پاپیون سیاه
vs
ترنسیلوانیا
پست سوم؛ جستجوگر: کلاوس بودلر
آسمان میغرید. برای کلاوس که بالاتر از همه ایستاده بود و بازی زیر پایش را نظارهگر بود و در کنار آن عاجزانه به دنبال اسنیچ اطراف را می کاوید، بازیکنان در هم فرو می رفتند، بیرون میآمدند، گل میزدند و بعد دوباره همین رویه تکرار می شد. البته کلاوس نمیفهمید تیمشان با آن انگیزهی پاپاتونده برای پیروزی، چگونه آن همه گل خورده بود.
- کوافل در دستان دافنه است. اون به سمت آسمون حرکت میکنه، سریع و بیدردسر بلاجرها رو رد میکنه، و بسیار بالاتر از بازیکنا و دقیقاً بالای سر گلرت میایسته و توپش رو پایین میندازه. گلرت به هوا بلند میشه، اما... اوه!
بلاجر با همکاریِ پاپاتونده و مرلین دقیقا به سینه گریندلوالد برخورد کرده بود. چهره اش از درد در هم فرو رفت. نگاهش بر روی نقطهای نامعلوم خیره مانده بود و از دهانش خون جاری میشد. لودو با دیدن این صحنه نخست سخت برآشفت؛ سپس گویی هیچ اتفاقی روی نداده به سمت آماندا شیرجه زد، اما وضعیت برای باقی تیم ترنسیلوانیا متفاوت بود. تیم پراکنده شده بود. ویلیام آپ ست و آماندا با تردید به هم تیمی مو طلاییشان خیره شده بودند.
مرلین گویی خود را قایم می کرد؛ اصلا نمی دانست چه روی داده، او و پاپا به تلافی تافتی صورت گریندلوالد را نشانه گرفته بودند، اما ضربهی سخت بلاجر بر چهرهی گریندلوالد متفاوت با برخورد بلاجر با صورت تافتی بود؛ این آنها را عذاب می داد و نمیگذاشت سرشان را با آرامش خاطر بالا بگیرند.
در تیم پاپیون سیاه نیز همه مات و مبهوت گلرت گریندلوالد بودند، جز یک نفر: پاپاتونده. پاپا با چشمانی سرد و بی تفاوت به لودو بگمن خیره شده بود. لودو نیز با بیتفاوتی در گوش آماندا پچپچ می کرد.
گزارشگر بازی سکوت کرده بود و تماشاچیان نیز با او در این سکوت همراهی می کردند اما داور بیتفاوت نبود. شیرجه زد و به همراه دو نفر دیگر گلرت را که به سختی خود را روی جارویش نگه داشته بود به زمین آورد. با رفتن گلرت لودو بر سر تیمش فریاد میکشید. آن ها باید هرچه سریعتر اسنیچ را مییافتند.
در سویی دیگر همین اتفاق تکرار میشد. پاپاتونده همتیمیهایش را به ادامهی بازی دعوت میکرد. کمکم آماندا بروکل هرست، ویلیام آپ ست و در پی آنها پرفسور ویریدیان به خود آمدند. دیگران نیز به آرامی اتفاقی که برای گریندلوالد افتاده بود را پذیرفتند؛ بالاخره این یک بازی... و در حقیقت یک «جنگ» بود!
مرلین هنوز حرکت نمیکرد. چند لحظهای از آغاز دوبارهی بازی گذشته بود ولی او سر جایش ایستاده بود و به نقطهای که قبلا گریندلوالد در آنجا ایستاده بود، خیره شده بود. پاپاتونده به او تشر زد. با فریاد پاپا مرلین به سمت بالا پرواز کرد تا از تیمشان دفاع کند. هرچند پس از آن موضوع به نظر می آمد که چوب در دستش سنگینی می کند!
لودو با خشمی که چهره اش را پر کرده بود، بر سر یارانش فریاد میکشید. آماندا بروکل هرست سهم بیشتری از آن فریاد ها داشت؛ زیرا او اکنون باید انتقام گلرت را می گرفت، حداقل این کاری بود که بگمن قصد داشت با فریاد های مکررش به او بفهماند.
بازی داشت به یک جنگ منتهی می شد؛ جنگی که از خشم عمق چشمان دو کاپیتان سرچشمه می گرفت و بازوانش مدافعان تیمها بودند و یک بلاجر!
فلش بککلاوس به آرامی بر روی در کوبید. شایعات می گفتند که پرفسور تافتی یک تیم کوییدیچ تشکیل داده تا در لیگ کوییدیچ شرکت کند، او دنبال همین فرصت بود. او به فرصتی برای خودنمایی نیاز داشت. به فرصتی برای «اثبات» خودش! اثبات این که دیگر یک «بچه» با ترسی عمیق از ارتفاع نیست. او تنها یک «کرم کتاب» بی مصرف نیست!
افکارش، اعمالش را مختلف می کرد؛ همیشه همینطور بود. به همین دلیل بدون منتظر ماندن برای اجازهی پرفسور تافتی برای ورود، در را هل داد. در روی پاشنه چرخید و در حالی که با صدای قیژ قیژ ملایمی میایستاد، راه را برای ورود به اتاق پرفسور محبوبش باز کرد، اما پرفسور تافتی تنها نبود.
مردی بلند قد و سیاه پوست، که کلاوس احتمال می داد، یکی از اعضای گروه هافلپاف باشد نیز درون اتاق بود. آن ها در کنج دیوار ایستاده بودند و با هم بحث می کردند. احتمالاً اصلاً صدای خفیف در را نشنیده بودند.
با ورود کلاوس بودلر، پرفسور تافتی و آن سیاه پوست، رویشان را به سمت او برگرداندند. پرفسور تافتی با مهربانی چند قدم جلو آمد.
- اوه! کلاوس بودلرِ جوان! دانش آموز تیزهوش و توانای من! با من کاری داشتی؟
در آخر طوری که انگار میترسید کسی آنچه میگوید را بشنود، صدایش را پایین آورد و در حالی که چشمک میزد، گفت :«البته انتظار داشتم برای ورود به دفتر استادت در بزنی.»
کلاوس بلافاصله گفت:
- خب قربان، من در زدم، اما شما نشنیدید. البته باید دوباره در میزدم. من خطا کردم پرفسور. پوزش می خوام!
کلاوس نیز به آرامی حرفش را با این جمله تمام کرد:
- داشتم فکر می کردم پرفسور!
- باز هم همان تفکرهای پایانناپذیر تو. خب چه کار داشتی؟
کلاوس بودلر با ظن به مرد سیاهپوست نگاه کرد و زیر لب گفت:
- یک کار خصوصی، قربان.
پرفسور تافتی در حالی که دستانش را روی شانهی شاگردش می گذاشت تا او را به سمت مرد سیاهپوست ببرد، گفت:
- نگران نباش بودلر جوان. پاپاتونده از دوستان منه. داشتیم در رابطه با کویی...
با سرفهی پاپاتونده پرفسور تافتی جملهاش را قطع کرد ولی سریعاً ادامه داد:
- خب اگر کارت مهم بود، خصوصی صحبت می کنیم.
کلاوس بودلر با بیمیلی سر تکان داد و به مرد سیاه پوست نگاه کرد. مرد چند قدم جلو رفت و دستانش را دراز کرد. کلاوس نیز با او دست داد.
- پاپاتونده، از گروه هافلپاف.
- ایشون از دوستان قدیمی من هستند، کلاوس.
- کلاوس بودلر. از آشناییتون خوشوقتم جناب تونده!
- چیزهای زیادی در رابطه با خاندان بودلرها شنیدم. منم همینطور!
پرفسور تافتی به کلاوس بودلر نگاه کرد و پرسید:
- حالا چیکار داشتی کلاوس؟
- خب قربان... راستش... من... فکر کردم که شاید شما در تیم کوییدیچتون یک جای خالی... یعنی چیزه... هر پستی مهم نیست... داشته باشید؟
ملتمسانه به پرفسور تافتی خیره شد.
پرفسور خندید و در حالی که به پاپاتونده اشاره می کرد، گفت:
- اون، مسئول تیم کوییدیچه. صبر کن ببینم؛ تو از کجا فهمیدی؟
پاپاتونده بازوی پرفسور تافتی را گرفت و کمی دورتر، چند ثانیه با او پچپچ کرد. وقتی رویش را برگرداند به نظر میآمد ناراحت باشد، اما هر چه بود راضی شده بود.
- خب ببین کلاوس، من و پاپاتونده یک تیم کوییدیچ داریم و آمار جاهای خالی رو باید از خودش بپرسیم ولی فکر نمی کنم که...
- بله کاملا درسته! ما اصلا جای خالی نداریم... متاسفم بودلر!
- اما هر پستی... من میتونم یه مدافع خوب باشم.
- نه؛ مدافع هم داریم.
- دروازهبان چی؟
پاپا با خوشحالی جواب داد :
- اون رو هم داریم.
کلاوس ناامید شده بود. پرفسور ناراحتی را در چهرهی بودلر جوان میخواند. پرسید:
- خب پاپا، مگه دنبال جستجوگر نبودی؟
کلاوس با تعجب پرسید:
- جستجوگر؟
اما بعد به آرامی گفت:
- پس قربان، من می تونم جستجوگر باشم؟
پاپاتونده آهی کشید و سری تکان داد.
پایان فلش بکتمام آن لحظات به سرعت در جلوی چشمش حرکت میکرد. به خودش میاندیشید، به فرصتی که برای خودنماییاش نیاز داشت. چرخی زد و در حالی که سعی می کرد به زمین نگاه نکند، به دنبال حسن مصطفی گشت. او نیز عاجزانه در آسمان به دنبال اسنیچ بود. کلاوس از بالا تختهی امتیازات را نگاه کرد: 140 به 90 به نفع ترنسیلوانیا!
آهی کشید. امکان برد وجود نداشت، مگر اینکه «او» یک کاری کند. او باید اسنیچ را پیدا می کرد؛ «باید»...
وزوز آرامی را زیر گوشش شنید. شبیه صدای بالِ یک... اسنیچ! به سرعت برگشت. اسنیچ با سرعتی فوق تصور از او دور می شد اما کلاوس بااخره آن را دیده بود. شیرجه زد و به دنبال آن جسم زرد و آهنین پرواز کرد.
فلش بکحس بدی بود. گویی حقیقتی که یک عمر زندگیاش را مشغول کرده بود به یکباره به دروغی هولناک بدل شده باشد؛ حقیقتی به نام عشق! عشقی که لودو بگمن از او گرفته بود.
چوب ها در شومینه می سوختند و صدای «تیک» خفیفی ایجاد می کردند. آتش دیگری نیز شعلهور بود؛ آتشی که با گرمایش میتوانست جهان را بسوزاند و از چشمان درشت پاپا سرچشمه می گرفت؛ آتشی که پاپاتونده را از درون میسوزاند و اکنون قصد داشت فوران کند و هر چه که پیش رو داشت را نابود سازد.
پاپا با ظاهری آرام و دلی مشوش در کاناپهای خشک فرو رفته بود. قلبش همچون یک دوندهی ماراتن میتپید و قلب او خشم را پمپ می کرد، خشمی که در سراسر بدنش جاری میشد. دستانش را روی شقیقهاش گذاشت و لحظهای آن را مالید. لحظهای کنترل خودش را از دست داد، دیوانهوار از روی کاناپه بلند شد و آن را به پنجره کوبید. در حالی که قطرات عرق سرد همچون سیلی بر پیشانیاش جاری شده بودند، میز کوچکی را از کنار شومینه برداشت و به سمت دیوار بلند و سپید اتاق پرتاب کرد؛ گویی کنترل رفتارش را در اختیار نداشت.
ناگهان ایستاد. قلبش با سرعتی باورنکردنی ضربان گرفته بود و وجودش همچون آتشی سوزان بود، اما دوباره به یاد آن روز افتاد. آن روز سرد در کوچهی دیاگون. سحرگاهی تلخ که زندگیاش که را زیر و رو کرد و عشقش را از او گرفت. بله... عشقش! باید انتقام عشقش را می گرفت. باید لودو بگمن را می کشت! با فکر کردن به این موضوع لبخند زد. آرام شده بود و قلبش به حالت عادی بازگشته بود. گویی زندگی دوباره در جریان بود.
پالتوی قهوهای رنگش را پوشید. چوبدستیاش را در بین دستانش فشرد و سپس بیرون آورد. گویی میرفت که با بانویش ملاقات کند؛ آرام و آسوده به نظر میرسید اما واقعیتی هولناک در پشت آن ظاهر آرام پنهان بود.
پایان فلش بکپاپاتونده لحظهای نگاهش را به جستجوگر ریز نقش تیم انداخت و در نهایت تعجب دریافت که او به سرعت در حال پرواز است. اگر نزدیکتر بود اسنیچ را میدید که دو جستجوگر را به دنبال خود کشیده است، اما او تنها دو بازیکن بی قرار را می دید که «بی قرار» پرواز می کردند.