ملت:
سیریوس که چهره ی آماده ی شاگردانش را دید، در دل خندید و به فکر اذیت کردن آنها افتاد. بنابراین با چهره ای جدی گفت:
-خوبه حد اقل قبل از مرگتون مثل سگ های مشنگی نمی ترسید.
-مگه قراره بمیریم؟ :worry:
ملت: :worry:
سیریوس که در دل خود قاه قاه می خندید، بدون اینکه به روی خود بیاورد با همان حالت جدی گفت:
-پس فکر میکنید دارید میرین تفریح؟ هیچکس تا به حال نتونسته از اون جانوران مستند بسازه چون اونا معمولا دوست ندارن آدمیزاد ها رو ببینند. اگر هم ببیننشون سریع قورتشون میدن.
ملت: :worry:
سیریوس که چهره های نگران ملت را دید، با حالت مصمم و جدی گفت:
-خودتونو جم کنین. آماده شین که باید بریم. زود.
ملت که هیجانشان اکنون تبدیل به نگرانی و اضطراب شده بود، زمانی که دیدند راهی برای فرار از دست سیریوس ندارند، سرانجام به راه افتادند تا همراه سیریوس به جزیره بروند.
ساعتی بعدملت که به دنبال سیریوس، وارد جزیره شده بودند، از ترس اینکه مبادا اسیر جانوران جزیره مملو از درخت، شوند، چنان به یکدیگر چسپیده بودند که انسان را به یاد ملاتی سفت و سرسخت، که در ساخت خانه های ماگلی ها به کار می رفت، می انداخت.
هری که در کنار پدر خوانده اش، سیریوس، قدم بر می داشت و رون هم در پشت سر آنها بود، به ملت پشت سرش که آن چنان ترسیده بودند که رنگ به چهره یشان نمانده بود، خندید و آنها را مورد تمسخر قرار داد و همچنان با سیریوس همراه شد و رون را نیز با دست به خود نزدیک تر کرد تا بینشان جدایی نیفتد.
بعد از مدتی راه رفتن، سیریوس ایستاد و پشت سر او هم، ملت هاگوارتز که از خستگی جانی برایشان باقی نمانده بود بر روی زمین ولو شدند و شروع به نفس نفس زدن و رد و بدل کردن بطری های آب کردند.
سیریوس که خستگی ملت را دید، به آنها لبخندی زد و دندان های نه چندان سفیدش را به رخ همه کشید. سپس، بر روی نزدیک ترین تکه سنگ نشت و کوله اش را از پشتش به زمین، در مقابل پاهایش گذاشت و درآن را باز کرد و شروع به خروج وسایل درون آن کرد.
ملت که گمان می کردند سیریوس چیزی آورده که آنها بخورند، مشتاق دور او جمع شدند. اما با دیدن وسایل عجیب و غریبی که او از کوله ی خود در آورد، آرزو هایشان بر باد فنا رفت.
سیریوس که دوربین های فیلم برداری را آرام و با مهربانی از درون کوله اش خارج می کرد، به آخرین دوربین که رسید دستی مهربان بر روی آن کشید و بر خلاف بقیه ی دوربین ها که بر روی زمین گذاشته بود، آن را با احتیاط بر روی پاهایش قرار داد.
ملت که نمی دانستند چه خبر است، با چشمانی از حدقه بیرون آمده به سیریوس نگاه میکردند تا اینکه بالاخره یکی از ریونکلاوی ها به حرف آمد و پرسید:
-استاد اینا چین؟
-دوربین.
-دووووووووووووربین؟
-بله.
سیریوس مکث کرد. سپس با صدای بلند که همه ی دانش آموزان خسته اش بفهمند، گفت:
-اینا دوربینن و کار شما اینه که به گروه های دو نفری تقسیم بشین و برین موجودی رو که توضیحشو بهتون دادم رو پیدا کنین و با استفاده از این دوربین ها ازشون مستند درست کنید. خب گروهاتون رو مشخص کنید. زود باشین.
ملت که با این حرف سیریوس قطرات اشک در چشمانشان، همچون موج های دریای کاسپین، موج می زد با التماس به سیریوس نگاه کردند تا شاید آن ها را رها کرده و از این کار چندش آور و خطرناک خلاص شوند.
سیریوس که قیافه ی گریان ملت را دید، با صدای بلندی که آنها را از سرپیچی منع کند، گفت:
-برین سر کارتون. زود. نبینمتون این اطراف ها. زود باشین.
دانش آموزان با همان قیافه های گرفته ی خود، به دسته های دوتایی تقسیم شدند و هرکدام دوربینی قدیمی برداشتند و با دلخوری از سیریوس دور شدند به جز رون و هری که همچنان در کنار سیریوس ایستاده بودند.
-چرا اینجا واستادین؟
-دوربین نیست. بنابراین نمی تونیم مستند بسازیم.
-اگه فکر کردی می تونی از دست تکالیف من در بری باید بگم اشتب فکر کردی.
-اهم .خب با چی مستند بسازیم؟
سیریوس دوربینی را که روی پاهایش بود را برداشت و روبه هری گرفت و گفت:
-این مال پدرت بوده. خیلی برام ارزشمنده اما خب مال پدرته پس باید به تو برسه. بیا بگیرش.
هری دوربین را گرفت و برای لحظات طولانی به آن نگاه کرد و خاطرات پدر و مادرش را برای خود زنده کرد. سپس رو به رون کرد و گفت:
-بیا بریم.
رون که می دانست چرا هری به یکباره اخلاقش اینگونه افسرده شده است، سوالی در این باره نکرد. زیرا مطمئن بود که هری اینگونه راحت تر است و پرسش ها ی او تنها ناراحتی هری را چند برابر می کند. بنابراین سکوت اختیار کرد و به دنبال هری، از سیریوس دور شد.
بعد از مدتی طولانی راه رفتن، رون رو به هری کرد و با صدایی ترسیده گفت:
-هری؟
-ها؟
-حالا مجبوریم بریم؟
-منظورت چیه؟
-عنکبوته آخه.
-اها از اون لحاظ؟ اره رون چون اگه حرف سیریوس رو گوش نکنیم اونوقت باید انتظار داشته باشیم مالفوی گوش کنه؟
--می دونم ولی...
-رون ولی نداره. بعدشم باید یه فرصتی باشه که تو بتونی ترستو بذاری کنار و الان بهترین زمانه.
رون دیگر سخنی نگفت و به دنبال هری راه را ادامه داد. سعی می کرد خودش را شجاع جلوه دهد اما در دلش همان ترس کودکی اش وجود داشت و گویی نابود شدنی نبود.
-هری اینجا خیلی وحشتناکه. بیا برگردیم. من میترسم. صدا های بدی میاد اینجا.
-بیا رون بچه بازی رو بذار کنار.
- آخه می ترسم من بابا.
هری که در دل به رون می خندید و او را مسخره می کرد، برایش شکلکی در آورد تا به او بفهماند حرف هایش برایش اهمیت ندارد و چه بخواهد یا نه، باید دنبالش برود.
رون هر چند لحظه یک بار سرش را به اطراف می چرخاند تا ببیند کسی یا چیزی آن اطراف هست یا نه؟ بنابراین همیشه چند گام از هری عقب تر بود.
خورشید کم کم با پرتو های زیبایش در پشت کوه ها پنهان می شد و به نظر می رسید که رون و هری آنقدر از سیریوس و دوستانشان دور شده بودند که دیگر نمی توانستند باز گردند. بنابراین ناچار در شکاف بزرگی که در داخل درخت بزرگی بود، پنهان شدند تا کمی استراحت کند.
صدای خش خش پاهای موجود عظیم الجثه باعث شد که قلب دو مسافر به جایگاه حلقشان بیاید و از ترس جایشان را خیس کنند.
صدایی وحشتناک از قدم های یک موجود پنج پا!
رون که از ترس چهره اش به رنگ موهایش شده بود، در دور ترین فاصله خود را به تنه ی درخت چسپانده بود، و از ترس نزدیک بود خودش را خیس کند.
هری که او هم مثل رون ترسیده بود، دستش را به سمت دوربین آویزان از گردنش برد و از تنها فرصت موجود استفاده کرد.
آن دو نمی دانستند که لحظه ای بعد، با تمام سرعت در حال فرار کردن هستند تا جان خود را نجات دهند. نمی دانستند که تا لحظه ای دیگر رون از درد زخم پایش، که پنج پا آن را به وجود آورده بود، به خود می پیچد.
بالاخره بعد از فرار از دست پنج پا، کشان کشان خود را به محلی که قرار بود همگی در آنجا جمع شوند، رساندند اما دیگر جانی در تن نداشتند.
اکنون که به چند قدمی محل اجتماع همگان رسیده بودند، خود را رها کردند تا آخرین قطرات انرژی نیز به خاک منتقل شود.
آنها در چند قدمی سیریوس، از هوش رفتند.
چند روز بعدهری و رون که تازه به هوش آمده بودند، بر روی تخت های خود نشسته و به سخنان سیریوس گوش میدادند و به خود افتخار می کردند. زیرا آنها توانسته بودند به عنوان اولین افراد، از عنکبوت مستند بسازند و این از هر چیز دیگری مهم تر بود.