هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ چهارشنبه ۲ دی ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
مرگخواران دیگر ماندن محفلیون در اتاق عکس رو جایز نمی دیدند.
-خب. آروم به طوری که نویره و ندیده ی ویزلی ها زیر و دست و پا له نشن اروم به سمت در برید.

محفلی ها وارد سالنی شدند که صندلی ها از عقب تا جلوی سالن چیده شده بودند و صفحه ی بزرگی روی دیوار نصب بود.
عملیات تنظیم کردن عینک های چهار بعدی روی سر ملیونها ویزلی اندکی به طول انجامید و در ان حین چه سلفی ها با دامبلدور همراه با عینک سه بعدی گرفته شد و در فیس جوق پست شد و چه خنده هایی کامنت شد بماند.

درب سالن بسته شد. صدایی از پشت در گفت:
-روشنش کن. میخوام ببینم چه قدر دووم میارن.

فیلم اجرا شد.

Voldemort On Rampage


فیلم جالبی بود نجینی به دستور ولدمورت سر یک ماگل را درید و به گوشه ای انداخت. خون فواره زد.
اصولا سینمای 4بعدی ویزاردلند امکاناتش برای ترساندن و افکت های یو هاهاهایی فراهم نبود، در مملکتی که اقایون بالاسریش اونطوری از خزانه ی دولت اختلاس میکنند و میدن پول کفش و کلاه و کروات نو و میزشون رو با شکلات و شیرینی و عکس های مرلین منسون پر میکنند دیگر پولی برای تجهیز کردن شهربازی کودکانی که امید و اینده ی ایالات زیرزمینی جادوگری هستند نمیماند. پس مرگخواران شروع کردن از بالا روی محفلی ها تف کردن به خیال اینکه محفلی ها تف هارا در ذهن خود خون تجسم کنند.

محفلی ها از نجینی سه بعدی که بالای سرشان بود حسابی وحشت کرده بودند و خودشان را به طرفین پرت میکردند و به در میکوبیدند و های های اشک میریختند. که دهان پروفسورشون به پند و اندرز باز شد و فرمود:
-ای فرزندان روشنایی! گریه نکنید. همانا که اینجا عایقه و ممکنه در اشک های خودمون غرق شیم به همون جیغ زدن افاقه کنید.
پس محفلیون هر کدام جیغ کشان و موی کنان به سمت در حمله بردند و محکم به در کوفتند که در باز شود اما دربانان سنگدل تر این حرفا بودند که در را باز کنند.





ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲ ۲۱:۴۲:۰۸
ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲ ۲۱:۴۸:۴۳

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۱ دی ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
-
-
-
- رئیستون کیه؟
- منم پسرم.
- این چرا اینجوریه؟

دامبلدور یک نگاه به " " کرد. یک نگاه به مرد سیاه پوش. هی این. هی اون! اما ناگهان سایه پلیس فتا روی سایت افتاد. دامبلدور دیگر نگاه نکرد!
- از فشار زندگیه پسرم!
-
- این عکسه رو!
- مگه... کدوم تسترالی رو عکس ارباب سیبیل کشیده؟
- من!
- بهشون اهمیت نده پسرم! خودم درستش می کنم.

مرد سیاه پوش دست دراز کرد و یقه یک ممد محفلی را گرفت.
- زودتر! و گرنه همتونو می خورم. اول از همه اینو!

دامبلدور با بیچارگی به محفلی ها نگاه کرد. او اصلا بلد نبود "عکس"را تلفظ کند. چه برسد به درست کردن آن!


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱ ۲۳:۳۳:۱۵

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۴

اسپلمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۸ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۰:۵۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
از محفل ریدل های ققنوس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
آلبوس با صدای بسیار آرام:
-چی!؟خب.....خب درستش کن.
-وااای.....آخه چه جوری؟!

مرد سیاه پوش:
آهای!کی داره اونجا گریه میکنه؟!
-هیچی هیچی. اینجا یه خرده تاریک بود و پای دوستمون رفت روی یه چیز تیزی

آلبوس:
-گریه نکن دیگه .برو تا این آقاهه حواسش نیست با ورد رپارو درستش کن دیگه.
-پ..پ...پ..پروفسور
-دیگه چیه؟
-مگه چوب دستی هامون رو دم در ازمون نگرفتن؟

مرد سیاه پوش
-آهااای.چیشد؟بازم پای دوستتون رفت روی یه چیز تیز؟
-آره.....یعنی نه...آره....نه...نمیدونم.....الان گریش رو بند میارم.
-نکنه این دوستتون از عکسا لذت نمیبره؟!
-نه بابا نگاهش کنید.از خوشحالی داره اشک شوق میریزه.

مرد سیاه پوش درحالی که قدم میزد:
-خب،خوب به این تابلو ها نگاه کنید.این عکس که میبینین مال وقتیه که ارباب دل و روده یکی از سربازها رو که نافرمانی کرده در آورده بود،این هم مال وقتیه که لرد داشته توی جشن قر میدا.....صبر کن ببینم کی این رو اینجا چسپونده؟!

محفلی ها( ......... ......... )

مرد سیاهپوش پس از کندن تابلو:
-و اینم...چیییییییییییی!؟!؟کدوم احمقی جرعت کرده به عکس ارباب دست بزنه و اون رو پاره کنه؟
-من
-کی؟!تو؟!
-نه عمم...خب من دیگه
-
-
-
-

و کماکان این ژست ادامه داشت...........


ویرایش شده توسط اسپلمن در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۷ ۱۴:۳۸:۰۳
ویرایش شده توسط اسپلمن در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۷ ۱۴:۴۳:۲۷

casper


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
ناگهان رفتار فرد شنل پوش زمین تا آسمان فرق کرد، چوبدستی اش را درآورد و با مهربانی گفت:
-چیزی نیست عزیزم؛ ریپارو.

عکس لرد دوباره مانند اول شد و چند لحظه بعد؛ فرد شنل پوش،شنلش را برداشت.
با مشاهده چهره فرد؛ نفس همگی در سینه حبس شد.
دامبلدور دستانش را باز کرد و گفت:

-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بسه دیگه...!

صدای هری، پدر بزرگ و نوه را از جا پراند و ملت محفلی به آنها خیره شدند.

-ایشون کی هستن، پروفسور؟
دامبلدور گفت:
-ایشون برایان دامبلدور هستن!پدربزرگ من، البته از قرن پیش گم شدن! و ما همه جا رو دنبالش گشتیم.راستی؛ پدربزرگ،شما کجا بودین؟

برایان گفت:
-منم مثل شما، برای تفریح به این پارک اومدم.اون زمان که ولدومورت نبود،سالازار اسلیترین اینجا رو اداره می کرد و منم دقیقا مثل شما پولی نداشتم.پس؛ مجبور به امضای اون برگه ها شدم... .

-صبر کنین بابا بزرگ!...یعنی شما از اون زمان اینجا بودین!؟

-بله فرزندم... من...
-صبر کنین بابا بزرگ...اون شکلک منه!

-چی؟!رو حرف بابا بزرگت حرف میزنی؟می خوای مثل قدیما با همین چوبدستی،جلوی دوستای محفلیت بکوفم تو کلت؟!! می خوای جلوی همین دوستان بهشون بگم تا چند سالگی شلوارتو خیس می کردی؟!

ملت محفلی:

آلبوس:مهم نیست...ادامه شو بگین باب بزرگ!

-بله...من سعی به فرار کردم ولی اینجا هیچ راهی نداره.اما اینجا اصلا مثل زندان نیست.بیاین از یک زاویه دیگه بهش نگاه کنین مثلا سعی کنین تفریح کنین.خودم یک قرنه که در اینجا دارم تفریح می کنم!مثلا اینجا رو نگاه کنین،این سلفی ارباب و بلاتریکس خیلی با حال افتاده!


آلبوس دامبلدور:

ملت محفلی:

برایان دامبلدور:


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۳:۳۸:۲۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۶:۰۸:۱۲

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
محفلی های بخت برگشته، بعد از خنده های بجا و بیجای فراوان از روی صندلی هایشان بلند شدند. با خوشحالی به طرف در خروجی می رفتند که از شلوغی استفاده کرده و فلنگ را ببندند...که شخصی سیاهپوش جلوی آنها پرید!

-هی هی هی هی...کجا با این عجله؟ ازتون دعوت می کنم از بزرگترین نمایشگاه هنر عکاسی واقع در تونل سمت راستتون دیدن کنین.
-نه...ممنون...
-من مصرانه ازتون دعوت می کنم!

محفلی ها خیلی زود فهمیدند که این یک دعوت نیست! فرد سیاهپوش بی هویت، گروه محفلی ها را به تونل هدایت کرد.
ملت سفید وارد تونل شدند...ولی چیزی ندیدند! البته داخل تونل پر از تصاویر جذاب و بی مانند بود ولی نورپرداز جوگیر شهربازی همه لامپ ها را سیاه رنگ انتخاب کرده بود و همین باعث تاریکی مطلق شده بود. دامبلدور از مرلین خواسته با صدای بلند گفت:
-خب...اینجا رو هم دیدیم. همه با هم بیرون...

صدای تهدید آمیزی از میان تاریکی به گوش رسید.
-شما جایی نمی رین. نه تا وقتی که تک تک عکسا رو ندیدین و لذت کافی نبردین! لوموس!

با ادای کلمه آخر فضای تونل روشن شد و چشم محفلی ها به عکس های روی دیوار و سقف افتاد.

-پروفسور...اینا که همشون...عکس...اس...اس...اسمشو نبرن! تو ژستا و حالت های مختلف...مممم... من می ترسم!

پروفسور به دنبال جمله ای برای دلداری محفلی مورد نظر می گشت...ولی قبل از آن، دستی کوچک ردایش را کشید و با صدای لرزانی شروع به صحبت کرد.
-پروفسور...وقتی اینجا تاریک بود من ...دستم خورد...اشتباهی یکی از عکسا رو...پاره کردم...اگه بفهمن!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
تشویییییییق!

صدا صدای خودهکتوره.محفلیا با شور و شوق شروع به تشویق هکتور میکنن. هکتور که کلاه بزرگ و مسخره ای روی سرش گذاشته و مسخره تر از همیشه به نظر میرسه تعظیم بلند بالایی میکنه و نمایششو شروع میکنه:
دوستان محترم! و البته دشمنان نه چندان محترم.بسیار مفتخرم که بامزه ترین و خنده دار ترین نمایش سال رو برای اولین بار در این محل و در حضور شما اجرا کنم. تشویییییق!

ملت چند ثانیه همدیگه رو نگاه میکنن.با خودشون فکر میکنن که قراره هکتور تا آخر نمایش همینجوری دو دقیقه یه بار درخواست تشویق و سوت کنه؟
به هر حال تشویق میکنن. و هکتور با صدای ناهنجارش ادامه میده:
یه روز یه هکتوری میره پاتیل درزدار یه ساندویچ خفاش بگیره. مادام رزمرتا بهش میگه بپیچم؟میگه نه،مستقیم برو.

سکوت فضا رو پر میکنه.ولی هکتور با نگاه تهدید آمیزش به همه میفهمونه که سکوت چیزی نیست که میخواد.محفلی ها یاد بدبختیا و قرض و قوله هاشون میفتن و هار هار می زنن زیر خنده.حالا نخند و کی بخند.
بالاخره هکتور قانع میشه:خب. کافیه. میریم سراغ شوخی بعدی.آماده باشین که این یکی خطر پارگی دل و روده رو در پی داره. یه روز ارباب میرن سلمونی.همه زل میزنن بهشون. ارباب میفرماین چیه؟ اومدم آب بخورم.

هار هار هار هار

هکتور:زهر نجینی!چتونه؟ به ارباب میخندین؟

محفلیا تازه میفهمن که قرار نبوده اینجا بخندن و آرزو میکنن کاش یکی بهشون بگه کجای نمایش خنده داره که همونجاش بخندن.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

آستوریا گرین گرسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۹ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۱ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
از تهران ، در زرده ، زنگ وسط از بالا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
همچنانکه محفلیان تقاص تمام گناهان کوچک و بزرگ زندگیشان را در آمفی تياتر پس می دادند , صندوق امانات ویزاردلند با دقت و تمرکز درحال امانتداری بود.
البته اگر «امانتداری» در دایره لغات شما سوا کردن اشیاء باارزش از اشیاء بی ارزش و کف رفتن اشیاء دسته ی اول باشد.
ریگولوس مشکینی برای لحظه ای دست از امانتداری کشید تا نفسی تازه کند .
همین که سر بلند کرد چشمش به نوعی غازقلنگ شیربرنج درازقد از نژاد مالفوی ها افتاد که در نواحی بارانی لندن می زیست و اکنون از دور شرفیاب می شد .
- مالفوی بچه ! هوی...!
اسکورپیوس مالفوی سر برگرداند و با ریگولوس مواجه شد . سرعت قدم هایش را تند تر کرد و خود را نزد وی رساند.
- سلام ژیگول ! تو اینجا چی کار می کنی ؟!
- علیک اسکورپیوس ! من اینجا امانتداری میکنم تو اینجا چی کار می کنی ؟!
ابروان اسکورپیوس بالا رفت :« امانتداری ؟»
ریگولوس لبخند ٰژکوندی تحویل اسکورپیوس داد و گفت :« بیا تو هم یکم امانتداری کن... ببین... این خویش انداز درازپایه رو از تو کیف یکی از همین...»
- مشکینیییییی ؟؟؟!!!!
ریگولوس و اسکورپیوس با صدای فریاد بانشی لارنژیت داری از جا پریدند . ریگولوس با تشویش و عجله تلاش کرد «خویش انداز درازپایه» را جایی پنهان کند اما به شکل ناگهانی دریافت آنکه باید پنهانش کند فی الواقع اسکورپیوس است . تنها مشکل این بود که نامبرده اندکی زیادی...دراز ...بود !
دکتر آستریا گرین گرس با خشم و عصبانیت سوی آنها آمد :« مشکینی پرحاشیه !...تو اون بساطت , قلم پر هم داری ؟»
ریگولوس با تعجب پرسید :« قلم پر ؟!...چطور ؟!»
- داری یا نه ؟!
- ام... آره خب...
- خب...بردار...و باهاشون یکم خجالت بکش !...باز که داری دور و بر پسر من می گردی به انحراف میکشونیش بی تربیت...!
- عاغا بذار برسی بعد بیا به من گیر بده !
- من بیام ؟!...من بیام ؟!...و انقدر مشغول به تاراج بردن اموال ملت بودی متوجه نشدی ...که البته کسی هم ازت توقعی نداره اگه درحال به تاراج بردن نبودی هم متوجه نمی شدی ینی کلا متوجه نمیشی...من الان ساعت هاست اینجام !
ریگولوس با شیطنت پرسید:«اینجایی اکسیژن تنفس میکنی کربن دی اکسید مضاعف تولید می کنی ؟»
دکتر گرین گرس پیستون سرنگی را که همیشه در دست داشت فشار داد و آمپول به اطراف پاشید , ریگولوس و اسکورپیوس وحشتزده عقب کشیدند . دکتر هوا را با خشم از بینی بیرون داد :« مگه تو اکسیژن هم گذاشتی ؟!...نخیر...داشتم قرص اعصاب میدادم به این ملت محفلی که قبل از اینکه سوار این وسایل خطرناک شن آمادگی پیدا کنن...»
اسکورپیوس درازقد هجده ساله ذوق زده گفت :« مامانی ! همیشه میدونستم تو دکتر دلسوز مهربونی هستی !»
دکتر گرین گرس گویی توهین دردناکی به او شده باشد گفت :« شوخی می کنی ؟!قرص ها ملین دستگاه گوارش بودن !»
سکوت دردناک سنگینی برای لحظه ای میان آنان حکم فرما شد .
دکتر گرین گرس به سرعت گفت :« اینا رو ول کنین...هکتور هنوز نمایششو شروع نکرده ؟!»
ریگولوس و اسکورپیوس همزمان گفتند :« الان شروع میشه !»
دکتر سر تکان داد :« خیله خب... من یه نقشه برای غیرقابل تحمل تر کردنش دارم !»
ریگولوس با بیخیالی لبخند زد :« برای این قسمت همون هکتور خودش به تنهایی کافیـ....»
آستریا به ریگولوس فرصت به اتمام رساندن سخنش را نداد :« نه نه... فقط نمایش رو غیرقابل تحمل نمیکنیم...زندگی رو براشون با این نمایش غیرقابل تحمل میکنیم !»
گویی قضیه برای ریگولوس جالب شد :« چجوری؟»
- خب...چند وقت پیش این شیربرنج با اون پاتربچه...همون رب گوجه هه...چی بود اسمش ؟...لی لی ...؟ لی لی لونا ؟...آره...با همون رفته بود بیرون ...
ابروان ریگولوس بالا رفتند :« بله ؟؟ با کی ؟؟» نگاه پرخاشگرش را سمت اسکورپیوس برگرداند و اسکورپیوس فورا سر به هوا بلند کرد و پرواز گرازهای بالدار مجازی را به تماشا نشست .
- بعد برای اینکه خانواده ها با هم آشنا شن مارم برداشتن با خودشون بردن یه مکان مشنگی داغون کسرشاءن داری به نام سیمنا...نه ...صبر کن...این هنوز قسمت دردناکش نیست... قسمت دردناک اون فیلمشه !... یه شکنجه ی به تمام معنا بود ! ... داستان یه گوسفنده بود که اخلاقیات گوسفندیش عود میکنن و گوسفندوار عاشق یه گرگه میشه که بنظر من بیشتر سگ پاکوتاه بود ... سگه یه پسره ی بی ریخت هافلپافی بود که انگار از زیر تریلی هیژده چرخ و ناخن کش و صندلی برقی و وایتکس درش آورده بودن گفته بودن بیا اینجا عاشق شو...
- مامان...فکر کنم منظورت توایلایته...
- آهان ! آره ! همون !... والده مشکینی بعد دیدنش تا یه هفته تشنج داشت...مالفوی زیباگیسو وضع معده ش متلاطم شده بود...این دراکو هم سه روز بستری بود ...اگر این نمایش براشون اجرا شه...احتمالا...آخرین چیزیه که تو زندگیشون میبینن...!... حالا یا نمایش هکتور این باشه یا نمایشی که بعدش اجرا میشه...
چشمان دکتر گرین گرس از شرارت برق می زد .
ریگولوس هنوز خصمانه به اسکورپیوس خیره شده بود . اسکورپیوس آه کشید :« ولی مامانی اینجوری یه بلا میخوایم...»
گویی درکی ناگهانی بین مادر و پسر رد و بدل شد . هردو همزمان خیره به ریگولوس نگریستند .
اسکورپیوس زیرلبی متفکرانه گفت :« خیلی شبیه دختراست...»
مادرش در تایید سرتکان داد :« وحشتناک شبیه دختراست...»
ریگولوس تندتند سر به علامت نفی تکان داد :« نه...نه...من نه !...من نیستم !...نه !»
اسکورپیوس و مادرش بی آنکه در نگاه متفکرانه شان تغییری ایجاد شود سر به علامت تایید تکان دادند و با همان صدای متفکرانه زمزمه گنان گفتند :« چرا...چرا...»
ابروان آستریا بالا رفت :« مشکینی پرحاشیه...الان باید بریم سمت آمفی تیاتر...حواستون باشه نمایش کاملا مودبانه و عفیفانه و محجوبانه باشه...!»


ویرایش شده توسط آستوریا گرین گرس در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۹ ۲۳:۰۴:۳۷

There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۰:۰۴:۰۷
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
خلاصه:

دامبلدوراعضای محفل رو به شهر بازی برده. ولی شهر بازی توسط مرگخوارا اداره می شه. دامبلدور که پول کافی نداره برای استفاده از تخفیف یه قرار داد امضا کرده که محفلی ها باید از وسایل شهر بازی رضایت کامل داشته باشن.
وسایل وحشتناکن...و بعد از استفاده از هر کدوم مرگخوارا یه طومار رضایت میارن که محفلیا امضا کنن. طومار میزان رضایتشون رو احساس می کنه.
محفلی ها به فکر فرار میفتن. اگه راهی برای فرار پیدا نکنن تا 5 دقیقه دیگه نمایش طنز هکتور شروع می شه. مجبورن بشینن اونو تماشا کنن...و البته بسیار راضی و خوشحال باشن!

----------------------------

ملت محفلی مشغول فکر کردن به پیشنهادات خردمندانه پیر ریش سفیدشان بودند. آن ها فکر کردند و فکر کردند و به دامبلدور اعتماد کردند.
- پروفسور زمینو میکنیم و فرار میکنیم.
- تا عشق و امید هست چه باک از طومار رضایت!
- فرزندان روشنایی من به شما افتخار میکنم. ما با دست خالی زمین رو میکنیم.

سه دقیقه بعد- در اعماق زمین

محفلی ها که به دلیل کثرت اعضا با سرعت یک کیلومتر بر ثانیه مشغول کندن زمین بودند پس از گذشت سه دقیقه سه کیلومتر پیش روی کرده بودند.
- فرزندان من... یه کم سریع تر کار کنید. فقط یک دقیقه و سی ثانیه فرصت داریم.
- پروفسور اگر شما هم یه کمکی به ما بکنید مطمئنا سرعتمون بیشتر هم خواهد شد.
- من همیشه به شما اعتماد دارم فرزندانم.

ملت محفلی:
دامبلدور:

بلاخره بعد از گذشت دو دقیقه دیگر و اتمام پنج دقیقه محفلی ها که با سرعتی بسیار زیاد مشغول کندن زمین بودند به محوطه وسیع و بزرگ و پر از چراغی رسیدند که یک سن نمایش در جلو آن قرار داشت و با پرده ای پوشانده شده بود.
- فرزندانم نجات پیدا کردیم. میتونیم یه کم اینجا استراحت کنیم.

ملت محفلی هنوز فرصت جشن و سرور پیدا نکرده بودند که صدایی سرد در سالن پیچید.
- به محل نمایش بزرگترین معجون ساز تمام اعصار، پروفسور هکتور دگورث گرنجر خوش آمدید. لطفا در صندلی های خود بنشینید. نمایش تا لحظاتی دیگر اجرا خواهد شد.

ملت محفلی:
دامبلدور:
هکتور در پشت صحنه:


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
دامبلدور با خوشحالی فریاد زد:
-عالیه! پس پیش به سوی فرار!

سیریوس هر خطری را به جان خرید و بازوی دامبلدور را گرفت و توجهش را به شکلک بعد از دیالوگش در پست قبل جلب کرد. دامبلدور تازه متوجه کنایه سیریوس شد.
-اوه...فرزندانم...یعنی نمی شه؟ ما تا ابد در این شهر بازی اسیر شدیم و مجبور به تفریح هستیم؟ شاد باشید فرزندان روشنایی. بخندید.

فرزندان روشنایی به اجبار لبخند زدند...ولی با نزدیک شدن هکتور که شدیدا در حال پس لرزه زدن بود لبخند هایشان را گل و گشاد تر کردند. هکتور با خوشحالی به جمع پیوست.
-عالیه...ظاهرا خیلی داره بهتون خوش می گذره. همینطور ادامه بدین. آیا الان در اعماق وجودتون احساس نمی کنین که لازمه به تماشای برنامه با مزه من بشینین؟ جوک می گم...حرفای با مزه می زنم و شما می خندین. البته خنده کاملا اختیاریه. کسی که مجبورتون نکرده بخندین. می تونین نخندین و من این تو ثبت کنم!

هکتور با حالتی تهدید آمیز طومار خوش گذشتگی را به ملت محفلی نشان داد.
-برنامه من تا ده دقیقه دیگه شروع می شه.

با دور شدن هکتور لبخند ها کمرنگ تر و سر انجام محو شد. دامبلدور باید فکری به حال محفلش می کرد.
-فرزندان روشنایی. یه فکری بکنین. کسی بلد نیست زمینو بکنه؟ کسی بلد نیست پرواز کنه؟ هیچکدوم از شما ایده ای برای فرار از این جهنم نداره؟ من پیرمرد طاقت این همه خوش گذشتن رو ندارم...اگه ایده ای ندارین بریم بشینیم برنامه این هکتورو ببینیم!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۴۲:۲۵
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 550
آفلاین
جماعت محفلی درحالیکه تلوتلو خوران از درِ رستوران بیرون می آمدند و بعضا مشغول جا انداختن مهره هایی در کمرشان می شدند که مدتی به عنوان امانات شناخته شده بود، زیرچشمی و محتاطانه به اطراف نگاه میکردند و انتظار می کشیدند که هر لحظه رودولفی، مرد سیاهپوشی، جیگری، ریگولوس و یا حتی تسترالی بیاید و طوماری خوش گذشتگی شناس به آنها بدهد و سرانجام یک تخفیفی برایشان قائل شود. در بین این انتظار، گاهی اوقات ممدپاترهایی زیر لب غرغر میکردند و موهای رنگین سرشان را می کندند!

انتظار محفلیون زیاد طول نکشید. حتی بعضی از ویزلی ها هنوز مشغول جا انداختن قسمتی از عروقشان در بدن خود بودند که با دیدن یک طومارِ خوش گذشتگی شناس سرجای خود میخکوب شدند که باعث شد اعضای داخلی آنها به دلیل مختل شدن سیستم گردش مواد بدنشان، به شکل یک علامت تعجب در بیایند و در دم، سقط شوند!

-بابابزرگ... این طومار که حرکت میکنه چیه؟
-چیزی نیست فرزندم... آدم شده! مگه نشنیدی میگن: «سگ اصحاب کهف روزی چند، پی محفلیون بگرفت و ملت شد!» اینم فک کن یه سگیه که آدم شده.

همین موقع، طومار به صدا در آمد و داد و بیداد کرد:
-وینکی جن بود! سگ نبود. وینکی روش به دیوار بود اگه پی محفلیون گرفت!

و آن موقع بود که محفلیون فهمیدند که چیزی که موجب حرکت طومار شده بود، یک عدد وینکی بود که زیر طومار می پلکید!
وینکی به سمت محفلیون آمد و طومارش را از سر و رویش باز کرد. که اتفاقا باعثِ فرو رفتن بیشتر او در گره های هندزفری مانند طومار شد. سرانجام جنِ بی اعصاب پس از ور رفتن بسیار با طومارش، موفق شد آن را جلوی محفلیون بگیرد تا میزان خوش گذشتگیشان معلوم شود.

همینطور که محفلی ها یکی پس از دیگری مشغول پرکردن لیست با نظرات «عالی، بسیار عالی، فراتر از حد انتظار» بودند، ویولت لب به سخن گشود.
-حالا آجی... با این نظراتی که میدیم چقدر از هزینه واسه داوشامون تخفیف میخوره؟

وینکی حساب بلد نبود! ولی تک تک دیالوگ هایش را به خاطر سپرده بود. پس با لبخندی شیطانی گفت:
-دوهزار و چهارصد و سه گالیون!
-مگه در کل چقدر باید پرداخت می کردیم؟
-هر دستگاه و محلی که رفتین سه هزار گالیون.

وینکی که متوجه شد مود محفلی ها از سبز و آبی به نارنجی و بعضا قرمز و بنفش در می آید، ناآرام بودن وضعیت را دریافت. پس سریعا طومار را از دستان آخرین ویزلی قاپید و بی توجه به ویزلی دیگری که قبل از این داشت طومار را گاز میزد و وقتی که وینکی آن را جمع کرد و برد، همراه وینکی به پرواز در آمد، از محفلیون دور شد!

دامبلدور با دهانی که بیشتر از طول ریشش باز شده بود، گفت:
-گه بنسدطفون ینسبد مهناکه کوفولمپه؟

پاتر آه کشید.
-پدر جان ریشتو دهنتو مناسب کن بعد حرف بزن.
-ایهیم... ببخشید. میگم به نظرتون میشه از این شهربازی فرار کرد؟

سیریوس در حالیکه به نرده های دور تا دور شهربازی نگاه میکرد، گفت:
-حتما... حتما!



ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۴ ۱۷:۳۷:۱۸


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.