امتحان جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
یک ساعت قبل از امتحان جنگل شناسی و کاربرد آن در معجون سازی- دفتر هکتور گرنجر
هکتور در حالی که با لبخند خبیثش درحال نگاه کردن به دختران بیچاره بود، وسایل کارش را در آورد و بر روی میز گذاشت.
یک قیچی تیز، یک عدد شانه و معجونی به رنگ سبز لجنی وسایل کار او را تشکیل میدادند. دختران کنجکاو به او که به همراه معجون سبزلجنیاش به طرف تنگ کدوحلوایی میرفت نگاه میکردند.
- کی یه نوشیدنی خوشمزه میخواد؟
دخترها پرشور رضایتشان را اعلام کردند، اما چه میدانستند که چی در انتظارشان است.
یک ساعت بعد- روبه روی جنگل ممنوعه لیزا چارکس به همراهی جمعی از پسران جادوآموز که امتحان جنگل شناسی داشتند، به طرف جایگاه امتحان در حرکت بودند. او دوستان دخترش را پیدا نمیکرد و در این فکر بود که شاید زودتر از آنها به آنجا رفته باشند.
چند ثانیه بعد چیزی که در ذهنش بود به حقیقت پیوست اما با دیدن ظاهر دختران بیچاره خشکش زد. آنها با موهایی کوتاه و ظاهری سرد به صف جلوی آنها ایستاده بودند.
هکتور کمی آنطرفتر به چهرههای بهت زدهی پسران و دختری که فراموش کرده بود با دیگر دختران به دفتر خودش فرا بخواند نگاه میکرد.
- خب همونطور که دارین میبینید، همهی دخترا منفی یکیشون که در جمع شما ایستاده، موهاشون کوتاه شده و معجونی خوردن که دیگه نتونن غر بزنن، چی ترسناکتر از این؟
با نگاهی نافذ و خبیث همه رو زیر نظر گرفت و برخلاف همیشه آروم بود. انگار بوی معجون روی هکتور هم تاثیراتی مخرب یا شایدم بهتر ازین نمیشه گذاشته بود.
- حالا شما به همرا بهترین دوستتون از بین دخترا به طرف جنگل ممنوعه میروید و معجون هر کدوم ازونا رو پیدا میکنید. این امتحان شماست که از همین حالا شروع میشه.
لیزا و رون به طرف جینی و هرمیون رفتند. رون غمگین یا هم کمی خوشحال هرماینی را کشید و به طرف جنگل ممنوعه برد و لیزا با اندوهی فراوان دستی به گیسوی قرمز بریده شدهی جینی ویزلی کشید.
او دست جینی را گرفت و با سرمای دست او کنار آمد و به طرف جنگل راه افتاد. هنوز نمیدونست که چه در انتظار اوناست.
بعد از گذشتن از درختانی که بیشباهت به هم نبودند، به گودالی که در یک تپه بلند بود رسیدند. در این مدت هیچ حرفی از دهان جینی خارج نشد و لیزا فقط داشت از تیمهای کوییدیچ مورد علاقهی جینی با او حرف میزد.
گودال سیاه و عمق دار بود، بیشتر شبیه غاری پر از حشره بود. لیزا و جینی به طرف گودال میرفتند و امید داشتند که در آنجا معجون را پیدا کنند. اما تا آنها به ورودی گودال رسیدند، صدای نعرهای از آن خارج شد و ثانیهای بعد، پنج سانتور روبه روی آنها و در ورودی غار پیدا شدند.
- عه سلام.
لیزا که انتظار برخورد بهتری از سوی سانتورها داشت هنوز منتظر خوش و بش بود. اما سانتورها با لبخندی عجیب چهارپا دور او و جینی میچرخیدن.
لیزا با خود فکر کرد که سانتورها چرا همچین رفتار عجیبی را از خود نشان میدهند. معمای پیچیدهی هکتور، اینبار خیلی سخت بود.
- نکنه شماها رو معجونخور کرده؟
سانتوری خندید و به طرف او هجوم برد. لیزا دستپاچه چوبدستیاش را به طرف او نشانه گرفت.
- ریکتا سمپرا.
سانتور به زمین افتاد و شروع به خندیدن کرد. لیزا برای دیگران هم همین کار رو کرد و از میان سانتورهای قهقهزن خود و جینی را بیرون کشید و به داخل گودال رفت.
گودال تاریک بود اما میون تاریکی یک شیشه که مایعی آبی در اون وجود داشت دیده میشد.
لیزا به طرفش رفت و اون رو برداشت، درش رو باز کرد و با یک دست بینی جینی را گرفت. جینی دهنش رو باز کرد و لیزا معجون رو داخل حلقش ریخت. لحظاتی بعد دو دختر رو به روی هم قرار گرفتند. جینی به حالت اولش برگشته بود و درحال غر زدن به جان لیزا بود.