درخت خمیازهای کشید و کش و قوسی به شاخههایش داد. برگهایش را تکانی داد و دستی به آنها کشید تا مرتبشان کند.
-این چرا اینجوریه؟
-اصلا این درخته؟
درخت با شنیدن این حرف از دهان تام برگشت و چپ چپ به او نگاه کرد.
-بله که درختم. اصلا چی فکر کردی با خودت؟! فکر کردی چیم؟!
تام که شوکه شده بود با گیجی به اطرافش نگاه کرد و سعی کرد حرفهای درخت را هضم کند.
-این چی میگه؟
درخت چشمانش را در حدقه چرخاند و نگاهی به جماعت ریونی کرد. وقتی متوجه شد آنها چه کسانی هستند، جیغ بلندی کشید و جماعت ریونی متعجبتر شدند!
-وایــــــی! شماها ریونی هستین؟ اومدین دنبال من؟ میدونم که دلتون برام تنگ شده بود!
تام و ویلبرت با دهانی باز به یکدیگر نگاه کردند.
-برای اولین بار تو عمرم باهات همفکرم ویلبرت.
-منم اولین بارمه تام.
درخت ریشههایش را از زیر زمین درآورد و سمت ریونیها به راه افتاد.
-منو میشناسین دیگه! پاتریشیام، پاتریشیا وینتربورن. همونی که پترا و پتریس و خیلی چیزای دیگه صدام میکردین!
-یا کتابای روونا!
-روونا نجاتمون بده.
-این دیگه چیه؟
پاتریشیا که از تعجب ریونیها ناراحت شده بود، همانجا نشست و شروع کرد به گریه کردن.
-شما حقوق... تمامی درختا رو... زیر پا گذاشتین. این حرفتون... بیشتر از تبر... درد داشت. نه، کمتر درد داشت.
در کل خیلی درد داشت!
تام نفس عمیقی از سر کلافگی کشید و با خودش گفت:
-روونایا، به کدوم گناه نابخشودنیای مرتکب شدم که باید این و ویلبرت رو تحمل کنم؟!
جماعت ریونی هم کلافهتر به پاتریشیای درختی که زار زار گریه میکرد نگاه کردند.
-نمیشه گریه نکنی؟
-نه! تا شما عذرخواهی نکنین نه!
تام برای آرام کردن بحثها جلو آمد و میان بحث ریونیها با پاتریشیا پرید.
-پترا، حالا ما یه چیزی گفتیم، تو ناراحت نشو!
-باشه.
-آفرین!
تام برگشت و به ریونیها نگاه کرد. با صدای خیلی خیلی آرام، به طوری که پاتریشیا نشنود به ریونیها پیشنهادی داد.
-نظرتون چیه، شاخههای پترا رو بدیم به شومینه؟
-به نظرت میذاره؟
-چه بخواد چه نخواد، باید بهمون شاخههاشو بده. مثلا یه ریونیِ فداکاره!
-اوه آره. پس حالا کی میره به پترا بگه ما شاخههاشو میخواییم؟
اینجا بود که جماعت ریونی ساکت شدند و منتظر شخص شجاعی بودند که حاضر است این کار را انجام دهد.