آمبریج حیا کن، هاگوارتز رو رها کن
بدترین اتفاقی که می تونست توی قلعه ی هاگوارتز بیفته گم شدن یک جسم زنده بود!!!
کلاه گروهبندی گم شده بود....
به تمام گروه های مدرسه خبر داده بودن که باهم متحد بشیم و مدرسه رو بگردیم.
ما هم همه جا رو از کلاس ستاره شناسی در بالای قلعه تا انباری ها و زیرزمین گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم؛تنها جایی که مونده بود بیرون از مدرسه بود.
در حالی که بین بچه ها از پله های راه روی جنوبی به سمت در خروجی می رفتم می تونستم خستگی و نا امیدی رو در چشم همه بببینم.
املیا هنوز داشت وضعیت قمر اول رو چک می کرد که در خطر نباشه....
پشت سرش گیبن رو دیدم که داشت با ادر سر به سر می زاشت و برعکس اکثریت اصلا خسته به نظر نمی یومد.
نگاهی به بچه های ریونی انداختم:از بینشون فقط پنه لوپه رو میشناختم که داشت یکی از دوستانش رو درباره ی موضوعی قانع می کرد.
حرف از گریفندوری ها و اسلایترینی ها نمی زنم که همش به هم تیکه های آبدار مینداختن.......
از بین این دو گروه پر جمعیت فقط دارین بود که باهمه تفاوت داشت؛مشخص بود که اصلا به فکر کلاه نیست؛انگار با خودش درباره ی موضوعی کلنجار می رفت....
خیلی دوست داشتم ذهنش رو بخونم اما به اندازه ی دورا ماهر نبودم که بتونم از راه دور تمرکز کنم......
دامبلدور و اسنیپ جلوتر از جمعیت با هم پچ پچ می کردن و نظریه های مختلفی درباره ی جای کلاه می دادن......
اما من مطمءن بودم که کلاه گم نشده؛نمی دونم چرا اما احساس می کردم موضوع خیلی بزرگتر و پیچیده تر از گم شدنه.......
شاید کسی کلاه رو دزدیده بود و شاید هم تمام این ها بازی بود برای بیرون کشیدن بچه ها و استاد ها از مدرسه!!!
احساس می کردم داریم اشتباه می کنیم که قلعه روخالی می زاریم و از طرفی هم می دونستم که دامبلدور به این موضوع فکر کرده اما حس کنجکاوی در رگ هام پخش شده بود و به مغزم فشار می اورد.
بلاخره تصمیمم رو گرفتم:در جهت مخالف بچه ها حرکت کردم.....
نمی تونستم قلعه رو تنها بزارم........
=====
توضیحات به زودی براتون ارسال میشه
تایید شد. خوش اومدی به الف دال!