هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۴:۲۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
بدون نام


پست سوم


- حله داداشا، بزنید بریم!

تمامی نگاه ها به سمت دیزی برگشت. او سرش را از درون هودی سبز رنگی که از غیب ظاهر کرده بود، بیرون کشید و کلاه نقاب داری را روی سرش گذاشت.

- جذاب شدم نه؟!
- جذاب که نه ادبیاتت عوض شده.
- پلاکس با مولانا نشست، دختر خوبی شد. دیزیشون با بزان ریشو نشست، خاندان کُرانی اش گم شد.
- الان باید پولشو بدم یا اصلاح شم؟!

اگر کمی دیگر ادامه می دادند کار به جاهای خیلی باریک می کشید. بنابراین بچه نگاهی به دیزی انداخته، دستش را روی شانه او گذاشت و همراه بقیه بازیکنان به سمت جارو هایشان رفتند.

- با صدای سوت داور بازی شروع میشه. وینکی همانطور که لبخند زنان مسلسلش رو سمت کتی نشونه گرفته، سرخگون رو تصاحب میکنه. همراه با گودریگ به سمت دروازه دارن پیش میرن.. اوه اوه... یه بلاجر از بغل گوش وینکی رد میشه و سرخگونی که از دست وینکی ول شده، نصیب جرمی میشه.

جرمی رفت و رفت از بلاجر لرزونی که توسط رز بهش پرتاب شده جاخالی میده و به سمت دروازه میره و سرخگون رو سمت دروازه تف تشت میفرست اما سرخگون توسط ریش سیاه که ریش سیاهش گرو گذاشته بود، دفع میشه و به دست سوراخ موش میفته.

- سوراخ موش رو می بینید که خیلی سریع داره به سمت دروازه بدون نام پیش میره، اینجا ست که میگن فلفل نبین چه ریزه بشکن... از بالا اشاره میکنن به گزارش بازی ادامه بدیم.. بله چشم! سوراخ موش سرخگون رو به یکی از چند دست گوردیک میسپاره، گودریگ که فاصله چندانی با دروازه نداره، سرخگون رو خیلی محکم پرتاب میکنـــ و گـــــل... بازی ده هیچ به نفع تف تشت میشه.
تمامی دیدگان بدون نام ها روی میرزا پشمالو فوکوس کرد.

- چه کنم دوستان! داشتم ریش و پشمام رو جمع میکردم.
- ای بر پدر تو و اون...

هنوز بچه سخنش را تمام نکرده بود که سه غول با تتو های گل قرمزی وارد از ناکجا وارد زمین شدند. تالاپ و تولوپ کنان خود را به دراوزه بدون نام رساندند و رو به روی میرزا ایستادند. همه به جز میرزا و غول های گل قرمزی به آن چهارتا زل زده بودند.
- استاد شما از طرف غول پشمی به عنوان مامور نجات بخش ما از این سرمای ابدی مبعوث شدید.
- دم غول پشمی تون گرم! پلاکس کجایی تا ببینی من به نمیدونم چی چی ابدی مبعوث شدم.
- مامور نجات بخش ما از سرمای ابدی!
- همون! برای نجات باید چیکار کنم گل قرمزی جان؟!
- فقط باید این فندک رو بگیرید و تمام اینجا رو به خون و آتش بکشید.

تمام شدن جمله گل قرمزی همانا و خالی شدن جمعیت از ورزشگاه نیز همان! میرزا پشمالو همانطور که لبخند نه چندان جالبی بر لب داشت فندک را گرفت و استارت به خون وآتش کشیدن را زد.


چند ساعت بعد_ دقیقا همان منطقه به خون و آتش کشیده شده

میرزا پف فیل به دست و عینک سه بعدی زده به منظره نه چندان جذاب روبه رویش زل زده بود.

- به قول جلال کشیدم به خون و آتش این زمین را...
- داداش یه لحظه به پشتت یه نگاه بنداز...

میرزا یک لحظه به پشتش نگاه کرد. ملت از تامریک گرفته تا جلال و دیگز بازیکنان به او با عصبانیت فراوان نگاه می کردند. وینکی مسلسلش را آماده کرد و دقیقا روی چشمان میرزا متمرکزش کرد. چندی بعد ستاره فروغ زندگانی میرزا پشمالو دیده از جهان فرو بست.


تامام



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۰۲:۴۱ جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
بدون نام
vs.
تف تشت



پست دوم




هر شش عضو باقی‌مانده تیم بدون نام، شال و کلاه کرده، پا در عمق کمد گذاشتند. پاورچین و محتاطانه، میان برگ های سوزنی درختان کاج حرکت می‌کردند. سرما را می‌شد حتی با وجود چند لایه لباسی که به تن داشتند، احساس کرد. آن ها چند روز قبل را در اعماق جهنم و گرمای آتش فروزنده آن گذرانده بودند و اعماق فروزنِ کمد، بسیار آزاردهنده بود. جرمی جلو می‌رفت و دیگران هم پشت سرش. به عنوان کاپیتان، خیلی فاز «من فرمانده‌ام» گرفته بود و آلنیس هم در جوابش زیر لب سرود «سلام فرمانده» سر داده بود. کتی که لباسش به اندازه کافی گرم نبود، دانه دانه از مو های قاقارو می‌کَند و به مولانایی می‌داد که دو میل بافتنی در دست داشت. میرزا هم بچه را در پالتوی خود جا داده بود تا اعتراضش هوا نرود. بسیار حیاتی بود که بی‌صدا و نامحسوس بمانند. نمی‌شد به اعماق کمد قهوه ای نه چندان نویی که کتی در پاچه‌شان کرده بود اعتماد کنند.

بالاخره از برگ های درختان کاج و شمشاد و هر کوفت دیگر عبور کردند. همه جا برف بود و برف. کتی بیش از پیش به خود لرزید و در خود کز کرد. کمی جلوتر، دخترکی ایستاده بود. به زمان زیادی احتیاج نداشتند تا دوست‌شان را بشناسند. حتی قلمو های مختلفی که در مو های فرفری و وز دارش (که جرمی پیشنهادی برای آن داشت) به چشم می‌خوردند، این را ضمانت می‌کردند. جرمی از شدت خوشحالی ای که رگ هایش را فرا گرفته بود، ویبره می‌زد. البته بیشتر می‌خورد از سرما لرزیدن باشد. به سمت پلاکس دوید. دستش را روی شانه او گذاشته و گفت:
- سُک سُک!

دخترک برگشت و در حالی که جرمی را نشناخته بود، با شوق گفت:
- از کارخونه سک سک تشریف آوردید؟ برای استخدام؟

هر دو جا خوردند. دیگر بازیکنان که کمی عقب تر بودند هم جا خوردند. برگ های درختان کاج نیز ریخت. حتی پشمالو ها هم آلو هایی بی‌پشم شدند.
دیزی پوکرفیس به جرمی خیره شده بود و جرمی هم با نگرانی به دیزیِ پلاکس نما نگاه می‌کرد.
- اممم... دیزی؟
- هن؟
- تو... اینجا... لباس های پلاکس؟

آلنیس با اطمینان گفت:
- آوتفیت نو گرفته. مبارک باشه.

همه نگاه هایی به معنای «گفتش چی می‌گی تو؟» را نثار آلنیس کردند. دیزی گفت:
- والا بیکاری فشار آورده بود، گفتم برم یه جایی که، لااقل یه چاه‌واکنی ای چیزی بهم بدن انجام بدم. خلاصه ته شغلی که پیدا کردم آبیاری گیاهان دریایی بود. دیگه یه سوراخ موشی دیدم، رفتم توش. حالا بماند که چطور جا شدم. بعد که دراومدم دیدم اینجام و اینا تنمه.

همه هاج و واج به یکدیگر نگاه می‌کردند. بعد مدت کوتاهی، موجودی که ظاهرش نیمی بز و نیمی دیگر انسان بود، از لا به لای درختان ظاهر شد. خطاب به آنها گفت:
- شما... فرزندان آدم و حوایید؟

جرمی گفت:
- نه ما همگی آدمیم و اینام که دور و برمونن و دیده نمیشن هوان. شما همون ببعیه این که می‌گه بع‌بع؟
-

موجود نیم بز و نیم انسان که از نمک جرمی دچار پوکی استخوان شده بود گفت:
- شما حتما فک و فامیل همون روباه نمکه این. پاشین بیاین ببرمتون غار که اونجا منتظرتونن.

آلنیس با کنجکاوی پرسید:
- کیا؟ نوادگان اصلان؟ ما برگزیدگان هستیم؟ آره آقای بز بز قندی؟
- فدراسیون کوییدیچ، چهار تا تشت تُفی و یک روباه خرنمک. در ضمن، من بز نیستم، فاونم! ماجرا های نارنیا... فیلمشو ندیدین؟
- الان مثلا از دیالوگ پیکت اسکی رفتی؟
- من که واقعا سر در نمیارم شما چی میگین. از روزی که یکی از اجدادم یک انسان رو به خونه‌ش دعوت کرد، این اولین باریه که فرزندان آدم و حوا به این سرزمین میان. سال ها پیش، یک پیشگوی بزرگ، کتابی تحت عنوان «ماجرا های ناربیا: ریش، کمد و جاروگر» منتشر کرد که پیشگویی هایی درونش بود، درباره شش اسکل و یک دیوانه، که به این سرزمین میان و ما رو از این سرمای بی‌پایان نجات می‌دن. در هر حال، می‌تونید من رو تامسِد صدا کنید.

آلنیس با ذوق فراوان فریاد زد:
- تامسد؟ بچه تام و سدریک؟ همیشه می‌دونستم تامسد ایز ریِل.

مولانا که نکته سخن آلنیس را دریافته بود، یاد شَمسانا افتاد و اشک در چشمانش حلقه زد. دیزی نیز تصمیم گرفت بیکاری را بدرود گوید و تربیت آن اسکل ها را بر عهده گیرد.

پس از چندی پا گذاشتن بر برف، رد شدن از میان درختان شاخه فرو کننده و آدرس پرسیدن از سنجاب های وراج آدرس نده، به دهانه غاری رسیدند.

- خب، این هم مجموعه ورزشی غول های غارنشین که توسط غول های غارنشین ساخته و همچنین توسط غول های غارنشین اداره می‌شه و اگه بین غول های غارنشین یه پارتی کلفت داشته باشید، می‌تونید از غول های غارنشینی که ساکن این مجموعه ورزشی، یعنی مجموعه ورزشی غول های غارنشین هستند، خدمات مخصوص غول های غارنشین رو هم دریافت کنید.

همه اعضا، وارد غار شدند. اعضای فدراسیون در گوشه ای نشسته بودند و تام و سدریک، طبق معمول در حال کرم ریختن به همدیگر بودند. اعضای تیم تفت تشت نیز در گوشه دیگری از غار که به نظر می‌رسید رختکن عمومی بی در و پیکری باشد، نشسته بودند. همگی لباس های گرمی بر تن داشتند، به جز رز که با تکنیک «خودتو بلرزون بابا» خود را گرم نگه می‌داشت.

بازیکنان بدون نام، پس از ورود، مشغول به تماشای فضای عصر حجری و غار مانندِ غار شدند. البته مولانا بیرون ماند تا برای خورشید اشعاری عاشقانه بسراید. بازیکنان درون غار، بعد از «ئ‍َــــــــــه» گفتن و برگ ریختن فراوان، به سمت رختکن رفتند تا لباس عوض کنند. سپس...
تصویر کوچک شده

بعد از این که بازیکنان برای بازی آماده شدند، جرمی جلو رفت تا به تیم مقابل سلامی عرض کند. وینکی پیش قدم شد:
!Hello! Hello
?How are you
!I'm good, I'm great
?How about you

- شما بچه ناف لندنید؟ منم آهنگ انگلیسی گوش می‌کنم. البته بیشتر ترجمه‌شونو حفظ می‌کنم.

رز ویبره زنان گفت:
- پس تو هم اهل دلی!

جرمی گفت:
- آره بابا. مثلا این آهنگه رو خیلی دوست دارم:
آن داستان زندگی من (The story of my life)
من خانه او را می‌گیرم (I take her home)
من شبِ همه را رانندگی می‌کنم (I drive all night)
تا گرمِ او را نگه دارم (To keep her warm)
و زمان فروزان است (And time is frozen)


لحظه ای ویبره های رز متوقف شدند.
- اممم... Story of My life؟
- آره آره. خلاصه که منم انقدر تو کار آهنگ انگلیسیم که مولانا رو هم طرفدار آهنگ های انگلیسی کردم. قفلی زده روی یه آهنگ به اسم «مرا به کلیسا ببر».

سوراخ موش، مانند یک سوراخ به جرمی زل زده بود. دیگر هم تیمی هایش هم همینطور. تنها دفاع جرمی در برابر چشمان گرد شده‌ی چهره‌ی پوکرفیس اعضای تیم مقابل، لبخند های مضطربانه ای بود که او را بیش از پیش شبیه یک اسکل می‌کرد. قاقارو و فک و فامیلش سر جرمی ریختند و تا بیشتر آبرو ریزی نکرده بود، او را بردند.

با این که بازی هنوز شروع نشده بود، یوآن وقایع را گزارش می‌کرد. در حالی که دمش را هلیکوپتری می‌چرخاند گفت:
- و تیم بدون نام رو می‌بینیم که آرایش هفت آتشین به خودشون گرفتن، که البته بیشتر شبیه هفت غارنشین شدن!

گویا منبع تغذیه او، دریاچه ارومیه بود. ادامه داد:
- حالا سوجی رو در حال آب‌پرتقال گیری به روی مسلسل وینکی مشاهده می‌کنید که قراره این کارش پلک های وینکی رو بپرونه و اون رو حسابی winky و چشمکی کنه.

یکی از غول ها که تا آن لحظه خواب بود و بلند خرخر می‌کرد، از صدای یوآن از خواب پرید. حوصله نداشت. چوبی را در م‍... در دهان یوآن فرو کرد تا بیش از این زر نزند شعر غیرادبی نگوید.

دیزی چند بار تلاش کرده بود تا با سازمان هایی که شماره‌شان را در صفحه نیازمندی های روزنامه یافته بود تماس بگیرد، اما به علت فاقد بودن آنتن در آن حوالی، ناموفق مانده بود. ناگهان به خود آمد و همان‌طور خونسرد گفت:
- راستی، دنبال پلاکس می‌گشتید؟

همه چیز آن‌قدر سریع گذشته بود که حتی هدف اصلی‌شان را یادشان رفته بود. حتی نمی‌دانستند بازیکنان تیم مقابل از کجا آنجا سردرآورده بودند. یا حتی جارو هایشان چطور پیش از آنان آنجا بودند. همه چیز مانند یک رویا شده بود. بچه بهترین پیشنهاد ممکن را داد:
- منو سننه!

او دخالت نمی‌کرد بهتر بود. پشمالویی که نقش یکی از پا های میرزا را ایفا می‌کرد گفت:
- می‌تونیم به جای پلاکس جا بزنیمش!

این پیشنهاد، کاملا ناگهانی به فکرش رسیده بود. پشمالو ها دهان جرمی را بسته بودند، بنابراین نمی‌توانست اظهار نظر کند. دیگران نیز از این ماجرا خشنود بودند. آلنیس گفت:
- تعویض می‌کنیم. فقط به یک بهانه قانع کننده نیاز داریم.

جرمی راه حل را یافته بود.
- هممم! هم همم!
- چی می‌گی؟
- هممم!

مهربانی مولانا گل کرد و برخلاف میل اعضای تیمش و دیگر حضار، چسب روی دهان جرمی را کند. جرمی گفت:
- بگید مسابقه نقاشی داشته!


RainbowClaw




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
  تف تشت 
  vs 
  بدون نام



پست اول




فلش_بک، جهنم

در اثر گرما، چند سال از سن عقلی بدون نام ها کسر شده بود و آنها، همانند کودکان دوساله، به این سمت و آن سمت میدویدند و از سر و کول ماموران جهنم بالا میرفتند.
آنها را گاز میگرفتند، موهایشان را میکشیدند، کتاب های شعرشان را بر سر آنها میکوفتند، سیرابی خطابشان میکردند، و تهدیدشان میکردند که اگر ساندویچ ماکارانیشان را بقاپند، تلافی خواهند کرد.

_ اونا به معنای واقعی کلمه اعصاب خرد کنن! 

تانوس و ماموران جهنم، پشت میز بزرگی که از سنگ های آتش فشانی ساخته شده بود، نشسته بودند. موضوع جلسه، بر روی تابلوی بزرگی ظاهر شده بود و بالای سرشان شناور بود.
موضوع: اذیت های اخیر اعضای بدون نام

_ راستش اونا افراد عجیبین. برخلاف بقیه که ناامید میشن و دلشون میخواد بمیرن، اینا بیشتر از قبل زنده میشن. قسم میخورم اگه چند روز بیشتر بمونن سقف جهنمو پایین میارن. 
_ بنظرم بفرستیمشون برن.

ماموران دیگر، به نشانه تایید سرشان را تکان دادند. اما تانوس، هنوز مردد بود.
_ اینطوری خیلی بهشون آسون میگیریم. 

ماموری دستش را محترمانه بالا آورد تا به او اجازه ی صحبت دهند.
_ میتونیم وقتی فرستادیمشون برن، یه نشانه شوم، مثل کمد قهوه ای نه چندان نوی شوم رو جلوی راهشون قرار بدیم.  

تانوس، لبخند شومی زد و با بشکن شومی، کمد جادویی قهوه ای نه چندان نوی شوم را، در سرنوشت شومشان قرار داد.

پایان فلش_بک

نزدیک ساعت یک ظهر بود که وسایل پیرزن مرموز، برای اسباب کشی رسید و دم در خانه جدیدش پیاده شد. پیرزن مو نقره ای، نسبت به سنش، با قدرتی تقریبا فرا انسانی، وسایلش را از پله ها بالا برد و به خانه ی جدیدش منتقل کرد. نزدیک عصر بود که تمام وسایل خود، جز کمد سنگینش را منتقل کرده بود. پیرزن مرموز، کمرش را صاف کرد و با صدای ترق تروقی که از استخوان هایش بلند شد، بیش از پیش احساس پیری کرد. بلوز صورتی رنگش، خیس عرق شده بود.
_ زیادی جوگیر شدم.

سپس لنگ لنگان، به سمت درمانگاه راه افتاد. کمرش صاف شده بود، اما دست ها و پاهایش خم مانده بود.

چند دقیقه بعد

_ چه کمد خوبیه. هر کی دورش انداخته آدم احمقی بوده. 

کتی، دور کمد قهوه ای و تقریبا نویی که در یک کوچه پیدا کرده بود، میچرخید و در فکرش، بردن کمد به مقر بدون نام ها را سبک سنگین میکرد.
در آخر، سرش را به سمت قاقارو تکان داد. پشمالوی کوچک، همانند رهبر ارکستری، دستانش را تکان داد و چند پشمالو، زیر کمد حاضر شدند تا آن را به مقر منتقل کنند.
چند دقیقه بعد، زنگ در مقر به صدا درآمد و کتی، با کمد قهوه ای نه چندان نو متحرکی، داخل شد.

_ این کمده رو از کجا آوردی؟ 

سر دخترک، سریع به سمت جرمی برگشت که کمد را برانداز میکرد.
ابتدا میخواست بگوید کسی کمد را دور انداخته بوده، اما تصمیم گرفت که اعتبار کمد را زیر سوال نبرد.
_خریدمش! برای این خریدمش که دیگه مجبور نباشم دعوای تو و پلاکسو سر اینکه کی لباساشو تو کمد بزاره تحمل کنم. 

به کمد قدیمی گوشه مقر اشاره کرد.
_ اون مال تو. این جدیده هم مال پلاکس.

پلاکس، با ذوق، کتی را بغل کرد و سپس، لباس هایش را از کمد قبلی بیرون آورد و پس از کمی جا به جا کردن کمد جدیدش و یافتن بهترین مختصات در مقر برای جای گذاری کمد، زبانی برای جرمی اخمالو که گوشه ای کز کرده بود، درآورد و شروع کرد به چیدن لباس هایش‌.
همه، جز جرمی که هنوز خصمانه به کتی نگاه میکرد، سر کارشان بازگشتند.
کتی و بچه، درآن سمت به خوراکی هایی که دخترک خریده بود، هجوم بردند و سعی کردند به مولانا که با حسرت به خوراکی ها خیره شده بود، توجه نکنند.
آلنیس نیز، سرش را در کپه ای از پشمالو ها فرو برده بود و خواب هفتمین سرگروه گرگ هارا میدید.

_ چه باد سردی میاد.

پلاکس، در حال چسباندن نقاشی های مورد علاقه اش از جمله، 《مینا لوزا》، 《شب کم ستاره》و 《ناهار آخر》 به در کمد بود که باد سردی از عمق آن شروع به وزیدن کرد.
دخترک مو مشکی، دستانش را دور بازو های سردش حلقه کرد، و از شدت تعجب، روی زمین افتاد. انتهای کمد، عمیق تر شده بود. به دستانش نگاه کرد که از شدت اشتیاق، برای لمس کردن انتهای کمد، مور مور میشدند.
دخترک، احمقانه ترین کاری که میتوانست را انجام داد.
پا به درون کمد گذاشت و در عمق تاریکی فرو رفت. البته، در را پشت سرش نبست. چون میدانست تنها آدم های احمق هنگامی که درون کمد میروند، در را پشت سرشان میبندند.

_ ام... جرمی... پلاکسو ندیدی؟

کتی، با انگشت های پفکی اش، دور مقر را میگشت تا اثری از دخترک نقاش پیدا کند.
_ قرار بود با هم بریم چند تا ردای جدید بخریم. 
_ حتما سرش با کمد جدیدش گرمه.
_ بنظرت اگه جلوی کمدش وایساده بود نمیدیدمش آقای نابغه؟

دخترک، زبانش را برای جرمی درآورد و به گشتن ادامه داد.
_ هنوز در رو روغن کاری نکردیم پس اگه پلاکس میرفت بیرون، میفهمیدیم.
_ منو دیگه مخاطبت قرار نده، کتی! گم شدن پلاکس به من مربوط نیست! 
_ بد اخلاق!

صدای داد جرمی، آلنیس و چند تا از پشمالو هارا از خواب پراند.
کتی، آهی کشید. روی زمین نشست و شروع کرد به لیسیدن انگشتان نارنجی رنگش.

_ بچه ها، فک کنم پلاکس تو کمد باشه. 

سر ها به سمت آلنیس که بوی پلاکس را تا درون کمد دنبال کرده بود، برگشت.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۱۷:۳۹ پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 732
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی چهارم



سوژه: کمد جادویی

آغاز: ۳ شهریور
پایان: ۱۱ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 94
آفلاین
بخواطر یک مشت افتخار تقدیم می کند :
پست سوم


سوزانا درحالی که به خرابکاری کبوجر ( ترکیب کبوتر و بلاجر ) روی آستینش زل زده بود ، با حالت بغضبانی ای (ترکیب بغض و عصبانیت ) به نیکلاس چشم غره ی اشک واری رفت .

- این لباسمو تازه خریده بودم ... مرلین وکیلی خسارتش رو ازتون میگیرم
- میشه بگین اینا دقیقا به چه دردمون می خورن ؟

ایوا انگار کاملا با بدرد بخور بودن جارو برقی موافق بود - البته بجز آن قسمت [بازی بعدی ] اش .

-از قدیم گفتن جارو برقی بر هر درد بی درمان دواست

سوزانا دفترچه اش را در آورد و با دقت یادداشت کرد .
او همینطور که می نوشت ناگهان سرش از روی دفترچه یادداشت بالا آورد .

- سوالی که پیش میاد اینه که ... قدیم ، جارو‌برقی‌ اختراع شده بوده ؟

ایوا که پس از چند صدم ثانیه فکر کردن نتوانسته بود جوابی منطقی برای این سوال بیابد ، به سراغ جواب های غیر منطقی رفت .
- اینا رو ولش کنین ، به اصل قضیه بچسبین الان یه درد بی درمان ... نه خب یعنی دوای یه درد بی درمان رو به روتونه
- فک می کردم درد بی درمان دردیه که دوا نداره
ایوا گرسنه بود ، کلافه هم شد .
- ساکت دیگه ، می شه یه دقیقه اظهار نظر نکنید ؟

دیگر اعضا با لب و لوچه ی آویزان به جارو برقی نگاه کردند که ببینند دقیقا دوای چه دردی است .
شاید آن جارو برقی برای دیگران جارو برقی ای پوشیده از مرغ و خروس و پرنده و چرنده بود ، ولی برای ایوا او حکم یک باربیکیو پر از شیش لیک و کوبیده و جوجه کباب را داشت .

و از آن طرف اعضا ی دو تیم هر دوای درد احتمالی ای را حدس می زدند .
- عامل افزایش آلودگی صوتی ؟
- چند تا نون خور بیشتر ؟
- خروفل ها صبح ها بیدارمون می کنن ؟
- قاررررررقوووورررر

قار و قور شکم ایوا داشت به زبان بی زبانی آنهارا راهنمایی می کرد .

- اخیرا کلاغا بیشتر قار قار می کنن ؟

ایوا که از همه ی آنها نا امید شده بود ، سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

شب قبل از مسابقه - ورزشگاه

ماه بالا آمده بود و همه ، از جمله غول ها ی غار نشین درون غار تاریک خود ، به خواب رفته بودند .
همه بجز اعضای دو تیم مسابقه دهنده .
دوتیم رقیب ، وسط ورزشگاه آتشی فراهم آورده بودند و مرغ بریان نوش جان می کردند.
بعضی ها هم که سلیقه شان با مرغ بریان جور نبود ، بسات کبابشان به راه بود ... فقط اینکه ... ورزشگاه دیگر صندلی نداشت ، که البته موضوع مهمی هم نبود .
هر گوجه و تخم مرغی که از جانب تماشاچیان پرتاب میشد ، معده ی ایوا پذیرای آنها بود .
پروفسور دامبلدور هم که ده دوازده پیکت از درون ریشش به بیرون نگاه میکردند ، به فکر اجاره ای بود که می توانست با چند برابر شدن مستاجر هایش صاحب شود و همواره لبخند ملیحی می زد .
خلاصه همه در حال و هوای خوبی به سر می بردند به جز لیلی .
او داشت با نگرانی به اسنیچ پدرش که حالا به شکل جوجه از مو های نیکلاس تاب می خورد نگاه می کرد .
او همچنان که به جویدن ناخن هایش مشغول بود ، سقلمه ای به سوزانا زد .
- به نظرت می تونم به راز داری جیمز اعتماد کنم ؟
سوزانا با خونسردی گفت :
- اگه خوک ها پرواز کنن ، شاید جیمز رازت رو برملا نکنه ... فقط شاید

نگرانی لیلی حالا چند برابر شد . جزمش را عزم کرد و به طرف اسنیجیک هجوم برد ، او اسنیچ جیک جیکو را به همراه یک کپه مو ی سفید از سر نیکلاس جدا کرد .
اسنیجیک در حالی که همزمان هم گریه و زاری میکرد وهم به دستان لیلی نوک میزد ، با بلند ترین صدایی که از یک جوجه بر می آمد ، گفت :
- جیییییکک ، من مامانمو می خوامممممم ، ولمممم کنننن

لیلی به جوجه ای که نیکلاس اکنون برایش هم مادر بود هم پدر ، چشم غره رفت .
- تو بی وفا ترین جوجه ای هستی که من ...
اسنیجیک لحظه ای از نوک زدن به دستان لیلی بال برداشت !
- اسنیجیک
- چی ؟
- تو گفتی بی وفا ترین جوجه ، من اسنیجیکم
- حالا هر چی , تو خیلی قدر نشناس تشریف داری ، بابای من یه عالمه سال از تو به عنوان با ارزش ترین گنجش مراقبت کرد ، تازه هر شبم بهت بوس و شب بخیر می داد
- بایدم این حرفا رو بزنی بچه ، اون موقعی که بابات منو جلوی یک میلیون نفر استفراق کرد تو کجا بودی ؟

او جستی زد ، دوباره روی سر نیکلاس پرید و لیلی را با دستی ورم کرده و دلی شکسته تنها گذاشت.
لیلی حالا پی برده بود که هیچ راهی برای جدا کردن اسنیچ از نیکلاس ندارد ، پس نشست و بجز غم و غصه چند سیخ کباب هم نوش جان کرد .
اکنون اوضاع کمی آرام تر شده بود ، تا اینکه مدیر فدراسیون دوان دوان به طرف جمع دور آتش آمد .
-وای ، بدبخت شدیممم یکی همه ی صندلی های ورزشگاه رو دزدیده ، از اون بدتر توپ های کوییدیچ رو هم همین طور ! حالا فردا باید چی کار کنیم ؟
وقتی مدیر با توجه به سکوت عجیب ، نگاه های شرمسار و مرغ بریان ، توانست کمابیش داستان را کشف کند ، نزدیک بود پس بیوفتد .
- به خودت مصلت باش بابا جان ، خوشبختانه ما چند تا از این مرغ و خروس ها واسه خیرات نگه داشته بودیم ، حالا هم بجای توپ ، فردا با همینا مسابقه میدیم

مدیر که کمی آرام تر شده بود جواب داد :
- با چنتا مرغ و خروس ؟
- این توپ های جدید که بهترن بابا جان ، قبلیا خیلی بد قلق بودن

مدیر آرام آرام راضی شده بود . اکنون همه باید برای مسابقه ی سرنوشت سازه فردا آماده می شدند .

مسابقه ی سرنوشت ساز فردا

در دو طرف زمین سه غول غارنشین با دهن های باز ایستاده اند . دو تا از آنها کوچک تر و یکی از آنها بزرگ تر است .
بازی تقریبا دارد شروع می شود ، بازی کنان سر جاهای خود قرار گرفته اند و گزارشگر آماده ی گزارش بازی است .
- خب بازی تقریبا داره شروع میشه . همون طور که می بینید برای صرفه جویی در مصرف فلزات ماگلی ، به جای حلقه ها ، از شش غول غار نشین استفاده میشه . مرغ و خروس هایی که درون دهان این غول ها پرتاب میشه ، درواقع حقوق اونهاست ، البته دروازه بانان عزیز باید مواظب باشند ... غول ها بعضی مواقع خیلی گرسنه میشن

سوزانا به طرف غول پشت سرش برگشت و با لکنت گفت :
- ب ببخششیدا ... من پ پشتم به ‌ش‌شماست

- خروسی طلایی به هوا پرتاب میشه و بازی شروع میشه


خواستن توانستن است.


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۰:۵۹
از تارتاروس
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 281
آفلاین
بخاطر یک مشت افتخار تقدیم میکند:
پست دوم



-جوجه؟ جوجه اون تو چیکار میکرد؟
-بچه ها حس نمیکنین این جوجه یه کم عجیبه؟

همه نگاه ها روی جوجه زوم شد که علامت کوییدیچ روی بالش حک شده بود و قصد داشت پرواز کند.

-نکنه...نکنه این جوجه همون توپ کوییدیچه؟!
-درست حدس زدی نیکلاس. این سوژه هم در مورد همینه. جارو برقی که هر چیزی رو میبلعه، تبدیل به موجود زنده میکنه و هر موجود زنده ای رو ببلعه تبدیل به یک جسم ثابت.

نیکلاس با شنیدن این حرف ها از لیلی خیلی دوست داشت بپرسد که او این چیزهارا از کجا میداند. اما میلش برای فرار کردن از این سوژه از او پیشی گرفت. چوبدستی اش را روی شقیقه اش گذاشت و آماده بود تا خودش را خلاص کند.

-نه صبر کن نیکلاس. تو پدر من هستی.

جوجه خودش را بغل نیکلاس انداخت و اورا بغل کرد.

نیکلاس در برابر نگاه های همگان سعی میکرد جوجه را از خودش دور کند.
-بابا سوژه به اندازه ی کافی پییده است. ولم کن ببینم جوجه!

اما جوجه اورا ول نکرد و همچنان مثل کرم روی و زیر لباس های نیکلاس میلولید.
-خب فکر کنم اینم از الان با ماست. آخ.

نیکلاس حین گازگرفته شدن و خرد شدن اعصابش سعی میکرد بی تفاوت به نظر برسد پس با لبخندی مصنوعی رو به بقیه کرد.

-چه خبر؟ آخ!

بقیه سوت زنان در حالی که به در و دیوار نگاه میکردند به او نزدیک شدند.
-خب..پس این جاروبرقی به درد میخوره؟
-اره فک کنم.
-بهتره بدوزیمش به هم.

چند ساعت بعد

اعضای تیم سریع و خشن جارو برقی را بهم دوختند.
جاروبرقی تا دوختش تمام شد، در جا روشن شد و شروع به هان هان کرد و جلو آمد تا چیز دیگری را با مکش قوی اش داخل بفرستد.

اولین چیزی که بلعید یک خربزه بود که اعضای تیم گذاشته بودند خنک بشود و تا بخورند.
جاروبرقی خربزه را بلعید و به زور پایین داد. بعد هم عارقی زد. و شکمش شروع به کار کرد.

-قان قان قان قان تف!

و قناری زردی از شکمش بیرون زد و پرواز کنان به سمت پنجره رفت. قناری شیشه را ندید و با ان برخورد کرد که شترق شیشه شکست جوری که انگر یک خربزه به سمتش پرتاب شده باشد.

-کاش نشینه رو سر کسی.

جاروبرقی همچنان کار میکرد و وسایل دیگری را میخورد و چیز دیگری پس میداد.
یک جارو را خورد و شمشیرماهی پس داد.
یک مورچه را خورد و مجسمه ی برهمای هندی پس داد. یک برگ را خورد و تعدادی پیکت پس داد.
جاروبرقی همچنان همه چیز را میخورد و جلو میرفت.

نیکلاس وسط پرید و گفت:
-بیا اینو بخور.

جاروبرقی با عصبانیت به سمت نیکلاس برگشت که دید گونی بزرگی در دست اوست. به سمت گونی رفت. اما نیکلاس توی گونی مقداری پنبه جا کرده بود. با خوردن ان توسط جاروبرقی، هن هنی کرد و هر چه سعی کرد نتوانست آن را قورت بدهد. پس نفس کم آورد و خاموش شد.

-خیلی خب بچه ها فک کنم برای مسابقه ی بعدی این جارو برقی به دردمون بخوره.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

گریفیندور

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۳:۲۷:۰۳ جمعه ۱۱ آبان ۱۴۰۳
از ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
پیام: 68
آفلاین
بخاطر یک مشت افتخار تقدیم میکند:
پست اول


نیکلاس که گیج شده بود دوباره به جارو برقی اشاره کرد.
-یعنی شما گذاشتید به راحتی گوی زرین رو ببلعه؟!
مسئول ورزشگاه لبخند اعصاب خوردکنی تحویل چهره ی درهم نیکلاس داد و تایید کرد.
-همینطوره .
-خب شکمشو سفره کنید.درش بیارید.
دامبلدور درحالی که نیکلاس را عقب میکشید رو به جمعیت کرد.
-خب کاریه که شده.چه میشه کرد بابا جان؟!
لیلی درحالی که دسته ی جارو برقی رو چک میکرد به کارکن های ورزشگاه نگاهی انداخت.
-در مورد اینکه این وسیله ی ماگلی شبیه به ازدها شد و فقط گوی زرین رو بلعید،جدی بودید؟!
ایوا بقیه رو عقب کشید.سوزانا سرفه ی بلندی کرد و با لبخند به طرف جمع برگشت.
-دنیا که به آخر نرسیده.خب یک گوی دیگه پیدا میکنیم.
اما مثل اینکه خبر های لین اونقدرام خوشحال کننده نبودند.
-خب میدونید..راستش..خب.
اما ناتانیل پیش دستی کرد.
-هیچ گوی زرینی پیدا نکردیم.
کایلین سرش را بین دستانش گرفت.
-بدبخت شدیم.
-نه کاملا،هنوز راه های دیگه هم مونده بابا جان.
دامبلدور این را گفت و نگاه تهدید آمیزی به لیلی انداخت.
-نه
- بابا جان؟!
-عمرا
-بابا جان؟!
-حتی فکرشم نکنید.
-بابا جان؟!
-بهم نمیده.
-یجوری بگیرش بابا جان.
لیلی آب دهانش را قورت داد کمی از نوک چوب دستی پروفسور فاصله گرفت.
-با..شه
دامبلدور نفسی عمیق کشید و به طرف جمع برگشت.
-دیدید باباجانیان؟مسئله حل شد
بله.مسئله برای پروفسور حل شده بود.ولی برای گروه یک مشت افتخار، نه


اندکی آنطرف تر
خانه ی پاتر ها


لیلی گوی زرین رو از توی صندوقچه برداشت و داخل جیبش گذاشت.در ته ته ته دلش میخواست برود و از صمیم قلب از پدرش اجازه بگیرد ولی بنا به نقشه ی فوق حرفه ای سوزانا نباید اینکارو میکرد.
در صندوقچه رو بست و با تمام سرعت به طرف پنجره دویید.
درحالی که پاهاش رو لبه ی پنجره گذاشته بود...
-چرا از پنجره؟!
به طرف جیمز برگشت که با تعجب نگاهش میکند.
دیانا لیلی رو از پشت کشید و هردو روی زمین افتادند و گوی از جیب لیلی بیرون افتاد.
جیمز با تعجب اول به لیلی بعد به گوی نگاه کرد.
-احیانا اون مال بابا نیست؟!
لیلی درحالی که به سرعت میدویدد و دور میشد فریاد زد:
-توضیح میدمم قول میدم برش گردونم.
بعد از اونجا دور شد.

ورزشگاه
لیلی با وسواس گوی رو از جیبش خارج کرد تا به کارکن ها بده.
-پس،فردا بازی برگزار می..

شترققق
جارو برقی روشن شد و به سمت گوی حمله ور شد.
لیلی محکم گوی رو گرفته بود.درحالی که دستش رو به عقب میکشید با پاش به دسته ی جارو برقی ضربه میزد.
جارو برقی هر لحضه بزرگ و بزرگتر میشد.نیکلاس و دامبلدور به طرف جارو برقی رفتند تا طلسمی اجرا کنند ولی جارو برقی هردوی آنها را به طرفی پرت کرد.
سرانجام سوزانا با اره برقی سر رسید و با یک حرکتدسته ی جاروبرقی رو نصف کرد.
لیلی دستش را بیرون آورد.دستش زخمی شده بود.مشتش رو باز کرد..
-بدبخت شدمم
توی دستش خالی بود.خبری از گوی نبود!
درحالی که فریاد میزد و دامبلدور رو مقصر میدونست، صدای بلند دیگری آمد.در جارو برقی باز شد.همه چوب دستی هاشونو به طرف جارو برقی علم کرده بودند.
اما بین اون همه دود و غبار..
-یه جوجه؟!..مرلین وکیلیی؟!


◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۳:۴۵:۱۴ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳
از دفتر کله اژدری
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین
vs
به خاطر یک مشت افتخار

پست پایانی


پیکت لبه های کت مشکی براقش رو صاف کرد و همانطور که لبخند تیغ نمای درخشانش رو نمایش می داد عینک دودی‌ش رو کمی پایین آورد.
-با جاروی جدیدم آشنا بشید، بچه ها جاروبرقی، جاروبرقی بچه ها.

جاروبرقی به نشانه «از آشناییتون خوشبختم!» ویژ ویژی کرد.

در کسری از ثانیه همه اعضای تیم دور پیکت و وسیله ی جدیدش حلقه زدن. وسیله ای که پیکت سوارش بود مکعب مستطیلی فلزی بود به همراه چند دکمه رنگارنگ و در جلو هم خرطومی داشت که به شکل دایره ای گره خورده بود و پیکت دو طرفش را گرفته بود. پشت مستطیل چندین مارک بنز و بی ام و و بوش چسبیده بود و دورتا دور خرطوم هم شاخه های خشکیده ناشیانه آویزان بودند.
-می پسندین؟

دامبلدور دستی به ریشش کشید سپس با احتیاط انگشتی به مستطیل زد.
-چرا مثل کالسکه چرخ داره باباجان؟ تسترال میکشتش؟
-توش خوراکیه؟
-کاتانا میگه که حس خوبی درباره ش نداره.
--مطمئنی امنه فرزندم؟ میتونی سوار بر ریش من بازی کنی ها.

-مشکلی نیس پروفسور، امتحان شده ست... فقط باید یکم گرم بشه.
پیکت در جواب شک و تردید بقیه، دکمه ای رو زد و جاروبرقی پت پت کنان شروع به حرکت کرد.
-من تا ورزشگاه رو زمین میام که قشنگ گرم بشه.

اعضای تیم با حالت «بدبخت شدیم» به همدیگر نگاهی انداختن و به ناچار به سمت ورزشگاه به راه افتادن. به هرحال جاروبرقی که از اتفاقات بازی های قبلی عجیب تر نبود.

آن طرف تر در رختکن بخاطر یک مشت افتخار

-خب، خب، همونطور که میدونید تیم حریف یه عضو کم داره، بنابراین بازی راحتی در پیش داریم.
-اما من میگم دامبلدور کار دستمون میده.
-منم از تاتسویا میترسم.
-ایوا هم تو بازی قبل میخواست جستجوگرو بخوره‌.

نیکلاس فلامل چوبدستی اش رو که داشت باهاش تاکتیکای بازی رو می کشید گذاشت تو جیبش و سه قلوهای تیم رو در آغوش گرفت.
-ناتانیل، کایلین و لین! اسم شما سه نفر از روی اسم سه تا اژدهای هاگوارتز گذاشته شده. قوی ترین و شجاع ترین اژدهاهایی که وجود داشتن.
-نیکلاس اژدهاها اشتباهه، باید بگی اژدهایان.
-یه مادر اژدهایان هم بود که خیلی بد و پلید بود و همش به همه تذکر می داد.‌ اخرش چیشد سوزانا؟

سوزانا که وجدان ریونکلاوی اش باعث شده بود حرف نیکلاس رو تصحیح کنه اوضاع رو خیط دید و سرش رو در کتاب کوییدیچ در گذر مکان فرو کرد.

-داشتم میگفتم بچه های قشنگم، این دامبلدوری که شمارو میترسونه هم یه پیرمرد قابل پیش بینی‌ه، من خودم رفیقش بودم میدونم. عمو نیکلاس خودش ختم روزگاره و همه تونو سیاه میکنه. پس بهم اعتماد کنید.

اعضای تیم از جمله ی بهم اعتماد کنید بیشتر از جمله ی همه تونو سیاه می‌کنه ترسیده بودن اما چاره ای نداشتن جز اینکه برای برد روی نیکلاس حساب کنن. نیکلاس که از توجه همگانی لذت می برد لبخند پهن دیگری زد و قوطی ای رو از جیبش درآورد.
-این چیزی که میبینید رو خودم از خاکسترهای دایناسورها و آب دهان تیراناسوروس درست کردم. شبیه چیزیه که ماگلا اسمشو گذاشتن واکس. البته مهم نیس‌... نقشه اینه که شما سه تا رو با این رنگ می کنیم تا سیاه و پلید و کثیف باشید.‌ بعد دور و بر دامبلدور پرواز می کنید و اون هم سعی میکنه شما رو به روشنایی دعوت کنه و سفیدتون کنه که البته زمان زیادی میبره. درنتیجه ما یه عضو دیگه هم از بازی خارج میکنیم.
-ایوا هم میتونیم با کیک شکلاتی خودشون مشغول کنیم. پس فقط میمونه اون دختر سامورایی.
-اون با من.

زمین بازی-ورزشگاه غول های غارنشین

-با یه بازی دیگه و یه گزارش دیگه در خدمت شما هستیم. میگن هیچ گزارشگری مثل یوآن نیس، اگرم باشه، یوآن نیست. موافقید؟

ملت تماشاچی بدون توجه به مزه پرونی های همیشگی یوآن بسته های تخمه و پف هیپوگریف شون‌ رو باز کردن و منتظر ورود تیم مورد علاقه شون شدن.

-امروز تیم از جاروی جیغ تا مرلین به مصاف تیم به خاطر یک مشت افتخار میره. حالا بنظرتون چرا یه مشت افتخار؟ چرا یه خروار نه؟ زورشون نمیرسه؟

نیکلاس فلامل غرغرکنان به جایگاه گزارشگر نگاه کرد و در ذهنش یادداشت کرد که حتما در این مورد به دفتر گزارشگران اعتراض بکند.

-حالا تیم قناری قرمز زمردی آبی پوش بخاطر یه مشت افتخار رو میبینیم که وارد میشن. نیکلاس فلامل مثل همیشه اخمو و مشکوک وارد میشه، پشت سرش سه بچه سیاه و چرک وارد میشن، اوه فک کنم اونا کایلین و لین و ناتانیل باشن، عجیبه که تغییر قیافه دادن... بعد از اونا کاپیتان تیم دیانا کارتر رو میبینیم، این اسلیترینی بخاطر خشونتشه که معروف شده. در انتها هم سوزانا هسلدن و لیلی لونا پاتر وارد میشن که انگار دارن درگوشی پچ پچ میکنن. چه فضای عجیبی حکمفرما شده!

-حاضرید فرزندانم؟

تاتسویا کاتاناش رو روی کمرش محکم کرد. ایوا مطمئن شد که چشم از کیک شکلاتی و سیب برنمی‌داره. خود دامبلدور هم ریششو گیس کرد تا زیر دست و پا نباشه. پیکت هم...
-باباجان؟

پیکت هنوز در فاصله ی دوری از ورزشگاه بود و با سرعت کرم فلوبر پیش میومد. اما اون روحیه ش رو از دست نداده بود و با هیجان براشون دست تکون داد.
-دارم گرم شدنشو حس میکنم، شما برید!

-و اینم از تیم ازجاروی جیغ تا مرلین، اونا حاشیه های زیادی رو از سر گذروندن اما داغ ترین حاشیه برای چندروز پیشه که یکی از اعضای تیمشون به دوپینگ متهم شد. بعله، من پیکت رو داخل زمین نمیبینم.

تماشاچیان شروع به هو کردن پیکت کردن اما بعضی هاشون هم در جبهه مقابل عکس پیکت درمقابل درخت و گل و در مظلوم ترین حالات در دست داشتن که با شعارهای«فدراسیون بی کفایت، نمیخوایم نمیخوایم» و «پیکت چنگ طلایی، امید تیم مایی» تزیین شده بود.

-دامبلدور و ایوا دست در دست هم وارد میشن، بنظر میاد ایوا نیاز به کنترل داشته باشه چون صدای قار و قور شکمش تا اینجا هم میرسه. پشت سرش تاتسویا موتویامای سامورایی با خونسردی پرواز میکنه. خبری از عضو پرحاشیه تیم نیست... البته... یه چیزی رو میبینم که داره نزدیک میشه... یعنی؟

پیکت که در یک ساعت گذشته با کمترین سرعت درحال حرکت بود و در مسیر انواع اقسام سخنرانی های انگیزشی و مبارزاتی رو برای جاروبرقی گفته بود حالا با اخرین سرعت بر روی جاروبرقی پیش می رفت. امید اون بلاخره جواب داده بود، اون حالا پیکت قهرمانی بود که حقوق هیچ درخت و گیاهی رو زیرپا نذاشته بود و در عین حال سوار بر جارو بود. اون همه رو معجون ته دیگ کرده بود و نشون داده بود که میتونه.
-چرا وایستاد؟

جاروبرقی با علاقه‌ چمن های ورزشگاه رو بو می کرد و با خوشحالی از خط کنار شروع به قدم زدن روی چمن ها و پیچ و تاب دادن خودش شد. بلاخره او موتوری چمن زن درون خودش داشت و هرکسی کو دور ماند از اصل خویش...

-برای چمنا انقد تند اومدی؟ ما مسابقه داریم.

-پیکت بلاخره وارد زمین میشه، اما اون سوار یه وسیله عجیبه و داره حرکات موزون انجام میده. فکر کنم برای جاروش جانشینی پیدا کرده.

-هی فسقلی! امیدوارم اسنیچ از بیحالی کف زمین افتاده باشه، چون به غیر از این هیچ جوری نمیتونی بگیریش.

نیکلاس از تیکه ای که انداخته بود شروع به خندیدن و ولو شدن روی جاروش کرد و بقیه اعضای تیم هم بهش ملحق شدن. اما پیکت اهل ناامید شدن نبود.

-بچه ها، نگران نباشید، دیدید با چه سرعتی اومدم؟ بزودی با همون سرعت هم میام بالا.

تاتسویا که چشم از نیکلاس برنمیداشت به نشانه تایید سری تکون داد و هرکس به سر جای خودش رفت.

-بنظر میاد داور مشکلی با حضور پیکت نداره، دو کاپیتان دست میدن و بازی شروع میشه. بیما ها نسبت به اججتم ها برتری نفری دارن... بیما و اججتم اختصاریه که خودم برای دوتیم گذاشتم، خوب بید؟

تاتسویا بدون توجه به اطرافش کوافل رو گرفته بود و به سمت دروازه می رفت. جلوش نیکلاس و دیانا قرار گرفته بودن بنابراین مجبور بود به دامبلدور پاس بده.
-سنسه! :China:

-بازی پرهیجان آغاز میشه. دامبلدور کوافل رو در هوا میگیره و از بلاجری که به سمتش میاد جاخالی میده. میره برای پرتاب... اما وایمیسته؟

-باباجان، شماها که سنی ندارید کی انقدر شمارو تاریک و سیاه کرده.
-سیاهی خوب نیس پدرجان؟

بلاخره کسی از دامبلدور نصیحت خواسته بود. اون میتونست خدمتی به بشریت و جامعه جادوگری بکنه و سه بچه رو با قدرت عشق آشنا کنه.
-معلومه که خوب نیس فرزندانم، زشته، عیبه، بی سرانجامه. شما دلتون پاکه، بذار من امتحان کنم.

دامبلدور به ریشش تفی زد و به طرف سه بچه رفت. اما اونا هم واینستادن تا تف مالی بشن و بنابراین تعقیب و گریزی در میونه میدون آغاز شد.

-اوضاع حسابی بهم ریخته... از وقتی دامبلدور کوافل رو از دست داد بیما پنج تا گل زده و تاتسویا هم حالا دنبال دامبلدوری که دنبال سه بچه س پرواز میکنه و کاتاناش رو در هرسو تکون میده. ایوا هم که فرصت رو غنیمت شمرده دولپی داره کیک میخوره. آیا اججتم این بازی رو از دست داده؟

پیکت از پایین اوضاع رو میدید. اگه اون درحال پرواز بود میتونست کمکشون کنه اما اینجا، روی اختراعش نشسته بود و به گَز کردن چمن ها مشغول بود.

-هی! لگن قراضه! من درستت نکردم که بیای اینجا چمن ناز بدی. اگه پرواز نکنی همینجا اوراقت میکنم.

جاروبرقی غرغری کرد و شروع به لگد پروندن کرد.
-نه، نه، تهدید نبود. یعنی میگم که، اگه کمک کنی این بازی رو ببریم تا ابد میذارمت توی دشت پر از گل و چمن گشت و گذار کنیا، نمیبرمت پیش عمو ویزلی که جراحیت کنه.

جاروبرقی سیمش رو به نشانه تفکر پیچ و تابی داد و درنهایت به نشانه تایید قرارداد،خرطوم تکون داد.

-هفتاد-صفر به نفع بیما! اونا هیچکسی رو جلوشون نمیبینن و حالا دارن با هم رقص پیروزی انجام میدن. حالا همه فقط منتظر گرفته شدن اسنیچن... اما بجای اسنیچ عضو دیگه ی تیم اججتم وارد میشه!

پیکت با ابهت و اقتدار جاروبرقی مشکی طلایی‌ش رو می روند و دور افتخاری دور ورزشگاه زد. جاروبرقی با خرطومش کوافل رو گرفت و پیکت هم هرکسی که جلوش بود رو یواشکی چنگ می زد. تماشاچیا با ذوق و شوق تشویق می کردن.

--ورود طوفانی پیکت رو میبینیم، اون و جاروی جدیدش حالا بازی رو در دست دارن. اعضای بیما انتظار این ورود رو نداشتن و گیج میشن. گل به نفع اججتم!

ایوا با شنیدن اسم پیکت کیکش رو زیربغل میزنه و میره کمک. ایوا به خوردن و انجام دادن همزمان کارها عادت داشت. همونطور که حموم میرفت و پاستا میخورد یا در طول حرف زدنش تنقلات میخورد. خوردن پایه و اساس زندگیش بود بنابراین مشکلی با گل زدن و دفاع کردن و کیک زدن به صورت بقیه نداشت. فقط دست های چرب و کیکی‌ش کمی اذیت می کرد.

-گل پنجم برای اججتم! این دوعضو کم شناخته شده ی تیم دارن غوغا میکنن. اما کاپیتان و پروفسور هنوز درگیر نقشه شوم بیما هستن. اججتم راه طولانی ای تا پیروزی داره!

-تو حواست به دروازه باشه. من میرم پروفسور و تاتسو رو بیارم.

پیکت بعد از مشورت با ایوا دریفتی کشید و با دود هایی که به خورد تیم مقابل داد به طرف پروفسور و بچه ها رفت. قهرمانی این لیگ حق اونا بود. تک تکشون برای این لحظه ها و پیروزی برنامه چیده بودن.

-پروف! تاتسو! ببینید، من دارم پرواز میکنم.

دامبلدور و تاتسویا و البته بچه ها با شنیدن صدای پیکت متوقف شدن. پرواز با اون وسیله جالبتر از تعقیبشون بود.
-منم میتونم باهاش دور بزنم فرزند؟
-یعنی کاتانا هم میتونه پرواز کنه؟

-فعلا نه، بازی داریما.
-ببخژید.

همه چیز درست شده بود. تیمشون دوباره جمع شده بود و اختراعش هم درست شده بود.پیکت لبخند بزرگی زد. لبخندی که فقط چندثانیه دوام داشت.

-چقد باحال و ترسناکه.

جاروبرقی درونش پر از حس نسبت به چمن بود. حس نفرت و عشق همزمان. میخواست همه چمن های دنیا رو بزنه. اما در اون لحظه که خرطوم جاروبرقی به بچه ها افتاد، اون متوجه حس قوی تری درونش شد. عشق به تمیزی! مبارزه با سیاهی و کثیفی و حذفشون! اون باید تمام کثیفی هارو قورت میداد و اطرافش رو تمیز میدید، این سه بچه چرک و سیاه، انقلابی رو درونش آغاز کردن... .

-نه!

در یک لحظه پیکت خوشحال و راضی از برگشت تیمش بود و در لحظه ی بعد تیمش غیب شده بود. جاروبرقی در یه حرکت انتحاری خرطومش رو باز کرده بود و سه قلوی چرک و سیاه رو بلعیده بود. تا اینجا مشکلی نبود، اما متاسفانه ریش دامبلدور هم سر راه بود و دامبلدور و تاتسویا به درون خرطوم جاروبرقی کشیده شدن.
قییییییییییییییییییییییییییژژژژژژژ!
پیکت احساس خطر کرد.

-انگار جاروی پیکت وحشی شده! داور به نشانه خطا سوت میزنه اما صدای سوت هاش توی غوغای جاروبرقی گم شده. این لرزش دیگه چیه؟

شاید بهم خوردن مسابقه کوییدیچشون بخاطر اختراع پیکت فاجعه بزرگی بود. اما مشکل اینجا بود که ماجرا هنوز تموم نشده بود. در کسری از ثانیه گرد و خاکی از دور بلند شد و همه جای ورزشگاه انگار که زمین لرزه اومده باشه می لرزید. پیکت نمیدونست چیکار کنه، اصلا چیکار کرده بود؟

جمعیتی از غول های غارنشین کچل و چماق به دست با صورت های حیران و ترسان وارد ورزشگاه شدن. ملت از ترس آپارات کردن یادشون رفته بود و به اینور اونور می دوییدن و توی چشم و چال همدیگه میخوردن اما واینمیستادن. جمعیت غول های خنگ در ورزشگاه به این بزرگی یعنی مصیبت!

پیکت روی جاروش که هنوز قیژژژ میکرد خشک شده بود. غول؟

بزرگترین غول که کله اش کچل تر از سایرین بود جلو اومد و به پیکت خیره شد. با زانو زدن ناگهانی غول ها زمین لرزه ای به نسبت بزرگتر ورزشگاه رو لرزوند.

-غول اصرافیل! بلاخره روز غولاخیز شد. ما منتظر این بودیم که تو در شیپورت بدمی. در تضاد بین غول ها تو چه ظریف و بی همتایی.

البته جادوگران فقط اصوات مختلفی مثل اووووو، ایییییی، هاااایییییی، وععووهاییییی، میشنیدن اما خب پیکت زبون غول هارو مث همه حیوونا بلد بود.

-غول اصرافیل کیه؟ شما چرا اینجایین؟
-برای تو غول اصرافیل، ما منتظریم که تو مارا قضاوت کرده و به غولشت یا غولهنم بفرستی. با دمیدن در شیپورت ما رو بیدار کردی، حالا تمام پرده ها فرو ریختند.‌

پیکت نگاهی به جاروبرقی پرسروصداش انداخت و نگاهی به غول ها. یعنی قیژ قیژ این جارو همچین قدرتی داره؟ نکنه الان هرچی اژدها و هیپوگریف و موجودات دیگه رو هم بیدار کنه. پیکت باید سریع فکر می کرد.

-اگه شما اسنیچ رو پیدا کنید و برام بیارید من همتون رو میفرستم غولشت.

غول ها غرشی کردن و با اینکه نمیدونستن اسنیچ چیه شروع کردن به زیر و رو کردن ورزشگاه.

-هی! اسنیچ یه گوی طلایی و پر داره که میدرخشه.

غول ها باز هم غرشی کردن چون باز هم نمیدونستن گوی طلایی پردار چی هس اصن.‌
پیکت فهمید که سریع فکر کردنش به درد عمه بوتراکل‌ش میخوره و تصمیم گرفت بجای فکر عمل کنه. اون چنگال های تیزش رو داخل موتور جاروبرقی فرو کرد. جاروبرقی هن هنی کرد، با خرطوم غم ناک به پیکت نگاه کرد. پیکت نگفت متاسفم و عمیق تر ضربه زد. بلاخره رفیق هاش تو معده این اختراع جهنمی بودن و این غول های بی شاخ و دم هم باید دوباره میخوابیدن!

صدای قیژ جاروبرقی ضعیف شد و پیکت و جارویش سقوط کردند. سقوطی طولانی و اسلوموشن... .


-آی! دندونم.

ایوا نمی دونست چندمین باره که داره کیک شکلاتی میخوره. چون طبق جادوی دامبلدور کیک هربار که ضربه ای میخورد خود به خود ترمیم می شد. اما این بار دندون ایوا بود که ضربه خورده بود.
-این چیه؟ عه، اسنیچه که. من اسنیچو گرفتم بچه ها. :ویکتوری: بچه ها؟ :نگاه:

ایوا به اطرافش نگاه کرد. خبری از دروازه ها و گزارشکر و داور و حتی تیم ها نبود. غول های بزرگی در سرتاسر ورزشگاه نشسته یا دراز به دراز خروپف می کردن و بقیه جادوگرا اطرافشون از ترس خشکشون زده بود.

-من فقط یکم دسر خوردم. داستان چیه؟



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 137
آفلاین

از جاروی جیغ تا مرلین

پست دوم




منصفانه نبود. پیکت انتخاب نکرده بود که یک بوتراکل به دنیا بیاید. نمی‌خواست هم گیاه باشد، هم جانور و هم هیچ‌کدام. این بوتراکل کوچک، کسی نبود که باید غر زدن‌های هم‌تیمی‌هایش را تحمل می‌کرد؛ آن هم فقط به خاطر اینکه داورها معتقد بودند جارو‌سواری برای یک گیاه دوپینگ محسوب می‌شود. می‌دانست زندگی برای همه سخت است اما اینکه تاتسویا کنارش روی زمین بنشیند و درحال پوست کندن شاخه درخت به او چشم‌ غره‌های تهدیدآمیز برود، واقعا حقش نبود.

با وجود این، پیکت فقط یک گیاه نبود. او یک فنتستیک بیست بود و وفادار به خود خود نیوت اسکمندر؛ پس به این راحتی‌ها تسلیم نمی‌شد. بعد از این محرومیت دردناک، تازه متوجه این ظلم بزرگ دنیای جادوگری به درخت‌ها شده بود. چند تا درخت باید قربانی می‌شدند تا جارو برای بازیکنان ساخته شود؟ از کجا معلوم درختِ دوست دوران کودکی‌اش تا به حال تبدیل به یک جارو نشده بود؟

شاید در دنیایی دیگر، او یک کاکتوس قلدر و غول‌پیکر به نام شیکت بود، شاید در دنیای بعدی یک مرغ ماهی‌خوار حسود می‌شد اما در این دنیا او یک آزادی‌خواه بود. آماده بود تا اعلامیه به چنگال‌هایش بگیرد و بپیچد به دیوارهای وزارتخانه. همه ی حرکت‌های بزرگ از یک جایی شروع می‌شدند و شاید این آغاز انقلاب بزرگ علیه جاروهای چوبی بود.

***


-راستش می‌خواستم اول به شماها نشونش بدم. چون شما هم‌تیمیام هستین و بهتون اعتماد دارم.

پیکت یک اعلامیه در دست هر کدام از هم‌تیمی‌هایش گذاشت.

-خب بابا جان این حرفات خیلی حرف حسابن. خوشحالم که از عشق و محبت به انسان‌ها یه مرحله جلوتر رفتی و حالا درگیر عشق ورزیدن به درختا شدی.

رنگدانه ی قرمز به گونه‌های پیکت دوید و یک دور دور خودش پیچید. رویش را از پیرمرد برگرداند و به سامورایی نگاه کرد. تاتسویا بعد از مشورت کوتاهی با کاتانا گفت:

-کاتانا فکر می‌کنه باید یه اعلامیه هم درمورد کاتاناها بنویسی. من فکر می‌کنم بهتره ننویسی و بذاری ازشون استفاده ی ابزاری بشه.

پیکت از حرف‌های دختر به این نتیجه رسید که اعلامیه را پسندیده و رویش را به سمت آخرین عضو تیم برگرداند. یک جایی ته ذهنش یکی فریاد می‌زد که ایوا اعلامیه را خورده اما ایوا مشغول خواندنش بود و بعد از چند لحظه، جمله‌ای به زبان آورد که پایه‌های انقلاب پیکت را لرزاند.

-خب اگه جارو رو تحریم کنیم، سوار چی بشیم مسابقه بدیم؟

پیکت دهانش را باز کرد تا جواب بدهد اما حرفی پیدا نکرد. دامبلدور دستی روی شانه ی پیکت گذاشت و گفت:
-حرف حساب جواب نداره بابا جان. بدون جارو کاری از کسی ساخته نیست. عیبی نداره عوضش یاد گرفتی اعلامیه‌های قشنگ طراحی کنی، مگه نه ایوا جان؟

ایوا بلافاصله به سمت دامبلدور برگشت و با دهانی پر از اعلامیه، حرف او را تایید کرد. پیکت شکست نقشه A را پذیرفت. حالا نوبت اجرای پلن B رسیده بود. داوران مسابقه، شرکت او را با جاروی چوبی ممنوع کرده بودند. پس اگر جارویش چوبی نبود، برنده نهایی این مبارزه خیر و شر، پیکت قهرمان بود!

***


پیکت لیستِ ایده‌هایش را روی زمین انداخت و آهی کشید. جاروی پلاستیکی که برای محیط زیست ضرر داشت، جاروی شیشه‌ای هم که خطرناک بود. هیچ کدام از ایده‌هایش به درد نمی‌خوردند. نه جاروی گلی و نه جاروی سنگی. شاید واقعا باید بیخیال کوییدیچ می‌شد و آرزوهای خودش و نن جونش را به گلدان می‌برد و با آن همه استعداد زیر خاک می‌شد.

اینجور وقت‌ها به مشنگ‌ها حسودی می‌کرد. آنها هیچی نداشتند و برای همین یاد گرفتند همه چی بسازند. شاید پیکت هم باید از آنها یاد می‌گرفت اما هیچ مشنگی را نمی‌شناخت. باید با یک نفر که مشنگ‌شناس خوبی بود، مشورت می‌کرد. سر پرفسور همیشه شلوغ بود و با سامورایی بیشتر از دو جمله پشت سرهم نمی‌توانست حرف بزند. ایوا هم که... یک بار دیگر آه کشید و در همین لحظه، ذهنش سمت خانه ی گریمولد پرواز کرد.

یک نفر را می‌شناخت که هم مشنگ‌شناس بود و هم به عشق و دوستی اهمیت می‌داد! چرا زودتر به این فکر نیفتاده بود؟ چرا تا حالا سراغ آرتور ویزلی نرفته بود؟ دم دم‌های غروب بود و پیکت می‌دانست آرتور کمی دیگر به خانه می‌رسد برای همین به سرعت خودش را به خانه ی گریمولد رساند و روی پله‌ها منتظر آمدن پدر ویزلی‌ها نشست. شروع کرد به شمردن ستاره‌ها چون حوصله‌اش خیلی سر رفته بود. ستاره‌ها که تمام شدند، رفت سراغ گوسفندهای آبی و صورتی... بعد خوابش برد.

-پیکت؟ اینجا چیکار می‌کنی؟



آرتور ویزلی بوتراکل ریزه میزه را از روی پله‌ها بلند کرد. پیکت که از خواب پریده بود، با دیدن آرتور به یاد آورد که دقیقا آنجا چه کاری داشته و شروع کرد به توضیح دادن ماجرا برای بابا ویزلی. آرتور هم در تمام زندگی‌اش زخم‌خورده ی تبعیض‌های زیادی بود برای همین با دقت به ایده ی پیکت گوش کرد و بعد چنگالش را گرفت تا او را به اتاق مخفی اختراعاتش ببرد، جایی که از ماشین چمن‌زنی تا بند سیفون مشنگی در آن نگه می‌داشت. پیکت راه خودش را از بین پوسترهای خواننده‌های مشنگ و دبه‌های خیارشور باز کرد تا روی قفسه ی کوچک وسط اتاق بنشیند.

-هواپیما می‌دونی چیه پیکت؟ مشنگا نه بال دارن، نه جادو و نه حتی رمزتاز. برای همین سوال هواپیما می‌شن تا برن... آم... هوا.

-هواپیما رو چطوری می‌سازن؟

پیکت دفترچه کوچک و روان‌نویسش را برداشت تا جواب آرتور را یادداشت کند.

-مشنگا کارای عجیبی می‌کنن. با فلز ساخته میشه و با موتور کار-

پیکت با ناامیدی حرف ویزلی پدر را قطع کرد. ایده ی ساخت جارو با فلز قبلا شکست خورده بود. در همین لحظه شاخک‌هایش تیز شدند.

-موتور؟

چشمان آرتور برق زدند. خیلی پیش نمی‌آمد بتواند از اختراعات مشنگ‌ها حرف بزند و حالا این فرصت را از دست نمی‌داد.

-دیدی ارابه‌ها رو تسترالا می‌کشن؟ حالا آدما سوار یه ارابه‌هایی می‌شن که لازم نیست کسی بکشدشون چون موتور دارن.

برگ‌های پیکت ریخت و خزان برایش فرا رسید. شاید مشنگ‌ها آنقدرها هم مشنگ نبودند. ذهنش سریع شروع کرد به کار کردن برای خودش. آیا می‌توانست از موتور برای شرکت در مسابقه استفاده کند؟ اما در قوانین کوییدیچ، عبارت «استفاده از جارو» درج شده بود و پیکت نمی‌توانست قوانین را دور بزند. باید موتور را به جارویش اضافه می‌کرد.

-موتور رو چطوری می‌سازن؟ منم می‌تونم بسازم؟

-من یکی دارم پیکت. فقط باید یکمی صبر کنی تا درش بیارم برات.

پیکت هیچ مشکلی باصبر کردن نداشت. اگر می‌توانست به جاروی ایده‌آلش برسد، کوچکترین دوشواری‌ای با نشستن روی قفسه ی اتاق آرتور نداشت. دوباره شروع به شمردن گوسفندهای آبی و صورتی و دوباره چشمانش گرم شدند...

قان قان!


پیکت با شنیدن صدای سهمگینی از خواب پرید و آرتور ویزلی را دید که نشسته بود روی یک وسیله ی عجیب و می‌تاخت.

-این موتور مال ماشین چمن‌زنیمه که بهت قرض می‌دم. اگه اینو بزنی تنگ یه جارو-

-ولی...من اجازه ندارم جارو سوار بشم.

غم عالم را در دل کوچک پیکت ریخته بودند که آرتور دسته ی فلزی متصل به یک مستطیل را بالا گرفت و نیشخند زد.

-تا حالا درمورد «جاروبرقی» چیزی شنیدی؟

***


-به گمونم پیکت قهر کرده چون همیشه نفر اول می‌رسید اینجا.

تاتسویا نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و بعد به دامبلدور زل زد. دامبلدور طبق عادت دستی در ریشش فرو کرد اما پیکت آنجا نبود. یعنی چقدر بهش بر خورده بود که حتی حاضر نشده بود به ورزشگاه بیاید؟ انگار قسمت نبود در این لیگ آب خوش از گلوی اعضای تیم – به جز ایوا – پایین برود. با ناراحتی سمت داوران رفتند تا وضعیت تیم ناقصشان را اعلام کنند که در همین لحظه صدایی در گوششان پیچید.

قان قان!

عضو چهارم تیم پشت سرشان ایستاده بود. پیکت فرقی با روز قبل نداشت درست کنارش چیزی بود که اعضا تابه‌حال ندیده بودند. حتی ایوا هم در مامازون به چنین پدیده‌ای برنخورده بود. پیکت لبخند تیغ‌نمایی زد و گفت:
-چطورین بچه‌ها؟



The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱:۰۰:۵۷
از جیب ریموس!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین
Vs
به خاطر یک مشت افتخار

پست اول




- اعتراض دارم!
- ما که هنوز شروع نکردیم.

نیکلاس با فرمت به تام نگاه کرد و سدریکی که روی صندلی کناری تام خوابیده بود و با فریادش، کوچیکترین تکونی نخورده بود.سعی کرد به پیکت نگاه نکنه که روی صندلی کنار خودش، با افسوس براش سر تکون میداد. تام بقیه اعضای دو تیم رو صدا کرد که وارد اتاق بشن و سلقمه ای به سدریک زد تا بیدار شه، ولی بی فایده بود. خودش تنهایی باید ماجرا رو حل میکرد.
- خب... یه بار درست و حسابی توضیح بدین ببینم چی شده.
- اون میخواست چشمای منو در بیاره.
- اون داشت جاروهای ما رو دستکاری میکرد تا نتونیم بازی کنیم.
- کاکتوس دروغگو.
- تسترال پیر.

تام و بقیه اعضای دو تیم، که حالا همگی توی اتاق جمع بودن، به دعوای موجود سبز کوچولو با پیرمرد چند هزار ساله نگاه میکردن. تام خیلی دلش میخواست همچنان این رویداد تکرار نشدنی رو تماشا کنه، ولی کارهای مهم تری داشت، مثل نقاشی کردن روی صورت سدریک.
- تو اصلا موقع تمرین اونا توی زمین چیکار میکردی؟
- من؟ رفته بودم چمنا رو آب بدم.
- اون قیچی دستت چیکار میکنه پس؟
- چیز... برای چمناست دیگه! بعضیاشون خیلی بلند شده بودن!
- منطقیه. ولی بازم میخوام بدونم چجوری از یه موجود به این کوچولویی اونجوری کتک خوردی. حتی اگه سوار جارو هم بوده خیلی فرقی نمیکنه.

دامبلدور به موقع شونه های پیکت رو با دو انگشت اشاره ش نگه داشت تا نتونه به تام حمله ور بشه. پیکت تقلا کرد ولی وقتی دید فایده نداره، چنگالاشو تهدید آمیز به تام نشون داد. خوشش نمیومد کسی "کوچولو" صداش بزنه. نیکلاس سریع عقب رفت.
- اون یه بوتراکله روی چوب. هر کاری ازش بر میاد دیگه.

با این حرف نیکلاس، نگاه تام روی پیکت قفل شد. پیکت سریع چنگالاشو غلاف کرد.
- هوم... بازم منطقیه. چطور تا الان متوجهش نشده بودیم. چوب برای بوتراکل، مثل چوبدستی میمونه برای جادوگر.
- دقیقا! تازه اون یه گیاه هم هست! اصلا با چوب یه هم ذات پنداری خاصی دارن.
- چیز... قبل از اینکه کسی تصمیمی بگیره... من گیاه نیستم، جانورم! فنتستیک بیستز... فیلمشو ندیدین؟
- فیلم بدون جانی دپ دیگه دیدن نداره. الان مهم اینه که بوتراکلا به چوب علاقه خاصی دارن، و تو یه بوتراکلی. ...

تام راست میگفت. بوتراکلا توی درخت زندگی میکردن و از درختاشون مثل جونشون مواظبت میکردن. یاد روزهایی افتاد که با درختش تاب بازی میکرد و شبهایی که برای درختش قصه میگفت. همیشه درس درخت شناسی بیست میگرفت و توی رشته خودش، معماری درختان، همیشه بهترین بود! خاطرات خوشش با اون درختایی که معماری کرده بود از جلوی چشمش رد شدن...

- ولی تو یه گیاهم هستی. چون ویژگیهای مهم گیاهان دیگه رو داری.
- چرا؟
- خب... تو سبزی، تولید برگ میکنی، فتوسنتز میکنی... درست نمیگم؟

تام درست میگفت. با وجود این که نمیخواست قبول کنه، توی این شرایط، دروغ گفتن ممکن بود منجر به جریمه تیمشون بشه. حالا که بحث عوض شده بود، موقعش بود فلنگو ببنده.
- عه، راست میگین. من تمام مدت گیاه بودم و نمیدونستم! علاقه خاصم به کود غیر طبیعی نبوده ها! حالا که دیگه روشن شدم ما رفع زحمت میکنیم.
- آها... و تو یکی اجازه نداری دیگه جارو سوار بشی.

پلن A شکست خورد. حالا نوبت پلن B بود. پیکت سریع چهره مظلومی به خودش گرفت.
- ولی من پیکتم. بوتراکل عارف و زاهدی که دست از درختان شسته و به ریش پناه آوردم. من دیگه هیچ سر و سِری با درختا ندارم.
- پس تیم شما بدون دلیل موجه به پیرمرد باغبون بیچاره حمله ور شده و ادعای خسارت هم میکنه؟
- ولی ما ادعای خسارت نکردیـ...
- عجب آدمایی پیدا میشن.

نیکلاس خوشش نیومد که پیرمرد بیچاره خطاب شده، ولی از اونجا که همه چیز داشت به نفع اون پیش میرفت، به تقلید از پیکت چهره مظلومی به خودش گرفت که برای یه لحظه، حتی دل پیکت هم به حالش سوخت. زیاده روی کرده بود، جای چنگالاش هنوز روی صورت نیکلاس بود. تام هم ظاهرا میخواست سریع موضوع رو تموم کنه و اگه توی این بحث پیروز نمیشد، تنبیه سختی در انتظار خودش و تیمش بود. توی نگاه دامبلدور، یه "سر پیری کوییدیچ بازی کردنت چی بود" خاصی دیده میشد. ولی پیکت نمیذاشت اینجوری تموم شه! یاد حرف نیکلاس افتاد و اشک توی چشماش جمع شد.
- من واقعا معذرت میخوام نیکلاس. به ریش پروف من اگه میدونستم وقتی با اون قیچی بهم حمله ور شدی قصدت فقط مرتب کردن چمنا بوده، هیچوقت چنگت نمیزدم. پیکت بد!

پیکت مثل جن های خونگی سرشو محکم به در و دیوار زد و به خودش الفاظ رکیک نسبت داد. اونقدر نقششو خوب بازی کرد که نیکلاس برای یه لحظه فکر کرد واقعا بهش حمله کرده. دل تام کم کم به رحم اومد به طوری که از تبدیل به و بعد تبدیل به شد.

- اشکالی نداره کوچولو. برای هر کسی پیش میاد. بیا این آبنباتو بگیر.
- به اون عمو بَده چی میدی؟
- یه دور محرومیت شرکت تو کوییدیچ. حالا برو خونتون.

پیکت با چشمای اشک آلود، آبنبات رو از تام گرفت و هق هق کنان به سمت دامبلدور رفت. یواشکی آبنبات رو توی جیب دامبلدور فرو کرد، به شرط اینکه وقتی بیرون رفتن، درمورد عواقب فریب دادن سخن رانی نکنه.

- ولی تو هنوزم حق استفاده از جارو رو نداری.

پیکت دهنشو باز کرد که چیزی بگه، ولی ساکت موند. بهتر از این بود که جریمه بشن. پس بی سر و صدا، رفت توی ریش دامبلدور و اعضای دو تیم در سکوت از اتاق خارج شدن. لیلی زیر گوش نیکلاس زمزمه کرد.
- چرا رفتی اذیتشون کنی خب؟ تیم ما جوانمردانه بازی میکنه! ما برد نا جوانمردانه نمیخوایم.
- من اذیتشون نکردم. من واقعا همیشه چمنای زمینو صاف میکنم و آب میدم. دلم برای پیکت سوخت، گیاه بیچاره توی گرما حتما به آب نیاز داره. رفتم به اونم آب بدم که این شد.
- عه... خب لااقل اتفاق بدی نیفتاد.

ولی از نظر پیکت اینجوری نبود. توی ذهنش انواع و اقسام روش های انتقام رو طراحی کرده بود، ولی برای انجام همشون، اول احتیاج به یه جایگزین برای جارو داشت!


یه بوتراکلِ جذاب









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.