میدان گریمولد زیر آخرین پرتوهای خورشید, سرخرنگ شده بود و سایههای دراز ساختمانها, آنقدر کش پیدا کرده بودند که به زودی با تاریکی یکی شوند. صدای بوق ماشینها و موسیقی کافهها از خیابانها مجاور به گوش میرسید اما در این میدان پرنده هم پر نمیزد.
تدی درست وسط میدان و روبروی خانه ی شمارهی 12 ایستاد و کلاه ردایش را روی شانههایش انداخت. نفس عمیقی کشید, برای لحظهای چشمانش را بست و از پشت لبهایی که به شکل لبخندی محو بودند, زمزمه کرد:
- بالاخره... خونه.
خانه ی شمارهی دوازده به اندازهی خانهی شماره ۱۳ و چهارده, بدقواره و دودزده بود و ظاهر آن هیچکس را ترغیب به زنگ زدن نمیکرد اما پشت این درها و آجرها جایی بود که همیشه آغوشش به روی اعضای خانوادهاش گشوده بود, جایی که شومینه اش با حرارات میسوخت, آتش آشپزخانه اش همیشه روشن بود و چشمان ساکنینش همیشه با برگشتن افرادشان از ماموریت, برق میزد.
روزها بود که انتظار این لحظه را میکشید. از تمام فرصتهایی که برای برگشتن داشت و استفاده نکرده بود, این بار واقعا جلوی در خانه ایستاده بود.
مشتش را گره کرد و سه بار بر در کوبید.
- ارباب لوپین!
کریچر از خوشحالی فریاد کشید و دوباره تکرار کرد.
- ارباب لوپین! برگشته! برگشته!
- خوشحال میشم چند دقیقه بهم مهلت بدی قبل اینکه کل خونه رو خبر کنی کریچر.
جن خانگی مسن لحظهای سردرگم به او نگاه کرد و بعد سرش را به نشانه ی احترام خم کرد. تدی چشمکی از سر قدرشناسی به او زد و از پلهها به سمت اتاقش در طبقه ی دوم دوید.
با صدای باز شدن در, جیمز که از لبه ی پنجره داشت بیرون را تماشا میکرد, به طرف او چرخید. هر دو برای این لحظه روزها انتظار کشیده بودند اما اگر کسی در آن لحظه به آنها دقت میکرد, به سادگی متوجه میشد که پشت لبخند یکی نگرانی است و پشت لبخند دیگری وحشت و در نگاه هر دو چیزی شبیه درد لانه کرده, هر چند از دو جنس مختلف.
تدی از برادرش جدا شد و کنار تخت زانو زد, چشمانش روی دانه دانه ی زخم های پنهان و آشکارش می دویدند.
- چه بلایی سرت آوردن؟
جیمز سرش را تکان داد و دست سالمترش را روی شانه ی تدی گذاشت.
- چه بلایی سرِ "تو" آوردن؟
- من ولی خوبم. من اینجام! منظورت چیه؟
- یه نگاه به بیرون بنداز داداش.
از پشت پنجره, تدی حدود بیست نفر را دید که با چشمانی به رنگ آتش و خون به خانهی شمارهی دوازده زل زده بودند, افرادی که قاعدتا نباید قادر به دیدن این خانه میبودند.
افرادی که مهتاب طلوع نکرده, صدای زوزههایشان به گوش میرسید.
- گرگینه ها.. تعقیبم کردن! چطور ممکنه؟
جیمز آه کشید.
- تعقیبت نکردن تدی. همراهیت کردن.. و تو..
مکث کرد. در ذهنش دنبال کلمه ای بود که از شوک تدی جلوگیری کند اما هیچ راه آسانی برای گفتن این خبر نبود.
- تو اونا رو رازدار محفل کردی لوپین.
ناجی بی ملاحظه ی جیمز از آستانه ی در جلوتر نیامد.
تدی با ناباوری نگاهش را از یوآن گرفت و به جیمز چشم دوخت.
- درست میشه همه چی. ما به موقع فهمیدیم که ولدمورت همه رو تحت طلسم فرمان فرستاده سمتمون و تونستیم حداقل امنیت مشنگای محله رو تضمین کنیم. قط فکر اینجاشو نکرده بودیم.. اما نگران نباش. همه چی درست میشه.
یوآن پوزخند زد.
- آره! هـــــمـــه چی زیر نور ماه کامل درست میشه.
تدی از لبهی تخت پایین پرید و به سر و صورتش دست کشید. هیچوقت تا این حد از خودش نامطمئن نبود. نگاه وحشتزدهاش با نگاه نگران و دردمند برادرش گره خورد.
- من چیکار کردم جیمز؟
*****
در حوالی میدان گریمولد, لرد سیاه به همراه دو نفر از یارانش شبیخون گرگینهها را با لبخند رضایت تماشا میکرد. با اینکه همه چیز طبق پیش بینی اش پیش رفته بود اما باز هم دیدن سقوط محفل شیرینتر از آن بود که فرصتش را از دست بدهد.
- حقیقتا دلنشین نیست بلاتریکس؟ ما میتونستیم روی اونم طلسم فرمان اجرا کنیم یا حتی انقدر شکنجه اش کنیم که شاید آدرس محفل رو به این حیوونا لو بده اما نه. لذتش کجا بود؟ تحت طلسم فرمان میشد عروسک خیمه شب بازی و به اراده ی خودش نمیاومد, زیر شکنجه هم ممکن بود بمیره اما زبون باز نکنه. تو خودت از وفاداری ترحم انگیز اینا خوب خبر داری.
بلاتریکس نگاهی به همسرش رودولف انداخت و هر دو با یادآوری شکنجه های بی نتیجهشان پوزخند زدند.
ولدمورت ادامه داد:
- اما ما عوضش بهش چیزی رو دادیم که میخواست! کمی ذهنش رو دستکاری کردیم که یادش نیاد چه راحت گاردش رو شکستیم و خلع سلاحش کردیم. که فکر کنه همه چیز تموم شده و میتونه برگرده خونه..خاطرات خوشش رو پررنگ کردیم و انقدر توی این خیال غرقش کردیم که فراموش کنه یک لشگر گرگ در آستانه ی تبدیل شدن رو با پای خودش داره میبره تو مخفیگاه گروهش.
- شما بی نظیرید ارباب.
چیزی شبیه لبخند روی صورت سرد و پیروزمند ولدمورت نشست.
- حتی اگه امشب زنده بمونه, از فردا فرق زیادی با مردههای محفل نداره.