«کــــــلاغ؟...»
«پــــــر »
«مورفــــیـــن؟...»
«در به در »
«آمـــبریـــج؟...»
«سرور !!! »
دیالوگ پارازیت دشمن: «بی پدر !
»
لبخد رضایت بخشی بر چهره مادرانه هلگا هافلپاف، رهبر ارتش وزارتخانه نقس بست. از روی هوکی، مسئول امور افه و عرض اندام ارتش، پایین آمد. به دیواری از پادگان تکیه داده که بر روی آن نقاشی سر جدا شده و خون آلود مورفین نمایان بود.
از دور دست بوی وزغ به سنسورهای دماغ همه رسید. صدها هزار سرباز حاضر در گوشه و کنار پادگان شروع به تیکه پاره کردن یکدیگر نمودند تا بر روی زمین فرشی قرمز از جنس خونشان پهن نمایند...
بعد از فیس و افاده فراوان، وزغی پشت تریبون قرار گرفت و در برابر ارتشیان خون آلود و تیکه پاره لب به سخن گشود:
«ای ارتش مقتدر وزارتخانه ! ای یاران وفادار دولت موقت و مقتدر ! و ای mokhlessین جامعه جادوگری ! نزد شما آمده ام ! نزد شما هزاران هزار سرباز وفادار به حکومتم...»
پروفسور فلیت ویک، لودو و پادما که در مقابل تریبون آمبریج خبردار ایستاده بودند، به یکدیگر خیره شدند و سپس به اطرافشان نگاه گذرا کردند. غیر از خودشان فقط دو سه کلاغ در انتهای حیاط پادگان مشغول نوک زدن بهم و مصرف یکدیگر بودند...
«آمده ام تا مدال های افتخار شما را تقدیم کنم. باشد تا به خود و حضور در ارتش وزارتخانه افتخار کنید...بگمن...لودو... بیا جلو..»
موجودی کوتاه قد تر از فلیت ویک و سه چشم که گویا موقتاً لودو نامیده می شد، از بین جمعیت انبوه 3 نفره سربازان ارتش به شکل خبردار جلو آمد...
هلگا: «اهم... می بخشید بانو.. لودو در ماموریت دور به سر میبره...پیداش نیست خیلی...ایشون فامیل دور هستن...به نیابت از لودو اومدن مدالشون رو دریافت کنن... »
آمبریج: «اوه... که اینطور... بیا جلو پسر جان ! »
پسرک عجیب و غریب جلو آمد، کلاه نظامی اش را از سرش برداشت و چهره اش کامل نمایان شد. دهانش وسط مغزش خودنمایی میکرد...
«خیلی سفاسگذالم... »
آمبریج خم شد تا مدال را بر سینه موجود بچسباند اما موفق نشد...
«هلگا ! به نظرت سینه این موجود کجاست؟ من مدال رو الان باید به کجا وصل کنم...»
هلگا با تعجب به موجود نزدیک شد و پس از دستمالی و تحقیق و تفحص فراوان فامیل دور، متوجه شد که کل پیکر او یک کله می باشد و دایره ای بیش نیست !
فامیل دور: «قلبان ! من دل جنگ جهانی اول خدمت کلدم. در اونجا چون بدن خشک تلی داشتم از دست و پایم به عنوان هیزم جهت گرمایش استفاده شد... در جنگ جهانی دوم با بادکنک بی تلبیت به منظور انهدام اخلاقی دشمن، زیر تانک پلیدم، شکمم با کله ام یکی شد ! الان هم در خدمت شما هستم ! »
بانو آمبریج با چشمانی اشک آلود مدال افتخار را بر جایی نرم و لرزان که احتمالا روزگاری سینه فامیل دور بود چسبانید و سپس با احترام گفت:
«ای جوان ! تو یعنی لودو ! یعنی جفت تون ! از این پس به عنوان سرباز کاملا mokhless وزارتخانه شناخته میشین. سربازان مخ لس عموماً از نظر قدرت برابر با مامورین اعدام شناخته میشن. به استثنای ساحره ها، مجاز به اعدام بدون حکم سایر جادوگران هستید. تا 3 سال حق اشتراک رایگان استفاده از اتاق فکر هلگا رو دارین !....نفر بعدی...پادما پاتیل... »
دهدار هاگزمید با همان لباس های لختی پختی و چهره ای پر از غرور یکی دو قدمی رو به جلو برداشت و گفت:
«من زان خودم چنان که هستم، هستم ! »
آمبریج: «من که با زبون مردمان بززیست هاگزمید آشنایی ندارم پادما جان ! نمیدونم چی میگی آبجی جان ! در هر صورت...بیا بگیر مدالت رو...بگیر...از این پس تو سرباز نیمه مخ لس وزارتخانه هستی...حق شکنجه داری...حق درس عبرت دادن داری...حق دارن تنبان ملت جادوگر را بر سرشان بکشی... اگر جوراب جادوگرها بو میداد، حق داری پایشان را قطع کنی تا به مدد این حرکات بشردوستانه، رایحه خوش یک ساحره بیشتر در جامعه منتشر بشود ! حالا برو سر جات...نفر بعدی...پروفسور فلیت ویک... بیا جلو همقطار قدیمی...»
پروفسور فلیت ویک با قیافه ای نیمه شاکی و خسته چند قدمی به جلو برداشت و جلوی آمبریج ایستاد...
«پروفسور ! حرفی ندارم. شما هم این مدال رو بگیرین...از این پس مثل پادما شما هم سرباز نیمه مخ لس وزارتخانه خواهید بود... از شما بیشتر راضی می بودیم اگر سعی داشتید هم رنگ سایر سربازان شوید و در وزارتخانه و بیرون راندن شورشیان خائن فعال عمل کنید... به هر جهت ! نفر آخر...هوکی ! بیا جلو...»
«هـــــیع ! »
«هوکی؟ کجایی؟ بیا جلو دیگه..وقت من رو نگیر... هوکی؟»
«هــــویع ! »
«هلگا این صدای هیع و هویع از کجا میاد؟ کی داره زور میزنه؟ مگه اینجا اتاق فکره؟ چه وضعیه ! کجاست این جن بی سواد؟ »
«بانو ! هم اکنون روش واستادین ! »
بانو آمبریج با تعجب به موجود زیر پایش نگاه کرد و سریعا از روی آن پایین آمد:
«اوه ! تموم این مدت روی این هوکی واستاده بودم؟ متوجه نبودم. تصور کردم روی لینی وایستاده بودم ! مرلین مارا ببخشید. هوکی جان. بیا دختر جان ! این مدال افتخار رو بگیر. نشان ویژه ای روش حک شده ! »
هوکی به سختی خودش را از زیر پیکر آمبریج بیرون کشید و با تعجب و افسوس به مدالی خیره شد که سمبل جنس مونث روی آن نقش بسته بود...
هوکی: «
»
«پیش میاد ! همه ما گاهی نمیدونیم دقیقا چی هستیم. پیش میاد هوکی جان. ناراحت نباش. تو از این پس حق اشتراک یکسال استفاده از مرلینگاه دفتر من رو دریافت خواهی کرد... و به عنوان سرباز بی آزار اجازه دارید آزادانه خدمت کنی اما آزار نرسانی و اذیت نکنی مردم شریف جامعه جادوگری رو. دیگه هم عاشق نشو ! هرگز !!! »
پیش از آنکه هوکی سرش را بالا بگیرد و به آمبریج نگاه کند، وزغ رفته بود و هوکی مجدداً به عنوان زیر پایی مورد استفاده قرار گرفت...
هلگا: «
بسیار خب ! پراکنده بشین همتون ! دو روزی استراحت کنید تا برگردم اینجا ماموریت های جدیدتون رو ابلاغ کنم..روز سوم اینجا هستین !...
»