هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸:۱۴ یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۹:۵۹
از عمارت بیچارگان بلک
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 84
آفلاین
هنگامی که همه بچه ها در فکر فرو رفته بودند تا راه حلی برای نجاتِ شومینه پیدا کنند، گابریل تصمیم گرفت از قوری چای دل بکند. او چند هیزم تمیز از روی زمین جمع کرد و به کنار شومینه نشست. به آرامی تک تک هیزم ها راتوی شومینه گذاشت و وردی مخصوص، هیزم ها را آتیش زد. شعله‌ی هیزم بخاطر شومینه بیشتر شد و به اطراف خود نور، گرما و آرامش هدیه داد.

- می‌بینی شومینه؟ اگه من همین هیزم هارو روی زمین عادی روشن کنم، گرمای زیادی منتقل نمیکنن. شایدم خیلی سریع اتیششون خاموش بشه. اما تو آتیش رو بیشتر می‌کنی.
- خب که چی؟
- این یعنی همه ما به تو احتیاج داریم تا زنده بمونیم. اگه تو نباشی، بچه ها از سرما یخ می‌‌زنن، غذاهامون زود سرد میشن! همین چایی رو ببین. اگه روی آتیش تو درستش میکردم خیلی خوشمزه تر میشد

گابریل صادقانه حرف می‌زد. به شخصیت او نمی‌آمد که بخواهد کسی را فریب دهد یا از حیله و نیرنگ استفاده کند. و همین صداقتش... توجه شومینه را جلب کرد. حالا دیگر احساس پوچی نمی‌کرد. یک گروه به بزرگی ریونکلاو به او احتیاج داشت! پس او باید قوی می‌بود، باید تا آخرین لحظه به آنها کمک می‌کرد. البته اعتراف به چنین چیزی سخت به نظر می‌رسید.

- باشه حالا، کی برمیگردیم سرسرا؟ من می‌خوام برگردم خونه!

ریونی های خسته و کلافه، با شنیدن جمله اخر شومینه، همه با خوشحالی از جایشان پریدند.

- گابریل، از این به بعد فرشته‌ی نجات مایی
- من فقط حقیقت رو گفتم

هرچه که بود، داستان را به اتمام رسانده بود! پس ریونی ها با خوشحالی شومینه را بلند کردند و به سمت سرسرای خود بازگشتند. داستانی طولانی، و ملال آور نیز به اتمام رسید اما این به معنای پایانِ کار این گروه نیست. ماجراجویی های بیشتر و سختتری انتظارشان را می‌کشد!

پایان


تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱:۳۵:۳۹ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۳

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۰۹:۵۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 717
آفلاین
- نه دیگه کار من از این حرفا گذشته!

شومینه کیسه خون را پس زد و زانوی غم در بغل گرفت.
- از کجا شومینه شدم؟! شومینه شدنم بهر چه بود؟!

ریونی‌ها سعی کردند به او دلداری دهند.
- تو که زمستونو گرم می‌کنی برامون دلت میاد شومینه نباشی؟
- تازه همیشه کنارت جمع می‌شدیم کلی گل می‌گفتیم و گل می‌شنفتیم یادته؟

آلنیس اشاره‌ای به دم سفید پشمالویش کرد.
- زمستونا که دمم یخ می‌زد همیشه تو گرمش میکردی.

به نظر نمی‌آمد که حرف‌های ریونکلاوی‌ها تاثیر چندانی بر روی شومینه گذاشته باشد. به هر حال برای یک شومینه ضد حال بدی بود که در اوج گرما و روشنایی ناگهان با بارش بارانی خاموش و درمانده شود.

شاید ریونی‌ها باید برای برگرداندن روحیه او دست به اقداماتی عملی‌تر می‌زدند پس تصمیم گرفتند پیشنهاداتی ارائه و بارش فکری انجام دهند.

- باهاش مدیتیشن و مراقبه کنیم؟
- ببریمش پیش روان‌دهنده‌های مرکز مشاوره؟
- ببریمش دیاگون خرید کنه حالش عوض شه؟


تصویر کوچک شده
جادوآموز برتر جام چهارگانه هاگوارتز

In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴:۴۲ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۹:۵۹
از عمارت بیچارگان بلک
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 84
آفلاین
چوب ها با شعله ور ترین شعله ها می‌سوختند و دودشان آسمانِ آبی رنگ را، خاکستری کرده بود. آسمان ناراحت بود که رنگ آبی و زیبای خودش را از دست داده و ابر های سفیدش، حالا تبدیل به دود و غبار شده! ابر ها همانند کودکان او بودند، و چه غمی بزرگتر از غمِ مادریست که شاهد مرگ کودکانش باشد؟ ایمان اشک ریخت و اشک ریخت، و قطره اشک هایش همانند باران به روی درخت ها بارید.

ـ بارون داره میاد؟ پس چرا شوره؟
ـ شاید آب دریا تبخیر شده رفته تو اسمون، آب دریا هم که شوره.

استدلال ریونکلاوی ها حتی خود کلاه را نسبت به انتخابش به شک می‌انداخت. اما کار از کار گذشته بود! گابریل که حالا فنجان چایش خالی شده بود، قوری پری‌گونش را از کیفش درآورد و رو به آسمان گرفت. طولی نکشید که قوری پر شد، سپس به سرعت قوری را روی آتشی که در حال خاموش بودن بود گرفت و تفاله چای را داخل قوری ریخت.

ـ کسی چای شور نمی‌خواد؟ محصول بالاسری‌مون

در این بین، شومینه که آتشش خاموش شده بود، به برگهای سوخته نگاه می‌کرد و با افسردگی آه می‌کشید. حالا افسردگی‌اش صدبرابر بیشتر از قبل شده بود. او دیگر نمی‌خواست شومینه باشد. دیگر نمی‌خواست در دنیایی که آب وجود دارد، او هم وجود داشته باشد! گادفری و بردلی به سرعت سمت شومینه قدم برداشتند. گادفری کمی از ذخیره خونش را به سمت شومینه گرفت و بردلی شروع به نوازش موهای شومینه کرد.

ـ شومینه جان، اینو بخور بعدش می‌بریمت خونه. دوباره روشنت می‌کنیم... اونجا هیچ آبی هم وجود نداره که بتونه خاموشت کنه


تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳:۲۲ دوشنبه ۲ مهر ۱۴۰۳

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۰۹:۵۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 717
آفلاین
- باید برای پیدا کردن شومینه به دنبال رد پاش بگردیم!
- شومینه مگه رد پا داره؟ مگه اصلا پا داره؟
- نداره؟!
- نه! با تک ماده توی ریونکلاو قبول شدی نه؟
- خب حالا... نمی‌خواد هوش‌تو به رخ‌مون بکشی! نذار بگم هر روز پشت در مرلینگاه تالار گیر می‌کنی چون نمی‌تونی معماشو حل کنی!
- ایش! خب توی اون لحظات حساس و حیاتی پشت در مرلینگاه، چطوری باید به راه‌ حل معماش فکر کنم؟! ببینم الان منظورت این بود من خنگم؟!

گابریل که میان دو ریونکلاوی در حال دعوا نشسته بود، فنجان چای‌‌اش را سر کشید.
- واقعا خیلی خوبه که توی این هوای مطلوب جنگل و بوی سوختن چوب سعی دارین با صحبت، کدورت‌هارو بین خودتونو حل کنین.
- به من پس گردنی زدی؟! یه بادمجونی زیر چشمت بکارم که مروپ هر جا ببیندت باهات میرزا قاسمی درست کنه!
- مال این حرفا نیستی!
- این عالیه که در حین حل کدورت‌هاتون سعی دارین توی این منظره زیبای آتیش سوزی با فعالیت فیزیکی و ورزش بوکس به سلامتی خودتون کمک کنین.

دقایقی بعد...

دو تابوت در وسط جنگل قرار داشت که ریونکلاو‌ی‌ها دور آن جمع شده بودند.

- مرلین بیامرزدشون... ریونکلاوی‌های خوبی بودن.
- آخی... انقدر ورزش کردن تصمیم گرفتن مثل گادفری برن استراحت کنن.

گادفری سرش را از تابوت سومی که دور از دو تابوت دیگر قرار داشت، بیرون آورد.
- راستش گب، بعید می‌دونم اینا رفته باشن توی تابوت فقط استراحت کنن... آم... ببینم، حالا این بوی سوختگی از چیه؟
- جنگل تصمیم گرفته خودشو گرم کنه گادفری. بیا نگاه کن خیلی منظره قشنگیه!

گادفری از داخل تابوتش بیرون آمد و با منظره جهنمی از آتش که زبانه می‌کشید و شومینه‌ای که در وسطش آواز می‌خواند و با خوشحالی می‌رقصید، رو به رو شد.
- یا کنت دراکولا برام استوکر! بجنبین تا خاکستر نشدیم... باید شومینه رو برداریم و برگردیم تالار.

اما به نظر می‌رسید که شومینه خوشحال‌تر از آن باشد که بخواهد برداشته شود و با ریونکلاوی‌ها به تالارشان بازگردد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۳ ۰:۴۶:۵۴

تصویر کوچک شده
جادوآموز برتر جام چهارگانه هاگوارتز

In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ جمعه ۹ مهر ۱۴۰۰

مرگخواران

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 51
آفلاین
نبودن شومینه، دردسر جدید ریونکلاوی‌ها بود، ولی از طرفی شومینه با تعجب در میان جنگل در حال قدم زدن بود.
درختان، نهال‌ها و چوب‌های تر و خشک همه جا افتاده بود. شومینه باورش نمی‌شد آن همه چوب را یک جا، در آن جنگل بزرگ، ببیند. بالآخره، او چوب‌های زیادی را سوزانده بود؛ شاید حالا به نظرش چوب‌های کمی سوزانده بود. شومینه آنقدر فکر کرد که نفهمید به کجای جنگل رسیده است که الان به درختان قد بلند سرو رسیده است.
- چی میشد اگه منم اینا رو می‌سوزندم. به هر حال کار من سوزوندنه. اینا رو هم اگه بسوزونم، رکورد می‌زنم!

افکار شومینه با صدای خفه‌ی افتادن یک درخت بریده شد.

- هوم... هر جور درختی هستی، بعدا می‌بینمت!

شومینه این را گفت و دوباره به قدم زدن در جنگل ادامه داد.
اما آن طرف، اعضای ریونکلاو برای پیدا کردن شومینه، باید فکری می‌کردند.
با افتادن آن درخت بخت برگشته سرو در آن سر جنگل، پاتریشیا ریشه‌هایش را رها کرد و نشست تا در کنار درخت پیری، گریه کند. ریونکلاوی‌ها که واقعا وقت دلداری دادن پاتریشیا را نداشتند، لینی و آلانیس را فرستادند تا پاتریشیا را آرام کنند.
لینی یکی از برگ‌های پاتریشیا را ناز کرد.
- یه درخت بود پترا! قول میدم یکی دیگه در میاد!
- ولی همه این درختا دل دارن! حرف می‌زنن‌‌. اون درخته که الان جیغ زد، از بچه‌های همسایه قدیمی محله‌ی درختای سرو بود. خانواده فعالی در زمینه زیاد کردن سرو‌ها داشت. خیلی بد شد.
- چقدر دقیق.
- درخت سرو خوبی بود. کلا هم ۴۵ سالش بود. خیلی جوون بود.
- من از نظر شما درختا هنوز به دنیا نیومدم، نه؟!

پاتریشیا میان گریه، خنده‌اش گرفت.
- اگه سن انسان‌ها و درخت‌ها یکی بود، آره. خیلی نهال گوگولی‌ای هم بودی. من ولی یه درخت ۲۸ ساله تو جسم یه دختر ۱۷ ساله‌ام! تفاوت من با بقیه اینه.

آلانیس به پاتریشیا تکیه داد.
- اگه درختا حرف می‌زنن‌‌، یعنی میشه ازشون سوال کرد که شومینه رو دیدن یا نه.

پاتریشیا جیغ زد.
- چطور می‌تونی وقتی یه درخت مرده اینو بگی؟! چطور می‌تونی...

همانطور که پاتریشیا، آلانیس را تنبیه می‌کرد، لینی از روی برگ پاتریشیا بلند شد و به سمت جمعیت ریونکلاوی رفت. حرف آلانیس را تکرار کرد و نظرشان را پرسید.
حالا با ایده‌ای که آلانیس داده بود، دو راه برای بازگشت داشتند. از درختان سوال می‌کردند یا خودشان به دنبال رد پای شومینه می‌گشتند و به تنهایی شومینه را پیدا می‌کردند؟


Dico debere eum multum


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ دوشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۰

آلانیس شپلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۰۱:۲۸ شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
خلاصه: شومینه ی تالار ریونکلا حوصلش سر رفته و می خواد یک جای جدید رو ببینه ریونی ها می برنش شمال، اما شومینه میگه هیزم بیشتری می خواد ریونی ها برای پیدا کردن هیزم میرن به جنگل و پاتریشیا رو دیدن ازش خواهش کردن بهشون چوب بده اونم به شرط دیدن تالار ریونکلا قبول می کنه. الان می خوان برن شومینه را بردارن و با پاتریشیا برگردن به تالار.
-----------------------------------------------------------------------

- بدون کیسه صفرا هم زنده میمونی؟
پاتریشیا این سوال رو پرسید و با کنجکاوی به تام خیره شد.

- البته! فکر می کنم بمونم.

ریونی ها لحظه ی از کشیدن پاتریشیا برداشتند.

- اوف خسته شدم.
- منم.
- سنگینی ها!
- نمی تونی خودت بیای؟

- خودم بیام؟ البته که می تونم.
پاتریشیا دو تا از شاخه هایش را به عنان پا زیر تنه اش گذاشت و دنبال ریونی ها راه افتاد.

ریونی پس از چشم غره رفتن به پاتریشیا راه را ادامه دادند.

- راستی شومینه کجاست؟ مگه قرار نبود اینجا باشه؟





پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹

میزوهو یوشی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۴ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۳۳ شنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۲
از چوبدستی متنفرم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 10
آفلاین
ریونی ها به سمت تالار می رفتند و پاتریشیا را هم به دنبال خود میکشیدند. یوشی نزدیک به پاتریشیا حرکت می کرد و سعی میکرد با خودش حرف نزند و به وسوسه گاز زدن پترا غلبه کند.
_بذاری یه گاز به شاخه هات بزنم، گمونم!
_چی؟ معلومه که نه!

انگار درخت ها هم حساسیت داشتند چون پترا بلافاصله بعد از این حرف یوشی از خواب پریده بود. به هر حال شاخه های او خط قرمزش بودند!

_اما من میزنم، گمونم!

یوشی بعد از زدن این حرف به سمت تنه ی پترا دوید و گاز محکمی به آن زد.

_
_خیلی حال داد. گمونم.
_اول از من چوب میخواین بعد گازم می زنین! اصلا نمی دم!

بچه های ریونی که با زحمات زیادی پترا را راضی کرده بودند افتادند بر روی دنده غر زدن. که نا گفته پیداست که کار همیشگیشان است.
_ببین چیکار کردی یوشی!
_حالا دیگه بهمون چوب نمیده.
_بعد از این همه زحمت؟!
_باید به جنبه مثبت ماجرا نگاه کنید گمونم. ما داشتیم با حواس پرتی شومینه رو اینجا جا میذاشتیم و میرفتیم تالار گمونم.
_عه وا! راس میگه ها! بریم شومینه رو هم برداریم بعد بریم. ضمنا، من کیسه صفرا مو هم جا گذاشتم!

ریونی ها نگاهی به تامِ بلا کیسه صفرا انداختند و دوباره به سمت شومینه راه افتادند.


ویرایش شده توسط میزوهو یوشی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۹ ۱۴:۴۵:۲۴
ویرایش شده توسط میزوهو یوشی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳۰ ۸:۰۸:۱۱

در برابر دندون هام همتون شت و پت میشید، گمونم!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۷:۵۹ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۴:۲۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
در حالی که ملت ریونی،در حال پیدا کردن انسانی فداکار برای مذاکره با درخت بودند، صدای دخترانه ای توجه آنها را جلب کرد.
_سلام ،من دیزیم .آبنبات میخوری؟
_اووم ...
_فکر کردن نمی خواد که ،بیا یه دونش ضرر نداره.

درخت یا همان پاتریس آبنبات را از دیزی گرفت و با دقت نگاهی به آن کرد ،بعد سریع آبنبات را در دهانش گذاشت و مَلچ ملوچ کنان مشغول خوردن شد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا دوبار درخت به خواب رفت.

_عه ! چی شد پس؟
_هیچی از آبنبات های خواب آورم خورد ،فکر نمیکردم اینقدر زود جواب بده‌.
_ایده ی بدی نبود. خوب حالا چجوری شاخه هاشو قطع کنیم؟
_معلومه دیگه با تبر.

همان لحظه صدای جیغ گوشخراشی (که مانند آن را فقط ربکا میزد) همه را سرجایشان میخ کوب کرد.
_تبببببر !واقعا که! دیگه به ریونی جماعت هم نمیشه اعتماد کرد.

درخت این را گفت و سعی کرد تا از ملت ریونی فاصله بگیرد.

_الان یعنی به ما کمک نمیکنی؟
_نه! عمرا!
_دلت میاد به ریونی جماعت کمک نکنی؟
_راستش نه!
_پس میشه چند تا از شاخه هاتو بدی ما ،ببریم پیش شومینه ؟
_میدم اما به یه شرطی .

ملت ریونی که از شرط گذاشتن های درختان خسته شد بودند ،با حرص فراوان شرط این یکی را هم قبول کردند.
_باز ما باید چیکار کنیم؟
_کار سختی نیست ،فقط منم باهاتون میام.
_جان؟
_منم باهاتون میام ، خیلی دوست دارم تالار ریونی ها رو ببینم. قبول میکنین یا نه؟

بعد از آن همه خستگی و اتفاقات دیگر چاره ای جز قبول کردن خواسته پاتریسِ درخت نبود. بنابراین ملت ریونی همراه پاتریس و شاخه هایش به سمت شومینه راه افتادند.



پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 51
آفلاین
درخت خمیازه‌ای کشید و کش و قوسی به شاخه‌هایش داد. برگ‌هایش را تکانی داد و دستی به آن‌ها کشید تا مرتب‌شان کند.

-این چرا اینجوریه؟
-اصلا این درخته؟

درخت با شنیدن این حرف از دهان تام برگشت و چپ چپ به او نگاه کرد.
-بله که درختم. اصلا چی فکر کردی با خودت؟! فکر کردی چیم؟!

تام که شوکه شده بود با گیجی به اطرافش نگاه کرد و سعی کرد حرف‌های درخت را هضم کند.
-این چی میگه؟

درخت چشمانش را در حدقه چرخاند و نگاهی به جماعت ریونی کرد. وقتی متوجه شد آنها چه کسانی هستند، جیغ بلندی کشید و جماعت ریونی متعجب‌تر شدند!
-وایــــــی! شماها ریونی هستین؟ اومدین دنبال من؟ میدونم که دلتون برام تنگ شده بود!

تام و ویلبرت با دهانی باز به یکدیگر نگاه کردند.
-برای اولین بار تو عمرم باهات هم‌فکرم ویلبرت.
-منم اولین بارمه تام.

درخت ریشه‌هایش را از زیر زمین درآورد و سمت ریونی‌ها به راه افتاد.
-منو می‌شناسین دیگه! پاتریشیام، پاتریشیا وینتربورن. همونی که پترا و پتریس و خیلی چیزای دیگه صدام می‌کردین!
-یا کتابای روونا!
-روونا نجاتمون بده.
-این دیگه چیه؟

پاتریشیا که از تعجب ریونی‌ها ناراحت شده بود، همان‌جا نشست و شروع کرد به گریه کردن.
-شما حقوق... تمامی درختا رو... زیر پا گذاشتین. این حرفتون... بیشتر از تبر... درد داشت. نه، کمتر درد داشت. در کل خیلی درد داشت!

تام نفس عمیقی از سر کلافگی کشید و با خودش گفت:
-روونایا، به کدوم گناه نابخشودنی‌ای مرتکب شدم که باید این و ویلبرت رو تحمل کنم؟!

جماعت ریونی هم کلافه‌تر به پاتریشیای درختی که زار زار گریه می‌کرد نگاه کردند.
-نمیشه گریه نکنی؟
-نه! تا شما عذرخواهی نکنین نه!

تام برای آرام کردن بحث‌ها جلو آمد و میان بحث ریونی‌ها با پاتریشیا پرید.
-پترا، حالا ما یه چیزی گفتیم، تو ناراحت نشو!
-باشه.
-آفرین!

تام برگشت و به ریونی‌ها نگاه کرد. با صدای خیلی خیلی آرام، به طوری که پاتریشیا نشنود به ریونی‌ها پیشنهادی داد.
-نظرتون چیه، شاخه‌های پترا رو بدیم به شومینه؟
-به نظرت میذاره؟
-چه بخواد چه نخواد، باید بهمون شاخه‌هاشو بده. مثلا یه ریونیِ فداکاره!
-اوه آره. پس حالا کی میره به پترا بگه ما شاخه‌هاشو می‌خواییم؟

اینجا بود که جماعت ریونی ساکت شدند و منتظر شخص شجاعی بودند که حاضر است این کار را انجام دهد.


Dico debere eum multum


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 34
آفلاین
جوزفین AUX جادویی را از کلر گرفت و به ماشین وصل کرد ، و با خوشحالی فراوان دکمه ی پخش را زد ‌.

We will we will rock you

_آهان همینه .
_ این خزبلات چیه گوش میدین.
_شما به این میگین خزبلات‌.
_آره خزبلاتِ.

تام سعی میکرد ، تمرکزش را بر روی رانندگی پراید دورنگ بگذارد ،اما مگر ملت ریونی میگذاشتند. بنابراین, AUX جادویی را در آورد و از شیشه به بیرون پرتاب کرد.

_میدونی من برای اون چند گالیون داده بودم؟
_اصلا برام مهم نیست.
_۱۰۰ گالیون پول کمی نیست. وایسا من میخوام پیدا شم.
_ مگه سریال ایرانی که تا یه چیزی میشه از ماشین پیاده میشن.

کلر که از این حرف تام قانع شده بود ، با حالتی پوکر فیسانه خیلی ریز از کادر بیرون رفت . تا دشت بالایی دیگر هیچ مشکلی جز اینکه پراید چپ کرد و ملت ریونی مجبور شدند ، راه را پیاده ادامه دهند ، پیش نیامد .

_بلاخره ... رسیدیم ... .
_مصدوم که ندادیم ، دادیم؟
_جز هلنا که غش (قش)کرد ، جوزفین که فشارش افتاد و شیلا که وسط راه برای گرفتن مار قطبی ، گم شد ، دیگه تلفات نداشتیم.

با این اتفاقات دل نشین ملت ریون برای جلوگیری از بحران جدید به سمت تک درخت وسط دشت رفتند.
_خا.. پوف...خا...پوف
_تا حالا درختی دیدی که خروپف کنه؟
_آره،همین الان.
_یکی بیدارش کنه.
_ با هم صداش کنیم.یک دو سه‌

ریونی ها درخت را صدا زدند، اما صدایی از درخت در نیامد ، چند بار این کار را تکرار کردند ولی هیچ فایده ای نداشت. تا اینکه صدای زنگ یه ساعت آمد و درخت از خوابِ به اصطلاح نازش بیدار شد.


Kind,Calm,smart
Be yourself and do not change your self in any way







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.