سلام برتو ای کسی که این نامه را یافته و می خوانی. باید بدانی که اجازه داری این نامه را به دیگران هم نشان بدهی تا همگی دست در دست هم بتوانید لردسیاه مان را بیابید.
بلی درست شنیدی! لرد سیاه! اصلا لردی داریم شاه نداره صورتی داره ماه نداره. به کس کسونش نمیدیم. به همه نشونش نمی دیم.
و بخاطر اینکه لرد سیاهمان فقط برای خودمان است و خیلی دوستش داریم و می ترسیم حسودی کنید به زیبایی و خفنیت ایشان، عکسشان را برایتان پیوست نمی کنیم!
اگر می پرسید پس چجوری پیدایش کنیم؟ باید بگویم به سادگی! لرد ها لردند و بقیه آدم ها معمولیند. هرکسی یک لرد را ببیند می شناسدش. باور نمی کنی امتحان کن. برو جایی که فکر می کنی شلوغ است و آنجا بایست. اگر یک لرد از کنارت رد شود حس می کنی تمام جذبه و ابهتش دارد تو را به سمت خود جذب می کند.
خودم احساساتی و دلتنگ گشتم. لرد ما را زودتر پیدا کنید دیگر!
اگر درمورد ظاهرشان می پرسی می گویم...
ظاهرشان چیز است... چیز... ولدمورتی است. کمی خشانت بار.
اما اگر قلبشان را لمس کنی! وای اگر قلبشان را لمس کنی!
عه. چرا اینجوری نگاه می کنی؟ نگفتم که قلبشان را از سینه خارج کن بعد لمس کن! منظورم از لمس یک چیز دیگر بود... بی خیال.
بله داشتم می گفتم انقدر ایشان خوبند که باورتان نمی شود. به قول تام جاگسن: بسیار دلسوز در عین جدیت. یک انسان بزرگوار و شریف.
و به قول آن پیکسی کیوت آبی مان: گاهی ایشان می توانند از دامبلدور هم مهربان تر باشند.
بلی. اگه یافتینشان برایمان پستش کنید. چیز... یعنی یک بلیط هواپیمایی، قطاری، کشتی فضایی ای چیزی (کلا چیزهایی در شان یک ارباب) برایشان بخرید و بدهید دستشان تا مستقیم تا خانه بیایند.
فقط کمی از وسایل مشنگی نفرت دارند و ممکن است لج کنند. در این صورت سعی کنید زوری سوارشان کنید.
ما هم از همینجا برای شادی روحتان جمیعا صلوات می فرستیم. باور کنید تضمینی میروید بهشت ها! همین پیامبر مرلینمان گفت!
درصورتی که بازنگشتند هم این نامه را بدهید به ایشان. از طرفی کودکی با چهرهی عبوس و لب و لوچه آویزان است. لیسا نیست. نامش کوین است.
اصلا هرکه هست هست. شما نامه را به لرد بدهید به هویت ملت چه کار دارید؟
نامه:
سلام سرورم. حالتون چطوره؟ خوبین؟ بدون ما بهتون خوش می گذره؟
سرورم چرا؟ چرا این کار رو باهامون کردین؟ نگفتین دلمون می شکنه؟ نگفتین قلبمون خورد می شه؟
اون لحظه ای که شنیدم رفتین با بیشترین سرعتی که می شد خودمو رسوندم دفترتون.
هیچی نبود جز یه یادداشت کوچیک. من یادداشتو نخوندم...
من از یادداشت سر در نمیارم...
من حتی یادداشتو ندیدم...
تنها چیزی که چشمای من دید جای خالی شما بود... جای خالی یه آدم که به بودنش عادت کرده بودیم... یه آدم خوب که دیگه بینمون نبود!
اگه بگم قلبم برای لحظه ای از حرکت وایساد باور می کنین؟ اگه بگم بغضم ترکید و اشکام رو گونه هام غلتید... چشمام خیس خیس و دیدم تار تار شد...
فشار زیادی یهویی بهم وارد شد. زانوهام شل شد و افتادم زمین.
یه نفر رو از دست داده بودم. یکی که برام عزیز بود.
پاشدم و جیغ کشیدم! مثل یه بچه که مادرشو از دست میده...
یه بچه که دیگه نمیدونه شبا باید تو بغل کی بخوابه.
سعی کردم با ایزابل که خبر رفتن تونو بهم داده بود حرف بزنم. اونم حالش بد بود. با همون قیافه خیس اشک و آویزون بهش لبخندی و زدم و پرسیدم:
- شوخیه نه؟
سرشو تکون داد.
لبخندم کش اومد: -ایزا لطفا بهم بگو دروغه. دروغ سیزده که داره با سه رور تاخیر انجام میشه.
ایزابل بازم سر تکون داد و آروم گفت:
-نه کوین شوخی نیست.
این بار بلند خندیدم. انگاری خنده باعث می شد دردام پنهان شه. ولی اینطوری نبود.
- پس خوابه! چه خواب بدیه! چه کابوسی! اما منتظر میمونم بیدارشم و همه چی...
تو بغل ایزابل غرق شدم و حرفم نصفه موند. صدای نجوا مانند ایزابل تو گوشم تکرار شد:
-معذرت می خوام کوین عزیزم ولی تو خواب نیستی.
حرف ایزابل مثل زنگ ناقوس تو گوشم می پیچید:
-تو خواب نیستی...
اگه این خواب نبود پس چه کوفتی بود؟ چرا نمی تونستم رفتنوتونو باور کنم؟
یهو ناراحتی تو وجودم جاشو به عصبانیت داد.
همونطور که مشت می کوبیدم و دست و پا می زدم تا از بغل ایزا بیرو بیام فریاد زدم:
- شما حق نداشتین تنهامون بذارین! حق نداشتین ترکمون کنین!
مگه خودتون نبودین که می گفتین رفتن بدون سر و صدا و خداحافظی طولانی بی ادبیه؟ مگه نگفتین مهمون نباید میزبانشو اینطوری ترک کنه؟
اشکام بند نمیومد. ایزابل هم خیلی غمگین بود اما سعی داشت آرومم کنه.
یهو دست از گریه و زاری برداشتم و دویدم تا گودریکو پیدا کنم. میدونستم همیشه جواب سوالامو میدونه و بهم میگه. باید همه چیزو ازش می پرسیدم و ته توی ماجرا رو در میاوردم.
بعدش هم می رفتم سراغ لینی و ازش آدرستونو می گرفتم تا خودم بیام دنبالتون.
آره... این ایده خوبی بود. حداقل تا اون لحظه فکر می کردم ایده خوبیه.
رفتم سراغ گودریک. چون چشمام اشکی بود ناراحتی رو توصورتش ندیدم... دلتنگیشو ندیدم... ندیدم لبخندی که میزنه تصنعیه...
برای اینکه چشمام اشکی بود، هیچکدوم از اینا رو ندیدم، پس باهاش درست برخورد نکردم...
کورکورانه معتقد بودم تقصیر اون و دوستاشه که شما رفتین.
ولی گودریک برعکس من که گریه می کردم خودشو کنترل می کرد.
باهام با مهربونی حرف زد و کمک کرد بهترشم. ولی بهم نگفت همه چیز درست میشه.
وقتی پرسیدم آیا قراره همه چی درست شه؟ جواب داد: نمی دونم.
حتی خود لینی هم جواب این سوالو نمی دونست. هیچکدومشون بهم نگفتن: آینده روشنه و این یه شوخیه.
سعی کردم آدرستونو از لینی بگیرم ولی اون گفت تا رضایت شما رو نداشته باشه این کار رو نمی کنه و آدرس نمیده.
قلبم شکسته بود. با پشت دستم اشکامو پاک کردم و همه چی برام واضح شد.
و تازه دیدم لینی هم کلی ناراحته. کلی دل شکسته تر و غمگین تر از منه.
خجالت کشیدم که مزاحم لینی و گودریک شدم. اونا هم ناراحت بودن و من برخورد خوبی باهاشون نداشتم. بی خیال لینی شدم و رفتم سراغ ایزابل تا باهم گریه کنیم. اینجوری خالی می شدیم.
با خودم می گفتم حق نداشتین ترکمون کنین... ولی آیا واقعا حق نداشتین؟ راستشو بخواین خیلی هم حق داشتین.
شما اجازه داشتین هر موقع که دلتون خواست برین. هر موقع که خواستین از زیر بار مسئولیت ها رها بشین... به آرامش برسین و برای خودتون زندگی کنین.
مگه بقیه این کار رو نکردن؟ مگه بقیه ول نکردن برن؟ خصوصا اونایی که بی خبر رفتن و ته دلتونو خالی کردن.
با این حال شما موندین... دلخور شدین از دستشون ولی درهای خونه رو به روشون نبستین!
برای همین ما هم به حضورتون عادت کردیم و هیچکی نگفت: هی! ممکنه یه روزی این گنجو از دست بدیا! ممکنه یه روز دیگه نبینیشا!
یعنی اگرم می گفت بهش می خندیدیم و می گفتیم: زکی! لرد سیاه موندنی تر از این حرفاست. لردسیاه تا صد سالگیش اینجا میمونه و...
سرورم این کارتون بهمون درس بزرگی داد. یاد داد قدر آدمایی که کنارمونن رو بدونیم. فکر نکنیم بخاطر حضور دائمی ای که ازشون دیدیم می تونیم همیشه و همیشه داشته باشیمشون.
با این حال نمیدونم، آیا این درس انقدری ارزش داشت که ضربه ای که از رفتن یهوییتون خوردیم، بهاش بشه؟
این قلب شکسته و روح زخم خورده حتما باید برای یادگیری چنین درسی فدا می شد؟
یادتون میاد یه قصه تعریف کردم درمورد لردی که حافظشو از دست داده بود و مرگخواراش در به در دنبالش بودن؟ اون لرده شما نبودین ولی مرگخواراش ماها بودیم! تموم دیالوگاش برای ماها بود.
از اینکه پشتتونیم تا همین که بدون شما نمیشه خوشحال بود.
دیدین داستانم چقدر حق بود؟ دیدین همه احساسات داخل داستان واقعی بود؟
الان در به در دنبالتونیم. همه هم ناراحتیم از رفتنتون. امیدواریم زودتر گیرتون بیاریم. قبل اینکه گیر دمنتورا بیفتین... قبل اینکه گیر دمنتورا بیفتیم.
ما همگی به هم نیاز داریم.
لطفا هرجا هستین خودتونو نشون بدین.
برای یافتنتون حاضریم کل دنیا رو زیر و رو کنیم. همین که نرفتین آسمون و هنوزم یجایی روی زمین و تو این کره خاکی هستین خودش برامون انگیزه ست.
امیدوارم هرچی سریعتر پیداتون کنیم.
کوین دنی کارترسرورم.
من هیچ وقت قصد نداشتم و ندارم حضورتون تو ایفا رو نادیده بگیرم. اتفاقا هر وقت میدیم آنلاین شدین یا پست زدین، از خوشحالی بال در میاوردم. اینو کاملا جدی می گم.
انقدری دوستتون داشتم که می رفتم کل پستاتونو از انجمن همهی پیام ها می خوندم. البته این کارم فقط تا وقتی ادامه داشت که بهم گفتین گذشته رو بی خیال شم و انقدر تو گذشته نمونم.
میدونم که گذشته ها چقدر برای خودتون ارزشمنده. نوستالژیک به تموم معنا.
اما خودتون گفتین که باید آینده رو دید و غرق در گذشته نشد. نه؟
به شخصه منم از تغییرات بزرگ خوشم نمیاد و کلا شخصی نیستم که نظرم برای بقیه مهم باشه. با این حال نظر شما همیشه مهم و محترم بوده چون بزرگمونین.این بار هم بزرگی کنین و راه بیاین. شاید به قول خودتون این تغییر زیبا تر از چیزی باشه که فکر می کنیم.
الان که نیستین قلبم بدجوری شکسته. وقتی خبر رفتنتون رو شنیدم حس نکردم فقط یه رهبر رو از دست داده باشیم... یکی که برای بقای گروه بهش نیاز داریم... نه! همه مون میدونستیم ما یه نفر که حکم مادر یا حتی خواهر بزرگتر رو برامون داره از دست دادیم. و خبر رفتنتون همون شوکی رو بهمون وارد کرد که از خبر مرگ والدین می گیریم.
مخصوصا برای منی که آتازاگورا فوبیا دارم(ترس از ترک شدن و تنها موندن و فراموش شدن) این درد سه چهار برابر بود.
میدونم. بهتون حق میدم ناراحت بشین و بخواین برین. اینکه بعد از سالها زحمت و رنج و عذاب، کسی به حرفاتون گوش نده و بخواد نادیده تون بگیره... حق دارین دلخور شین.
اما خودتون گفتین وقتی ناراحتیم از سایت نریم. مگه نگفتین این کار هیچیو حل نمی کنه؟ یا باید وایسیم عقیده مونو ثابت کنیم یا هم که تغییر نظر بدیم. اما رها کردن هرگز!
شاید حرفام به مذاقتون خوش نیاد اما خودتون بودین که شجاع بودنو بهمون یاد دادین.
پای کاری موندن رو!
فرار نکردن رو!
شما به ما قوی بودنو یاد دادین!
شما بهمون یاد دادین تغییرات به اون ترسناکی ای که فکر می کنیم نیستن. کم کم بهشون عادت می کنیم و ازشون لذت می بریم.
میشه برگردین و همگی باهم از این تغییرات جدید لذت ببریم؟
شاید بهتون گفته باشن شایدم نه. ولی آموزه هاتون همیشه باهامونه. نه فقط تو جادو... تو کل زندگی!
شما بهمون کلی چیز یاد دادین ولی فراموش کردین مهم ترین اصل رو بهمون یاد بدین. 《قدر استاد نکو دانستن حیف استاد به من یاد نداد》 یادتون رفت بهمون یاد بدین چطوری مراقب و قدر دانتون باشیم. ما ها متاسفانه تا بهمون چیزی آموزش داده نشه، یادش نمیگیریم.
پس لطفا بهمون یاد بدین چطوری ازتون تشکر کنیم. چطور قدردان باشیم. چطور ازتون محافظت کنیم. چطور نذاریم برین و جلوتونو بگیریم. چطور مراقبتون باشیم!
لطفا هرچی نیازه رو خودتون یاد بدین تا رفتارمون باعث رنجشتون نشه. ما دوستتون داریم منتها نمی دونیم چطور از راه درست علاقه مونو ابراز کنیم که یه وقتی ناراحت نشین.
منتظر برگشتتون هستیم.