1.
-حیوون! حیوون پنج پا! حیوون گوگولی آدم خوار! حیوون کم یاب! حیوون خونگیـــــــــــــ جدید!
آملیا در حالی که ویبره کنان دور از بقیه دانش آموزان ایستاده بود با شوق و ذوق، مثل کودکانی که به مدرسه می روند –الکی مثلا
– دوربین به دست به سمت جنگل می رفت. طوری از این سفر اکتشافی استقبال کرده بود گویا به بزرگترین ارزوی زندگی اش رسیده بود. ولی خب...این فقط راجب سوزان صدق می کرد، چون الباقی دانش آموزان همه از دم در حال کشیدن نقشه انتقام از استادشان بودند.
سیریوس در حالی که کرم ضد افتابش را از کیف خارج می کرد و آماده بود که بساط باریبیکیو را لب ساحل به راه بیاندازد، با سایه هایی که رویش افتاده بود سرش را بلند کرد. تمام دانش آموزان همچنان به او خیره شده بودند. سیریوس که دیگر داشت حوصله اش سر می رفت با صدای بلند گفت:
-چیه همتون اینجا جمع شدید؟ مگه نگفتم که یک همگروهی انتخاب کنید و برید به سفر اکتشافیتون؟ هان؟ مگه نگفتم؟ زودتر برید تا از گروهتون امتیاز کم نکردم! منم اینجا میخوام تحقیقاتمو بکنم برای تدریس جلسات بعدیم. برید دیگه. سریعــــــــــــ!
دانش آموزان نیم نگاهی به سیریوس کردند. سپس نیم نگاهی به مایوی در دستش کردند و در اخر هم نیم نگاهی به هم کردند. بهتر بود که استادشان را با تحقیقــــــــــــات جلسه بعدش تنها گذاشته و میرفتند پی پنج پایشان. هر کس برای خودش همگروهی پیدا کرد و راهی شد. تدی با جیمز، فرد و جورج باهم، رودولف و بلا در کنار هم –البته رودولف واقعا نمیخواست فقط یک همگروهی داشته باشد ولی بلا به زور متوسل شده او را با خود برده بود- و رون به اجبار با هرمیون!
در این میان زوجی بودند که هیچ به هم نمی ساختند و این خیلی عادی بود. دو پیامبر سیاه دنیا در حالی که دو متر باهم فاصله داشتند زیر لب چیزهایی را بلغور می کردند.
-پاتو نزار روی اون گل مرلین!
-من به عنوان مرلین کبیر هرکاری بخوام می کنم.
-و من هم به عنوان مورگانا لی فای...
-هیچ کاری نمی کنی.
-چرا می کنم! نفرینت می کنم.
-نمی تونی!
-چرا؟
-واضحه! قدرتت از من کمتره!
-من قدرتم از تو کمتره؟ کی همچین حرفی زده؟
-من! مرلین کبیر!
-نظر تو هیچ اهمیتی نداره. تو اصلا درست بشو نیستی!
-واقعا؟ پس اگه این طوریه چرا یک همگروهی دیگه پیدا نمی کنی؟ ما نیز با یکی از حوریانمان میرویم تحقیق.
مورگانا سرخ شد و در حالی که به سختی جلوی خود را می گرفت تا مشتی حواله ی صورت نچندان زیبای مرلین نکند از او دور شد. مرلین نیز حوری ظاهر و با هم در افق محو شدند. Happily ever after! ^_^
در سمتی دیگر، آملیا سوزان در حالی که دوربین به دستش بود صدای گزارشگران مستندات شبکه چهار را تقلید کرده، در حال ساخت راز بقا بود.
-هم اکنون این طوری که مشاهده می کنید، اینجا جنگلهای بیریخت یک جزیره است که استاد مادرسیریوسمان ما را به انجا اورده. و شاید برایتان سوال شود که ما چرا اینجا هستیم؟ خب...به احتمال نود و نه ممیز شصت و هفت صدم درصد ما به دنبال نخود سیاه های پنج پایی امده ایم و به احتمال صد در صد هم استاد سیریوسمان به دنبال اب تنی اش آمده است. بله حالا اینها را بیخیال. اینی که الان از کنارمان رد شد یک ری ام بود که خونشان قدرت خارق العاده ای دارد و چند سال یکبار هم کسی می بینتشان. اون چراغی هم که آنجا افتاده چراغ غول چراغ جادو است یحتمل و اینم یک عدد پیغمبره به شدت عصبانی است که احتمالا با شوهرش دعوایش شده...اعه اینکه موراست!
آملیا بعد از پایین اوردن دوربین به سمت پیغمبره رفت که تمام ردایش را لجن پوشانده بود. مورگانا لی فای، مورخ خانه ریدل، در حالی که داشت به مرلین و حوریان فحش می داد با عصبانیت جلو امده و هیچ متوجه دختر جوان نبود.
-مورا! این چه وضعیه؟ مد ساله؟ یا نکنه خواستی شبیه لیدی گاگا بشی؟
-هان؟ اعه آملیا تویی! هیچ کدوم. من یک پیغمبره ام یادته؟ دست گل اون مرلین فلان فلان شده است.
-اعه! حالا اشکال نداره، خوشگل شده ردات!
-درسته که نباید به عنوان یک پیغمبره به لباسهام اهمیت زیادی بدم، ولی ببین تو رو خودم ردام به چه وضعه در اومده! مشکل اینکه هر کاری می کنم نمی تونم تمیزش کنم. مرلین افسونش کرد بدون چوبدستی...البته...منم افسونش کردم! الان تمام بدنش پر خاره!
-
-خب آملیا این افسون در زمان از بین میره. تو اینجا چی کار می کنی؟
-هیچی من داشتم مستندمو تهیه می کردم.
-اهان.
بعد از چند دقیقه سکوت آملیا به ویبره افتاد و گفت:
-مورا یه چیزی!
مورگانا که سعی داشت آن لجن های کنه را از ردایش جدا کند با بی حوصلگی گفت:
-هوم؟
-میگم مورا من همگروهی ندارم! میای همگروه من بشی؟
-هان؟ همگروه تو؟
-اره!
مورگانا کمی فکر کرد...انتخاب بدی هم نبود. تنها درسی که آملیا در ان استعداد داشت مراقبت از موجودات جادویی بود و تنها شخصی که در مراقبت از موجودات جادویی استعداد داشت آملیا بود. پس شاید موراگانا می توانست با همگروهش تحقیقی بس بهتر از مال مرلین و آن حوری بهشتی کوفتی اش ارائه کند. پس لبخندی شیطانی زد و قبول کرد.
20 دقیقه و 56 ثانیه بعد-...اینها یک مشت داکسی اند. همان طور که همه می دانند و یا باید بدانند داکسی ها از نظر سازمان و.س.ج قابل مهار توسط جادوگران کاردانی مثل من هستند. خب اونی هم که پشت اون درخته یک...دهه برو کنار داکسی مزاحم...گفتم گمشو اونور پخش زنده نیست ولی دارم فیلم می گیرم...آوداکداورا! خب حالا بهتر شد. بعضی وقتها این جانوران مزاحم را باید ادب که برای بقیه شان درس عبرتی شود. مورا نظر تو چیست؟
مورا یا همان مورگانا که در تمام راه زیر لب جمله "غلط کردم" را زمزمه می کرد نگاهی به سوزان کرد، که بالاخره سکوت کرده و منتظر پاسخی از طرف او بود. با خود فکر می کرد که مادر و پدر دخترک در زمان کودکی او را چگونه تحمل می کردند. همگروهی از این پرحرفتر پیدا نمی شد؟ و وقتی دید آملیا به خاطر اطلاعاتش هم که شده به درد می خورد، دستی به بالهایش - که از رز آبی بودند - کشید و به بقیه مستندسازی هم گروهی اش نگاه کرد.
-خب گویا مورا نظری نداره. ولی به نظر من مهمه. اینی که الان داشت برامون آواز می خواند یک مانتیکور کوچولو موچولو بود. سلام مانتیکور!^_^
-ام آملیا...میان کلامت...اینا همونایی نیستن که وقتی می خوان چیزی رو بخورن براشون آواز می خوانن؟
-چـــــــــرا! دقیقا. من عاشق این مانتیکورام. قربون اون نیش خطرناکت برم من! ^__^
-فکر کنم در زمان خلقت برای حس حیوان دوستی تو کمی زیاده روی شده.
-این مانتیکور خیلی موجودات جالبین مورا. انقدر پوستشون باحاله. هیچ طلسمی نمی تونه از پوستشون رد بشه، حتی طلسم مرگ! قربونش برم...ببیندگان عزیز مشاهده اش کنید بچه مو! داره دنبالمونم میاد. ^___^
-آملیا فکر...
-وای مورا می دونستی اینا نژادشون یونانیه؟^____^
-آملیـــا فکر کنم...
-اگه یک لحظه نیششو لمس کنی در جا میمیری! من همیشه دنبال نیش یکی از اینا بودم برای کلکسیونم. ^_____^
-
آملیــــــــــــا یک دقیقه به من گوش کن! سوزان با ناراحتی و دلخوری به سمت مورگانا برگشت. نمی فهمید چرا این پیغمبره سیاه عظمت زیبایی و شکوه مانتیکوری که داشت دنبالشان می آمد را درک نمی کرد. ولی گویا مورگانا برای چیز دیگری او را صدا کرده بود. پیغمبره در هوا معلق مانده بود و حرکت نمی کرد. وقتی نگاه پرسشگر آملیا را دید با انگشتش به پشت سر او اشاره کرد. سوزان در لحظه آخری که داشت بر می گشت مانتیکور را دید که سرجایش خشک شده و به پشت دخترک نگاه می کند. آملیا سوزان بونز برگشت و با چیزی رو به رو شد که...
-جـــــــــــــــــــــــــــــــــیغ! وااااااای. یک پنج پای پشمالو! قربونت بشــــــــــــم!
مورگانا کمی جلو آمد و با دقت به پنج پا نگاه کرد. سه متر و خرده ای بود. کمی ارتفاع گرفت و فکر کرد که کائنات چه موجوداتی را که خلق نکرده است. شاید بهتر بود این پنج پا را در یکی از آیاتش می اورد.
پنج پا غرشی کرد و خم شد تا آملیا را ببلعد ولی دخترک یک دستش را دور یکی از پاهای آن هیولای سه متری حلقه کرده بود و با دست دیگرش دوربین را به سمت خودش گرفته بود و بیخیال صدای گوینده های مستند با هیجان می گفت:
-واااااای بینندگان عزیز! اینجا رو. من یک پنج پای خوشگل گوگولی پیدا کردم. چه قد و بالایی داره. وای پاهاشو! چنگکهاشو. قربونت برم راسته که تو قبلا آدم بودی؟ وااااای مورا! اینو دیدی؟هوی مانتیکور بی ریخت به چی نگاه می کنی؟
مانتیکور نگاه عاقل اندر سفیهی به سوزان و سپس به پنج پا انداخت. پنج پا نیز با چرخان سرش به چپ و راست تائید کرد که دخترک عقلی در بساطش ندارد.
-بزنم به تخته! بچه خودش یک پا والیبالیسته. تو از موسوی هم بلند تری آره؟ میزاری یک عکس ازت بگیرم بزارم جغدگرام؟
و قبل از اینکه منتظر تائید پنج پا شود با هیبت کلاغ بر روی شاخه ای رفت. سپس به شکل اولش برگشت و لنز دوربین را تنظیم کرد.
-حالا بخند عزیزم! ماشالله! مورا تو هم با اون مانتیکور بی ریخت برید کنار تو کادرید! حالا بگو سیب. یک...دو...سه...سیبــــــــــــ! خوب شد. مورا بریم؟
مورگانا لی فای لبخندی به پنج پای متعجب زد و زمزمه کرد "اون واقعا دنبال یک
آدمه تا بخورتش! نه یک آملیا!". سپس برگشت و با سر به دخترک که کله از پا نمی شناخت علامت داد که کارشان تمام شده.
آملیا نیشخندی زد و بار دیگری به شاهکار هنری اش نگاه کرد و از درخت پایین رفت.
15 دقیقه بعد در راه ساحل-مورا میگم چه سفر اکتشافی جالبی بود! نه؟
-تقریبا بله. ولی در کل، آخرش نفهمیدیم که این پنج پائه واقعا انسان بوده یا نه.
-به ما چه! وزارتخونه قبلا خودش بررسی کرده!
-بررسی کرده؟
-اره بابا. تو کتاب درسیمون نوشته. توی صفحه پنجاه و هفت کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه انها.
و قبل از اینکه به پیغمبره فرصت حرف زدن دهد ادامه داد:
-این کاملا نا معلومه که اونا انسان بودن یا نه. یکسری سازمان ساماندهی و نظارت بر امور موجودات جادویی خواسته یکی شونو به دام بندازه و جادوی تغییرشکلو برشون انجام بده ولی اینا خودشون مقاومت کردن و نرفتن. وقتی وزارتخونه دیگه پیشو نگرفته من و تو بریم دنبالش؟ بیخیالش بابا. سیریوسم که لب آبه اهمیتی نمیده که افسانه اونا چی بوده!
-مطمئنا مدیر خوشحال می شه که از وضعیت سیریوس اطلاع پیدا کنه .اونو فراموش کن...ام...آملیا تو را این مانتیکور مطمئنی؟
و سپس برگشت و به مانتیکور زبان بسته ی بیچاره ای نگاه کرد که به وسیله طنابی که خودش از گلهای مریم ساخته بود و یکسرش دست آملیا بود، اسیر شده بود. آملیا که عکسی را که در دست داشت را نگاه می کرد با حواس پرتی گفت:
-اره. می خوام با خودم بیارمش هاگوارتز. مطمئنم گرگام ازش استقبال گرمی می کنن!
مورگانا پوفی کشید. به پشت سر نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-ولی من خیلی مطمئن نیستم.
و سپس به عکس آملیا نگاه کرد، که می خواست آن را با فیلمشان به سیریوس بدهد. مورخ خانه ریدل فکر کرد که هیچ وقت این سفر را جایی ثبت نکند...هیچـــ وقت!
و شاید تا به حال همه تان از کنجکاوی برای دیدن شاهکار تاریخی آملیا دق کرده باشید! خب من چون خیلی بیرحم نیستم آن را یواشکی از سطل آشغال دفتر اساتید برداشتم تا به شما نشان دهم. این شما و این...ام...شاهکار هنری :|
چند ماه بعد ایه ای در مورانامه پیدا شد که این چنین بود:
و ما پنج پا را افریدیم تا ادمها از غیر ادمها را تشخیص دهد.(763)