هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)

برای اولین بار چشمانم را باز کردم. اطرافم بسیار گرم بود؛ گرچه خاکستر گردانی مثل من، این را احساس نميکند. سرم را با تردید بیرون بردم و فورا، سرمای شدیدی را احساس کردم؛ اما با دیدن غذاهای اطرافم، طاقت نياوردم و خودم را بیرون کشیدم. درست در همان لحظه، نور شدیدی وارد محیط شد و کمی بعد، پسر جوانی وارد شد.

- سلام هاگرید... هاگرید؟!

پسر جوان وارد اتاق شد و با دیدن من عقب رفت. نگاهی به شومينه انداخت، من هم از سر کنجکاوی برگشتم و به جای گرم و نرمی که همین حالا از آن بیرون آمده بودم، نگاه کردم. در همین لحظه، با صدای وحشتناک پای یک غول، از جا پریدم.

- اومدي هري؟ آه! این موجود خوشگل کوچولو رو دیدی؟
- آره... ميشه بگي این چيه؟
- يه خاکسترگردان هري، يه دونه خوشگلش!

و با دستان بزرگش، من را از روی زمین بلند کرد و در جای گرم و نرمی، نه به گرم و نرمی شومينه، قرار داد و جلویم، مقداری غذا گذاشت. غذا را خوردم و خوابیدم.
=====
سه روز بعدش هم، به خورد و خوراک و بازیگوشی گذشت؛ غول مهربانی که مواظبم بود، هاگرید، وقت زیادی را به من و تمیز کردن خاکستری که در اثر راه رفتنم در خانه پخش ميشد، اختصاص ميداد. اما روز پنجم...

روز پنجم، هاگرید با غصه به من نگاه میکرد. فکر میکنم ميدانستم چرا؛ زمان وداع فرا رسیده بود. نگاهی برای دلداری به او انداختم. نوبت نسل بعدی بود که پنج روز بينظير را با هاگرید بگذراند.

به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)
ساحرگان، برخلاف تصور برخی جادوگران، انسانهاي بسیار قدرتمندی هستند؛ خصوصا اگر بخواهند از رفتارهای ساحرگانه اش، به مقدار زیاد استفاده کند و یا از وسایل ساحره گانه اش، مثل کفش پاشنه بلند، سوهان ناخن یا خشونت ساحره گانه اش استفاده کند! پس قبل از آزار دادن یک ساحره، به عواقبش هم بينديشيد!
====

- لیسا... بیا به عواقب کاری که میکنی، یکم فکر کن!
- قبل از اینکه منو تو اون کمد گیر بندازی، باید فکر اینجاشم میکردی! قـهرم پیوز، قهرم!
- اصلا چجوری از کمد اومدی بیرون؟!

لیسای به شدت عصبانی، پاشنه کفشش را بالا برد و نشان داد:
- اینطوری!

و کفش را از پایش بیرون آورد و به پیوز پرتاب کرد. پیوز هم از آنجایی که یکی از ارواح غیر معمولی بود، به جای اینکه بگذارد کفش از بدنش رد شود، خودش را جامد کرد و با برخورد پاشنه کفش، تالاپی زمین افتاد. کفش لیسا هم مثل بومرنگ، به دست لیسا برگشت.
- خوب، حالا وقتشه برگردم سر کلاسم. از همین الان گفته باشم، با همشون قهرم که گذاشتن پیوز بره سر کلاس!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۴ ۲۲:۵۴:۱۲


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)


_آتش اولین چیزی که میدیدم بود.و مطمعنا آخرین چیزی هم که می دیدم آتش بود.چند روزی است که تا سر حال می آیم یک عدد چوب جلویم حاظر می شود و من را گیج می کند.امروز روز پنجم است که من دارم زندگی میکنم و آماده تخم گذاری ام. اما نمی توانم حتی درست جایی را ببینم.تا این که الان سرحال شدم ولی اون چوب نیامد .بالاخره دیدیدم که کجا دارم زندگی می کنم.جای بسیار بزرگی بودو من روی یک بلندی ایستاده بودم.می خواستم به پایین بیام که صدایی از پشت در آمد.

_هی،نمی دونی اگه این موجود تخم بزاره و ما اونو بفروشیم چه سودی کردیم که.

_واقعا پول توشه!؟

_آره ،حالا بزار اول درو باز کنم ببینیش.

اما خاکستر گردان نمی خواست اون ها تخمش را بفروشند.برای همین فرار کرد به سمت کابینت و چون در کابینت باز بود سریع پرید توش.

_حالا بزار الان میبینی.عه کوش!

_هههههه،مارو گرفتی نکنه خواب دیدی؟

_نه بابا الان اینجا بود،پس کجا رفت؟

و از شانس بد خاکستر گردان در کابینت پر ادویه بود و مخصوصا فلفل. وقتی خاکستر گردان به سمت فلفل آمد یه بو که کشید عطسه ای جانانه کرد و بعدش بوووووووووووووووووووووووم.متاسفانه خاکستر گردان مرد.

_ای بابا این تو کابینت چی کارمی کرد؟

_من چمی دونم.

_اشکالی نداره عوضش تخمشو گذاشت.حالا وقت پولدار شدنه.


2. به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)

لیسا پشتش را به در سلول کرده بود و همش یه چیزی را آهسته می گفت.
_قهرم قهرم قهرم.

_هی لیسا کمک می خوای؟

_پیوز!چرا اینکارو کردی اولا قهرم دوما حالا اگه دوست داری کمکم کن.

_عه قهری،خوب منم کمک نمی کنم.

و پیوز در حالی که روی هوا شناور بود و به بیرون از زندان می رفت هر هر می خندید.و بعد کس دیگری برای کمک اومد و اون کسی نبود جز هکتور.
_هی لیسا بیا اینو بگیر.

_این چی هست؟

_معجون لاغر کننده اول خیلی لاغرت می کنه بعد می تونی از لای میله ها رد شی.

لیسا معجونو گرفت و خورد ولی.....

-وای چقدر زشت شدم حالا وقت فراره.عه چرا از میله رد نمی شم؟نامرد هم زشتم کردی هم نمی تونم رد شم.
و لیسا با تمام قدرت از پشت میله با کفش هایش به هکتور حمله کرد و در همان زمان که می خواست هکتور را ناکار کند پاشنه کفشش به میله ها می خورد و در آخر که خسته شد دید در بین میله ها سوراخی بزرگ درست کرده.سوراخی به اندازه خودش.

_ببین باهات قهرما.

_باشه فقط با من کاری نداشته باش.


ویرایش شده توسط استوارت مک کینلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۱۷:۰۷:۱۷

استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)

- آخه این کار چه فایده ای داره؟

این اولین صدایی بود که خاکستر گردانِ چند سانتی متری شنید. همه چیز در لایه ای از خاکستر و آتش دیده می‌شد. آتش گردان چیزی یا کسی را می دید که دائما در حال لرزیدن بود. صدا مجددا گفت:
- اصلا میخوای باهاش چکار کنی؟
- میخوام به ارباب هدیه شون کنم.
- ارباب شکلات دوست داره. بذار من برشون دارم. می تونم ازشون معجون خاکستر گردان تکثیر شو بسازم.
- اصلا تو نباید اینجا می بودی هک. قرار نیست هر چیزی که خونه ریدله مواد اولیه معجون تو باشه!
- خب منم میخوام به ارباب هدیه بدم.
- چرا یه چیزی نمیسازی. ازهمین تشه پشه ها.

آتش گردان کوچک به این اندیشید که موجودات دوپا بسیار وراج هستند. به نظر می رسید که چیزی نمانده تا سردرد بگیرد.
در این صورت، پیش از آنکه موفق به تخم گذاری شود می مرد. پس تصمیم گرفت تا آتش محل تولدش دور شود. دو پاها همچنان حرف می زدند.

- ببین الین. بیا شراکتی کار کنیم. هفتاد تا من. سی تا تو.
- من دقیقا بیست و نه ساعت بالای این آتیش کوفتی بیخود ننشستم که تو بیای.
- ولی کارای من به درد بخوره. من حتی میتونم از اون خاکستر گردونای بیخود به درد کثیف معجون های مفید و ارزشمند بسازم.

خاکستر گردان جوان, که حالا چند سانتی متری به طولش اضافه شده بود, به سمت موجود دوپای لرزانی چرخید که به او و هم نوعانش گفته بود به درد نخور. و پیش خود گفت:
- اون وروره جادو تخم های منو میخواد؟ خب پس میذارم اونا رو داشته باشه.

آنقدر فرصت داشت که تا پیش از روند تخمگذاری, خود را به جلوی پای آن موجود لرزان برساند. سعی داشت به دوپای دیگر آسیب نزند. وقتی هکتور از حرف دست برداشت, با آتش برگردان بالغی مواجه شد که آماده تخم گذاری بود. گویندالین مورگن، دو پای دوم, کمی عقب رفت.
- هکتور می دونستی اینا موجودات زودرنجی اند.
- بهتر. چون من.....

بووووووووووم!

آتش گردان از صدای موجود لرزان خسته شده بود. دوست داشت فرزندانش هم لذت منفجر شدن در صورت یک موجود زنده را تجربه کنند. گویندالین که میدانست هکتور زیاد بیهوش نمی ماند، تخم ها را منجمد کرده و غیب شد.




2. به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)

استاد لیسا ساحره ای است که با همه کس قهر می کند به جز کفش هایش
با همه چیز قهر می کند به جز کفش هایش
استاد لیسا با خودش هم قهر کرده بود. چون گرسنه شده بود.
استاد لیسا نمی توانست کفش هایش را بخورد. ولی می توانست یک جن خانگی ظاهر کند.
- وینکی؟
- عه لیسا زندانیه؟ وینکی وزیر نگهبان. وینکی جن خوب؟
- نخیر قهرم. وینکی فقط وقتی جن خوبه که به من غذا بده.
- لیسا چوبدستی داره.
- خب داشته باشم من که...

لیسا بقیه حرف های وینکی را نشنید. لیسا وقتی از درون زندان به آشپزخانه غیب می شد, به خاطر سپرد تا دیگر با چوبدستی اش قهر نکند.



تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)

چشمانش را باز کرد و از شیشه کوچک به بیرون نگاه کرد. البته نتوانست چیز زیادی ببیند. شیشه زیادی کثیف بود!
روز قبل به دنیا آمده بود، و به محض خارج شدن از آتش جادویی، درون این شیشه گیر افتاده بود.
همچنان که چنبره های کوچک بدن خاکستری اش را باز میکرد، تلاش کرد تا لحظات اول زندگی اش را به یاد بیاورد...

فلش بک:

قرمز.
قرمز.
و باز هم قرمز!
درون آتش کاملا قرمز بود. البته اندکی از مشکل، از چشمان خودش بود که آنها هم قرمز بودند و قرمز میدیدند. پس تصمیم گرفت به جای اینکه تصمیم را به گردن آتش بیندازد که نمیگذارد هیچ چیز از جلویش را ببیند، به آرامی خزید تا از آتش خارج شده، سریعا در گوشه ای تاریک تخم های آتشینش را بگذارد و دنیا را بدرود بگوید.

ثانیه ای بعد، از آتش خارج شد و به منظره اتاق نگاه کرد.
اتاق عظیمی بود. لااقل در نظر چشمان کوچک او بسیار عظیم بود.
لبخندی زد. اگر همینجا تخم گذاری میکرد، اتاق چوبی را به طور کامل به فنا میداد و بعد میتوانست همر زنان و خنده ترولی کنان از دنیا مرلین حافظی کند.

اما دست سرنوشت طور دیگری ماجرای زندگی را برای خاکستر گردان کوچک رقم زد...

خاکستر گردان ناگهان حس کرد زمین در حال لرزش است. سر کوچکش را چرخاند و سپس با جادوگر عظیم الجثه رو به رو شد که در حال بلند شدن از روی صندلی اش است.

تلاش کرد فرار کند. اما دیر شده بود. جادوگر او را دیده بود، و بعد هم که از شیشه سر کوچک سر در آورده بود...

پایان فلش بک!

خاکستر گردان کوچک، با اخم سعی داشت پشت شیشه را ببیند. اما نمیتوانست. چون شیشه بسیار کثیف بود. و حتی صدایی هم نمیشنید. و این بسیار آزارش میداد.
اما ناگهان، پس از چند دقیقه، صداهایی شنید...
صداها ابتدا آرام، همچون پچ پچی بودند که از انتهای یک چاه شنیده شود، اما به تدریج بلند و بلندتر شدند، تا آنکه خاکستر گردان موفق به شنیدنشان شد.

- چه خبر از این طرفا هربرت؟
- خودت چه میکنی سیلوانوس؟ دیشب سر شام چرا نیومدی؟
- یخورده کار داشتم... بهرحال استاد مراقبت از موجودات جادویی بودن و شکاربانی وظایف سختی هستن.
- اوه... درست میگی... در واقع اومدم که ازت یه خواهشی بکنم.
- اول یه چایی داغ... و بعد صحبت میکنیم هربرت. چطوره؟
- خیلی عالیه!

و بعد دیگر صدایی شنیده نشد، البته به جز صدای خرچ خرچ خورده شدن بیسکویت ها و پس از آن صدای هورت کشیدن چای.
چند دقیقه بعد، که خاکستر گردان به دلیل سر رفتن حوصله اش مجبور شده بود با دم خود الک دولک بازی کند، بالاخره کسی که نامش "هربرت" بود، بحث را شروع کرد.
- ببین سیلوی... کریسمس هرسال داره خسته کننده تر میشه. من با پروفسور دیپت و آلبوس صحبت کردم که بیاید امسال یه حرکتی بزنیم...
- هووووم... توجهم رو جلب کردی. ادامه بده.
- من با آلبوس و آرماندو صحبت کردم... خیلی سخت راضی شد آرماندو. ولی در نهایت قبول کرد که اجازه بده نمایش چشمه خوشبختی که توی بیدل نقال بود رو اجرا کنیم! آلبوس شد مسئول جلوه های ویژه. حالا مسئولیت تو چیه؟ تو باید عوامل جانوری مارو فراهم کنی. میدونی که دور تپه ای که به چشمه خوشبختی میرسید، یه کرم عظیم حضور داشت. من ازت میخوام که یه کرم، در همون حد و اندازه ها برام درست کنی، یا پیدا کنی...
- خب خب... بسه دیگه. کاملا فهمیدم چی میخوای. گفتی واسه کریسمس؟ یعنی همین فردا شب؟ من واست جورش میکنم. خیالت تخت!

خاکستر گردان نصف چیزهایی که شنیده بود را متوجه نشده بود.

فردای آن شب:

خاکستر گردان کوچک در حال به خواب رفتن بود. به شدت در این شیشه کوچک احساس افسردگی میکرد؛ که ناگهان شیشه به شدت تکان خورد و سپس خاکستر گردان، دو چشم عظیم را در مقابل خودش مشاهده کرد.
و بعد تاریکی...

ساعاتی بعد:


بالاخره تاریکی به اتمام رسید و شیشه و خاکستر گردان گیج شده و حتی اندکی ترسیده، از داخل کیف پروفسور سیلوانوس کتل برن خارج شدند.
خاکستر گردان تلاش کرد از میان شیشه کثیف که دورش را پوشانده بود، بیرون را ببیند. اما موفق نشد. تنها متوجه این موضوع شد که همه جا بسیار روشن است.
و او این را دوست نداشت.

چند ثانیه بعد، ناگهان درب شیشه باز شد، و نور اتاق، همراه با هوای تازه، با تمام وجود وارد شیشه شد تا چشمان خاکستر گردان را آزار دهد.
خاکستر گردان که میکوشید فحش ندهد، به وسیله دم خاکستری رنگ و نازکش، چشمان خود را مالید.
و درست همان لحظه بود که ناگهان شیشه برعکس شد و وی در دستان پروفسور کتل برن، استاد مراقبت از موجودات جادویی هاگوارتز قرار گرفت.

خاکستر گردان با وحشت به کتل برن نگاه کرد. اما در چشمان کتل برن، تنها شادی و غرور دیده میشد.
و سپس کتل برن، خاکستر گردان را روی زمین گذاشت. و بلافاصله با چوبدستی خود افسونی به سوی کرم کوچک فرستاد.
خاکستر گردان ابتدا حس خاصی نداشت. اما کم کم با دیدن فضای بزرگ و پر رفت و آمد، و همچنین پرده های بنفشی که به نظر میرسید آن اتاق عظیم را که جادوگران و ساحره ها از هر سویش رفت و آمد میکنند، از جای دیگری جدا کرده است، پر از شگفتی و تعجب شد.

خاکستر گردان میخواست فرار کند، که با دیدن چشمان تهدید آمیز کتل برن، به ناچار متوقف شد.
و سپس ناگهان حس عجیبی پیدا کرد... به نظر میرسید همه چیز در حال کوچک شدن است، و دورترین چیزهای اتاق، در حال نزدیک شدن هستند.
و سپس خاکستر گردان که چشمانش از شدت تعجب گشاد شده بودند، به خودش نگاه کرد. او بود که در حال بزرگ شدن بود!
همینطور بزرگ و بزرگ تر شد، و سپس آن را حس کرد. در بدنش به شدت احساس خارش میکرد.
همانطور که به شدت میخارید، توسط جادوی دیگری از چوبدستی پروفسور کتل برن، روی هوا بلند شد و به سوی تپه ای سرسبز، که فقط کمی از خودش بزرگتر بود، کشیده شد.

خاکستر گردان بزرگ شده، و البته وحشت زده و خارش گرفته، به سرعت دور تپه چمبره زد تا شاید با مالیدن خودش به تپه، اندکی خارشش کم شود.
و سپس ناگهان پرده ها بالا رفتند و تپه سرسبز، که بر بالایش چشمه ای زیبا قرار داشت، به جلو حرکت کرد و روی صحنه ای چوبی قرار گرفت.
و خاکستر گردان عظیم الجثه با صدها دانش آموز چشم در چشم شد. دانش آموزان به شدت با دیدن تپه و جزئیات شگفت زده شده بودند. اما خاکستر گردان بیچاره چنین حسی نداشت. زیرا او به چوب حساسیت داشت و در آن لحظه به شدت میخواست عطسه کند. عطسه ای که باید جلویش را میگرفت. زیرا اگر جلویش را نمیگرفت، در همان مکان تخم ریزی میکرد و خودش هم منفجر میشد. و او اصلا دلش چنین چیزی نمیخواست؛ زیرا کودکانش در این محیط نورانی دوام نمی آوردند.

چند دقیقه گذشت و بالاخره بازیگران، که چندتا از دانش آموزان بودند که لباس های مبدل پوشیده بودند، به او رسیدند. به او با یک شمشیر چوبی سیخونک زدند، آب رویش پاشیدند و حسابی اذیتش کردند.
تا اینکه دیگر نتوانست دوام بیاورد... پس عطسه کرد و...

بوووووووووم!

خاکستر گردان نابود شد.
منفجر شد.
و انفجارش نصف سرسرای بزرگ هاگوارتز را هم به خاک سیاه نشاند.
وقتی دود و آتش انفجار، خاموش شد، تنها چیزی که باقی مانده بود، تعدادی تخم آتشین بود.
و این نشان میداد که خاکستر گردان عظیم الجثه، زندگی پر ماجرایش را با موفقیت به اتمام رسانده و رستگار شده است!

به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)

در ابتدا ما برای اینکه بدانیم لیسا چطوری از دست پیوز فرار کرد، باید بدانیم که فرار چیست و که میکند! فرار در واقع مقوله ای است که انسان در هنگام مواجهه با خطر، همچون یوزپلنگ قطب شمال که در حال حاضر نسلش تنها در صحراهای بورکینافاسو زنده است، میدود.
در مورد سوال ذکر شده، پیوز دقیقا در حکم خطر میباشد، پس نتیجتا لیسا باید بدود. با تمام سرعت هم بدود. اما مشکلی که وجود دارد، کفش های لیسا هستند. این کفش ها انواع قابلیت های معقول و حتی غیر معقول را دارا میباشند، غیر از دویدن.
در نتیجه، لیسا مجبور است برای فرار از دست پیوز، به ابزار دفاعی مرگبار دیگری متوسل شود. در اینجا، این ابزار دفاعی، پاشنه های کفش هستند که قابلیت پرتاب و بازگشت، به سبک بومرنگ را دارا میباشند.
مشخص است که در اینجا، لیسا برای فرار، با توجه به اینکه پیوز تنها روحی است که حالت جامد دارد، مستقیما با پاشنه های کفش هایش چشمان پیوز را هدف گرفته است و بلافاصله فرار کرده، و پیوز هم ناچار شده با چشمانی که به اندازه دو پاشنه نوک تیز سوراخ شده اند، خود را به درمانگاه برساند.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
******************************************************************************
آرام بیرون آمدم. خیلی خیلی آرام.هیچکس نبود.
همه جا سکوت بود...
سکوت ...
و بار دیگر هم سکوت...
آتش جادویی بیهوده؟از نظر خودم هم خنده دار است. من؟موجودی که از یک آتش جادویی بیرون بیایم و زندگی دیگران را نابود کنم؟
فضا تیره بود و تاریک.زمین خاک گرفته بود و هیچ صدایی شنیده نمی شد.
آن خانه آن قدر تاریک و خالی بود که نمی توانستم دلیل وجود آتش را بفهمم.
کمی جلو تر خزیدم میدانستم زمین را کثیف میکنم. اما مقدار کثیف کردن من در برابر آن همه خاک هیچ بود.
صندلی کنار شومینه تکان می خورد اما کسی روی آن نبود!مطمئن بودم که صاحب این خانه تنهاست و در آنجا به تنهایی زندگی می کند.حالا هم حتما رفته بود و از بخت بدش من آنجا بودم! در خانه بزرگ و زیبایش.آن بیچاره حتی تصوری از جایی که به آن بر میگردد را هم ندارد خانه ی زیبایش در آتش تخم هایم می سوخت و چیزی جز خاکستر برایش باقی نمی ماند.
سعی کردم به جایی دورتر بروم تا حداقل اولین چیزی که میسوخت تابلوی زیبایی نباشد که روی دیوار آویزان بود.
زن زیبایی که مو هایش را شانه میکرد!واقعا زیبا بود. همه چیز آن خانه زیبا بود!
آیا کسی در آن خانه زندگی میکرد؟ آیا ممکن است با مرگم جان یک نفر دیگر را هم گرفته باشم؟یا خاطراتش را نابود کرده باشم؟
دیگر جوابی برای هیچکدام از سوال هایم نداشتم .
دیگر من نبودم.
فقط خاکستر...
******************************************************************************
لیسا که دیگر از نشستن در دفترشو انجام ندادن هیچ کار جالبی حوصله اش سر رفته بود،به سمت در رفت تا از آنجا بیرون بیاید اما در بسته بود!لیسا با نهایت قدرت آن را حل داد اما اتفاقی نیوفتاد.
بدون شک کار پیوز بود. آن روح مزاحم!
روی صندلی نشستو منتظر شد پیوز برگردد.
حدود ساعت چهارو نیم پیوز با لیست نمره ها وارد دفتر لیسا شد.
اما پاشنه ایی به او اصابت نکرد.چون پیوز یک روح بود و چشمان لیسا توانایی دیدن یک روح را نداشت.
پیوز که حالا بیزینس مَنی در دنیای وال استریت و فروش تخم اژدها شده بود.
مقداری پول را روی دفتر لیسا گذاشت و گفت:
-جلسه بعدی با خودته!فعلا بای!

و بعد از گفتن این حرف دفتر لیسا را بدرود گفته و با لامبورگینی قرمزش به سمت دفتر ترامپ روانه شد.


ویرایش شده توسط جسیکا ترینگ در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۲ ۱۷:۳۳:۲۴

هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
(تکلیف اول)


به آرامی از توی شومینه که پر از ذغال های نیم سوخته بود بیرون خزیدم.شب بود و همه جا تاریک.با اندو، به مادری که با چشم گریان نزد پسر جوانش، به خواب رفته بود نگاهی انداختم.
به دنبال مکانی دنج و تاریک اطراف خور میکاویدم،طوری که تمام اتاق را ردی خاکستری برگرفته بود.عصر،عصر مرگ بود.مالاریا، جانداری کودک، مردم را یک به یک از پا در می آورد.همه در درد میسوختند و عذاب میکشیدند و در نهایت، جان به جان تسلیم مرگ میشدند.
خود را رو به روی اینه ای بزرگ یافتم.
_ایا واقعا این منم؟

با تعجب به تصویرم در اینه نگاه کردم.ماری طوسی رنگ با چشمانی سرخ و براق در اینه نمودار بود.طبیعت خود را میدانستم. تا یک ساعت دیگر تبدیل به مشتی خاک بیهوده میشدم.این خانواده کمک کرده بودند من به وجود بیایم و حالا قصدم، فقط و فقط، تشکر بود.
ابتدا به سمت مادر نگران خزیدم.روی زمین،با ردی خاکستری رنگ نوشتم:
_لطفا تخم زیر تخت را به پسرتان بدهید.بیماری اش خوب میشود.من دکتر نیستم اما مطمئنم تاثیر خود را روی بهبودی پسرتان دارد.

به زیرتخت خزیدم.جای تاریک و دنجی بود.همان طور که دوست داشتم.یک ساعت زمان زیادی نبود.با این حال تمام عمر من همین قدر بود.باید تخم میگذاشتم.مالاریا بیمای سهمگینی بود.درمانش هزینه وشانس میخواست.چیزی که اغلب مردم نداشتند هم که،پول و شانس بود.با این حال اغلب خانواده ها درگیر این بیماری بودند.
وقت تخم گزاری بود.امیدوار بودم که قبل از مرگ بتوانم تخم هارا منجمد کنم.اگر نمیتوانستم، نه تنها کمکی به انها نمیکردم بلکه تمام زندگیشان را نابود میکردم.
با تمام قدرتم پس از تخم گذاری ورد را فریاد زدم.نگاهم را به تخم هایم که نور فرمز درخشان ساطع شده ازشان منجمد میشد دوختم.
_مفید باشید عزیزان من! مفید!
و همه چیز به یک باره تمام شد.

اطراف تخم ها را مشتی خاک فرا گرفته بود.


----------------------
بنده نگاهی به انواع منابع کردم و متوجه شدم تخم منجمد شده ی خاکستر گردان برای درمان مالاریا استفاده میشود.
این پست فقط نتیجه ی افکار بنده نبوده و واقعیت دارد.
----------------------

(تکلیف دوم)

لیسا درون زندان نشسته بود و تعداد دقایقی را که درون زندان بود با گچ علامت میزد.
زیر لب چیز هایی نامفهوم، هم به زبان می اورد.البته نه چندادن نا مفهوم!

_قهرم!قهرم!قهرم!پیوووز!قهرمممممممم!با زندانم قهرم!با همه قهرم اصلا!نه نه یا کفشام دوستم.شما عزیزای دل منید...ای کاش برم بیرون و با پیوز قهر کنم.

پیوز وارد زندان شد.با لذت از پشت میله ها نگاهی به لیسا انداخت.
_احوال شما لیسا خانم؟
_قهرم!
_مهم نیس تا اخر عمرت میتونی با عالم و ادم قهر باشی.حتی با کفشات.این میله ها فقط با دریل باز میشه.ببینم اون بغل مغل ها که دریل نداری، هاا؟
_نخیرم.ولی قهرم.

پیوز خنده ی بی رحمانه ای سر داد و به سمت بیرون زندان پرواز کرد.لیسا نگاهی به کفش های عزیزش، تنها همدم هایش نگاه کرد و گفت
_دریل؟چی فکر کرده پیش خودش؟ دریل؟شما رو بچرخونم به جا دریل میتونید بالا و پایینش رو بزنید؟
_
_حرف نزنید بیاید ببینم!

این گونه بود که لیسا به کمک کفش هایش سرکلاس حاضر شد.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۲ ۱۳:۱۱:۱۸


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)

-بابا!بابا!بابایی!

با ته دمم چشم هام رو مالیدم.
کمی از آتش بیرون اومدم و جایی که بودم رو نگاه کردم.

همان پسر بچه گفت:بابایی!پاشو!من بلد نیستم آتیشو خاموش کنم!

نگاهی به چشمان اشک آلود و لباس های پاره و کثیف پسر بچه انداختم.
البطه قد بلندی داشت!اما صورتش در نهایت پنج ساله بود!
لحضه پسر بچه را در لباس های زیبا و تمیز و صد البته مشنگی تصور کردم.

سریعا پی بردم که در صورت داشتن ظاهری تمیز و سالم جیگری میشود که علاوه بر ساحره کش بودن جادوگر کش هم هست!
دلم براش سوخت.
سریعا تصمیم گرفتم راهی برای پاک کردن اشک هایش و خنداندنش پیدا کنم!

_______

از بخت خوبم تمام کتاب ها ریخته بود و میشد بازشان کرد.
اما بدی اش هم این بود که از روی هر کتابی رد میشدم پر از خاکستر میشد و نمیشد باز آن را خواند.
بلاخره در کتابی با نام "جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها" راهی برای رساندن پول به پسر بچه را کشف کردم!

__________

تقریبا دو روزی بود که نتوانسته بودم به پسرک نزدیک شوم.
پدرش مرده بود و حالا تمامی اقوامشان آمده بودند تکه ای که ارثشان بود را از خانه بردارند.
پسر بچه هم هیچ نمیگفت و فقط ساکت گوشه ای مینشست.

______
روز دهمیست که من میخزم.میبینم.میبویم و در کل زندگی میکنم!
هنوز هم نتوانستم به پسرک نزدیک شوم.
داشتم سمت مقفیگاهم راه می افتادم که ساحره ای میانسال با دیدن چشمانش کرد شد و دستش را روی دهانش گذاشت.
چوبش را بالا آورد اما قبل از گفتن طلسم لحضه ای صبر کرد.

چوبش را توی ردایش برگرداند و گفت:همین بهتر که بسره هم با خونه بسوزه!

و با پوزخندی از خانه خارج شد.
بلاخره توانستم پسرک را تنها ببینم.
با خزیدن جلویش و گذاشتن رد خاکسر روی زمین نوشتم"اسمت چیه؟"

آرام به خاکستر و من نگاهی کرد و گفت:لوهان

کمی پایینتر نوشتم:خب لوهان!میتونی جادو کنی؟

جواب داد:آره.از امسال میتونم بیرون مدرسه جادو کنم.

ورد منجمد کننده را روی زمین نوشتم و زیر آن نوشتم:من بعد از تخم گذاشتن منفجر میشم!تخمامم اگه منجمد نشن منفجر میشن!اما اگه منجمدشون کنی میتونی از فروششونپول خوبی به دست بیاری!لطفا بزار منفجر شدنم برات فایده داشته باشه!

کمی صبر کرد و بعد سرش را به نشانه قبول کردن حرفم تکان داد.
لبخندی زدم و با بهترین حسی که میتوان موقع مرگ داشت منفجر شدم.


به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)

لیسا گوشه ای داخل سلولی که پیوز او را درونش زندانی کرده بود نشسته بود و داشت با گچ روی دیوار لیست کسانی که میخواست بعد از آزاد شدن با آنها قهر کند را مینوشت.

ناگهان تصویر لرزاننده ای از آنطرف میله ها نمایان شد.

هکتور آنجا بود!

هکتور:اومدم نجاتت بدم!
لیسا:قهرم

بعد از گذشت چند سانیه لیسا پرسید:پس چرا نجاتم نمیدی؟

هکتور که انگار منتظر همین حرف بود معجونی را سمت لیسا دراز کرد.
لیسا با گوشه ردایش معجون را گرفت و گفت:این چیه؟
هکتور:معجون روح کننده!اینو میخوری و روح میشی بعدش میتونی از میله رد شی!

لیسا نگاهی به معجون انداخت و در تفکری لحضه ای فهمید احتمال انفجار معجون بیشتر از کار کردن درست آن است!
پس به میله ها چشبید و معجون را سمت دیوار پرتاب کرد.

دیوار با صدای مهیبی منفجر شد!
لیسا درحال بیرون رفتن از سلول گفت:چون زود تر نیومدی نجاتم بدی قهرم.



"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
تکلیف

خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)

روز اول:

-من یک افعی باریک خاکستری با چشم های سرخ و درخشان که از آتش های جادویی بیرون آمدم،همین چند دقیقه پیش.
انگار یک سری افراد بی ملاحضه اتش جادویی را بیهوده روشن گذاشتند و حتی خاموشش هم نکردند.
-خوب همانجوری که گفتم من از آتش جادویی که بیهوده روشن مونده بود متولد شده ام.احساس میکنم زندگی سختی در پیش دارم.

روز دوم:

-مردم و زنده شدم،الان هم خیلی گشنمه،هیچی پیدا نمیشه.داد زدم:

-کممممکککککک.

-ناگهان در کمال خوشبختی چشم من به یک موش افتاد از قیافش معلوم بود که خیلی خوشمزه .است.
-خیلی خوب هدف گیری کردم و با سرعت دویدم به سمتش و داد زدم:
- آخخخخخخ.

-نگو که اون چیزی که من دیدم موش نبوده بلکه یک سنگ بود.ولی من هنوز گرسنه هستم.
-به راهم ادامه دادم تا به یک غاری تاریک و ترسناک رسیدم.با خودم گفتم:
-بهتر است اینجا بمانم حداقل میتونم یکم استراحت کنم.

گرفتم خوابیدم.

یک ساعت بعد:

با داد و بیداد گفتم:
-وااااایییی،اینا دیگه چی هستند،ووواااااایییی،کممممکککک.

-چند دقیقه بعد انگار همه ی اون چیز هایی که دیدم غیب شدند،خیلی عجیب بود،یک چیزهایی شبیه ادم فضایی عجیب غریب اینجا بود با سوسک های درشت،مثلا از دهان بعضی از ادم فضایی ها مایعی سبز رنگ بیرون میامد.عجیب است من مار هستم ولی ترسیدم چون خیلی قیافشون وحشتناک بود ولی انگار همه ی این ها فقط یک توهم بود.
-به سرعت از غار زدم بیرون تا یک چیزی پیدا کنم تا بخورم.اها بالاخره پیدا شد.کلی موش خوشمزه!
باخودم گفتم:
-نکنه این ها همه دوباره خیالات باشد.مهم نیست ولی این دفعه حواسم جمع هست دیگه.

-ارام ارام به سمتشان رفتم و همشان را لقمه ی چپ کردم .خوب الان میگم چطوری این کار را کردم.به موش ها نزدیک شدم ویک بوته انجا بود،رفتم توش قایم شدم،یکی دوتا از موش ها به داخل بوته امدند و نمیدانستند انگاری من آنجا هستم،خیلی راحت خوردمشان.
-بقیه را هم خیلی عادی خوردم،پریدم وسط و چند تاشان را گرفتم و خوردم،دیگر جا نداشتم واگرنه بقیه را هم میخوردم.

روز سوم:

-به همان غار برگشتم چون تاریک بود و جای مناسبی بود برای تخم گذاشتن. یک سری از تخم ها را هم یک جای دیگر گذاشتم،دقیق دقیق بخواهم بگویم زیر یک ساختمان بلند کمی آن طرف تر.

روز چهارم:

-من الان مرده ام و روح من دارد با شما حرف میزدند.قبل از اینکه بمیرم تخم هایی که درون غار گذاشته بودم را منجمد کردم.

روز پنجم:

بووووووومممبببب.
گفتم:
-وای،این دیگر صدای چی بود.اها به خاطر همان تخم هایم بود.

پایان

به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)

لیسا که زندانی شده بود،تازه توسط پیوز ،به شدت عصبانی بود همچنین به خاطر اینکه پاشنه های نازنینش شکسته بود،داد زد:
-پیوززززززز،آزادددممم کننننن،پاشنه های کفشهایم را که شکستی دیگر چرا منو زندانی میکنی؟

پیوز پاسخ داد:
-میخواهم بروم و به جای تو تدریس کنم،اگر آزادت بکنم جلوی منرا میگیری و همچنین به سرعت میروی کفش پاشنه بلند میخری،هر وقت که تدریس کردم ،میایم وآزادت میکنم.

پیوز رفت ولی لیسا دست بردار نبود وقتی دید که پیوز رفت کلی به در زندان لگد زد ،حس پاندای کونفوکار به او دست داد بود و بالاخره در باز شد ولی برای لیسا عجیب بود که چرا اینقدر راحت باز شد.
خلاصه لیسا به راه ادامه داد ناگهان یک صدایی ترسناک امد که میگفت:
-مرحله ی اول.

لیسا:

در همین لحظه چند تا خنجر به سمت لیسا پرتاب شد،او جاخالی داد ولی خنجر ها به سرعت پرتاب میشدند و یکی از این خنجر ها به قسمتی از موی او برخورد کرد و موی اورا برید.وقتی از این مرحله جون ساام به دربرد،احساس کرد یک اتفاقی افتاده،خیلی به طور ناگهانی یک آینه اونجا بود،یعنی در راه رو های زندان.او خودش را درآینه دید و به خصوص موی بریده شده اش .
لیسا:

او به راهش ادامه داد و دوباره همان صدا آمد که میگفت:
-مرحله ی دوم.

او ادامه رفت و مواظب بود که دوباره خنجر به او پرتاب نشود که ناگهان داد زد:
-واییی،سوختم.

وقتی داشت،سوختم ،سوختم میکرد دوباره یکی از آجر هایی که او رویش وایستاده بود ازش آتش بیرون آمد و بیچاره دوباره سوخت.

او به سرعت به راه روی بعدی رفت
ودوباره همان صدا گفت:
-مرحله ی آخر

لیسا دیگر کاملا حواسش جمع جمع بود ولی با کمال تعجب به راه روی بعدی رسید،ناگهان که آمد اخرین قدمش به سوی ازادی را بگذارد رنگ و اب روی او و لباسش ریخته شد،این برایش از همه ی رنج هایی که کشیده بود بدتر بود.
او بالاخره بیرون امد و آزاد شد،با خودش گفت:
-اصلا این همه خطر ارزش داشت،اصلا چرا من هم چین کاری کردم وقتی پیوز میومد بالاخره من را آزاد میکرد.

خوب راست میگفت ولی دیگر نمیشد کاری کرد او به خانه اش برگشت تا به حمام برود ،بعد لباسش را عوض کند و در اخر برود کفش پاشنه بلند بخرد این دفعه میخواست یک کفشی بخرد که بیشتر اعصاب خورد کند.


پایان





ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۶:۵۰:۲۸
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۶:۵۴:۵۹
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۶:۵۹:۰۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

پیوزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۱ جمعه ۱۵ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
امتیازات جلسه دوم مراقبت از موجودات جادوئی.

آم بلیک.

امتیازات شوما را در این پوست میتوانید بوخوانید.

زنو فیلیوس (25):
داداچ اولا که یه دور بخون کل رولتو غلط املایی ای چیزی نداشته باشی. دوما گویا این سال های دور از خانه یادت رفته ضمیر چیه.
زیبایی پستت چندان جذاب نبود برام. سوژه ت هم بدک نبود ولی خب هنوز جای کار داری ژیگر. مشکلات نگارشیتم که سر به فلک کشیده گلم.

جیسون ساموئلز (29):

کانتر تروریست وینز.

آرسینوس(30):
کلا نایسی داداچ! .

گویندالین(29):

رولت خوب بود، ولی چه کنیم که زیبایی پستت... و این که پیوز یه شخصیت کاملا شوخ طبعه و میتونستی بگی تکلیفت یه شوخی بیش نیست!

لینی (30):
خیلی عالی... ولی بعد یک پاراگرافی که دیالوگت بهش مربوطه نیاز نیست 2 اینتر بزنیا.


[b]جینی ویزلی (29):

خفن بوت! فقط زیبایی پستت زیاد من رو علاقمند نکرد به خوندن.

گرنت(29)


ژوماسوزلشسلی (29):
اونقد رولت به دلم نشست که نمیخواستم ازش نمره کم کنم ولی داداچ، همون چیزی که به لینی گفتم برای تو هم باید گوشزد بشه! تازه من به موز علاقه ای ندارم.
برای گفتن دو تا جمله مربوط به هم نیاز به اینتر نیست. گاهی اوقات باید بهت گفت که اینتر رو ول کن...

جسیکا ترینگ(28).

آرتور(30):
چی بگم بهت؟!

گابریل (28).


دافنه مالدون(23).

دوریا (26):
او مای گاد، دستتو از رو اینتر بردار. علائم نگارشیت کو؟ چرا اینقد از این شاخه به اون شاخه؟ شکلک جای علائمو نمیگیره واقعا!

دورا ویلیامز(30):
فقط رنگ فونتتو عوض کن!

آملیا(30).

آه ای مک گوناگل کبیر. (27)

آلیس(19).

استوارت (25) .

بعله همینه که هست.
برید سر درسو مقشتون.


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۵:۵۰:۲۷
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۵:۵۱:۵۲

ویروسر!

آیم ناثینگ برو!


کن آی هّو ا لیدل پرّویسی پلیز؟!


عمق داره!

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیجنگم بــــــــــــــــــرای خودم...!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۳۸:۴۹
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
تدریس جلسه ی سوم کلاس مراقبت از موجودات جادویی


در کلاس با شدت زیادی باز شد.

- من با شما و پیوز قهرم!

دوباره لیسا تورپین، استاد قبلی بود!

- پیوز من رو زندانی کرد تا بیاد تدریس کنه! ولی من فرار کردم. مطمئنم دلتون برای قهرهام و صدای کفشم تنگ شده بود.

اگر دست بچه ها بود، صد درصد جوابشان نه بود.

- خب این ها دلیل نمیشه که من نکنم. قراره درباره ی خاکسترگردان صحبت کنیم. کی میدونیه چیه؟

فقط دست یک نفر بالا رفت.
- خاکسترگردان موجودیه که اگر یک آتش جادویی بیهوده روشن بمونه، از درون اون به وجود میاد.
-آتش جادویی؟ من که خانوادم هر دو جادوگرن به همون روش عادی آتش روشن میکنن.

لیسا به دانش آموزی که بدون اجازه صحبت کرده بود نگاه کرد.
-اولاً قهرم! دوماً ده امتیاز از اسلیترین کم میشه، سوماً آتش جادویی به آتشی میگن که یه ماده جادویی مثل پودر پرواز درش ریخته شده باشه.

لیسا شروع به راه رفتن کرد.
هیچ صدایی جز صدای پاشنه ی کفش او نبود.
- خب بله درست گفت. این موجود شبیه به یک مار افعیه و وقتی جرکت میکنه خاکسنر به جای میذاره و بعد از تخم گذاشتی نابود میشه.

یکی از دست ها بالا رفت.
- من میتونم ادامشو بگم؟
-بگو.
- تخم های این موجود آتشینه و اگر منجمد نشه میتونه آتش سوزی درست کنه.
- آفرین، بیست امتیاز رای هافلپاف.

لیسا به همه ی بچه های کلاس نگاه کرد.
- امکان منجمد کردن این تخم ها وجود داره و بعد از انجماد ارزش زیادی داره. در ضمن برای درست کردن معجون عشق هم استفاده میشه و چون کسی سوالی نداره من تکلیفو مینویسم.

خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)
به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.