تاپیک ِ عزیز! دارم از درون می ترکم. دارم منفجر می شم. نمی دونم دیگه چقدر می تونم این شدت خشم و بیزاری و نفرت رو تو خودم نگه دارم... مهم نیست چقدر تلاش کنم، بالاخره فوران می کنه.
اوه... می خوام اندام های حرکتیش رو به چهارتا اسب ببندم و وقتی که درست یک ثانیه مونده تا این که چهار تیکه بشه.. می خوام حس کنه که خونش از رگ هاش بیرون می زنه و رباط هاش دیگه نمی تونن استخون های بی مصرفشو نگه دارن. می خوام با ناخون کش، ناخون هاش رو دونه دونه از جا در بیارم، پشت سر هم.. اما نه اونقدر سریع که درد رو احساس نکنه. می خوام قلبشو تو دستام نگه دارم تا اون نگاه رو تو چشماش ببینم. وقتی که می بینه تلمبه ی خونش بیرون از بدنش داره می زنه. وقتی می بینه که می تونه قلبشو ببینه! وقتی که می دونه دیگه مرده...
می خوام تمام سلول های بدنش درد رو حس کنن.می خوام زجرش بدم.. اما نه، قبل از اون عزیزانشو نابود می کنم..
پدر... حتما سال ها زحمت کشیده تا اون رو بزرگ کنه و نگاه کن.. ببین نتیجه چی بوده.
دست و پای پدرشو می بندم و گردنشو می برم تا ببینم خونش چقدر قرمزه و چقدر بیرون می پره. درست مثل یک گوسفند قربونیش می کنم. بهترین قسمتش اینه که وقتی کله رو کاملا از تنه جدا کردم، پرتش می کنم روبروی بچه ـش. آه.. می گن که بعد از گردن زنی سر تا چند ثانیه هوشیاره. شاید پدر و فرزند بتونن یک گپ قبل از مرگی... نه! یادم رفت، پدره الان مرده. هه..
مادر... می گن کسی عزیز تر از مادر نیست. منم می گم یک آتیش درست و حسابی غوغا می کنه. فقط امیدوارم قبل از این که آتیش خاموش شه، مادره از دردِ سوختن کلی جیغ و فریاد کنه. مطمئن می شم که فرزندش درست جایی باشه که بتونه زجرکش شدن مادرشو حس کنه. ممکنه فکر کنه دردی بیشتر از این تو دنیا نیست.اشتباه می کنه. هنوز خیلی مونده.
خیلی زیاد..
من شک دارم مادر عزیزترین باشه. منظورم اینه که، عمرتو می ذاری، زندگی و وقتت رو می ذاری تا بچت رو، یه موجود مثل خودت رو به دنیایی که به اندازه کافی از گونه تو داشته تقدیم کنی و وقتی ببینی از بین می ره...
اوه پسر.. درد داره. دردی که نمی شه تصورش کرد و چیزی رو که نتونی تصور کنی رو... باید به تصویر بکشی: فلز مذابی رو می بینم که آروم آروم جیغ های گوشت و خونتش رو، بچه ـش رو، زندگیش رو تو خودش خفه می کنه. خیلی هیجان انگیزه!
و بعد، می رسیم به چیزی که منتظرش بودم. خیلی بده که فقط یک بار می شه انجامش داد. خیلی بده که آدم ها اینقدر راحت و زود می میرن.. اما باید این شب رو جوری تنظیم کنم که بشه صدها بار مرورش کرد.. شبی که وجود بی مصرفش رو پایان دادم..
لحظه ای که مدت ها به تصویر کشیدمش باید خیلی خیلی بیشتر از یک لحظه طول بکشه. اول می سوزونمش. اما نه اونقدر که اعصابش از کار بیفته. باید تمام مدتی که باهاش کار دارم، به هوش باشه.. مثلا فقط پاهاشو تو آتیش می کنم. نباید پاهاش کاملا از بین بره. آخه دیگه موقعی که اونو به طرف یک فن ِ روشن از طرف پاش هل بدم و هیچ صدایی ازش در نیاد.. همه ی هیجانش می ره.. منظورم اینه که چند بار می تونی پاهای این نوع آدما رو له و لورده کنی؟
دو تا دستشو با چکش از جا در میارم. دماغشو می شکونم. گوش هاش رو می برم. مثل ماهی ای که قراره خورده بشه، تیکه تیکه ـش می کنم..
اما می ذارم چشم هاش بمونه. اگه نبینه چه اتفاقی براش می افته به هر دوتامون ظلم کردم.. تا نیم تنه فروش می کنم تو فن. اما نمی خوام هر دو نصفش رو با یک روش نابود کنم. همه ی فان از بین می ره!
من به شخصه با چاقو حال نمی کنم. اولش آره.. یه خورده جیغ و فریاد می شنوی ولی بعد از چند ثانیه خاموش می شن. همشون خاموش می شن. اما چه می شه کرد؟ این بار، نوبت خنجرهای طلاییمه که فرو برن تو شکمش.. اما نه، بهتره اول کل پوستشو بکنم. پوستایی که نسوخته البته..
چشماشو از حدقه در میارم و امیدوارم تا این جا زنده بمونه.. چون قراره به اوج برسیم: مته رو فرو می کنم تو جمجمش و...
درسته که دیگه نمی تونم درد رو تو چشماش حس کنم اما یه نیم تنه برام مونده که هر جوری می خوام می تونم نابود کنم. همین برام کافیه. سرشو نگه می دارم (سر ِ خالیشو. چون یه نفر جمجمه ـشو باز کرده و مغزشو برداشته. به منم نگاه نکنین!) ولی با اره باقی مونده بدنشو چند تیکه می کنم و می چینمشون جلوی ریل قطار. اگه خدا بخواد تو هر تیکه اونقدری خون می مونه که وقتی قطار به مقصد می رسه، همه بپرسن چرا جلوش قرمزه! خیلی جالب می شه!
سرشو به نیزه می کنم و میذارم همیشه جلوم بمونه تا راحت تر بتونم خاطره این روز رو نگه دارم.
امیدوارم مغز این یکی دیگه خوشمزه باشه!
---
خیلی خالی شدم. ای کاش می شد واقعا اون کارا رو با بعضی ها کرد. مثلا نصف آدمای دنیا..
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۶ ۲۳:۱۵:۰۹
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ ۱۶:۴۴:۴۶
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟