هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
#84

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
نيو سوژه!

تسترال هم تو كوچه پر نمي زد. حتي پاترونوس بز آبرفروث هم اصرار به شاخدار در حال جلان بودن، نمي كرد. دامبلدوري هم نبود كه با وسائل عجيب غريبش تكنولوژي پيشرفته ي مشنگي را توي جيبش بگذارد.
شب سري هم بود البته.

خانه ي ناپيداي گريمولد زير نور ماه ويبره مي رفت. مشنگ ها هزار و يك دليل جغرافيايي و خشك سالي براي توجيه اين پديده مي آوردند و دبير كل سالمان ملل را مجبور مي كردند با كلي سختي پشت تريبون براي اعلام نگراني برود.
رز هم ويبره مي رفت، مشخصا.

- نبود پروفس تو بيت زوپسم!
- اينجاست.
- كو؟ كجا؟

آرنولد از زخمي كردن شلغم مورد علاقه اش دست كشيد و پوكر فيس به هرميوني نگاه كرد كه سعي در رسمي كردن جلسه داشت.

- اهم اهم.
- قرص ضد سرفه بدم بت هرميون؟
- نه اهم اهم. خب همين طور كه مي دونين و شايدم نمي دونين. پروفسور از ديشب ديده نشده.

هيپوگريف با سوارش گم شد درست! اما مرلين وكيلي مگر دامبلدور هم با ريشش گم مي شود؟

- اگه پيرمرد بودين كجا مي رفتين؟

بر طبق علم فيزيك جادويي، هرميون مي دانست كه اگر بر فرض محال پيرمردي تا آن زنده مي ماند، جايي نمي رفت. در عوض به انتظار مرگ، روي تخت دراز مي كشيد.

ولي همچنين بر طبق رياضيات جادويي ، دامبلدور هر پيرمردي نبود. از روي همه ي عناوين و افتخاراتش كه بپريم، پيرمرد به شدت براي محفلي ها مهم بود.
ميزان اين اهميت را از چشم هاي نگران و به در محفلي ها و تعداد پاكت هاي خالي شده ي چيپس مي شد حدس زد.

- برم ستاره ها رو رصد كنم ببينم اونا چي مي گن.

گرچه ستاره ها بيشتر به نظر دوست هاي خيالي بچگانه مي آمدند ولي، به نوعي همه زير سقف ترك خورده ي آشپزخانه اميدوار بودند جواب دهد.

- ستاره ها مي گن بايد الف دال رو راه بيندازيم.

قبل از اينكه هرميون ادعاي حق براي الف دال كند، صدايي از پشت سرش توجه اش را جلب كرد:
- روله جان اين آلبوس نيومد؟

توجه همه ي محفلي ها جمع شد. اميد بيشتري در فضاي خانه حس مي شد.

- مامان بزرگ مي دوني آلبوس كجاست؟

نسل جديد و كنار مشنگ بزرگ شده ي محفل انتظار داشتند با جمله اي مانند " خوردمش تو شكممه " يا چيزي شبيه ش پاسخ دهد، اما خانم فيگ گرگ نبود.
- بلا گرفته قرار بود بره براي شام امشب سبزي بخره. نوگلايي تو سن شما به سبزي و سوپ براي رشد نياز دارن.

پيدا كردن دوباره ي پروفسورشان به قدري مهم بود كه كسي به اينكه سوپ غذا حساب نمي شود، اشاره نكرد. صداي اعتراضي به خاطر غذاي شب هم بلند نشد.

و به خاطر سوپ شب هم اعتراضي بلند نشد.

- يعني اين همه وقت ما سر كار بوديم؟ آلبوس رفته سر كوچه سبزي بچينه و ما اينجا تا مراسم ختمش هم پيش رفتيم؟
- يعني هنوز نيومده اين پسر شيطون؟ بهم قول داد يه سر كوچولو مي زنه ويلا و زودي مياد.

براي بار دوم توجه ها جلب شد. اين رفت و آمد هاي بي خبر و مشكوك براي همه آشنا بود. شايد باز جان پيچ ديگري پيدا كرده.

- مامان بزرگ آخرين بار پروفسور بهت چي گفت؟
- گفت يه توك پا مي ره ويلاي صدفي يه كاري داره و برگشتنه سر راه براتون سبزي مياره كه سوپ پياز و سبزي بدمتون.

شام و سوپ ديگر مهم نبودند چه برسد به نوعش. آلبوس براي چه به ويلا رفته بود؟ الان كجا بود؟
نگاه محفلي ها بهم افتاد. يك چيز مشترك بين همه ي شان بود. بايد سر در مي آوردند.




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶
#83

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
پایان سوژه:


آهسته از درون تاریکی به بیرون خزیدند. چهره هایشان زیر نور زرد رنگ تیر چراغ برق نمایان شد. مردان و زنانی که سالها در سایه ها زیسته و لکّه ننگ اجتماع خوانده شده بودند. برایشان فرقی نداشت که افرادی که درون خانه شماره دوازده گریمولد پناه گرفته و در سکوتی آزار دهنده به شامشان خیره شده اند، در این امر دخیل بوده اند یا نه.

- چرا هیچکدومتون چیزی نمی خوره؟!

خانم ویزلی که موهای سرخش رو به سفید شدن، گذارده بودند، با لبخند رو به سایرین این را گفته بود؛ لبخند عریض و قاشق پر از حلیمش سعی داشت او را آرام و آسوده نشان دهد، اما چشمان پر از اضطراب او را لو می داد.
دیگران تنها سری بلند کرده و نگاهی به مالی انداخته بودند. سپس دوباره سر هایشان را پایین انداخته و به غذایشان خیره شده بودند.

ویولت که حلیم سفید بی شباهت به ولدمورت نمی آمد، کاسه را با دو دست بلند کرده و هر آنچه درونش بود سر کشید. حلیم از دو طرف دهانش سرازیر شده بود و طی چند ثانیه کاسه خالی شد. با آستین دهانش را پاک کرده و کاسه را به سوی مالی ویزلی گرفته و در همان حال به جیمز خیره شده؛ چشمانش او را به مبارزه می طلبیدند.
پیش از آن که مالی کاسه را از دستان ویولت بگیرد، کاسه خالی شده جیمز نیز به طرفش گرفته شد. برق چشمان برافروخته جیمز، غم و اندوه را از چشمان خانم ویزلی زدود...
لکن تا حدودی.

هر دو کاسه را گرفته و پر کرد. کاسه ویولت را به او بازگردند و هنگامی که قصد داشت کاسه جیمز را نیز به دستش بدهد، کاسه از دستش رها شد.
صدای جیغی از طبقه بالا به گوش رسید و به دنبالش فریاد های پی در پی:
- خائن ها! بی اصل و نصب ها، موجودا...

خانم ویزلی که از خشم و ترس لبریز شده بود، دستانش را مشت کرده و در دو طرف بدنش نگاه داشت.
- بالاخره یه روز اون تابلو رو آتیش می زنم!

"کرک"

در آشپزخانه به آهستگی باز شد. مردی بود با موهای خاکستری آشفته و کتی بلند و مشکی. چشمانش گود افتاده و خسته بودند. نگاهش به مجنون ها می ماند. آهسته و شق و رق قدم بر می داشت. سرش را به طرفی کج کرده و به جلو آمد. در همان حال پروفسور دامبلدور از جا جست و چوبدستیش را به حرکت در آورد.
طلسم فرمان این گرگینه باطل شده بود.

- اسمت رو یادت می آد.

نگاه محو مرد غریبه از بین رفته و چند بار پلک زد. سپس نگاه پرسشگری به آلبوس دامبلدور انداخت.
-بـ...بله.
-می تونی اسمت رو به ما بگی؟

مرد قدمی به جلو برداشت و اخم های پیرمرد در هم رفت.
سایرین بر روی میز نشسته بودند و کسی چیز نمی گفت. چشم هایشان به مرد تازه وارد خیره شده بود.

-استوارت هستم.
- برای چی اومدی اینجا استوارت؟
-مـ..من نـ نمی...نمی دونم.

موجود مفلوکی بود که ناگهان از ناکجا سر برآورده بود. با دیدن استیصال و مظلومیت استوارت، اخم های دامبلدور از بین رفته و چوبدستیش را پایین آورد.
مرد قدم به قدم پیش آمد، بند بند انگشتنش را با صدا می شکست.
- می تونم یک چیزی از شما بخوام آقا؟

نگاهی به افراد سر میز انداخته و سپس دوباره به دامبلدور نگریست. چشمانش مظلومیتی بی پایان داشتند.
- بگو استوارت.

مرد نگاه دیگری به افراد نشسته در کنار میز انداخت، لب های تیره اش را لیسید.
- می شه در گوشتون بگم؟
آهسته نجوا کرده بود.

به دامبلدور نزدیک شده و دهانش را به نزدیکی گوش پیرمرد رساند.
ثانیه ای بعد کسی نمی دانست که نخست این تد ریموس لوپین بود که فریاد برآورده بود و یا خون بود که به اطراف پاشیده شد.
جانور دامبلدور را روی زمین انداخته و دندان هایش را در گلویش فرو کرده بود و حال گویی سیلی از گرگینه ها به درون سرازیر شده بودند...

چند ساعت بعد:

تکانی به چوبدستیش داده و در آویزان از لولا را نابود کرد. با قدم های آرام پیش می رفت و امتداد ردایش که بر زمین کشیده می شد، به خون می آلود. از کنار جسد پیرمرد گذشت. روی زمین افتاده و ریش سفیدش همچون خون خشک شده، خرمایی شده بود. لحظه ای با خودش اندیشید که آیا دامبلدور روزگار جوانی اش این چنین شکل و شمایلی داشته است؟

قدمی روی کمر دامبلدور گذاشته و به جلو تر رفت. گرگینه و محفلی این سو و آن سو افتاده بودند. در حقیقت به ازای هر محفلی دست کم سه گرگینه بر روی زمین افتاده بود. از آن منظره حوصله اش سر رفت و برگشت تا بیرون برود که ناگهان نگاهش بر روی دو جسد ثابت ماند.

پسربچه ای با موهای فندقی روی زمین افتاده و سرش را به گرگ فیروزه رنگی تکیه داده بود. هر دویشان به نحو مضحکی لبخند می زدند، بزرگ ترین لبخندی که تا به آن روز دیده بود. لرد ولدمورت رویش را برگرداند و از خانه شماره دوازده گریمولد بیرون رفت.
حقیقتا نمی دانست چه چیز مرگ تا به این برای آنان حد شادی آور بود؟


پایان!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ جمعه ۹ تیر ۱۳۹۶
#82

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
خلاصه:
تدی ریموس میان گله ی بزرگی از گرگینه ها که قصد حمله به جادوگران را دارند، گیر افتاده بوده و با حقه ی جیمز موفق شده که اعتماد گله را به خود جلب کند.

از طرفی مرگ خواران زیر اتحاد موقت با محفل ققنوس برای مقابله با گرگینه ها می زنند و خیلی از گرگینه ها را می کشند. تدی و جمعی از گرگینه ها با چوب دستی مقابله می کنند اما لرد ذهن تدی را دستکاری می کند. زمانی که تدی به قرارگاه می رسد متوجه می شود که گرگینه ها را همراه خود آورده و رازدار محفل کرده است.

محفل ققنوس که برای این واقعه آماده بوده، منطقه را از ماگل ها پاک کرده ولی اعضای محفل با گرگینه ها حاصره شده اند در حالی که لرد و یارانش در همن نزدیکی ها هستند.

-----------------

همه می دانیم که هوا فشار دارد، گرچه که ما آن را حس نمی کنیم. و می دانیم که وسیله ی سنجش آن فشار سنج هست و با واحد پاسکال سنجیده می شود اما، اما نه همیشه! فشار هوا روی سینه ها حس می شود وقتی نفسی درونشان حبس است؛ به وسیه ی شش و بر واحد نفس.

هوا ی محفل ققنوس بعد از آخرین حرف ویولت به سنگین بود که صدایی از سینه ای بلند نشد. قیافه ی پروفسور نگران بود. ولی نه به خاطر محاصره ی گرگینه ها. نگرانی او بابت فرزندان روشنایی بود. نه می شد صدای بلند ویولت را نشنیده گرفت و نه چهره ی به فکر فرورفته ی جیمز یا سرافکندگی و شرمگینی ردون چشمان تدی را می شد نگاه نکرد.

- همه ی شما فرزندانم، وقتی که به محفل ققنوس پیوستین پیش بینی چنین روزی را می کردین. در حین مبارزه به برترین نیروی تون متکی باشین. عشق مهم ترین وجه برتری شما بر گرگینه هاست. دست کمش نگیرین.
- نگران نباش پروفسور. اون بیرون تلاش بودلر رو بینیم که چند تا گرگینه رو به جای خودهامون پاره می کنه.
- جریکو...

پروفسور دستش را روی شانه ی ویولت گذاشت و گفت:

- ویولت. ربکا. ما به همکاری بینمون نیاز داریم. بحث و دشمنی چیزی رو حل نمی کنه و مشکل مون رو هم بزرگتر می کنه.

دو دختر سری به نشانه ی تفهیم نشان دادند ولی همچنان با چشم های براق برای هم خط و نشان می کشیدند.
تدی به تک تک اعضا نگاه کرد. آنهایی که داشتند برای مبارزه ای می رفتند که هرچند ناخواسته اما او آن را ایجاد کرده بود. متوجه ی جیمز شد. عصبانیت از دست حیواناتی که برادرش را به این روز انداخته بودند. مصمم برای نشان دادن اینکه خودخواه نیست.
تدی فکر کرد که جیمز هیچ وقت خودخواه نبود. حتی همان موقع ها که سر غذا شکایت او را به جینی می کرد.

- پروفسور این گرگینه ها تحت طلسم فرمانن وگرنه خودشون هم میلی به این کار نداشتند و بیشتر به اجبار به گله آمده بودن.

توجه پروفسور و بقیه جمع شد. درآن شرایط هر نکته ای راجب شان می توانست مفید باشد. تدی ادامه داد:
- و خیلی هم کارشون با چوب دستی خوب نیست. ترجیح شون اینه که به شیوه ی خودشون بجنگن.
- می خوایم ما یه گرگینه ی بیشتر؟ تدی بس نیس با چارلی؟ گوشتم گرونه الان تازه!

جمله ی پر از غلط دستوری رز، باعث شد که همگی لبخندی کوچکی بزنند .

- تا حد امکان به ائتلاف گرگینه ای تدی و چارلی نپیوندین. بدون گرگینه ی بیشتر هم چیزی توی آشپزخونه نمی مونه.

***

همان موقع در حوالی آنها، لرد ولدمورت لبخندی به زوج لسترنج زد. لبخندی که به معنای فریاد شروع حمله بود. غرش گرگینه ها نشان از دریافت فرمان و آمادگی برای اجرای آن می داد.




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۵:۱۸ دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۵
#81

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
میدان گریمولد زیر آخرین پرتوهای خورشید, سرخ‌رنگ شده بود و سایه‌های دراز ساختمان‌ها, آنقدر کش پیدا کرده بودند که به زودی با تاریکی یکی شوند. صدای بوق ماشین‌ها و موسیقی کافه‌ها از خیابان‌ها مجاور به گوش می‌رسید اما در این میدان پرنده هم پر نمی‌زد.

تدی درست وسط میدان و روبروی خانه ی شماره‌ی 12 ایستاد و کلاه ردایش را روی شانه‌هایش انداخت. نفس عمیقی کشید, برای لحظه‌ای چشمانش را بست و از پشت لب‌هایی که به شکل لبخندی محو بودند, زمزمه کرد:
- بالاخره... خونه.

خانه ی شماره‌ی دوازده به اندازه‌ی خانه‌ی شماره ۱۳ و چهارده, بدقواره و دودزده بود و ظاهر آن هیچکس را ترغیب به زنگ زدن نمی‌کرد اما پشت این درها و آجرها جایی بود که همیشه آغوشش به روی اعضای خانواده‌اش گشوده بود, جایی که شومینه اش با حرارات می‌سوخت, آتش آشپزخانه اش همیشه روشن بود و چشمان ساکنینش همیشه با برگشتن افرادشان از ماموریت, برق می‌زد.

روزها بود که انتظار این لحظه را می‌کشید. از تمام فرصت‌هایی که برای برگشتن داشت و استفاده نکرده بود,‌ این بار واقعا جلوی در خانه ایستاده بود.
مشتش را گره کرد و سه بار بر در کوبید.

- ارباب لوپین!

کریچر از خوشحالی فریاد کشید و دوباره تکرار کرد.
- ارباب لوپین! برگشته! برگشته!
- خوشحال میشم چند دقیقه بهم مهلت بدی قبل اینکه کل خونه رو خبر کنی کریچر.

جن خانگی مسن لحظه‌ای سردرگم به او نگاه کرد و بعد سرش را به نشانه ی احترام خم کرد. تدی چشمکی از سر قدرشناسی به او زد و از پله‌ها به سمت اتاقش در طبقه ی دوم دوید.

با صدای باز شدن در, جیمز که از لبه ی پنجره داشت بیرون را تماشا می‌کرد, به طرف او چرخید. هر دو برای این لحظه روزها انتظار کشیده بودند اما اگر کسی در آن لحظه به آنها دقت می‌کرد, به سادگی متوجه میشد که پشت لبخند یکی نگرانی است و پشت لبخند دیگری وحشت و در نگاه هر دو چیزی شبیه درد لانه کرده, هر چند از دو جنس مختلف.

تدی از برادرش جدا شد و کنار تخت زانو زد,‌ چشمانش روی دانه دانه ی زخم های پنهان و آشکارش می دویدند.
- چه بلایی سرت آوردن؟

جیمز سرش را تکان داد و دست سالمترش را روی شانه ی تدی گذاشت.
- چه بلایی سرِ "تو" آوردن؟
- من ولی خوبم. من اینجام! منظورت چیه؟
- یه نگاه به بیرون بنداز داداش.

از پشت پنجره, تدی حدود بیست نفر را دید که با چشمانی به رنگ آتش و خون به خانه‌ی شماره‌ی دوازده زل زده بودند, افرادی که قاعدتا نباید قادر به دیدن این خانه می‌بودند.
افرادی که مهتاب طلوع نکرده, صدای زوزه‌هایشان به گوش می‌رسید.

- گرگینه ها.. تعقیبم کردن! چطور ممکنه؟

جیمز آه کشید.
- تعقیبت نکردن تدی. همراهیت کردن.. و تو..

مکث کرد. در ذهنش دنبال کلمه ای بود که از شوک تدی جلوگیری کند اما هیچ راه آسانی برای گفتن این خبر نبود.

- تو اونا رو رازدار محفل کردی لوپین.

ناجی بی ملاحظه ی جیمز از آستانه ی در جلوتر نیامد.
تدی با ناباوری نگاهش را از یوآن گرفت و به جیمز چشم دوخت.

- درست میشه همه چی. ما به موقع فهمیدیم که ولدمورت همه رو تحت طلسم فرمان فرستاده سمتمون و تونستیم حداقل امنیت مشنگای محله رو تضمین کنیم. قط فکر اینجاشو نکرده بودیم.. اما نگران نباش. همه چی درست میشه.

یوآن پوزخند زد.
- آره! هـــــمـــه چی زیر نور ماه کامل درست میشه.

تدی از لبه‌ی تخت پایین پرید و به سر و صورتش دست کشید. هیچوقت تا این حد از خودش نامطمئن نبود. نگاه وحشت‌زده‌اش با نگاه نگران و دردمند برادرش گره خورد.
- من چیکار کردم جیمز؟

*****


در حوالی میدان گریمولد, لرد سیاه به همراه دو نفر از یارانش شبیخون گرگینه‌ها را با لبخند رضایت تماشا می‌کرد. با اینکه همه چیز طبق پیش بینی ‌اش پیش رفته بود اما باز هم دیدن سقوط محفل شیرین‌تر از آن بود که فرصتش را از دست بدهد.

- حقیقتا دلنشین نیست بلاتریکس؟ ما می‌تونستیم روی اونم طلسم فرمان اجرا کنیم یا حتی انقدر شکنجه اش کنیم که شاید آدرس محفل رو به این حیوونا لو بده اما نه. لذتش کجا بود؟ تحت طلسم فرمان میشد عروسک خیمه شب بازی و به اراده ی خودش نمی‌اومد, زیر شکنجه هم ممکن بود بمیره اما زبون باز نکنه. تو خودت از وفاداری ترحم انگیز اینا خوب خبر داری.

بلاتریکس نگاهی به همسرش رودولف انداخت و هر دو با یادآوری شکنجه های بی نتیجه‌شان پوزخند زدند.
ولدمورت ادامه داد:

- اما ما عوضش بهش چیزی رو دادیم که می‌خواست! کمی ذهنش رو دستکاری کردیم که یادش نیاد چه راحت گاردش رو شکستیم و خلع سلاحش کردیم. که فکر کنه همه چیز تموم شده و میتونه برگرده خونه..خاطرات خوشش رو پررنگ کردیم و انقدر توی این خیال غرقش کردیم که فراموش کنه یک لشگر گرگ در آستانه ی تبدیل شدن رو با پای خودش داره میبره تو مخفیگاه گروهش.

- شما بی نظیرید ارباب.

چیزی شبیه لبخند روی صورت سرد و پیروزمند ولدمورت نشست.

- حتی اگه امشب زنده بمونه, از فردا فرق زیادی با مرده‌های محفل نداره.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ سه شنبه ۲ آذر ۱۳۹۵
#80

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
مقدمه و متأخره نداشت. به یک باره چشمانش را گشود و در واکنش به تیغ آفتاب، اخم هایش را در هم کشید. غلتی زد و ناگهان احساس کرد بند بند بدنش دارد از هم جدا می شوند. لب هایش را با سرسختی یک پاتر بر هم فشرد و نفس عمیقی کشید.

صبح ها هم چیز مسخره ای بودند. هرکسی که گفته بود روز بعد همه چیز بهتر به نظر می رسد، احمقی بیش نبود. صبح روز بعد، همین که چشمانت را باز میکنی و روی تخت می نشینی، تمام چیزهایی که شب پیش و شب های پیش ترش با تقلایی نفس گیر از خاطر برده بودی، هجوم می آوردند. خاطره ی خنده ها. خاطره ی چشم ها.

خاطره ی نفس ها.

به سختی خودش را جمع و جور کرد و برخاست. نمی دانست چه بلایی سر صورت و بدنش آمده. با حماقت منحصر به فرد یک پسربچه، امیدوارانه اندیشید شاید روی صورتش آثار زخمی شبیه دایی بیل پدید آمده باشد و ننگ راونا دیگر نتواند با آن سوختگی مسخره ی آتش اژدهایش به او فخر بفروشد! با این فکر، سایه ی کمرنگی شبیه به لبخند لب هایش را کج کرد و سرش را چرخاند تا چوبدستی ش را پیدا کند.

آنجا نبود. همین رنگ لبخند و افکار بی خیال کودکانه ش را زدود. آنها نمی خواستند او چوبدستی داشته باشد. شنل نامرئی ش هم آنجا نبود. اخم کرد. با هر قدمی که در سایه ی راهرو به سمت آشپزخانه ی گریمولد برمی داشت، یادگاری گرگینه ها بر بدنش نیشخند میزدند. ولی او باید میدانست. چند وقت بیهوش بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ تمام سؤالاتی که میدانست امکان ندارد از راه قانونی و درستش جوابشان را بگیرد.

- تمام جنگل غربی طبق گزارشات رسیده دچار هرج و مرج شده. از اونجا که تمام پاترهای دردسرساز الان اینجا هستن..

صدای ملامت آمیز زن دایی هرمیون حتی از پشت در آشپزخانه هم می توانست او را معذب کند.

- تنها احتمالی که برای درگیری با گله ی اصلی گرگینه ها باقی می مونه، مرگخوارا هستن. ولی..

همزمان، قلب جیمز فرو ریخت و تمام زخم های بهبود نیافته ش با هم تیر کشیدند. مرگخوارها.. تدی..

صدای متفکر زن دایی ش باعث شد با استیصال و تقلای بیشتری، گوشش را به در آشپزخانه فشار دهد:
- چرا باید ولدمورت و مرگخوارها به گرگینه ها حمله کنن؟ اونم زمانی که اونا احتمالاً در شرف حمله به گریمولدن؟ من اگه جای ولدمورت بودم اجازه می دادم دشمنام همدیگه رو از بین ببرن..

صدای پدرش را شنید:
- و ما همه مون خیلی خوشحالیم که ولدمورت اندازه ی تو باهوش نیست.
- ولی هری..

صدای خرخر ناراضی آشنایی، اولین زنگ خطر را برای جیمز به صدا در آورد ولی زمانی که چرخید، دیگر برای هر واکنشی دیر بود. در آشپزخانه با صدای بلندی باز و جیمز تلوتلوخوران میان آشپزخانه هُل داده شد.

به دنبالش، ویولت و ماگت وارد شدند:
- سام.

جیمز ناباور و متحیر به دوستش خیره شد. ویولت کسی نبود که مخالف جاسوسی های کوچک جیمز باشد و با آن چشمان قهوه ای خصمانه، چوبدستی ش را در حالت آماده باش به سمت سینه ی جیمز نشانه برود. چنان از نگاه خشمگین چشمان دوستش جا خورده بود که حتی صدای خشمگین زن دایی ش هم توجهش را جلب نکرد.
- جیمز!

صدای پدرش کمتر خشمگین و بیشتر خسته به نظر می آمد:
- خب.. این دفعه میخواستی چیکار کنی؟

قبل از این که او جواب دهد، ویولت بی آن که نگاهش را از دو تیله ی فندقی رنگ چشمان جیمز بردارد، با حالتی تهدیدآمیز جلو آمد:
- آره جیمز. این دفعه میخواستی چیکار کنی؟ بهمون بگو. این دفعه میل داشتی چطوری خودتو به کشتن بدی؟!

چیزهایی در زندگی هستند، چنان بدیهی و چنان آشکار که کسی نیازی نمی بیند به دیگری توضیحشان بدهد. در حقیقت، توضیح دادنشان چنان احمقانه و بی معنیست که کسی "نمیداند" چطور باید به دیگری توضیحش دهد.
- ویولت، تدی..
- میدونی پاتر، حالمو بهم میزنی.

لحن آرام ویولت، اندک اندک اوج می گرفت:
- تو و اون قهرمان بازی های حال بهم زنت! میپری وسط و خودتو داستان میکنی تا یکی دیه رو نجات بدی! فقط چون انقد ترسویی که جرئت نئاری واسی سر جات و..
- ببینم تدی آسیب میبینه؟!

ویولت چوبدستیش را غلاف کرد و پوزخندی زد.
- نمیتونی دردشو تحمل کنی، نه؟

پوزخندش به سرعت ترکیدن یک بادکنک محو شد. با دو قدم بلند جلو رفت و یقه ی جیمز را گرفت. فاصله شان آنقدر کم بود که جیمز می توانست نفس هایش را یک به یک بشمارد و شعله کشیدن شراره های غضب را در چشمانش ببیند.
از میان دندان های بهم فشرده ش، آرام گفت:
- واس همینه که تدیو مجبور میکنی زجر بکشه.

چند ثانیه. شاید چند دقیقه شاید هم چندین ساعت.. به چشمان یکدیگر خیره ماندند و بعد، ویولت یقه ی او را رها کرد و به سمت صندلی هَلش داد.
- واس تنوعم که شده جوجه پاتر، یه بار تو زندگی رقت انگیزت خودخواه نباش.

با گام هایی پر سر و صدا به سمت صندلی دیگری رفت و روی آن نشست. دست هایش را بر روی سینه ش گره کرد و بی اعتنا به جیمز و سایرین، به دامبلدور خیره شد:
- برنامه چیه پروفس؟
****

- سرورم!

بلا دوان دوان به لرد نزدیک شد. موهای پریشانش هم نمی توانستند برق چشمان پر شرر و هیجان زده ش را پنهان سازند.
- توله ی لوپین اونجاس! می خواید روی اون هم طلسم فرمان..

لرد با لبخند ملایمی دستش را تکان داد. نه. بعید میدانست مرگخوارانش بتوانند همانطور که پس از هجوم اولیه، تعداد زیادی از گرگینه ها را تحت طلسم فرمان برای حمله کردن به محفل در آورده بودند، لوپین را هم طلسم کنند.

او نیاز به قدرت بیشتری داشت.
- خودم میرم سراغش بلا.

نگاهی به آسمان انداخت. همه چیز درست پیش می رفت. زمان فعال شدن طلسم سیارات، گرگینه ها گریمولد را محاصره می کردند. حالا دیگر تعدادشان آنقدر زیاد نبود که مرگخواران را تهدید کنند، ولی آنقدر به جا مانده بودند که..

لبخندی زد.

همه چیز درست پیش میرفت.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۷:۰۵ جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۵
#79

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
جفت چشم‌های زرد و سرخ یکی یکی با وحشت گشوده می‌شدند و تعدادی تنها فرصت یک واکنش داشتند:
تماشای اخگر سبزی که آخرین چیزی بود که قبل از بسته شدن همیشگی‌, می‌دیدند.

گرگینه‌های اطرافش, آنهایی که هنوز سر پا بودند, چنگ و دندانشان را نشان مهاجمین می‌دادند, بر خلاف تدی که چوبدستی‌اش را بیرون کشیده بود و از پشت یکی از درخت‌ها, جنگ نابرابر را تماشا می‌کرد. همراهانش یک مشت احمق از خود راضی بودند که انگار یک اصل مهم را به یاد نمی‌آوردند: بیشتر آنها هم جادوگرند!

مسئله ی دیگری هم که در همین چند لحظه فراموش کرده بودند, او بود!

کسی دیگر تدی را نمی‌پایید و او می‌توانست آپارات کند. چشمانش را بست و میدان گریمولد را از پس تاریکی دید. نفسش را حبس کرد, صدای ضربان قلبش در گوش‌هایش زنگ می‌زد.

یک نفر زوزه ی دردمندی کشید که خیلی زود ساکت شد..

صدای خنده ‌ای زنانه فضای جنگل را پر کرد که زوزه ی کوتاه دیگری را به همراه داشت...

دندان‌هایش را بهم سایید:
- به درک... به درک... بذار همدیگه رو تیکه پاره کنن.

فریاد بعدی را می‌شناخت, دخترک کمی از جیمز کوچک‌تر و درست مثل او ریزنقش بود و چشمانش همیشه برقی شیطنت آمیز داشت.

به خودش نهیب زد:
- همین الان.. برو!

و دوباره نفسی عمیق کشید و انگشتان خیس و لرزانش را محکم‌تر دور چوبدستی حلقه کرد اما این بار صدایی مردانه بود که تمرکزش را بهم زد.
- التماس می‌کنم, ما رو نکشین! تیکه تیکه‌مون نکنین! من یکی که اصلا خوشمزه نیستم.

تدی از پشت پناهگاهش رودولف لسترنج را دید که دست‌های خونینش را در هوا تکان می‌داد و دور دوایت که روی زمین بی حرکت افتاده بود, می چرخید و با هر جمله, دیوانه‌وار می‌خندید و قمه اش را روی بدن حریف نیمه جانش فرود می‌آورد.

لسترنجی که قتل گری‌بک را گردن او انداخته بود,
قتلی که باعث شده بود پترا به او حمله کند,
حمله ای که طلسم مرگ را از چوبدستی جیمز شلیک کرده بود,
مرگی که رد خون جیمز را روی بازوان دوایت نشانده بود.

و کار یکی از این دو با آخرین ضربه ی لسترنج که درست روی گردن گرگینه نشست, تمام شد.

تدی از پناهگاهش بیرون پرید و چوبدستی‌اش را به سمت جایی که رودولف می‌خواست به قربانی بعدی‌ش حلمه کند, نشانه رفت.

- پروتگو ماکسیما!

طلسم مرگخوار و همراهانش به سپر نامرئی برخورد کردند و ناپدید شدند.

گرگینه های باقی‌مانده , بی توجه به سپر محافظتی, با خشم و تردید, تدی و چوبدستی‌اش را تماشا می‌کردند.

باورنکردنی بود! تدی سرش را تکان داد و چند قدم جلوتر و پشت به آنها ایستاد.

- این یه تیکه چوب ترس نداره!

با سر به جایی که مرگخوارها ایستاده بودند اشاره کرد و ادامه داد:

- ... از اونا باید ترسید! اگه می‌خوایم عاقبتمون مثل دوایت نشه, باید جادو رو با جادو جواب داد! اگه چوبدستی‌تون همراهتونه, الان وقتشه که ازش استفاده کنین.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ پنجشنبه ۶ آبان ۱۳۹۵
#78

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1531
آفلاین
نگهبان آن شب، "جاستین" بود. گرگینه ای نوجوان و نحیف که روی قطعه سنگی کنار آتش مچاله شده بود. شانه هایش از سنگینی ترس شب خم شده بودند و برای دزدیدن نگاهش از جنگل انبوه، به شعله های پیش رویش خیره شده بود. شکمش قار و قور میکرد. به شام آن شب نرسیده بود. به شام شب های پیش هم. به لطف جیمز سیریوس پاتر، پدرش دیگر نبود که پاره گوشتی از میان شکار روزانه گله بیرون بکشد و قبل از اینکه دندان های دیگران تکه پاره اش کنند، آن را به او برساند.

با یاد پدر، به خود لرزید. جیمز پیش چشمان او، از پشت، به پدر شلیک کرده بود. نوک بینی اش میسوخت. گرگینه ها جیمز را دریده بودند. دیده بود که دریده بودندش. جسدش به خانه رفته بود. این تنها فکری بود که باعث تسلی خاطرش میشد. سرش را تکان داد و بینی اش را بالا کشید. اینبار بویی ناآشنا با بوی جنگل همراه بود. بویی که موهای بیشمار روی تنش را سیخ کرد. نمیشناختش ولی می دانست که یک جای کار می لنگد. بوی کسی، بوی کسانی.. بوی تاریکی ای سیاه تر از شب.. بوی مرگ.. بوی مرگخواران!..

جاستین از جا پرید و سکندری خورد. عقب عقب رفت. سراسیمه به اطرافش نگاه کرد. وحشت کرده بود. سایه ای متحرک از شعله های آتش، هنوز پشت پلک هایش زبانه می کشید. چشم هایش به تاریکی عادت نداشت. چندبار پشت سرهم پلک زد و بعد آن ها را دید. سرش را بالا گرفت اما زوزه در گلویش جا ماند. ناله ی نامفهومی کرد و روی زانوهایش افتاد. آخر این قصه را می دانست. لشکر پیش رویش اگرچه کمتر از گرگ هایی بودند که در کمپ، آسوده خرناس می کشیدند. اما چوبدستی هایشان.. چوبدستی ها.

حالا که تصویر آتش از پیش چشمانش رفته بود می توانست به خوبی زنی رنگ پریده را پیش رویش ببیند. چوبدستی اش را به سمت او نشانه گرفته بود و مشتاقانه می خندید. موهایش آشفته، چهره اش وحشی، ولی زیبا بود.
بلاتریکس لسترنج لب باز کرد و جاستین به پدرش فکر کرد. شکمش پیچی خورد که ربطی به گرسنگی نداشت. همزمان با ساحره، ورد را زمزمه کرد.
- آوادا کداورا!
نور سبزرنگی اردوگاه را روشن کرد. گرگینه ی کوچک با صورت روی چمن های خیس افتاد و بلاتریکس قهقهه زد.

لرد ولدمورت، جایی دورتر از معرکه، کمی بالاتر از درخت ها، لبخند بی شکلی زد و به اردوگاه نگاه کرد که داشت بیدار میشد.
فریاد بلاتریکس، اعلان جنگ بود.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۶ ۲۲:۱۳:۵۲


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۵:۳۴ چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۵
#77

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
- پاشو برو دیگه! برووو.. بسه! خسته‌م کردی!

لحظه‌ای لب‌هایش به شکل قوسی رو به بالا درآمدند, بعد دند‌انهایش را از پشت قهقه‌ای بی‌صدا نمایش داد و به طرف آشپزخانه رفت.
- با تو هستما! عهه... بی اجازه دست به غذا نزن! مامان!!‌

تدی پیراشکی را یکجا بلعید و معصومانه به جینی نگاه کرد که چشمان سرزنشگرش را به جیمز دوخته بود.
- نوش جونش. این چه طرز برخورده؟ وقتی قراره بیاد همه اش چشمت به دره بعد الان داری بیرونش میکنی؟

جیمز موذیانه خندید و به سمت طبقه‌ی دوم دوید. تدی به سرعت از جینی تشکر کرد و به دنبال برادرخوانده‌اش به اتاق کوچک و نامرتبش قدم گذاشت.
چوبدستی‌اش را در آورد ولی به محض اینکه خواست آن را تکان دهد, جیمز مچ دستش را محکم گرفت.
- دست به اتاقم زدی, نزدی!
- فقط تو اتاق منو میتونی "مرتب" کنی دیگه؟
- آره دیگه. هر چی من بگم همونه!

لبخندی پیروزمندانه گوشه‌ی لبهای جیمز ظاهر شد که تدی را به خنده وا می‌داشت. دست‌هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و با حرکتی نمایشی چوبدستی‌اش را به جیب شلوارش برگرداند.
- واقعا که بی عرضه‌ای تد ریموس لوپین!

سرش را بالا گرفت. جیمز روبرویش بود, رنگ پریده و پریشان. دوایت از پشت, دندان‌هایش را در کتفش فرو کرد. برادرش فریاد کشید و خودش را رها کرد اما همان لحظه سه نفر دیگر از چپ و راست از دست و پایش آویزان شدند. جیمز با گرگینه‌ها می‌چرخید و خونش از خود ردی دوار به جا می‌گذاشت که رنگ سرخش همچون فرفره‌‌ای پر سرعت با مشکی موهایش و خاکستری و قهوه‌ای گرگینه‌ها طرح‌هایی در هم می‌ساخت.
و جیمز با مهاجمانش می‌چرخید و می ‌چرخید..

- بس کن.. بس کن لعنتی..

و جیمز هم‌چنان می چرخید..

تدی ملتمسانه تکرار کرد:
- بس کن.. تمومش کن.. تمومش کن!

از صدای فریاد خودش, چشم‌هایش را باز کرد و هلال نیمه کامل ماه را دید که از فراز کاج‌ها به تدریج غروب می‌کرد. تمام لباسهایش, خیس عرق به بدنش چسبیده بودند و گوش‌هایش انگار سوت می‌کشیدند.

کابوسش تکراری بود و هر چند وقتی پلک‌هایش را روی هم می‌گذاشت, تصاویرش جان می‌گرفتند اما در بیداری هم رهایش نمی‌کردند. تمامی ساعات بیداری در دلش آشوب بود, نقشه‌‌های هم قطاران خطرناکش او را می ترساند, با وجود پیام اطمینان بخش محفل, نگران برادرش بود و دلتنگی‌های بی پایانش به گلویش چنگ می‌انداختند و با وجود این وحشتی که دائم همراهش بود باید در بین گله‌ی گرگ‌ها ادای کسی را در می‌آورد که جز نقاب تقلبی‌اش,‌ هیچ بخشی از آن وجود خارجی نداشت.

- هنوز باور نکردی, نه؟ هنوز خوابشو می‌بینی؟

صدای بم زنانه, او را غافلگیر کرد. پترا گری‌بک نزدیک به او نشسته بود و با دقت به صورتش نگاه می‌کرد. در لحنش نه تهدید بود و نه کنجکاوی, بیشتر به لحن کسی می‌ماند که به دنبال تائید افکارش می‌گردد و تدی به همین دلیل ترجیح داد سکوت کند.

- تعجب کردی,‌ هان؟ کسی بهت نگفته تو خواب حرف میزنی و اسم اون قاتلو تکرار میکنی؟ "جیمز.. تمومش کن! بس کن!". فکر کنم اون بالا بد قاطی کرده,‌ نه؟ بالاخره تجربه‌ی نزدیک به مرگ بوده یه جورایی ,‌ اونم کسی که فکر میکردی فامیلته!

چاره‌ای نداشت; به آرامی با سر حرف‌های پترا را تائید کرد.

- حدس می‌زدم! سر اون کثافت کاری, بد سوتی داد محفل! یکی به نفع ما! اسنیپ خودش اومد بِم خبر داد. گفت آخرین بار پدرمو با یه محفلی دیده.. با تو دیده. لسترنج هم تائید کرد, اونم اون اطراف بوده ولی لرد دستور داده بوده دخالت نکنن. اما همه میدونن, دامبلدور تو رو تنها نمیفرسته ماموریت! کلا کسی به امثال ما اطمینان نداره. پسره زیر شنلش بود دیگه! گفت دیگه..ماموریت داشت اگه تو از دستورت سرپیچی کردی, کارو تموم کنه. لسترنج و اسنیپم نور سبزو دیدن و.. باید جلوشو میگرفتن.. میتونستن پدرمو نجات بدن..اما اونا هم مث محفلیا.. همشون عین همن..

دوباره به آرامی با سر حرف‌های پترا را تائید کرد اما در ذهنش قطعه ی جدیدی از پازل را سر جایش قرار داد.

- قول میدم قبل اینکه این ماجرا تموم شه خودم حساب اسنیپ و لسترنجو برسم.

چشمان پترا از قول تدی برق زد اما لوپین جوان مطمئن بود معنی واقعی حرف او را نفهمیده است.






ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۱۴ ۵:۴۳:۱۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۰:۲۸ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
#76

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین

- بهش.. بگین.. خوبم..
- من می‌رم پروفس.
- تو جایی نمی‌ری ویولت، جودی دخترم..
- من جایی نمی‌رم؟! من باس برم تدی رو ببینم! باس بش بگم جوجه پاتر راس و ریسه!
- و تو مسیر نیم دو جین گرگینه رو هم سوت کنی اینور اونور.
- جریکو دهنتو می‌بندی یا واست ببندمش؟!
- می‌خوام تلاشتو ببینم بودلـ..
- ویولت. ربکا. بس کنین.


خیره مانده بود به فریادهایی خشم‌آگین که از دهانی کف‌آلود بیرون می‌آمد. چشمان کهرباییش متمرکز می‌نمود، ولی اگر جیمز آنجا بود در کسری از ثانیه می‌فهمید ذهن برادرخوانده‌ش کجاست..

- دارین جودی رو می‌فرستین؟! جودی؟!
- حرف دهنتو بفهم بودلر! مگه خواهر من چشه؟!
- ویولت چرا یه سر به مهمونای ناخونده‌ای که توی سردابمون هستن نمی‌زنی..؟


تدی حتی می‌توانست صدای آرام و محجوب ویلبرت را هم از آن فاصله بشنود. نیازی به گوش‌های تیز نیمه‌ی گرگ وجودش نداشت.
آدم‌ها با قلب‌هایشان می‌توانند بشنوند.

- جودی، دخترم، ممکنه..؟ فقط این کاغذ رو به تدی برسون و برگرد.
- بله پروفسور.


- ... و انتقاممون رو از تک تک اون محفلی‌های کثیف می‌گیریم..

تدی برای دیدن هم نیازی به چشمان بی‌نظیر نیمه‌ی گرگ وجودش نداشت.
آدم‌ها با قلب‌هایشان می‌توانند ببینند.

ویولت با خشم به سمت در اتاق جیمز رفت.

- کنارش نمی‌مونی ویولت؟

انگشتان بودلر ارشد، دور دستگیره چنان محکم شد که گویی برای لحظه‌ای، حلق تک تک گرگینه‌هایی که جیمز را به آن روز در آورده بودند در مُشت داشت. اما سرش را برنگرداند.
- نه.

در را گشود.
- کسی که اون الان می‌خواد کنارش باشه، من نیسّم پروفس.

صدای قدم‌هایش در راهرو محو شد. لبخند حزن‌آلود دامبلدور را ندید.
- یا تو شجاعت دیدنش توی این وضعیت رو نداری..؟


سنگینی کاغذی به کوچکی یک بند انگشت که با دستانی نامرئی در جیبش قرار گرفت، تقریباً تدی لوپین را به زانو در آورد. دستش را در جیبش فرو نبرد. اعصاب تحریک‌شده‌ی نوک انگشتانش فریاد برمی‌آوردند و او، خم بر ابرو نیاورد. حتی نگاهش را در جستجوی رساننده‌ی شنل‌پوش نامه‌ی محفل از گله‌ی وفادارش برنداشت.

"حالش خوبه. بپا."

آدم‌ها با قلب‌هایشان می‌توانند بخوانند.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#75

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
- سه تا ت.. سه تا ت لعنتی...

خانه ی گریمولد برای لحظه‌ای جلوی چشمش جان می‌گرفت و خیلی زود تصویر جیمز غرقه در خون جایگزینش میشد. دندان‌هایش را آنقدر بهم ساییده بود که چیزی نمانده بود در دهانش خرد شوند اما مهم نبود چقدر آن‌ها را روی هم فشار دهد, او فاقد مهم‌ترین " حرف ت" برای آپارات بود.
"تمرکز" هم زمان با برادرخوانده‌اش ناپدید شده بود.

ناخن‌هایش را آنقدر روی زانوهای زمین خورده‌اش فرو کرده بود که اگر حواسش در آن لحظه فعال بودند, متوجه میشد که به خودش زخم زده است. اما بدنش لمس بود. گوشهایش تنها صدایی گنگ و نامفهوم از فریادها و زوزه‌های گله می‌شنیدند و چشمانش ترجیح می‌دادند به جز جایی که جیمز چند لحظه پیش ایستاده بود, هیچ نبینند.
سرش را تکان داد و دوباره با خودش زمزمه کرد:

- سه تا ت.. بذار برم گریمولد.. جیمز.. من باید اونجا باشم..

چیزی به قفسه‌ی سینه‌اش خورد که تدی را طاق باز روی زمین پرت کرد. هم‌چنان چیزی حس نمی‌کرد, هر چند که نفسش بند آمده بود.
مهاجمش کسی جز دوایت نبود که مچ دستش را ماساژ می‌داد.
- این چیزیه که ما باهاش می‌جنگیم..

فریاد دوایت به قدری بلند بود که حتی گوش‌های تدی هم دیگر نمی‌توانست نشنیده بگیرد.

- فرق نمی‌کنه چقدر ادعا بکنن که ما رو از خودشون می‌دونن, که رفیقشونیم, که خونواده‌شون هستیم. همشون یه مشت بزدلن که ما براشون یه سلاح دور انداختنی هستیم. یه سگ گله که از خونه‌شون محافظت میکنه ولی یه قدم دور بشه از پشت بهش خنجر میزنن.

با چشمانی به رنگ زغال گداخته, تدی را برانداز کرد.
- خونواده ی تو اینه لوپین. همیشه این بوده ولی نخواستی ببینی. تا وقتی به گله وفادار باشی کسی بهت صدمه نمی‌زنه.

دستش را به سمت تدی دراز کرد. لکه های خون روی بازوهای عریان دوایت تنها متعلق به یک نفر می توانست باشد.
تدی چشمانش را بست و نفسش را حبس کرد.
برای لحظه‌ای که به کوتاهی پلک زدنش بود, دلش می‌خواست به هر کسی که آن اطراف بود حمله کند, هر کسی که خون برادرش روی او پاشیده بود را از هم بدرد اما صدای دوایت باعث شد چشمانش را با وحشت به روی کلمات بعدی باز کند.

- نگران نباش! هر کسی به خونواده خیانت کنه اول از همه باید نابود بشه. دشمنای تو, پترا و فنریر دشمنای همه ی ما هستن. محفل حکم مرگشو جلو انداخت.

تدی دست لرزانش را به سوی دست دوایت دراز کرد و اجازه داد به برخاستنش کمک کند.
دلش با تمام وجود برای برگشتن به خانه فریاد می‌کشید اما منطقش که به تدریج دوباره بر او مسلط میشد, به او یادآوری می‌کرد که در ماموریت اولش موفق شده و گله به او اعتماد کرده است و در ذهنش می‌خواند که به خاطر جیمز... به خاطر محفل.. باید فعلا آنجا بماند.

*****


- به هوش اومد!

فریاد هری در راهروهای نیمه تاریک گریمولد پیچید و لحظه ای بعد اعضای محفل که خیلی زود خود را به در اتاق جیمز رسانده بودند, راه را برای دامبلدور باز کردند که با سرعتی باور نکردنی برای آن سن و سال, پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌آمد.
پشت سر دامبلدور,‌ ویولت خودش را به داخل اتاق پرت کرد, جایی که جیمز, روی تخت دراز کشیده بود و با چشمانی نیمه باز به بازدیدکنندگانش که شامل هری, بیل ویزلی و پروفسور بود لبخند میزد, لبخندی که وقتی ویولت را دید بیشتر شبیه دهن کجی شد.
- زور نزن رفیق! همینطوریش به اندازه کافی داغون هستی.

جیمز این بار پوزخند زد. پیشانی, پهلو و هر دو دستش را بانداژ پوشانده بود. بانداژی که جای چنگ و دندان‌های عمیق‌تر گرگینه‌هایی را پوشانده بود که آن‌قدر از ظهور ناگهانی شان درست وسط آشپزخانه ی محفل غافلگیر شده بودند که ربکا و ویلبرت فرصت کرده بودند آن‌ها را بیهوش و در سرداب خانه حبس کنند.
صدای دامبلدور گرم ولی نگران بود.

- حالت بهتره پسرم؟ می‌تونی حرف بزنی؟

دهانش را باز کرد اما چیزی جز خرخر نامفهموم از آن خارج نشد.
سکوت اتاق و نگاه‌های افراد حاضر کمک چندانی نمی‌کرد. ویولت باید فضا را عوض می‌کرد.
- ها؟فک کردی اینجا رستوانه یا چی که استیک خون‌دار هوس کردی حلال‌زاده؟

جیمز چشمانش را به روی شوخی‌ بی موقع ویولت که حقیقت را به او یادآوری می‌کرد, بست. نفس عمیقی کشید و هر چه نیرو در خود داشت, جمع کرد. یک نفس گفت:

- تدی! شنلو بردارین بهش خبر بدین. وسط جنگلای مرز اسکاتلندن.

با خروج بازدمش, دوباره از هوش رفت.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.