هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
#51

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۰۱ پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳
از من به تو نصیحت...
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مرگخوار
پیام: 313
آفلاین
آیلین داشت تو سالن عمومی ریونکلا راه می رفت و آهنگ گوش می داد. او عاشق آهنگ بود. حتی موقع خواب هم آهنگ گوش می داد. او داشت فکر می کرد:
- دیگه تقریبا آخر ترمه؛ وقتی رفتم خونه بابا از من می پرسه این یک سال کجا بودی من چه جوابی بدم؟ مامان هنوز به بابا نگفته ساحرست!
- خب حافظه باباتو پاک کن! آخیی! بیچاره ریونکلاوی ها!
-تالانتالگرا
آیلین بدون اینکه فکر کند این طلسم را به طرف پشتش فرستاد. مهم نبود کی این حرف را زده باشد؛ آیلین تحمل چنین حرفی را نداشت. حالا سرش را برگرداند: پسرک اسلایترینی درست پشت سرش ایستاده بود! او چنان عصبانی بود که ممکن بود هر لحظه او را شکنجه کند.
-کرو...
-اینسندیو
ردای اسلایترینی آتش گرفت.
-تا تو باشی دیگه به من نگی بیچاره
بعد پسر را به حال خود رها کرد و به سمت کلاس تغییر شکل راهی شد.




پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#50

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
بیکاری همه جا رو فراگرفته بود. حتی لندن!
تام با بی حوصلگی در خیابان راه می رفت و بدون توجه به دیگران برای خود شعری رو زمزمه میکرد.
- من نمیتونم بیرون واستم، زندگی کنم هیچ طورِ دیگه، پرت میکنم عصامو هرچی مارو عقربه میخوره میره، میزنمش به دریا وا میکنه واسم راهو، میافتم و.....
- یه صدا تو گوشم میگه بازم پاشو!

تام به گیرنده ی مجهول که کاغذی با مضمون "آگهی استخدام" در دستش بود خیره شد و بعد درد بر او چیره شد و سنگ بر او چیده شد!

- راوی! فازت چیه مرلینی؟
- باشه بابا، به ادامه ی داستان برسیم!

خب کجا بودیم... آها
تام به گیرنده ی مجهول که کاغذی با مضمون "آگهی استخدام" در دستش بود خیره شد.
- جنبعالی؟

شخص مجهول دسموند مایلز طور کلاه شنلش را بالا زد...

- عه کریسه! چطوری کرییییس؟!
- خوبم تام، حالا داد و بیداد راه ننداز. جایی مشغول کاری؟

تام به اعماق ذهنش رفت...
از 3 سال و 3 ماه و 4 روز 32 دقیقه ی پیش که صاحب کارش او را بیرون انداخته بود کاری نداشت.
- نه، چطور؟ مثلا میخوای چکار کنی؟

کریس واقعا تعجب کرده بود! بعد از اون انتخابات پر حاشیه کسی وجود نداشت که نداند او وزیر است. آن هم تام!
- یعنی تو نمیدونستی من وزیر شدم؟
- وزیر؟!
- حالا حالشو ندارم بخوام برات تعریف کنم، میای مورخ شی یا نه؟

تام فکر کرد.
حالا می توانست شغل داشته باشد، آن هم دولتی و با بیمه!
- چرا که نه!

حالا مورخ بود!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۸
#49

گابریل دلاکور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 407
آفلاین
گابریل خط بیست و هشتم را روی دیوار کشید و با بغض به آن خیره ماند.

دستی به موهایش کشید که ژولیده و کثیف شده‌بودند. چشمش به دست‌هایش افتاد... رنگ لاک‌ناخنی که از کراب کش رفته بود تقریبا پاک شده‌بود.
- خدایا دیگه لاک‌ها و رنگ‌موهاش رو کش نمی‌رم. قول می‌دم. فقط منو از اینجا ببر بیرون!
- چند وقته اینجایی؟

گابریل رو به هم‌سلولی‌اش که چند دقیقه پیش به دلیل دعوا با زندانی‌های سلول خودش او را به اینجا منتقل کرده بودند، نگاهی انداخت و به خطوط روی دیوار اشاره کرد.

- بیست و هشت سال؟ پس چرا من تو رو ندیدم تو این پنجاه سال؟
- یعنی انقدر داغون به‌نظر می‌رسم؟ آره دیگه! زیر چشمم گود افتاده! لاغر و نحیف شدم!
- ماه؟ حالا چرا انداختنت؟
- ماه؟ انقدر افتضاحم یعنی؟
- ر... روز؟
-
- سا... عت؟
-
- دقیقه؟
- ایول خودشه بزن قدش!
-
- خیلی داغون شدم مگه نه؟ حتی غذا بهم نمی‌دن! می‌خوان منو از گرسنگی بکشن! آخه من که کاری نکردم! جناب وزیر کلا با واژه بچه مشکل داره! مگه چیه خب؟ باس بیبی که خیلی‌م قشنگه! تازه اصلا این به کنار! تو لیست جرم‌هام نوشته در نمی‌زنه میاد تو! خب حالا چی‌شده مگه؟ اصلا گیرم اینا جرمه‌! دیگه مرلینی دستور خراب‌کردن ساختمون وزارت با دلیل من اصلا جرم نبود! هر کس می‌دیدش می‌فهمید لابلای تمام درزهاش چقدر کثیفه. دیزاین ساختمون‌و بگو! در ورودی تو یک سوم سمت راست بود! مگه می‌شه؟! ... هی تو چرا این‌جوری همش به سمت من می‌دویی؟ چرا حالتت این‌همه تهاجمیه؟ چه قصدی داری؟ اون سنگ چیه تو دستت؟ چرا میاریش سمت سر من؟


گب دراکولا!


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۰:۲۵ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷
#48

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
تاریخ: امروز!

مکان: ته ته های اعماق وزارت سحر و جادو!


دوربین ها در اطراف لرد سیاه جمع شده بودند و هر کدام سعی می کرد در نزدیک شدن به لرد، گوی سبقت را از بقیه برباید!
در میان دوربین های جادویی که بال و پایین می پریدند، میکروفون های معلق در هوا به چشم می خورد که به طرف لرد سیاه دراز شده بودند.
هیچ خبرنگاری حاضر نشده بود از این فاصله کم با لرد سیاهی که احتمالا بسیار هم خشمگین بود، روبرو شود.


-جناب لرد سیاه سابق...چی شد که سر از این جا در آوردین؟
-شما ادعا می کردین بزرگترین جادوگر تمام دوران ها هستین...الان چرا به این وضعیت دچار شدین؟
-آیا درسته که مرگخوار سابق شما و پادشاه کنونی، در زندانی شدن شما نقش داشتن؟
-ببخشید من پس فردا قصد دارم معرفی شخصیت کنم. می تونم امروز مرگخوار بشم؟

لرد اخم هایش را در هم کشید.
-اولا که از ما فاصله بگیرید. دوما کی گفته ما زندانی هستیم؟ ما بسیار آزادیم. الان اراده مون در این راستا قرار گرفته که این جا باشیم. سوما ما سابق نیستیم و امروز صبح که خود را در آینه مشاهده کردیم، همچنان لرد سیاه بودیم.

میکروفون پررویی با سیمش به لباس لرد اشاره کرد.
-پس...این چیه پوشیدین؟ به نظرتون این لباس زندا...

لرد سیاه با چوب دستی اش ضربه ضعیف، ولی کارسازی به نقاط حیاتی میکروفون زد و فورا خاموشش کرد.
-خب...پاسخی بسیار ساده داره. راه راه به ما میاد!

بعد از گفتن این جمله، رو به بزرگترین دوربین کرد.
-کسی فکر نکنه سرنگون کردن ما به این سادگی هاست. ما آزادیم! ما روحی آزاد داریم...فردا همین روح آزاد رو خواهیم فرستاد تا گریبان خائنین و مارهای در آستین رو بگیره...گفتیم مار...کسی از سرنوشت فرزند برومندمون خبر داره؟

دوربین ها و میکروفون ها با تاسف خودشان را به نشانه بی خبری به دو طرف تکان دادند.


و این خاطره ننگ آمیز، همین امشب در تاریخ وزارت سحر و جادو ثبت شد...


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۳ ۰:۲۹:۰۲



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
#47

لیزا چارکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
از دشت مگس‌ها!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
لیزا و بیل بطرف خانه یِ ویزلی ها می روند. لیزا باری دیگر استرسش را کنار میزند و خود را آماده به دیدن خانواده ی عظیم ویزلی ها می کند.

"چند قدم آنطرف تر - خانه ی ویزلی ها"

بدلیل برگشتن بیل از سفر کوتاه مدتش به مصر، همه ویزلی ها در خانه ی کوچک مادر و پدرشان جمع شده بودند.
رون در گوشه ای به هرمیونی که برگشته بود نگاه می کرد و جینی و فلور مشغول غیبت از همسایه نوه ی پسرعمه ی فُلانی بودند.
در گوشه ای دِگر هری و آرتور مردانه در حال صحبت بودند و در آشپزخانه ی آن خانه، مالی در حال پخت و پز و رُفت و روب بود.
درِ پشتی باز میشود و قامت آن دو جوان معلوم میشود. دختری با موهای دودی رنگ و صورتی و لباس های کاملا سیاه و پسری مو قرمز که نشان از ویزلی بودنش میدهد.
مالی رویش را به طرف آنها بر می گرداند. سره قابلمه را کناری میگذارد و بطرف آنها می رود.
-بچه ها بیاید بیل اومده.
-چی، چی آورده؟

فلور رون را کنار می زند و آغوشش را باز می کند تا شوهر از سفر برگشته اش را در بغل گیرد که دختری، همسن هرمیون را می بیند که پشت بیل پناه گرفته است.
نگاه مشکوکی به آن دختر و بیل می اندازد.
-عه، لیزا تویی؟ لیزا چرکس؟

لیزا از پشت بیل بیرون می آید و به رون می گوید:- بله رون. من لیزا چارکس هستم.
-بیل تو لیزا رو از کجا میاری؟ اون همکلاسی من توی هاگوارتزه.
- از مصر.
-چرا؟
- چون من خواستم.
همه ی نگاه ها روی صورت بزرگ ویزلی ها، آرتور ثابت شد. آرتور روی صندلی ای گوشه ی آشپزخانه نشست و گفت:- یسری از حقایق باید هر چه سریع تر روشن بشه. همه ی ویزلی ها دور صندلی پدر نشستند و لیزا را کنار صندلی پدر گذاشتند تا تکلیفش مشخص بشود.
آرتور با لبخند رضایتمنداننده ای به فرزندان آماده اش نگاهی انداخت و شروع کرد به تعریف درباره ی گذشته نچندان دورش:- پدر خدا بیامرز من، سپتیموس با نارسیسا بلک، مادرم ازدواج میکنه. فرزندان اونا من و بیلیوس و ایگناتیوس بودیم. بعدش من با مادرتون، مالی ازدواج کردم. بعد ازدواج من بیلیوس عاشق دختری میشه که ریشه و تبار درستی نداشته و بنظر پدرم لایق ازدواج با بیلیوس نبود.
بیلیوس با پدرم دعوا می کنه و از خونه ی پدرم برای همیشه میره و ما هیچوقت نفهمیدیم کجا رفت. تا اینکه یکماه پیش، یکی از دوستان ماگلِ من، خبر فوت بیلیوس و همسرش کلارا رو داد. اونا در مصر زندگی می کردند و صاحب یک دختر شدند. برادرم بخاطر نفرت از پدرم حتی فامیلش رو به چارکس تبدیل می کنه. من بیل رو فرستادم بره دنبال اون دختر، دختر عموی شما، لیزا!

خانه ی ویزلی ها در سکوتی خفقان آور فرو رفته بود که یهو همه بلند شدن شروع به جیغ و دست و هورا!

"همان شب - جشن ویزلی ها"
- راستی لیزا تو چون ویزلی بودی اومدی گریفیندور؟ یعنی مثل همه ی ما؟
-نه کلاه بر اساس علاقه انتخاب می کنه که کی کجا بره. منم بخاطر تعریف های پدرم از گریفیندور و رازی بودن اون، گریفیندور رو خیلی دوست دارم.
-لیزا بابام نگفت پدر و مادرت چطوری مردن. میشه خودت بگی؟
همه چشم غره ای به رون رفتند که لیزا با لحن غم اندوخته ای گفت:- یک سانحه ی تصادف.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۳:۲۲ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#46

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 188
آفلاین
کلیشه‌هایِ همیشگیِ نخوابیدن
و تکرارِ لحظه‌های فرساینده‌ی اضطراب!
آینه‌ی تمام نمایِ یک تبر،
یک تیشه،
یک پُتک با ضربات مخرب.
افسون‌های سیاه،
جادوهای پیچیده و خون‌آلود..
تمام هستی‌ام تباه می‌شود..
و نبودنِ تو،
مرا به بند می‌کشد.
گفتی: "قوی باش"
و شیرها قدرت‌شان در همین است.. در حیله‌گر نبودن
و من حیله‌ای نمی‌دانم برای بازگرداندنِ تو
نه سنگ مردگان به درد می‌خورد
نه هیچ جادوی ممنوع و سیاهی میشناسم
و فقط میدانم که
تو نیستی،
ولی قسمتِ عظیم و بزرگِ این وجود بوده‌ای و هستی!


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۵:۴۰ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵
#45

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 188
آفلاین
روی صندلی ای کنار پنجره نشسته بودم و به لرد نگاه میکردم که روی صندلیِ وزیر نشسته بود. وزیر آنسوی میز کمی خم شده بود و بی وقفه درحال چاپلوسی بود.

بی قرار بودم. بیرون از پنجره آسمان تاریک بود. با انگشت در حالِ شکل دادن به بخارات روی شیشه بودم که ضربه‌ی ناگهانی ای به شیشه کمی از جا پراندم. جغد کوچکی بی قرار به پنجره نوک میزد.

********

جغد ثانیه ای بعد میانِ دستانم بود. خاکستری بود و از سرما پف کرده بود. طوماری به اندازه دو سانتی متر به پای راستش متصل شده بود. طومار را که باز کردم کلمات چشمانم را پُر و خالی میکرد.. از جایم بلند شدم. لرد در اولویت بود. ولی .. ولی شاید به اندازه آخرین دیدار میشد کمی از او دور شد؟

********

لرد ترجیح میداد به جای اینکه زود به خانه ریدل برگردد شام را در وزاتخانه بخورد. در تعجب بودم اصل علاقه ای به غذا خوردن داشت؟ این ابتدایی‌ترین اولویتِ خیلی‌ها، برای اون شاید مقام چهارم را داشت. بعد از خودش و جادوی سیاه و نجینی و شاید .. تنهایی؟

********

حالا جلوی درِ خانه بودم .. آمبولانس آمد .. جلو که رفتم چند جادوگر و ساحره که آنجا بودند با تصور اینکه غمی چنین مرا رام‌تر میکند جلو آمدند و مشخص بود قصد دارند مانع نزدیک شدنم بشوند. دور کردنشان چیزی نبود که نیازی به ملاطفت داشته باشد. بدون تکان خیلی واضحِ چوبدستی هم دو ثانیه بعد کنارم اثری از آنها نبود.. راننده آمبولانس چقدر چهره اش آشنا بود ..کمی شبیه ارنی نبود؟..

********

خیلی چیزها یادم هست .. خیلی چیزها که هرگز فراموش نمی‌شوند .. یادم هست حجمِ تن‌ش و موهای سپیدش و .. یادم هست که زیر تابوت را گرفتم. هیچ جادویی نبود .. تمام شانه های من بود و .. شاید دیگران؟ ولی مهمترین برای او من بودم، که بودم .. مهمترین برای من، او بود ، که دیگر نبود ..


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۰:۲۶ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
#44

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
مـاگـل
پیام: 475
آفلاین
دفترچه ی خاطرات عزیزم! (الکی مثلا من خاطرات خون آشامم!)


یک جایی حکیمی می گفت: "دنیا دو روز است، روزی برای تو و روزی علیه ت!" اما از بخت بد بی حیای چش در اومده ی ذلیل مرده ی خار.. اهم.. نفس عمیق رفیق.. نفس عمیق! داشتم می گفتم عزیزکم که از بخت سوخته ی ما دنیا دو روز بود، روزی بر ما و روزی بر ما تر!!


دیروز در آزکابان بودیم و نمی دانم که بدانی یا نه ولی امان از آن زندان و صد امان! دیوانه ساز ها بوی کپک های پنی سیلین نشده می دهند و هوا همیشه تاریک ست و یک جوری است که انگار حس می کنی احساسات هر لحظه با اسید شسته می شود و .. نمی دانم! واقعا نمی دانم چطور می توان گفتش. کافر نبیند مسلمان نشنود عزیزکم!


و اما روز دیگر بیگاری در وزارتخانه بود. همه می دانند که من تنفر عمیقی از این دم و دستگاه همایونی نکبتی دارم. هر جوری که نگاه کنی و هر جا که بروی انگار بوی اسب می آید و اندک کسانی هستند که می دانند کلاه موجود شریری ست.


البته گوشه ی پایین سمت چپش بوی گرگینه می داد کلی باعث نشاط شد و یک لبخند عریض و حجیمی بر لبان ما نشست امروز.. حالا نه اینکه من نشسته باشم و عینهو برادر بلک کل وزارتخانه را بو کشیده باشم، نه.. یک اتفاقاتی و یک خاطراتی بودار هستند. اصلا یادشان که میوفتی بوی خوب و بدشان در ذهنت می پیچد.. حالا ابی بیاور و بخواند که خاطره مثل یه پیچک و فولان!


اصلا وزارتخانه را که می بینم می خواهم بگویم باشد که نباشد و قیافه ی خندان جیمز سیریوس جلوی چشمانم می آید و هووووم.. دفترچه ی خاطرات من را یاد وبلاگ ها می اندازد.. به نظرت همین جا نقطه بذارم و پایان بنویسم چطور است؟ بعد از آن هم قلم پر را روی دفترچه بذارم و به فردایی که از خراب شده ی آزکابان نجات پیدا می کنم فکر کنم..

به نظرت خوب نیست؟ خوبست.. خیلی هم خوبست!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۴
#43

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
تاپیک ِ عزیز! دارم از درون می ترکم. دارم منفجر می شم. نمی دونم دیگه چقدر می تونم این شدت خشم و بیزاری و نفرت رو تو خودم نگه دارم... مهم نیست چقدر تلاش کنم، بالاخره فوران می کنه.

اوه... می خوام اندام های حرکتیش رو به چهارتا اسب ببندم و وقتی که درست یک ثانیه مونده تا این که چهار تیکه بشه.. می خوام حس کنه که خونش از رگ هاش بیرون می زنه و رباط هاش دیگه نمی تونن استخون های بی مصرفشو نگه دارن. می خوام با ناخون کش، ناخون هاش رو دونه دونه از جا در بیارم، پشت سر هم.. اما نه اونقدر سریع که درد رو احساس نکنه. می خوام قلبشو تو دستام نگه دارم تا اون نگاه رو تو چشماش ببینم. وقتی که می بینه تلمبه ی خونش بیرون از بدنش داره می زنه. وقتی می بینه که می تونه قلبشو ببینه! وقتی که می دونه دیگه مرده...
می خوام تمام سلول های بدنش درد رو حس کنن.می خوام زجرش بدم.. اما نه، قبل از اون عزیزانشو نابود می کنم..

پدر... حتما سال ها زحمت کشیده تا اون رو بزرگ کنه و نگاه کن.. ببین نتیجه چی بوده.

دست و پای پدرشو می بندم و گردنشو می برم تا ببینم خونش چقدر قرمزه و چقدر بیرون می پره. درست مثل یک گوسفند قربونیش می کنم. بهترین قسمتش اینه که وقتی کله رو کاملا از تنه جدا کردم، پرتش می کنم روبروی بچه ـش. آه.. می گن که بعد از گردن زنی سر تا چند ثانیه هوشیاره. شاید پدر و فرزند بتونن یک گپ قبل از مرگی... نه! یادم رفت، پدره الان مرده. هه..

مادر... می گن کسی عزیز تر از مادر نیست. منم می گم یک آتیش درست و حسابی غوغا می کنه. فقط امیدوارم قبل از این که آتیش خاموش شه، مادره از دردِ سوختن کلی جیغ و فریاد کنه. مطمئن می شم که فرزندش درست جایی باشه که بتونه زجرکش شدن مادرشو حس کنه. ممکنه فکر کنه دردی بیشتر از این تو دنیا نیست.اشتباه می کنه. هنوز خیلی مونده.
خیلی زیاد..

من شک دارم مادر عزیزترین باشه. منظورم اینه که، عمرتو می ذاری، زندگی و وقتت رو می ذاری تا بچت رو، یه موجود مثل خودت رو به دنیایی که به اندازه کافی از گونه تو داشته تقدیم کنی و وقتی ببینی از بین می ره...
اوه پسر.. درد داره. دردی که نمی شه تصورش کرد و چیزی رو که نتونی تصور کنی رو... باید به تصویر بکشی: فلز مذابی رو می بینم که آروم آروم جیغ های گوشت و خونتش رو، بچه ـش رو، زندگیش رو تو خودش خفه می کنه. خیلی هیجان انگیزه!

و بعد، می رسیم به چیزی که منتظرش بودم. خیلی بده که فقط یک بار می شه انجامش داد. خیلی بده که آدم ها اینقدر راحت و زود می میرن.. اما باید این شب رو جوری تنظیم کنم که بشه صدها بار مرورش کرد.. شبی که وجود بی مصرفش رو پایان دادم..

لحظه ای که مدت ها به تصویر کشیدمش باید خیلی خیلی بیشتر از یک لحظه طول بکشه. اول می سوزونمش. اما نه اونقدر که اعصابش از کار بیفته. باید تمام مدتی که باهاش کار دارم، به هوش باشه.. مثلا فقط پاهاشو تو آتیش می کنم. نباید پاهاش کاملا از بین بره. آخه دیگه موقعی که اونو به طرف یک فن ِ روشن از طرف پاش هل بدم و هیچ صدایی ازش در نیاد.. همه ی هیجانش می ره.. منظورم اینه که چند بار می تونی پاهای این نوع آدما رو له و لورده کنی؟

دو تا دستشو با چکش از جا در میارم. دماغشو می شکونم. گوش هاش رو می برم. مثل ماهی ای که قراره خورده بشه، تیکه تیکه ـش می کنم..
اما می ذارم چشم هاش بمونه. اگه نبینه چه اتفاقی براش می افته به هر دوتامون ظلم کردم.. تا نیم تنه فروش می کنم تو فن. اما نمی خوام هر دو نصفش رو با یک روش نابود کنم. همه ی فان از بین می ره!

من به شخصه با چاقو حال نمی کنم. اولش آره.. یه خورده جیغ و فریاد می شنوی ولی بعد از چند ثانیه خاموش می شن. همشون خاموش می شن. اما چه می شه کرد؟ این بار، نوبت خنجرهای طلاییمه که فرو برن تو شکمش.. اما نه، بهتره اول کل پوستشو بکنم. پوستایی که نسوخته البته..

چشماشو از حدقه در میارم و امیدوارم تا این جا زنده بمونه.. چون قراره به اوج برسیم: مته رو فرو می کنم تو جمجمش و...

درسته که دیگه نمی تونم درد رو تو چشماش حس کنم اما یه نیم تنه برام مونده که هر جوری می خوام می تونم نابود کنم. همین برام کافیه. سرشو نگه می دارم (سر ِ خالیشو. چون یه نفر جمجمه ـشو باز کرده و مغزشو برداشته. به منم نگاه نکنین!) ولی با اره باقی مونده بدنشو چند تیکه می کنم و می چینمشون جلوی ریل قطار. اگه خدا بخواد تو هر تیکه اونقدری خون می مونه که وقتی قطار به مقصد می رسه، همه بپرسن چرا جلوش قرمزه! خیلی جالب می شه!

سرشو به نیزه می کنم و میذارم همیشه جلوم بمونه تا راحت تر بتونم خاطره این روز رو نگه دارم.

امیدوارم مغز این یکی دیگه خوشمزه باشه!

---

خیلی خالی شدم. ای کاش می شد واقعا اون کارا رو با بعضی ها کرد. مثلا نصف آدمای دنیا..


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۶ ۲۳:۱۵:۰۹
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ ۱۶:۴۴:۴۶

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
#42

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
12 فوریه 2016

دفترم در وزارت خانه گرم بود و من هم مشغول خوردن قهوه‌ای داغ بودم. پیام امروز را میخواندم و از زندگی لذت میبردم. به نشان دوستاره‌ام نگاهی انداختم و یاد این افتادم که تنها کاراگاه کاربلد هستم. در این فکرها غوطه ور بودم که ناگهان در دفترم باز شد و چند نفر وارد شدند.

- دوشیزه کوییرک؛ شما بازداشتید.

آریانا دامبلدور رییس زندان، این جمله را بر زبان رانده بود و دو نفر هم که انگار مامور زندان بودند در کنارش ایستاده بودند. نمیدانستم چه خبر است. تشخیص موج شرارت در چشمان زندان بان کار سختی نبود. هنوز درست متوجه موضوع نشده بودم که آرسینوس وارد اتاق شد.
- کاراگاه کوییرک شما به جرم شرکت نکردن در مسابقه ى فرار از زندان در حالى که ثبت نام کرده بودید بازداشت میشید. دوشیزه دامبلدور خواهشا همراهیشون کنید.

اصلا انتظار این را نداشم. آریانا با نگاهی به دومامورش علامتی داد و آن ها به سمتم آمدند. سعی کردم خونسردی‌ام را در این وضعیت حفظ کنم اما نمیدانم موفق شدم یا نه.
- جلو نیاین!

با دستم دومامور را به کنار راندم و ادامه دادم:
- خودم میتونم راه برم.

زیر چشمی به وزیر نگاهی کردم. نگاهی که فکر کنم فقط خودش آن را درک میکرد. وقتی داشتم از کنارش رد میشدم زیرلب طوری که فقط آرسینوس جیگر بشنود گفتم:
- قرارمون این نبود. تو نگفته بودی.
- همیشه همه چیز طبق برنامه پیش نمیره دوشیزه کوییرک.

من که هیچ نگاه چپی به وزیر سحر و جادو نمیکردم چشم غره‌ای نصیبش کردم؛ شاید چون فکر میکردم دیگر آب از سرم گذشته است.

در راهروهای وزارت خانه راه میرفتم و زندان‌بان در جلویم راه میرفت و دومامورش در کنارم قدم برمی گذاشتند.

از این وضعیت متنفر بودم. این که من متهم باشم. همیشه من متهم مشخص میکردم و به آزکابان میبردم و حالا خودم باید به زندان میرفتم. سکوتی وحشتاک سرتاسر وزارت خانه را پر کرده بود. انگار حتی دیوار ها هم به تماشای من میپرداختن. دلم میخواست سکوت را بشکنم و آخر هم این کار را کردم.
- تا کی باید تو آزکابان بمونم؟

آریانا برگشت و نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ام کرده و گفت:
- حالا بذار برسیم.

هنوز نگران بودم. نگرانی‌ای که تاحالا تجربه اش نکرده بودم.

13 فوریه 2016

یک روز بود که در سلول سرد و تاریکم زندانی بودم. هیچ امیدی وجود نداشت. هنوز هم معلوم نبود تا کی باید در آنجا بمانم. در سلول بغلم ایلین پرنس نشسته بود. کسی که باهاش در مسابقه ثبت نام کرده بودم و او هم مثل من شرکت نکرده بود. هردومان هیجان زده شده بودیم و بی پروا ثبت نام کرده بودیم و در آخر هم نتوانستیم شرکت کنیم.

دیگر واقعا تحمل این وضعیت سخت بود. آن سکوت مزخرف که فقط با صدای موج دریا شکسته میشد. معمولم کنار پنجره مینشستم تا هوا به صورتم بخورد تنها همین کار بود که مرا وادار به مقاومت میکرد.

تا کی باید ادامه میدادم؟ تا کی؟...

18 فوریه 2016

خورشید درحال غروب کردن بود و کم کم ماه داشت جایگزین آن میشد. احساس میکردم دیگر چیزی از شادی و امید در درونم وجود ندارد و این آخر کار است. دیگر فکر میکردم همه چیز تمام شده و من همین جا خواهم ماندو دلم میخواست مانند همان خورشید غروب کنم اما دیگر طلوع نکنم.

- بیاین بیرون!

صدای آریانا دامبلدور مرا از جا پراند. این دفعه شرارتی در چهره‌اش دیده نمیشد.

- چرا؟

صدایم آن قدر آرام و ضعیف بود که خودمم هم به سختی آن را شنیدم.

- شما آزادین. مدت حبس شما به اتمام رسیده.

کلمات در ذهنم می پیچیدند. آزاد؟ اتمام؟ یعنی دیگر تمام شده بود؟ حبس در آن سلول تنگ و تاریک تمام شده بود؟ انگار دوباره توانم در بدنم جمع شده بود. امید داشتم. از زمین برخاستم و از سلول خارج شدم.

من دیگر آزاد بودم! آزادِ آزاد!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ ۰:۰۷:۲۱

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.