جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: شهر لندن
ارسال شده در: چهارشنبه 27 فروردین 1404 23:10
تاریخ عضویت: 1393/07/19
تولد نقش: 1393/07/20
آخرین ورود: شنبه 6 اردیبهشت 1404 17:14
از: مسلسلستان!
پست‌ها: 585
آفلاین
انفجارناک، از لای منفجرترین دیواری که شهردار کارتر توی عمرش دیده بود، پرید بیرون وینکی (جن خووب؟ ): هر دانه از دست‌هایش سنگین با یک سلاح کشتار یک‌عالمه‌ای. وینکی ابروهایش را با خشم بافته بود و لای چین‌های پیشانی‌‌اش بیزاری کاشته بود. وینکی با کسی شوخی نداشت.
-

مورگانا لی‌فای به خاک‌های روی لباسش نگاه کرد.
-

جاناتان هارکر، کلاغ سفید، پیتیکو پیتیکوکنان و هلک‌هولک‌کنان آمد که خاک‌های اربابش را تمیز کند ولی مغزش آنقدر هنوز پیش شهردار کارتر و خوشمزگی‌اش گیر کرده بود که حواسش نبود و شروع کرد به خوردن مورگانا لی‌فای.

مورگانا لی‌فای به کلاغی نگاه کرد که داشت می‌خوردش.
-

آن‌طرف‌تر، وینکی سینه‌اش را سپر کرد و گوش‌هایش را تیز و مسلسل‌هایش را سمت دیزی کران نشانه گرفت و آنقدر عصبانی بود که رگ‌های گردنش هرکدام اندازه آن لوله‌های اینترنت که زیر اقیانوس‌اند و کوسه‌ها می‌خورندشان گنده شد.
- مثل اینکه دیزی کران حواسش نبود... فقط وینکی بود که تمیز کرد.

دیزی کران به جارو و خاک‌اندازش نگاه کرد.
- آممم... نه؟

وینکی ماشه‌های مسلسل‌هاش را محکم فشار داد و تیرتیرتیران کلی شلیک کرد سمت دیزی کران.
-
-

تمام که شد، دیزی کران یک قدم رفت کنار و چرخید تا دیوار پشت سرش را نگاه کند. یک عدد frame دیزی کران روی دیوار بود. قبل از اینکه دیزی بتاند خودش را چک کند و مطمئن شود هیچ جای خودش تیر نخورده و قبل‌تر از اینکه بتاند به frame خودش افتخار کند و بگَد به به به آن شانه‌ها، چَه چه به آن لگن‌ها و حتی قبل‌ترتر از اینکه قوای هنری وینکی و مهارتش در نقاشی با مسلسل هوش از کله‌اش بپراند، وینکی دوباره تیرتیرتیران مسلسلش را راه انداخت و روی frameای که درآورده بود یک مشت دماغ و چشم و دهن و ابرو و دست و پا هم نقاشی کرد و تازه سایه‌ هم زدش اینقدر که کارش را بلد بود و اینطوری سایه زد که دهن‌های مسلسل‌هاش را یک ذره گرفت سمت هم و شلیک کرد تا تیرهاشان قبل از اینکه به دیوار بخورند، بخورند به هم و پودر شَند و بپاشند و سایه شند. ها. آره.

دیزی کران آب دهانش را قورت داد.
-
- فقط. وینکی. بود. که. تمیز. کرد.

دیزی ترسیده بود. دیزی چیکار می‌کرد؟ دیزی باید تمیز می کرد و اگر فقط وینکی بود که تمیز کرد و دیزی تمیز نمی‌کرد که می‌نداختندش بیرون و همه می‌فهمیدند دیزی هیچ استعدادی ندارد و تا ابد بهَش می‌خندیدند و تویش آبگوشت درست می‌کردند و حتی شاید درست هم نمی‌کردند چون آنقدر دیزی بدبخت و کم‌مستعد و هیپوگریف و تسترال‌پدر بود که فقط می‌تانستند آبگوشت تویش خراب کنند.

دیزی ناراحت شد و دیگر نمی‌خواست دیزی باشد و فقط باید می رفت یک پتور دور خودش می‌پیچید و دراز می‌کشید و تا ابد جذب زمین می شد. ولی دیزی آنقدر بدبخت بود که حتی پتو هم نداشت و فقط یک دانه فوق لیسانس نظافت توی جیبش بود که آن هم کوچولو بود و پیچانده نمی‌ش--وایستد ببیند! فوق لیسانس نظافت؟ آیا دیزی کران برای شغلش خون دل خورده بود؟ آیا دیزی کران می‌دانست دارد چی‌کار می‌کند؟ آیا دیزی کران استعداد داشت؟ آیا دیزی کران نباید می‌مُرد؟

آیا دیزی کران هم تمیز کرد؟

دیزی جارویش را توی هوا چرخاند. رگ های گردنش هرکدام قد یک کوسه قد کشیدند.
- نه... فقط وینکی نبود که تمیز کرد.

آن‌طرف‌تر، جاناتان هارکر مورگانا لی‌فای را‌ آروغ زد بیرون.

Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL
پاسخ: شهر لندن
ارسال شده در: شنبه 23 فروردین 1404 17:04
تاریخ عضویت: 1400/11/20
تولد نقش: 1404/01/20
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 16:26
از: مرکزیت ابیس
پست‌ها: 54
آفلاین
دیزی غر غر زنان، با شیشه پاک کن و دستمال به جان چراغ های روی صحنه افتاد تا دوده ی ناشی از نمایش با شکوه دراکو را تمیز کند.
_ اقای شهردار میشه به عوامل پشت صحنه بگین نور رو خاموش کنن؟ من باید دوده های روی چراغارو تمیز کنم!

پیش از انکه کوین دهان کوچکش را باز کند،چراغ ها خاموش شد.نه فقط چراغ های روی صحنه،بلکه چراغ های پشت،زیر،بک استیج و جریان برق شهری تا ده کیلومتری منطقه!

نور برگشت.اما تنها در میان صحنه.شخصی سفید و درخشان،معلق بین زمین و آسمان نمایان شد.زنی با موهای سفید،لباسهای سفید و اکسسوری سفید‌.منظره ای که برای یوریکا یک فاجعه و برای دیزی،یک شاهکار محسوب میشد.این،تمیز ترین منظره ای بود که دیزی بعد از یک روز تمیزکاری میدید.
فقط چیزی ایراد داشت.اینبار،روشنایی اصلا (روشن) بنظر نمیرسید!

مورگانا در حالی که تا میتوانست با صدای دورگه ی عجیب و غریبی شروع به صحبت کرد:
من،مورگانا لی فِی،وارث واقعی کاملوت،ملکه ی نور و روشنایی،محافظت کننده از برقِ رلم،شکننده ی زنجیر های اصراف برق،پاسدار خون و گوشت و پوست جادوگری،ورود خود را به مسابقات شما فانی ها اعلام میکنم!

شهردار کوین عینک دودی خود را به چشم زد،پایش را روی آن یکی پایش انداخت،سینه ای صاف کرد و گفت:
اع خانوم شِفیده شمایی؟

مورگانا هیروییک اِفکت خود را خاموش کرد.
_ آری خودم هستم! احیانا شما همان کودک خوش بر و روی تو پاتیل درز دار نیستید؟

_ ایشون جناب شهرداره!

مورگانا برگشت و در تاریکی دختر دست به کمری را دید که به نحو تهدید امیزی جارویی را به دست گرفته است.
پس از سکوتی چند،مورگانا که چشمانش از دیدن چنین جوانی با خونی اینگونه با ارزش،پر از اشک شده بود و تصمیم گرفته بود وی را در لیست کسانی بگذارد که میخواهد یادگاری نگهشان دارد،گفت:
پشت دریاها شهریست که درهای آن رو به تاریکی باز است و استیج ها جای کرکس هاییست که به شکل قناری رنگ شده اند اما با مخ طوطی!سهم آرتور های شلوار نشور،بودن روی استیج پادشاهیست و سهم مورگاناهای باشکوه،خواندن در انزوا!امروز آمده ام تا با قلبی آکنده از عشق،داستان زندگی ام را برایتان به ورطه ی کلام و صدا بیاورم!

مورگانا (هملت افکت) خود را خاموش کرد، پیانویی را بر روی استیج ظاهر کرد و درحالی که شنلش را پشت نیمکت می انداخت،پشت پیانو نشست.نفس عمیقی کشید،چینی خسته و تاثیر گذار بر پیشانی اش انداخت و به (فردی مرکوری افکت)،سوییچ کرد.

نور افکن نیاز نبود،چرا که مورگانا خودش به حد کافی صحنه را روشن کرده بود.

آخرین صدای فین یکی از حاضران در صف در سکوت فضا پیچید.مورگانا دست بر کلاویه ها گذاشت و موسیقی ملیح پیانو در فضا طنین افکند.

_ ماماااااااااان!من یکیو کشتم!...
اومدم بخورمش ولی...فهمیدم ایدز داشته!
مامااااااااااان!زندگی تازه شروووع شدهههههه!
ولی من الان باید برم معده مو شستشو بدمممم!!!
مامااااااااااااااان اووووو او اووووو!

شنوندگان آمدند نوت های اول را هضم کنند.آنها خیلی برای هضم حجم زیر بودن صدای مورگانا تلاش کردند.حتی تلاششان برای چپر چلاغ نکردن چهره شان هم ستودنی بود.اما در نهایت رو دل کردند.

صف بهم خورد و هرکسی دنبال چوب پنبه ای برای گذاشتن در گوش خود میگشت.
در همین گیر و دار بود که با رِد بازر (دکمه قرمز) شهردار،مورگانا‌ دومین شکست احساسی خود را هم در دنیای جادوگری متحمل شد و دست از خواندن برداشت.

_ حقا که شما لایق شنیدن صدای آسمانی من نیستید!

و بعد در حالی که از جاناتان میخواست پیانوی پانصد کیلویی را جمع و جور کند،از روی استیج پایین آمد و گوشه ای در سایه ها نشست و شهردار خوشمزه را زیر نظر گرفت.(معلومه که نمیرم!گشنمه و هنوز چیزی شکار نکردم!)
ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در 1404/1/23 17:08:51
در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white phantom of the opera
پاسخ: شهر لندن
ارسال شده در: جمعه 22 فروردین 1404 11:38
تاریخ عضویت: 1404/01/15
تولد نقش: 1404/01/17
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:21
پست‌ها: 25
آفلاین
مسابقه به نیمه رسیده بود. مجری با شور و هیجان گفت:
- و حالا نوبت به اجرای بعدی می‌رسه... یه شرکت‌کننده‌ی خیلی خاص، از یه جای خیلی عجیب...

ناگهان نورها خاموش شدن. صدای باد پیچید تو سالن. دود روی صحنه پخش شد، و از دل مه... دراکو مالفوی ظاهر شد. با کت چرم مشکی براق، موهای نقره‌ای‌اش برق می‌زد و یه چوبدستی با نوک درخشان توی دستش بود.

تماشاچی‌ها خشکشون زده بود. کوین در حالی که لیوان قهوه‌شو محکم گرفته بود گفت:
- این دیگه چیه؟!

دراکو صاف ایستاد وسط صحنه. صداش مثل یخ بود:
- من اومدم تا جادوی واقعی رو نشون بدم.

موسیقی تیره‌ای شروع شد. ولی بعد... ناگهان تبدیل شد به بیت هیپ‌هاپ و دراکو شروع کرد به رپ خوندن!
- توی هاگوارتز بودم، پر از طلا و دسیسه
دلم نمی‌خواست باشم فقط یه اسم توج لیسته
اومدم اینجا، با یه ورد و دو تا رپ
تا ثابت کنم جادو حالیمه.

تماشاچی‌ها اول توی شوک بودن... ولی کم‌کم یکی‌یکی بلند شدن، شروع کردن دست زدن. حتی اون داور پیر که همیشه چرت می‌زد، کلاهشو برداشت و به هوا پرت کرد.

پایان اجرا، دراکو خم شد، چوبدستی‌اشو بالا گرفت، و دود بنفش اطرافش پیچید. دوباره غیب شد.

وقتی دود خوابید، فقط یه جمله روی زمین باقی مونده بود، با افکت نورانی:

" دراکو مالفوی."
پاسخ به: شهر لندن
ارسال شده در: جمعه 12 مرداد 1403 23:26
تاریخ عضویت: 1402/08/27
تولد نقش: 1402/09/02
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
یوریکا با چشمانی متعجب به کوین زل زد. قبول نادیده گرفته شدن هنرش توسط شهردار، مانند تیری در پالتوی زمستانی‌اش که روی شلوارک راه‌راهش پوشیده بود فرو رفت. در نتيجه شیوه زل زدنش را تغییر داد و این دفعه با اخم به کوین زل زد.
- شما توانایی درک هنرهای فلسفی منو ندارین.

و قبل از این که کوین حتی گیره های خرگوشی روی سرش و دمپایی های درون جیبش که توسط یوریکا طراحی شده بود را بردارد. او سالن را ترک کرد و موقع رفتن در را به هم کوبید. اما از آنجایی که صدای مورد نظرش را دریافت نکرده بود برگشت و محکم‌تر از قبل در را بست.

- چرا امروز انقدر همه عجیب شدن.

قبل از این که کوین ماجرای یوریکا و لباس‌های جنون‌آمیزش را هضم کند، گابریل که بعد از انتظاری طولانی موفق شده بود به ابتدای صف برسد در حالی که از شادی می‌پرید و هر کسی که دم دستش را می‌آمد بغل می‌کرد لی‌لی‌کنان به سمت صحنه‌ی نمایش رفت.

امید در چشم‌های کوین جرقه زد و به صورت صدها ستاره کوچک چشم های آبی‌اش را پر کرد. با ورود متفاوت گابریل به نظر می‌رسید که بالاخره نمایشی سرگرم کننده در انتظارش باشد. مخصوصا این که گابریل از لحاظ سنی نسبت به دیگران به او نزدیک‌تر بود.

به سرعت روی صندلی‌اش به جلو خم شد و با توجهی بیشتر از نمایش های قبلی، به گابریل که به نظر می‌آمد مجذوب چراغ های رنگارنگ و نورانی سقف شده است، نگاه کرد.

گابریل بالاخره از سقف دل کند و حواسش را به مکانی که در آن قرار داشت جمع کرد.
- سلام! من شنیدم اینجا اجرا می‌کنن!

هیجان‌ گابریل مانند آتشفشانی در آستانه انفجار غیرقابل کنترل بود.
- کجا باید برم؟ اینجا خوبه؟ اون‌ور چی؟ بیام جلوتر؟
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: شهر لندن
ارسال شده در: دوشنبه 21 خرداد 1403 15:21
تاریخ عضویت: 1402/01/27
تولد نقش: 1402/02/15
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 13:48
از: اون جا که زیبا او ابی رنگه
پست‌ها: 56
آفلاین
یوریکا در حالی که دیزی رو مانند یه مانکن نشون میداد گفت:

-این از هنر های منه. اگه دقت کنید دیزی باید یکمی هنر تو لباس پوشیدنش به خرج میداد. دمپایی قورباقه ایی خیلی بیشتر بهش میاد، همون جور که گفتم با توجه به تقسیم بندی های عرض شونه و ارتفاع دماغ لباس چین دار باید بپوشند که حوله به سلیقه ی من برای لباسش انتخاب کردم

کوین که از تعجب به یوریکا نگاه میکرد مغزش در حال جفتک انداختن و درک حرف های یوریکا بود. همین جور فسفر می سوزوند، ولی نمیتونست حرف های یوریکا رو درک کنه که یهو فیوز ترکوند و اروم اروم از سرش دود بیرون میومدکه یوریکا نگاهش افتاد به لباس های خود کوین وشروع کرد به دست کاریش

-خوب خوب! این دمپایی خرسی به عنوان جیب خوبه... وایسا! این جا یه چیزی کمه... ام یه گیره مو ی خرگوشی رو موهاش اهان خوبه...

شهردار کوین در حالی که اروم اروم داشت درست میشد و سعی میکرد به حرف های یوریکه گوش نکنه داد زد:

-ردی! بعدی!
- چه شعر خوشگلی
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در 1403/3/21 15:27:37
پاسخ به: شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 20 خرداد 1403 15:55
تاریخ عضویت: 1403/01/24
تولد نقش: 1403/02/14
آخرین ورود: چهارشنبه 25 مهر 1403 16:07
از: لباست خوشم نمی‌یاد!
پست‌ها: 46
آفلاین
خلاصه: شهردار کوین تصمیم میگیره یه مسابقه استعداد یابی برگذار کنه. دیزی موفق میشه شغل نظافتچی رو به عهده بگیره، ولی پاتریشیا و الستور رد میشن. هاسک با گول زدن گابریل خارج از نوبتش اجرا میکنه اما اون هم رد میشه. حالا نوبت نفر بعدیه.
---
هنوز نفر بعد برای ورود به سوژه آماده نبود که دیزی با طی مدل جدیدش اومد روی صحنه.
-چی چیو بعدی؟ نفر قبل محتویات بطریاشو خالی کرده رو استیج، من تا اینجارو تمیز نکنم نمیرم بیرون!

بعد، درحالی که زیرلب غر می زد طی رو با شدت و خشونتی بیشتر از حالت عادی روی زمین کشید.
-یه حقوق درست حسابیم که به ما نمی دن، نوشیدنیم می ریزن زمین، مردم چشون شده؟ الان اینم تمیز نکنیم باز میخوان اخراج کنن!

شهردار که هنوز دست به قهوه ای که دیزی آورده بود نزده بود مبادا سمی چیزی توش باشه سرفه مصنوعی ای کرد:
-بفرمایین تمیز کنین شما، یکی بره به نفر بعد بگه صبر ک...

هنوز حرف شهردار تموم نشده بود که یوریکا هاندا اول سرشو از پرده رد کرد و بعد روی استیج اومد. از پشت چتری های بلندش نگاهی به شهردار انداخت و با تن صدای آرومی گفت:
-خب، ام، درست اومدم؟ نمایش استعداد یابی همینجاست؟

شهردار کوین صداشو صاف کرد. وقتش بود راهنمایی ارزشمندش رو به یکی از شهروند های لندن ارائه بده. نفس عمیقی کشید ,آقای جونز نگاه شگفت زده ای بهش انداخت. کوین چشم هاش رو به یوریکا دوخت و دهنش رو برای گفتن کلمه ی "بله" باز کرد اما افسوس که سرنوشت با ارائه راهنمایی های دلسوزانه ش مخالف بود، چون یوریکا جیغ بلندی کشید و سمت دیزی رفت.
-خانووووم! این طرز لباس پوشیدن اصلا برازنده ی شما نیست!

متری که از ناکجا آباد توی دستش ظاهر کرده بود رو باز کرد و گرفت جلوی دیزی:
-ببینید طبق تقسیم نسبت عرض شونه ها به ارتفاع دماغتون شما باید لباس هاییو بپوشید که یکم چین دار باشن! وایسید نشونتون بدم.

دست دیزی رو کشید و از صحنه برد بیرون. دیزی که تمام مدت بهت زده بود و نمیتونست چیزی بگه، اینجا بلاخره دوگالیونیش افتاد و جیغ زد:
-ولم کن! من برای شغلم خون دل خوردم! میدونی چقدر زحمت کشیدم تا فوق لیسانس نظافت بگیرم؟ الان من نباشم اینجارو کثافت بر می داره!

یوریکا بی توجه به فریاد های دیزی و نگاه "اینجا چخبره" ی کوین، دیزی رو برد پشت صحنه. کوین آهی کشید و خم شد تا قهوه رو برداره و حداقل یکم از خواب آلودگیش رو کم کنه که وقتی سرشو بالا آورد، نزدیک بود فنجون رو بندازه.

-به عقل کی رسیده که وقتی یکی کت و شلوار پوشیده، دور کمرش حوله حموم گل گلی گره بزنه و دمپایی قورباغه ای پاش کنه؟
کوین تقریبا فریاد زد.
ویرایش شده توسط یوریکا هاندا در 1403/3/20 19:43:55

“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."

پاسخ به: شهر لندن
ارسال شده در: شنبه 19 خرداد 1403 14:40
تاریخ عضویت: 1403/02/21
تولد نقش: 1403/02/22
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 05:18
پست‌ها: 16
آفلاین
هاسک پیر خیلی وقت بود که توی صف استعدادیابی وایساده بود؛ به اندازه ی دو بطری و نیم. بطری دیگه براش تبدیل به واحد اندازه‌گیری زمان شده بود‌‌. دقیقا نمی‌دونست چقدر گذشته ولی می‌دونست دیگه بیشتر از این نمی‌خواد وایسه و هنوز چند نفری جلوش بودن. نفس عمیقی کشید و پشتش رو گود کرد تا به نظر برسه قوز داره.
- دخترم؟

دختری که جلوش وایساده بود، موهای طلایی-نقره‌ای رنگی داشت که لابه‌لاشون گل چیده بود. با شنیدن صدای هاسک، سریع برگشت و گیساش بالا و پایین پریدن. نگاه توی چشمای درشتش اینقدر مهربون بود که انگار داشت تو صورت هاسک داد می‌زد "متقلب دروغگو".
- راستش من روز خیلی سختی داشتم، این صف طولانی هم که... می‌دونی... برای ستون فقراتم مثل سم می‌مونه.

چشمای آبی تیره ی مخاطبش یهو غمگین شدن و انگار دلش به حال هاسک سوخته بود. باید یکم دیگه تلاش می‌کرد.
- آره این بطری رو می‌بینی؟ این دارومه. اگه نخورم می‌افتم همینجا می‌میرم.
- حالا مجبورین توی مسابقه ی استعدادیابی شرکت کنین تا بتونین پول دوا و درمونتون رو بدین و تبدیل به حلزون بدون استخون نشین؟

دست ساحره بدون هیچ هشداری بالا رفت و  گوش گربه‌ای هاسک رو نوازش کرد. جادوگر همه ی تلاششو می‌کرد که خودشو عقب نکشه و داد نزنه.
- آ... آره یه همچین چیزایی ولی خب-

می‌خواست به بیماری‌های عدیده‌ش اشاره کنه ولی دختر مثل فرفره غیبش زده بود. بعد از چند دقیقه برگشت و دست هاسک رو کشید:
- شما برین اول صف بقیه زیاد عجله ندارن.

هاسک حس می‌کرد همه ی سالن بهش خیره شدن. سعی کرد زیر اون نگاهای خیره، خودشو شل و ول‌تر و خمیده‌تر از حالت عادی نشون بده. وقتی رسیدن دم در، ساحره با هیجان بهش لبخند زد.
- موفق باشی پدربزرگ!

هاسک بیشترین تلاشش رو کرد که لبخند بزنه و سریع روش رو برگردوند. وقتی بلاخره پاش رو گذاشت توی سالن و در پشت سرش بسته شد، به خودش کش و قوسی داد و صدای تق تق مفصلاش، داورا رو از جا پروند. وقتش رسیده بود تواناییاشو نشون بده.

کوین درحالی که یه قلپ از آب قندش رو قورت می‌داد، به هاسک زل زد. جادوگر هم سریع دسته ی کارت‌های بازیشو درآورد و بدون اینکه نگاهش رو از روی شهردار برداره، شروع کرد به بر زدن کارتای تو دستش مثل حرفه‌ایا.

- خب... بنده هاسک پایک هستم... استعدادم اینه که با لبخند دلنشینم... - به زور گوشه ی راست لبش رو داد بالا و درنتیجه گوشه ی چپ لبش به پایین مایل شد- و شوخ‌طبعی خاصم، جادوگرا و ساحره‌های لندن رو شگفت‌زده کنم.

داورا به نظر نمی‌رسید خیلی تحت تاثیر قرار گرفته باشن. برای همین هاسک بطریشو گرفت توی دستش و شروع کرد به بر زدن کارتا با سر بطری. کارتا مثل آبشار بین انگشتاش پایین ریختن و بدون زمین خوردن بالا برگشتن.

- چیزه... انگشت به دهان نشدید؟

هاسک مطمئن بود استعداد خاصی از خودش نشون داده ولی شهردار حتی نگاهشم نمی‌کرد و مشغول ناز کردن موهای حیوون خونگیش بود.

همین لحظه بود. زندگی هاسکر پر از این لحظه‌های کوچیک خورد شدن رویاهاش و طرد شدنش از سمت جامعه‌ای بود که هرگز درکش نمی‌کرد‌. اتفاق جدیدی نبود.
وقتی پاش رو از سالن می‌ذاشت بیرون، پشتش به خمیدگی قبل بود. چشمش توی جمعیت به همون ساحره‌ای که کمکش کرده بود، خورد. متوجه شد هنوزم ته صفه و با لبخند داره جاشو به نفر پشتیش تعارف می‌کنه. سرشو تکون داد و درحالی که نوشیدنیش رو سر می‌کشید، از سالن شهرداری بیرون زد.

- بعدی!
پاسخ به: شهر لندن
ارسال شده در: جمعه 11 خرداد 1403 01:47
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
همزمان با بلند شدن صدای "نفر بعدی" که از پشت در سالن به گوش رسیده بود، الستور از سالن خارج می‌شه و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که یهو احساس می‌کنه یکی گوشاشو چسبیده. قاعدتا گابریل بود که بلافاصله الستور نوردی کرده و رو سرش جا خوش کرده بود.
- چی شد ال؟ استعداد جفتمون پذیرفته شد؟

الستور بالا رو نگاه می‌کنه تا بتونه چشم تو چشم با گابریلی بشه که رو به پایین خم شده بود تا اونم بتونه با الستور چشم تو چشم بشه.
- جفتمون؟ فکر کردم خودت تنهایی می‌خوای برای این کار اقدام کنی.

گابریل جفت دستاشو با موفقیت بالا می‌بره.
- بل بل منم منظورم همین بود. من که بزودی تایید می‌شم، ولی تو هم شدی؟
- همیشه این اعتماد به نفست رو تحسین می‌کردم.

گابریل با خوش‌حالی می‌پره پایین و نفس عمیقی می‌کشه.
- هیچ کاری نشد نداره. وقتی بخوای می‌شه. همیشه.

الستور با یه تکون حرفه‌ای عصاشو به دست سایه‌ش می‌سپره و لبخند وسیع‌تری می‌زنه.
- مطمئنم کم استعداد نداری، ولی حالا کدومشو می‌خوای به نمایش بذاری؟

گابریل که توجهش به صف پشت سر الستور جلب شده بود که ناگهان جمعیت عظیمی توش جا گرفته بودن، سریع جواب می‌ده:
- در لحظه تصمیم می‌گیرم! ولی چطور یهو صف اینقد طویل شد؟ برم تا جا نموندم!

و هر دو جدا می‌شن. الستور برای انجام مشق شبی که حسن براش تعیین کرده بود و گابریل برای قرار گرفتن تو صف طویل استعدادیابی!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: شهر لندن
ارسال شده در: سه‌شنبه 18 اردیبهشت 1403 20:08
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 02:20
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 307
آفلاین
بعدی‌ای وجود نداشت. توی سالن هیچ‌کس نبود. یا در نگاه اول اینطور به‌نظر می‌رسید. بنابراین شهردار کوین خمیازه کشید، از جاش بلند شد، رفت یه گوشه، کلاه خوابشو گذاشت سرش، یه پتو و بالش هم از تو جیبش در آورد و همون‌جا دراز کشید. بعد دید که زمین سفته و نیاز داره روی چیز نرمی بخوابه. بنابراین یه تخت هم از توی کلاه خوابش بیرون کشید و دیگه با خیال راحت دراز کشید.
چشماشو بسته‌بود و سعی میکرد به چیزای ترسناک فکر نکنه و پاهاش رو هم زیر پتوش نگه‌داره که حس کرد دوتا چشم دارن توی تاریکی از پشت سر نگاهش میکنن. طبیعتاً کوین به هیولاها و این چیزا اعتقاد نداشت و براش این قضیه فاقد اهمیت بود. البته وقتی که حس کرد دوتا چشم دیگه هم از پایین تختش دارن نگاهش میکنن، یکم اذیت شد و تصمیم گرفت بچرخه و به پهلو بخوابه.

ولی خب این باعث نشد که حس گزش پشت گردنش و همه حسای بدی که ملت توی فیلمای ترسناک موقعی که هیولا داره از زیر تخت و توی تاریکی نگاهشون میکنه، از شهردار کوین دور بشه. در واقع، کوین هم تصمیم گرفت حالا که سناریو داره به سمت فیلم ترسناک شدن پیش میره، نقش خودشو بازی کنه و منبع این مشکل رو کشف کنه. آیا اشتباه بزرگی کرده بود؟ شاید!
آیا اگر چشماشو باز نمیکرد چشمایی که حس میکرد از توی تاریکی بهش زل زدن بالاخره حوصله‌شون سر میرفت و رهاش می‌کردن؟ شاید!
ولی متاسفانه کوین توی دام افتاده بود و چشماشو باز کرد و سایه گوزن-مرد مانندی رو دید که از زیر تختش بیرون اومده و مستقیم داره بهش نگاه میکنه. در هر شرایطی کوین جیغ میزد و میرفت پیش بلاتریکس. ولی در این لحظه انقدر خسته بود و خوابش میومد که فقط شونه‌هاشو بالا انداخت و سایه ترسناک رو کیش کرد و سایه هم که گیج شده بود، بهش نگاه کرد.

- اهم اهم.

اینبار دیگه کوین کاملاً هوشیار شد. و دید که سایه هنوز همون‌جاست و بهش زل زده و می‌خنده. البته، به نظر نمیومد صدا که انگار از یه رادیوی قدیمی پخش شده، از سایه اومده باشه.

- تو دیگه چی هستی؟
- الستور هستم، از دیدنتون خوشوقتم! برای آزمون استعداد یابی اومدم!

و این‌بار کوین جهت صدا رو که از پشت سرش میومد، به راحتی تشخیص داد، بنابراین چرخید و با مردی با کت و شلوار قرمز و ظاهری عجیب روبه رو شد که داشت عصاش رو توی دستش می‌چرخوند و با چشمای قرمزش به کوین نگاه می‌کرد.

- حالا چه استعدادی داری؟
- تا حالا چنین صدایی شنیدید؟ اگر این استعداد نیست پس چیه؟ هاهاهاها!

کوین می‌تونست قسم بخوره که علاوه بر صدای رادیویی الستور، تونست صدایی مثل حضار پشت صحنه که در حال تشویق هستن و صدای اونا هم از رادیو پخش میشه رو بشنوه.
شهردار تا به این لحظه در مورد استعدادهای خفن الستور قانع شده بود و حتی آماده بود برای اینکه از شر این مرد گوزن شکل که با لبخند مورمورکننده و چشمای بُرنده‌ش بهش خیره شده، خلاص بشه، به عنوان برنده اعلامش کنه که ناگهان نور شدیدی کل محل رو در بر گرفت.

- می‌بینم که داری معاهده حفاظت از کودکان رو حسابی نقض میکنی. وووی وووی ووی!

الستور یکم موقعیت رو سنجید. در مقابل قدرت‌های خارق‌العاده حسن نمی‌تونست کاری از پیش ببره، بنابراین با آرامش شونه‌هاشو بالا انداخت.
- من که کاری با شهردار نداشتم.
- اینو به سایه‌ت بگو! ووی ووی!

و توجه الستور به سایه‌ش جلب شد که می‌خواست دوباره از یه گوشه دیگه بپره جلوی کوین و پخ کنتش که حسابی بترسه. طبیعتا این‌حرکت زیاد به مذاق الستور خوش نیومد. در نتیجه عصاش رو یک‌بار به زمین کوبید و کوین و حسن نورانی دیدن که زنجیری از جنس سایه دور گردن سایه الستور تشکیل شد که انتهاش به عصای الستور میرسید.

- باشه ولی بهرحال از شرکت تو استعدادیابی منعی و باید سه بار از روی معاهده حفاظت از کودکان بنویسی و خلاصه شو برام بفرستی. ووی ووی!

الستور که لبخندش با اخم مخلوط شده بود، بحث بیشتری نکرد و محل رو ترک کرد. حسن هم ووی ووی کنان رفت به سمت هاگوارتز که جادوآموزان رو حسابی تراماتایز کنه.
کوین هم که خوابش پریده بود و دیگه این‌طوری واقعا نمی‌تونست واسه خودش آب قند درست کرد و شرکت کننده بعدی رو صدا کرد.
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: شهر لندن
ارسال شده در: دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 14:39
تاریخ عضویت: 1402/04/15
تولد نقش: 1402/10/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:30
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
پاتریشیا با اولین ورودش با صحنه ای مواجه شد که بر روی آن میکروفونی قرار داشت.
مردی که چهره ی مصمم داشت به پاتریشیا نگاه کرد. سپس سرش را پایین آورد تا لیست را ببیند.
- پاتریشیا! چه برایمان آوردی پاتریشیا؟
- استعدادی شگفت از نزد خودم!

پاتریشیا به سرعت خودش را جمع و جور کرد و لبخندی ملیح زد.

- الان استعدادت چیه؟
- یعنی اینم من باید بگم؟ نه دیگه پس اون موقع شما برای چیین؟

پاتریشیا سعی در این داشت که لبخندش را گشادتر کند ولی موفق نشد.

- خب غذا پختن بلدی؟
- آآ!
- لباس شستن چطور؟
- نه!
- مراقبت از حیوانات؟
- خیر!
- میشه بگی چی بلدی؟
- خب خیلی چیزا! مثل حرف زدن! حرف زدن! و باز هم حرف زدن!
- خسته نباشی عزیز دلم!
- زنده باشی!

پاتریشیا لبخندش را بزرگتر و بزرگتر کرد. آنقدر بزرگ که رنگش پرید و شبیه به یک مجسمه ی گچی شد.

- حالت خوبه دختر خانوم؟

پاتریشیا لبخند کجش را درست کرد و با حالتی کاملا جدی سرش را تکان داد.
- من می خوام از این لحظه به بعد فقط استعدادام رو شکوفا کنم! برات یه شعر بخونم!
- خب بخون!
- یه شعر بگو بخونم!
- چی بلدی؟
- نه دیگه تو بگو!
- خب! شعر مری یه بره کوچولو داشت رو بخون!
- منکه بلد نیستم!
- چی بلدی؟
- یه توپ دارم قل قلیه! سرخ و سفیدو آبیه...

شهردار آه بلندی کشید و پاتریشیا را به طرف گوشه ی سالن هدایت کرد.
- بعدی کیه؟
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در 1403/2/17 16:02:18