بلاتریکس با وسواس زیاد، درحالی که زبانش بیرون مانده بود، قوطی پادزهر را برداشت و آن را روی گردن لرد سیاه خالی کرد.
دقیقه ها کش میآمدند...
مرگخواران سکوت کرده بودند و با نگرانی به لرد سیاه و پادزهری که مانند روغنی لیز از گردنش پایین میریخت زل زده بودند.
هنوزهیچ سرِ نویی، روی گردن لرد سیاه رشد نکرده بود.
دقیقه ها کش میآمدند...
نگاه مرگخواران پادزهر روغن مانند، که لیز خورد و وارد یقه، و سپس پیراهن اربابشان شد را دنبال کرد.
لرد سیاه فعلا سر نداشت که بتواند چهره داشته باشه ولی میشد از دستان مشت کرده اش دریافت که اگر الان چهرهای داشت، قطعا به سرخی میگرایید.
-این مثلا پادزهر است بِلا؟! ما را مسخرهی خود کردید؟ پنج دقیقه است که به همین صورت منتظر رشد کلهی مبارکمان هستیم!
بلاتریکس سعی کرد با دستپاچگی توضیح بدهد ولی لرد سیاه حرف او را قطع کرد.
-نمیخواهیم چیزی بشنویم بلا! نه! بلا! چیزی نگو! حالا که اینطور است ما نیاز داریم کسی از شما مرگخواران سرِخود را به ما بدهد... فورا!
"فورا"ی که لرد سیاه فریاد زد موجب از جا پریدن مرگخواران شد و آنها را مانند موچه هایی که به لانهشان حمله شده باشد، به تکاپو انداخت!
-ارباب اصلا...
همش تقصیر این آگلانتاینه!
صدای تام لرد سیاه را متوجه خود کرد.
-تام تو چیزی گفتی؟
-ارباب گفتم همش تقصیر این آگلاست! بیاید...
-تام! سر تو به نظرمون بسیار مناسب میاد...
مرگخواران که تا آن لحظه از این سر اتاق به آن سر اتاق میدویدند از حرکت ایستادند و با آسودهخاطری به تام و سرش که روی گردنش لقلق میزد نگاه کردند.