هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


اطلاع‌رسانی کوییدیچ قوانین کوییدیچ برنامه مسابقات بیلبورد امتیازات


# مسابقه میزبان نتیجه مهمان
1 براکت بالا برتوانا ~ اوزما کاپا
2 براکت پایین پیامبران مرگ ~ هاری گراس
3 نیمه‌نهایی بازنده 1 ~ برنده 2
4 فــیــنــال برنده 1 ~ برنده 3


دفتر رئیس فدراسیون اطلاعات تیم‌ها کافه کوییدیچ کازینو پیژامه مرلین

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تالار محکومین (ریونکلاو)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰:۲۷ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳
#65

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۸:۲۱
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
در تالار محکومین، فضایی سنگین و تاریک بر دادگاه سایه انداخته بود. دیوارهای سرد و سنگی، با مشعل‌های ضعیفی روشن شده بودند و به فضای ترسناک و هولناک اتاق دادگاه می‌افزودند. در وسط تالار، سالازار اسلیترین، با ردای بلند و سبز رنگش، پشت میز قضاوت ایستاده بود. دست‌هایش را به چوبدستیش تکیه داده بود و چهره‌اش همچون همیشه پر از غرور و خشم پنهان بود. نماد مار که بر سینه‌اش می‌درخشید، نشانگر جایگاهش به‌عنوان یکی از بزرگترین و پیچیده‌ترین جادوگران تاریخ بود. پشت سر او، گروهی از جادوگران اسلیترینی با چشمانی سرد و بی‌روح به صحنه نگاه می‌کردند، آماده برای حمایت از اتهامات جدی علیه گودریک گریفیندور.

در سوی دیگر، گودریک گریفیندور، با شمشیر معروفش به دست، در جایگاه متهمان ایستاده بود. چهره‌اش همچنان با افتخار و شجاعت همیشگی می‌درخشید، اما نگاهش سنگین بود. او می‌دانست که امروز روز سختی برای دفاع از تصمیماتش است. صداهای زمزمه‌آمیز از بین حضار شنیده می‌شد و چشم‌ها به دو رقیب قدیمی دوخته شده بود. همه منتظر بودند ببینند این نبرد کهنه دوباره در قالبی جدید ادامه خواهد یافت. سالازار با صدای سرد و محکمی شروع به صحبت کرد:
- اتهام من به گودریک گریفیندور این است که با دعوت از ماگل‌زاده‌ها به هاگوارتز، نه‌تنها به جهان جادوگران خیانت کرده، بلکه دشمنان طبیعی ما، یعنی ماگل‌ها، را تقویت می‌کند. به‌جای اینکه جادوگران را برای مبارزه با آن‌ها آماده کند، او آموزش‌های ما را به دشمنان می‌دهد. این خیانت آشکار به دنیای جادوگران است. به ما بگو، گودریک، چرا به جای مسلح کردن ما به جادوهای قوی‌تر، دشمنان‌مان را مسلح می‌کنی؟

گودریک نگاهی به حضار انداخت و نفس عمیقی کشید. در حالی که صدایش همچنان پر از قدرت و استقامت بود، پاسخ داد:
- ماگل‌زاده‌ها نیز توانایی یادگیری جادو دارند. قدرت جادو نباید در انحصار گروه خاصی باشد. اتحاد ما با ماگل‌زاده‌ها، قدرت ما را افزایش می‌دهد، نه تضعیف. اگر ما را با هم متحد کنیم، دشمنی بین ما و ماگل‌ها کاهش می‌یابد و می‌توانیم به‌جای مبارزه، به‌هم پیوندیم.

تالار با سکوتی سنگین فرو رفت. سالازار که از این پاسخ ناامید نشده بود، دستش را به‌سمت حضار دراز کرد و با چهره‌ای خشمگین گفت:
- این خیانت است! این فلسفه خیانت است! جادوگران و ماگل‌ها هیچگاه نمی‌توانند هم‌پیمان شوند. تو دشمنانمان را قوی‌تر می‌کنی و آن‌ها روزی علیه ما خواهند جنگید. این استدلال‌ها بی‌فایده‌اند. گریفیندور، تو آینده‌مان را به خطر می‌اندازی و باید در این دادگاه به‌عنوان خیانتکار قضاوت شوی!

این بحث ساعت‌ها ادامه پیدا کرد اما در پایان محاکمه، بیشتر جادوگران حاضر در تالار، با گریفیندور همدلی کردند و حمایت خود را از ایده‌های او اعلام کردند. بسیاری از آن‌ها بر این باور بودند که اتحاد با ماگل‌زاده‌ها و آموزش جادو به آن‌ها، آینده‌ای روشن‌تر برای جامعه جادوگران به ارمغان خواهد آورد. سالازار با خشم پنهان، به این جمعیت نگاهی انداخت. او می‌دانست که جادوگران در حال مرتکب اشتباهی بزرگ هستند. در حالی که جادوگران با شور و هیجان از سخنان گریفیندور حمایت می‌کردند، سالازار در دلش زمزمه کرد:
- یک روز می‌آید که همه شما حقیقت تلخ را خواهید دید. روزی که ماگل‌ها با تانک‌ها و ماشین‌های جنگی‌شان به هاگوارتز حمله می‌کنند و هر آنچه را که ساختیم ویران می‌کنند. آن‌وقت است که خواهید فهمید چه اشتباهی مرتکب شدید.

او با غرور و جدیتی سرد از جایگاه خود برخاست و بدون نگاه دوباره به گودریک یا جمعیت، از تالار خارج شد. در ذهن سالازار، آینده‌ای تاریک و ویران از هاگوارتز ترسیم شده بود؛ جایی که جادوگران، قربانی ساده‌لوحی خود شده‌اند.




پاسخ به: تالار محکومین (ریونکلاو)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰:۵۱ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳
#64

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۵۶:۴۴
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 108
آفلاین
در دادگاه باز شد. ترزا با قدم هایی استوار قدم به دادگاه گذاشت و به سمت جایگاهش رفت. از در رو به رو مرگ وارد دادگاه شد و قدم به جایگاهش گذاشت. حضار از دیدن مرگ شوکه شدند و حتی چند تن از آنها faint کردند. همه میدانستند نتیجه نهایی دادگاه چه بود. مرگ با موفقیت شکایتش را اثبات میکرد و جان ترزا را میگرفت. تنها چیزی که برای همه عجیب بود این بود که اصلا چرا مرگ باید به دادگاه شکایت کند؟

- لطفا نظم جلسه رو رعایت کنید!

قاضی پرونده ای را از داخل کیفش در آورد و ادامه داد:
- صورت جلسه دادگاه به تاریخ ۱۵ مهر ۱۴۰۳: شاکی: ترزا مک‌کینز/ متهم: مرگ/ اتهام: ندادن داس. خانم مک‌کینز لطفا شکایتتون رو توضیح بدین.

حضار تعجب کرده بودند. تا به حال هیچ کس جرئت نکرده بود مرگ را به دادگاه بکشاند و اینطور با جان خودش بازی کند. مرگ اگر میخواست میتوانست بی درنگ جان ترزا و قاضی و هر کسی که در دادگاه حضور داشت را بگیرد.

- چشم آقای قاضی الان توضیح میدم. داستان از اینجا شروع شد که با هزار بدبختی مرگ منو به شاگردی قبول کرد و من شدم اولین شاگرد مرگ.

حضار از قبل هم متعجب تر شدند و صدای پچ پچ‌شان بلند شد.
- گفت شاگرد مرگه؟
- نمیدونستم مرگ شاگرد هم قبول میکنه!
- عجب دل و جرئتی داشته که رفته سراغ مرگ!
- دیدم خیلی عجیبه که مرگ تا الان جونشو نگرفته و اومده دادگاه! حتما چون شاگردشه هنوز زندس!
- بعد از دادگاه حتما هم اخراجش میکنه هم جونشو میگیره!

ترزا بدون توجه به پچ پچ ها و زمزمه های حضار ادامه داد:
- من کلی با مرگ کلاس داشتم و خیلی چیز ها یاد گرفتم. من ۴۵ تا کتاب درباره داس خوندم مثلا انواع داس و کاربرد آنها، آموزش حرکات نمایشی با داس، چگونه داس خود را تیز کنیم؟، تفاوت داس مرگ با دیگر داس های جادویی و خیلی کتابای دیگه که لیست کاملش اونجا تو پرونده هست.

قاضی نگاهی به لیست داخل پرونده انداخت.
- بله درسته ادامه بدین.
- خب من بعد از همه این مطالعات تئوری باید به صورت عملی هم تمرین میکردم برای همین از مرگ خواستم که داسش رو بده تا امتحان کنم ولی بهم نداد و گفت که داس مثل ناموس میمونه! وقتی هم بهش گفتم که خب یکی برام بخر این داس پلاستیکی رو برام خرید!

ترزا داسی پلاستیکی و کوچک از ردایش درآورد و به قاضی نشان داد.

- لطفا داس پلاستیکی رو بیارید اینجا تا زمیمه پرونده بشه.

ترزا جلو رفت و داس را به قاضی داد. قاضی کمی داس را بررسی کرد سپس آن را روی میزش گذاشت و رو به مرگ پرسید:
- جناب مرگ شما صحبت های خانم مک‌کینز رو تائید میکنید؟
- بله جناب قاضی.

برخی دیگر از حضار از شنیدن صدای پرجذبه و شاید ترسناک مرگ faint کردند.

- پس شما تائید میکنید که گفتید داس مثل ناموسه؟
- بله آقای قاضی داس مثل ناموسه!

قاضی دوباره رو به ترزا کرد.
- ادامه بدین خانم مک‌کینز.

ترزا نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
- بله آقای قاضی خلاصه که مرگ داسش رو بهم نداد. من مدرک دارم که مرگ قبلا داسش رو به یک دختربچه داده ولی به منی که شاگردشم و این همه کتاب درباره داس خوندم نمیده! مدرک توی پرونده هست اگر ملاحظه بفرمایید. من خواستار اینم که مرگ داسش رو بهم امانت بده تا بتونم باهاش تمرین کنم و در اسرع وقت برام یه داس درست بخره!

قاضی مدرک ترزا را بررسی کرد.
- این مدرک کاملا معتبره! جناب مرگ شما محکومین که طبق خواسته خانم ترزا مک‌کینز داس خودتون رو برای تمرین به ایشون بدین و در اسرع وقت یک داس مناسب براشون تهیه کنید.

قاضی با چکشش روی میز زد.
- ختم دادگاه رو اعلام میکنم.

حضار داخل سالن که یکی از عجیب ترین دادگاه های عمرشون رو تجربه کرده بودند بلند شدند و به سمت درهای خروج حضار حرکت کردند. همه آنها گمان میکردند که کار ترزا به زودی تمام است ولی ترزا لبخند بزرگی تحویل مرگ داد و به سمت در جایگاه رفت. مرگ هم که افتخار در چشمانش موج میزد از در جایگاهش خارج شد. البته هیچ کس جز ترزا نمیتوانست افتخار درون چشم های مرگ را ببیند!

بیرون دادگاه ترزا منتظر مرگ ایستاده بود. وقتی مرگ بیرون آمد، ترزا به سمت او رفت و پرسید:
- خب چطور بود؟

ترزا افتخاری که در چشمان استادش موج میزد را میدید.

- کارت خوب بود بچه! دل و جرئت خوبی داری!

ترزا که از تعریف مرگ خیلی خوشحال شده بود با شوق پرسید:
- کی داستو بهم میدی؟
- بریم سر کلاس بهت میدم. آخر هفته هم میریم کوچه دیاگون تا یه داس مناسب برات بخریم!

مرگ و ترزا به سمت خانه ترزا به راه افتادند. (چون ترزا شاگرد خصوصی مرگ بود کلاسش در خانه خودش برگزار میشد.) ترزا خیلی خوشحال بود و هیجان داشت برای این که بالاخره داس مرگ را امتحان کند...


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۵ ۱۶:۱۱:۱۹

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: تالار محکومین
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#63

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۱:۳۲ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
به نام روونا

شاکی: لیسا تورپین
متهم: آماندا
وکیل: گرنت پیچ
شاهد: لینی وارنر
قاضی: مایکل کرنر

****


مایکل کرنر محکم با چکشش بر روی میزش کوبید.
-نفر بعدی رو بفرستید داخل.

با این حرف چهار نفر وارد تالار شدند.

- شاکی کیه؟
-من هستم آقای قاضی!
-و متهم؟

هیچکس پاسخ نداد.

-گفتم متهم کیه؟
-آقای قاضی این خانمه. با نام آماندا!
- پس فامیلیش؟

این بار آماندا شروع به صحبت کرد.
-از اول فامیلی نداشتم. ضمنا الانم نمیدونم چرا اوردنم اینجا!

لیسا از جایش برخاست.
-من اعتراض دارم! میدونه چرا آوردیمش اینجا!
-بنشینید دوشیزه توربین!

لیسا چشم غره ای به قاضی رفت!
-تورپین!
-خب بله؛ نوشتین که در حقیقت و جرئت شرکت نکرده یعنی چی؟

وکیل لیسا از جایش بلند شد و شروع به صحبت کرد.
- ایشون شروع به بازی حقیقت جرئت کردن ولی تمومش نکردن و جرئت رو انجام ندادن و طبق قوانین چنین کسانی محکوم خواهند شد.
- مدرکی برای اثبات ادعای خودتون دارین آقای پیچ؟
-ما شاهد داریم آقای قاضی.

گرنت به لینی وارنر که حشره ی به رنگ بود اشاره کرد.
قاضی با تعجب به صندلی خالی نگاه کرد.

-آقای قاضی منم توی اون بازی بودم و دیدم که ایشون چنین کاری کردن.

قاضی که هنوز لینی را به علت همرنگ بودن با صندلی ندیده بود فقط به منبع صدا نگاه میکرد.
-پس با این حساب من دوشیزه آماندا را با سه رول در تالار ریونکلاو مجازات میکنم.

قاضی دوباره چکشش را بر روی میز کوبید.
-نفر بعدی رو بفرستید داخل.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: تالار محکومین
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۵
#62

میرتل گریانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۵ دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱:۱۰ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵
از عاصمون داره مياد يه دسته قوري
گروه:
مـاگـل
پیام: 17
آفلاین
دادگاه رسمی وزارت خانه

مراجع: میرتل الیزابت وارن

شاهدان: روونا ریونکلاو و لینی وارنر
****



- بالاخره می خوای شروع کنی یا نه، روح؟!

دستان کمرنگِ "روح"، مانند هر زمانی که وحشت زده می شد، کمرنگ تر شدند و به سمت ورقه ای که مقابلش روی میز بود، حرکت کردند. انگشتان باریکش از میان جمله ها و کلمات نقش بسته بر روی کاغذ عبور کردند.
فایده ای نداشت؛ او نمی توانست کاغذ را در دست بگیرد!

صدای آرامِ لینی در گوشش طنین انداخت:
- ببین... فقط کافیه بتونی تو دادگاه از خودت دفاع کنی... همین متن رو بدون اینکه بزنی زیر گریه یا هرکاره دیگه ای، برای هیئت منصفه بخون... قبول؟
- لینی... من نمی تونمــ...

برای یک لحظه، لبخند لینی محو شد و بنظر می رسید در حال تغییر شکل دادن است. لحظه ای بعد، سعی کرد دستش را روی شانه ی روح لرزان بگذارد.
- میرتل، یادت که نرفته؟ تو "ریونکلایی" هستی!

میرتل، سرش را چرخاند تا این افکار را از ذهنش دور کند؛ نگاهی به چشمانِ سرد و جدی قاضی انداخت و گفت:
- حاضرم آقا!
- جلسه از همین لحظه رسمیه!

قطره های اشک دخترک بر روی ورقه می چکیدند. صدایش را صاف کرد:
- من، میرتل الیزابت وارن، از دادگاه رسمی وزارتِ جادو درخواست دارم که ... خب ... به من مجوز خروج از ... دستشویی دخترانه ی طبقه ی دوم رو بدین... من...

قاضی به سرعت پرونده ی مقابلش را ورق زد:
- اینجا ثبت شده که شما یکی از دانش آموزان رو تا مدت ها پس از حادثه ای که براتون رخ داد، تعقیب می کردین. شما دست به تهدید و ترسوندنِ این دانش آموز کردین. از شما شکایت رسمی شده، مادموازل وارن!

اشک های میرتل که با شنیدن کلمه ی "حادثه" در حال باریدن بودن، هنگام شنیدن عبارت "مادموازل" با لبخندِ شیطنت آمیزش متوقف شدند. خب... جای آندرومیدا خالی بود!

- دادگاه به ادلّه ی بیشتری نیاز داره، از شاهد ها درخواست می کنم که صحبت کنند.

میرتل چشمانش را با انگشتانِ شفافش پوشاند. پیش از اینکه به بی فایده بودنِ این عمل پِی ببرد، صدای رسای "روونا" در دادگاه پیچید:
- روونا ریونکلاو، از آشنایان قدیمیِ دوشیزه وارن...

دخترک از میان چشمانِ نیمه بسته اش، روونا و لینی را می دید که به نوبت در دفاع از او حرف می زدند.


- این دلایل برای دادگاه کافی نیست... نامبرده باید شهادت بده!

صدای روونا در موجِ همهمه ای که بلافاصله دادگاه را پر کرد، گم شد. میرتل نیشخند زد؛ او قبلا یک بار مرده بود... بلای بدتر از این هم می توانست بر سرش بیاید؟

روح کوچک، شانه هایش را بالا گرفت و گفت:
- شهادت می دم... که هرگز و هیچوقت کسی رو تهدید نکنم و از قوانین وزارت خونه سرپیچی نکنم!
- متوجه هستید که درصورتِ تخطی کردن از قوانین، چه اتفاقی ممکنه براتون بیفته؟
- بله!

ای کاش می توانستم بگویم که میرتل بالاخره، پس از تلاش پیوسته ی اهالی ریونکلاو، تبدیل به یک "بانو" شده بود اما درست پس از این مکالمه ی جدی، هق هقش در دادگاه پیچید:
- اما... شما متوجه نیستین! اون به من گفت "زشت"!
- دوشیزه وارن! نظم جلسه رو رعایت کنید... درخواست شما برای گرفتن مجوز با موافقت هیئت منصفه روبه رو شد. البته مشروط به اینکه در تالار خصوصی تون بمونین!

کلماتی که لینی بر روی برگه ی اظهاراتِ او نوشته بود، کاملا محو شده بودند و بر روی صفحه، تنها دریایی از اشک و جوهر به چشم می خورد.

- ختم جلسه رو اعلام می کنم!

میرتل در اولین مبارزه اش، پیروز شده بود!
آزادی مشروط... خب، تقریبا پیروز شده بود!

****


یک هفته بعد - خوابگاه دختران ریونکلا

- اگه فقط بفهمم کی شالگردن منو اینطوری خیس کرده!
- تو این سر و صدا نمی تونم درس بخونم!
- من فتوسنتز می کنم! این حقِ قانونیه منه که یه خوابگاهِ خشک و ساکت داشته باشم!

لینی و روونا در میان آشوب و جهنمِ مرطوبی که در تالارِ خصوصی برپا شده بود، ایستاده بودند.
- واقعا بنظرت کاره درستی کردیم که به اون دختر کمک کردیم؟
- خب... ما یه گروهیم... باید بهم کمک کنیم. میرتل هم می تونه... خب...

روونا با چشمان تیزبینش به دنبالِ نشانه ای می گشت تا مفید بودنِ روح را به لینی نشان دهد.

- صبر کن ببینم! تو به من گفتی زشت؟!

بی شک این تازه شروع دردسرها - یا ماجراهای- جدید در تالارِ عقابان بود...




ویرایش شده توسط میرتل گریان در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳ ۲۰:۴۶:۱۴

she called herself and angel

and wandered the world from
.girlhood till death

she lived every kind of life
.and dreamt every kind of dream

she was wild in her wandering
.a drop of free water

she believed only in her life
...and her dreams

she called herself an angel
.and her god was beaty


پاسخ به: تالار محکومین
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
#61

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۳ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
از خونه بابام
گروه:
مـاگـل
پیام: 251
آفلاین
شاکی:
لونا لاوگود

متهم:
زنو فیلیوس لاوگود و فيليوس فيليت ويك

وکیل مدافع:
مايكل كرنر

شاهد،شاهدین:
همه

قاضی:
موسيو پرودفوت
________________________________________________________________________

-بيا بيرون ببينم.اول من...
لونا نگاهي سرشار از خشم و غضب به فيليوس انداخت.پرفسور كه اين چهره را ديد ترسيد و عقب رفت
-ام... چيزه... شوخي كردم.خانم ها مقدم ترند. شما اول بفرما تو...
لونا كه از دست پرفسور فيليت ويك و پدرش ناراحت و عصباني بود وارد اتاق محاكمه شد و روي اولين صندلي خالي نشست.زنوف هم كه مي خواست نزديك دخترش باشد تا شايد بتواند او را متقاعد كند به همراه پرفسور فيليت ويك كنار صندلي لونا نشستند.
-فيليوس تو بگو.
قيافه فيليوس شد.و با ترس گفت:
-اون منو مي خوره :worry: ! خودت باهاش حرف بزن. نا سلامتي باباشي و اخلاقشو مي شناسي.تازه هيكلت هم از من بزرگ تره و دراز تري...
-هه،فكر كردي كاري به من نداره! من تا به حالا لونا رو انقدر عصباني نديده بودم.
زنوفيليوس با چهره اي سرشار از نگراني و ترس، من من كنان رو به لونا كرد.
-گوش كن عزيزم ما ...
-اينارو به قاضي بگو... ببينم اصلا اين قاضي كجاست؟
گلرت كه يك چكش (مانند ديگر قاضي ها)در دستش بود و كلاه مخروطي شكلي تصویر کوچک شده
را روي سرش گذاشته بود وارد مي شد و خدا خدا مي كرد كه اين پرونده مثل چند پرونده گذشته وقت او را طلف نكن كه چشمش به فيليوس و زنو فيليوس افتاد و با چكشش روي سر خود كوبيد و وارد شد
حضار به احترامش از جا بلند شدند.
_چه اتفاقي افتاده دوشيزه لاوگود؟
زنوفيليوس که برق نگاه هاي قاضي را که به دخترش نگاه مي کرد مي شناخت به پا خواست و گفت:
_لازم نکرده شما مشکل ما رو حل کنيد ما خودمون حلش مي کنيم.
_خب آخه پدر من اگه مي تونيد حلش کنيد خب حلش کيد براي چي کارو به اينجا مي کشونيد ؟
_خب مسئله اينه منم نمي دونم چرا اومديم اينجا!
گلرت که کم مانده بود از شدت عصبانيت چشمانش از حدقه بيرون بزندصدايش را صاف کرد و با تمام توان فرياد زد:
_جناب اقاي زنو فيليوس لاوگود شما هنوز يک سال نشده که پيش دخترتون بر گشتيد،ولي اين سومين باره که پاتون به تالار محکومين باز مي شه،بار اول اوتو اوردتون.بار دوم هم که جناب اقاي فيليوس فيليت ويک اوردتون.الان هم که دوباره اينـــ....
جمله گلرت نا تمام ماند،علتش دردي بود که از پايش شروع شده بود.تازه دريافت که لونا سر جايش نيست ولي صداي نفس هاي عصباني يک نفر را در بغل گوشش مي شنيد.با ديدن چشم هاي غضبناک لونا شروع کرد به داد زدن:
_دختره ديوو...
بازهم کلامش نا تمام ماند چون ضربه دوم به پايش اصابت کرد فيليوس و زنو فيليوس هر دو مات و مبهوت لونا و گلرت را نگاه مي کردند.که گلرت در حالت پرش مانند کانگورو بود و پايش را گرفته بود و لونا به اين شکل که وکيل مدافع وارد عمل شد.
_اعتراض دارم اقاي قاضي!
گلرت در حالي که به بالا و پايين مي پريد گفت:
_نسبت به چي اعتراض داري جناب اقاي مايکل کرنر؟به جلسه اي که هنوز شروع نشده؟در ضمن من بايد اعتراض داشته باشم که دارم از دست دختر اين اقا...
در حال اداي اين جمله بود که نگاهش به لونا افتاد.
_چرا منو زدي؟
_چون به منو بابام تو هين کردي!
_اونوقت شما زبون نداري؟
اين جمله را که گفت لونا به وي يورش برد گلرت هم فرصت رو از دست نداد و به بالاي ميز پريد و شروع کرد به داد زدن.
_ملت کمک ،کمک.
_کجا فرار مي کني صبر کن ببينم!
لونا گلرت به دنبال هم مي دويدند و هر چه را که سر راهشان بود به سمت يکديگر پرتاب مي کردند که مايکل (پيام بازرگاني )دوباره لب گشود:
_لونا جان بيا بغل خودم فرار نکن!
اين جمله مايکل باعث بر انگيخته شدن خشم زنو فيليوس شد او مايکل را زير مشت و لگد قرار داد.حالا همه با هم دعوا مي کردند،گلرت و لونا با هم ،زنو فيليوس و مايکل هم با هماما نه يک نفر مانده بود که داشت اين فضاي به اصطلاح دادگاه را نگاه مي کرد و او کسي نبود جز،فيليوس فليت ويک شايد بخاطر کوتاهي قدش بود که کسي حتي توجه حضورش نشده بود!فيليوس در حال ترک کردن صحنه بود که نا گهان يکي از صندلي هايي که گلرت و لونا به سمت هم پرتاب مي کردند به سر او بر خورد کرد و با گفتن کلمه اخ از هوش رفت.
_همينو مي خواستي؟
_تو زدي تو سرش به من مي گي؟
_نخيرم تو زدي تو سرش!
زنو فيليوس و مايکل با دعواي کلامي گلرت و لونا به خود امدند و يقه يکديگر را ول کردند و هنگام رسيدن به بالين دعواي ان دو زنو فيليوس با ديدن فيليوس غش کرد!
گلرت كه ترسيده بود.فرياد زد:
_اقاي لاوگود؟
_زنو فيليوس؟
_بابايي؟ :worry:
_اينکه چيزي کوبيده نشد توي سرش چرا غش کرد؟
لونا لبخندي بر روي لبانش نشست.
_آها يادم نبود بهتون بگم بابام از خون مي ترسه!
مايکل و گلرت که تازه به عمق ما جرا پي برده بودند زدند زير خنده که لونا با حالتي عصبي گفت:
_جمع کنيد خودتونو!
با جذبه لونا مايکل و گلرت به خودشون اومدند و لبخند ها را جمع کردند.
_خب مي گيد حالا چي کار کنيم؟
_بايد ببريمشون بيمارستان.
مايكل متفكرانه پرسيد:
كدومشونو؟
-بابامو..
-صندلي تو سر من خورده اونوقت مي خواي باباتو ببري بيمارستان؟
مايكل با قيافه روبه گلرت كرد و ديد كه گلرت هم با شكلي به فيليوس نگاه ميكند و لونا كمي آن طرف تر بالاي سر زنوفيليوس ايستاده و ليوان آب يخ در دستش است. مايكل رو به پرفسور مي كند و مي بيند كه او سالم است و يك ليوان دستش است.
-پرفسور شما چه جوري بلند شديد؟ مگه سرتون خون نيومده؟
گلرت با سر حرف مايكل را تأييد كرد.
فيليوس زد زير خنده.آنقدر بلند خنديد كه صدايش در سالن پيچيد.
-..قاه قاه.. خون كدومه..داشتم .. آب آلبالو مي خوردم.واي از دست شما ها ..قاه قاه قاه..
-وااااااااااي
با صداي زنو فيليوس همه به سمت او برگشتند و ديدن كه زنو فيليوس با صورتي خيس نشسته و لونا ليوان آب يخ را روي پدرش خالي كرده است.با ديدن اين صحنه همه خنديدند و يادشان رفت كه براي چي به آن جا آمده بودند...


_________________________________
*نويسنده :لونا لاوگود





ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱ ۱۲:۴۷:۲۹

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است

Only Raven

تصویر کوچک شده



پاسخ به: تالار محکومین
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴
#60

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
آقا این فقط یه پسته ها نگیرید ما رو زیر چماق...!!!

شاکی: خوب منم دیگه...

متهم: زنو فیلیوس لاوگود

وکیل مدافع: خانم سوسکه... ببخشید منظورم ریتا استیکره!

قاضی: گلرت پرودفوت... (آقا شو بزار اولش)

شاهدین: مرلینا تو خودت شاهدی!
--------------------------------------------------------

- به احترام قاضی قیام کنید.
- اییییییییییییییییی... بزن مرتیکه بی چکشووووووو...!!
و در حالی که مردم داشتن قاضی قشنگه رو با هر چی که دم دستشون اعم از دمپایی، جارو، مایتابه و اینا بود می زدن، یهو قاضیه که گلرت باشه از کوره در رفتو با جیغ و داد های نصفه نیمش گفت:
- اخخخخ... اروممممم باباااااا... یکی اینو بگیره، چرا گوشمو گاز می گیری!! ول کن بوقییییی؟؟!
- نه وایسییید، ملت به مرلین منظورم بلند شدن بود نه اینکه بزنید این قاضیه رو اش و لاش کنید... ملتتتتتت.
ملت که کف کرده بودن، بلاخره قاضیه بیچاره رو ول کردن به امان مرلین. قاضی که تا دم مرگ کتک خورده بود، آخر سر این کلاه الکی فرفریشو چون بهش نمی اومد، برداشت و نشت پشت میزی که پایش توسط ملت جویده شده بود!!
اما به دلایلی نا معلوم صندلیه هم شکستو گلرت با ملاج، تو افق محو شد.
اینجاست که از اتاق فرمان دستور میدن: یا میری سر اصل مطلب یا همون بلایی که سر قاضی اومد سر تو هم می اد
یکی از اون وسط مسطای ملت، رو به صدا که قاضی رو به کتک داده بود، گفت:
- خوب اینو مثه مشنگ بگو دیگه، ببخشید آقای قاضی.
قاضی که حالا چشاش داشت ادمو می خورد و از عصبانیت کافی بود منه بیچاره رو گیر بیاره، داد زد:
- کی شاکیه؟
- من شاکیم.
- کی متهمه؟
زنو که اینهو کتری داشت از گوشاش بخار می اومد، نگاه خشم آلودشو کرد تو حلق اوتو و خس خس کنون گفت:
- منم آقای قاضی.
- خوب که این طور! به به! می بینم ریتا هم که اینجاست
ریتا که معلوم نبود با کی می چته، کج و کوله گفت:
- بله؟... چی با من کار دارید؟... اهان اره، یعنی بله. من وکیل مدافع اوتو جووووونم هستم!
اوتو قیافه ی گرفتو شروع به حرف زدن کرد:
یه نکته قابل گفتنه اونم اینه که این قفط یه پسته... پست
- اقای قاضی من چن وقتیه لونا رو می شناسم... بعد دیشب با یه دونه چیز، منظورم دسته گله رفتم در خونه زنو اینا که...
اما قبل از اینکه بتونه حرف دلشو بزنه، زنو مثه تیکن یه یه تا پرنده نثار اوتوی دل شکسته کرد و... ولش کن ادامش فیلم غمگین میشه! دستمال کاغذیم ندارم.
قاضی که چکش نداشت با کله ی صدا که به کتک اورده بودش به میز کوبید و باز فریاد کشید:
- زنوووو... مگه صد دفعه نگفتم نظم دادگاهو رعایت کنین!
- اقای قاضی می خوام ادامشو بگم... این بوقی بی مدرک بی خونه ی بی کار اومده خواستگاریه لونا. اونوقت می خوای من ساکت بشینمو تنها دخترمو بدم به این...!!!!
همه حاظرین چشم تو چشم کبود شده ی اوتو خیره موندن!!
قاضی که تازه دوهزاریش که جدیدا پن هزاری شده بود، افتاد، برو به اوتو برگشت و گفت:
- راس میگه؟!!!!!!!!
ریتا که تا حالا ساکت بود، مثه نمی دونم چی چی دست کرد تو کیفش، این قلمشو در اورد و با جیغ و داد، گفت:
- عالیه...!! آخجون بالاخره تیتر اول روزناممو پیدا کردم!!!!!
و در حالی که داشت به سمت در می رفت، رو به اوتو کرد و گفت:
- شب پولی که بابت وکیل شدنم دادی کارت به کارت می کنم، شماره کارتتو اس کن!!!!!
اوتو که خودشو زده بود تو دنیای جادوگری مجبور شد یه کلمم از حرفای ریتا رو نفهمه ولی به هر حال به ادامش توجه کنین...
اوتو که بلاخره زبون باز کرده بود، پرسید:
- مگه بده که خواستم با هم ازدواج کینم؟؟ تازه خود مرلینم گفته انکاح سنتی!!
قاضی که مخش اول ارور بعد ری استارت کرده بود، زمزمه کنان گفت:
- قضیه به دادگاه بعدی که زمانش فلانه فلانه دوهزارو اندیه موکول میشه. تا اون موقع اوتو میره ازکابان!!
- بابا بخدا جرم نیس این... گلرتتتتتتت... بابا این روله به مرلین... این دیونه سوزا دارن منو می برننننننن... کمممککککککککککککککک








Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: تالار محکومین
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴
#59

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
مـاگـل
پیام: 317
آفلاین
شاکی:
فیلیوس فلیت ویک.

متهم:
زنو فیلیوس لاوگود.

وکیل مدافع:
به علت کمبود بوجه، هیچکس!

شاهد،شاهدین:
هیچکس!

قاضی:

گلرت.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فیلیوس لاوگود و فیلیوس فیلت ویک هردو نشسته بودند و به قاضی نگاه میکردند! قاضی هم به علت صبور بودن به آنها نگاه میکرد و به حق حق های فلیت ویک گوش میداد. او قاضی مهربانی بود و میخواست خود شاکی شروع به حرف زدند کند!

دو ساعت بعد!
بالاخره قاضی خسته شد و رو به فلیت ویک گفت:
-نمیخواین شروع کنید؟!
-نمیتـــــــــــونم آقا!
-خب بالاخره که باید شروع کنید.
-اخه نمیدونید که چی کشیدم. فــیــــــــــن!
-یا شروع کنید یا برید...
-چشم آقای قاضی الان شروع میکنم.

فیلیوس دوباره شروع به گریه کرد! با صدایی که میلرزید گفت:
-چند روز پیش، این...

فیلیوس با دستش به زنو اشاره کرد، قاضی سرش را به معنی فهمیدن تکان داد؛ ولی زنو با خشم گفت:
-من اسم دارم آقا! زنو فیلیوس لاوگود!
-نظم دادگاه را رعایت کنید!
-بله، بله، داشتم میگفتم، چند روز پیش زنو با دخترش دعوا کرد! دخترشم اونو به خونه راه نداد.

زنو کم کم سرخ شد، فیلیوس و گلرت هر دو با تعجب به او نگاه کردند! زنو سرخ تر وسرخ تر شد تا این که فریاد زد:
-اون منو راه نداد؟! من اونو تو اتاقش زندانی کردم!

فیلیوس بی توجه به حرفی که زنو زده بود پوزخندی زد و ادامه داد:
-خلاصه، من به ایشون جا دادم! گذاشتم هر چی دلش میخواد درست کنه! بهش پول دادم! باهاش حرف زدم تا تو تربیت دخترش دقت کنه! حتی برا این که راحت باشه گذاشتم شبا با من رو تخت یه نفره من بخوابه! بعد اون روز خواب بود من ناهارو درست کردم. میدونین چی گفت؟!

قاضی که با دیدن اشک های فیلیوس خودش هم شروع به گریه کردن کرده بود سرس تکان داد و گفت:
-نمیدونم! شاید گفته دستت درد نکنه؟!

فیلیوس که دوباره صدای حق حقش در کل اتاق پیچیده بود گفت:
-نه آقای قاضی، ایشون گفتن که غذام بد بود! بعدش از روی حسودی گفت که قدم کوتاهه. به من توهین شده.
-مطمعنید؟! برا همین اینقد گریه میکنید؟!
-بله حتی به من گفت پیر! مگه من چند سالمه؟ باور میکنید به من جوون گفت پیر؟! بهم گفت کوتوله مگه من قدم کوتاهه؟

قاضی از این که سه ساعت وقت او را با حرف هایی مسخره گرفته بودند عصبانی شد، سری تکان داد و با خشم گفت:
-برید بیرون!
-اما گلدونمم شکست
-گفتم برید بیرون!
-گلدو...
-گفتم بیرون
فیلیوس و فیلیوس هر دو بیرون رفتند. پس از آن زنو فیلیوس، فیلیوس را به دوئل دعوت کرد. و فیلیوس هم دعوت فیلیوس را با کمال میل قبول کرد!


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۶ ۱۱:۳۲:۱۲

Only Raven


پاسخ به: تالار محکومین
پیام زده شده در: ۸:۵۵ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴
#58

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
از همونجایی که ممد نی انداخت
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 182
آفلاین
شاکی:
مایکل کُرنر، مشهور به "مایکل ضربه آزاد از فاصله ی سی متری که به وسیله ی داور صربستانی الاصل مشخص شده و ژاوی هرناندز پشتش ایستاده"

متهم:
آرسینوس جیگر با گاف مکسور

وکیل مدافع:
شخص مجهول الهویه

قاضی:
زنوفیلیوس لاوگود

شاهد/شاهدین:
الله اعلم :دی
-----------------------------

-عاقا من شیکایت دارم.
-منم اعتراض دارم.
-منم پی پی دارم.

ممد پاتری جمله ی آخر رو داد زد و کمربند به دست به سمت مستراح هجوم برد. زنوفیلیوس لاو گود قاضی هم که مثل بقیه ی قاضی ها چکش داشت، این حالت رو پیش گرفت تا همه رو ساکت کنه: .

قاضی که معلوم نبود چطور اون وضعیت رو تحمل می کنه، خیلی شیک و با صدای خفنی گفت:
-ملت خفه شین. آقای کرنر، شما چه مرگتونه؟ وات د فاز برادر من؟
-عاقا عاقا عاقا... من شکایت دارم. این مرتیکه...
-اعتراض دارم!

وکیل مدافع بلند شد و با یه حرکت خفن، کلاه رو از سرش برداشت. ممد پاتر ها، ممد ویزلی ها و معدود ممد پرودفوت ها (که نمی دونستن ممد پرودفوتن) با تعجب به وکیل مدافع که کسی نبود جز شخص مجهول الهویه نگاه کردن. شخص مجهول الهویه گفت:
-این به این گفت مرتیکه.

همین که ممد ها و عله ها شروع کردن به پچ پچ، زنوفیلیوس لاوگود شروع کرد به چکش زدن :
-ملت خفه خون بگیرین و الان چکش می کوبم رو سرتون. حالا شما بگو آقای کرنر، بدون فحش خوارمادر و اینا، چه مشکلی داری با جیگر؟ که اومدی تو دادگاه خودش محاکمه اش می کنی؟

آرسینوس جیگر که تو زندان خودش بود، روی تخت خوش می گذروند و یک سری انگور از لای نقابش می چپوند تو دهنش. به تسمه تایمش هم نبود که چی می شه، چون یحتمل نمی تونستن بفرستنش زندان.

مایکل کرنر پرید روی جایگاه شاکی ها و داد زد:
-من شکایت دارم! این عاقا در ملأ عام به من قول داده و بعد زده زیر قولش!

زنوفیلیوس لاوگود برای لحظاتی از حالت چکش زنی در اومد و به مایکل کرنر یادآوری کرد که بنویسه آقا، نه عاقا تا اگر خواستن نمره بدن، این باعث نشه نمره ازش کم شه؛ بعد چکش رو برداشت و با انرژی تازه ای شروع کرد به کوبیدن . مایکل کرنر ادامه داد:
-این گوریل انگوری که الان داره انگور می چپونه تو نقابش، به من قول داده، در ملأ عام، جلوی همه. بعد می گه برو کشکت رو بساب!
-عوووووو...

ممدها تعجب کردند. یکی از ممدها از شدت تعجب سکته کرد و چندین ممد ویزلی به سمت بیابان دویدند تا نعره ها بزنند و خشتک ها بدرند. قاضی پرسید:
-حالا چی بهت قول داد کلک؟ بهش نمی عاد تمایلات دامبلی داشته باشه.
-این... این... بهم قول شکلات داد! ولی بعد بهم شکلات نداد!

عده ی بیشتری از ممدپاترها سکته کردند و عده ی کثیری از ویزلی ها، که تعدادشون نامشخص اعلام شده به سمت دستشویی ها متواری شدند. قاضی که هیجان زده شده بود، چکش رو با شدت بیشتری به سرش کوبید. برای همین هم کاملاً بیهوش شد. ممد اورژانسی ها با میز اتو به سمت زنوفیلیوس لاو گود هجوم بردن که از حالت فقط یه مونده بود و روی میز اتو گذاشتنش و رفتن سمت بیمارستان. اینگونه بود که پرونده ای از پرونده های دادگاه به خوبی و خوشی حل شد. شخص مجهول الهویه هم کاملاً مجهول الهویه ماند تا درسی باشد برای آنانی که انگور نمی خورند.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار محکومین
پیام زده شده در: ۱:۱۱ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
#57

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
شاکی: دافنه گرینگراس
متهم: ________
شاهد پرونده: _______
قاضی: لودو بگمن
وکیل مدافع متهم: لینی وارنر - طرفدار مظلومان در همه حالات
موضوع پرونده: شکایت (!)

لطفا فیلد های خالی را پر کنید...


شاکی: دافنه گرینگراس
متهم: ________
شاهد پرونده: _______
قاضی: لودو بگمن
وکیل مدافع متهم: لینی وارنر - طرفدار مظلومان در همه حالات
موضوع پرونده: شکایت (!)


اگر سیلی نمی خواهید فیلد های خالی را پر کنید...


شاکی: دافنه گرینگراس
متهم: دنیا * ما وقت ِ مسخره بازی نداریم. دنیا دیگه کیه؟
شاهد پرونده: بدون شاهد * بشین مثل ِ آدم بنویس شاهد کیه!
قاضی: لودو بگمن
وکیل مدافع متهم: لینی وارنر - طرفدار مظلومان در همه حالات
موضوع پرونده: شکایت (!)


*لطفا اشتباهات خود را درست نمایید.


windows is shutting down!


_______________

باز می گن چرا شکایت نمی کنین...


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: تالار محکومین
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۲
#56

ماریه تا اجکامب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۳ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۴۴ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
از ...........
گروه:
مـاگـل
پیام: 275
آفلاین

شاکی : ملت غیور ریون

متهم : ماریه تا اجکامب

قاضی : خودش
------------------------------------------------

ماریه تا به تا در حالی که چمدان سنگینش را زمین میگذاشت عرق پیشانیش را پاک کرد و به قلعه خیره شد.
از رفتنش مدت زیادی میگذشت.قلعه تغییر چندانی نکرده بود فقط با گذشت زمان با شکوه تر از همیشه به نظر میرسید.

چمدانش را برداشت و به راه افتاد.با وجود برف سنگینی که میبارید راه رفتن چندان آسان نبود.اما باید به موقع خود را به دادگاه میرساند. او به تالار محکومین فراخوانده شده بود...

در بزرگ را هل داد و وارد شد. به خاطر تعطیلات هاگوارتز خلوت تر از همیشه بود.بدون توجه به تزیینات زیبای قلعه راه تالار را در پیش گرفت.

با ورود او همه سرها به سمت ماری برگشت. چهره های قدیمی را تشخیص میداد.چندتا هم چهره جدید به گروه اضافه شده بود.
چمدان را گوشه ای گذاشت و به سمت جایگاه متهم رفت.
چه چیزی انتظهرش را میکشید؟؟؟!


معصومیت قدرتی دارد که شیطان نمی تواند تصور کند







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.