شاکی:لونا لاوگودمتهم:زنو فیلیوس لاوگود و فيليوس فيليت ويكوکیل مدافع:مايكل كرنرشاهد،شاهدین:همهقاضی:موسيو پرودفوت________________________________________________________________________
-بيا بيرون ببينم.اول من...
لونا نگاهي سرشار از خشم و غضب به فيليوس انداخت.پرفسور كه اين چهره را ديد ترسيد و عقب رفت
-ام... چيزه... شوخي كردم.خانم ها مقدم ترند. شما اول بفرما تو...
لونا كه از دست پرفسور فيليت ويك و پدرش ناراحت و عصباني بود وارد اتاق محاكمه شد و روي اولين صندلي خالي نشست.زنوف هم كه مي خواست نزديك دخترش باشد تا شايد بتواند او را متقاعد كند به همراه پرفسور فيليت ويك كنار صندلي لونا نشستند.
-فيليوس تو بگو.
قيافه فيليوس
شد.و با ترس گفت:
-اون منو مي خوره :worry: ! خودت باهاش حرف بزن. نا سلامتي باباشي و اخلاقشو مي شناسي.تازه هيكلت هم از من بزرگ تره و دراز تري...
-هه،فكر كردي كاري به من نداره! من تا به حالا لونا رو انقدر عصباني نديده بودم.
زنوفيليوس با چهره اي سرشار از نگراني و ترس، من من كنان رو به لونا كرد.
-گوش كن عزيزم ما ...
-اينارو به قاضي بگو... ببينم اصلا اين قاضي كجاست؟
گلرت كه يك چكش (مانند ديگر قاضي ها)در دستش بود
و كلاه مخروطي شكلي
را روي سرش گذاشته بود وارد مي شد و خدا خدا مي كرد كه اين پرونده مثل چند پرونده گذشته وقت او را طلف نكن كه چشمش به فيليوس و زنو فيليوس افتاد و با چكشش روي سر خود كوبيد و وارد شد
حضار به احترامش از جا بلند شدند.
_چه اتفاقي افتاده دوشيزه لاوگود؟
زنوفيليوس که برق نگاه هاي قاضي را که به دخترش نگاه مي کرد مي شناخت به پا خواست و گفت:
_لازم نکرده شما مشکل ما رو حل کنيد ما خودمون حلش مي کنيم.
_خب آخه پدر من اگه مي تونيد حلش کنيد خب حلش کيد براي چي کارو به اينجا مي کشونيد
؟
_خب مسئله اينه منم نمي دونم چرا اومديم اينجا!
گلرت که کم مانده بود از شدت عصبانيت چشمانش از حدقه بيرون بزندصدايش را صاف کرد و با تمام توان فرياد زد:
_جناب اقاي زنو فيليوس لاوگود شما هنوز يک سال نشده که پيش دخترتون بر گشتيد،ولي اين سومين باره که پاتون به تالار محکومين باز مي شه،بار اول اوتو اوردتون.بار دوم هم که جناب اقاي فيليوس فيليت ويک اوردتون.الان هم که دوباره اينـــ....
جمله گلرت نا تمام ماند،علتش دردي بود که از پايش شروع شده بود.تازه دريافت که لونا سر جايش نيست ولي صداي نفس هاي عصباني يک نفر را در بغل گوشش مي شنيد.با ديدن چشم هاي غضبناک لونا شروع کرد به داد زدن:
_دختره ديوو...
بازهم کلامش نا تمام ماند چون ضربه دوم به پايش اصابت کرد
فيليوس و زنو فيليوس هر دو مات و مبهوت لونا و گلرت را نگاه مي کردند.که گلرت در حالت پرش مانند کانگورو بود و پايش را گرفته بود و لونا به اين شکل که وکيل مدافع وارد عمل شد.
_اعتراض دارم اقاي قاضي!
گلرت در حالي که به بالا و پايين مي پريد گفت:
_نسبت به چي اعتراض داري جناب اقاي مايکل کرنر؟به جلسه اي که هنوز شروع نشده؟در ضمن من بايد اعتراض داشته باشم که دارم از دست دختر اين اقا...
در حال اداي اين جمله بود که نگاهش به لونا افتاد.
_چرا منو زدي؟
_چون به منو بابام تو هين کردي!
_اونوقت شما زبون نداري؟
اين جمله را که گفت لونا به وي يورش برد گلرت هم فرصت رو از دست نداد و به بالاي ميز پريد و شروع کرد به داد زدن.
_ملت کمک ،کمک.
_کجا فرار مي کني صبر کن ببينم!
لونا گلرت به دنبال هم مي دويدند و هر چه را که سر راهشان بود به سمت يکديگر پرتاب مي کردند که مايکل (پيام بازرگاني )دوباره لب گشود:
_لونا جان بيا بغل خودم فرار نکن!
اين جمله مايکل باعث بر انگيخته شدن خشم زنو فيليوس شد
او مايکل را زير مشت و لگد قرار داد.حالا همه با هم دعوا مي کردند،گلرت و لونا با هم ،زنو فيليوس و مايکل هم با هماما نه يک نفر مانده بود که داشت اين فضاي به اصطلاح دادگاه را نگاه مي کرد و او کسي نبود جز،فيليوس فليت ويک شايد بخاطر کوتاهي قدش بود که کسي حتي توجه حضورش نشده بود!فيليوس در حال ترک کردن صحنه بود که نا گهان يکي از صندلي هايي که گلرت و لونا به سمت هم پرتاب مي کردند به سر او بر خورد کرد و با گفتن کلمه اخ از هوش رفت.
_همينو مي خواستي؟
_تو زدي تو سرش به من مي گي؟
_نخيرم تو زدي تو سرش!
زنو فيليوس و مايکل با دعواي کلامي گلرت و لونا به خود امدند و يقه يکديگر را ول کردند و هنگام رسيدن به بالين دعواي ان دو زنو فيليوس با ديدن فيليوس غش کرد!
گلرت كه ترسيده بود.فرياد زد:
_اقاي لاوگود؟
_زنو فيليوس؟
_بابايي؟ :worry:
_اينکه چيزي کوبيده نشد توي سرش چرا غش کرد؟
لونا لبخندي بر روي لبانش نشست.
_آها يادم نبود بهتون بگم بابام از خون مي ترسه!
مايکل و گلرت که تازه به عمق ما جرا پي برده بودند زدند زير خنده که لونا با حالتي عصبي گفت:
_جمع کنيد خودتونو!
با جذبه لونا مايکل و گلرت به خودشون اومدند و لبخند ها را جمع کردند.
_خب مي گيد حالا چي کار کنيم؟
_بايد ببريمشون بيمارستان.
مايكل متفكرانه پرسيد:
كدومشونو؟
-بابامو..
-صندلي تو سر من خورده اونوقت مي خواي باباتو ببري بيمارستان؟
مايكل با قيافه
روبه گلرت كرد و ديد كه گلرت هم با شكلي
به فيليوس نگاه ميكند و لونا كمي آن طرف تر بالاي سر زنوفيليوس ايستاده و ليوان آب يخ در دستش است. مايكل رو به پرفسور مي كند و مي بيند كه او سالم است و يك ليوان دستش است.
-پرفسور شما چه جوري بلند شديد؟ مگه سرتون خون نيومده؟
گلرت با سر حرف مايكل را تأييد كرد.
فيليوس زد زير خنده.آنقدر بلند خنديد كه صدايش در سالن پيچيد.
-..قاه قاه.. خون كدومه..داشتم .. آب آلبالو مي خوردم.واي از دست شما ها ..قاه قاه قاه..
-وااااااااااي
با صداي زنو فيليوس همه به سمت او برگشتند و ديدن كه زنو فيليوس با صورتي خيس نشسته و لونا ليوان آب يخ را روي پدرش خالي كرده است.با ديدن اين صحنه همه خنديدند و يادشان رفت كه براي چي به آن جا آمده بودند...
_________________________________
*نويسنده :لونا لاوگود