هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
1.

-حیوون! حیوون پنج پا! حیوون گوگولی آدم خوار! حیوون کم یاب! حیوون خونگیـــــــــــــ جدید!

آملیا در حالی که ویبره کنان دور از بقیه دانش آموزان ایستاده بود با شوق و ذوق، مثل کودکانی که به مدرسه می روند –الکی مثلا – دوربین به دست به سمت جنگل می رفت. طوری از این سفر اکتشافی استقبال کرده بود گویا به بزرگترین ارزوی زندگی اش رسیده بود. ولی خب...این فقط راجب سوزان صدق می کرد، چون الباقی دانش آموزان همه از دم در حال کشیدن نقشه انتقام از استادشان بودند.

سیریوس در حالی که کرم ضد افتابش را از کیف خارج می کرد و آماده بود که بساط باریبیکیو را لب ساحل به راه بیاندازد، با سایه هایی که رویش افتاده بود سرش را بلند کرد. تمام دانش آموزان همچنان به او خیره شده بودند. سیریوس که دیگر داشت حوصله اش سر می رفت با صدای بلند گفت:
-چیه همتون اینجا جمع شدید؟ مگه نگفتم که یک همگروهی انتخاب کنید و برید به سفر اکتشافیتون؟ هان؟ مگه نگفتم؟ زودتر برید تا از گروهتون امتیاز کم نکردم! منم اینجا میخوام تحقیقاتمو بکنم برای تدریس جلسات بعدیم. برید دیگه. سریعــــــــــــ!

دانش آموزان نیم نگاهی به سیریوس کردند. سپس نیم نگاهی به مایوی در دستش کردند و در اخر هم نیم نگاهی به هم کردند. بهتر بود که استادشان را با تحقیقــــــــــــات جلسه بعدش تنها گذاشته و میرفتند پی پنج پایشان. هر کس برای خودش همگروهی پیدا کرد و راهی شد. تدی با جیمز، فرد و جورج باهم، رودولف و بلا در کنار هم –البته رودولف واقعا نمیخواست فقط یک همگروهی داشته باشد ولی بلا به زور متوسل شده او را با خود برده بود- و رون به اجبار با هرمیون!

در این میان زوجی بودند که هیچ به هم نمی ساختند و این خیلی عادی بود. دو پیامبر سیاه دنیا در حالی که دو متر باهم فاصله داشتند زیر لب چیزهایی را بلغور می کردند.
-پاتو نزار روی اون گل مرلین!
-من به عنوان مرلین کبیر هرکاری بخوام می کنم.
-و من هم به عنوان مورگانا لی فای...
-هیچ کاری نمی کنی.
-چرا می کنم! نفرینت می کنم.
-نمی تونی!
-چرا؟
-واضحه! قدرتت از من کمتره!
-من قدرتم از تو کمتره؟ کی همچین حرفی زده؟
-من! مرلین کبیر!
-نظر تو هیچ اهمیتی نداره. تو اصلا درست بشو نیستی!
-واقعا؟ پس اگه این طوریه چرا یک همگروهی دیگه پیدا نمی کنی؟ ما نیز با یکی از حوریانمان میرویم تحقیق.

مورگانا سرخ شد و در حالی که به سختی جلوی خود را می گرفت تا مشتی حواله ی صورت نچندان زیبای مرلین نکند از او دور شد. مرلین نیز حوری ظاهر و با هم در افق محو شدند. Happily ever after! ^_^

در سمتی دیگر، آملیا سوزان در حالی که دوربین به دستش بود صدای گزارشگران مستندات شبکه چهار را تقلید کرده، در حال ساخت راز بقا بود.

-هم اکنون این طوری که مشاهده می کنید، اینجا جنگلهای بیریخت یک جزیره است که استاد مادرسیریوسمان ما را به انجا اورده. و شاید برایتان سوال شود که ما چرا اینجا هستیم؟ خب...به احتمال نود و نه ممیز شصت و هفت صدم درصد ما به دنبال نخود سیاه های پنج پایی امده ایم و به احتمال صد در صد هم استاد سیریوسمان به دنبال اب تنی اش آمده است. بله حالا اینها را بیخیال. اینی که الان از کنارمان رد شد یک ری ام بود که خونشان قدرت خارق العاده ای دارد و چند سال یکبار هم کسی می بینتشان. اون چراغی هم که آنجا افتاده چراغ غول چراغ جادو است یحتمل و اینم یک عدد پیغمبره به شدت عصبانی است که احتمالا با شوهرش دعوایش شده...اعه اینکه موراست!

آملیا بعد از پایین اوردن دوربین به سمت پیغمبره رفت که تمام ردایش را لجن پوشانده بود. مورگانا لی فای، مورخ خانه ریدل، در حالی که داشت به مرلین و حوریان فحش می داد با عصبانیت جلو امده و هیچ متوجه دختر جوان نبود.

-مورا! این چه وضعیه؟ مد ساله؟ یا نکنه خواستی شبیه لیدی گاگا بشی؟
-هان؟ اعه آملیا تویی! هیچ کدوم. من یک پیغمبره ام یادته؟ دست گل اون مرلین فلان فلان شده است.
-اعه! حالا اشکال نداره، خوشگل شده ردات!
-درسته که نباید به عنوان یک پیغمبره به لباسهام اهمیت زیادی بدم، ولی ببین تو رو خودم ردام به چه وضعه در اومده! مشکل اینکه هر کاری می کنم نمی تونم تمیزش کنم. مرلین افسونش کرد بدون چوبدستی...البته...منم افسونش کردم! الان تمام بدنش پر خاره!
-
-خب آملیا این افسون در زمان از بین میره. تو اینجا چی کار می کنی؟
-هیچی من داشتم مستندمو تهیه می کردم.
-اهان.

بعد از چند دقیقه سکوت آملیا به ویبره افتاد و گفت:
-مورا یه چیزی!

مورگانا که سعی داشت آن لجن های کنه را از ردایش جدا کند با بی حوصلگی گفت:
-هوم؟
-میگم مورا من همگروهی ندارم! میای همگروه من بشی؟
-هان؟ همگروه تو؟
-اره!

مورگانا کمی فکر کرد...انتخاب بدی هم نبود. تنها درسی که آملیا در ان استعداد داشت مراقبت از موجودات جادویی بود و تنها شخصی که در مراقبت از موجودات جادویی استعداد داشت آملیا بود. پس شاید موراگانا می توانست با همگروهش تحقیقی بس بهتر از مال مرلین و آن حوری بهشتی کوفتی اش ارائه کند. پس لبخندی شیطانی زد و قبول کرد.

20 دقیقه و 56 ثانیه بعد

-...اینها یک مشت داکسی اند. همان طور که همه می دانند و یا باید بدانند داکسی ها از نظر سازمان و.س.ج قابل مهار توسط جادوگران کاردانی مثل من هستند. خب اونی هم که پشت اون درخته یک...دهه برو کنار داکسی مزاحم...گفتم گمشو اونور پخش زنده نیست ولی دارم فیلم می گیرم...آوداکداورا! خب حالا بهتر شد. بعضی وقتها این جانوران مزاحم را باید ادب که برای بقیه شان درس عبرتی شود. مورا نظر تو چیست؟

مورا یا همان مورگانا که در تمام راه زیر لب جمله "غلط کردم" را زمزمه می کرد نگاهی به سوزان کرد، که بالاخره سکوت کرده و منتظر پاسخی از طرف او بود. با خود فکر می کرد که مادر و پدر دخترک در زمان کودکی او را چگونه تحمل می کردند. همگروهی از این پرحرفتر پیدا نمی شد؟ و وقتی دید آملیا به خاطر اطلاعاتش هم که شده به درد می خورد، دستی به بالهایش - که از رز آبی بودند - کشید و به بقیه مستندسازی هم گروهی اش نگاه کرد.

-خب گویا مورا نظری نداره. ولی به نظر من مهمه. اینی که الان داشت برامون آواز می خواند یک مانتیکور کوچولو موچولو بود. سلام مانتیکور!^_^
-ام آملیا...میان کلامت...اینا همونایی نیستن که وقتی می خوان چیزی رو بخورن براشون آواز می خوانن؟
-چـــــــــرا! دقیقا. من عاشق این مانتیکورام. قربون اون نیش خطرناکت برم من! ^__^
-فکر کنم در زمان خلقت برای حس حیوان دوستی تو کمی زیاده روی شده.
-این مانتیکور خیلی موجودات جالبین مورا. انقدر پوستشون باحاله. هیچ طلسمی نمی تونه از پوستشون رد بشه، حتی طلسم مرگ! قربونش برم...ببیندگان عزیز مشاهده اش کنید بچه مو! داره دنبالمونم میاد. ^___^
-آملیا فکر...
-وای مورا می دونستی اینا نژادشون یونانیه؟^____^
-آملیـــا فکر کنم...
-اگه یک لحظه نیششو لمس کنی در جا میمیری! من همیشه دنبال نیش یکی از اینا بودم برای کلکسیونم. ^_____^
-آملیــــــــــــا یک دقیقه به من گوش کن!

سوزان با ناراحتی و دلخوری به سمت مورگانا برگشت. نمی فهمید چرا این پیغمبره سیاه عظمت زیبایی و شکوه مانتیکوری که داشت دنبالشان می آمد را درک نمی کرد. ولی گویا مورگانا برای چیز دیگری او را صدا کرده بود. پیغمبره در هوا معلق مانده بود و حرکت نمی کرد. وقتی نگاه پرسشگر آملیا را دید با انگشتش به پشت سر او اشاره کرد. سوزان در لحظه آخری که داشت بر می گشت مانتیکور را دید که سرجایش خشک شده و به پشت دخترک نگاه می کند. آملیا سوزان بونز برگشت و با چیزی رو به رو شد که...
-جـــــــــــــــــــــــــــــــــیغ! وااااااای. یک پنج پای پشمالو! قربونت بشــــــــــــم!

مورگانا کمی جلو آمد و با دقت به پنج پا نگاه کرد. سه متر و خرده ای بود. کمی ارتفاع گرفت و فکر کرد که کائنات چه موجوداتی را که خلق نکرده است. شاید بهتر بود این پنج پا را در یکی از آیاتش می اورد.

پنج پا غرشی کرد و خم شد تا آملیا را ببلعد ولی دخترک یک دستش را دور یکی از پاهای آن هیولای سه متری حلقه کرده بود و با دست دیگرش دوربین را به سمت خودش گرفته بود و بیخیال صدای گوینده های مستند با هیجان می گفت:
-واااااای بینندگان عزیز! اینجا رو. من یک پنج پای خوشگل گوگولی پیدا کردم. چه قد و بالایی داره. وای پاهاشو! چنگکهاشو. قربونت برم راسته که تو قبلا آدم بودی؟ وااااای مورا! اینو دیدی؟هوی مانتیکور بی ریخت به چی نگاه می کنی؟

مانتیکور نگاه عاقل اندر سفیهی به سوزان و سپس به پنج پا انداخت. پنج پا نیز با چرخان سرش به چپ و راست تائید کرد که دخترک عقلی در بساطش ندارد.

-بزنم به تخته! بچه خودش یک پا والیبالیسته. تو از موسوی هم بلند تری آره؟ میزاری یک عکس ازت بگیرم بزارم جغدگرام؟

و قبل از اینکه منتظر تائید پنج پا شود با هیبت کلاغ بر روی شاخه ای رفت. سپس به شکل اولش برگشت و لنز دوربین را تنظیم کرد.

-حالا بخند عزیزم! ماشالله! مورا تو هم با اون مانتیکور بی ریخت برید کنار تو کادرید! حالا بگو سیب. یک...دو...سه...سیبــــــــــــ! خوب شد. مورا بریم؟

مورگانا لی فای لبخندی به پنج پای متعجب زد و زمزمه کرد "اون واقعا دنبال یک آدمه تا بخورتش! نه یک آملیا!". سپس برگشت و با سر به دخترک که کله از پا نمی شناخت علامت داد که کارشان تمام شده.

آملیا نیشخندی زد و بار دیگری به شاهکار هنری اش نگاه کرد و از درخت پایین رفت.

15 دقیقه بعد در راه ساحل

-مورا میگم چه سفر اکتشافی جالبی بود! نه؟
-تقریبا بله. ولی در کل، آخرش نفهمیدیم که این پنج پائه واقعا انسان بوده یا نه.
-به ما چه! وزارتخونه قبلا خودش بررسی کرده!
-بررسی کرده؟
-اره بابا. تو کتاب درسیمون نوشته. توی صفحه پنجاه و هفت کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه انها.

و قبل از اینکه به پیغمبره فرصت حرف زدن دهد ادامه داد:
-این کاملا نا معلومه که اونا انسان بودن یا نه. یکسری سازمان ساماندهی و نظارت بر امور موجودات جادویی خواسته یکی شونو به دام بندازه و جادوی تغییرشکلو برشون انجام بده ولی اینا خودشون مقاومت کردن و نرفتن. وقتی وزارتخونه دیگه پیشو نگرفته من و تو بریم دنبالش؟ بیخیالش بابا. سیریوسم که لب آبه اهمیتی نمیده که افسانه اونا چی بوده!
-مطمئنا مدیر خوشحال می شه که از وضعیت سیریوس اطلاع پیدا کنه .اونو فراموش کن...ام...آملیا تو را این مانتیکور مطمئنی؟

و سپس برگشت و به مانتیکور زبان بسته ی بیچاره ای نگاه کرد که به وسیله طنابی که خودش از گلهای مریم ساخته بود و یکسرش دست آملیا بود، اسیر شده بود. آملیا که عکسی را که در دست داشت را نگاه می کرد با حواس پرتی گفت:
-اره. می خوام با خودم بیارمش هاگوارتز. مطمئنم گرگام ازش استقبال گرمی می کنن!

مورگانا پوفی کشید. به پشت سر نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-ولی من خیلی مطمئن نیستم.

و سپس به عکس آملیا نگاه کرد، که می خواست آن را با فیلمشان به سیریوس بدهد. مورخ خانه ریدل فکر کرد که هیچ وقت این سفر را جایی ثبت نکند...هیچـــ وقت!

و شاید تا به حال همه تان از کنجکاوی برای دیدن شاهکار تاریخی آملیا دق کرده باشید! خب من چون خیلی بیرحم نیستم آن را یواشکی از سطل آشغال دفتر اساتید برداشتم تا به شما نشان دهم. این شما و این...ام...شاهکار هنری :|

تصویر کوچک شده


چند ماه بعد ایه ای در مورانامه پیدا شد که این چنین بود:
و ما پنج پا را افریدیم تا ادمها از غیر ادمها را تشخیص دهد.(763)



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
تازه از اسلی گاه مشرف شدم خیدمتتون.

- بیاید بیرون مک ها! لینوکس ها! گاز زده شدگان بیایید که ورنی اره ای اومده!

دوربین روی ورنیکا که در بالای سخره ای فریاد می کشد زوم شده است. در این لحظه ورنیکا در حال انجام دادن یک سری حرکات عجیب و غریب است. حالا او از کادر خارج شده و به سمت پایین سخره می دود و ما هم به دنبال او می رویم.

این جا پایین سخره است. یک جاده آسفالته دیده می شود به همراه تعدادی ساختمان آسمان خراش. ورنیکا اسمتلی، کارگردان، مجری و همه کاره برنامه به سرعت جلو می رود و در برابر یکی از ساکنین جزیره می ایستد. ساکن جزیره کت و شلوار زیبایی به تن دارد و به دیوار تکیه داده است. اکنون مجری ما می خواهد تلاش کند که با این فرد ارتباط برقرار کند:
- مو مو عــــــــــــــــی، هیحکه هیحکو عواااا! عاااااااااااااا!
- از دیونه خونه فرار کردی؟

مجری ما لحظه ای با بهت و حیرت به مرد جزیره نشین خیره می شود. نشانه های انفجار در شمایل کارگردان ما ظاهر گشته. او اکنون مشغول جویدن لب اش است. اکنون فریاد می زند سه ... دو ... یک:
- من از کجا فرار کردم! از عروسی بابات فرار کردم بوقیه *****!

کات کات! ما برویم کارگردان را جمع کنیم تا اتفاق وخیمی نیافتاده است.

چند دقیقه بعد:

خوشبختانه مرد جزیره نشین پیش از آن که مورد اثابت چکش جنگی کارگردان قرار بگیرد متواری گشت. همان گونه که می بیند تلفن های عمومی سالم و رنگ شده در سرتاسر جزیره دیده می شوند. همه جا ساختمان های لوکس وجود دارد و این یعنی آن که این جزیره هنوز از شرایط طبیعی خود خارج نشده است.

ما در حال حاضر سعی کرده ایم که شبیه مردم جزیره نشین خودمون رو با برگ بپوشونیم، اما ظاهرا این هم برای مردم این جزیره عجیب است و آن ها چپ چپ به ما نگاه می کنند. هدف ما پیدا کردن موجود پنج پا می باشد. برای این که منابع غذایی سفرمان را تهیه کنیم هم کارگردان مصالمت آمیز با چند نفر از اعضای جزیره مذاکره کردند.

صبر کنید...صدای عجیبی از پشت سر ما می آید. ظاهرا که صدای ... پلیسه! بدوید! ببیندگان عزیز، اصلا مهم نیست!(دوربین به شدت تکان می خورد.) در... هر برنامه ای... از این...چیزها...پیش می آد. خوشبختانه پلیس رد مجری ما... و خود ما... رو گم کرد.یک نفس عمیق می کشیم و به سراغ پنج پا می رویم. ولی ظاهرا برای این کار باید تا تاریک شدن کامل هوا صبر کنیم، پس ما هم صبر می کنیم...

زمانی که هوا تاریک شده است:

ببینندگان عزیز همونطور که می بینید خیابان تاریک و بی سر و صدا است. چند گربه بالای دیوار محلی که موجود پنج پا در آن دیده شده، قرار داردند. یک جزیره نشین که سوار بر موتر هست دارد به سمت ما می آید. ما مجبوریم قایم شویم.الان دارد سوت را می گذارد در دهانش و سپس سوت می زند. خوب است! موتور سوار از ما دور می شود.حال ما دوربین را روی مجری، کارگردان و همه کاره اینجا یعنی دوشیزه اسمتلی زوم می کنیم. او ابتدا سمت راست را نگاه می کند که یک وقت ماشین نیاید، سپس تا وسط خیابان می رود و حالا دست چپ را نگاه می کند. یک دوچرخه سوار با سرعت سی متر بر سرعت نزدیک می شود.ورنیکا متوقف شده است و حرکت نمی کند تا دوچرخه رد شود. دوچرخه نزدیک می شود، نزدیک تر می شود، نزدیک تر تر می شود. دوچرخه و دوچرخه سوار سرنگون می شوند.

ورنیکا سرانجام به سمت دیگر خیابان می دود و ما هم به روی او زوم می کنیم. ورنیکا بالاخره به در می رسد و یک جست می زند. عجب پرشی می کند این شنل قرمزی! حالا دارد خودش را از در بالا می کشد، او می تواند موفق شود؟ ادامه این داستان را در قسمت بعد ببینید...

خب چون وقت تنگ است زود می رویم سراغ قسمت بعد. کارگردان به ما اشاره می کند که وضعیت امن است و ما می توانیم به آن طرف خیابان برویم. دوربین اول سمت راست خیابان را نشان می دهد که پرنده در آن پر نمی زند.جلو می رود، حالا ما به وسط خیابان رسیده ایم و دوربین باید سمت چپ را نشان بدهد.زرشک! پیرمردی دوچرخه سواری که روی زمین افتاده بود هنوز بلند نشده است، شاید اگر وقت داشتیم کمکش می کردیم، ولی وقت نداریم. پس ما می رویم پیش کارگردان، در آن سوی خیابان.

شما اکنون شاهد کلوس آپی از چهره شنل قرمزی معروف هستید که بالای در نشسته است. او لبخندی می زند و شصت هایش را به نشانه تایید بالا می آورد و سپس به داخل جستی می زند. ظاهرا اوضاع دوباره وخیم شده است؛ صدای پارس های سگ از حیاط خانه می آید و سرانجام پس از صدای روشن شدن اره ای، سر و صدا فروکش می کند.

جیرنگ


ورنیکا در امتداد در ایستاده و به ما اشاره می کند که داخل برویم. با عجله به سمت او می شتابیم و خود را به درون پرت می کنیم. یک نمای کلی از ظاهر مکانی که گفته شده می شود موجود پنج پا را در آن یافت داریم؛ خانه ای بزرگ با نمای سنتی، شیشه های رنگی و حیاطی پر از گل و گیاه و درخت. دوربین به سمت چپ می چرخد، اما کارگردان جلوی دوربین می ایستد، عرق کرده است و نفس نفس می زند:
- خیلی خب ببینندگان عزیز، دیدن این صحنه برای افراد زیر هجده سال و کسایی که بیماری قلبی دارند اصلا توصیه نمی شه.

سپس کنار می رود. سگ به شکل فجیعی مرده است. از طرفی ما می دانیم که بیماران قلبی و افراد زیر هجده سال نیز حرف گوش کن نیستند. پس صحنه را بیشتر از این توصیف نمی کنیم و می دانیم که خیلی از بینندگان ما در حال تناول کردن خوراکی های خوشمزه هستند و ممکن است که اشتهایشان کور شود.

به سرعت به سمت در ورودی می رویم. صدایی از درون خانه می آید. ورنیکا دوباره رو به دوربین می کند و انگشت اشاره اش را به نشانه سکوت جلوی لبانش می گیرد.حال یک چیزی از لای موهایش در می آورد و در سوراخ قفل فرو می کند. شنل قرمزی در آخرین لحظه پشتش را به دوربین می کند تا فوت کوزه گری اش را لو ندهد. ای کلک!

در باز می شود و ما به آرامی وارد می شویم. صدای عجیبی که راجع به آن صحبت می کردیم واضح تر شده و اکنون قابل تشخیص است.

امشب شب مهتــــــــــاب حبیبم رو می خوام. حبیبم اگر خوابـــــــــــــــــــ، طبیبم رو می خوام...


صدا از درون حمام می آید. ورنیکا آهسته به آن سو می خزد و از پشت در یک چشمی نگاه می کند. لبخندی می زند و سپس به ما اشاره می کند که برویم و فیلم بگیریم. درون دستشویی دختر جوانی که ظاهرا کمی بیشتر از کمی اضافه وزن دارد، با لباس خانه در مقابل آیینه ایستاده و هنگام خواندن آواز های برون مرزی که قبلا درون مرزی بودند، حرکات موزون و بعضا ناموزون از خود نشان می داد.چشم پدر و مادرش روشن! فیلمبردار نمی داند که چرا باید از این صحنه ها فیلم بگیرد؟ به کارگردان اشاره می کند. کارگردان نزدیک گوش فیلم بردار زمزمه می کند:
- بعد جداش می کنم، سر هاگزمید می فروشم. تو کاریت نباشه.

از آن جایی که فیلم بردار نمی تواند روی حرف کارگردان حرفی بزند، اطاعت می کند. مدتی به این منوال می گذرد و هنگامی که دخترک شروع به سرودن اشعار من در آوردی بی قافیه می کند، کارگردان به سمت گوشه دیگری می رود و ما را نیز به آن سو فرا می خواند. درون خوانه پر از اشیاء شکستنی و صدا دار است. ما باید مراقب تک تک قدم هایمان باشیم. اهل خانه ظاهرا زیاد به بهداشت علاقه نداشته و همه جا پر از خرده نان و انواع و اقسام خوراکی است. از راه پله بالا می آییم و به اتاقی که آخرین بار موجود پنج پا دیده شده می رویم.

اتاق تاریک است. روی دیوار یک تابلو نقاشی عتیقه دیده می شود.کلا این اتاق پر از اشیاء عتیقه است. ناگهان چیزی وارد کادر می شود! بزرگ است، به اندازه یک انسان بلند قامت، دستانش در هوا پیچ و تاب می خورند، به سمت یکی از مجسمه های برنزی می رود.آن را می گیرد و سعی می کند که بلندش کند. کارگردان در این شرایط به بازوی فیلم بردار زده و او را زهره ترک می کند. کارگردان می خواهد که از او و هیولا یک نمای کلی بگیریک. ورنیکا که همان کارگردان و نویسنده و همه کاره است اره اش را بالا می آورد و وردی می خواند. اشعه ی سفید رنگی بیرون زده و هیولا بر عکس می شود.

مجسمه برنزی، مقدار زیادی پارچه، یونولیت، چوب، مفاصل مصنوعی و مقدار زیادی چیز دیگر روی زمین می ریزد.در آن میان یک نفر در میان زمین و هوا با چهره ای پوکر فیس، سر و ته در هوا معلق است و به دوربین خیره شده. او همان ریگولوس بلک است! همان هیولای پنج دست افسانه ای...


be happy


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
ملت:

سیریوس که چهره ی آماده ی شاگردانش را دید، در دل خندید و به فکر اذیت کردن آنها افتاد. بنابراین با چهره ای جدی گفت:
-خوبه حد اقل قبل از مرگتون مثل سگ های مشنگی نمی ترسید.
-مگه قراره بمیریم؟ :worry:

ملت: :worry:

سیریوس که در دل خود قاه قاه می خندید، بدون اینکه به روی خود بیاورد با همان حالت جدی گفت:
-پس فکر میکنید دارید میرین تفریح؟ هیچکس تا به حال نتونسته از اون جانوران مستند بسازه چون اونا معمولا دوست ندارن آدمیزاد ها رو ببینند. اگر هم ببیننشون سریع قورتشون میدن.

ملت: :worry:

سیریوس که چهره های نگران ملت را دید، با حالت مصمم و جدی گفت:
-خودتونو جم کنین. آماده شین که باید بریم. زود.

ملت که هیجانشان اکنون تبدیل به نگرانی و اضطراب شده بود، زمانی که دیدند راهی برای فرار از دست سیریوس ندارند، سرانجام به راه افتادند تا همراه سیریوس به جزیره بروند.

ساعتی بعد

ملت که به دنبال سیریوس، وارد جزیره شده بودند، از ترس اینکه مبادا اسیر جانوران جزیره مملو از درخت، شوند، چنان به یکدیگر چسپیده بودند که انسان را به یاد ملاتی سفت و سرسخت، که در ساخت خانه های ماگلی ها به کار می رفت، می انداخت.

هری که در کنار پدر خوانده اش، سیریوس، قدم بر می داشت و رون هم در پشت سر آنها بود، به ملت پشت سرش که آن چنان ترسیده بودند که رنگ به چهره یشان نمانده بود، خندید و آنها را مورد تمسخر قرار داد و همچنان با سیریوس همراه شد و رون را نیز با دست به خود نزدیک تر کرد تا بینشان جدایی نیفتد.

بعد از مدتی راه رفتن، سیریوس ایستاد و پشت سر او هم، ملت هاگوارتز که از خستگی جانی برایشان باقی نمانده بود بر روی زمین ولو شدند و شروع به نفس نفس زدن و رد و بدل کردن بطری های آب کردند.

سیریوس که خستگی ملت را دید، به آنها لبخندی زد و دندان های نه چندان سفیدش را به رخ همه کشید. سپس، بر روی نزدیک ترین تکه سنگ نشت و کوله اش را از پشتش به زمین، در مقابل پاهایش گذاشت و درآن را باز کرد و شروع به خروج وسایل درون آن کرد.

ملت که گمان می کردند سیریوس چیزی آورده که آنها بخورند، مشتاق دور او جمع شدند. اما با دیدن وسایل عجیب و غریبی که او از کوله ی خود در آورد، آرزو هایشان بر باد فنا رفت.

سیریوس که دوربین های فیلم برداری را آرام و با مهربانی از درون کوله اش خارج می کرد، به آخرین دوربین که رسید دستی مهربان بر روی آن کشید و بر خلاف بقیه ی دوربین ها که بر روی زمین گذاشته بود، آن را با احتیاط بر روی پاهایش قرار داد.

ملت که نمی دانستند چه خبر است، با چشمانی از حدقه بیرون آمده به سیریوس نگاه میکردند تا اینکه بالاخره یکی از ریونکلاوی ها به حرف آمد و پرسید:

-استاد اینا چین؟
-دوربین.
-دووووووووووووربین؟
-بله.

سیریوس مکث کرد. سپس با صدای بلند که همه ی دانش آموزان خسته اش بفهمند، گفت:
-اینا دوربینن و کار شما اینه که به گروه های دو نفری تقسیم بشین و برین موجودی رو که توضیحشو بهتون دادم رو پیدا کنین و با استفاده از این دوربین ها ازشون مستند درست کنید. خب گروهاتون رو مشخص کنید. زود باشین.

ملت که با این حرف سیریوس قطرات اشک در چشمانشان، همچون موج های دریای کاسپین، موج می زد با التماس به سیریوس نگاه کردند تا شاید آن ها را رها کرده و از این کار چندش آور و خطرناک خلاص شوند.

سیریوس که قیافه ی گریان ملت را دید، با صدای بلندی که آنها را از سرپیچی منع کند، گفت:
-برین سر کارتون. زود. نبینمتون این اطراف ها. زود باشین.

دانش آموزان با همان قیافه های گرفته ی خود، به دسته های دوتایی تقسیم شدند و هرکدام دوربینی قدیمی برداشتند و با دلخوری از سیریوس دور شدند به جز رون و هری که همچنان در کنار سیریوس ایستاده بودند.

-چرا اینجا واستادین؟
-دوربین نیست. بنابراین نمی تونیم مستند بسازیم.
-اگه فکر کردی می تونی از دست تکالیف من در بری باید بگم اشتب فکر کردی.
-اهم .خب با چی مستند بسازیم؟

سیریوس دوربینی را که روی پاهایش بود را برداشت و روبه هری گرفت و گفت:
-این مال پدرت بوده. خیلی برام ارزشمنده اما خب مال پدرته پس باید به تو برسه. بیا بگیرش.

هری دوربین را گرفت و برای لحظات طولانی به آن نگاه کرد و خاطرات پدر و مادرش را برای خود زنده کرد. سپس رو به رون کرد و گفت:
-بیا بریم.

رون که می دانست چرا هری به یکباره اخلاقش اینگونه افسرده شده است، سوالی در این باره نکرد. زیرا مطمئن بود که هری اینگونه راحت تر است و پرسش ها ی او تنها ناراحتی هری را چند برابر می کند. بنابراین سکوت اختیار کرد و به دنبال هری، از سیریوس دور شد.

بعد از مدتی طولانی راه رفتن، رون رو به هری کرد و با صدایی ترسیده گفت:
-هری؟
-ها؟
-حالا مجبوریم بریم؟
-منظورت چیه؟
-عنکبوته آخه.
-اها از اون لحاظ؟ اره رون چون اگه حرف سیریوس رو گوش نکنیم اونوقت باید انتظار داشته باشیم مالفوی گوش کنه؟
--می دونم ولی...
-رون ولی نداره. بعدشم باید یه فرصتی باشه که تو بتونی ترستو بذاری کنار و الان بهترین زمانه.

رون دیگر سخنی نگفت و به دنبال هری راه را ادامه داد. سعی می کرد خودش را شجاع جلوه دهد اما در دلش همان ترس کودکی اش وجود داشت و گویی نابود شدنی نبود.
-هری اینجا خیلی وحشتناکه. بیا برگردیم. من میترسم. صدا های بدی میاد اینجا.
-بیا رون بچه بازی رو بذار کنار.
- آخه می ترسم من بابا.

هری که در دل به رون می خندید و او را مسخره می کرد، برایش شکلکی در آورد تا به او بفهماند حرف هایش برایش اهمیت ندارد و چه بخواهد یا نه، باید دنبالش برود.

رون هر چند لحظه یک بار سرش را به اطراف می چرخاند تا ببیند کسی یا چیزی آن اطراف هست یا نه؟ بنابراین همیشه چند گام از هری عقب تر بود.

خورشید کم کم با پرتو های زیبایش در پشت کوه ها پنهان می شد و به نظر می رسید که رون و هری آنقدر از سیریوس و دوستانشان دور شده بودند که دیگر نمی توانستند باز گردند. بنابراین ناچار در شکاف بزرگی که در داخل درخت بزرگی بود، پنهان شدند تا کمی استراحت کند.

صدای خش خش پاهای موجود عظیم الجثه باعث شد که قلب دو مسافر به جایگاه حلقشان بیاید و از ترس جایشان را خیس کنند.

صدایی وحشتناک از قدم های یک موجود پنج پا!

رون که از ترس چهره اش به رنگ موهایش شده بود، در دور ترین فاصله خود را به تنه ی درخت چسپانده بود، و از ترس نزدیک بود خودش را خیس کند.

هری که او هم مثل رون ترسیده بود، دستش را به سمت دوربین آویزان از گردنش برد و از تنها فرصت موجود استفاده کرد.

آن دو نمی دانستند که لحظه ای بعد، با تمام سرعت در حال فرار کردن هستند تا جان خود را نجات دهند. نمی دانستند که تا لحظه ای دیگر رون از درد زخم پایش، که پنج پا آن را به وجود آورده بود، به خود می پیچد.

بالاخره بعد از فرار از دست پنج پا، کشان کشان خود را به محلی که قرار بود همگی در آنجا جمع شوند، رساندند اما دیگر جانی در تن نداشتند.

اکنون که به چند قدمی محل اجتماع همگان رسیده بودند، خود را رها کردند تا آخرین قطرات انرژی نیز به خاک منتقل شود.

آنها در چند قدمی سیریوس، از هوش رفتند.


چند روز بعد

هری و رون که تازه به هوش آمده بودند، بر روی تخت های خود نشسته و به سخنان سیریوس گوش میدادند و به خود افتخار می کردند. زیرا آنها توانسته بودند به عنوان اولین افراد، از عنکبوت مستند بسازند و این از هر چیز دیگری مهم تر بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴

سیگنس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
ببخشید اشتباه شد


عمو نوروز نیا اینجا که این خونه عزا داره
پدر خرج یه سال قبل شب عید و بدهکار
چشای مادر از سرخی مثل ماهی هفت سینن
که ازبس تر شدن دائم دیگه کم کم نمیبینن
برادر گم پشت سرنگ های فراموشی
تن خواهر شده پرپر تو بازار هم آغوششی
توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست
تا وقتی نون و خوش بختی میون کول بارت نیست
عمو نوروز نیا اینجا بهار از یاد ما رفته
روی سفره نه هفت سین نه نون نه ___
عمو نوروز تو این خونه تموم سااال زمستونه
گل وبلبل یه افسانه است فقط جغد که میخونه
بهارو شادی عید و یکی از اینجا دزدی
یکی خاکستر ماتم رو تقویم ما پاشیده
عمو نوروز نیا اینجا
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
1.

-میدونستی بابابزرگم شکارچی حیات وحش بوده؟!یبار باهاش رفتم جنگل...بعد یه موجود پنج پا دیدیم و بابابزرگم با وجود این که شصت سالش بود، مغزشو پاشوند هوا...بعدشم قلبشو گذاشت تو کلکسیون پنج پاها!

وندلین، از تأسی کنندگان به شعار"خالی بندها هرگز نمی میرند"در حال خالی بستن بود و چهره لاکرتیا بلک از یک تسترال باری هم خسته تر بنظر میرسید. لاکرتیا با نگاهی عاقل اندر سفیه به وندلین گفت:
-اما تو که گفتی بابابزرگت تو سی سالگی مرده!

وندلین صدایش را صاف کرد و به سرعت جواب داد:
-اهم...گفتم بابابزرگ؟منظورم مامان بزرگ بود!
-ولی تو که گفته بودی مامان بزرگت نسبت به موجودات پنج پا فوبیا داره!

وندلین با نگاهی که همه در هنگام لو رفتن چاخان هایشان به خود میگیرند، گفت:
-منظورم مامان مامان بزرگم بود!

لاکرتیا چپ چپ نگاهش کرد:
-تو که گفته بودی مامان مامان بزرگت یه سمندر بی دست و پا بود که تو آتیش سوخت!
-بـ...
-ببخشمت؟ باشه به شرط این که دیگه الکی نگی!

وندلین چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
-نخیر...میخواستم بگم بری زیرتسترال دو تنی له بشی!

درست قبل از اینکه لاک بتواند حرکت دیگری با حدقه، عنبیه، زجاجیه، عدسی، شبکیه یا شبکه نورون های به هم متصلش بزند، متوجه پنج بای عظیم الحثه ای شدند که به ظاهر با علاقه وافری به آن دو خیره شده بود. وندلین درحالی که سعی داشت قیافه خفنی به خود بگیرد گفت:
-بهت گفته بودم موجودات پنج پا لاک دوست دارن؟!اونا بوی آسیتون رو حس میکنن...مثه...مثه سگ!
-من که از آسیتون استفاده نمیکنم!
-پس چیکار میکنی؟
-لاکمو میخورم...مزش بیشتره!

در حول و ولای این بحث های خاله زنکی بودند که پنج پا، در راستای ابراز علاقه به لاک، ابراز موافقت با عدم استفاده از آسیتون، تبلیغ پاک کننده لاک ایووروشه و یا هر کوفت نامشخص دیگری، یکی از پاهایش که پنجه های خطرناکی داشتند به طرف لاکرتیا دراز کرد. تا وندلین به خودش بجنبد دید جا تر مانده و همگروهیش نیست. یعنی هست اما به سرعت برق و باد،بزن بریم از اینجا در حال فرار است.
-واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!

جیغ دوم لاکرتیا از مرز سی بل عبور کرد و نود بل را شکافت و وارد فرا صوت شد. وندلین که از کودکی حس همنوع دوستی در وجودش موج میزد فرصت را غنیمت شمرد و دوربین دیجیتالش را روشن کرد. از آنجا که گوینده مستندشان در حال فرار از دست سوژه بود، خودش با صدایی"داوود نماینده"طورشروع کرد:
-جزیره دری یر برن قطب زندگیست...قطب حیات وحش...غازهای مهاجر در آسمان چرخ میزنند و...

در این لحظه دوربین را روی کرکس هایی که متظرند بقایای جنازه لاکرتیا را بخورند زوم کرد. کرکس ها با شور و هیجان دست تکان دادند. وندلین دوربین را با عجله به طرف لاک و پنج پا برگرداند.
-پنج پایی که میبینید کوچک است تازه! ولی به راحتی طعمه شیرین خود را یافته و بوی خوشمزه اورا حس میکند...فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه!
-کمک...!
-طعمه جیغ کشان و فریاد کنان میدود...محال است که که موجود پنج پا از شکار خود بگذرد و تا آخرین قطره خون طعمه را نوش جان نکند....

در این لحظه پنج پا بر کول لاکرتیا پرید و دو موجود پنجول کشان و گازگیران و طلسم پرتاب کنان، به جان هم افتادند.وندلین که تازه بسته پاپ کورنی ظاهر کرده بود که حین تماشای تعقیب و گریز لاک و جانور نوش جان کند، ناگهان یادش افتاد که برای تکلیف درس مراقبت از موجودات جادویی قدم به این جزیره گذاشته اند...هاگوارتز! اگر لاک می مرد کی برنامه کلاسی را به روز می کرد؟! تازه کلاسی که تدریس میکرد هم کنسل میشد و ده امتیاز از دست می دادند! در نتیجه شکوفه ذرت و دوربین را به کناری انداخت و چوبدستی به دست، «نفس کــــــــــش» گویان وارد کارزار شد.
-آخ...پامو گاز نگیر!
-من پاتو گاز نگرفتم!
-میخواد پامو قطع کنه...میخواد زجر کشم کنه!
-لاک! خفه شو بذار نجاتت بدم!

به این ترتیب یک پنج پا،یک گربه و یک شبه انسان به جان کندن هایشان ادامه دادند. دوربین دیجیتال جادویی پیش از تمام شدن باتری اش، هوشمندانه این کلمات را روی تصویر حک کرد: «راز بقا یا راز احمقا؟ مساله این است!».


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
از همونجایی که ممد نی انداخت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 182
آفلاین
نقل قول:
مشخصه دیگه، قراره که کل کلاس، به یک سفر اکتشافی تحقیقاتی به جزیره دری یر برن و اطلاعات بیشتری در مورد پنج پا ها و اون افسانه خاص به دست بیارن و همینطور یک فیلم مستند و در واقع راز بقا از اون جزیره و علی الخصوص پنج پاها بسازن. (30 نمره)


-نگیر آقا، نگیر وزیر نشسته اینجا... د ببر کنار لامصبو!

کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده جلو آمد. روی پلاک کوچکی روی سینه اش، اسمش را نوشته بودند: "کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده اصل". کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده اصل، محافظ شخصی آرسینوس جیگر بود و هر بشر یا جادوگری که به شعاع سه و بیست و هفت سانتی متری آرسینوس می رسید، جایش در شکم کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده اصل بود. کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده اصل، مهاجمین احتمالی را می خورد.

مایکل کرنر دوربین را پایین آورد و فریاد زد:
-ببین کت و شلواری گولاخ عینک ری بن زده! استاد گفته مستند تهیه کنین، منم می خوام مستند بگیرم. منم مایکل کرنرم، خطرناکم، منو بخوری منحرف می شی!

کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده در حال بررسی اوضاع بود که وزیر با این حالت جلو آمد و گفت:
-بگذارید راحت باشد. تا وقتی من در مستند حیواناتش نباشم، ایرادی ندارد.
-جیگَر؟
-جیگِر هستم، رعیت جان.
-تو چرا اینجوری حرف می زنی؟
-من همیشه جدی و رسمی حرف می زنم. وزیر سحر و جادو هستم. باید پرستیژ داشته باشم.

در همان حینی که آرسینوس مدام درباره ی خودش حرف می زد و هی کلاه وزارتش را نشان می داد، سیریوس بلک جلو آمد و گفت:
-خب شما دو تا هم که با هم شدین. برین خوش باشین.
-من؟ همگروهی شوم با این متلاشی کننده ی بنیان خانواده ها؟ این شیرفروش؟ :worry:

سیریوس اندکی فکر کرد و گفت:
-راست می گی وزیر جان. بیا بغلم.

مایکل کرنر قصد اعتراض داشت - نسبت به سرقت دیالوگ مخصوصش، بیا بغلم - که ناگهان شخصی مثل کلم از روی زمین سبز شد و گفت:
-بیا من همگروهیت می شم.
-اسمت چیه؟
-عجبشیر توشیری، فرزند بشیر.
-ماشالا چه با کمالاتم هستین شما. بیا بریم مستند بگیریم.



دقایقی بعد
-اَشکِن!

عجبشیر توشیری فرزند بشیر دوربین را روشن کرد و آرام گفت:
-بیا بیا... روشنه... پاشو بیا گزارش کن.

مایکل با صدایی آرام و آمیتا باچان طور گفت:
-پنج پاها موجوداتی گولاخ هستند. این گولاخ ها از نسل مک بون هایند که از ابتدا گولاخ بوده و دهن قبیله ی مک نم دونم چی چی ها را سرویس کرده بودند. حالا در فاصله ی بیست متری ما، یک عدد پنج پا مشاهده می شود. او خیلی گولاخ است.

دوربین روی پنج پا متوقف شد. موجودی بود با چهار پای استوانه ای و یک دست که پایینشان پهن تر از بالایشان بود. روی پوست قهوه ای رنگ مخلوق را موی کم پشتی فرا گرفته بود... تقریباً مثل اسب.

پنج پا - که در حقیقت چهارپایی با یک دست زاپاس بود - در حال رقص بود. فریاد "گانگنام استایل"ـش به هوا بلند شده بود. بقیه ی پنج پاها هم دورش حلقه زده بودند و چون یک دست بیشتر نداشتند، به صورت گروهی دست هایشان را به هم می کوبیدند.

در همین حین، مایکل صدای پایی شنید. برگشت تا ببیند چه کسی به آنها نزدیک می شود. به محض چرخیدن، این عنوان را دید: "کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده اصل". بعد ضربه ای را روی سرش حس کرد و بیهوش شد.



چهار ساعت بعد
-کرنر... کرنر بیدار شو. بیدار شو رعیت!

مایکل کرنر چشمانش را باز کرد. عجبشیر توشیری فرزند بشیر مقابلش قرار داشت. کمی آن طرف تر، آرسینوس جیگر طناب پیچ شده بود و به مایکل نگاه می کرد. آرسینوس خیلی سریع صحبت کرد:
-ببین، کت و شلوارپوش گولاخ عینک زده ی اصل، در حقیقت یه مک بونه! بعد از نسل ها اونا یه راهی پیدا کردن که چند نفرشون رو آدم کنن. این بادیگارد منم همینجوریه... در حقیقت یه پنج پاست! اونا می خوان ما رو بخورن! مایکل، نزار وزیر رو بخورن! منم نمی خوام عکسم رو بزارن تو تالار وزرای پیش از موعد مرحوم شده!

آرسینوس کنترلش را از دست داد و شروع کرد به گریه کردن. در همین حین، مایکل اوضاع را بررسی می کرد. آن ها در کلبه ی چوبی کهنه ای بودند. دست و پای مایکل و عجبشیر توشیری فرزند بشیر بسته شده بود. آرسینوس هم مثل یک مومیایی، کاملاً طناب پیچ شده بود. صدایی از آن سوی دیوار به گوش رسید:
-مک بون ها، پنج پاها و گولاخ ها! امروز ما این سه نفر رو می خوریم و حالشو می بریم تا به انسان شدن نزدیک تر شیم! :hungry1:

آرسینوس بغض کرده بود. عجبشیر توشیری فرزند بشیر هنوز بیهوش بود. مایکل باید حرکتی می زد. بنابراین حرکتی زد (جهت حفظ شئونات سایت، از توصیفات آن حرکت آستاکبارمدارانه معذوریم) و طناب های خودش و جیگر را باز کرد.

اما همین که خواستند از پنجره فرار کنند، در باز شد... آن هم نه با لگد، بلکه با لغد! گولاخ با حالتی گولاخ دم در ایستاده بود و با صدایی گولاخ وار گفت:
-جیگَر بیا بخورمت! drool:

بعد فیلم به صورت ترسناک در آمد. گولاخ - با این فرمت - با قدم هایی ترسناک جلو می آمد و با هر قدم رو به جلوی گولاخ، مایکل و آرسینوس یک قدم عقب می رفتند. عاقبت به دیوار رسیدند و توانایی عقب رفتن نداشتند. گولاخ با نیشخندی خوفناک جلو آمد. به نیم متری آنها که رسید، قهقهه ای شیطانی زد و همین که خواست جیگر را گاز بزند، مغزش Error 404 داد. بعد ناگهان دامینش اکسپایر شد و حرکات بی ناموسیک انجام داد. جیگر که مورد راز و نیاز واقع شده بود، در همان کلبه ماند تا وزیربازی در آورده و خودش را نجات بدهد؛ اما مایکل دست عجبشیر توشیری فرزند بشیر را گرفت - که تازه به هوش آمده بود و زمزمه می کرد: "عجب شیر تو شیری." - و دو نفری فرار کردند.

به ساحل که رسیدند، چشم هایشان را درویش کرده و به صورت رندوم یکی را انتخاب کردند که احتمال می دادند سیریوس باشد. آن شخص، اگر سیریوس بلک بود، روی سِن ایستاده و در حال اجرای کنسرت بود.
-دیوونه، دیوونه! دیوونه شو دیوونه! عُ عِ عُ عَ!
-عُ عِ عُ عَ!
-عُ عِ عُ عَ!

مایکل و عجبشیر توشیری فرزند بشیر متعجب ماندند. بعد هرماینی که به دلیل کنار ساحل بودن کاملاً آستاکبارمدارانه می چرخید، جلو آمد و به این پست اشاره کرد. آهنگ سیریوس که تمام شد، آرش پرید روی صحنه (با این فرمت ) و فریاد زد:
-تکون بده!
همانطور که ملت تکان می دادند و همه چیز آستاکبارمدارانه پیش می رفت، مایکل و عجبشیر توشیری فرزند بشیر سمت سیریوس رفتند. سیریوس آنها را دید و گفت:
-چطورید شاگردان من؟ الان مزاحمم نشین دارم به تکلیف جلسه ی بعد فکر می کنم.
-استاد پنج پاها. می خواستن ما رو بخورن.
-خب نخوردنتون... یا تکون بدین، یا برین.

مایکل که دیگر تحمل درویشی نداشت، تکان داد. عجبشیر توشیری هم با تأسف سری تکان داد، دوربین را روی زمین گذاشت و در افق محو شد. از آخرین نکات قابل ذکر، تکان دادن لرد ولدمورت در صحنه است:
تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۱۳:۳۱:۵۷

لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۴۵:۱۱ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
ارشد اسلی شون!


نقل قول:
تکلیف: مشخصه دیگه، قراره که کل کلاس، به یک سفر اکتشافی تحقیقاتی به جزیره دری یر برن و اطلاعات بیشتری در مورد پنج پا ها و اون افسانه خاص به دست بیارن و همینطور یک فیلم مستند و در واقع راز بقا از اون جزیره و علی الخصوص پنج پاها بسازن. (30 نمره)


دوربین چرخید و روی یک جن خانگی مسلسل به دست ثابت شد که در میان درختان و بوته ها می چرخید، وول میخورد و بی هدف جلو میرفت. صدای آقای مستند گو در فضا طنین افکن گشت!
-اجنه در فصل سرما به مناطق سردتر کوچ میکنند. چرا که در این مناطق مردم شومینه روشن میکنند و جن ها میتوانند شب ها دزدکی روی شومینه بنشینند و گوش هایشان را بسوزانند. جن ها معمولا راه سفر به سرزمین های زمستانی را تنهایی طی میکنند...

سیریوس علاوه بر یک استاد خوب بودن، یک زوپس نشین خوب هم بود. بنابراین به محض شنیدن کلمه ی تنهایی سرش را از پشت کادر بیرون آورد و داد زد:
-مگه نگفتم یه همراه بردارین؟ مگه نگفتم گروهبندی بشین؟ چرا هِی آدمو مجبور میکنین از اسمایلی ننه ـش استفاده کنه؟

جن خانگی از جا پرید و شوکه شد! این شوکه شدن به حدی بود که نورون های عصبیش تاب برداشتند و به این طرف و آن طرف جمجمه و نخاعش گره خوردند. و این طور شد که از آن روز به بعد وینکی صاحب اعصابی شد که همیشه روی تاب می نشستند و یکدیگر را هل داده و کلی هم تابی تابی بازی میکردند. بله!

جن به پشت سرش نگاه کرد و سیریوس را دید. پس شروع کرد به داد و بیداد متقابل!
-وینکی همراه داشت. وینکی یه همراه خوب داشت که نامرئی بود. وینکی گروهبندی شد و با این همراهِ نامرئی و قابل اطمینان افتاد!
-نامرئی؟ بانز؟ تو اونجایی؟
-وینکی با بانز نبود. همگروه وینکی این جا بود.

سیریوس به سمتی نگاه کرد که جن اشاره کرده بود و چیزی ندید.
-شما؟
-مهمان هستم.
-نه خیر. شما خودتون میزبانین. بفرمایین اسمتونو؟
-مهمان هستم. کاربر مهمان.
-

سیریوس با قیافه ای پوکرفیس و در حالیکه داشت زیر لب برای تمامی حاجتمندان ذهنی طلب مغفرت میکرد دور شد.
جن داد کشید:
-وینکی و مهمان باید رفت و دنبال پنج پا گشت... و فقط برای احتیاط... مهمان چند تا پا داشت؟
- دوتا!

وینکی آسوده خاطر شد. بنابراین دوربین به دست راه افتاد و همراه با مهمان رفت و رفت و رفت... از روی دره های عمیق پریدند و از کوه ها بالا رفتند. از درخت ها برگ کندند و همچنان رفتند. تا اینکه صبر کاربر مهمان تمام شد.
-نمیشه. نمیشه. من تو این ده بیست سال همیشه بودم. حتی وقتی کاربر های رسمی سایت تنها میشدن من همدمشون بودم. من... من با دار و ندار سایت سوختم و ساختم. و حتی چند روز پیش... وقتی که دامینو اکسپایر کرده بودن...وقتی که صفحه ی اول سایت، خاکستری و پر از لینکای خاک بر سری بود... وقتی که دیگه مردم ذره ای به من اهمیت نمیدادن. من از یادها رفتم. حتی یه بار هم از من نخواستن که سایتو درست کنم براشون.


مسلما وینکی حتی یکی از کلمات کاربر مهمان را هم نفهمیده بود.
-خب مهمان که اینا رو گفت یعنی پنج پا پیدا کرده بود؟


مهمان سرش را به نشانه ی نفی تکان داد. و اینطور شد که آن دو، دوباره دوربین به دست گرفتند و راه افتادند و رفتند.این بار، پس از چند متر وینکی فریاد زنان ایستاد.
-وینکی گوریل انگوری دید!

مهمان از جایش پرید و وحشت زده به دور و بر نگاه کرد.
-کو؟ کجا؟ چی شده؟
-وینکی گوریل انگوری دید. وینکی دید! وینکی دید!

مهمان به این طرف و آن طرف نگاه کرد و بالاخره موجود مذکور را دید. حیوانی که وینکی او را گوریل انگوری خطاب کرده بود در حقیقت یک عنکبوت پنج پایی بزرگ بود. یا شاید هم پنج تا پا بود که به یک سر منتهی میشدند!

-مووووووووووووووآآآآآآآآآآآآ!
-گاومیش ماره بِدِن. گاومیش ماره وسط ماجرا نکشونین. ما گاومیشمونه به کسی نمیدیم.

کارگردان، باروفیو را از رول پرت کرد بیرون و به صدابردار پیشنهاد داد که صدای مناسب تری برای پنج پا انتخاب شود.

-غوووووآآآآآر! میخورمتون.

وینکی دوربینش را انداخت و مسلسل به دست شد!

-پا پنجی نتوانست وینکی رو خورد. وینکی پا پنجی رو خورد. وینکی جن خانگی مسلسل به دست بود و از پاپنجی سوال داشت.

هیولای پنج پا با تعجب به وینکی نگاه کرد.

-وینکی خواست در مورد افسانه ی پاپنجی ها اطلاعاتی کسب کرد. وینکی خواست دانست که چرا پاپنجی اینقدر شبیه به گوریل انگوری بود؟

پنج پا چشمانش را چرخاند و دماغش را با یکی از پاهایش خاراند!
-من کجام شبیه گوریل انگوریه خب؟من حتی گوریل نیستم. عنکبوتم. اطلاعات؟ خب من چرا باید اطلاعاتمو به یه موجود کوچیکتر از خودم بدم؟

وینکی سرش را با مسلسل خاراند و به فکر فرو رفت. بالاخره بعد از مدتی فکر کردن یک ایده به ذهنش رسید.
-خب پاپنجی توانست اطلاعاتش رو به کاربر مهمان داد. کاربر مهمان بسیار قد بلند و غولانه بود؛ و به خاطر اینکه بسیار بزرگ بود دیده نشد!

کاربر مهمان از این حرف بسیار شادمان شد. دهانش کف کرد و در جا مُرد! و اینگونه بود که سایت برای همیشه بدون کاربر مهمان شد! به احترام این بزرگوار یک دقیقه سکوت.

پنج پا سرش را خاراند و به خاطر اینکه موجودی بود با مغز بسیار کوچک، بدون هیچ حرفی اطلاعاتش را از جیبش در آورد، موشک کرد و فرستاد به سمت وینکی. و اینطور شد که وینکی کلی اطلاعات در مورد افسانه ی پنج پاها یاد گرفت و تکلیفش را به پایان برد. کارگردان و صدابردار و دیگر عوامل صحنه هم بیرون آمدند و کمرشان را گرفتند و خستگی در کردند. و کاربر مهمان... کاربر مهمان هم همانجا ماند. سالهای سال همانجا ماند و خاک نشد. حتی تجزیه هم نشد. فقط همانجا مانده بود.بدون اینکه کسی بفهمد! روحش شاد و یادش گرامی باد!




Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۲ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
از زیر سایـہ اربـــــــــاب....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
مشخصه دیگه، قراره که کل کلاس، به یک سفر اکتشافی تحقیقاتی به جزیره دری یر برن و اطلاعات بیشتری در مورد پنج پا ها و اون افسانه خاص به دست بیارن و همینطور یک فیلم مستند و در واقع راز بقا از اون جزیره و علی الخصوص پنج پاها بسازن. (30 نمره)

دانش آموزان که به سیریوس زل زده بودند و توقع داشتند که این حرف او شوخی بیش نباشد. اما او سیریوس بلک بود در زمینه معلمی هیچگونه شوخی نمی کرد.
_استاد با چی قراره بریم؟
سیریوس با انگشت هایش چنگی درون مو هایش زد و گفت:
_شما مثلا جادوگرید؟ یا با جارو می ریم که اسنیپ اجازه چنین کاری رو به من نمی ده شما هم که نمی تونید آپارات کنید من خودم جابجاتون می کنم فقط قبلش یکم از این معجون ضد تهوع رو بخورید که هکتور ساخته بعد بریم.

سیریوس :

دانش آموزان: :worry:

هکتور:

_خب راه بیفتید دست همدیگه رو بگیرید.
دانش آموزان چشم هاشون رو بستند . هرکس دست دیگری رو گرفت و صف بلند بالایی همانند زنجیر تشکیل داده بودند که با احساس زمین سفت زیر پایشان چشم هایشان راباز کردند تصور همه دانش آموزان از این مکان جور دیگری بود جنگلی با درختان سر به فلک کشیده که انگار قبل از ورود دانش آموزان لشکر موغول به جنگل حمله کرده بودند. دانش آ»وزان که کمی از وضعیتی که می دیدند نگران بودند و خورد معجون های هکتور باعث شده بود که هر لحظه تعدادی از دانش آموزان به گوشه ای بدوند البته در این بین کسانی هم بودند که به اطراف نمی دویدند و این نشان می داد که عده ای از دانش آموزان هم بودند که از دستور معلم سر پیچی کرده بودند که همه آهنا ریونکلاوی بودند.

_خب ، باید گروهبندی شید.

یکی از دانش آموزان که ایکس تعریفش می کنیم، گفت:
_یعنی دو باره باید کلاه گروهبندی رو بزاریم رو سرمون ایول!
_نه خیر! دو به دو شروع به کار می کنید اون پایین یه دریاچه داره من می رم کنارش آفتاب بگیرم برنزه شم. خودتونم خودتون رو گروهبندی کنید.
سیریوس با مو های طلایی اش راهی دریاچه شد و دانش آموزان را تنها گذاشت اما قبل از رفتن بر گشت و گفت:
_راستی توی اون کیفی که گذاشتم اونجا دوربین گذاشتم بر دارید فیلم بگیرید به عنوان سند...
سیریوس رفت و حمله دانش آموزان که منجر به شکستن دو دوربین فیلم برداری شد.در بین این حملات سه زخمی و دو کشته به جای ماند. هرکی برای خودش یه نفر رو برداشت و رفت و از شانس بده هلنا با فیلیوس افتاد. البته مزیتی که داشت این بد که حداقل باعث شادی و خوشحالی هلنا می شد و هلنا می توانست قد او را مسخره کند و در طول مسیر بخندد. هلنا به زیر درختی نشست ، که باعث عصبانیت فیلیوس شد.
_این چه وضعیه؟ مگه قرار نبود بریم فیلم بگیریم؟ پس چرا نشستی؟

هلنا خمیازه ای از روی خستگی کشید و گفت:
_بابا حال داریا تو برو فیلم بگیر بعد به اسم کار گروهی می دیم به پروف...
_جان من رو دل نکنی؟
_نه غمت نباشه اصلا!
فیلیوس که می دانست تمام نقطه ضعف هلنا روی مادرش است و مانند چی از روونا می ترسد گفت:
_اِ سلام بانو روونا خوبید؟
این حرف فیلیوس کافی بود تا هلنا مانند برق زده ها از جا به پا خیزد.
_مامان؟ مامانمم مگه اومده؟
فیلیوس به هلنا نگاهی انداخت و گفت:
_ پاشو بریم!
هلنا به راه افتاد و از دست فیلیوس عصبانی بود.
_فیلیوس مشنگا یک سری قرص دارن برای بلند شدن قد نمی خواید؟
فیلیوس سینه ای ستبر کرد و گفت:
_من به این رشیدی! قرص بلند قدی می خوام چیکار؟
بغضی کرد و گفت:
_نکنه می خوای بگی من قدم کوتاهه؟
_نه شما به این رشیدی!
_خیالم راحت شد.
هلنا بر روی رد پا هایی خم شدو به فیلیوس گفت:
_خب از این عکسو فیلم بگیر که از این نتیجه می گیریم پنج پاها وجود دارن!
فیلیوس عکسی از رد پاهای روی زمین گرفت و گفت:
_خب حالا باید بریم دنبال پنج پا ها.
_بابا دلت خوشه ها پروف گفت ببینیم حقیقت داره یا نه؟ ما هم می گیم حقیقت داره والسلام نامه تمام.
_ولی اینطوری نمره بیشتر می دن اگه با جنازه یکی از اون ها بریم.
هلنا که حوصله جروبحث نداشت به دنبال فیلیوس راه افتاد در حال کشیدن خمیازه ای بود، گفت:
_اگه یکی پیدا بشه خودت باید باهاش بجنگیا منکه برام اتفاقی نمی افته بعد منم لباسای تو رو برای پروفسور سند می برم که تو رو پنج پا ها خوردن.


ساعت ها بعد

_فیلیوس ما الان کجاییم؟
_خب توی جنگل !
_اینو که می دونم ولی کجای جنگل نکنه گم شدیم من مامانمو می خوام.
_بابا دختر گم شدن چیه ولی جدی جدی ما الان کجاییم؟:worry:

هلنا گریه می کرد و فیلیوس سعی بر آرام کردنش داشت ولی موفق نبود که صدای پاهایی را از پشت سرشان شنیدند.
_عـــــــــــــــــــــــنکبوت، به مرلین من روحم کلا مزه ندارم این قدش بلنده اینقدر خوشمزه اس که حد نداره!
_دروغ می گه.
عنکبوت نگاهی به چهره نگران آنها انداخت و گفت:
_نترسید بیاید بریم خونه من!
فیلیوس و هلنا به دنبال عنکبوت راه افتادند که به سواراخی در بلند ترین درخت توی جنگل رسیدند که خانه عنکبوت در آن قرار داشت.هلنا پرواز کرد و خودش را به سوراخ رساند و فیلیوس مجبور به بالا ادن از درخت شد ولی وقتی عنکبوت دید که نمی تواند از درخت بالا بیاید او را با تور به بالا کشید.هلنا و فیلیوس یه روزی می شد که به این جنگل آمده بودند که صدایی از بیرون توجهشان را جلب کرد که اسم هلنا را صدا می کرد.
_هـــــــــــــلنا؟ جانا؟
_مامان روونا؟
هلنا از درون سوراخ به بیرون دووید و خودش را به ظاهر در اغوش روونا پرت کرد ولی باعث شد که به زمین بر خورد کنند. عنکبوت از فیلیوس خواهش کرده بود که در کنار او زندگی کند فیلیوس هم در رو در بایستی گیر کرد و مجبور به قبول کردن پیشنهاد عنکبوت و شروع به زندگی جنگلی شد.هلنا هم به آغوش گرم فرزندان عمو دامبلدور بر گشت و نمره کامل را از سیریوس گرفت چون نه تنها حقیقت را پیدا کرده بود بلکه ساعاتی را در کنار ان عنکبوت زندگی کرده بود...
"اونا هیچ خطری ندارن"




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
توضیح نمرات جلسه اول

وندیلن: 5 + 25
ملت یاد بگیرین. زبون رول نویسی، اون بخش های توصیفش یا باس رسمی کتابی باشه یا این مدلی که وندلین نوشت. بی ریا مخلوط بشه به فنا میره. یه کلمه هم یه حرفش جا افتاده بود ولی خب، بیخیال دیگه.

موگانا لی فای: 5 + 22
خب... اولش خوب بود... وسطاش به بعد دیگه... یه مقدار ضعیف شد. صد در صد می تونست بهتر از این باشه. من رولای دیگه ات رو هم خوندم، می دونم که بهتر می نویسی. به هر حال این رول، چند ایراد داشت، یکی اینکه بعضی جاها بعضی از کلمات حروفش جا افتاده بود یا جا به جا شده بود. یه چنجا علائم نگراشیش جا افتاده بود و اینکه سوژه خیلی زود پیش رفت. خیلی زود هم تموم شد. می تونست به نظرم بیشتر روش کار بشه. فکر می کنم 22 نمره منصفانه ای باشه.

مایکل کرنر: 5 + 23
در کل خوب بود. منتها یه مقدار مشکلات نگارشی داشت، خیلی کم. یدونه کلمه هم غلط بود املاش که حالا اون هیچی. مجموعا یک نمره اینجا کم میشه. یک نمره دیگه هم در کل خودم کم می کنم، چون فکر می کنم برای این تکلیف نمره 23 کافیه. :دی

هلنا ریونکلاو: 5 + 20
من نقد کامل پستتون رو پیغام شخصی می کنم. در واقع پست شمارو یک بار باز نویسی می کنم، بعد خودتون تفاوت های دو پست رو برای من بگید.

فلورانسو (آریانا): 5 + 23
تا قبل از اینکه پست وندلین رو بخونم نظرم این بود که نمره کامل رو به پستت بدم. ولی پست وندلین همینجا یک نمره ازت کم می کنه. یک نمره دیگه هم به خاطر یه چند مورد ایراد نگارشی کم می کنم.

تری بوت: 5 +22
هیچ اشکالی از نظر نگارش و ویرایش نداشت به نظرم. اما نکته خاصی هم نداشت. نه طنز قوی نه اتفاق خاصی... امممممممم فکر می کنم همین نمره مناسبش هست.

فلیت ویک: 5 +21
نقد پستتون رو پیغام شخصی می کنم. این مدل گشتن توی لندن و بازی با ابوالهول هم در نوع خودش جالب بود

هاگرید: 5 + 24
پستت خیلی باحال بود. ولی خب چون تکلیف وندلین 30 داشت، این در اون حد نبود که 30 بگیره.

کتی بل: 5 + 21
اینتر و علائم نگارشی بارز ترین مشکل پست شما بود. ولی یه چیزی که خیلی جالب بود و بهش اشاره کردی. طرح معما برای دست زدن و نزدیک شدن به شی تحت حفاظتش بود. آفرین. نقد پستت رو پیغام شخصی می کنم.

رون ویزلی: 5 + 22
رون... با اینکه از نظر تمیزی و خوانا بودن یکی از بهترین رول هایی بود که خوندم و چشمام جلا اومد ولی توی نوشتنش دقت زیادی نکرده بودی. همچنین که یک سری ایرادات نگارشی هم اون وسطا بود. اگر خودت بخوای نقد کاملش رو واست می فرستم.

---

سایر دانش آموزان محترم هم اگر کسی نقد میخواد، بگه که من در فاصله این دو هفته واسش بنویسم و پیغام شخصی کنم.

اون 5 نمره هم دلم خواست به همه بدم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۳:۴۵ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
جلسه دوم

بدون توصیفات صحنه، سیریوس که کوله بار سفر بسته بود و لباسی اسپرت به تن داشت با گام هایی سریع به سمت دریاچه، جایی که دانش آموزان دقایقی بود منتظرش بودند می آمد. پشت سرش با فاصله ای هفتاد متری سوروس اسنیپ در حالی که لبه ردای خود را گرفته بود می دوید. با این حال باز هم به گرد پای سیریوس نمی رسید.

- بلک! با توام! وایسا ببینم!

سیریوس با صدای بلند آهی کشید، سری تکان داد و همان طور که به راهش ادامه می داد گفت:
- آآآآآآآآآآآآآه! چیه اسنیپ؟

دانش آموزان دهانشان باز ماند!

- اهم... چیزه... چیه جناب مدیر؟
- وایسا ببینم. این کوله پشتی و وسایل چیه دیگه؟

سیریوس که حالا دیگر به محل تدریس رسیده بود، وسایلش را زمین گذاشت و گفت:
- آه جناب مدیر... منکه بهتون گفتم دارم میرم مسافرت. عجله هم دارم. وقت کمه.

سوروس که دیگر طاقتش طاق شده بود فریاد زد:
- مسافرت؟ تعطیلات؟ یعنی چه آقای عزیز؟! شما خجالت نمی کشی؟! مسئولیت قبول می کنی بعد داری میذاری میری تعطیلات؟ میری مسافرت؟ آخه من از دست تو چیکار کنم؟

سیریوس که می خندید گفت:
- آروم باشید جناب مدیر. آروم باشید.
- آروم باشم؟ این از تو، اینم از اون فامیلت! من چه گناهی کردم که باید با شما بی مسئولیت های بوقی همکار باشم؟!

اسنیپ پس از گفتن این جملات، با خشم و عصبانیت ردای خودش را تکان شدیدی داد و از آنجا دور شد.

دانش آموزان که نمی دانستند باید بخندند یا همچنان بهت زده بمانند، به سیریوس نگاه کردند که روی کوله پشتی بزرگش نشسته بود و مشتاقانه آنهارا نگاه می کرد.
مایکل کرنر دستش را بلند کرد و گفت:
- ببخشید استاد... مشکلی پیش اومده بود؟

وندلین نیز پرسید:
- قراره جایی برین؟

سیریوس که لبخندش باز تر میشد بالاخره گفت:
- همه مون با هم قراره بریم.

از حالت صورت های شان مشخص بود که هنوز کاملا گیج هستند. رون ویزلی پرسید:
- امممممممم... پس چرا گفتین که مسافرت میرین؟

سیریوس که نقشه ای قدیمی از کیفش در آورده بود خنده ای از سر شیطنت کرد و گفت:
- خب... اذیت کردن مدیر کیف میده بماند اهم... و اما تدریس امروز، چون وقت کمه، سریع میرم سر اصل مطلب.

پنج پاها، موجوداتی هستند بسیار بسیار خطرناک. به نوعی عنکبوت به حساب میان. یه چیزی مثل آکرومانتیولا. اما نه دقیقا شبیه اونا. جثه کوچکتری دارن. اما کوچکترینشون دو متر ارتفاع داره. ضمن اینکه نیش هم ندارن. فقط چنگک دارن. و خب همون طور که از اسمشون پیداست 5 تا پا بیشتر ندارن که این هم یک تفاوت دیگه شون با عنکبوت هاست. کلا به خوردن انسان ها علاقه ویژه ای دارن.

اما چیزی که برای ما مورد سوال هست، اینه که وزارتخونه هیچ نشونه ای از چگونگی خلقت اینا در دست نداره. بعضی افسانه ها میگن که در جزیره دری یر، دو تا خاندان بودن، خاندان مک کلی ورت و خاندان مک بون. میگن روزی بین روسای این دو خاندان و قبلیه دوئلی در میگیره که رئیس قبلیه مک کلی ورت اونجا شکست میخوره و کشته میشه. اعضای خانواده اون مرحوم شبانه میرن روستای مک بون هارو محاصره می کنن، کل افراد رو جادو و به این هیولا ها تبدیل می کنن. بعد اونا که هیولا شدن رفتن همه قبیله مک کلی ورت هارو خوردن! اما بعد فهمیدن ای دل غافل، دیگه هیچ کسی نیست که اینها رو با جادو به حالت انسانی در بیاره. در نتیجه در همون حالت موندن.

دانش آموزان:

کتی بل دستش را بلند کرد.

- بله دوشیزه بل؟
- ام... خب استاد... الان چیکار کنیم؟ چی شد بالاخره؟ خودتون میگین افسانه!

سیریوس گفت:
- بله دوشیزه بل. ولی دلیل نمیشه پنج پا ها وجود نداشته باشن. ما امروز همه مون با هم به اون جزیره میریم و تحقیق می کنیم.

دانش آموزان:

سیریوس کیف و کوله پشتی و وسایلش را برداشت و گفت:
- نگران نباشید... هکتور بهم معجون ضد مرگ داده... مشکلی پیش نمیاد. نقشه راه هم داریم... خیله خب! آماده شین که بریم.

همگی از جای خود برخواستند. به خوابگاه های خود رفتند و نیم ساعت بعد، آماده بودند که با فرمت همراه با سیریوس به جزیره بروند.

تکلیف:
مشخصه دیگه، قراره که کل کلاس، به یک سفر اکتشافی تحقیقاتی به جزیره دری یر برن و اطلاعات بیشتری در مورد پنج پا ها و اون افسانه خاص به دست بیارن و همینطور یک فیلم مستند و در واقع راز بقا از اون جزیره و علی الخصوص پنج پاها بسازن. (30 نمره)


توضیحات:
1- اینجا فرقی بین لغت خاندان و قبیله وجود نداره. کلا دو گروه ساکن بودن اونجا، مک بون ها و مک کلی ورت ها.
2- اون همه وسایل و کوله پشتی که همراه سیریوس بود در واقع پر از دوربین و وسایل فیلم برداری بود که بعدا توی جزیره بین دانش آموزا تقسیم کنه.
3- توی رول، هر کسی باید یه همراه داشته باشه و بره مستندش رو بسازه از اون جزیره و موجوداتش. مثلا من میخوام این تکلیف رو بنویسم، میگم که سیریوس با فلانی همگروه شد و رفتن برای فیلم برداری و تحقیق و اکتشاف.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.