دیزی غر غر زنان، با شیشه پاک کن و دستمال به جان چراغ های روی صحنه افتاد تا دوده ی ناشی از نمایش با شکوه دراکو را تمیز کند.
_ اقای شهردار میشه به عوامل پشت صحنه بگین نور رو خاموش کنن؟ من باید دوده های روی چراغارو تمیز کنم!
پیش از انکه کوین دهان کوچکش را باز کند،چراغ ها خاموش شد.نه فقط چراغ های روی صحنه،بلکه چراغ های پشت،زیر،بک استیج و جریان برق شهری تا ده کیلومتری منطقه!
نور برگشت.اما تنها در میان صحنه.شخصی سفید و درخشان،معلق بین زمین و آسمان نمایان شد.زنی با موهای سفید،لباسهای سفید و اکسسوری سفید.منظره ای که برای یوریکا یک فاجعه و برای دیزی،یک شاهکار محسوب میشد.این،تمیز ترین منظره ای بود که دیزی بعد از یک روز تمیزکاری میدید.
فقط چیزی ایراد داشت.اینبار،روشنایی اصلا (روشن) بنظر نمیرسید!
مورگانا در حالی که تا میتوانست با صدای دورگه ی عجیب و غریبی شروع به صحبت کرد:
من،مورگانا لی فِی،وارث واقعی کاملوت،ملکه ی نور و روشنایی،محافظت کننده از برقِ رلم،شکننده ی زنجیر های اصراف برق،پاسدار خون و گوشت و پوست جادوگری،ورود خود را به مسابقات شما فانی ها اعلام میکنم!
شهردار کوین عینک دودی خود را به چشم زد،پایش را روی آن یکی پایش انداخت،سینه ای صاف کرد و گفت:
اع خانوم شِفیده شمایی؟
مورگانا هیروییک اِفکت خود را خاموش کرد.
_ آری خودم هستم! احیانا شما همان کودک خوش بر و روی تو پاتیل درز دار نیستید؟
_ ایشون جناب شهرداره!
مورگانا برگشت و در تاریکی دختر دست به کمری را دید که به نحو تهدید امیزی جارویی را به دست گرفته است.
پس از سکوتی چند،مورگانا که چشمانش از دیدن چنین جوانی با خونی اینگونه با ارزش،پر از اشک شده بود و تصمیم گرفته بود وی را در لیست کسانی بگذارد که میخواهد یادگاری نگهشان دارد،گفت:
پشت دریاها شهریست که درهای آن رو به تاریکی باز است و استیج ها جای کرکس هاییست که به شکل قناری رنگ شده اند اما با مخ طوطی!سهم آرتور های شلوار نشور،بودن روی استیج پادشاهیست و سهم مورگاناهای باشکوه،خواندن در انزوا!امروز آمده ام تا با قلبی آکنده از عشق،داستان زندگی ام را برایتان به ورطه ی کلام و صدا بیاورم!
مورگانا (هملت افکت) خود را خاموش کرد، پیانویی را بر روی استیج ظاهر کرد و درحالی که شنلش را پشت نیمکت می انداخت،پشت پیانو نشست.نفس عمیقی کشید،چینی خسته و تاثیر گذار بر پیشانی اش انداخت و به (فردی مرکوری افکت)،سوییچ کرد.
نور افکن نیاز نبود،چرا که مورگانا خودش به حد کافی صحنه را روشن کرده بود.
آخرین صدای فین یکی از حاضران در صف در سکوت فضا پیچید.مورگانا دست بر کلاویه ها گذاشت و موسیقی ملیح پیانو در فضا طنین افکند.
_ ماماااااااااان!من یکیو کشتم!...
اومدم بخورمش ولی...فهمیدم ایدز داشته!
مامااااااااااان!زندگی تازه شروووع شدهههههه!
ولی من الان باید برم معده مو شستشو بدمممم!!!
مامااااااااااااااان اووووو او اووووو!
شنوندگان آمدند نوت های اول را هضم کنند.آنها خیلی برای هضم حجم زیر بودن صدای مورگانا تلاش کردند.حتی تلاششان برای چپر چلاغ نکردن چهره شان هم ستودنی بود.اما در نهایت رو دل کردند.
صف بهم خورد و هرکسی دنبال چوب پنبه ای برای گذاشتن در گوش خود میگشت.
در همین گیر و دار بود که با رِد بازر (دکمه قرمز) شهردار،مورگانا دومین شکست احساسی خود را هم در دنیای جادوگری متحمل شد و دست از خواندن برداشت.
_ حقا که شما لایق شنیدن صدای آسمانی من نیستید!
و بعد در حالی که از جاناتان میخواست پیانوی پانصد کیلویی را جمع و جور کند،از روی استیج پایین آمد و گوشه ای در سایه ها نشست و شهردار
خوشمزه را زیر نظر گرفت.(معلومه که نمیرم!گشنمه و هنوز چیزی شکار نکردم!)
ویرایش شده توسط مورگانا لیفای در 1404/1/23 17:08:51
در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه
به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!
The white phantom of the opera