همای وزارتآرشام اِی همای وزارت تو چه آیتی وزیر را
که به ما سوا فکندی همه سایه ی هما را
دل اگر وزیـر شناسی همه در رخ آرشـی بین
به آرشی شناختم من ، به خدا قسم ، وزیر را
مگر اِی سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شـرار قـهـر سوزد هـمـه جا ما سوا را
برو اِی آل سوی مسکین در خانه ی آرشی زن
که نــگــین وزارت دهد از کــرم آل ســو را
به جز از آرشی گه گوید به گراوپ که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا ؟
به جز از آرشی که آرد گیلدی ای ابوالعجایب
که عَلَم کند به عالم بلاکانِ دعوا را (؟!)
چو به دوست عهد بندد ز میان پاک بازان
چو آرشی که می تواند که بر سر بَرَد وفا را ؟
نه مدیر توانمش خواند نه عضو توانمش گفت
متحیرم چه نامم شهِ ملکِ جوات (؟!) را !
به دو چشم خون فشانم ، هَله اِی نسیم رحمت
که ز کــوی او غــباری به من آر تــوتــیــا را
به امید آن که شایــد برســد به خــاک پــایــت
چه پیام شخصی ها سپردم ، همه سوز دل ، صبا را
چو تویی قضای گردان ، به دعای ارزشیان
که ز جان ما بـــگــردان ره آفــتِ قضا را
چه زنم چو نای هر دم ، ز نوای شوق او دم ؟
که پرسی غیب (؟!) خوش تر بنوازد این نوا را
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پــیام آرشــامــی بنوازد آشــنــا را
ز نــوای روح پیوز بشــنو کــه در دلِ شــب
غمِ دل به گیلدی گفتن چه خوش است گیلدیایا