جماعت محفلی درحالیکه تلوتلو خوران از درِ رستوران بیرون می آمدند و بعضا مشغول جا انداختن مهره هایی در کمرشان می شدند که مدتی به عنوان
امانات شناخته شده بود، زیرچشمی و محتاطانه به اطراف نگاه میکردند و انتظار می کشیدند که هر لحظه رودولفی، مرد سیاهپوشی، جیگری، ریگولوس و یا حتی تسترالی بیاید و طوماری خوش گذشتگی شناس به آنها بدهد و سرانجام یک تخفیفی برایشان قائل شود. در بین این انتظار، گاهی اوقات ممدپاترهایی زیر لب غرغر میکردند و موهای رنگین سرشان را می کندند!
انتظار محفلیون زیاد طول نکشید. حتی بعضی از ویزلی ها هنوز مشغول جا انداختن قسمتی از عروقشان در بدن خود بودند که با دیدن یک طومارِ خوش گذشتگی شناس سرجای خود میخکوب شدند که باعث شد اعضای داخلی آنها به دلیل مختل شدن سیستم گردش مواد بدنشان، به شکل یک علامت تعجب در بیایند و در دم، سقط شوند!
-بابابزرگ... این طومار که حرکت میکنه چیه؟
-چیزی نیست فرزندم... آدم شده! مگه نشنیدی میگن: «سگ اصحاب کهف روزی چند، پی محفلیون بگرفت و ملت شد!» اینم فک کن یه سگیه که آدم شده.
همین موقع، طومار به صدا در آمد و داد و بیداد کرد:
-وینکی جن بود! سگ نبود. وینکی روش به دیوار بود اگه پی محفلیون گرفت!
و آن موقع بود که محفلیون فهمیدند که چیزی که موجب حرکت طومار شده بود، یک عدد وینکی بود که زیر طومار می پلکید!
وینکی به سمت محفلیون آمد و طومارش را از سر و رویش باز کرد. که اتفاقا باعثِ فرو رفتن بیشتر او در گره های هندزفری مانند طومار شد. سرانجام جنِ بی اعصاب پس از ور رفتن بسیار با طومارش، موفق شد آن را جلوی محفلیون بگیرد تا میزان خوش گذشتگیشان معلوم شود.
همینطور که محفلی ها یکی پس از دیگری مشغول پرکردن لیست با نظرات «عالی، بسیار عالی، فراتر از حد انتظار» بودند، ویولت لب به سخن گشود.
-حالا آجی... با این نظراتی که میدیم چقدر از هزینه واسه داوشامون تخفیف میخوره؟
وینکی حساب بلد نبود! ولی تک تک دیالوگ هایش را به خاطر سپرده بود. پس با لبخندی شیطانی گفت:
-دوهزار و چهارصد و سه گالیون!
-مگه در کل چقدر باید پرداخت می کردیم؟
-هر دستگاه و محلی که رفتین سه هزار گالیون.
وینکی که متوجه شد مود محفلی ها از سبز و آبی به نارنجی و بعضا قرمز و بنفش در می آید، ناآرام بودن وضعیت را دریافت. پس سریعا طومار را از دستان آخرین ویزلی قاپید و بی توجه به ویزلی دیگری که قبل از این داشت طومار را گاز میزد و وقتی که وینکی آن را جمع کرد و برد، همراه وینکی به پرواز در آمد، از محفلیون دور شد!
دامبلدور با دهانی که بیشتر از طول ریشش باز شده بود، گفت:
-گه بنسدطفون ینسبد مهناکه کوفولمپه؟
پاتر آه کشید.
-پدر جان
ریشتو دهنتو مناسب کن بعد حرف بزن.
-ایهیم... ببخشید.
میگم به نظرتون میشه از این شهربازی فرار کرد؟
سیریوس در حالیکه به نرده های دور تا دور شهربازی نگاه میکرد، گفت:
-حتما... حتما!