هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۴ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
دژ مرگ!

همینطور که داشت از پله ها دو تا یکی بالا میرفت، خاطراتش در ذهنش مرور میشد. ناخود آگاه خنده اش گرفته بود. یاد آدم هایی افتاده بود که وقتی به مرگ نزدک میشوند همه عمرشان از جلوی چشمشان میگذرد. نمیدانست چرا میخندد ولی احساس میکرد هر لحظه هم به آزادی بیشتر نزدیک میشود و هم به مرگ.

بالاخره به بالاترین قسمت برج نگهبانی دژ رسید. کمی صبر کرد و نفسی تازه کرد. از پایین پله ها صدای دویدن چندین نفر آمد. فکری کرد و دیواری نامرئی روی در پشت سرش ایجاد کرد. حالا تنها مجرای ورودی برج نگهبانی بسته شده بود و میتوانست کمی با خودش خلوت کند.

یاد شبی افتاد که رفته بودند آلبوس دامبلدور را در هاگوارتز بکشند. آنموقع هم پشت سرشان دیواری نامرئی ایجاد کرده بود تا محفلی ها نتوانند خلوت مرگخواران و آلبوس را در بالای برج به هم بزنند، منتها این دیوار الان برعکس عمل میکرد و جلوی ورود دوستان سابقش را میگرفت!

به کناره برج نگهبانی رفت و دستانش را از هم باز کرد. باد خنک لای موهایش وزید و آنها را شانه کرد. خیلی احساس خاصی داشت، مثل کرمی بود که تا دقایقی دیگر از پیله اش بیرون می آید و همانند یک پروانه پرواز میکند. این پیله عذاب آور را خودش دور خودش پیچیده بود. خودش انتخاب کرده بود که مرگخوار باشد.

صدای پاها و دویدن قطع شد. بنظر میرسید دوستانش به پشت دیوار نامرئی رسیده اند و تلاش میکنند از میان آن بگذرند ...

-------------

همه فکر میکردند آلبوس دامبلدور مرده است. همه راست میگفتند که دامبلدور مرده است. آنها نمیدانستند ذهنشان دستکاری شده است. لرد ولدمورت آنشب خودش شخصا به هاگوارتز رفته بود و دامبلدور ناتوان را اسیر کرده بود. دامبلدور بعد از برگشت از آن غار مخوف خیلی سست شده بود و توان مبارزه نداشت.

لرد ولدمورت در آن شب ذهن همه افراد حاضر در آن مکان از جمله اسنیپ و هری را دستکاری کرد. او یک انسان زنده دیگر را بشکل دامبلدور درآورد و اجازه داد اسنیپ با آوداکداورا او را از بالای برج به پایین بیندازد و اینطور القا شد که پیرمرد افسانه ای مرده است.

ذهن همه افراد حاضر در آن صحنه اصلاح شده بود، جز یک نفر. دالاهوف همیشه نگهبان مخصوص و مورد اعتماد ولدمورت در دژ بود. زندانیان خیلی خطرناک یا زندانیانی که خیلی مقاومت میکردند و اطلاعات نمیدادند بدست دالاهوف سپرده میشدند تا او با سنگدلی خاص خودش آنها را بحرف بیاورد. (آنتونین باز هم خنده اش گرفت، یاد صحنه های خشن فیلم اره افتاده بود)

لرد ولدمورت دامبلدور را به دالاهوف سپرد تا بعد از خارج شدن از محوطه هاگوارتز همراه او غیب شود و به دژ مرگ برود فقط بشدت به او توصیه کرد که دامبلدور را زنده نگه دارد و نگذارد او بمیرد یا خودش او را نکشد.

دالاهوف دامبلدور را همراه خود به دژ برد، او را به یک صندلی بست و سرش را بالا گرفت و گفت:
_ چطوری پیرمرد خرفت؟

دامبلدور آخرین توانش را جمع کرد و به زور چشمانش را گشود. بلطف هوش سرشارش با یک نیم نگاه دالاهوف را شناخت و جواب داد:
_خوبم پسرم، تو چطوری؟ یادته زمانی که در هاگوارتز دانش آموز بودی چندبار خصوصی چی بهت گفتم؟

دالاهوف کمی فکر کرد و گفت:
_ نه یادم نمیاد!

دامبلدور: فرزند عزیزم بهت گفتم که با تام نگرد و جزو دار و دسته اون نباش چون تام داره غرق در جادوی سیاه میشه.

دالاهوف: _من از وضعیتم راضیم. من با این قدرت ارضا شدم. لرد ولدمورت بعد از امشب قویترین جادوگر جهان میشه و بوسیله اون ما مرگخوارا بجهان مسلط میشیم. در ضمن این حرفاتو بعنوان وصیت نامه ت در نظر میگیرم چون تا ده دقیقه دیگه صاحابش! میاد و میخواد بعد از یه کنکاش در ذهنت بکشتت.

دامبلدور: _اولا من از مرگ نمیترسم پسرم. من خودم مرگ را انتخاب کرده بودم. اگه تام هم نمیومد اسنیپ منو اونجا میکشت. اما در مورد تو ببخشید که اینو میگم ولی انگار من تو رو بیشتر از خودت میشناسم آنتونین عزیزم. نه تو واقعا ارضا نشدی و راضی نیستی.

نگاه نافذ چشم های آبی دامبلدور توان کتمان این حقیقت را از دالاهوف گرفته بود. دالاهوف گفت: _خب که چی؟ فرض کن منم از این وضع راضی نیستم. فرض کن حالم داره از این شکنجه ها بهم میخوره. فرض کن از ترس عذاب وجدان یه لحظه نمیتونم چشمامو روی هم بذارم. ولی که چی؟ ...

صدای شکستن چیزی آمد و دستان دالاهوف پر خون شد. او لیوان آب در دستش را اینقدر فشرده بود که لیوان در دستش ترکید! دالاهوف ادامه داد: _عدم رضایت من چه فرقی میکنه؟ من راضی باشم و نباشم ولدمورت کار خودشو میکنه. اون با من یا بدون من بر همه جهان مسلط میشه.

دامبلدور گفت: _ولی حتی اگه اینطورم بشه تو نمیتونی از دست وجدانت در بری. این دلیل نمیشه که تو خودتو به بیخیالی بزنی. همیشه دنبال جبران کارایی که کردی بودی، خب بیا پسر عزیزم این موقعیت! دیگه چی میخوای؟ حتی شاید بتونی بسهم خودت جلوی ولدمورتو بگیری.

دالاهوف: آلبوس ... آلبوس ... آلبوس .. تو چه میدونی چه خبره؟ خیلی وقته دارم به ولدمورت میگم دیگه نمیتونم ادامه بدم و این عذاب وجدان داره دیوونه م میکنه ولی گوش نمیکنه. همین چند شب پیش بود که دوباره ازش خواستم ولی باز هم قبول نکرد که بذاره برم. گفت همه خانواده مو میکشه و خودمم میده یه دیوانه ساز خوشگل ببوسه!

دامبلدور: آنتونین فقط پنج دقیقه از وقتمون مونده. اگه تام بیاد، دیگه همه امیدمون از بین میره. اونوقت دیگه هیچ کس نمیتونه جلوشو بگیره. تو اینو میخوای؟ تو میخوای دنیا تبدیل به یه زندان بزرگ بشه و تو هم بشی زندانبان سوگلیش؟

دالاهوف چوبدستیش را بالا آورد، دامبلدور که فکر میکرد حرفهایش فایده ای نداشته است چشمانش را بست و با یک لبخند باستقبال مرگ رفت ولی چند لحظه بعد احساس کرد دستانش آزاد شده است. دالاهوف با تعجب تمام مشاهده کرد که اخمهای دامبلدور در هم رفته است و از جایش بلند نمیشود.

دالاهوف گفت: _پاشو آلبوس، پاشو فرار کن، مگه تو اینو نمیخواستی؟ پاشو فرار کن و برو یه جا مخفی شو تا کامل خوب شی. تنها کسی که میتونه جلوی ولدمورت بایسته تویی.

دامبلدور: نه پسر عزیزم. اشتباه میکنی، اون فرد هری پاتره نه من. من در هر صورت مردنی ام. این دستمو میبینی که جزغاله و سیاه شده؟ در اثر یه طلسم سیاه اینطور شده. اسنیپ جلوی این طلسم رو با معجونایی که بم داد گرفت ولی گفت این هر روز یه مقدار پیشرفت میکنه و در نهایت منو میکشه. من در هر صورت باید بمیرم.

دالاهوف: چی؟ چی گفتی؟ باورم نمیشه یعنی اسنیپ واقعا به تو وفادار بوده؟ پس چرا امشب میخواست بکشتت؟

دامبلدور: هووم، اگه وقت بود همه قضایارو برات توضیح میدادم ولی وقت نیست ...

دالاهوف برای اولین بار لبخندی زد و گفت: پس وفادارترین یار ولدمورت هم پشیمون شده. پس منم به همون راهی رفتم که اسنیپ رفته. این خیلی امیدوارم کرد.

دامبلدور: خب پسر خوب زود باش منو بکش تا ولدمورت نیومده.

دالاهوف: یعنی چی آخه؟ این یکی رو تا توضیح ندی انجام نمیدم.

دامبلدور: ببین فرزند عزیزم، من در هر صورت میمیرم و تو فکر کردی من دارم برای این بات حرف میزنم که بذاری در برم و فرار کنم، ولی من با خودم گفتم اگه حرفام عوضت کرد که خیلی خوبه و تونستم قبل مرگ یه نفر دیگه م مثل اسنیپ رو نجات بدم اگرم حرفامو قبول نکردی امیدوار بودم عصبانیت کنم تا قبل اینکه ولدمورت سر برسه بکشیم ...

...چون در اینصورت روح من آزاد میشه و بوسیله همین روحم میتونم به هری کمک کنم. حمل بر خودستایی ندون ولی قدرت های خاص جادوییم میگن هری در نبرد نهایی بکمک روح من نیاز داره و اگه نگی دارم پیشگویی میکنم یه چیزی میگه که روحم تو ایستگاه کینگزکراس به هری کمک میکنه. من یه پیرمرد خل و چلم نه؟

دالاهوف: چی بگم آلبوس؟ ولی نگفتی چرا نمیخوای ولدمورت بکشتت و میخوای من بکشمت؟

آلبوس: خب اون نمیخواست روح من آزاد بشه چون فک کنم اونم بوسیله قدرت جادوی سیاه ذهنش فهمیده روح من بعدا یه کمکی به نابود کننده ش میکنه. بخاطر همین داره یه دیوانه ساز با خودش میاره تا منو ببوسه و روحمو از بدنم بکشه بیرون و این روح تا همیشه در جسم اون دیوانه ساز باقی بمونه و نتونه کاری کنه.

دالاهوف همینطور که میخندید چوبدستیش را بالا آورد و برای آخرین بار بصورت خندان پیرمرد مو سفید نگاه کرد و ... آوداکداورا ...

---------------

دوستانش سعی میکردند از دیوار نامرئی جلوی در رد بشوند ولی هر چه سعی میکردند نمیتوانستند. دالاهوف آخرین رشته سفید را بوسیله چوبدستی از شقیقه اش بیرون کشید و داخل بطری رها کرد. چوب پنبه آن را گذاشت و دوباره به آسمان شب خیره شد.

لبخند از لبش محو نمیشد. برایش جالب بود که همیشه چقدر دست و پا میزد و چقدر بیشتر خودش را در داخل این پیله فرو میبرد. هر چیز و هر کسی را که مانع رسیدن او به ولدمورت میشد از بین برده بود و به لرد گفته بود که حاضر است هر کاری بکند تا همراه او باشد ولی نمیدانست همه این ها به ضررش بوده است.

بطری را گوشه ای گذاشت تا شاید روزی یکی دیگر از مرگخواران آن را پیدا کند و در داخل قدح اندیشه، رشته های سفید خاطرات او را ببیند. شاید ... یک جادوگر سیاه دیگر هم باین وسیله نجات پیدا میکرد.

هیچ امیدی برای زندگی کردن نداشت. میدانست که هر کاری هم بکند باز هم نمیتواند فجایعی را که مرتکب شده جبران کند. تنها یک چیز میتوانست مرحمی بر دردهایش باشد. اما ترسیده بود و فکر میکرد توان انجام این کار را ندارد. چیزی که عزمش را جزم کرد این فکر بود که او توانسته بود بزرگترین تابوی زندگیش را بشکند. او توانسته بود از فرمان لرد سیاه سرپیچی کند و حالا هم اگر میخواست میتوانست هر کار دیگری انجام دهد. هر کاری ... حتی اگر به قیمت ... تمام شود.

به بالای ستون های برج نگهبانی رفت، همان جا ایستاد و پایین را نگاه کرد. زمین زیر پایش را دید و از اینهمه فاصله تعجب کرد. احساس میکرد باندازه آسمان با زمین فاصله دارد. چشمهایش را بست و با خنده ای به پهنای صورتش در آغوش آسمان پرید ... طنین یک طلسم آشنا به گوشش خورد ... آوداکداورا ... لرد ولدمورت همان لحظه به پشت دیوار نامرئی رسیده بود و از آن رد شده بود. ولدمورت نمیخواست بگذارد دالاهوف حتی راحت بمیرد. طلسم از دهان ولدمورت خارج شده بود.

دالاهوف احساس کرد در دریا شناور است که ناگهان موجی قوی به صورتش خورد. لحظه ای بعد ... شناور در هوا بود و نیشش باز شده بود. احساس میکرد رها شده است و حالا آزاد در آسمان پرواز میکند. بیچاره تنش گرم بود و نمیفهمید یک جسم انسانی اینطور نمیتواند پرواز کند. او بالا و بالاتر میرفت. روح دالاهوف آزاد شده بود.

همه مرگخواران بالای برج جمع شده بودند و دیدند که چگونه لرد ولدمورت، دالاهوف را در آخرین لحظه خودکشی کشت. تنها کسی که در آن میان میخندید اسنیپ بود. هیچ کس چیزی را که او دیده بود ندیده بود. همان لحظه ای که نعش دالاهوف در میان هوا سقوط کرد او یک پروانه را دید که پرواز کنان به آسمان رفت. دالاهوف از پیله اش بیرون آمده بود. کسی چه میدانست؟ شاید اسنیپ هم میدانست روزی سرنوشت خوبی! شبیه این پیدا میکند.


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۷ ۱۸:۵۵:۱۷


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
کافه خلوت بود.البته اگه چهار پنج نفری را که در گوشه ای از سالن جمع شده بودند نادیده بگیریم.حدودا یک ساعت از نیمه شب میگذشت و کافه چی که مشغول تمیز کردن آخرین لیوان ها بود با ناراحتی به آن چند نفر نگاهی انداخت.نمیدانست کار آنها چقدر طول میکشد.اصلا حس خوبی نسبت به اینکه انها آنجا هستند نداشت.امیدوار بود هرچه زودتر کارشان را تمام کنند و بزنند به چاک.کافه چی هیچ وقت دنبال دردسر نبود.

در آن سمت مردی با موهای بلند لنگان لنگان سطل آب را بلند کرد و روی سر کسی که در جلوی آنها به صندلی بسته شده بود خالی کرد.
کافه چی با اعتراض گفت:ببینم مسخره فکر کردی کی باید اونجا رو تمیز...
مرد با خشم به کافه چی نگاه کرد و گفت:هییششش.

مرد زخمی از سردی آب به خودش لرزید و به هوش آمد.قطرات آب دیدش را تار میکرد.مرد چاقی که کت مندرسی پوشیده بود جلو امد،با دست چانه مرد زخمی را بالا گرفت و گفت:میدونی چیه؟تا وقتی همه چی رو برامون تعریف نکردی امکان نداره بذاریم بخوابی!

مرد زخمی پوزخندی زد و گفت:فکر میکردم اسم شما اعضای محفله.قرار بود شما ها خوب باشین...ولی روش هاتون دست کمی از ما نداره!
مردی که می لنگید با خشم صورتش را در مقابل صورت او گرفت و در حالی که به زخم عمیق روی صورتش اشاره میکرد گفت:به این زخم نگاه کن.نصف صورتم رو جر دادی.درست وقتی که میخواستم اون ساحره رو از جلوی طلسمت دور کنم.فکر میکنی حالا من باهات مهربانانه برخورد میکنم؟

و چوب دستی اش را روی یکی از رخم های دست مرد فرو کرد.از درون زخم صدای جلز و ولز بلند شد و مرد با درد فریاد کشید و خودش را به اطراف تکان داد.
مرد چاق دست او را گرفت و گفت:بسه تام.چیکار داری میکنی؟اگه آلبوس بفهمه...
مرد خشمگین بود.جواب داد:بفهمه!که چی؟صد بار به خودش گفتم برای اعتراف گرفتن از اینا باید به زور متوسل شد.وقتی اونقدر قوی هستن که ذهنشون رو میبندن باید از همه راه های ممکن وارد بشیم.غیر از اینه؟

مرد زخمی لبخندی زد و بعد به سمت صورت تام تف کرد.سه نفر تام را گرفته بودند تا مانع آسیب رساندن او به اسیر شوند.
مرد چاق آهی کشید و گفت:منو میشناسی؟
مرگخواری سرش را تکان داد:آره.جانسون.پسر خاله لوپین.تا جاییکه یادم میاد برادرت رو خودم کشتم!

جانسون چشم هایش را بست،نفس عمیقی کشید و مستقیم به اصل مطلب اشاره کرد:خانواده هوراس کجان؟
مرگخوار خندید.با بلند ترین صدایی که میتوانست.اما خنده باعث میشد زخم های صورتش بیشتر خونریزی کند برای همین بعد از چند لحظه آرام شد و گفت:نمیدونم کجا به شما اعتراف گرفتن یاد دادن ولی کارتون خیلی مزخرفه!

تام با عصبانیت عربده کشید:ازت پرسید اونا کجان.
و چوب جادویش را به سمت چشم های مرگخوار نشانه گرفت.مرد کافه چی دیگر اصلا از اوضاع خوشش نمی آمد.لیوان ها را از روی پیشخوان برداشت و ترجیح داد پشت پیشخوان پناه بگیرد.
مرگخوار که هنوز پوزخند طعنه آمیزی بر لب داشت گفت:خیلی دلت میخواد بدونی اونا کجان تام پیر؟باشه.من بهت میگم.نیم کیلومتری دهکده یه درخت خیلی بزرگ هست بین تخته سنگ هایی که از کوه ریزش کرده.اگه بری اونجا میتونی پیداشون کنی.البته،باقی مونده هاشون رو!

هیچ کس درست متوجه نشد چه اتفاقی افتاده است.مرگخوار دست هایش را باز کرده بود،چوب جادوی تام را روی هوا قاپید و اولین طلسم را به سمت سینه او نشانه رفت.تام پیر دیگر نفس نمیکشید.در یک لحظه بارانی از طلسم ها بین دو طرف رد و بدل شد.مرد کافه چی با تمام قدرت خودش را به کف چوبی کافه چسبانده بود و آرزو میکرد ای کاش امروز پایش را در کافه نگذاشته بود!

لحظه ای بعد سر و صداها متوقف شد.کافه چی سرش را به آرامی بالا آورد.همه چیز خرد وخاکشیر شده بود.در میان خرابه های آن قسمت کافه میشد جسد چند مرد را تشخیص داد.صدای جلینگ در او را از جا پراند.مرگخوار در آستانه در ایستاده بود،طلسم سبز رنگی به سمت کافه چی فرستاد و بعد به آرامی از در خارج شد و درون سیاهی بیرون ناپدید شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ جمعه ۴ تیر ۱۳۸۹

بادراد ریشو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۱
از شیر موز فروشی اصغر آقا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
قبل از ارسال پست :
شلپ شولوپ شیلیپ...
بادراد دور نامشو لیس زده میخواد به پای یک جغد نامه رو بزنه و تو خاطرات مرگخواران پستش کنه که یهو ولدمورت ظاهر میشه.
ولد: پست بیناموسی
باد : یک ذره!
ولد : بده ببینم.... و نامه رو از دست بادراد میگیره و مشغول خوندنش میشه.
بعد از ده دقیقه
ولد : مرتیکه این که حتی ویرگولشم بی ناموسیه!
باد : خب اون برای من یک ذره هست.
ولد : نه باید ویرایش بشه.
و شروع به ویرایش پست بادراد میکنه و بعد از چند دقیقه با رضایت خاطر نامه ویرایش شده رو به پای جغد میچسبونه و پستش میکنه.

----------------------------------------

پست :

روزی بادراد &^@$#@* و رفت به &%$%#$@#&*
خانوم : بیا این فیلمه رو باهم نگاه کنیم.
بادراد : فیلم چیه؟
خانوم : فیلم تحریک کننده ^%$^%$*%#@@
بادراد : $%$#^$#؟
خانوم : بادراد منو %%$^&$^
بادراد : نه من حوصله من بچه داری ندارم!
خانوم در همین لحظه به سمت بادراد میره و $@$##^%&)((_$#@
خانوم : آخ
بادراد : واخ
در همین لحظه در باز میشه و یکی دیگه میاد و $#@%&*)&*&%$
خانوم : آخ
بادراد : واخ
آقای تازه وارد : شاخ!!
کارگردان : کات! خوب نشد این صحنه.دوباره بادراد روی خانوم باید ^؛$%^&*^%*%^
بادراد دوباره روی خانوم %#$%$^^#$$#
خانوم : ^$#^%%&
بادراد : واخ
خانوم : جیـــــــغ
کارگردان : کات! یعنی چی آقا؟
خانوم : بادراد %#$@%$#$#@!
کارگردان رو به بادراد : Easy man! She is a nice girl
خانوم : فکر کنم داره میاد
بادراد : چی؟
خانوم : &$%&^%^*

Finish

-------------------------------------
ای لرد! خوبه که پستا بی ناموسی نباشه؟ از این به بعد همینجوری باشه فکر کنم خوبه!




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۲۵ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۹

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
چون به هاگزمید رسیدیم ، از برهنگی و عاجزی به دیوانگان آزکابان ماننده بودیم و سه ماه بود موی سر بازنکرده بودیم و می خواستم که در گرما به رَوم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و دوستم هریک لنگی کهنه پوشیده بودیم و پلاس پاره ای در پشت بسته از سرما.

گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد ؟ پاتیلکی بود که شامکی در آن می پزاندم ، بفروختم و از بهای آن گالیونی چند،سیاه، در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم تا باشد که ما را دَمَکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود بازکنیم .

چون آن گالیونها را پیش نهادم ، در ما نگریست ؛ پنداشت که ما دیوانه ایم . گفت :

-« بروید که هم اکنون مردم از گرمابه بیرون می آیند .»

و نگذاشت که ما به گرمابه در رَویم . از آنجا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم .
ما به گوشه ای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا می نگریستیم و مکاری از ماسی پولی خارجکی می خواست ، و هیچ چاره ندانستیم .
ولی شنیده بودمی که ولدمورت امروز به هاگزمید بآمده و این بود فرصتی خوب تا ما هم به گرد او آییم و هم فرصتی بیابیم که شوخمان را آخر باز کنیم .

با آخرین ورق های مانده و مرکب خشک شده ، رقعه بنوشتم و هرگونه که بود آن را به لردسیاه رساندمی .
در حال دیدم که چهل گالیون بر ما فرستاد تا با آن به حمام رویم و جامه ای نو بر تن کنیم و روز بعد به مجلس لرد وزیر شدیم .
مردی بود لاغر و کچل و در عین حال ادیب و فاضل و بارز .

ما را به نزدیک خویش باز گرفت و مرا در بغل و گفت :

- « آیا از این خواسته ات مطمئن می بودی.»

و علامت مثبت مرا از سر بگرفتی .

پس آستینم را بالا زدی و چوب دستی را در به طرف دستم عریان من برگرفت .

نوری بدیدم سبز رنگ و سپس احساسی خوش و بوی زندگی تازه .


با تلخیص،خاطرات ناصر ژوزف مرگخوارانی


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۴ ۸:۱۶:۱۶

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۹

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
ابولبادراد ریشو مردی بود صاحب رأی و صائب نظر . مریدان ،بسیار داشت و پیروان بی شمار .
روزی بر سکوی خانه نشسته بود و مریدان گرد وی حلقه زده بودند و حلّ مشکل می کردند.

مردی گفت : «ای پیر ، مرا با اهل ریدل جنگ افتاده است و اهل، مرا بیرون رانده و در بسته.» گفت :«به ریدل آییم و آشتی تو با اهل، باز کنیم.» و چنین شد .
مردی گفت :«ای پیر! صد گالیون می جویم» گفت :«بیابی» و چنین شد .

دیگری گفت : «ای پیر پدر بچه ای را گویم کودک را برمن سپار تا کلاس الخصوصی گذارکنم ولی وی نمی گذارد .» گفت : « شب خویش با وی کلاس می گذارم و تو در همان حال با کودکش بگذار.»

یک یک مریدان می آمدند و مراد می جستند از ابولبادراد .
ناگاه مردی درآمد و عریضه ای بداد سرگشاده و برفت .
ابوالبادراد، نخست آن عریضه ببویید و ببوسید و بر دیده نهاد و سپس خواند بیاغازید.

ناگاهی ، کف بر لب آورد و فریاد زد :«آب، آب!!» و از سکو درغلتید و بیهوش بیوفتاد.
مریدان برگرد وی جمع آمدند و چندان که پف نم بر صورت وی زدند و کاه گل در دماغ وی گرفتند، باهوش نیامود.

پس او را به سنت مانگو بردند و در «سی سی یو» بخوابانیدند که مگر سکته ای ملیح! کرده است. ساعاتی در آن حال ببود تا طبیب بیاماد و گفت : « ای پیر، تو را چه افتاده است؟»
ابولبادراد از لحن وی بدانست که طبیب از میدان وی است . پس زبان باز کرد و گفت : « آب ،آب!» آب بیاوردند که : «بنوش.» ننوشید و بمرد-رحمةالسالازار علیه.-

مریدان بر جنازه ی وی گرد آمدند و می گریستند که : «دریغا، آن پیر روشن ضمیر و آن شیر کلاس خصوصیکه به یک عریضه از پای دراوفتاد و بمرد.»
مریدی گفت :« ای یاران ، شاید بُوَد که آن عریضه بازنگریم تا چه شَعوَذه و طامات در آن نوشته است ؟ باشد که علّت تشنگی وی دریابیم و سبب موت بازشناسیم .»

عریضه بگشودند. قبض آب بهای خانگاه ابوالبادراد بود -اَنارسالازاربرهانَه- به نرخ تصاعدی ! و جیز آن هیچ نوبد. تمّت .

ــــــــــــــــــــــ
پ.ن :


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۵۹ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۹

بادراد ریشو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۱
از شیر موز فروشی اصغر آقا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
شیخ الشیوخ، بادراد المعظم به مکتب برفت تا دو رکعت بگذارد. یک رکعت به شاگردانش، رکعتی دیگر بر خود.
چون همی یک رکعت به شاگردان و کودکان بگذارد، بنشستی و عبای خود را جمع و جور بکردی همی و نطق سخن را آغاز بکردی.
- بسمل مرلین و بسمل رب المرلین ، عله بن پاتر. حین که نطق این سخن می نمایم، جملگی شما خسته اید همی بابت رکعتی که بر شما گذاشتم. اما بدانید که رکعت معنویت است و معنویت رستگاری را در پی دارد همی...

پس شیخ دوباره عبای خود را از جامه ی تن بدرید، رکعتی دیگر بر کودکان بگذاشت. فقط به سبب حکم فرما شدن سکوت. پس ادامه بداد.
- رستگاری بر چند چیز است که آن را در جلسه امروز بر شما بازگو خواهم نمود. اولا : به خرهای الاغ نما و الاغ های خرنما اعتماد ننمایید که اینها همان پتیاره هایی می باشند که با دست راست دست داده و با دست چپ خنجری به شما وارد می نمایند.

دوما : به انسان های خرنما و خرهای انسان نما نیز اعتماد جایز نمی باشد. بدانید که آنها از سگی که مشروب به وی خورانده اند نیز درنده تر و وحشی ترند و منتظر فرصت اند تا بر شما فائق آیند. پس تا اگر بر آنها رکعتی نگزارید، آنها برایتان رکعت میگزارند؛ چه بدجور!

سوما : انسان های بیکار و بیعار که خود را علاف میکنند و میدانند که در دنیای واقعی اگر وارد شوند، فقط در حالتی یافت خواهند شد که مکان عبادت دیگران می باشند و دیگران بر آنها رکعتی میگزارند. من هم اتفاقا بر آنها رکعتی گذاشتم جای شما خالی همی! اینها برای بستاندن عقده های درونی پا به این جمع گذاشته اند و از دو گروه قبلی به انضمام " احمق ها ، شمپت ها ، الاغ های فیل نما ، خر های قاطرنما ، خر هایی که فکر میکنند اسب عرب هستند اما نمیدانند که نژادشان به گاو های اسرائیلی باز میگردد و ... " از جمیع جهات خطرناک تر هستند پس در نزدیکی و رفاقت به آنها دقت بفرمایید.

شیخ با سرفه ای همی ختم سخنرانی را اعلام نموده، چراغ های مکتب را خاموش بکرده تا همی با کودکان و خدای خود، خلوتی کرده و رکعتی دیگر بگذارد.

والسلام علیکم!


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۶ ۱۰:۰۲:۵۲



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۱۸ جمعه ۱۱ دی ۱۳۸۸

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
دژ مرگ

وارد شدن به دژ مرگ همیشه برای آنتونین عادی و معمولی بود. این شغل اون بود. اینجا محل کار اوست. اما ایندفعه آنتونین اینجا مهمان است نه میزبان. ایندفعه اون نیومده که شکنجه کنه، اومده که شکنجه بشه.

دو نفر دو کتف او را گرفته اند و در حالی که پاهایش بر زمین کشیده میشود او را کشان کشان به یکی از سلولهای دژ میبرند، در اتاق را میبندند و او را روی یک صندلی می اندازند و دستهایش را به دسته های صندلی میبندند. آنتونین که از شدت ضعف، خستگی و کتک خوردن سرش ناخودآگاه پائین افتاده سعی میکنه چشمهایش را باز کنه ...

فلش بک

برای اولین بار است که دژ مرگ را میبیند. میدونست تام ریدل یا در واقع کسی که امروز به نام لرد ولدمورت میشناسه ایده های بزرگ و مخوفی داره ولی تصور نمیکرد بتونه روزی دژی باین عظمت فقط برای شکنجه مخالفانش درست کند. چشمان آنتونین از خوشحالی برق زد. او اکنون بر مسند ریاست این دژ تکیه زده بود.

********
لرد سیاه در بین پیروانش بدنبال قصی القلب ترین فرد میگشت تا او را رئیس دژ کند و خیالش از بابت شکنجه مخالفانش راحت شود.این که هر کسی که مخالف لرد بود میدانست در صورت دستگیری ممکنه گذارش به این دژ مخوف بیفتد این خود کاملا بازدارنده و مانع رشد مخالفان او بود.

بهمین منظور این دژ و کسی که مسئولین آن را قبول میکرد برای لرد خیلی مهم بود. او امتحانی دشوار ترتیب داد تا بتواند رئیس دژ را انتخاب کند. در ابتدا از مرگخوارانش پرسید چه کسی حاضر است این مسئولیت را قبول کند؟ از بین آنها چهار نفر پا پیش گذاشتند که یکی از آنها آنتونین بود. سپس لرد به آن چهار نفر گفت که اگر واقعا اینکاره هستید باید بروید و پدر و مادر خود را بکشید و سر آنها را برای من بیاورید. به همین راحتی!

از بین آن چهار نفر یک نفر در همان ابتدا انصراف داد. یک نفر پس از مواجه شدن با پدر و مادرش دید که قادر بانجام اینکار نیست و از ترس خشم لرد فراری و متواری شد. و اما ماندند دو نفر. آنتونین و یکسلی. یکسلی به پیش لرد رفت و سر پدر و مادرش را نشان داد. لرد ولدمورت با گوشه چشمی فهمید که آن سرها، سرهای پدر و مادر واقعی یکسلی نیستند و سرهای دو انسان دیگر هستند که تغییر شکل داده شده.

خاطره کروشیوهای آن روز هیچ وقت از یاد یکسلی نرفت. همیشه وقتی می خوابید ناگهان جیغ میکشید و از خواب میپرید. همه میدانستند خاطره مجازات و کروشیوهای لرد ولدمورت همیشه با یکسلی خواهد ماند.

پس از یکسلی، آنتونین که دست و پاهایش میلرزید به پیش لرد ولدمورت رفت و پس از ادای احترام دو سر والدینش را که چشمهایشان در اثر وحشت آوداکداورا کاملا گشاد شده بود به لرد تحویل داد و اینطور شد که آنتونین جشمانش برق زد!

دژ مرگ

... چشمانش برق زد! ... ناگهان سیلی ای محکم را بر صورت خود حس کرد و از شوک پاشیده شدن آب تگری به صورتش چشمانش کاملا باز شد. آنتونین از خواب پریده بود. بازجویانش او را با زور سیلی و آب از خواب پرانده بودند. یکی از آنها که صدای زمختی داشت فریاد زد: دیمیتری کجاست؟ ... آنتونین جواب نداد ... مرد با لگد به سینه آنتونین زد و او همانطور که به صندلی بسته شده بود از پشت به زمین افتاد.

مرد بالای سر او آمد، چکمه هایش را روی سینه او گذاشت و همانطور که بیشتر فشار میداد و راه تنفس را بر آنتونین تنگ میکرد از او پرسید: گفتم دیمیتری کجاست؟

اما آنتونین با پشت سر به زمین خورده بود و دوباره از هوش رفته بود ...

فلش بک

یک سال پس از تاسیس دژ مرگ و تثبیت قدرت، بالاخره لرد ولدمورت موفق شد حکومت را در جامعه جادوگری به دست بگیرد. حالا آنتونین در واقع رئیس پلیس مخفی لرد بود. ماموران آنتونین مخالفان لرد را شناسائی میکردند و برای گرفتن اطلاعات و شکنجه به دژ میاوردند. در تمام قلمروی لرد ولدمورت کسی از آنتونین دالاهوف خوف انگیزتر نبود. حتی نیروهای خود حکومت و حتی بلند پایه ترین ژنرال های دستگاه حکومتی لرد نیز از آنتونین واهمه داشتند.

آنها میدانستند او از جانب لرد سیاه اختیار تام دارد و اگر او را رنجیده خاطر کنند ممکن است به بهانه ای واهی آنها را به دژ بکشاند، متهم به توطئه کند و خیلی راحت به فجیع ترین شکل و در زیر شکنجه بکشد.

هنوز خاطره ژنرال کارکاروف در اذهان مردم زنده بود. یک شب یک شایعه به سرعت در شهر پخش شد. بر طبق این شایعه، کارکاروف که ژنرال سازمان اسرار و پژوهش های جادوی سیاه بود در ضیافت شام آنشب مست میکند و در حالی که از خود بیخود شده با طعنه به آنتونین میگوید: اگه لرد ازت خواسته بود خودتو بکشی چی؟ ... حتما خودتو میکشتی و روحت رئیس دژ مرگ میشد! با این حرف افراد حاضر در ضیافت به آنتونین خندیدند.

دو هفته از دهان به دهان شدن آن شایعه در شهر نگذشته بود که آنتونین توانست حکم جلب کارکاروف را به اتهام خیانت بگیرد. این حکم جلب که توسط شخص لرد ولدمورت امضا شده بود و ممهور به مهر علامت شوم بود باعث شد کارکاروف به دژ احضار شود. بعد از دو روز خبر رسید که کارکاروف در دژ خودکشی کرده است! همه میدانستند واقعیت قضیه چیست!!

دژ مرگ

... همه ... میدانستند ... واقعیت ... ناگهان احساس کرد در بدنش همه رگ ها و مویرگها به هم میپیچند. برای اولین بار میتوانست حس انسانهای شریف و بیگناهی را که در همه این سالها شکنجه کرده بود تجربه کند. احساس میکرد که دیگر توان ندارد. در حال حاضر مرگ از همه چیز برایش خوشایند تر بود و میدانست که چیزی نیز تا مرگش باقی نمانده.

اما نه! بازجو، کروشیو را قطع کرد، یقه آنتونین را گرفت و همانطور که به صندلی بسته شده بود بالا کشید. در چشمان رو به زوال آنتونین نگاه کرد. برقی از احساس در چشمان بازجو درخشید. آنتونین را درست روی صندلی نشاند، صورت او را بالا گرفت و گفت:

منو یادته استاد؟ یادته چطور به اینجا رسوندیم؟ یادته حکم حبس ابدم تو آزکابانو باطل کردی منو به زندگی برگردوندی و به اینجا آوردیم؟ ... من میخوام خوبیاتو جبران کنم ... میدونم که الان بزرگترین آرزوت مرگه ... خودت اینو بم گفتی خودت یادم دادی ... خودت گفتی بزرگترین آرزوی کسانی که اینجا شکنجه میشن مرگه و ما هم نباید بذاریم به آرزوشون برسن! حداقل نه تا قبل از اینکه اطلاعات مورد نیازمونو بدست آوردیم. پس تو رو خدا زودتر بگو دیمیتری الان کجاست ... زودتر بگو تا منم به آرزوت برسونمت.

از گوشه لب های آنتونین خون روان بود و ته ریشش را کاملا سرخ کرده بود. لباسهایش همه پاره شده بودند و دست و پاهایش چاک چاک. همه توانش را در پلک چشمانش جمع کرد و آنها را گشود. بازجویش را شناخت. یکی از شاگردان خودش بود. ولی کماکان هیچ چیزی نگفت. بازجو عصبانی شد و سیلی محکمی بصورت آنتونین زد که در اثر آن همانطور که به صندلی بسته شده بود از پشت بر زمین افتاد و بیهوش شد ...

فلش بک

لرد ولدمورت نه تنها قدرت خود را در قلمروی تحت تسلطش کاملا تثبیت کرده بود که حالا بفکر کشور گشائی هم افتاده بود. هر چقدر قدرت لرد بیشتر میشد، هر چقدر قلمروی او وسیع تر میشد و هر چقدر مخالفان او بیشتر میشد بر وجهه دهشتناک آنتونین نیز افزوده میشد. آنتونین روز بروز بیشتر مورد اعتماد لرد قرار میگرفت و روز به روز حیطه اختیاراتش بیشتر میشد.

در کوران این خوشی و سرمستی بی پایان، روزی فردی را برای بازجویی و شکنجه به دژ آوردند که میگفتند سالها مرگخواران و کارمندان زیر دست آنتونین در دژ بدنبال او و خنثی کردن توطئه هایش علیه لرد بوده اند. این موفقیت بزرگ مثل توپ در دژ صدا کرده بود و باعث شده بود آنتونین خود شخصا برای بازجویی او برود.

در سلول را باز کرد و وارد شد. دو بازجو باحترام آنتونین کنار رفتند و او همانطور که پرونده فرد اشاره شده در دستانش بود روبروی آن فرد که حالا بیهوش به صندلی بسته شده بود قرار گرفت.

پرونده را خواند. این فرد تا حالا شانزده هویت و اسم جعلی داشته و انواع و اقسام توطئه ها را بر ضد حکومت انجام داده. تا جائی که میتوانسته علیه حکومت تبلیغ کرده و مخالفان را حول محور خود جمع کرده تا به مبارزه با لرد بپردازند.

اما اسم واقعی او دهان آنتونین را از تعجب باز کرد! حالا فهمید که ندانسته چه لطف بزرگی در حق خود کرده و اجازه نداده هیچکس غیر از خودش پرونده این فرد را بخواند. اسم این مرد دیمیتری دالاهوف است!

دیمیتری برادر کوچکتر آنتونین است که سالها از او هیچ خبری نداشته. آنتونین در بچگی به دیمیتری فوق العاده علاقه داشت اما وقتی بزرگتر شد و به جرگه مرگخواران لرد ولدمورت پیوست دیگر وقت نکرد حال و احوال برادرش را بپرسد تا روزی که آنتونین برای اثبات خود به خانه پدری اش برگشت و بعد از کشتن پدر و مادرش با تکان مختصر چوبدستی سر آنها را نیز از بدن جدا کرد. در همین حین ناگهان دیمیتری که سر و صدا شنیده بود آمده بود و آنتونین را در حالی که دو سر در دستانش بود دیده بود! آنتونین بلافاصله غیب شده بود و رفته بود.

امکان نداشت کسی بتواند از این بیشتر به دیمیتری شوک وارد کند! دیدن سرهای قطع شده پدر و مادرش به کنار و دیدن قاتل آنها به کنار. دیمیتری همیشه آنتونین را دوست داشت. از همه کس و همه چیز بیشتر در این دنیا. حتی وقتی چندسال از او خبری نبود همیشه به یادش بود و در نبودش گریه میکرد.

حتی دیدن سرهای قطع شده پدر و مادر دیمیتری در دستان آنتونین نتوانست او را از برادرش متنفر کند! او دیوانه وار برادرش را دوست داشت حتی اگر او قاتل پدر و مادرشان باشد. دیمیتری که رو به جنون میرفت خود را گول زد و مسبب این فاجعه را آنتونین ندانست بلکه لرد ولدمورت دانست که آنتونین را فریب داده است و به خونریزی وادار کرده.

دیمیتری از همان روز مبارزه اش با لرد ولدمورت و حکومتش را شروع کرد ...

آنتونین با ناباوری به چهره برادرش نگاه کرد و خطاب به دوبازجوی داخل اتاق گفت: برید بیرون. میخوام باش تنها باشم و خودم شکنجه ش کنم. دو بازجو بلافاصله اطاعت کردند و رفتند. آنتونین برادرش دیمیتری را به هوش آورد. پیشانی او را بوسید و ازش خواست هر چه میگوید گوش کند و مخالفت نکند. در ابتدا دیمیتری که نمیدانست آنتونین از او چه میخواهد حاضر به قبول خواسته آنتونین نشد ولی بالاخره علاقه وصف ناشدنیش به برادرش باعث شد قبول کند هر چه او میگوید قبول کند.

آنتونین به اتاق کارش در بالاترین قسمت دژ رفت و دو لیوان معجون مرکب آماده کرد. به اتاق شکنجه برادرش برگشت. یک تار مو از سر خود کند، داخل معجون انداخت و به برادرش داد تا بخورد. سپس یک تار مو از سر برادرش کند و در معجون خود انداخت و لاجرعه سر کشید. چیزی نگذشت که تغییر شکل اتفاق افتاد. آنتونین دستان دیمیتری را باز کرد و چوبدستی خود را به او داد. سپس آنتونین روی صندلی نشست و دستانش به دسته صندلی بسته شدند.

آنتونین به دیمیتری گفت: خب حالا همه چیز جور شد! الان من شبیه توام و تو شبیه من. الان من که بشکل دیمیتری دالاهوف هستم به صندلی بسته شدم و تو که شبیه آنتونین دالاهوف هستی با چوبدستی اون بالا سر من وایسادی. همه چیز واضحه نه؟ خیلی راحت از دژ خارج شو و فرار کن. اینجا کسی جرات نمیکنه از من زیاد سوال بپرسه ولی اگه کسی ازت پرسید داری کجا میری بگو یه قرار ملاقات مهم با لرد ولدمورت داری.

دیمیتری بهیچ وجه زیر بار نمیرفت ولی آنتونین او را ساکت کرد و گفت: بالاخره هر کسی باید تاوان کارهایی که کرده بده. من تو این سالها خیلی آدم کشتم و شکنجه کردم، حتی به پدر و مادر خودمون رحم نکردم اما من نمیتونم تو رو از دست بدم. حتی بخاطر لرد ولدمورت هم نمیتونم اینکارو بکنم حتی اگه همه جهان هم کن فیکون میشد باز هم اینکارو نمیکردم برادر! فقط برای آخرین بار بیا جلو و سرتو رو شونم بذار. بالاخره دیمیتری راضی شد و رفت ...

چند ساعت از ناپدید شدن آنتونین دالاهوف گذشته بود و همه جا یک جستجوی عمومی برای پیدا کردن او ترتیب داده بودند. وقتی خبر به لردولدمورت رسید اولین حدسش این بود که بالاخره یکی از شکنجه شده های دالاهوف زهرشو ریخته و اونو کشته ولی نمیتونست فقط باین حدس اکتفا کنه. دستور تحقیق دقیق را داد و متوجه شد آخرین جائی که آنتونین دالاهوف دیده شده در اتاق شکنجه دیمیتری دالاهوف بوده!

لرد به اتاق شکنجه رفت و دیمیتری را دید. با بهره گیزی از هوش مثال زدنی و البته توانایی جادویی فوق العاده اش پس از چند حرکت چوبدستی و خواندن ذهن دیمیتری متوجه شد که او در واقع دیمیتری نیست و خود آنتونین دالاهوف است.

قرار دادن قطعه های این پازل در کنار هم برای لرد کار سختی نبود. او متوجه شد که دالاهوف برادرش را فراری داده و البته نتوانست خطای دالاهوف را ببخشد. هر چقدر با خود کلنجار رفت و هر چقدر هم خدمات زاید الوصف آنتونین را برای خود یادآوری کرد باز هم نتوانست خطای بزرگ آنتونین را نادیده بگیرد. دستور داد اینقدر او را شکنجه کنند تا بگوید دیمیتری کجاست.

دژ مرگ

پرتوهای خورشید از پنجره سلول داخل آن را روشن کرد. پلک های آنتونین که تحریک شده بودند از روی چشمانش کنار رفت و او بار دیگر بازجو و شاگرد سابقش را دید. بازجو که خسته شده بود گفت: استاد ازت خواش کردم که بگی دیمیتری کجاست و بذاری من راحتت کنم. چرا لجبازی میکنی؟ تو که خودت قوانین اینجارو یادم دادی! مگه خودت نگفتی اینقدر متهم رو شکنجه بدید تا حرف بزنه؟ یعنی باز میخوای شکنجه ت بدم؟ چقدر آخه؟ یک کلمه بگو و خودتو و منو راحت کن. بذار به آرزوت برسونمت.

آنتونین که میدانست حتما تا حالا دیمیتری به جای امنی رفته پوزخندی زد و گفت: نمیدونم کجا فته.

بازجو در چشمان استادش نگاه کرد و برق واقعیت را دید. اینطور شد که بازجو بالاخره آنتونین را به آرزویش رساند. آنتونین مرد.



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸

سوروس اسنیپ2old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۲۴ چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
سوسوی نوری که از شمعی کوچک واقع در آخرین خانه ی بن بست اسپینر دیده میشد، نشان از حیاتی کوچک در آن کوچه ی خلوت و مرده می داد.

ماه، به زیبایی آسفالت خیابان را که از چند جا شکسته شده بود روشن می کرد. هرچند که نمی شد از سایه های وهم انگیز درختان بدون برگ که شق و رق در برابر سوز زمستانی ایستاده بودند گذشت.

در داخل خانه مذکور، مردی نشسته بود. دماغ عقابی شکل، چشمان ریز با برقی عجیب در آن ها، موهایی سیاه، بلند و روغنی و لبخندی سرد و بی روح که هر از گاهی بر لبان بی رنگش نقش می بست، جلوه ای بود از صورت مردی که بر روی صندلی ای چوبی و زهوار در رفته نشسته بود و مشغول نوشتن یک نامه بود.

صدای تکان خوردن سرپوش های سطل آشغال، ناله ی یک جغد و دیگر سکوت عجیب در وجود خیابان...
عجیب بود که در آن قبرستان، در وجود مرد شور و شوقی غریب دیده میشد.
شور و شوقی که آخرین بار، در برابر زانو زدن در برابر آلبوس دامبلدور احساس کرده بود. زمانی که عهد بسته بود تا آخرین لحظه ی عمرش، حتی فکر خدمت به لرد سیاه را در نزد خویش به ذهنش راه ندهد.

حال، شاید او دیگر رفتنی بود. در کاغذ رو به رویش، به جز یک خط نوشته چیز دیگری دیده نمیشد ولی گویا مرد قصد نداشت تا چیز دیگری بنویسد پس قلم را بر روی میز گذاشت و نگاهی دیگر به نامه کرد.

عشق، شاید برای من نابود کننده بود لیلی...
سپس در حالیکه ردای سیاهش را به دور خود محکم پیچیده بود، از خانه خارج شده و پا به هوای باران زده و مه گرفته گذاشت. تا شاید خانه ای را که زمانی در آن با لیلی هم بستر شده بود را با تمامی خاطراتش فراموش کند...



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ جمعه ۲۰ آذر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
اواخر دسامبر است.شاید چند روز مانده به سال نو.هیچ وقت به تاریخ ها اهمیتی نمیدهم.برایم مهم نیست که امروز چه روزیست یا فردا چه تاریخی خواهد بود.تنها روزهای مهم روزهاییت که ماموریت دارم کاری را انجام دهم که ان همدر مواقع ضروری به من اعلام میشود.

دست هایم را میتکانم.از دیواری با ارتفاع 4 متر پریدن کار هرکسی نیست!اگر ممنوعیت استفاده از جادو نبود احیتاج به این کارها نداشتم ولی چاره ای نیست.اگر قبل از انجام ماموریت حتی یک طلسم بی ارزش انجام دهم همه چیز لو خواهد رفت.

قشر تقریبا زخیمی از برف سطح زمین را پوشانده است.این هم خوب است هم بد.برف باعث میشود صدای پایم شنیده نشود اما رد پاهایم و صدای خش خش برف مشکل دیگری است.کلاه شنلم را به روی سرم کشیده ام و فلزی و سنگینم را بر چهره دارم.احساس سرما میکنم اما چیزی اذیتم نمیکند.من عاشق سرما و تاریکی هستم.

چیزی از غروب خورشید نگذشته است و هوا آرام آرام به سوی تاریکی میرود.پری های درخشان بر روی تمام درختچه های محوطه پراکنده شده اند و حتی به موجود بی تفاوتی مثل من یاداور میشوند که چیزی به جشن سال نو نمانده است.

ساختمان سیمانی و کثیف بلندی را که در جلویم قرار دارد دور میزنم.در پشت ان دری است که به حیاط خانه محقری میرسد.برای انانکه نمیدانند این خانه محقر به یک کارمند سابق وزارتخانه تعلق دارد که سال ها پیش از آن اسباب کشی کرده است و دیگر کسی در ان ساکن نشده.

اما این واقعیت ندارد.اینجا یکی از خانه های امن محفل است.جایی که هری پاتر به همراه دو نگهبان همیشگی اش،ریموس لوپین و سیریوس بلک در ان مخفی شده است.کوچک ترین طلسم کافی است تا تمام انها متوجه حضور خطر شوند.دامبلدور از جادوی مورد علاقه اش که آشکار کننده هویت فرد طلسم کننده است استفاده کرده.

این ماموریت انقدر بزرگ است که فکرش را نمیکردم به من محول شود.ارباب میدانست لشگر کشی های پر سر و صدا چاره کار نیست.این بار از جایی به انها ضربه میزنیم که انتظارش را ندارند.امروز روز سرنوشت سازی خواهد بود.اگر موفق شوم بزرگ ترین دشمن ارباب را از بین خواهم برد و اگر شکست بخورم حتی در صورت فرار هم زنده نخواهم ماند.مجازات لرد سیاه بدون بخشش است.

در چوبی را رد میکنم و به به دیوار ساختمان تکیه میدهم.گوش هایم را تیز میکنم اما صدایی نمی اید.یک طلسم حفاظتی دیگر.انها انتظار همه چیز را دارند غیر از مرگخواری که از پنجره اتاق خواب وارد خانه شود!
راه حل بعضی چیزها خیلی ساده تر از چیزی است که به نظر میرسد.در بسیاری از مواقع نقشه های ساده کارامد تر از جنگ های پر تعداد است.

چوب جادویم را بیرون میکشم.پنجره را میگیرم و به بالا فشار میدهم.همه چیز مرتب است.جادوی این قسمت خانه قبلا غیر فعال شده است.نفس عمیقی میکشم و باد سرد زمستانی را فرو میبرم.امروز چند کشته خواهد داشت.هیچ شکی نیست.لبخند موذیانه ای میزنم و خودم را از پنجره بالا میکشم.

...خون به پا خواهد شد...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
هوا گرفته است.هر چند لحظه یک بار صدای رعد و برق سکوت هاگوارتز را بر هم میزند.از ظهر خورشید نا پدید شده است.تمام کلاس های بعد از ظهر تعطیل شده است.انگار این حس عجیب میان دانش اموزان و اساتید مشترک است.امروز روز عجیبی است.

صدای آواز ارکستر مانند دانش اموزان در هاگوارتز میپیچد.پروفسور فلیت ویک تنها کسی است که تمرینش را تعطیل نکرده است.صدای اوازشان در گوشم زنگ میزند.احساس میکنم صدای انها شبیه آواز مراسم تدفین است.

در تمام بعد از ظهر از دفترم بیرون نیامده ام.ترجیح دادم پشت پنجره بایستم و بیرون را نگاه کنم و انتظار بکشم.انتظار تاریخی ترین روز سال.همه درست فکر میکنند.امروز روز عجیبی است.روزی که هاگوارتز در تمام عمرش تجربه نکرده است.

با وجود تاریکی هوا هنوز میشود محوطه را دید.بید کتک زن بر خلاف همیشه در ارام ترین حالتش برگهایش را در باد تکان میدهد.باد سرد از درون پنجره باز به صورتم میخورد و تا استخوانم را میلرزاند.امشب شب مهمی است.شبی که شاید سرنوشت همه جادوگران را تعیین کند.

رعد و برق بزرگی در افق لحظه ای آسمان را روشن میکند.مچ دست چپم بی اختیار فشرده میشود.سنگینی هوا را احساس میکنم.میدانم که چیزی به امدنش نمانده است.ابرها به ارامی فشرده تر میشوند و تاریکی ذره ذره همه جا را فرا میگیرد.

میتوان سایه سنگین را دید که به ارامی بر روی هاگوارتز پهن میشود.نفس عمیقی میکشم.هوا بوی مرگ میدهد.دانش اموزان نیز متوجه تغییر ناگهانی هوا شده اند.همه بدون آنکه حرفی بزنند به پشت پنجره امده اند و آسمان را نگاه میکنند.

میدانم که اساتید هاگوارتز ترسیده اند.انها در ناخوداگاه خود اطمینان دارند بلایی که همیشه ازش میترسیدند در شرف وقوع است.صدای همخوانی دانش اموزان اینک بلند تر به نظر میرسید.همانند خوشامدگویی سردی به مرگ.

دستم را بر روی علامت شوم میگذارم و فشار میدهم.سوزشش از هر لحظه بیشتر است.امروز روز مهمی است.امروز یک روز تاریخی است.آنقدر بزرگ که خود لرد سیاه وارد عمل شده است.امروز روز حمله لرد سیاه به هاگوارتز است.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۲۰ ۱۹:۲۶:۳۳

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.