ایوان به سرعت از اتاق لرد خارج شد. و لینی را در مقابل خود یافت.
_ لینی ، مونتگومری رو ندیدی؟
_ چرا، فکر کنم داشت میرفت بازار تا یه بیل نو بخره!
_ هان؟ چی؟ امکان نداره! آخه چرا الان؟ الان چه وقت بیل خریدنه؟
_واا مگه بیل خریدنم وقت خاصی میخواد؟
_ حالا من چه خاکی تو سرم بریزم؟
ارباب دستور داده جاگسن رو بیاریم بیرون!
_ چـــی؟آخه برای چی؟ بعد از اونهمه بدبختی؟ تازه از شرش راحت شده بودیم.
_ میدونم. اما مثه اینکه دوباره ارباب خواب نما شده! نظرش عوض شد.
_ که اینطور... خب پس اینطور که پیداس خودمون باید بیاریمش بیرون. بجنب ایوان تا نمرده!
ایوان با تکان دادن سرش موافقت خود را اعلام کرد و همراه لینی به سمت گورستان براه افتاد.
30 دقیقه بعد...جاگسن با لباسهایی خاکی و صورت کبود بی جان بر روی زمین افتاده بود. لینی در گوشه ای دیگر بر روی زمین نشسته بود و نفس نفس میزد. ایوان متعجب بالای سر جاگسن زانو زده بود و برروی صورتش خم شده بود.
_ یعنی زندس؟
لینی سرش را بالا آورد و به جاگسن نگاه کرد.
_ فکر نکنم.
_ وای نه! ارباب منو میکشه
جاگسن جونِ مادرت زنده شو!
_ برو کنار ببینم.
لینی ، ایوان را کنار زد و صورتش را به صورت جاگسن نزدیک کرد...
ایوان : لینی! چیکار میکنی!؟
لینی با روشنفکری تمام گفت :
_ میخوام بهش تنفس مصنوعی بدم دیگه!
ایوان درحالیکه اخم هایش را در هم میکشید لینی را با عقب هل داد.
_
لازم نکرده! خودم اینکارو میکنم.
_ایییییش! خب حالا توام
چند دقیقه بعدلینی با بیحوصلگی تمام کنار ایوان نشسته بود و به تلاش بی نتیجه ایوان که عرق ریزان در حال تنفس مصنوعی دادن و ماساژ قلبی جاگسن بود، نگاه میکرد.
_ بسه دیگه ایوان! مرده...
_ هن...هن... نه...262... من ناامید نمیشم...263... زنده بمون جاگسن...264...بمون...
_ اهه اهه ... (افکت سرفه جاگسن)
لینی با خوشحالی از جایش بالا پرید.
_ زنده اس! زنده اس!