دژ مرگمرگخواران، به شکل یک تپه بزرگ روی هم افتاده بودند و گریه میکردند.
-روحه رَه دادیم؛ هِی هِی...
-روحه رَه کشتن؛ هِی هِی...
-روحه فرار کردَه؛ روحه مَرَه بی قراار کَردَه...
عده ای از مرگخواران، از زیر تپه بزرگ بیرون آمدند. زنجیر و قابلمه از جیبشان بیرون کشیده و بر سر و صورت خود کوبیدند تا فضایی معنوی تر به عزاداریـشان بدهند.
کنت الاف هم از میان جمعیت بیرون آمد، میکروفون و بلندگویش را به راه انداخت و یک رباعی در وصف این غم بزرگ سرایید.
-وقتي ميري با چشم تر، هر چي دلت ميخواد ببر؛ ولی گيتارو با خودت نبر...
-آریایی نیستی اگه گیتارو با خودت نبری!
-گیتار منه. به تو چه اصن؟
-گیتار توئه. به من چه اصن؟
-داداش؛ داری اشتباه دعوا میکنی!
و این گونه شد که مرگخواران با پرش های بلندی، بر سر و کله هم پریدند و یکدیگر را چک و لغدی نمودند.
اتاقِ سیاهِ رنگ و رو رفته -گیبنه؟ به گیبنِ مونث میگن گیبنه؟
گیبن اخم کرد. به واسطه این اخم، ابروهایش در هم گره خوردند. تارهای ابروی گیبن که تا حالا طعم گره خوردن را نچشیده بودند، بسیار شادمان شدند و تصمیم گرفتند روی خودشان تاب بخورند و تا سه سال، به جشن و پایکوبی بپردازند. همچنین آنها قصد داشتند یک شهربازی هم روی خودشان تاسیس کنند و با فروشش، پول خوبی به جیب بزنند.
-نخیر. گیبنم. گیبن مذکر!
-قیافت شبیه گیبن پاکتیِ دست دومه آخه.
-گند نزن به سوژه دیگه. الان من اسمت رو به طرزی ماوراء الطبیعی میدونم. تو هم به وجد اومدی. چیکار میکنی؟
-والا کار خاصی نمیکنم. یه عده میخواستن منو شکنجه کنن. میخوام برگردم پیششون.
ابروهای گیبن که مشغول تاب بازی بودند، از شدت صداقت روح، به وجد آمده و ریختند. گیبن، نور تلفنش را به صورت روح انداخت و گفت:
-شکنجه، کار خوبی نیست. بیا ببرمت کوچه دیاگون. یه جغد داره که نقاشی میکشه.
-گاومیش هم داره؟ طی لحظاتی که توی اتاق شکنجه بودم، علاقه وصف ناپذیری به گاومیش پیدا کردم.
-گاومیش هم داره. یه گاومیش خوشگل داره در حد نو! فقط زیر پای یه روستایی بوده، باهاش میرفته شیر میخورده و بر میگشته.
-