هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

فراخوان لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲:۲۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۳۱:۱۳
از تالار اسرار
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 389
آفلاین
خلاصه: سالازار اسلیترین چهار نفر از هر گروه را انتخاب کرده و آن‌ها را در یک رقابت اجباری و مرگبار قرار داده است. اولین مرحله از مسابقه در دشت خونی برگزار شد و در نهایت 9 نفر توانستند، اگرچه زخمی و ضعیف، به مرحله دوم برسند. (برای اطلاعات بیشتر در مورد داستان مرحله اول به این پست و پست‌های قبلی آن مراجعه کنید.)

اکنون مرحله دوم در مکانی به نام "معبد سایه‌ها" آغاز شده است و قوانین خاص خود را دارد: در این معبد چهار کلید باستانی پنهان شده است. تنها کسانی که این کلیدها را پیدا کنند و به‌طور همزمان از آن‌ها استفاده کنند، می‌توانند به مرحله بعدی راه پیدا کنند. اما دستیابی به این کلیدها اصلاً ساده نیست. معبد مملو از تله‌های مرگباری است که هر لحظه ممکن است جان شرکت‌کنندگان را بگیرد. همچنین موجوداتی وحشی و بی‌رحم در اینجا زندگی می‌کنند که برای حفاظت از کلیدها تربیت شده‌اند و به هیچ‌وجه به شرکت‌کنندگان رحم نخواهند کرد. علاوه بر این، فقط چهار نفر می‌توانند به مرحله بعد بروند، به همین دلیل شرکت‌کنندگان باید تصمیم بگیرند که با چه کسانی همکاری کنند و چه کسانی را قربانی.

در اولین اقدام، گادفری که به‌خاطر نور آفتاب مرحله اول ضعیف شده بود، به سرعت تام ریدل از هافلپاف را قربانی کرد تا هم تعداد شرکت‌کنندگان کمتر شود و هم انرژی از دست رفته خود را بازیابد. در همین حین، ریموس متوجه شد که گنجینه مرحله اول درون شکم ریگولوس بلک قرار دارد، گنجینه‌ای که ممکن است در مرحله دوم به شرکت‌کنندگان کمک کند. درست زمانی که همه در حال کنار زدن ناامیدی و تلاش برای کار گروهی بودند، سالازار درب قفسی را باز کرد و مانتیکورهایی به سوی شرکت‌کنندگان حمله کردند. نتیجه این حمله مرگ رزالین و ریگولوس بود. پس از رسیدن به این هدف، مانتیکورها از معبد خارج شدند و شرکت‌کنندگان را در حالی که خسته و درمانده بودند، تنها گذاشتند.
در نهایت، گنجینه‌های موسسان هاگوارتز (نیم‌تاج، قاب‌آویز و جام) از شکم ریگولوس بیرون آمد و به دست دوریا افتاد. او از این فرصت استفاده کرد و با ایزابل و گادفری معامله‌ای کرد که بر اساس آن اقدامی علیه اسلیترینی‌ها انجام نشود. در عوض، نیم‌تاج روونا به ریونکلایی‌ها داده شود. در پایان، گادفری به‌عنوان اولین نفر وارد اتاق بعدی معبد شد.

----
گادفری وارد اتاق بعدی شد، اتاقی تاریک و مرموز که در مرکز آن یک دیگ بزرگ پر از مایعی ناشناس قرار داشت. به‌زودی باقی شرکت‌کنندگان، یعنی ایزابل، ریموس، کوین، اسکارلت و دوریا نیز به اتاق وارد شدند. در گوشه‌ای از دیوار، یک لوح سنگی با حروف قدیمی حکاکی شده بود. همه جلو رفتند تا آن را بخوانند:

تنها کسانی که از استعدادهای منحصر به فرد خود بهره گیرند، موفق خواهند شد. معجون حقیقت را با هم بسازید.


همه برای لحظه‌ای گیج به هم نگاه کردند، تا اینکه گادفری نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد که تعدادی قفسه پر از مواد جادویی در کنار دیوار قرار دارد. برخی مواد ناشناخته و برخی دیگر شناخته شده، ولی چیزی عجیب به نظر می‌رسید؛ دستورالعمل نیمه‌کاره‌ای که کنار دیگ قرار داشت، نشان می‌داد که هنوز کارهای زیادی برای تکمیل معجون باقی مانده است. ناگهان صدای سالازار اسلیترین اتاق را پر کرد. صدایش به‌قدری پرطنین و مرموز بود که لرز بر اندام شرکت‌کنندگان انداخت.

- تنها با استفاده از بهترین ویژگی‌های خودتان می‌توانید این معجون را بسازید. هر یک از شما دارای توانایی‌هایی است که شما را به اینجا رسانده. این بار باید این ویژگی‌ها را به کار گیرید تا معجون نهایی را کامل کنید. به یاد داشته باشید، هر اشتباهی می‌تواند به بهای جان شما تمام شود.

صدای خنده‌ی سالازار در فضای اتاق پیچید و او ادامه داد:

- البته که گفتم تنها چهار نفر شانس خروج از این مرحله را دارند، اما این به هیچ‌وجه به معنای تضمین زنده ماندن شما نیست. اگر در تکمیل مأموریت شکست بخورید، همه شما نابود خواهید شد! از تمام توانایی‌ها و مهارت‌های خود بهره بگیرید و معجون را تکمیل کنید... وگرنه همگی با سرنوشتی مرگبار روبه‌رو خواهید شد.

هاله‌ای از ترس و اضطراب بر فضای اتاق سایه افکند، اما شرکت‌کنندگان می‌دانستند که راهی جز پیشروی ندارند.








پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵:۴۳ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۳۰
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 416
آفلاین
کنش و واکنش

در صورتی که به جسمی نیرو وارد کنید، آن جسم نیز معادل آن نیرو را در خلاف جهت به شما وارد خواهد کرد. این قانون در شرایط خلا بسیار ساده است؛ اگر در فضا یا حالت بی‌وزنی قرار دارید با ضربه زدن به یک تکه آهن، شما و آن آهن به یک اندازه از نقطه‌ی تماس فاصله خواهید گرفت.
اما وقتی نیروهای بیشتری مانند گرانش نیز به شما وارد می‌شود، با ضربه زدن به آن ممکن است استخوان‌های دستتان خرد شوند.
و وقتی به شما ضربه‌ای وارد می‌شود؟ باید تصمیم بگیرید که می‌خواهید آهن باشید یا استخوان.

شرایطی که بازیکنان در آن قرار داشتند، قطعا خلا نبود. اما آن‌ها باید تصمیم می‌گرفتند که اجازه دهند گرانش احساسات آن‌ها را پایین بکشد یا نه. اما همه در شرایط مشابهی نبودند؛ نیروهایی که به هر یک وارد می‌شد، متفاوت از دیگری بود و صادقانه بگوییم حتی اگر تصمیم می‌گرفتند زنده بمانند و تمام تلاششان را می‌کردند، باز هم نمی‌شد.
ریگولوس با آن ضعف و نزاری چطور می‌خواست قدمی جلوی قدم دیگر بگذارد؟ او، در برابر هر کنشی، استخوانی ضعیف بود؛ شکننده، توخالی و پوک.
رزالین شاید آن‌قدر ضعیف نبود اما برای او گرانش احساساتش بود که اوضاع را وخیم می‌کرد. اگر قرار بود ضربه‌ای به ریگولوس وارد شود، فداکارنه خود را قربانی می‌کرد.

بنابراین با حمله‌ی مانتیکورها، دور از انتظار نبود که رزالین، ریگولوس عزیز و نحیفش را رها نکند. صدای سم‌ها چنان شدید بود که گوش را کرد می‌کرد و دیگران همه با حداکثر سرعتی که می‌توانستند پناهی برای خود یافتند اما رزالین درحالیکه ریگولوس را در آغوش گرفته بود، چشمانش را بسته و منتظر پایان خود بود. منتظر معجزه هستید؟ اگر معجزه‌ای برای اسکورپیوس که به آتش کشیده شد، وجود داشت برای این دو تن هم وجود خواهد داشت. شاید له شدن زیر صدها سم وحشی و تکه‌تکه شدن با دندان‌های تیز، آنقدر هم دردناک نباشد. صدای لزج خرد شدن استخوان‌ها و بیرون ریختن امعا و احشا، منظره‌ی وحشتناک لُکه‌ای درهم‌پیچیده از گوشت له شده و خون تنها برای بازماندگان وحشتناک است. کسی که زیر پاهای سنگین مانتیکورها له شده است، بعید است چیز زیادی حس کرده باشد؛ یا حداقل این چیزی است که بازیکنان دیگر به آن امید داشتند.

به نظر می‌رسید تنها هدف از رها کردن مانتیکورها برای سالازار اسلیترین، حذف چند بازیکن دیگر باشد؛ چون با از بین رفتن ریگولوس و رزالین، مانتیکورها به طرزی معجزه آسا از معبد خارج شده و به دیگر بازیکنان حمله‌ور نشدند.
اسامی بازماندگان با درخششی که می‌توانست تحت شرایطی دیگر زیبا و ستودنی باشد، در آسمان نمایش داده شد.

هافلپاف: -
ریونکلاو: ایزابل مک‌دوگال، گادفری میدهرست
گریفیندور: ریموس لوپین، کوین کارتر
اسلیترین: اسکارلت لیشام، دوریا بلک

با رفتن مانتیکورها، همه از پناهگاه خود خارج شدند. گادفری با سرعت خون آشامی خود، ایزابل و کوین را در آغوش گرفته و در دورترین و تاریک‌ترین نقطه‌ی ممکن پناه گرفته بود. اسکارلت و دوریا، به بالای گارگویلی که کنار در سالن اصلی قرار داشت رفته بودند و ریموس خود را به دیوار چسبانده و بی‌حرکت مانده بودند بلکه توجه مانتیکورها را جلب نکند و به نظر می‌رسید تقریبا موفق بود. بجز خراشی زیر چشم چپش، سالم به نظر می‌رسید.

کوین دستانش را دور گردن گادفری حلقه کرده و سرش را در نقطه‌ی اتصال شانه و گردنش مخفی کرده بود. دست گادفری هم که روی سر کوین قرار داشت، به او این فرصت را نمی‌داد تا برگردد و با صحنه‌ی وحشتناکی روبرو شود که از جسم ریگولوس و رزالین باقی مانده بود.

هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت و همه مبهوت مانده بودند؛ واقعیت این است که مهم نیست چند نفر جلوی چشمانتان کشته می‌شوند، هر بار که این اتفاق می‌افتاد به همان اندازه‌ی بار اول، دلتان را آشوب می‌کند. فقط یاد می‌گیرید چطور آن را پنهان کنید.

دوریا در بین توده‌ی گوشت و استخوان باقیمانده، برق چیزی را دید و قدمی به آن نزدیک‌تر شد. ریموس اول به دوریا و بعد به جایی که چشمانش دوخته شده بود نگاه کرد. دوریا متوجه گنجینه‌ها شده بود. ریموس بلافاصله به سمت خون شیرجه زد اما دوریا که از قبل چوبدستی در دستش بود فریاد کشید:
-اکسیو!

به خاطر عجله، تنها نیم‌تاج، قاب‌آویز و جام نبود که به سمت دوریا و اسکارلت که در کنارش ایستاده بود، روانه شد. بلکه تمام آن توده‌ی خون به سمت آن‌ها حرکت کرد و جلوی پایشان به زمین افتاد. هر دو بلافاصله خم شدند و هر سه جسم را قاپیدند و با دستانی خون‌آلود و صورتی که قطرات خون به آن پاشیده بود از جا برخاستند. چوبدستی هر دو در حالیکه نفس نفس می‌زدند، به سمت بقیه گرفته شده و طلسمی جلوی پای ریموس، سنگ‌های سیاه را خرد کرد.

-معامله می‌کنیم!

دوریا وقتی این حرف را به زبان آورد، اسکارلت غرید.
-دیوونه شدی؟ چرا باید باهاشون معامله کنیم؟
-به هرحال جام و نیم‌تاج به درد ما نمی‌خوره!

ریموس قدمی محتاطانه برداشت.
-چه معامله‌ای؟
-سعی نکنین علیه ما اقدامی کنین و بعد از اینکه از معبد خارج شدیم، نیم‌تاج رو تحویل می‌دیم.

دوریا سپس به گادفری نگاه کرد.
-و همونطوری که قبل از این قرار شد، اول از همه برو داخل معبد.

ایزابل به سخن آمد.
-چرا باید قبول کنیم؟ تعداد ما بیشتره! می‌تونیم با هم دوئل کنیم و نیم‌تاج رو به دست بیاریم!
-خودت خوب می‌دونی که نمی‌تونی! فکر کردی تا کی می‌تونی از کوین کوچولو مراقبت کنی؟ به غیر اون مطمئنی خون‌آشام عزیزت، خونش رو نمی‌خوره؟

دوریا می‌دانست حرفش بی‌رحمانه است اما چاره‌ای نداشت. نمی‌خواست بمیرد، نه به این راحتی.
ایزابل با وحشت به سمت گادفری برگشت و کوین را از آغوشش بیرون کشید. می‌شد از چشمان گادفری دید که شکسته است. باید جبران می‌کرد، باید ثابت می‌کرد به ایزابل و کوین آسیبی نمی‌رساند.
-قبول می‌کنیم.

سپس گادفری به سمت در سالن اصلی رفت و وارد شد.


Between what is said and not meant & what is meant and not said, most of love is lost

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷:۴۴ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۶:۳۴
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 207
آفلاین
همیشه همینطور بود. یک عده گوشه ای از دنیا درحال کشیدن رنج و عذابی وصف ناشدنی بودند، درحالی که عده ای دیگر بی توجه به آنها مشغول رقص و پایکوبی بودند. مثلا آن زمان که منتخبین سالازار گیمز با نا امیدی به راه پیش رویشان نگاه می کردند، عده ای آن طرف زمین مسابقه، روی افراد شرط می بستند و منتظر بودند برنده بازی مشخص شود تا حسابی گالیون های مفت و مجانی به جیب بزنند.

سالازار از آن عده که از برگزاری بازی هایش استقبال می کردند، خوشش می آمد و دوست نداشت عنصری به اسم "ناامیدی منتخبین" باعث ناراحتی آنها شود. در نتیجه باید کاری می کرد تا بازیکنان از آن حالت منفعل خارج شوند. پس چوبدستی اش را به آرامی تکان داد و درب قفسی که درست داخل سالن و رو به روی منتخبین قرار داشت، باز شد...

زمین بازی

ریموس لوپین روی زمین نشسته و با دو دست سرش را گرفته بود. برای اولین بار در طول زندگی اش نمی توانست تشخیص دهد راه درست کدام است. اینکه طبق غریزه بقا عمل می کرد و آدم های اطرافش را می کشت یا آنکه می نشست و نظاره گر جان دادن خودش و عزیزانش می شد؟ اگر دامبلدور آنجا بود کدام راه را انتخاب می کرد؟

- ببینین. میدونم همتون ناامید شدین. اینجا نه مرلینی هست که بشه به درگاهش دعا کرد، نه ستاره دنباله داری که بشه با دیدنش آرزو کرد. با این حال باید ادامه بدیم... مجبوریم که ادامه بدیم!

صدای اسکارلت بود! برخلاف بقیه او خودش را هنوز نباخته بود. اینگونه صحبت کردن جسارت و شجاعتی بیش از حد نیاز داشت که خوشبختانه اسکارلت آن را داشت.
- جناب اسلیترین بهمون گفتن که تو این مرحله باید کار گروهی انجام بدیم. اگه هرکدوممون بخواد همینجا جا بزنه، هیچکس موفق به فرار از این بازی و مراحلش نمیشه! پس همه باید برای بقا بجنگیم.

حق با او بود. در این مرحله شعار "یکی برای همه، همه برای یکی" بسیار خودنمایی می کرد.
اما چرا؟
شاید دلیلش فقط این بود که سالازار اسلیترین می خواست دوباره اتحاد را بین آنها ایجاد کند. سپس وقتی اتحاد ایجاد شد، کاری کند که باز هم به جان یکدیگر بیفتند و از همراهانشان نردبانی برای موفقیت شخصی خود بسازند. او می خواست خودخواه بودن را به منتخبین یاد دهد.... می خواست جاه طلب بودن و تلاش برای بقا را یاد دهد... او می خواست معنای برتری واقعی را به همگان بفهماند!

برتری واقعی هم تنها نصیب جادوگری می شد که قوی باشد و به دیگران اهمیت ندهد. جادوگری که قدر قدرت جادوگری خود را به خوبی دانسته و به معنای اصالت واقعی پی برده باشد. چنین فردی دیگر به زندگانی ماگل زادگان اهمیتی نخواهد داد و در راستای اصالت واقعی خواهد کوشید.

اگر چنین چیزی واقعا هدفش بود پس می توانستی به راحتی نتیجه بگیری که سالازار اسلیترین واقعا باهوش است!


- با اسکارلت موافقم. باید بلند شیم و راه بیفتیم. نمیتونیم بدون جنگیدن برای زندگی، انتظار موفقیت داشته باشیم. شاید تو این راه بمیریم... شاید بکشیم... اما حداقل میدونیم تموم تلاشمونو برای حفظ زندگیمون کردیم و دیگه حسرتی نخواهیم خورد.

دوریا این ها را گفت و با چهره ای جدی به بقیه خیره شد. منتظر دیدن واکنششان بود. لوپین همچنان مردد به نظر می رسید. رزالین هم همینطور. ریگولوس چهره ای دردمند داشت و به نظر می رسید حرف های دوریا هیچ تاثیری رویش نگذاشته. اسکارلت سرش را برای اعلام موافقت با دوریا، تکان می داد. گادفری و ایزابل هم مصمم بودند. کوین اما نگاهش جای دیگری بود. به سالن تاریک نگاه می کرد و می لرزید.

لحظه ی بعد انگشت اشاره پسرک با ترس بالا آمد و به چیزی درون تاریکی سالن اشاره کرد. چشمانی درخشان از درون تاریکی به آنها زل زده بودند!

آن لحظه ترس بسیار بدی به جان منتخبین افتاد. اما زمانی ترس ها آنها به وحشت تبدیل شد که صاحبان چشمان از سالن بیرون جهیدند!

- مانتیـکورا! پناه بگیرین!

و با حمله مانتیکور ها، منتخبین به وضوح صدای شمارش معکوس آخرین تپش های قلبشان را شنیدند.




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶:۲۳ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
اُمید...
کلمه‌ای که تاکنون باعث زنده ماندن همه افراد حاضر در آن بازی مرگ و زندگی شده بود. تنها راه‌نجات‌شان از آن جهنم... تنها دلیل انسان ماندن‌شان...

ریموس لوپین، زندگی راحتی نداشت. ولی هیچکدام از مشکلات های زندگی‌اش، اینگونه نومیدش نکرده بود. انگار قصد سالازار اسلیترین نیز همین بود؛ نا امیدی آنها...

کوین به سرعت خودش را به ریموس رسانده بود. اما هرچقدر صدایش می‌زد، انگار او نمی‌شنید... انگار کر شده بود...

ریموس درد داشت؛ اما نه دردی جسمی... قلبش درد می‌کرد...! دیگر دلیلی برای زنده ماندن وجود نداشت. حتی اگر دلیلی هم بود، راهی بجز کشتن دیگران نبود.

رزالین سعی میکرد او را درمان کند. اما ریموس، هیچ حرکتی نمی‌کرد.
- نمی‌دونم چه مشکلی داره. تکون نمی‌خوره...

ایزابل کوین را در آغوش گرفت و ترحم‌آمیز به ریموس نگاه کرد.
- حال روحیش خوب نیست.

گادفری، افسرده چشم به ایزابل دوخت.
- هیچکدوم‌مون خوب نیستیم‌‌...

گادفری درست می‌گفت.
کوین کوچک دیگر نایی برای ادامه این بازی کثیف نداشت؛ حال ریموس نیز مشخص بود.
گادفری پشیمان بود و ایزابل افسرده...
حتی رزالین که مادر گروه بود، نمی‌توانست تحمل کند.
حتی اسکارلت و دوریا نیز، از ادامه دادن این بازی متنفر بودند.

- هیچ راهی نیست. هممون رو می‌کشه! حتی اگه برنده هم بشیم... خودش ما رو از بین می‌بره...

ریموس، آهسته این را گفت.
نگاه ها به او دوخته شد. غم‌انگیز بود... هیچکس نمی‌توانست با حرفش مخالفت کند.


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۴ ۱۶:۵۳:۱۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷:۱۹ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۱۴:۱۸
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 383
آنلاین
اگر ریموس خیال می‌کرد واقعا راه فراری از بازی‌ای که سالازار برایشان تدارک دیده بود و حسابی فکر همه‌جایش را کرده بود، دارد، در خیالی واهی به سر می‌برد. مگر تا به آن لحظه ندیده بود چطور تمام راهکارهایی که برای دور زدن سالازار یا عدم آسیب رساندن به هم اندیشیده بودند، با شکست مواجه شده بود؟

ای کاش تنها شکست خورده بودند... آن‌ها با هر راهکار بخشی از روحشان را از دست داده بودند، دوستانشان را.

با این که ریموس با امیدواری در جهت مخالف همگان می‌دوید، اما می‌دانست شاید هرگز موفق نشود. با این حال وقتی می‌بیند مسافت نسبتا خوبی را طی کرده است و هنوز سالازار مانعش نشده است، روحیه‌اش بیش از پیش قوی می‌شود. شاید واقعا سالازار به قدری درگیر سایرین شده بود که ریموس را فراموش کرده بود؟

- ریموس لوپین! واقعا خیال کردی می‌تونی به انتخاب خودت از بازی من بیرون بری؟

پاهای ریموس با شنیدن حرف‌های سالازار که در اطرافش ساطع می‌شد سست می‌شود و از سرعت دویدنش کاسته می‌شود. اما او شکست را نمی‌پذیرد. شاید پیش از این که سالازار بتواند اقدامی کند، به منطقه امنی برسد.

- فکر می‌کنی اگه گودریک اینجا بود بهت افتخار می‌کرد نه؟

ریموس انگار که حرف‌های سالازار را نمی‌شنود، به دویدن ادامه می‌دهد. سالازار که انتظار چنین یک‌دندگی‌ای از جانب ریموس را نداشت، بالاخره دیواری مرئی جلوی روی ریموس ظاهر می‌کند. سرعت دویدن ریموس به قدری زیاد بود که ضربه محکمی بر اثر برخورد با دیوار به او وارد شود. ریموس روی زمین می‌افتد و از درد به خود می‌پیچد.

- امیدوارم اون ذهن نه‌چندان باهوشت حداقل الان متوجه شده باشه که راه فراری از بازی سالازار نداری.

صدای سالازار قطع می‌شود و سکوتی ترسناک بر فضا حاکم می‌شود. لحظه‌ای بعد نیرویی جادویی ریموس را از زمین بلند می‌کند و در کل مسیری که با زحمت دوان‌دوان طی کرده، در یک چشم به هم زدن برگردانده می‌شود و درست پشت سر گادفری که آماده‌ی ورود به سالن بود کوبیده می‌شود.

نفس همه از این اتفاق در سینه حبس می‌شود و ریموس ناله‌ای دردناک سر می‌دهد. ایزابل از شدت ناگهانی بودن اتفاق فرصتی برای گرفتن چشمان کوین نداشت و کوین که از پشت سر ایزابل شاهد ماجرا بود، با چشم‌هایی گریان به سمت ریموس می‌دود.
- عمو ریموش.


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴:۱۹ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۶:۳۴
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 207
آفلاین
بگذارید قبل از اینکه درمورد اتفاقاتی که در سالن رخ داد حرف بزنیم، کمی به عقب برگردیم. به همان لحظه ای که "معادله برای گادفری خیلی راحتتر از آن شده بود که نیاز باشد حتی به آن فکر کند.
او، ایزابل و کوین به همراه یکی از اعضای اسلیترین از اینجا خارج می‌شدند. رزالین با آن همه حس مادری و مهربانی، ریگولوس با آن حال نزار و خسته تا همینجا هم خوش‌شانس بودند که دوام آوردند. می‌ماند دوریا و اسکارلت. هر کدام که قوی‌تر بود و بهتر می‌توانست از پس مشکلات و تله‌ها بربیایند به مرحله‌ی بعد صعود می‌کرد و نیازی نبود گادفری در مورد آن‌ها کاری بکند."


اما یک جای کار ایراد داشت! گادفری ریموس لوپین را فراموش کرده بود! به راستی لوپین آن لحظه کجا بود؟

در واقع هیچکس متوجه نشد که ریموس مدت ها پیش به راز هولناکی پی برده بود که وحشتی هزار برابر بیشتر از مرحله قبل را به جانش انداخته بود. وحشتی که باعث شده بود تا او برخلاف همیشه -که می ماند و تا آخر مبارزه می کرد- فرار کردن را به هراهی دوستانش ترجیح دهد.

در واقع... ریموس راز گنجینه مرحله اول را فهمیده بود!

همان لحظه که با ریگولوس مواجه شده بودند به این پی برده بود که حال پسرک طبیعی نیست. برادر بهترین دوستش نیاز به معاینه های تخصصی داشت و او تنها جادوگر مذکر جمعشان بود. او تنها کسی بود که می توانست بدون معذب کردن ریگولوس، به بازرسی بدنی اش بپردازد.

زمانی که تام روندا را کشت، او درحال اجرای طلسم هایی برای بهبود حال بلک جوان بود برای همین نتوانست برای دخترک کاری کند. اما این تنها چیزی نبود که ناراحتش می کرد، او هرگز نمیتوانست حتی کاری برای نجات ریگولوس بکند... زیرا که او هم قربانی این بازی و یا درست تر بگویم، بلیط رسیدن به آزادیشان بود!

شک ریموس زمانی به یقین تبدیل شد که سالازار بعد قتل روندا، بلافاصله آنها را به مرحه دوم انتقال داد. سالازار مرد سختگیری بود و به نظر نمی رسید بدون اینکه بازیکنان گنجینه را به دست آورند، به آنها اجازه عبور از آن مرحله را دهد. پس قطعا آنها به گنجینه رسیده بودند... و کسی جز ریموس از این موضوع خبر نداشت که گنجینه درون شکم ریگولوس بلک بود!

ریموس هنگام معاینه ریگولوس به اثرات جادوی سیاه باستانی برخورد کرده بود. جادوی سیاهی که سعی داشت جای بریدگی بزرگی که روی شکم پسرک ایجاد شده بود را بپوشاند. بریدگی ای که میتوانستی از طریق آن یک دیهم، یک فنجان یا یک قاب آویز را وارد بدن فرد مورد نظرت کنی.

با ادامه بررسی ها هم فهمید که ریگولوس بیشتر اعضای داخلی بدن خود را از دست داده است. زنده ماندش قطعا یک معجزه بود!
اما خب... دیری نمی پایید که منتخبین برای نجات جان خود هم که شده به جان ریگولوس می افتادند و تا شکمش را پاره نکرده و گنج خود را بر نمیداشتند، رهایش نمی کردند. و در هر صورت ریگولوس می مرد.

لوپین که به این راز وحشتناک پی برده و میدانست همراهانش تبدیل به هیولا شده اند، تصمیم گرفت راهی برای فرار و بعد کمک گرفتن از کسی بیابد. برای همین از گروه جدا شد و خلاف جهت حرکت آنها شروع به دویدن کرد...





پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴:۰۰ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۳۰
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 416
آفلاین
گادفری سرش را عقب انداخته بود و درحالی‌که خون از گوشه‌ی لبش می‌چکید، قهقهه می‌زد. چنان احساس سرخوشی به او دست داده بود که مدت‌ها بود آن را تجربه نکرده بود. حالا معادله خیلی راحتتر از آن شده بود که کسی نیاز باشد حتی به آن فکر کند. او، ایزابل و کوین به همراه یکی از اعضای اسلیترین از اینجا خارج می‌شدند. رزالین با آن همه حس مادری و مهربانی، ریگولوس با آن حال نزار و خسته تا همینجا هم خوش‌شانس بودند که دوام آوردند. می‌ماند دوریا و اسکارلت. هر کدام که قوی‌تر بود و بهتر می‌توانست از پس مشکلات و تله‌ها بربیایند به مرحله‌ی بعد صعود می‌کرد و نیازی نبود گادفری در مورد آن‌ها کاری بکند.

گادفری آهی از سر رضایت کشید و سرش را صاف نگه داشت و به ایزابل و کوین نگاهی نرم و پرمحبت انداخت.

اما همه‌ چیز همیشه آن‌طور که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود.

کوین درحالی‌که می‌لرزید و طوری خود را پشت دامن ایزابل قایم کرده بود که فقط کمی از موها و یکی از چشمانش دیده می‌شد، با وحشت به گادفری نگاه می‌کرد و ایزابل دستش را جلوی کوین گرفته بود؛ مانند مادری که می‌خواهد از کودکش در برابر حیوانی وحشی محافظت کند. اما سنگین‌تر از همه‌ی این‌ها، چشمان گردشده‌ی ایزابل بود؛ چشمانی که روزی در آن موج‌های آبی دریا با آرامش تکان می‌خورد، حال چنان از فرط هراس درهم‌شکسته بود که بعید بود هیچ بادبان امیدی در آن سربردارد.

می‌گویند سوگ پنج مرحله دارد؛ انکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی و پذیرش.

گادفری سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد؛ احتمالا تمام این‌ها ترشحات بی‌خود مغزش بود. انکار.
قدمی به سوی ایزابل و کوین برداشت اما ایزابل این‌بار دودستی کوین را که پشتش بود گرفت و قدمی به عقب برداشت.

-ایزابل...
صدای گادفری موقع گفتن اسمش درهم شکست.

-چطور تونستی؟
ایزابل با صدایی آرام این را گفت.

-چطور تونستم؟ چطور تونستم؟ تو هم همین‌کارو کردی! توی لعنتی سه نفر رو کشتی! نکنه یادت رفته؟

گادفری فریاد می‌کشید و درونش می‌سوخت. خشم.

-ولی من بعد از کشتن هیچ‌کدوم، اینطور جنون‌آمیز نخندیدم! تو، تو از کشتن تام لذت بردی! تام یکی از ما بود!
-من این کار رو برای محافظت از تو کردم! برای محافظت از اون پسربچه که اینقدر دوسش داری! من... من...

گادفری دستانش را داخل موهایش برد و سرش را فشار داد. سپس با چشمانی امیدوار به سمت ایزابل برگشت.
-من دیگه این کار رو نمی‌کنم! می‌دونم وحشت کردی! می‌دونم! ولی قسم می‌خورم از این به بعد کاری رو بکنم که می‌گی!
چانه زنی

ایزابل طوری به گادفری خیره شده بود که انگار عقلش را از دست داده است. چطور می‌توانست بعد از آنکه آن‌طور وحشیانه خون تام را از رگ‌هایش بیرون کشیده و قهقهه‌ی سرخوشی سر داده است، این‌طور صحبت کند؟

گادفری درحالیکه دستش را ملتمسانه به سمت ایزابل دراز کرده بود، قدم دیگری به سمتش برداشت و این‌بار هم ایزابل قدمی به عقب رفت.
گادفری دستش را پایین انداخت و قطره‌ای اشک از چشمانش به پایین چکید. افسردگی.

حال در سرسرای معبد، سه گروه دونفری و یک نفر تنها ایستاده بود. رزالین و ریگولوس کنار دیوار و دورتر از همه نشسته بودند، دوریا و اسکارلت درحالی‌که با دقت اتفاقات را نگاه می‌کردند در نزدیک‌ترین نقطه به ورودی سالن اصلی معبد بودند، ایزابل با کوین که پشت سرش پنهان شده بود و گادفری چندقدمی آن طرف‌تر از او بین دو گروه دیگر قرار داشتند.
گادفری با چشمانی خیس به اطرافش نگاه کرد. او تنها بود و به نظر می‌رسید هیچ راه فراری از این تنهایی ندارد. پذیرش.

دوریا به در سالن نگاه کرد، در تمام این مدت در فکر این بود که بدون اینکه توجهی را به خود جلب کنند با اسکارلت وارد سالن شوند؛ اما این‌ کار خطرناک به نظر می‌رسید، بهتر بود کسی اول پیش‌قدم می‌شد؛ یا شاید بهتر است بگوییم، پیش‌مرگ.

پس با صدایی آرام اما محکم، سکوت سردی را که حاکم شده بود، شکست.
-دیگه وقتی برای دعوا نداریم، باید کسی داوطلب بشه تا اول وارد سالن بشه.

ایزابل دهانش را به نشانه‌ی اعتراض گشود اما صدایی دیگر او را متوقف کرد.
-من اول می‌رم.

همه به گادفری خیره شدند که با قدم‌هایی استوار به سمت در سالن قدم برمی‌داشت.
شاید سوگ مرحله‌ي دیگری هم دارد: جبران.


Between what is said and not meant & what is meant and not said, most of love is lost

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸:۵۸ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۵۳:۲۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 298
آفلاین
در حالی که آن مکان تاریک با سایه های متحرک هولناکش باعث وحشت همگان شده بود، گادفری از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید و داشت با خودش کلنجار می رفت تا دهانش را باز نکند و قهقهه ی سرمستانه سر ندهد. او نه تنها خوشحال بود، بلکه قدردان هم بود و دوست داشت در برابر سالازار زانو بزند و از او تشکر کند که آن ها را به این مکان آورده.

حالا که نور خورشید گادفری را شکنجه نمی کرد و حیات را ذره ذره از وجودش بیرون نمی کشید، حالش خیلی بهتر شده بود، هرچند خودش را ضعیف و رنجور نشان می داد تا بتواند نقشه اش را عملی کند. او تصمیم داشت به یکی از همراهانش حمله کند و خون او را تا آخرین قطره بنوشد تا انرژی از دست رفته اش را بازیابد و بتواند در این مرحله از مسابقه دوام بیاورد.

بر خلاف بقیه ی شرکت کنندگان او از فکر کشتن همراهانش چندان دجار عذاب وجدان نشده بود. بعد از تمام سختی های جسمی و روحی ای که در مرحله ی قبل متحمل شده بود، بعد از آن جهنم آفتاب سوزان، عبارت عذاب وجدان برایش مثل یک لطیفه به نظر می رسید. حالا او دیگر آن خون آشامی نبود که می خواست خوب باشد.

اوه، بله، خون آشام. موجودی که ذاتا نسبت به انسان ها بی تفاوت است و تنها با تلاش و رنج فراوان می تواند نسبت به آن ها حس همذات پنداری و دلسوزی داشته باشد. تلاش و رنجی که گادفری در تمام عمرش سعی کرده بود متحمل شود تا در تاریکی سقوط نکند. ولی حالا دیگر نمی خواست یا نمی توانست در مسیر همیشگی اش قدم بردارد.

او به خون آشام تبدیل شده بود تا بتواند تا ابد زندگی کند و نمی توانست به خودش اجازه بدهد که یک کلمه ی ساختگی به نام انسانیت که آن هم هیچ سنخیتی با خون آشام ها نداشت، جلویش را بگیرد.

به علاوه در این جمع تعدادی مرگخوار حضور داشتند و مگر غیر از این بود که سبک زندگی گادفری همیشه شکار اشرار از جمله مرگخوارها بوده؟ در دنیا فقط دو مرگخوار بودند که او نمی خواست کوچک ترین صدمه ای به آن ها بزند، ایزابل مک دوگال که مایه ی تپش قلبش بود و کوین کارتر که برای ایزابل بسیار عزیز بود. بقیه ی مرگخوارها فقط حکم غذا را برای گادفری داشتند، حکم جنایتکارانی که باید نابود شوند.

پس آماده شد تا به یکی از آن ها حمله کند. ترجیح می داد فعلا کاری به اسلیترینی ها نداشته باشد، چون در صورت کشتن یکی از آن ها دیگری در صدد حمله به او برمی آمد. ولی در مورد تام این طور نبود. رزالین مهربان تر و خوش قلب تر از آن بود که بخواهد به خاطر مرگ همگروهی اش از او انتقام بگیرد یا لااقل گادفری این طور فکر می کرد.

در حالی که سرش پایین بود و طوری راه می رفت که انگار در حال درد کشیدن است، به آهستگی خودش را به پشت تام رساند و در یک لحظه دستانش را محکم دور او حلقه کرد و دندان های نیشش را در گردن او فرو برد و با سرعتی مافوق طبیعی خون او را نوشید. نوشید و نوشید تا این که تام تبدیل به یک مخلوط چروکیده از گوشت و پوست و استخوان شد و بعد گادفری همان طور که گوشت و پوست خودش ترمیم می یافت و موهای سرش رشد می کرد، بقایای قربانی اش را روی زمین انداخت و این بار دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و شروع کرد به قهقهه زدن.

همراهانش با حالتی شوکه به او خیره شدند، به او که حالا پوست سیاه و سوخته اش مثل مرمر سفید شده بود و به جنازه ی تام که موقع مرگ حتی فرصت نکرده بود فریاد بزند.



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱:۰۵ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۳۱:۱۳
از تالار اسرار
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 389
آفلاین
خلاصه: سالازار اسلیترین چهار نفر از هر گروه را انتخاب کرده و آن‌ها را در یک رقابت اجباری و مرگبار قرار داده است. اولین مرحله از مسابقه در دشت خونی برگزار می‌شود و شرکت‌کنندگان باید گنجینه‌ی موسس گروه خود را پیدا کنند. ابتدا صحبت از اتحاد علیه سالازار بود، اما شرکت‌کنندگان خیلی زود فهمیدند که نمی‌توانند قوانین بازی را به نفع خود تغییر دهند. در وهله‌ی اول، به دلیل کم‌کاری، خود سالازار ۴ نفر از شرکت‌کنندگان را از بین می‌برد. سپس قوانین جدیدی اعلام می‌شود: اول اینکه همه‌ی افراد در قفسی نامرئی گرفتار شده‌اند و راهی برای فرار ندارند، و دوم اینکه فقط دو نفر از هر گروه می‌توانند به مرحله دوم "سالازار گیمز" بروند. در ادامه، ۱۲ نفر باقی‌مانده تصمیم می‌گیرند که با هم همکاری کنند و یک مبارزه‌ی ساختگی به نمایش بگذارند تا سالازار فریب بخورد و کسی آسیب نبیند. اما سالازار متوجه این ترفند می‌شود و اسکورپیوس را به آتش می‌کشد و او را جلوی چشم دیگر شرکت‌کنندگان از بین می‌برد.

در نتیجه این حوادث، ایزابل مک‌دوگال ابتدا گابریل را می‌کشد که ایده فریب دادن سالازار را داده بود و سپس ریموس را تحت کنترل خودش در می‌آورد تا ساکورا را هم بکشد. به این ترتیب، تنها یکی از نمایندگان هافلپاف باقی می‌ماند تا مرحله دوم مسابقات شروع شود. در این میان، شخصیتی به نام ریگولوس که به نظر می‌رسد بدون گروه است، به جمع شرکت‌کنندگان اضافه می‌شود.


برای اطلاعات بیشتر در مورد تور دوم سالازار اسلیترین به این تاپیک مراجعه کنید.

----
تام در میانه بحث داغ میان لوپین و ایزابل ایستاده بود. هر کلمه‌ای که به گوشش می‌رسید، مانند پتکی بر قلبش کوبیده می‌شد. احساس می‌کرد که در میان طوفانی از احساسات گیج و سردرگم است؛ از یک طرف فشار روانی ناشی از شرایط دشوار بازی و از طرف دیگر مسئولیتی که به عنوان رهبر گروه هافلپاف بر دوشش سنگینی می‌کرد. او می‌دانست که باید تصمیم بگیرد، یک تصمیم که شاید بتواند سرنوشت خودش و گروهش را تغییر دهد. ولی چگونه؟ چگونه می‌توانست کسی را برای مرگ انتخاب کند؟
تام از شخصیت سالازار خبر داشت؛ او می‌دانست که سالازار ممکن است به طرز غیرقابل پیش‌بینی و بی‌رحمانه‌ای عمل کند. این نگرانی عمیق در دلش جا گرفته بود که اگر خودش به سرعت تصمیم نگیرد، سالازار ممکن است به جای آنکه فقط یکی را بکشد، همه‌شان را قربانی کند. به همین دلیل، او می‌دانست که نمی‌تواند این تصمیم را به دست زمان یا اتفاق بسپارد. باید خودش وارد عمل می‌شد.
اما این تصمیم برای تام آسان نبود. درونش مبارزه‌ای شدید میان وجدان و غریزه‌ی بقا در جریان بود. از یک طرف، نمی‌توانست رزالین را بکشد؛ او باید از ریگولوس مراقبت می‌کرد. از طرف دیگر، تام به شدت از مرگ خود می‌ترسید؛ شاید این خودخواهی بخشی از ذات او بود، چیزی که از میراث خانواده اسلیترین به او رسیده بود. در نهایت، انتخاب به وضوح برایش روشن شد: روندا. قلبش با این تصمیم به لرزه افتاد، اما هیچ راه دیگری به نظرش نمی‌رسید.
تام به آرامی به سمت روندا حرکت کرد، هر قدمش مانند یک ضربه محکم به وجدانش بود. چشمانش پر از اشک شده بودند، ولی او نمی‌توانست متوقف شود. روندا که تام را دید، بلافاصله متوجه آنچه قرار است رخ دهد، شد. اما برخلاف آنچه انتظار می‌رفت، او بدون مقاومت سرنوشتش را پذیرفت. چشمان هر دویشان پر از اشک بود، ولی در کمال ناباوری، روندا آرام و بدون ترس به استقبال مرگ رفت.
تام در حالی که اشک‌ها بر گونه‌هایش می‌غلطیدند، در یک لحظه تصمیم گرفت و با دلی سنگین، کار را تمام کرد. روندا بی‌صدا و بدون درد از دنیا رفت، و تام در آن لحظه چیزی جز خلأ و تهی درون خود احساس نکرد. همه چیز برای لحظه‌ای متوقف شد. تام نمی‌توانست باور کند چه کرده است.



ناگهان، تمام 7 نفر از بیابان ناپدید شدند و در چشم به هم زدنی خود را در مکانی جدید به همراه 2 شرکت کننده اسلیترینی یافتند: معبد سایه‌ها. معبدی که نامش به‌تنهایی لرزه بر اندام هر کسی می‌انداخت. فضای تاریک و هولناکش با دیوارهایی که به طرز عجیبی از سایه‌ها و تاریکی ساخته شده بودند، بلافاصله هاله‌ای از وحشت بر دل‌هایشان انداخت. نور اندکی که از شعله‌های سبزرنگی بر دیوارهای معبد می‌تابید، تنها بر ترس و اضطراب آن‌ها می‌افزود. هر گوشه از معبد در سایه‌ای از تاریکی فرو رفته بود، و سکوتی سنگین و مرگبار همه جا را فرا گرفته بود.
در این لحظه‌ی دهشتناک، صدای خنده‌های سالازار از دیوارهای تاریک معبد طنین انداخت، خنده‌هایی که همچون پژواک‌های مرگبار در گوش‌هایشان پیچید و قلب‌هایشان را پر از خشم و ناامیدی کرد. هر خنده‌ی او به مثابه زهر تلخی بود که در رگ‌هایشان می‌دوید. سالازار با تمسخر به آن‌ها تبریک گفت، تحسینی که بیشتر از آنکه نشانی از قدردانی باشد، تمسخری زهرآلود بود. او به آن‌ها یادآوری کرد که چگونه به سرعت دوستانشان را قربانی کرده‌اند، و این کلمات مانند خنجری در قلب همه‌شان فرو رفت. هرکدام از آن‌ها با این حقیقت تلخ مواجه شدند که در این بازی مرگبار، هیچ‌کس بی‌گناه نخواهد ماند و هر تصمیمی که گرفته‌اند، باری سنگین بر دوششان خواهد گذاشت. اسامی شرکت‌کنندگان باقی‌مانده بر روی دیواری در معبد، جلوی چشمان شرکت‌کنندگان ظاهر شد.

اسلیترین: دوریا بلک و اسکارلت لیشام
هافلپاف: تام ریدل و رزالین دیگوری
ریونکلاو: ایزابل مک‌دوگال و گادفری میدهرست
گریفیندور: ریموس لوپین و کوین کارتر
بی‌گروه: ریگولوس

سالازار سپس قوانین مرحله دوم "بازی‌های سالازار" را با خونسردی و لذت توضیح داد. او معبد سایه‌ها را به عنوان صحنه‌ای جدید برای بازی مرگبارشان معرفی کرد، جایی که آن‌ها باید با هم بجنگند، تله‌ها را پشت سر بگذارند و در نهایت فقط چهار نفر از آن‌ها بتوانند به مرحله بعدی برسند. هر کلمه‌ای که از دهان سالازار خارج می‌شد، مانند باری سنگین بر دوش شرکت‌کنندگان می‌نشست و آن‌ها را به عمق وحشت و تنش فرو می‌برد.

- تبریک می‌گم که تونستین تا این مرحله زنده بمونین. ولی حالا نوبت به مرحله دوم سالازار گیمز می‌رسه، جایی که تنها چهار نفر از شما می‌تونن از اون زنده بیرون بیان. در این معبد، چهار کلید باستانی پنهان شده. تنها کسانی که این کلیدها رو پیدا کنن و به‌صورت همزمان از اون‌ها استفاده کنن، می‌تونن به مرحله بعدی برن. اما این کار به این سادگی‌ها نیست. در این معبد تله‌های مرگباری قرار داده شده که هر لحظه ممکنه جان شما رو بگیره. همچنین موجوداتی در اینجا زندگی می‌کنن که برای محافظت از کلیدها تربیت شدن و هیچ رحمی به شما نخواهند کرد.اما این تنها مشکل شما نیست. فقط چهار نفر از شما می‌تونن به مرحله بعدی برن. پس باید تصمیم بگیرین که با چه کسانی همکاری کنین و چه کسانی رو قربانی. هر تصمیمی که بگیرین، عواقبی داره. در اینجا هیچ‌کس به‌تنهایی نمی‌تونه زنده بمونه، اما هیچ‌کس هم نمی‌تونه به همه اعتماد کنه.

شرکت‌کنندگان با شنیدن قوانین مرحله دوم، احساس کردند که زانوهایشان از خستگی و ترس به لرزه افتاده‌اند. پس از آنچه در مرحله اول تجربه کرده بودند، نمی‌دانستند که آیا توان ادامه دادن دارند یا نه، اما خیلی زود فهمیدند که چاره‌ای جز پیش‌روی ندارند. سالازار با صدایی سرد و بی‌رحم ادامه داد:

- شما تا پایان این بازی یاد می‌گیرین که در این دنیا تنها یک قانون وجود داره: بقا. پس از حالا به بعد، هر لحظه‌تون یک آزمونه. به‌یاد داشته باشین، شما نه تنها باید با موجودات و تله‌ها مبارزه کنین، بلکه باید با همدیگه هم بجنگین. فقط چهار نفر از شما زنده می‌مونن. بقیه؟ خب... بقیه، سرنوشتشون چیزی جز مرگ نخواهد بود.


او سپس خنده‌ای شیطانی سر داد که در تمام فضای معبد طنین‌انداز شد و ادامه داد:

- زمان شما شروع شده. زنده بمونین... یا بمیرین.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۲ ۱۵:۰۴:۲۸



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶:۰۳ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۶:۳۴
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 207
آفلاین
لوسیفر یک زمانی فرشته محبوب خدا بود. اما به علت نافرمانی کردن، از بهشت رانده شد. این داستان قدیمی را تقریبا همه شنیده بودند. چه آنهایی که به کلیسا می رفتند، چه آنهایی که نمی رفتند. هرکسی نظر و اعتقاد خودش را برای این داستان داشت. اما چیزی که مسلم بود و همگان موافقش بودند، این بود که لوسیفر زمانی فرشته بود. یک فرشته باشکوه! فرشته ای که بخاطر خودخواهی به قعر جهنم تبعید شد.

ایزابل اما فرشته نبود. انسان بود. و مانند دیگر انسان ها، عیب و ایراد و شگفتی ها و زیبایی های خودش را داشت. ولی او هم لحظه ای که تصمیم گرفت با تمام وجود از عزیزانش حفاظت کند، به اعماق جهنم سقوط کرد. جهنمی که در آن صدای خنده های گابریل را می شنید، چشمان بی روح ریموس لوپین را می دید و از تماشای چهره غمزده ساکورا، به هراس می افتاد.

وقتی تصمیم گرفت گابریل را بکشد، فهمید که هرگز آدم سابق نخواهد شد. تا ابد مجبور بود با عذاب وجدان زندگی کند و شب ها خواب دخترک شاداب را ببیند که منتظر دوستش الستور است تا برای نجاتش بیاید. میدانست قرار است زندگی اش تبدیل به کابوسی هراس انگیز شود، ولی چاره دیگری نداشت. گاهی برای محافظت از چیزهایی که دوست داری باید دست هایت را کثیف کنی.

وقتی لوسیفر با آن همه پاکی و خلوص یک فرشته واقعی، سقوط کرده بود، ریموس نمیتوانست انتظار داشته باشد که ایزابل سقوط نکند. ایزابلی که هزاران زخم خورده بود و بار زیادی روی دوشش سنگینی می کرد.

- تو... هر وقت یه اتفاق بد تو مدرسه میفتاد، فوری میرفتی اساتید رو خبر می کردی.

صدای ایزابل که گویا از ته چاه در می آمد، باعث شد که لوپین سرش را بالا بیاورد و به او خیره شود. بانوی مرگخوار بی حال به نظر می رسید و سرش را به بازوی گادفری تکیه داده بود. ریموس لوپین هم بالای سر ریگولوس ایستاده بود و داشت به کمک رزالین، زخم هایش را درمان می کرد.

- هر وقت یکی درحال غرق شدن باشه و تو نتونی به کمک اون چوبدستیت کاری براش بکنی، میری فوری غریق نجات پیدا می کنی.

لوپین دوست نداشت جوابی به ایزابل بدهد. از دستش دلخور بود که باعث مرگ ساکورا و گابریل شده بود. اما ایزابل همچنان به حرف زدن ادامه داد:
- همیشه راه درستو انتخاب می کنی... همیشه از یه بزرگتر کمک میگیری... اما هیچ وقت خودت نمی پری تو آب...
- چون ممکنه هردومون باهم غرق بشیم!

ریموس خشمگین شده بود. اگر ایزابل میدانست آوردن غریق نجات کار درستی است، پس چرا باز هم او را مورد بازخواست قرار می داد؟

- واسه همینه همیشه آدم خوبه‌ی داستانی...

ایزابل لبخند تلخی زد و سرش را پایین انداخت:
- واسه همینه که هیچ قت نمی فهمی اونی که درحال غرق شدنه چه حس و حالی داره... تو هیچ وقت درکش نمی کنی.

لوپین منظور او را فهمید. هر دو در یک موقعیت بودند. فقط لوپین تصمیم گرفته بود از آرمان ها و عقاید خودش دفاع کند و سر حرفش بماند تا به کسی آسیب نرساند. و ایزابل هم می خواست از آرمان های خود تبعیت کند. می خواست خانواده اش را به هر قیمتی که شده زنده نگه دارد. و این موضوع برای لوپین زنگ خطری بود که می گفت مرگ نفر بعدی، یعنی فردی از گروه هافلپاف، در راه است...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.