از جاروی جیغ تا مرلین
vs
به خاطر یک مشت افتخار
پست پایانیپیکت لبه های کت مشکی براقش رو صاف کرد و همانطور که لبخند تیغ نمای درخشانش رو نمایش می داد عینک دودیش رو کمی پایین آورد.
-با جاروی جدیدم آشنا بشید، بچه ها جاروبرقی، جاروبرقی بچه ها.
جاروبرقی به نشانه «از آشناییتون خوشبختم!» ویژ ویژی کرد.
در کسری از ثانیه همه اعضای تیم دور پیکت و وسیله ی جدیدش حلقه زدن. وسیله ای که پیکت سوارش بود مکعب مستطیلی فلزی بود به همراه چند دکمه رنگارنگ و در جلو هم خرطومی داشت که به شکل دایره ای گره خورده بود و پیکت دو طرفش را گرفته بود. پشت مستطیل چندین مارک بنز و بی ام و و بوش چسبیده بود و دورتا دور خرطوم هم شاخه های خشکیده ناشیانه آویزان بودند.
-می پسندین؟
دامبلدور دستی به ریشش کشید سپس با احتیاط انگشتی به مستطیل زد.
-چرا مثل کالسکه چرخ داره باباجان؟ تسترال میکشتش؟
-توش خوراکیه؟
-کاتانا میگه که حس خوبی درباره ش نداره.
--مطمئنی امنه فرزندم؟ میتونی سوار بر ریش من بازی کنی ها.
-مشکلی نیس پروفسور، امتحان شده ست... فقط باید یکم گرم بشه.
پیکت در جواب شک و تردید بقیه، دکمه ای رو زد و جاروبرقی پت پت کنان شروع به حرکت کرد.
-من تا ورزشگاه رو زمین میام که قشنگ گرم بشه.
اعضای تیم با حالت «بدبخت شدیم» به همدیگر نگاهی انداختن و به ناچار به سمت ورزشگاه به راه افتادن. به هرحال جاروبرقی که از اتفاقات بازی های قبلی عجیب تر نبود.
آن طرف تر در رختکن بخاطر یک مشت افتخار-خب، خب، همونطور که میدونید تیم حریف یه عضو کم داره، بنابراین بازی راحتی در پیش داریم.
-اما من میگم دامبلدور کار دستمون میده.
-منم از تاتسویا میترسم.
-ایوا هم تو بازی قبل میخواست جستجوگرو بخوره.
نیکلاس فلامل چوبدستی اش رو که داشت باهاش تاکتیکای بازی رو می کشید گذاشت تو جیبش و سه قلوهای تیم رو در آغوش گرفت.
-ناتانیل، کایلین و لین! اسم شما سه نفر از روی اسم سه تا اژدهای هاگوارتز گذاشته شده. قوی ترین و شجاع ترین اژدهاهایی که وجود داشتن.
-نیکلاس اژدهاها اشتباهه، باید بگی اژدهایان.
-یه مادر اژدهایان هم بود که خیلی بد و پلید بود و همش به همه تذکر می داد. اخرش چیشد سوزانا؟
سوزانا که وجدان ریونکلاوی اش باعث شده بود حرف نیکلاس رو تصحیح کنه اوضاع رو خیط دید و سرش رو در کتاب کوییدیچ در گذر مکان فرو کرد.
-داشتم میگفتم بچه های قشنگم، این دامبلدوری که شمارو میترسونه هم یه پیرمرد قابل پیش بینیه، من خودم رفیقش بودم میدونم. عمو نیکلاس خودش ختم روزگاره و همه تونو سیاه میکنه. پس بهم اعتماد کنید.
اعضای تیم از جمله ی بهم اعتماد کنید بیشتر از جمله ی همه تونو سیاه میکنه ترسیده بودن اما چاره ای نداشتن جز اینکه برای برد روی نیکلاس حساب کنن. نیکلاس که از توجه همگانی لذت می برد لبخند پهن دیگری زد و قوطی ای رو از جیبش درآورد.
-این چیزی که میبینید رو خودم از خاکسترهای دایناسورها و آب دهان تیراناسوروس درست کردم. شبیه چیزیه که ماگلا اسمشو گذاشتن واکس. البته مهم نیس... نقشه اینه که شما سه تا رو با این رنگ می کنیم تا سیاه و پلید و کثیف باشید. بعد دور و بر دامبلدور پرواز می کنید و اون هم سعی میکنه شما رو به روشنایی دعوت کنه و سفیدتون کنه که البته زمان زیادی میبره. درنتیجه ما یه عضو دیگه هم از بازی خارج میکنیم.
-ایوا هم میتونیم با کیک شکلاتی خودشون مشغول کنیم. پس فقط میمونه اون دختر سامورایی.
-اون با من.
زمین بازی-ورزشگاه غول های غارنشین-با یه بازی دیگه و یه گزارش دیگه در خدمت شما هستیم. میگن هیچ گزارشگری مثل یوآن نیس، اگرم باشه، یوآن نیست. موافقید؟
ملت تماشاچی بدون توجه به مزه پرونی های همیشگی یوآن بسته های تخمه و پف هیپوگریف شون رو باز کردن و منتظر ورود تیم مورد علاقه شون شدن.
-امروز تیم از جاروی جیغ تا مرلین به مصاف تیم به خاطر یک مشت افتخار میره. حالا بنظرتون چرا یه مشت افتخار؟ چرا یه خروار نه؟ زورشون نمیرسه؟
نیکلاس فلامل غرغرکنان به جایگاه گزارشگر نگاه کرد و در ذهنش یادداشت کرد که حتما در این مورد به دفتر گزارشگران اعتراض بکند.
-حالا تیم قناری قرمز زمردی آبی پوش بخاطر یه مشت افتخار رو میبینیم که وارد میشن. نیکلاس فلامل مثل همیشه اخمو و مشکوک وارد میشه، پشت سرش سه بچه سیاه و چرک وارد میشن، اوه فک کنم اونا کایلین و لین و ناتانیل باشن، عجیبه که تغییر قیافه دادن... بعد از اونا کاپیتان تیم دیانا کارتر رو میبینیم، این اسلیترینی بخاطر خشونتشه که معروف شده. در انتها هم سوزانا هسلدن و لیلی لونا پاتر وارد میشن که انگار دارن درگوشی پچ پچ میکنن. چه فضای عجیبی حکمفرما شده!
-حاضرید فرزندانم؟
تاتسویا کاتاناش رو روی کمرش محکم کرد. ایوا مطمئن شد که چشم از کیک شکلاتی و سیب برنمیداره. خود دامبلدور هم ریششو گیس کرد تا زیر دست و پا نباشه. پیکت هم...
-باباجان؟
پیکت هنوز در فاصله ی دوری از ورزشگاه بود و با سرعت کرم فلوبر پیش میومد. اما اون روحیه ش رو از دست نداده بود و با هیجان براشون دست تکون داد.
-دارم گرم شدنشو حس میکنم، شما برید!
-و اینم از تیم ازجاروی جیغ تا مرلین، اونا حاشیه های زیادی رو از سر گذروندن اما داغ ترین حاشیه برای چندروز پیشه که یکی از اعضای تیمشون به دوپینگ متهم شد. بعله، من پیکت رو داخل زمین نمیبینم.
تماشاچیان شروع به هو کردن پیکت کردن اما بعضی هاشون هم در جبهه مقابل عکس پیکت درمقابل درخت و گل و در مظلوم ترین حالات در دست داشتن که با شعارهای«فدراسیون بی کفایت، نمیخوایم نمیخوایم» و «پیکت چنگ طلایی، امید تیم مایی» تزیین شده بود.
-دامبلدور و ایوا دست در دست هم وارد میشن، بنظر میاد ایوا نیاز به کنترل داشته باشه چون صدای قار و قور شکمش تا اینجا هم میرسه. پشت سرش تاتسویا موتویامای سامورایی با خونسردی پرواز میکنه. خبری از عضو پرحاشیه تیم نیست... البته... یه چیزی رو میبینم که داره نزدیک میشه... یعنی؟
پیکت که در یک ساعت گذشته با کمترین سرعت درحال حرکت بود و در مسیر انواع اقسام سخنرانی های انگیزشی و مبارزاتی رو برای جاروبرقی گفته بود حالا با اخرین سرعت بر روی جاروبرقی پیش می رفت. امید اون بلاخره جواب داده بود، اون حالا پیکت قهرمانی بود که حقوق هیچ درخت و گیاهی رو زیرپا نذاشته بود و در عین حال سوار بر جارو بود. اون همه رو معجون ته دیگ کرده بود و نشون داده بود که میتونه.
-چرا وایستاد؟
جاروبرقی با علاقه چمن های ورزشگاه رو بو می کرد و با خوشحالی از خط کنار شروع به قدم زدن روی چمن ها و پیچ و تاب دادن خودش شد. بلاخره او موتوری چمن زن درون خودش داشت و هرکسی کو دور ماند از اصل خویش...
-برای چمنا انقد تند اومدی؟ ما مسابقه داریم.
-پیکت بلاخره وارد زمین میشه، اما اون سوار یه وسیله عجیبه و داره حرکات موزون انجام میده. فکر کنم برای جاروش جانشینی پیدا کرده.
-هی فسقلی! امیدوارم اسنیچ از بیحالی کف زمین افتاده باشه، چون به غیر از این هیچ جوری نمیتونی بگیریش.
نیکلاس از تیکه ای که انداخته بود شروع به خندیدن و ولو شدن روی جاروش کرد و بقیه اعضای تیم هم بهش ملحق شدن. اما پیکت اهل ناامید شدن نبود.
-بچه ها، نگران نباشید، دیدید با چه سرعتی اومدم؟ بزودی با همون سرعت هم میام بالا.
تاتسویا که چشم از نیکلاس برنمیداشت به نشانه تایید سری تکون داد و هرکس به سر جای خودش رفت.
-بنظر میاد داور مشکلی با حضور پیکت نداره، دو کاپیتان دست میدن و بازی شروع میشه. بیما ها نسبت به اججتم ها برتری نفری دارن... بیما و اججتم اختصاریه که خودم برای دوتیم گذاشتم، خوب بید؟
تاتسویا بدون توجه به اطرافش کوافل رو گرفته بود و به سمت دروازه می رفت. جلوش نیکلاس و دیانا قرار گرفته بودن بنابراین مجبور بود به دامبلدور پاس بده.
-سنسه! :China:
-بازی پرهیجان آغاز میشه. دامبلدور کوافل رو در هوا میگیره و از بلاجری که به سمتش میاد جاخالی میده. میره برای پرتاب... اما وایمیسته؟
-باباجان، شماها که سنی ندارید کی انقدر شمارو تاریک و سیاه کرده.
-سیاهی خوب نیس پدرجان؟
بلاخره کسی از دامبلدور نصیحت خواسته بود. اون میتونست خدمتی به بشریت و جامعه جادوگری بکنه و سه بچه رو با قدرت عشق آشنا کنه.
-معلومه که خوب نیس فرزندانم، زشته، عیبه، بی سرانجامه. شما دلتون پاکه، بذار من امتحان کنم.
دامبلدور به ریشش تفی زد و به طرف سه بچه رفت. اما اونا هم واینستادن تا تف مالی بشن و بنابراین تعقیب و گریزی در میونه میدون آغاز شد.
-اوضاع حسابی بهم ریخته... از وقتی دامبلدور کوافل رو از دست داد بیما پنج تا گل زده و تاتسویا هم حالا دنبال دامبلدوری که دنبال سه بچه س پرواز میکنه و کاتاناش رو در هرسو تکون میده. ایوا هم که فرصت رو غنیمت شمرده دولپی داره کیک میخوره. آیا اججتم این بازی رو از دست داده؟
پیکت از پایین اوضاع رو میدید. اگه اون درحال پرواز بود میتونست کمکشون کنه اما اینجا، روی اختراعش نشسته بود و به گَز کردن چمن ها مشغول بود.
-هی! لگن قراضه! من درستت نکردم که بیای اینجا چمن ناز بدی. اگه پرواز نکنی همینجا اوراقت میکنم.
جاروبرقی غرغری کرد و شروع به لگد پروندن کرد.
-نه، نه، تهدید نبود. یعنی میگم که، اگه کمک کنی این بازی رو ببریم تا ابد میذارمت توی دشت پر از گل و چمن گشت و گذار کنیا، نمیبرمت پیش عمو ویزلی که جراحیت کنه.
جاروبرقی سیمش رو به نشانه تفکر پیچ و تابی داد و درنهایت به نشانه تایید قرارداد،خرطوم تکون داد.
-هفتاد-صفر به نفع بیما! اونا هیچکسی رو جلوشون نمیبینن و حالا دارن با هم رقص پیروزی انجام میدن. حالا همه فقط منتظر گرفته شدن اسنیچن... اما بجای اسنیچ عضو دیگه ی تیم اججتم وارد میشه!
پیکت با ابهت و اقتدار جاروبرقی مشکی طلاییش رو می روند و دور افتخاری دور ورزشگاه زد. جاروبرقی با خرطومش کوافل رو گرفت و پیکت هم هرکسی که جلوش بود رو یواشکی چنگ می زد. تماشاچیا با ذوق و شوق تشویق می کردن.
--ورود طوفانی پیکت رو میبینیم، اون و جاروی جدیدش حالا بازی رو در دست دارن. اعضای بیما انتظار این ورود رو نداشتن و گیج میشن. گل به نفع اججتم!
ایوا با شنیدن اسم پیکت کیکش رو زیربغل میزنه و میره کمک. ایوا به خوردن و انجام دادن همزمان کارها عادت داشت. همونطور که حموم میرفت و پاستا میخورد یا در طول حرف زدنش تنقلات میخورد. خوردن پایه و اساس زندگیش بود بنابراین مشکلی با گل زدن و دفاع کردن و کیک زدن به صورت بقیه نداشت. فقط دست های چرب و کیکیش کمی اذیت می کرد.
-گل پنجم برای اججتم! این دوعضو کم شناخته شده ی تیم دارن غوغا میکنن. اما کاپیتان و پروفسور هنوز درگیر نقشه شوم بیما هستن. اججتم راه طولانی ای تا پیروزی داره!
-تو حواست به دروازه باشه. من میرم پروفسور و تاتسو رو بیارم.
پیکت بعد از مشورت با ایوا دریفتی کشید و با دود هایی که به خورد تیم مقابل داد به طرف پروفسور و بچه ها رفت. قهرمانی این لیگ حق اونا بود. تک تکشون برای این لحظه ها و پیروزی برنامه چیده بودن.
-پروف! تاتسو! ببینید، من دارم پرواز میکنم.
دامبلدور و تاتسویا و البته بچه ها با شنیدن صدای پیکت متوقف شدن. پرواز با اون وسیله جالبتر از تعقیبشون بود.
-منم میتونم باهاش دور بزنم فرزند؟
-یعنی کاتانا هم میتونه پرواز کنه؟
-فعلا نه، بازی داریما.
-ببخژید.
همه چیز درست شده بود. تیمشون دوباره جمع شده بود و اختراعش هم درست شده بود.پیکت لبخند بزرگی زد. لبخندی که فقط چندثانیه دوام داشت.
-چقد باحال و ترسناکه.
جاروبرقی درونش پر از حس نسبت به چمن بود. حس نفرت و عشق همزمان. میخواست همه چمن های دنیا رو بزنه. اما در اون لحظه که خرطوم جاروبرقی به بچه ها افتاد، اون متوجه حس قوی تری درونش شد. عشق به تمیزی! مبارزه با سیاهی و کثیفی و حذفشون! اون باید تمام کثیفی هارو قورت میداد و اطرافش رو تمیز میدید، این سه بچه چرک و سیاه، انقلابی رو درونش آغاز کردن... .
-نه!
در یک لحظه پیکت خوشحال و راضی از برگشت تیمش بود و در لحظه ی بعد تیمش غیب شده بود. جاروبرقی در یه حرکت انتحاری خرطومش رو باز کرده بود و سه قلوی چرک و سیاه رو بلعیده بود. تا اینجا مشکلی نبود، اما متاسفانه ریش دامبلدور هم سر راه بود و دامبلدور و تاتسویا به درون خرطوم جاروبرقی کشیده شدن.
قییییییییییییییییییییییییییژژژژژژژ! پیکت احساس خطر کرد.
-انگار جاروی پیکت وحشی شده! داور به نشانه خطا سوت میزنه اما صدای سوت هاش توی غوغای جاروبرقی گم شده.
این لرزش دیگه چیه؟
شاید بهم خوردن مسابقه کوییدیچشون بخاطر اختراع پیکت فاجعه بزرگی بود. اما مشکل اینجا بود که ماجرا هنوز تموم نشده بود. در کسری از ثانیه گرد و خاکی از دور بلند شد و همه جای ورزشگاه انگار که زمین لرزه اومده باشه می لرزید. پیکت نمیدونست چیکار کنه، اصلا چیکار کرده بود؟
جمعیتی از غول های غارنشین کچل و چماق به دست با صورت های حیران و ترسان وارد ورزشگاه شدن. ملت از ترس آپارات کردن یادشون رفته بود و به اینور اونور می دوییدن و توی چشم و چال همدیگه میخوردن اما واینمیستادن. جمعیت غول های خنگ در ورزشگاه به این بزرگی یعنی مصیبت!
پیکت روی جاروش که هنوز قیژژژ میکرد خشک شده بود. غول؟
بزرگترین غول که کله اش کچل تر از سایرین بود جلو اومد و به پیکت خیره شد. با زانو زدن ناگهانی غول ها زمین لرزه ای به نسبت بزرگتر ورزشگاه رو لرزوند.
-غول اصرافیل! بلاخره روز غولاخیز شد. ما منتظر این بودیم که تو در شیپورت بدمی. در تضاد بین غول ها تو چه ظریف و بی همتایی.
البته جادوگران فقط اصوات مختلفی مثل اووووو، ایییییی، هاااایییییی، وععووهاییییی، میشنیدن اما خب پیکت زبون غول هارو مث همه حیوونا بلد بود.
-غول اصرافیل کیه؟ شما چرا اینجایین؟
-برای تو غول اصرافیل، ما منتظریم که تو مارا قضاوت کرده و به غولشت یا غولهنم بفرستی. با دمیدن در شیپورت ما رو بیدار کردی، حالا تمام پرده ها فرو ریختند.
پیکت نگاهی به جاروبرقی پرسروصداش انداخت و نگاهی به غول ها. یعنی قیژ قیژ این جارو همچین قدرتی داره؟ نکنه الان هرچی اژدها و هیپوگریف و موجودات دیگه رو هم بیدار کنه. پیکت باید سریع فکر می کرد.
-اگه شما اسنیچ رو پیدا کنید و برام بیارید من همتون رو میفرستم غولشت.
غول ها غرشی کردن و با اینکه نمیدونستن اسنیچ چیه شروع کردن به زیر و رو کردن ورزشگاه.
-هی! اسنیچ یه گوی طلایی و پر داره که میدرخشه.
غول ها باز هم غرشی کردن چون باز هم نمیدونستن گوی طلایی پردار چی هس اصن.
پیکت فهمید که سریع فکر کردنش به درد عمه بوتراکلش میخوره و تصمیم گرفت بجای فکر عمل کنه. اون چنگال های تیزش رو داخل موتور جاروبرقی فرو کرد. جاروبرقی هن هنی کرد، با خرطوم غم ناک به پیکت نگاه کرد. پیکت نگفت متاسفم و عمیق تر ضربه زد. بلاخره رفیق هاش تو معده این اختراع جهنمی بودن و این غول های بی شاخ و دم هم باید دوباره میخوابیدن!
صدای قیژ جاروبرقی ضعیف شد و پیکت و جارویش سقوط کردند. سقوطی طولانی و اسلوموشن... .
-آی! دندونم.
ایوا نمی دونست چندمین باره که داره کیک شکلاتی میخوره. چون طبق جادوی دامبلدور کیک هربار که ضربه ای میخورد خود به خود ترمیم می شد. اما این بار دندون ایوا بود که ضربه خورده بود.
-این چیه؟ عه، اسنیچه که. من اسنیچو گرفتم بچه ها. :ویکتوری: بچه ها؟ :نگاه:
ایوا به اطرافش نگاه کرد. خبری از دروازه ها و گزارشکر و داور و حتی تیم ها نبود. غول های بزرگی در سرتاسر ورزشگاه نشسته یا دراز به دراز خروپف می کردن و بقیه جادوگرا اطرافشون از ترس خشکشون زده بود.
-من فقط یکم دسر خوردم. داستان چیه؟