spoiler]