هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
- شاید اگه یه ذره بیشتر التماس کنی یه فرصت دیگه بهت بدیم!

کارول به منبع صدا که به فلور برمیگرده نگاهی میندازه و التماس کنان میگه: خواهش!

فلور دست از سوهان کشیدن ناخوناش برمیداره و میگه: غلظتشو ببر بالاتر! باید اربابو تحت تاثیر قرار بدی!

لرد کمی رو صندلیش صاف تر میشینه و با غرور به کارول و به خاک مالیده شدنش و التماس کردناش خیره میشه. بالاخره دستشو به نشونه ی اتمام بالا میبره و میگه:

- عفو شد، یک فرصت دیگه بهش میدیم ...

همان اتاق متعفن:

کارول نگاهشو از سالازار که رو به روش نشسته و چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه برمیداره و با دستاش محکم سرشو میگیره. چشماشو میبنده و چندین بار نفس عمیق میکشه.

- فک کن کارول فک کن! تو یه روانشناس محشری! تو همیشه ادعات میشد بهترینی پس موقعشه که ثابت کنی ...

صدایی آهسته تو سرش میگه: ولی اینا خیلی عجیب غریبن!

چشماشو باز میکنه و دوباره نگاهشو به سمت سالازار میبره. چشماشو تیز میکنه و میپرسه: واقعا خیلی دوست داری که تورو بعنوان مرده بشناسن؟

سالازار دست از آهنگ خوندن برمیداره و میگه: نه دختریم معلومه که نه.

کارول با تعجب میپرسه: پس چرا خودتو به مردن میزنی؟

سالازار بعد از گفتن استغفرالمرلین ادامه میده: کی چنین حرفی رو به تو زده؟

کارول که دیگه واقعا گیج شده بود میپرسه: یعنی الان تو زنده ای؟

- نه!

- پس دوست داری مرده باشی؟!

- نه!

- در این صورت زنده ای دیگه!

- نه!

- دوست داری بیشتر در مورد وضعت توضیح بدی؟

- نه!

- یعنی الان مردی؟

- اوه یس!

-

-

فکری به ذهن کارول میرسه، شاید بتونه با ترسوندن اون بتونه به واقعیت برش گردونه بنابراین میگه: اگه مرده باشی پس حتما اگه دوباره بمیری عیبی نداره ... هوووم؟




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲:۲۹ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۲

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
از کی تا حالا؟!!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
آشپزخانه ریدل

با صدای پاقی ایوان در آشپزخانه ظاهر میشه.
تخ! (صدای برخورد ساطور با دیوار)
ایوان بعد از اینکه نگاهی به فضای خالی بین دنده ها و لگنش انداخت، اما رو دید که به او لبخند میزد.

اما: هدف گیری رو داشتی؟

ایوان به دیوار پشتش نگاه کرد و ساطور را دید که بعد از رد شدن از همان فضای خالی به دیوار برخورد کرده بود.
اما: خب!...بله آقای مدیر! قسمت شد آشنا بشیم. چیزی میخواستین؟

ایوان با وحشت در حالی که صدای لرزش بدنش، اما رو یاد روزهای استخون زنی (قاشق زنی) دور آتش مینداخت گفت:ارباب گشنشونه! سفارش اسکالپ گوشت دادن! با سالاد روسی و ترافل شکلات!


20 دقیقه بعد
مطب دکتر


اما (با تمام ابهت و ظرافت) و ایوان (قابلمه و زنبیل بغل)، وارد مطب دکتر میشن.بعد از اینکه بیماری رو از روی تخت پرت میکنن، بساط ناهار لرد روی میز پهن میشه.
لرد: اما چاقو کو؟

اما: ایوان چاقو کو؟

ایوان:مورفین چاقو کو؟

مورفین: خورزو چاقو کو؟ ... میگه نمیدونه!

لرد: تو که جایی نرفتی! ... رفتی؟

مورفین: هم آره، هم نه!...من به عبارتی تونستم نظریه ی اون یارو مشنگه که میگفت برای حرکت در زمان باید از نور سریع تر باشی رو نقض کردم.

لرد:اولا جلوی ارباب چه طوز جیقی جرئت میکنی کلاه بذاری سرت؟...درش بیار!...دوما من به شما حقوق نمیدم که به جای قتل و آدم کشی و خلافکاری برین دنبال این مشنگ بازی ها؟...بلا یه کروشیو بزن بهش!...نه! چه طور جرئت میکنی به دایی ارباب کروشیو بزنی؟

بعد از دقایقی بحث، قبل از اینکه لرد اولین لقمه رو در دهنش بذاره، کارول با هیجان کودکی 10 ساله، بیرون پرید و داد زد:
-این شما و این هم دوست زنده تان، آقای...

سالازار گفت: فرزندیَم! این مرده می گه تو زنده هستیه. بزن پدر سوختشو در بیار پسرِ گلیَم....آه اما؟ یادم رفته بود، تو هم مرده بودی نه؟
اما که مردم به دیگ گرفتی همه عمر/دیدی که چگونه دیگ اما گرفت؟

روان شناس با تعجب به سالازار خیره شد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. اما نتوانست و به لرد و مرگخوران که به خشم به او می نگریستند؛ نگاهی کرد و درخواست یک فرصت دیگر کرد.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۸ ۲:۵۱:۵۷

I don't know which me that I love ... got no reflection!


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
ایوان به طور خفنی انگشت هایش را به هم چسباند و گفت:
-خب؟

کارول نفس عمیقی کشید و گفت:
-چیزه... من یعنی بیمارتون، توی اتاق شلوغ نمی تونه خوب بشه.

لرد سیاه موی نداشته اش را کنار زد و دستور بردن کارول و سالازار را به اتاق دیگری داد. کارول که همچنان در تعجب این بود که چطور لرد اینقدر زود قبول کرده بود؛ به اتاقی برده شد و قبل از این که بتواند اعتراضی به بوی متعفن آنجا بکند؛ ایوان در را بست.

کارول نفس راحتی کشید و قبل از این که شروع به حرف زدن کند؛ همه جا را چک کرد تا دوربین مخفی یا چیز دیگری نباشد.
- چرا فکر میکنی که مردی؟ تو زنده ای...

سالازار گیج و منگ(!) به روان شناس خیره شد. کارول سوالش را تکرار کرد و سالازار دماغش را کج کرد و فقط گفت:
- ها؟ چی می پرسی پسریم؟

کارول سعی کرد تا سوالش را توضیح دهد.
- ببین پدر جان، وضعیت من طوریه که اگه نتونم شما رو راضی کنم که نمردی؛ نمی تونم از این خونه لعنتی سالم پامو بذارم بیرون. خب؟ پس بهم بگو چرا فکر میکنی که مردی؟

- من مرده شده ایَم. اما اگه اون مدال دالاهوف ور بهم بدی؛ زنده میشما...

کارول لبخندی زد. و در حالی که به خودش افتخار می کرد؛در اتاق را باز کرد و گفت:
-اون مدال رو به من می دین؟

و قبل از این که کسی فرصت گرفتن مدال را پیدا کند؛ روان شناس آن را گرفت و دوان دوان به داخل اتاق رفت و در را بست و مدال را به سالازار نشان داد و به عربعده های مرگخواران که سعی در قانع کردن لرد سیاه داتند که او مدال را دزدیده، توجهی نکرد. سالازار با لبخند مدال را گرفت و گفت:
- حالا می تونی منو زنده صدا کنیه.

کارول بیرون رفت و داد زد:
-این شما و این هم دوست زنده تان، آقای...

سالازار گفت:
- فرزندیَم! این مرده می گه تو زنده هستیه. بزن پدر سوختشو در بیار پسرِ گلیَم.

روان شناس با تعجب به سالازار خیره شد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. اما نتوانست و به لرد و مرگخوران که به خشم به او می نگریستند؛ نگاهی کرد و درخواست یک فرصت دیگر کرد.



ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۵ ۱۳:۵۲:۵۹

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۸:۱۶ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
روانشناس با ترس گفت و گو را شروع کرد: خب اقای...
- مرده هستم!
- بله؟!
دالاهوف که نمی خواست بیشتر از این وقت را از دست بدهند پرید وسط و دم گوش دکتر یه چیزایی گفت.
روانشناس: فهمیدم! خب چرا شما فکر می کنید مرده اید در حالی که زنده اید( ) و اینجا رو به روی من نشسته اید؟
- چون منو گذاشتند تو قبر.
روانشناس با حالت رو به دیگران کرد و گفت: این از قبر اومده بیرون؟
همه سر هایشان را به نشانه ی مثبت تکان دادند به جز لرد که این کار را کاستن از اباهتش می دانست!
- خب پس این مرده
لرد با صدایی مخوف جواب داد: امکان نداره. اون هورکراکسه منه.
- چی چیه شماست؟
دالاهوف که حوصله اش سر رفته بود میان بحث لرد و روانشناس پرید و با این کارش گور خود را کند و گفت: هیچی بابا! تو فقط کاری کن که این فک کنه زندس
لرد با تمام عصبانیتش که در او موج می زد روبه دالاهوف گفت: تو دو کار اشتباه انجام دادی. یک توی جقله بچه میان حرف دو ادم متشخص پریدی و دو دو دو(افکت بازتاب صدا!) این به درخت می گن نه به سالازار کبیر.
- ارباب عفو کنید اخه...
- ساکت دالاهوف. بلاتریکس ببرش شکنجه گاه.
- چشم ارباب.
- راستی... مدال افتخارش را هم بگیر
- نه ارباب خواهش می کنم مدال نه...
بلاتریکس دالاهوف را از سالن بیرون برد و به سمت ارامگاه ابدیش هدایت کرد
کارول(!) که ترس بر او رخنه کرده بود رو به سالازار کرد


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۲

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
با اجازه ی ارباب، خلاصه:
سالازار اسلیترین کبیر، چند وقت پیش داخل دریاچه چیتگر لندن غرق میشه و همه ی مردم که تصور می کنن اون مرده، دفنش می کنن.از اونجایی که سالازار یکی از جانپیچ های لرد بوده زنده می مونه، بعد یه مدت دوباره به هوش میاد اما خیال می کنه که مُرده و حسابی هم رو این ادعا پافشاری می کنه. مرگخوارا که امیدوارن یه روانشناس بتونه سالازار رو درمان کنه، به دفتر یه روانشناس مشنگ به نام استفن کارول میرن و اونو میدزدن!




خانه ریدل

لرد و سالازار به همراه روانشناس و تعدادی مرگخوار وارد اتاق بزرگ و مجللی شدن که تنها اشیای داخلش، یه میز بزرگ و چند تا صندلی دورش بود. مرگخوارا روانشناس رو روی یه صندلی نشوندن و سعی کردن سالازار رو از رو کول آماندا جدا کنن اما نتونستن.

آماندا التماس کنان از سالازار پرسید:

- چرا پیاده نمیشین جناب سالازار؟
- آخه مگه آدم اسبش رو ول می کنه؟
- اسب؟ من؟ به من می گین اســــــــــــــــــب؟؟

سالازار متواضعانه لبخندی زد و جواب داد:
- مطمئنم تو اسبی هستی که نوه ــم و مرگخواراش تو دنیای زنده ها، با قربانی کردن مشنگا و یه همچین کارایی، تو دنیای مرده ها برام فرستادن. کتابای معنوی نمیخونی؟ البته تو اسبی اینا حالیت نیست.

آماندا که می ترسید به لرد که زنده و سلامت کنارشون نشسته بود اشاره کنه و سالازار هم حرفی از مرده بودن اربابش بزنه، ادامه ی حرف رو گرفت:

- اونوقت شما تعجب نمی کنین که چرا من اینقدر شبیه آدم هام؟
- خب شاید اسب های دنیای مرده ها این شکلی باشن.

آماندا که تسلیم شده بود گفت:
- ای بابا...حالا شما پیاده شین؛ میگم یه طنابی چیزی بیارن منو به صندلیتون ببندن.

بالاخره جد ارباب از خر شیطون آماندای بدبخت پیاده شد و روی صندلی روبروی روانشناس که سراپا می لرزید نشست. بعد از گذشت چند دقیقه در سکوت، حوصله ش سر اومد و از روانشناس پرسید:
- خب آقا، الان تو کی هستی؟ مسئول پذیرش؟ فرشته مهربون؟ غول آخر این مرحله که اگه بکشمت میرم بهشت؟

آماندا که دید این روانشناسه ــ که اتفاقا از قدیما میشناختش ــ تا چند لحظه ی دیگه به مرز تشنج میرسه گفت:
- خیلی خب آقای استفن سالواتـ...ام...کارول! منو میشناسی؟ منم، خاله آماندا! یادت میاد 60 سال پیش، بچه که بودی مامانت می داد ببرمت پارک؟ من همونیم که تو رو سوار سرسره ی اختصاصیم می کردم! حالا حس غریبی نکن. حرف بزن.

روانشناس آماندا رو که قیافش با 60 سال پیش هیچ فرقی نکرده بود شناخت و لرزشش بیشتر شد. آماندا آهی کشید، یه بشکن زد و سرسره ـش کنارش ظاهر شد و بعد با لحن تهدید آمیزی گفت:
- تو مثلا روانشناسی! به خودت مسلط باش...زود مشکل ما رو حل می کنی وگرنه سراغ کارت با این سرسره ـست.

بعد از اینکه روانشناس تونست به خودش مسلط بشه و وجود آماندا و سرسره ـش، لرد با قیافه ی نا آشناش و نجینی رو نادیده بگیره، آماده ی شنیدن مشکل سالازار شد.


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۱۶:۱۸:۲۰
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۱۷:۲۵:۱۸
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۱۷:۵۴:۵۹


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۹۲

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
آماندا در حالی که استخوناش داشت زیر هیکل سنگین سالازار خورد می شد از در وارد شد و لرد و بقیه مرگخواراهم به دنبالش حرکت کردن.

-جناب سالازار فکر میکنم یه ذره اضافه وزن دارید. بهتر نیست به فکر وزن کم کردن باشید؟
سالازار که هنوز تو حال و هوای کفش خوشگلا بود گفت:
-مگه مرده وزن کم میکنه؟ نوه ی گلم این چی میگه؟ فکر کنم بیچاره دیوونه ست!
ارباب که دیگه کم کم داشت از دست این پیر مرد خسته میشد گفت:
-من دیگه تحمل ندارم آماندا. :vay: اگه این روانپزشکه نتونه واسه سالازار کاری کنه یه آواداکداورا مهمون منی.
آماندا هم دیگه از ترس جونش ترجیح داد دهنشو ببنده.

وقتی از پله ها بالا رفتن رسیدن به یه اتاق که درش باز بود و توش کلی مشنگ منتظر بودن نوبتشون برسه. لرد که بعد از دیدن اون همه مشنگ فهمیده بود آوردن سالازار تا این جا بی خود بوده و باید دکتر رو با خودشون ببرن با عصبانیت گفت:
-شما همینجا بمونید الآن بر می گردم.
بعد رفت تو اتاق و در رو پشت سرش بست. یه دفعه همه ی مشنگا از ترس جیغ کشیدن. البته میشد پیش بینی کرد که وقتی یه آدم بی دماغ ببینن زهره ترک شن

بعد از چند ثانیه همه ی سر و صداها قطع شد. لرد در اتاق رو باز کرد و فریاد زد:
-بیاید تو.

مرگخورا که فهمیده بودن ارباب مشنگارو کشته از ترس داشتن خودشونو خیس می کردن. بعد یکی یکی رفتن تو و ناگهان در اتاق دکتر باز شد.
یه زن از اتاق بیرون اومد و وقتی دید چند نفر بیهوش رو زمین افتادن یه جیغ زد و...خداحافظ شما!

آماندا با سالازار و ارباب رفتن تو اتاق.لرد فریاد زد:
-دُکی جون پاشو باید بریم!
بعد اصلاً به دکتر فرصت نداد دهنشو وا کنه و چوبدستیشو به سمت اون بخت برگشته گرفت:
-اکسپلیارموس!

منشی که داشت از تو سوراخ کلید دست شویی با وحشت به این صحنه ها نگاه می کرد، دید که همه ی مرگخوارا ناگهان غیب شدن!


ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
لرد: همین که گفتم اماندا. بجنب.
- ولی، اخه ارباب
- همین که گفتم.
اماندا با هر زحمتی که بود سالازار را کول کرد.
- خب اماندا. کجا باید بریم؟
- ای ارباب، دفتر این روانشناسه تو لندنه. می تونیم اپارات کنیم.
- ارباب خودش می دونه. فقط جایی که اپارات می کنی پس کوچه باشه کسی مارو نبینه.
- چشم ارباب.
شترق! کوچه ی بغلی مطب

- بریم ارباب.
- به ارباب دستور نده اماندا.
گروه مرگخواران به سوی مطب رهسپار شدند. در راه هر کس انان را می دید تعجب می کرد که چرا باید دختر نحیفی یک پیرمرد را کول کند در حالی که چند مرد قوی هیکل اطراف انان بودند.
- نرسیدیم اماندا؟
- چرا ارباب الان می رسیم. نمیشه استراحت بدین؟
- چرا؟
- کمر شکست!
سالازار از پشت اماندا گفت: بجنب دیگه.
و بار دیگه با شلاقش به اماندا ضربه ای زد و همین باعث شد که مشنگی که از ان جا رد میشد با تاسف سر تکان دهد. لرد که حرکت مشنگ را دیده بود به فنریر با سر اشاره کرد که برو سراغش! خب بقیه اش هم که معلومه...!
- ای ارباب اینجاست.
اماندا به تابلویی اشاره کرده بود که روی ان نوشته شده بود: مطب دکتر استفان کارول
لرد: بریم تو.


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۸:۲۷ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۳:۴۱ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
طبقه ی همکف خانه ریدل

با ورود لرد و سالازار، ملت مرگخوار بی اختیار از جنب و جوش افتادند و نگاه های متعجبشان را به آن منظره ی باورنکردنی دوختند.
مرگخواران:
لرد که زیر وزن سالازار به نفس نفس زدن افتاده بود با دیدن این صحنه و نگاه های مرگخواران که کم کم حالت تمسخر به خود می گرفت سخت از کوره در رفت و طی یک حرکت سالازار را بر زمین انداخت. در حالیکه کمرش زیر فشار وزن سالازار خم مانده بود فریاد زد:
- اگه تا یک ثانیه دیگه ببینم یکیتون با چشم های منحوسش به من زل زده امشب شام نجینی میشه.
مرگخواران با شنیدن صدای فریاد لرد وحشت زده شدند و در یک چشم بر هم زدن درحالیکه چشم هایشان را محکم بسته بودند به اطراف فرار کردند. اما چون جایی را نمی دیدند به یکدیگر برخورد کردند و جملگی نقش بر زمین شدند.
لرد:
سالازار که با شدت زمین خورده بود در حالیکه کمرش را می مالید با چشمانی پر اشک روی زمین نشست:
- عجب روزگاری شده... نمی خوای کولی بدی خب نده چرا به این نحو بی شرمانه با جسد من برخورد می کنی؟ حداقل اگه به عنوان یه جد برام حرمتی قائل نیستی حرمت جسدمو نگه دار! اصلا حالا که اینطوره من نمیام.
لرد که در آن لحظه به هیچ عنوان حوصله ی شنیدن این حرف ها را نداشت با عصبانیت نعره زد:
- آماندا... همین الان میای و سالازارو کول می کنی... تا تو باشی از این پیشنهاد های مشنگی ندی! حواست هم باشه حق نداری به من نگاه کنی!
از آنجاییکه جوابی شنیده نشد لرد نگاهش را به تپه ی مرگخواران پیش رویش دوخت که آماندا در بینشان نبود. ظاهرا او در اعماق مدفون شده بود! لرد با آرامش چوبدستی اش را کشید و همین حرکت کافی بود تا در عرض یک صدم ثانیه همه ی مرگخواران متفرق شوند و لرد را با بقایای آماندا که در آن لحظه شباهت انکارناپذیری با پوستر یافته بود تنها بگذارند.
آماندا:
لرد:
چشم غره های لرد موثر واقع شد و آماندا را وادار ساخت تا خود را برای اجرای اوامر سرورش از زمین جدا کند و تلوتلو خوران به سالازار برساند. سالازار با تحقیر نگاهی به آماندا انداخت:
- این؟! این که داره میشکنه!من سوار این نمیشم باید حتما سوار کول خودت بشم وگرنه نمیام!
لرد جوشش خشم دیوانه واری را در درونش حس کرد اما دریافت در آن وضعیت چاره ای ندارد جز اینکه ان را کنترل کند. کوشید برای جلب رضایت پیرمرد لبخند بزند اما چون عضلات صورتش با مفهوم آن آشنایی نداشتند طبیعی بود که از فرمان او پیروی نمی کردند:
- آخه ارباب کمرش گرفته جد... ظاهر نحیف این دخترو نگاه نکن. خیلی قویه.تازه ببین... از همون کفشایی هم پاشه که تو دوست داری ها!
سالازار با تردید به کفش های اماندا نگاه کرد:
- خب... باشه... ولی به شرطی که کفشاشو بده من بپوشم!
آماندا


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۴ ۸:۳۵:۳۱
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۴ ۱۱:۴۰:۰۷
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۴ ۱۱:۴۹:۲۲
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۴ ۱۴:۲۴:۲۴


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
آماندا کفششو آورد بالا و سالازار نگاهی به کفش انداخت و کلی حال کرد و گفت آره آره منو ببرید همونجا. آغوششو باز کرد تا لرد ولدمورت بغلش کنه و ببرتش...

سالازار:
لرد ولدمورت:
سالازار: :pretty:
لرد ولدمورت: :vay:


ده دقیقه بعد

سالازار بالا پایین میپرید در حالی که رو کول لرد ولدمورت بود...

سالازار: نوه گلم فکر نمیکردم اینقدر زور داشته باشی!
لرد ولدمورت: ببند! حالا که دیدی دارم! تو عمرم کسی رو کول نکرده بودم که حالا کردم! الان ببرمت یه جایی که حال کنی!
سالازار: این جمله ت تهدید آمیز بود! منو بذار پایین ببینم!
لرد ولدمورت: تهدید چیه پدربزرگ من! جدی گفتم الان میبرمت یه جا همه از این کفش خوشگلا دارن کلی حالی کنی!
سالازار: اوکی بریم زودتر ... برو برو تند تر! پیتیکو پیتیکو!

لرد ولدمورت در حالی که لب هایش را میجوید، در دل کلی نقشه برای سالازار کشیده بود...



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
از کی تا حالا؟!!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
اتاق سالازار

-چقدر اینا بی درکن! چقدر بی شعورن! جلوی مرده حرف از غذا میزنن، نمیگن ما هم دل داریم دلمون میخواد...راستی مرده که دل نداره!

سالازار گوشش رو به سینش نزدیک کرد و گفت: نه! صدایی نمیاد. دل ندارم، دلم نباید چیزی بخواد.


پشت در اتاق سالازار

-ایوان، در!
-چی ارباب؟
-انتظار داری ارباب درو بزنه؟
-چشم ارباب!



اتاق سالازار


تق تق!


-من مردم!

-سالازار ارباب می خوان شما رو ببینن.

-تویی نوه جان؟...من مردم!

لرد ولدمورت بدون اینکه سالازار اجازه بده گفت:ایوان درو باز کن!

در باز میشه و لرد ولدمورت، جدش رو در حالی میبینه که روی تخت دراز کشیده و یک ملافه ی سفید روش هست و یک چاقو رو خودش گذاشته.

-جد گرامی؟ این چیه رو خودت گذاشتی.

-نوه ی گلم فکر میکردم به اندازه ی کافی پلید و خلافکار بارت آوردم که مراحل ابتدایی ظالم بودن رو بلد باشی. یعنی تو نمیدونی این چاقوهست؟

-جدم هستی، حرمتت رو نگه میدارم ولی اگه کسی به ظالم بودن من شک بکنه، میره تو وایت لیستم! میدونم اون چیه چرا گذاشتی روخودت؟

-من مردم!

-شک نداشته باش که زنده ای!

-تام سخته ولی باید قبول کنی ... من مردم!

لرد ولدمورت با خود گفت اگه بگم می خوایم ببریمت پیشه روان پزشک که دوباره میگه مرده که دیوونه نمیشه! بعد از اندکی تامل، خطاب به سالازار میگه: جد گرامی، می خوام ببرمت جایی که مرده هارو میبرن!

-قبرستون؟

-نه یه جای بهتر... پر از حوری! ...آماندا کفشتو نشون بده!...همشونم از کفش ها میپوشن!...البته اونجا یکم سفیدی زیاده ولی میشه باهاش کنار اومد.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۷:۰۲:۳۱
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۷:۱۴:۳۰
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۷:۱۸:۱۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.