هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۱:۵۳:۵۴ شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور اول مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی دوم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید از بازیکنان دو تیم پیامبران مرگ و مردمان خورشید.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ دوشنبه 7 آبان در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶:۱۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۷:۲۸
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 501
آفلاین
پیامبران مرگ درمقابل مردمان خورشید
سوژه: پرواز ممنوع
پست سوم و آخر


محل تجمع تیم پیامبران مرگ پس از بازی

آیا واقعا همه چیز به نفع پیامبران مرگ تمام شده بود؟ آن روز پس از اینکه بازی اتمام یافت و همگی در چادرهایی که بهشان داده بودند، بله چادر و نه هتل‌های شیک هندی با دیوارهای سفید و فواره‌ای در وسط حیاط که از دهان دلفین آن آب به بیرون می‌پاشید، دوریا با عصبانیت رو به اعضای تیمش کرد و با چهره‌ای به سرخی سیب، اگر صادق باشیم به سرخی ژامبون گوشت ۶۰ درصد، فریاد کشید.
-این چه وضع بازی کردنه؟

سالازار در حالیکه روی صندلی چوبی گهواره‌مانندی می‌نشست و چشمانش را می‌بست به آرامی گفت:
- بازی رو بردیم و داور هم مرد. چیز مهم دیگه‌ای وجود نداره.

لرد سیاه هم که دوباره داشت وارد فاز «دختر هندی بی‌قراره، عاشق شده و خبر نداره» می‌شد، قدمی به سمت در چادر برداشت:
- ما می‌رویم برقصیم.

در این هنگام دوریا با سه قدم بلند به سمت لرد سیاه رفت که پشتش به او بود و پس‌کلگی محکمی به ارباب تاریکی‌ها زد. با توجه به اینکه همه می‌دانیم سر تام ریدل در طی زمان چقدر کَل شده است، می‌توانید تصور کنید چه صدایی در چادر پیچید.
همگی در سکوت فرو رفتند. حتی هیدیس که همیشه لبخندی مرموز به لب داشت و زودیاک که چهره‌اش همواره بی‌تفاوت بود، با چشمانی گرد به دوریا نگاه می‌کردند و منتظر واکنش لرد سیاه بودند. لرد ولدمورت با شوکی آمیخته به غضب به سمت دوریا برگشت و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید.
- حرف نباشه!

دوریا این را با عصبانیت گفت و لرد سیاه ساکت شد. حال فقط بُهت کامل در چهره‌اش نمایان بود. سپس دوریا به سمت سالازار اسلیترین برگشت و انگشت اشاره‌ش را به سمت او گرفت.
- و تو! نمی‌تونی یه بار هم که شده اون فکر ماگل‌زده‌ت رو بذاری کنار و درست بازی کنی؟ ما باید اینطوری ببریم؟ با ترسوندن؟ نمیشه یه بار هم که شده درست ببریم؟ ها؟ ها؟ ها؟

دوریا سپس به سمت آتنا، هیدیس، زودیاک و داوینچی برگشت. اما هر چهارتای آن‌ها با هم دست‌هایشان را به نشانه‌ی تسلیم بالا بردند. دوریا پشت چشمی نازک کرد و جیغ کشید.
- ای مرلین! من چه گناهی کردم که با این‌ها افتادم؟ اون گلرت هم که معلوم نیست کدوم جهنمی مونده! از یه جایی به بعد دیگه کنار زمین ندیدمش! اگه یکیمون مصدوم می‌شد می‌خواستیم چه خاکی به سرمون بریزیم؟

سالازار به آرامی گلویش را صاف کرد.
- می‌خواستن عروسش کنن و نمی‌خواست عروس بشه پس…
- خب که چی؟ خب که چی؟ ها؟ ها؟ ها؟ فقط حرفش رو می‌زنه که برای اسلیترین هر کاری می‌کنه؟

دوریا سپس صدایش را کلفت کرد، سینه‌اش را داد جلو و درحالیکه زیرچشمی به بقیه نگاه می‌کرد ادای گلرت را درآورد.
- به خاطر اسلیترین و قدرت هر کاری می‌کنم! یه یه یه!

با این حرکت، لرد ولدمورت شروع به خندیدن‌های ریز دخترانه کرد که به جای «ها ها» تبدیل به «هی هی» با صدای زیر شده بود. دوریا به سمت لرد برگشت و چشم‌غره‌ای رفت.
- آخه خیلی بامزه اداش رو درآوردی. خب دیگه من برم که برقصم.

و سپس دوباره به سمت در چادر رفت تا خارج شود.

- پس‌کلگی بس نبود، کتک می‌خوای؟

دوریا درحالیکه دستانش را روی کمرش گذاشته بود با چشمانی که از آن آتش که سهل است، خود طبقه‌ی هفتم جهنم می‌بارید به او خیره شده بود. لرد سیاه لحظه‌ای به دوریا نگاه کرد و سپس برگشت و کنار سالازار نشست.
- حالا که فکر می‌کنم رقصیدن خیلی هم خوب نیست.

دوریا سپس در حالی‌که دستانش را به نشانه‌ی تهدید به سمت اعضای تیم گرفته بود، با صدایی خشن گفت:
- تا من می‌رم گلرت رو پیدا کنم هیچ‌کدومتون حق ندارین از چادر خارج بشین! مفهومه؟

همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تأیید تکان دادند و دوریا با قدم‌هایی محکم از چادر خارج شد.

دو ساعت بعد

- بیا داخل!
- نمیام! نمی‌خوام! باید برگردم وگرنه…

در همان لحظه، دوریا درحالیکه پشت یقه‌ی گلرت را گرفته بود وارد چادر شد.
- توضیح بده چرا آخر بازی روی نیمکت نبودی؟

نیازی به توضیح نبود چرا که در همان لحظه آهنگی هندی پخش و شاهرخ خان با دسته گلی بزرگ وارد چادر شد.
- گلرت عزیزم!

گلرت با دیدن شاهرخ خان جیغ بنفشی کشید و دور چادر شروع به دویدن کرد. حالا تو بدو آهو بدو. شاهرخ خان هم که پشت سر او می‌دوید، از جیبش جعبه‌ای مخملین و قرمز را درآورد.
- گلرت جانم!
- نمی‌خوام! نمیام!

سالازار اسلیترین نگاهی تاسف‌بار به یار غارش انداخت و با صدایی اندوهگین گفت:
- گلرت چرا اینطوری در می‌ری؟

واقعیت این بود که شاهرخ خان بلافاصله بعد از اینکه مطمئن شده بود گلرت همراه تیمش به هند آمده است، بدون اینکه کسی از حضورش در ورزشگاه آگاه شود، یواشکی خود را به چادرهای محل اقامت تیم پیامبران مرگ رسانده و تخت خواب گلرت را غرق در گل‌های رز کرده بود.
گلرت در واقع پیش از اینکه بازی به پایان برسد، در همان صحنۀ شنیع رقص لرد ولدمورت، تصمیم گرفته بود به چادر خودش برگردد تا بلکه این کابوس زودتر تمام شود. اما خبر نداشت کابوس بدتری انتظارش را می‌کشد. تخت‌خوابش پر از رز بود و شاهرخ‌خان در لباس سفید دامادی و شاخه‌ای گل رز میان دندان‌هایش منتظر گلرت بود.
- نه چک زدیم نه چونه، عروس اومد به خونه کرتاهه…

وقتی گلرت با ترس و لرز، درحالی‌که همچنان دور چادر می‌دوید، نفس‌نفس‌زنان این داستان را تعریف می‌کرد، سالازار نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و ناگهان قهقهه‌ای بلند سر داد که چهار ستون نداشته‌ی چادر را لرزاند. در این میان لرد ولدمورت با چهره‌ای وحشت‌زده به گلرت نگاه می‌کرد.
- یکم اگر رقصیدن کرتاهه، انرژی‌های منفی دور شدن کرتاهه…

دوریا دیگر خسته شده بود، دوریا دیگر حتی عصبانی هم نبود. صورتش را به سمت سقف گرفت و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود و صداهای اطرافش را نمی‌شنید، آهی سوزان که نه، آهی سوخته از نهادش برآمد.
- من از کاپیتان بودن استعفا می‌دم.

با گفتن این حرف، گلرت و شاهرخ خان از دویدن بازایستادند. لرد که در تلاش بود حرکت موجی دست در رقص را یاد بگیرد در همان حال خشکش زد و سالازار اسلیترین درحالی‌که همچنان می‌خندید و بشقابی پر از غذای هندی روبرویش و یکی از لپ‌هایش پر از غذا بود به او خیره شدند. آتنا، هیدیس، زودیاک و داوینچی هم که یا با یکدیگر دست به یقه بودند یا داشتند نقشه‌ی قتل یا تابلو می‌کشیدند در همان حال ماندند.

- پس کی کاپیتان باشه؟ اگه کاپیتان نداشته باشیم، کی برامون غذا بگیره؟

دوریا سری تکان داد، روی پاشنه‌ي پایش چرخید و از چادر خارج شد.

سپس چون یادش رفته بود جمله‌ی آخر و تاثیرگذارش که تنها برای ایجاد احساس گناه در بقیه بود را بگوید، دوان دوان به داخل چادر برگشت، سیس غمگینش را دوباره گرفت و گفت:
- دیگه خستم کردین…

سپس روی پاشنه‌ی پایش چرخید و از چادر خارج شد.

- برگرد ببینم!

سالازار اسلیترین فریاد خشمگینی کشید و دوریا سرش را داخل چادر کرد.
- جد بزرگوارمون؟
- نمی‌شود که همینطور بگذاری و بروی!
- ولی آخه…
- خیر!

دوریا سرش را به نشانه‌ی تایید نشان داد و دوباره وارد چادر شد. با این حرکت او، لرد ولدمورت جانی دوباره گرفت و فریاد زد:
- گلرت جان اینقدر خودت رو اذیت نکردن کرتاهه! خودم تو رو گردن می‌گیرم ناناز!

در چشم بر هم زدنی، لرد سیاه به رقص درآمد و به سمت گلرتی دوید که آماده‌ی دویدن شده بود. دیگر برای فرار دیر شده بود. با حرکتی ناگهانی او را در آغوش کشید و لرد ولدمورت و گلرت گریندلوالد هر دو غیب شدند. شاهرخ خان با دیدن ربایش عشقش به دست لرد ولدمورت، چنان جیغ دلخراشی کشید که هیدیس ناخودآگاه دو قطره اشک ریخت. دوریا و سالازار مبهوت به جای خالی گلرت و ولدمورت خیره شده بودند اما بعد از چند لحظه، دوریا به سمت شاهرخ خان رفت، پشت یقه‌اش را گرفت و او را از چادر بیرون انداخت.
- دیگه این سمتا پیدات نشه‌ها!

سپس به اعضای باقیمانده در چادر نگاه کرد.
- من می‌خوام دست و پای هری رو بکنم. کی میاد بریم سراغش؟

برقی از شادمانی در چشمان همه هویدا شد و سالازار اسلیترین با خشنودی سری تکان داد و همه با هم از چادر خارج شدند و به سمت چادر هری پاتر که دو چادر آن طرف‌تر بود رفتند.

- هری جیمز پاتر!

هری که درحال وارد شدن به چادرش بود، با شنیدن فریاد دوریا سعی کرد دوپای دیگر قرض کند و فقط بدود، اما کمی دیر شده بود. دوریا یقه‌ی او را هم از پشت گرفت و به پشت زانویش لگدی زد.
- کجا میری؟ کجا داری در میری؟

سالازار اسلیترین که کم کم داشت از گرمای هوا کلافه می‌شد، لب به سخن گشود.
- بیاید برگردیم به کشور خودمان و آنجا حسابش را برسیم. اینجا هوا خیلی گرم است و وسایل شکنجه هم اندک.

دوریا لبخندی شیطانی زد و همه‌ی اعضای تیم پیامبران مرگ با هری پاتر به سوی انگلستان آپارات کردند.


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲:۲۶ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۳:۰۲:۳۴
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
پیامبران مرگ درمقابل مردمان خورشید
سوژه: پرواز ممنوع
پست دوم



فضای مجموعۀ طبقۀ هفتم جهنم در هند، با آسمانی آفتابی و هوای گرم و مرطوب، هیچ شباهتی به مجموعه‌ای ورزشی که بتوان در آن کوییدیچ بازی کرد نداشت. این تغییر مکان به‌وضوح بازیکنان تیم پیامبران مرگ، به‌ویژه سالازار اسلیترین و لرد ولدمورت، را خشمگین کرده بود، به‌حدی که هر لحظه ممکن بود رندوم یک نفر را از خشتک دار بزنند. آن‌ها که به خاطر اسم دارک ورزشگاه انتظار فضای تاریک و پر از شعله‌های آتش جهنمی را داشتند، حالا خود را در محیطی پر از درختان نخل، صداهای عجیب‌وغریب طبیعت و بنرهای پررنگ هندی می‌دیدند. نه‌تنها از شعله‌های زبانه‌کش در دیوارهای سنگی و صحنه‌های شکنجه خبری نبود، بلکه به جای عطر و منظرۀ دلنشین خون و مرگ، بوی تند ادویه‌های مختلف با بوی زیر بغل صدسال‌نشستۀ تماشاچیان درهم آمیخته و ابرقدرت‌های جهان جادوگری را منگ کرده بود.

البته تنها علت عصبانیت اعضای تیم، ورزشگاه عجیب هندی نبود. هری درست قبل از رفتن به هند، قوانین عجیب کریکت را برای بازیکنان توضیح داده بود و اعضا در میان چندین لگد، یک سیلی و پنجاه و نه ناسزای ولدمورت به زبان‌های مختلف، تقریباً چیزی در مورد کریکت یاد نگرفته بودند. حالا با آن جاروهای آویزان روی کولشان و آن زمین بازی کثیف، قرار بود طبق قوانینی بازی کنند که اصلاً نمی‌دانستند چیست.

داور هندی وسط میدان مسابقه ایستاد و به جای استفاده از سوت یا چوبدستی، از ته گلویش فریادی کشید و چیزی گفت. با توجه به موج هیجانی که پس از فریاد بی‌سروته داور در تماشاچیان ایجاد شده بود، بازیکنان فهمیدند بازی شروع شده است.

ترکیب عجیب قوانین کوییدیچ و کریکت به‌طرز وحشتناکی گیج‌کننده بود و بازیکنان که به فضای جهنمی و هیجان‌برانگیز خودشان در خانه عادت داشتند، با عصبانیت جاروهایشان را به دست گرفته و مجبور بودند بدون پرواز در این زمین عجیب به این سو و آن سو بدوند.

از آنجایی که هوش بازیکنان تیم پیامبران مرگ طبق انتظار بالا بود، خیلی زو‌د راه‌های استفاده‌های فرعی از جاروهایشان را پیدا کردند. سالازار چوب جارویش را در چشم زاخاریاس اسمیت فرو‌ کرد و توپ را از او گرفت. دوریا هم با جارویش برای هیزل استکینی پشت پا گرفت و او را زمین زد. اما برای لرد ولدمورت، که همیشه به عظمت و قدرت خود افتخار می‌کرد، این وضعیت بیش از اندازه لوس بود. او جارویش را مانند یک گرز به دست گرفته بود و به بازیکنان حریف چشم‌غره می‌رفت. به‌محض اینکه توپ کوییدیچ به او رسید، با حرکتی قدرتمند جارو را چرخاند و با ضربۀ جارو توپ را به سمت حلقه پرتاب کرد. اما داور ناگهان در سوت دمید و فریاد زد:
- پنالتی! قوانین کریکت نقض شدن کرتاهه!

لرد ولدمورت که از این خطا گیج شده بود، با اخم به داور نگاه کرد و گفت:
- کریکت؟! داریم کوییدیچ بازی می‌کنیم مرتیکه، نه کریکت! اصلاً تو به چه جسارتی از ما پنالتی می‌گیری ملعون؟!

داور با آرامش پاسخ داد:
- اینجا قوانین هندی هم اجرا شدن کرتاهه. پروازی نیست، فقط دویدن و ضربه زدن با چوب مخصوص به توپ، آقا. ضربه با جارو ممنوع کرتاهه!

ولدمورت با نارضایتی چوبدستی‌اش را محکم‌ در دست گرفت، آماده بود طلسمی روانه کند تا زبان داور دور گردنش حلقه شود اما نگاهش به چشم‌های سالازار گره خورد و گفت:
- اگر پدربزرگ ما بگذارد این زمین را جهنم واقعی کرده، این داور سیاه‌سوخته را از زمین حذف می‌کنیم و زخمی را هم به عنوان اشانتیون به عزرائیل می‌دهیم!

در واقع لرد برای عصبانی بودنش حق داشت. هیچ کس سر از قوانین این بازی در نمی‌آورد. داور از ضربه‌های سالازار و دوریا پنالتی نگرفته بود و حتی وقتی که رزالین توپ را از حلقه‌ها رد کرده بود، داور گل را حساب نکرده بود. دو هندی چُس‌فیل و برنج‌فروش هم مدام در بین بازیکنان می‌گشتند و با بیرون پاشین تُف هنگام صحبت، محصولاتشان را تبلیغ می‌کردند. با اینکه چند بار هم به بازیکنان برخورد کرده بودند، نه خودشان از زمین بیرون می‌رفتند و نه به نظر می‌رسید برای داور اهمیت دارد که آنها را بیرون کند.

برخلاف همه، سالازار اسلیترین از این وضعیت پیچیده به طرز عجیبی لذت می‌برد. او توانسته بود نقطه‌های مثبت را در میان این کثافت ببیند. آنها در هند بودند! محل زندگی شاه‌کبراهای دهشتناک. به‌عنوان سلطان مارها، سالازار احساس قدرت می‌کرد و سعی داشت انرژی جادویی مارهای آن منطقه را جذب کند.

در همان لحظه که بازی متوقف شده بود، سالازار صدای زمزمه‌هایی آشنا و گوش‌نواز را شنید. با دقت به اطراف نگاه کرد و متوجه شاه‌کبراها و انواع مختلف مارهایی شد که به آرامی در اطراف استادیوم می‌خزیدند. لبخند مرموزی روی لبانش نقش بست و ایده‌ای به ذهنش رسید. این مسابقه با قوانین عجیب و غریبش تقریباً غیرممکن به نظر می‌رسید، اما اگر تیم حریف را مجبور به ترک زمین می‌کرد چه؟ اگر به جای بردن بازی، کاری می‌کرد تا بازیکنان تیم خورشید خودشان میدان را ترک کنند چه؟

با همان زمزمه‌های مارگونه‌اش، مارها را فراخواند. آن‌ها نیز گوش به فرمان به آرامی اما با دقت به سمت زمین حرکت کردند. نگاه سالازار به این خزندگان قدرتمند که به سمت بازیکنان تیم خورشید می‌خزیدند، پر از لذت و رضایت بود. او می‌دانست که هیچ‌چیز به اندازۀ ترس از مارها نمی‌تواند حریفان را به تسلیم وادارد.

این تنها شانس واقعی پیروزی بود: نه با گل زدن، بلکه با ایجاد رعب و وحشت!

یکی از مارهای غول‌آسا، خودش را دور اسمیت پیچید و ساندویچ زاخاریاس رویال درست کرد. از طرف دیگر چندین مار کوچک سیاه خودشان را روی کله رزالین انداختند و رزالین بیچاره که حالا به شکل مدوسای کرونا گرفته درآمده بود، شروع به دویدن به دور زمین کرد و حسابی بقیۀ اعضای تیمش را ترساند.

سالازار اسلیترین آمد قهقهۀ معروفش را سر دهد، اما چیزی ذهنش را درگیر کرده بود. چرا مارها با لهجۀ هندی هیس‌هیس می‌کردند؟ چرا همۀشان بعد از انجام مأموریت، با چشم‌های قلبی به سمت او برگشته بودند و برایش بوس می‌فرستادند؟ (دنبال زیر بغل مار نباشیم! دست ندارند اما با دم می‌توانند ادای بوس فرستادن در بیاورند یا نه؟!)

در این میان، دوریا بلک، جستجوگر و کاپیتان تیم پیامبران مرگ، با حرکتی سریع و چابک، توانست توپ کریکت را به دست بگیرد و به سمت دروازۀ حریف بدود. در حالی که همۀ بازیکنان تیم خورشید درگیر مارهای سالازار بودند، دوریا از فرصت استفاده و توپ را به سمت حلقه‌های کوییدیچ پرتاب کرد. داور نگاهی به حلقه‌ها و سپس به توپ کریکت انداخت و با تردید سوت زد:
- گل؟ یا نه... ندانستن کرتاهه! ولش کن گل حساب نکردن و آخر بازی هم تو برنامۀ 90 کوییدیچ گردن نگرفتن کرتاهه.

بازیکنان تیم خورشید که از این هرج و مرج و قوانین ترکیبی کریکت و کوییدیچ خسته شده بودند، به این نتیجه رسیدند که شاید بهتر باشد به جای کوییدیچ، کریکت بازی کنند تا بتوانند امتیازی کسب کنند. آن‌ها به سرعت یک استراتژی کریکت را در پیش گرفتند. گاتس به عنوان پرتاب‌کننده، توپ را به سمت چارلی چاپلین که نقش بلودر کریکت را بر عهده گرفته بود، پرتاب کرد. چارلی با مهارت چوب کریکت را تاب داد و توپ را به صورت مستقیم و با قدرت به سمت ویکت‌های مقابل فرستاد.

صدای برخورد توپ با ویکت و شادی بازیکنان تیم خورشید فضای استادیوم را پر کرد. آن‌ها خوشحال از اینکه بالاخره امتیازی کسب کرده‌اند، شروع به جشن گرفتن کردند. اما این شادی دوام زیادی نداشت. داور هندی با نگاهی بی‌احساس و آرام، سوت خود را به صدا درآورد و گفت:
- خطا! اینجا قوانین کوییدیچ هم اجرا شدن کرتاهه و شما نمی‌تونین با کریکت امتیاز گرفتن کرتاهه! باید پرواز کرتاهه و گل زد!
- آقاااا! مگه پرواز ممنوع نبود؟ الان پرواز کنیم یا نه؟
- یک هندی با عزت دانستن کرتاهه که چجوری گل بزنه!
- خوب ما که هندی نیستیم چیکار کنیم؟
- هندی بودن یا نبودن، ادویه تند این است!

بعد از گفتن این حرف، آهنگ هندی بلندی از ناکجا آباد پخش شد و چندین خانم هندی ساری‌پوش شروع به رقص‌های موزون نمودند. داور هم در طی یک حرکت آنی، سوتش را در آورده و به سرگروهی بانوان رقصنده رفت. در میان تماشای بازیکنان مات و مبهوت، یکی از رقصنده‌های خانم با قر فراوان از گروه جدا شد و نای‌نای‌کنان به سمت لرد ولدمورت رفت و با عشوۀ زیاد دستش را به سمتش دراز کرد تا او را به رقص دعوت کند.

اعضای هر دو تیم مرگ بانوی قِری و داور موفِرفِری را قطعی می‌دانستند اما کرک و پر بازیکنان و همۀ دنیای تاریکی و دنیای فوق تاریکی و زیرتاریکی جایی ریخت که لرد ولدمورت جارو را به کناری پرت کرده و بندری‌زنان سینه چاک داد و به گروه رقص پیوست. ریش و پشم سالازار با برگ نخل‌های درختان ورزشگاه مسابقۀ سقوط گذاشته بودند و حتی زخم هری هم بر پیشانی‌اش باقی نماند و به دوردست‌ها پر کشید. اما رگ دلدادگی ولدمورت بیدار شده بود و تا پیاده کردن همۀ فن‌های رقص عربی و هندی و لرزش همۀ اعضا به جز دماغی که در جایش نبود، از گروه رقص جدا نشد. حتی گلرت گریندلوالد هم در گوشۀ زمین با دهان باز رقص هلی‌کوپتری لرد ولدمورت وسط جماعت نسوان هندی را تماشا می‌کرد و نمی‌توانست سرش را با انزجار تکان ندهد و در افق محو نشود.

بازیکنان تیم خورشید که از این نمایش و رقص شوکه شده بودند، به همدیگر نگاه کردند و فهمیدند که حتی بازی کردن کریکت هم برای کسب امتیاز کافی نیست و داور حتماً دیوانه است و احتمالاً ویروس دیوانگی‌اش را هم به لرد ولدمورت انتقال داده است.
در گوشه‌ای از زمین، گاتس و آندرومدا بلک، مدافعان تیم خورشید، که از مارهای سالازار فراری شده بودند، با هم مشورت می‌کردند. گاتس با نگاهی مضطرب گفت:
- ما نمی‌تونیم هم با مارها بجنگیم و هم توی این بازی مسخره امتیاز بگیریم!

آندرومدا با چهره‌ای مصمم پاسخ داد:
- شخصاً ترجیح می‌دادم مارها بهم حمله کنن تا اینکه ویبره رفتن لرد رو ببینم! باید هر جوری شده این بازی رو ببریم و این افتضاح رو تموم کنیم.

البته وضعیت تیم پیامبران مرگ هم خوب به نظر نمی‌رسید. آتنا، یکی از مهاجمان تیم، که به‌سرعت در میدان می‌دوید و جاروی خود را زیر بغلش نگه داشته بود، ناگهان با صدای بلند فریاد زد:
- این دیگه چه‌جور مسابقه‌ایه؟! لرد چرا شهلا طور می‌رقصه؟ الان چجوری امتیاز کرتاهه؟ من چرا لهجه گرفتن کرتاهه؟

او سپس با چهره‌ای عصبی و نگاه‌های تیزش به زودیاک، یکی از مدافعان مرموز تیم، اشاره کرد که در تلاش بود با حرکاتی سریع توپ وحشی را به سمت دیگری بفرستد. زودیاک، که همواره خونسرد و بی‌احساس بود و چهره‌اش هیچ وقت از حالت مرموز و ترسناکش تغییر نمی‌کرد، بی‌آنکه به آتنا نگاه کند، آرام گفت:
-بهترین قانون اینه که هیچ قانونی نباشه. می‌دونی چی بهتر از بازیه؟ شکار.

او درحالی‌که به دنبال فرصت مناسبی برای وارد کردن ضربه‌ای بی‌صدا به بازیکنان حریف بود، با چشمان تیزبینش به آتنا نگاه کرد و اضافه کرد:
-تا هممون به این ویروس هندی‌طور مبتلا نشدیم و عقلمون رو از دست ندادیم، حداقل باید تیم مقابلو فلج کنیم و از زمین بندازیمشون بیرون.

آتنا، که همیشه به استراتژی‌های مستقیم و جنگجویانه علاقه داشت، با چهره‌ای مغرورانه گفت:
- تو می‌خوای از راه پنهانی و ترس استفاده کردن کرتاهه؟ خب، شاید تو اینکار مهارت کرتاهه ولی من می‌خوام مثل یه جنگجو پیروز شدن کرتاهه نه مثل یه قاتل سریالی. عزت پدر ما کرتاهه!

زودیاک بدون توجه به لهجۀ هندی آتنا، انگار که امری عادیست، شانه‌ای بالا انداخت و با همان خونسردی خاص خودش گفت:
- هرکسی شیوه‌ای داره. تو با شمشیر می‌جنگی، من با سایه‌ها. مهم اینه که در نهایت، اونا می‌فهمن که نمی‌تونن از دست ما فرار کنن.

در همین لحظه، هیزل استیکنی، جستجوگر تیم خورشید، به دنبال چیزی بود که شبیه به اسنیچ باشد. اما به جای اسنیچ، توپ کریکت را دید که با سرعت از میان بازیکنان عبور می‌کرد. او ناگهان متوجه شد که باید توپ کریکت را بگیرد و با تردید به سمت آن دوید. همین که به توپ رسید، سالازار با حرکتی سریع یکی از مارهایش را به سمت او فرستاد و هیزل که از ترس به لرزه افتاده بود، توپ را رها کرد و به عقب پرید.

در حالی که بازی همچنان با سردرگمی ادامه داشت، بازیکنان هر دو تیم به نوعی درگیر قوانین پیچیده و عجیب این مسابقه بودند. لئوناردو داوینچی که دروازه‌بان تیم پیامبران مرگ بود، به راحتی هرگونه تهدیدی را از سوی تیم حریف دفع می‌کرد. او با مهارتی که در طراحی و استراتژی داشت، جایگاه خود را در میان دروازه‌ها حفظ کرد و به هیچ‌کس اجازه نداد که توپ را به داخل حلقه‌ها پرتاب کند.

از سوی دیگر، زودیاک و هیدیس، مدافعان قدرتمند تیم پیامبران مرگ، به صورت هماهنگ مهاجمین حریف را هدف قرار می‌دادند. هر بار که بازیکنان تیم خورشید به سمت آن‌ها می‌آمدند، هیدیس با یک حرکت دقیق، آنها را مثل لواشک پهن زمین می‌کرد.

تنها لرد بود که مشارکت چندانی در بازی نداشت و با ظاهر کردن یک درخت به پشت آن رفته و برای همان خانم قِری، آهنگ‌های تهوع‌آورعاشقانه می‌خواند. جالب این بود که آهنگ‌ها نصف انگلیسی و نصف هندی بودند اما در آن اوضاع بهم ریخته کسی حواسش نبود که لرد در عرض یک ساعت چگونه هندی را به این خوبی یاد گرفته و صحبت می‌کند.

داور هندی که از این مسابقۀ عجیب و غریب کاملاً خسته شده بود، در نهایت سوت زد. بازیکنان فکر کردند سوت به معنای پایان نیمۀ اول بازی است. در نتیجه، عرق‌ریزان و خسته، به آرامی به سمت رختکن‌هایشان حرکت کردند. لرد ولدمورت که انگار از چرخش به دور درخت سرگیجه گرفته و خسته شده بود، به سمت سالازار آمد و با نیشخندی گفت:
- بهتر نیست همۀ این دخترهای خوشگل رو مرگخوار کنیم؟ انگار خیلی درگیر ما هستند… خیلی ما را می‌خواهند!

سالازار فکر می‌کرد بیشتر لرد است که درگیر شده و آماده بود که نظر خودش را بیان کند، ولی ناگهان داور با صدای بلند فریاد زد:
- هی! شما کجا می‌رین؟! اینجا استراحتی نداشتن کرتاهه! این کوییدیچه، نه کریکت! کوییدیچ وقفه نداشتن! برگشتن به زمین!

بازیکنان که از این خبر ناگهانی شوکه و عصبانی شده بودند، با نگاه‌های پر از خشم به سمت داور برگشتند. سالازار با نگاهی سنگین به ولدمورت زمزمه کرد:
- به نظرم از این خردادیان بازی‌ها در بیا و به ایدۀ اول کشتن ملت برگرد! این داور اولین گزینه‌ست... البته فعلاً بهتره صبور باشیم و بذاریم در بازی‌های آینده تصمیم بگیریم کی رو باید از سر راه برداریم.. ولی اگه دوست داشتی بکشیش، رأی مثبت سالازار رو داری...

اما چاره‌ای نبود. داور با جدیت اصرار داشت که بازی باید بدون وقفه ادامه پیدا کند. بازیکنان، با وجود خستگی و ناامیدی، مجبور شدند دوباره به زمین برگردند. نیمۀ دوم فرضی بلافاصله و بدون هیچ‌گونه فرصتی برای استراحت شروع شد، در حالی که همه به سختی نفس می‌کشیدند و هیچ‌کسی فرصتی برای تجدید قوا نداشت.

با شروع مجدد بازی، آندرومدا بلک با سرعت به سمت توپ دوید و با جاروی خود آن را مثل یک چوب کریکت به هوا کوبید. اما داور فریاد زد:
- خطا! اینجا قوانین کریکت اینجوری نداشتن کرتاهه! توپ رو باید با دقت پرتاب کرتاهه نه اینکه گرز زدن کرتاهه!

آندرومدا به داور نگاهی خشمگین انداخت و درحالی‌که زیر لب غرولند می‌کرد، توپ را به تیمش برگرداند.

در همین حین، سالازار اسلیترین دوباره از قدرت مارهایش استفاده کرد. با چند زمزمۀ آرام، مارها به سوی توپ حمله‌ور شدند و مسیر حرکت آن را تغییر دادند. بازیکنان تیم مردمان خورشید، که هنوز با قوانین ترکیبی کوییدیچ و کریکت دست‌وپنجه نرم می‌کردند، با ترس به مارها نگاه کرده، توپ را به‌سادگی رها کردند. این فرصتی عالی برای آتنا بود که بدون هیچ مانعی توپ را به دست بگیرد و به سمت دروازۀ حریف حرکت کند.

آتنا با سرعتی حیرت‌انگیز و حرکاتی چابک، از میان بازیکنان عبور کرد. ولی درست زمانی که به دروازه نزدیک می‌شد، ناگهان داور هندی سوت زد و بازی را متوقف کرد. او فریاد زد:
- پنالتی! شما باید توپ رو به سبک کریکت پرتاب کرتاهه نه اینکه با دست حملش کردن کرتاهه!

آتنا که از این قوانین مسخره به تنگ آمده بود، توپ را با عصبانیت به زمین کوبید و به‌زور جلوی خود را گرفت که جارویش را به سمت داور پرت نکند. از طرف دیگر، لئوناردو داوینچی، دروازه‌بان پیامبران مرگ، با آرامشی خاص در دروازه ایستاده بود. او که به هنر طراحی و ساخت‌های عجیب خود مشهور بود، به نظر می‌رسید که از مهارت‌های مهندسی‌اش استفاده کرده تا حتی وقتی توپ با سرعت به سمت دروازه پرتاب می‌شود، به‌راحتی مسیر آن را پیش‌بینی کرده و با یک حرکت دقیق جلوی آن را بگیرد. هر بار که مهاجمان تیم مردمان خورشید به دروازه نزدیک می‌شدند، داوینچی با دقت تمام توپ را از میان آن‌ها ربوده و به تیم خود بازمی‌گرداند.

بازیکنان تیم مردمان خورشید قوانین پیچیده و سخت‌گیری‌های مداوم داور هندی را تحمل نمی‌کردند. هر بار که قصد داشتند به سبک کوییدیچ پرواز کنند یا با توپ بازی کنند، به دام قوانین کریکت می‌افتادند و مجبور می‌شدند دست از تلاش بردارند. چارلی چاپلین که برای طنزپردازی در دنیای سینما مشهور بود، در این میدان ورزشی سردرگم و عاجز به نظر می‌رسید. او هر بار که به سمت توپ حرکت می‌کرد، به‌طور تصادفی قوانین کریکت را نقض می‌کرد و هر بار سوت داور بلند می‌شد.

سالازار بالاخره تصمیم گرفت که حملۀ نهایی را ترتیب دهد. با چند زمزمۀ آرام و خبیثانه، مارهای او به‌طور مستقیم به سمت مدافعان تیم مردمان خورشید خزیدند. این مارها نه تنها از لحاظ تعداد زیاد بودند، بلکه به‌طور هدفمند بازیکنان را احاطه کرده و هر حرکت آن‌ها را محدود می‌کردند. زودیاک که به شخصیت قاتل‌گونه‌اش معروف بود، در حین بازی با چشمانی سرد و بی‌روح، زیر لب از قربانیان احتمالی خود حرف می‌زد. او در حالی که اسلحۀ خود را به طرز تهدیدآمیزی می‌چرخاند، به بازیکنان تیم مردمان خورشید نزدیک می‌شد. هر حرکت او، بازیکنان را بیشتر به وحشت می‌انداخت.

فیلیسیتی ایسترچ، دروازه‌بان تیم مردمان خورشید، که بیش از همه از این هرج‌ومرج خسته و وحشت‌زده شده بود، اولین کسی بود که تاب نیاورد و با فریادی ترسناک به سمت رختکن دوید. زودیاک با نگاهی سرد به او خندید و زمزمه‌ای کرد:
- خوب شد رفتی، وگرنه خودم زودتر کارت رو تموم می‌کردم جوجه‌رنگی.

سالازار در همان حین، مارهای بزرگ‌تر خود را به سمت دیگر بازیکنان فرستاد. هر یک از مارهای کبرا در اطراف بازیکنان می‌خزیدند و به طرز وحشتناکی به آن‌ها نزدیک می‌شدند. این وحشت باعث شد که بازیکنان تیم مردمان خورشید دیگر نتوانند روی بازی تمرکز کنند و یکی پس از دیگری زمین را ترک کردند. آن‌ها می‌دانستند که اگر بخواهند بمانند، چیزی بیش از یک بازی ورزشی را از دست می‌دهند.

لرد ولدمورت نیز بدون این‌که حتی به بازی اهمیت دهد، بیشتر وقت خود را صرف مرگخوارگیری از دختران هندی کرده بود. شماره تلفن رُندش را روی کاغذ کوچکی به‌همراه فرم عضویت مرگخواران یکی یکی به آنها می‌داد. او با لبخندی شیطانی به یکی از خانم‌های قِری هندی نگاه کرد و گفت:
- تو فکر می‌کنی این فقط یه بازیه، ولی بازی واقعی تازه شروع شده… تازه خونه‌مون یه نجینی داریم از همۀ این مارها بزرگتر. اگه مرگخوار بشی، هر روز می‌تونی بهش اسنک استخون ماگل‌هندی پفکی بدی…

این صحبت‌های لاس‌گونۀ ولدمورت باعث شد که باقی بازیکنان تیم مردمان خورشید حتی به فکر بازگشت به زمین نیافتند و قبل از بالا آوردن، صحنه را ترک کنند. با ترک زمین توسط تیم مردمان خورشید، تیم پیامبران مرگ بدون اینکه حتی یک گل بزند، به‌عنوان برندۀ بازی اعلام می‌شد. داور، که به‌وضوح اثری از ترس و وحشت در او دیده نمی‌شد، سوت پایان بازی را بلبلی نواخت و گفت:
- تیم پیامبران مرگ... برندۀ مسابقه کرتاهه!

اما به‌محض اینکه صدای سوت در فضای ورزشگاه پیچید، لرد ولدمورت که انگار از طلسمی آزاد شده باشد به خود واقعی‌اش برگشت، چوب‌دستی‌اش را به سمت داور نشانه گرفت و بدون هیچ مکثی ورد «آواداکداورا» را زمزمه کرد. نور سبزرنگ مرگبار به داور برخورد کرد و او در آخرین وضعیتی که به سر می‌برد، درحالی‌که دست در لباس زیر داشت خودش را می‌خاراند، بی‌درنگ نقش زمین شد. ولدمورت لبخندی از رضایت بر لب داشت و گفت:
- آخیش، این از کشتن هری پاتر هم بیشتر بهمان مزه داد!

همه چیز در هند با وجود آن اتفاقات عجیب به نفع تیم پیامبران مرگ تمام شد. البته تنها عضو ذخیرۀ تیم، که مدتی بود دیگر آن گوشه دیده نمی‌شد، آنقدرها هم خوش شانس نبود.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۲۷ ۲۳:۵۶:۲۳
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۲۷ ۲۳:۵۷:۱۱



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰:۴۰ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۱:۰۹:۲۲
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 57
آفلاین
پیامبران مرگ درمقابل مردمان خورشید
سوژه: پرواز ممنوع
پست اول



هری درحالی‌ که پشت یک میز قدیمی در درمانگاه هاگوارتز نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود، غرق در فکر، به نقطۀ نامعلومی در وسط میز خیره مانده بود. بعد از گذشت چند لحظه، آهی کشید و با نگرانی گردنش را کج و از پنجرۀ درمانگاه بیرون را نگاه کرد.

در همان لحظه، ناگهان گابریلی برافروخته پشت پنجره ظاهر شد و صورتش را به پنجره چسباند. هری با دیدن او به سرعت خم شد و زیر میز پناه گرفت. گابریل از پشت شیشه، درمانگاه را از نظر گذراند و بعد از چند لحظه هری شنید که به همراهانش می‌گوید:
- اینجا هم نیست! نمی‌دونم کجا رفته....چی؟...آره موافقم. بریم توالت پسرونه رو بگردیم! از روی مستراح هم که شده باید جواب ما رو بده!

هری چند لحظۀ دیگر هم زیر میز ماند و بعد آرام از همانجا سرک کشید. وقتی مطمئن شد دیگر کسی پشت پنجره نیست، کاملاً بالا آمد و دوباره روی صندلی ولو شد.
در واقع، هری درمانگاه را برای پنهان شدن انتخاب کرده بود.
راه‌اندازی و ادارۀ لیگ کوییدیچ بسیار سخت‌تر و پیچیده‌تر از چیزی بود که هری در ابتدا تصور می‌کرد. سرش را با تأسف تکانی داد و با خودش فکر کرد که کاش از ابتدا هزینه‌ها را مدیریت کرده بود. اما چون اولین باری بود که کوییدیچ را به او می‌سپردند، مثل برقکی دوست‌داشتنی و بامزه، ذوق‌زده شده، با هر تصمیمی موافقت کرده و همۀ مسئولیت‌ها را به گردن گرفته بود.
حالا درست یک هفته قبل از شروع مسابقات، پاپیون‌های سخنگو، آفتابه‌های خودمحور، رداهای اکلیلی آوازخوان، کلاه‌های توپ‌گیر، عروسک‌های قردهنده و مجسمه‌های ترسناک بیانسه خریداری شده بودند ولی ورزشگاهی برای اجرای بازی‌ها موجود نبود.
راستش را بخواهید، ورزشگاه وجود داشت اما کاملاً به تعمیر و نوسازی احتیاج داشت و قابل استفاده نبود. در ابتدا، هری با خوش‌خیالی خاص خودش تصمیم گرفته بود که ورزشگاه را تجهیز کند اما گرینگوتز بی‌درنگ به او اطلاع داد که دیگر چیزی در خزانه باقی نمانده و همۀ گالیون‌ها را خرج کرده‌اند. خبر تمام شدن بودجۀ بازی‌ها مثل قمقمکی که از قفس آزاد می‌شود، در بین تیم‌ها پخش شد و کاپیتان‌ها و اعضای تیم با نگرانی پیش هری آمدند. مدام از نحوۀ تعمیر ورزشگاه سوال می‌کردند و هری هم هیچ جوابی نداشت. کم کم تیم‌ها عصبانی‌تر و بی‌قرارتر شدند و به دنبال هری به اتاقش می‌آمدند. حتی یک بار پشمالوترینشان را در حمام به سراغش فرستادند تا در بی‌دفاع‌ترین وضعیتش شاید جواب قانع‌کننده‌ای از او بگیرند. بعد از ماجرای حمام هری و پشمالوترین بازیکن کوییدیچ (که هویتش را فاش نمی‌کنیم)، موش و گربه‌بازی عجیبی در قلعه به راه افتاد. هری فرار می‌کرد و قایم می‌شد. تیم‌ها و اعضایشان به دنبالش می‌گشتند تا دوباره خفتش کنند.

هری سرش را به عقب خم کرد و عینکش را درآورد. حالا باید چه خاکی به سرش می‌کرد؟ برای مسابقات حسابی تبلیغ کرده بود. به هر جایی که حتی نوک پایش آنجا را لمس کرده بود با لیگ کوییدیچ رویایی‌اش پز داده بود. حالا باید به جامعۀ جادوگری چه می‌گفت؟ افتخار و ابهت زخمش چه می‌شد؟ محبوبیتی که سال‌ها توانسته بود حفظ کند از بین می‌رفت؟ محفلی‌ها چه می‌گفتند؟
هیچ جوابی نداشت.
شاید باید تسلیم می‌شد ومی‌گفت که پولی در کار نیست. شاید هرچه زودتر قضیه را مطرح می‌کرد، شدت آبروریزی کمتر می‌شد. بالاخره تیم‌ها کمی دعوا می‌کردند و ملت از او ناامید می‌شدند. شاید تا چند هفته هم سوژۀ پیام امروز می‌شد. فوقش...
چیز مهمی مانند آژیر قرمز در مغزش روشن شد و رشتۀ افکارش را مشوش کرد. در بین افراد تیم، لرد ولدمورت هم بود. شاید می‌توانست سرکوفت بقیۀ تیم‌ها، مسخره شدن به‌دست جامعۀ جادوگری و تعطیل شدن لیگش را تحمل کند، ولی این‌چنین خار و خفیف شدن پیش ولدمورت چیز دیگری بود. گندی که زده بود، آبروی محفل و تمام راهیان نور را هم می‌برد. دیگر حتی نمی‌توانستند پیش مردم سر بلند کنند.

عینکش را با جدیت روی صورتش گذاشت، از روی صندلی بلند شد و شروع به راه رفتن در طول درمانگاه کرد.
باید از "اصغر دندون طلا" وام می‌گرفت و تا ابد نزول پولش را می‌داد؟ مخفیانه ریش دامبلدور را در بازار سیاه می‌فروخت و به جایش ریش مصنوعی می‌گذاشت؟ لوپین را به عنوان گرگینۀ تاکسیدرمی‌شده به نمایش می‌گذاشت؟
هیچ کدام فایده نداشت. وسط درمانگاه ایستاد. چشم‌هایش را بست و زیر لب گفت:
- کاش یکی کمکم کنه...هر کسی... هرچی که باشه...

در اوج کلافگی و درماندگی گاهی مرلین صدای شما را می‌شنود! اما خُب، مرلین است دیگر…
در همان لحظه، دیوار درمانگاه درهم شکست و آجری پروازکنان در هوا پرتاب شد و در فرق کله هری فرود آمد. هری به زمین افتاد و چشمانش سیاهی رفت. سریعاً به پیشانیش دست زد. خونی در کار نبود و فقط جای ضربه ذوق ذوق می‌کرد. از آنجایی که همیشه یک جایی روی پیشانی‌اش درد داشت، زودتر از یک جادوگر معمولی توانست به خودش بیاید و چشم باز کند. چند بار پلک زد و سعی کرد از میان گرد و غبار خراب شدن دیوار ببیند چه چیزی موجب انفجار شده است.
هیبت بزرگی میان دیوار ایستاده و سایۀ بلندش روی هری افتاده بود. هری سرفه کرد و خاک را از گلویش بیرون انداخت. با اینکه هیبت ناشناس تکان نمی‌خورد، هری به بدترین چیزها فکر کرد و با بیشترین سرعتی که می‌توانست بلند شد و چوبدستی اش را بیرون کشید. آیا این بار خود لرد ولدمورت به سراغش آمده بود؟ شاید هم سالازار اسلیترین تصمیم گرفته بود دست به کار شود و مثل پشه او را له کند؟ هیبت جلو آمد و زمین زیر پای هری لرزید. چوبدستی‌اش را بالا برد و کم‌ کم نور درمانگاه چیزی بسیار بزرگ و دراز را به او نشان داد.
آن چیز بزرگ و دراز که حالا روی صورت هری کشیده می‌شد، خرطوم فیل صورتی‌ رنگ عظیم‌الجثه‌ای بود که روبروی هری در میان درمانگاه ایستاده بود و دیوار پشت سرش را به اندازۀ هیکل بزرگش سوراخ کرده بود. به جز رنگ پس‌زمینۀ تمام صورتی آن فیل، خطوط و نقطه‌های رنگی زیادی روی تنش به چشم می‌خورد. همچنین یک زین بزرگ با سایه‌بان بلند زنگوله‌دار داشت که هری به علت جثۀ بزرگ فیل نمی‌توانست کامل آن را ببیند یا تشخیص دهد کسی روی آن نشسته یا خیر.

هری نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد. پس همانطور مانند مجسمۀ کج‌ومعوج میدان وزارت‌خانه، چوبدستی به دست جلوی فیل ایستاد. چند ثانیه به همین منوال گذشت تا اینکه صدای جرینگ جرینگ النگو در فضا پیچید. این صدا هری را به خودش آورد. فیل صورتی جز تکان‌های ریز خرطومش حرکت دیگری نداشت و به نظر نمی‌رسید قصد حمله داشته باشد. صدای جرینگ النگوها شدت گرفت و بلندتر و بلندتر شد. درست زمانی که هری می‌خواست گوش‌هایش را بگیرد، صدای کرکننده در اوج قطع شد.
فیل تکانی خورد و خرطومش را بالا آورد. هری چند قدم عقب رفت. فیل خرطومش را چرخاند و بعد آن را آنقدر کشید که به صورت یک خط صاف به زمین رسید. بعد خم شد و یک زانویش را زمین گذاشت و هری بالاخره توانست سایه بان زنگوله دار را کامل ببیند. در میان سایه‌بان، مردی قد بلند با پوستی تیره نشسته بود. مرد لباس سفید بلند و ساده‌ایی بر تن داشت و روی یک شانه‌اش پتوی خاکستری‌رنگی انداخته بود. با وجود سن بالایش، بسیار خوش‌چهره بود و با نگاهی نافذ هری را ورانداز می‌کرد. هری کم‌کم از نگاه مرد معذب شد، حتی بیشتر از زمانی که خرطوم فیل او را به وحشت انداخته بود، سرفه‌ایی کرد و اولین سوالی که به ذهنش آمد را پرسید:
- کاری داشتی داداش؟

مرد سرش را خم کرد و از سایه‌بان بیرون آمد. بعد روی خرطوم کشیدۀ فیل سُر خورد و پایین آمد. جلوی هری ایستاد و او تازه متوجه قد رعنای مرد شد. مرد پتوی خاکستری را بلند کرد و دوباره بر شانه‌اش انداخت. دست‌هایش را پشتش گره زد و شروع به راه رفتن در طول درمانگاه کرد.
- من...من باغبانم! باغبان کوییدیچ ملت خودم! فهمیدن کرتاهه؟

هری سرش را تکان داد و گفت:
- نه واقعاً!...اصلا شما کی هستی؟ دیوارو چرا خراب کردی؟

مرد انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و هری را ساکت کرد. با همان انگشت بالا آمده به سمت هری آمد و بدون توجه به سوالات او ادامه داد:
- یه باغبان زمین می‌خواد، نور می‌خواد، آب می‌خواد و بیشتر از همه... بذر می‌خواد آقای پاتر! بذر می‌خواد! من زمین و نور و آب دارم ولی بذر ندارم! من اومدم اینجا دنبال چیزی که ندارم! یک بذر شکوفا! فهمیدن کرتاهه؟

- گلخونه رو میخوای داداش؟ اینجا درمانگاهه! اشتباه اومدی! ببین دیوارم خراب کردی!

مرد انگشتش را بالاتر برد و صدایش را بلندتر کرد.
- آه من یه باغبانم و اومدم پیش تو که یه باغبانی! باغبانی که می‌دونم شاید زمین خوب نداره ولی بذر شکوفا داره… حالا چرا دو باغبان به هم کمک نکنن؟ بذر شما و زمین من! فهمیدن کرتاهه؟

- اگر منظورت پرورش گل و قارچ توهم‌زاست که انگار قشنگم زدی و بالایی… شرمنده... ما اهل این کارا نیستیم اینجا!... حالا بین خودمون باشه… اگر ساقی خوب می‌خوای من سراغ دارم، ولی گل نداره‌ها... به‌جاش شیشه داره هلو! می‌خوای معرفی کنم؟ فقط کاری به من نداشته باش، حله؟!

مرد دو دستش را با حالت دراماتیک بالا برد، طوری که پتوی روی شانه‌اش به زمین افتاد. با صدای بلند و حالتی نمایش‌گونه گفت:
- یک باغبان آلوده نیست! یک باغبان عزت ملتشه! عزت، پدر هر انسان و وطن، مادر همۀ ماست! فهمیدن کرتاهه؟
هری که از این فریادها و نمایش خسته شده بود، مانند مرد دست‌هایش را بالا برد و او هم فریاد زد:
- چی میگی؟ نه نمیفهمم!...این جملات قلمبه‌سلمبه رو بیخیال شو و قشنگ بگو کی هستی و چی می‌خوای؟

این بار مرد ساکت شد و دست‌هایش را پایین آورد. پتویش را دوباره بر شانه‌اش انداخت و دستش را به سمت هری دراز کرد:
- من آمیتاب باچان هستم! رئیس فدراسیون کوییدیچ هندوستان....اومدم به شما یک پیشنهاد بدم!

هری با شنیدن کلمۀ کوییدیچ خیالش کمی راحت شد و متقابلاً با او دست داد.
- خوش‌وقتم...اسم منم که انگار می‌دونین...چه پیشنهادی؟

آمیتاب باچان دوباره در قالب نمایشی خود فرو رفت و شروع به قدم زدن کرد:
- هند کشور پهناوریه!... و بسیار هم غنیه!...ولی خب کوییدیچ خوبی نداره! جادوگران هندی به کوییدیچ علاقه ندارن و به مسابقات نمیان! بنابراین ما تیم و بازیکنان خوبی هم نداریم...ولی فدراسیون کوییدیچ هند می‌خواد این ورزش رو زنده کنه! ما شنیدیم شما برای برگزاری مسابقاتتون ورزشگاه آماده ندارین...ولی تیم‌های خوبی دارین! نظرتون چیه که مسابقاتتون رو توی زمین‌های مجهز ما برگزار کنین؟

هری از شنیدن این پیشنهاد بسیار تعجب کرد. این پیشنهاد خوب بود...نه عالی بود. اما قبل از اینکه سریعاً موافقت کند لحظه‌ایی مکث کرد. این پیشنهاد زیادی عالی و بی‌نقص بود. آمیتاب باچان گفت دربارۀ مشکلات آنها شنیده و به همین دلیل پیشنهادش را مطرح کرده است. ولی چرا می‌خواست چنین لطفی را در حقشان بکند؟
- ببخشید آقای باچان... چرا به ما ورزشگاه می‌دین؟ اصلاً چجوری از مشکلات ما خبر دارین؟ ما نمی‌تونیم پولی بابت ورزشگاه بهتون بدیم!

آمیتاب باچان لبخند بالیوودی بزرگی زد و گفت:
- ما می‌خواهیم به وسیلۀ شما و بازیکنان و تیم‌های خوبتون، کوییدیچ رو تبلیغ کنیم! با دیدن بازی‌های خوب شما ملت ما هم تشویق می‌شن و ما می‌تونیم کوییدیچ خودمون رو داشته باشیم! اهم... در موارد بعدی هم جواب یکیه… همون کسی که مشکلات شما رو گفته، اسپانسر کل فدراسیون شما هم شده و قرار نیست بهمون پولی بدین!
- اگر اسپانسرهای فدراسیون خودمونن که باید بگم پولاشون قبلاً خرج شده!

چهرۀ آمیتاب باچان از قبل هم نمایشی‌ تر شد و به بالیوودی‌ترین حالت خودش رسید. دستش را به شانۀ هری زد و گفت:
- نه آقای پاتر...اسپانسر شما هندیه و قصۀ عشق درمیونه!
- ها؟
- شاهرخ خان ما عاشق یکی از بازیکنان کوییدیچ شما شده و حاضر شده برای خوشحال کردن عشقش همۀ هزینه‌ها رو تقبل کنه!
- شاهرخ خان کیه؟ عاشق کی؟
- شاهرخ خان یکی از مشاهیر کشور ماست که به خاطر آوازهای پشت‌درختی و موهای پرپشتش معروفه... و حتماً باید معشوقۀ زیباشو بشناسین...یک دلبر بی‌همتاست... اسمش گلرت گریندلوالده!

اگر فک هری قابلیت افتادن را داشت، حتماً به زمین افتاده بود. آنقدر تعجب کرد که همانطور به آمیتاب خیره ماند و حتی نتوانست بگوید که گریندلوالد، یکی از اربابان تاریکی، یک شرور بی‌مانند و یک استراتژیست قهار، هرگز نمی‌تواند عروس زیبای بی‌همتایی برای شاهرخ خان باشد.
آمیتاب باچان سکوت هری را به دلخواه خودش تعبیر کرد و قدم‌زنان ادامه داد:
- عشق قشنگیه نه؟ البته حتماً خودتون از زیبایی گلرت حدسشو زدین دیگه...خب آقای پاتر با رسوندن این دو کفتر عاشق به هم موافقین؟ درکنارش بازی‌های شما هم برگزار می‌شه و ما هم به هدف تبلیغی‌مون می‌رسیم...چطوره؟ بیارم ناپلئونی رو؟

هری اولش می‌خواست بگوید که عشقی در کار نیست و احتمالاً شاهرخ خان در آیندۀ نزدیک به دست گلرت کشته خواهد شد اما تصویر تیم‌های عصبانی، تیترهایی که قرار بود قضاوتش کنند و نگاه‌های پرسش‌گر مردم مانعش شد. لبخندی زد و گفت:
- معلومه که باید برای عشق تلاش کنیم! قبوله! بزن قدش!

بلافاصله بعد از حرف هری، صدای النگوها و طبل‌ها بلند شد. چند کبوتر از ناکجا به هوا رفتند و فیل هم روی دوپایش بلند شد. هری که از دیدن نمایش می‌خندید، از آمیتاب باچان پرسید:
- خب این ورزشگاه شما کجا هست؟ ما باید کجا بیاییم؟

آمیتاب باچان کفتری را در میان هوا گرفت و با لبخند ژکوندی آن را به دست هری داد.
- یه ورزشگاه مجهز توی شهر کلکته براتون در نظر گرفتم… اسمش ورزشگاه تاج محله ولی مردم محلی بهش میگن طبقۀ هفتم جهنم!
کفتر شدیداً بال بال می‌زد و بالاخره بعد از چند لحظه خودش را از دست هری آزاد کرد.
-طبقۀ هفتم جهنم چرا اونوقت؟
-از بس خفنه دیگه! همه‌جور امکاناتی هست و هر چیزی توش پیدا می‌شه!
-آخه به اسمش نمیخوره ها! یعنی….

آمیتاب باچان حرف هری را قطع کرد. دستش را دور شانۀ او انداخت و او‌ را با صمیمیت به خودش فشار داد تا برای چندمین بار در یک روز او را معذب کرده باشد.
در زبان هندی بهش می‌خوره! خودتون هم وقتی اونجا رو ببینین متوجه منظور مردم محلی می‌شین!…. خب فقط مونده اینو امضا کنین!
- این چیه؟
- این قرارداد ماست آقای پاتر!
- خب بذارید بخونمش…

آمیتاب باچان با ناراحتی پتو را از شانه‌اش کشید و قرارداد را از هری پس گرفت.
- شما به عزت یک هندی توهین کرتاهه؟! آقای پاتر از شما انتظار نداشتم! فراموشش کنین! پیشنهادمو پس می‌گیرم!
بعد به سمت فیل صورتی‌اش رفت.

هری که انتظار چنین رفتاری را نداشت، هول کرد و‌ با لکنت گفت:
-نه …. من… اصلاً چنین منظوری نداشتم… صبر کنین…

ولی آمیتاب باچان به فیل رسیده بود و داشت از خرطومش بالا می‌رفت. هری نمی‌توانست بگذارد این فرصت از دست برود. این یک موقعیت استثنایی بود که هرگز دیگر تکرار نمی‌شد.
هری به سرعت خودش را به آمیتاب باچان رساند و با صدای بلند گفت:
-اصلاً می‌دونید چیه؟ من عذر می‌خوام! شما حق دارین! قرارداد رو بدین من امضا می‌کنم!

آمیتاب باچان با بی‌میلی دو نسخۀ قرارداد را همراه با قلم پر به هری داد و هری هم بدون فوت وقت آن را امضا کرد و یک نسخه را به او برگرداند.
آمیتاب در حالی که لبخند مرموزی می‌زد، قرارداد را لای پتویش گذاشت و گفت:
- حتما موارد قرارداد رو بخونید! توی کلکته منتظرتونم!
بعد سوار بر فیل از همان شکاف بزرگ بیرون رفت و در آسمان به پرواز درآمد.

هری که کمی گیج شده بود، به قرارداد در دستش نگاهی انداخت و شروع به خواندن کرد. چند لحظه بعد از شکاف بیرون رفت و به سمت آمیتاب باچانی که داشت در آسمان محو میشد فریاد زد:
- یعنی چی پرواز ممنوعه وگرنه بازی نداریم؟ چرا باید کریکت بازی کنیم؟ مگه می‌شه بدون پرواز کوییدیچ بازی کرد؟ اقااای باچان!! آمیتااااااب!

یک هفته بعد – روز اولین مسابقه
هند، کلکته، ورزشگاه طبقه هفتم جهنم


هوا به شدت گرم بود و باندپیچی‌های دور سر هری کاملاً وارفته و خیس شده بودند. در طول هفتۀ گذشته هری ابتدا سعی کرده بود با آمیتاب باچان برای فسخ قراردادش تماس بگیرد و بعد شاید از راه نزول بودجه‌ایی برای تجهیز ورزشگاه خودشان پیدا کند، اما در انجام هر دو کار شکست خورده بود. در نهایت به تیم‌ها شرایط را گفته و یک جروبحث حسابی در گرفته بود. فریادها و تهدیدها و یقه‌گیری‌ها فایده‌ای نداشت و بازیکنان به‌ناچار تصمیم گرفتند که پیشنهاد آمیتاب را قبول کرده و حداقل بازی اول را بدون پرواز برگزار کنند. بعد با آمیتاب صحبت کنند و قرارداد جدیدی بنویسند.

مشکل بزرگ‌تر گلرت بود. برخلاف تصور هری، گلرت عاشق سینه‌چاکش را از قبل می‌شناخت، آن هم نه به خوبی و خوشی. با شنیدن اسم شاهرخ خان ابتدا عصبانی شد و با کوباندن پیاپی ده تا قوری هندی، سر هری را شکست. بعد گفت حاضر نیست تحت هیچ شرایطی به هند بیایید. از قرار معلوم، این شاهرخ خان استاکر قدیمی گلرت بوده و به طرز هندی‌طوری از طلسم‌های مرگ هم جان سالم به در می‌برده است. پس از بحث فراوان، گلرت قبول کرده بود به همراه تیم وارد هندوستان شود، اما به‌شرطی که روی نیمکت ذخیره‌ها بماند و بازی نکند.
ورزشگاه یک زمین خاکی بزرگ بود که در آن میله‌های کوتاهی با فواصل منظم روی زمین گذاشته بودند. بیشتر به دروازه‌های کریکت شباهت داشت تا کوییدیچ. یک سمت ورزشگاه پر از تماشاچی و سمت دیگر ورزشگاه کسی ننشسته بود و تنها بنر بسیار بزرگی به چشم می‌خورد که رویش نوشته بود:
" عشق تو روانیم کرد، نفس!
تقدیم به گلرت عزیزم"


هری با خواندن بنر مورمورش شد و رویش را برگرداند. البته این اعلام عشق به بنر ختم نمی‌شد.
تمام بازیکنان باید آرم "جوری دلبری کنم پیش دلت گلرت" را روی سینه‌شان می‌زدند و انگار قرار بود در حین بازی هم آهنگی در وصف زیبایی‌های گلرت خوانده شود.
ورزشگاه جز این‌ها چیز خاص دیگری نداشت و رسماً یک زمین خالی بود. البته هری به نگاه‌های خصمانۀ بازیکنان احتیاج نداشت که متوجه شود آمیتاب کلاه گشادی سرش گذاشته است. آمیتابی که هری حتی با گشتن زیاد هم نتوانسته بود پیدایش کند. البته حالا دیگر برای فهمیدن دلیل اینکه نام ورزشگاه "طبقۀ هفتم جهنم" است، نیازی هم به توضیحات آمیتاب نداشت. آنجا رسماً جهنمی سوزان با چندین درخت نخل بود. نه از امکانات خنک‌کنندۀ جادوگری خبری بود، نه حتی به خودشان زحمت داده بودند از تجهیزات مشنگی استفاده کنند. اگر کسی دستشویی‌اش می‌گرفت، باید کنج خلوتی پیدا می‌کرد و با امید به اینکه کسی دوربین‌به‌دست بالای سرش نیاید، کارش را انجام می‌داد و مثل گربه آن را با خاک می‌پوشاند. یک قدم زدن ساده در کنار زمین هم مثل کابوس بود، چون هر لحظه احتمالش بود مار و عقرب‌های عصبانی از این همه سروصدا، کینه‌توزانه هر جایی از آدم را هدف نیش خود قرار بدهند! اگر وسواسی بودی، جهنمی بدتر از آن انتظارت را نمی‌کشید. گند و کثافت بود که هر پنج حس آدم را درگیر خود می‌کرد! در این وضعیت، اجازۀ پرواز را هم از بازیکنان گرفته بودند!
به هرحال چاره‌ای نبود و بازی اول که بین تیم " پیامبران مرگ" و" مردمان خورشید" بود تا دقایقی دیگر شروع می‌شد.
اعضای تیم " پیامبران مرگ" طی یک جنگ داخلی کوچک و با پادرمیانی سالازار، لرد ولدمورت را راضی کرده بودند که حداقل قبل از بازی هری را نکشد، اما موفق نشده بودند که جارویش را از او بگیرند و بعد تمام اعضای تیم " پیامبران مرگ" هم جارو به دست به زمین آمده بودند و تصمیم گرفته بودند حتی بدون پرواز هم از اصالت بازی دست نکشند. تیم "مردمان خورشید" هم برای کم نیاوردن در اثبات اصالتشان مجبور به همین کار شده بودند.
هری به دو تیمی که قرار بود در زمین خاکی بدوند و جاروهایشان را زیر بغلشان بزنند، نگاه کرد. شکی نداشت که این بازی نه‌تنها متفاوت‌ترین بازی تاریخ کوییدیچ خواهد بود، بلکه شاید آبروریزی آن تا ابد در کتاب‌های تاریخ به یادگار بماند.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۲۷ ۲۳:۵۳:۲۱
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۲۷ ۲۳:۵۷:۰۴

تصویر کوچک شده


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱:۳۶ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
از نزدیک ترین نقطه به رگ گردنت
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 103
آفلاین
پیامبران مرگ VS مردمان خورشید


پست اول


- تو برای مسابقه فردا نگران نیستی زاخاریاس؟
- چرا این فکرو میکنی مری؟ مطمئنا منم به اندازه شما نگرانم.
- یعنی چون کاپیتان تیمی چیزی بروز نمیدی؟
- صرفا مدل بروز دادن من یکم فرق داره.
- نمیدونم ولی خیلی ترسناکه. من فقط اسم ورزشگاهش رو شنیدم. طبقه هفتم جهنم. یعنی واقعا آتیش داره؟
- احتمالا یه چیزایی داره دیگه. الکی ذهنت رو درگیر نکن، قرار نیست تاثیری توی بازی بذاره. فردا قراره با جادوی جابجایی تلپورتمون کنن اونجا. همچی رو میفهمی.
- باشه.

صبح روز بعد.

همگی آماده به حرکت روی دایره‌ی شعله ور تلپورت ایستاده بودیم. شعله های سرد و قرمز رنگ روی زمین زبانه کشیدند و سرتاسر بدنمان را پوشاندند. لحظه‌ی بعد ما وسط ورزشگاه بودیم. مواجهه‌ی یهویی با انبوه جمعیت ورزشگاه جهنمی نفسمان را بند آورد. دور تا دور زمین مسابقه شعله های نه چندان پر فروغی به چشم میخورد. تم رنگی ورزشگاه سیاه و طیف های مختلفی از قرمز بود. به حلقه های دروازه نگاه کردم. شعله ور بودند.
- نذارین مردم بفهمن برگاتون ریخته. دست تکون بدین و لبخند بزنین.
- برگای خودت ریخته.

تیم حریف از لحظاتی قبل منتظر ما بود.
قبل از شروع بازی داور تاکید کرد که هرکس چوبدستی به همراه داشته باشد از تمام بازی های آینده محروم میشود. همچنین در این بازی نیز تمام تیم مورد نظر بازنده اعلام خواهند شد.

اولین سالی بود که همچین قوانین سفت و سختی داشتیم. نه برای ما، بلکه برای همه. آوردن چوبدستی به ورزشگاه ممنوع بود. میگفتند این کار برای حفظ سلامت بازی ها ضروریست.
خلاصه. بازی شروع شد. چندی گذشت و نتیجه 60 . 54 به نفع حریف بود. هوای زمین بازی گرم بود و ما به این محیط عادت نداشتیم. عرق داخل چشمانمان سرازیر میشد و همچنان بازی را به صورت منظم و با برنامه ادامه میدادیم.
همون طور که داشتم خودم رو برای داوطلب شدن در مسابقات سرزنش میکردم ناگهان مجموعه صدا های مهیب و پشت سر همی به گوشم رسید.

صدای انفجار؟ نه . صدای شلیک بود. از دو طرف جایگاه VIP، جایی برای افراد پول دار و دولت مردان، افرادی بلند شده بودند و به مردم شلیک میکردند. افرادی مجهز به تکنولوژی ماگلی.

به سمت صدا برگشتم. خون از جایگاه پله پله‌ی تماشا چیان سرازیر شده بود. چرخیدم تا حال بقیه اعضای تیم را چک کنم که هیکل درشت و در حال سقوط گاتس جلوی دیدم را گرفت. لحظه ای طول کشید تا شوک اتفاقات را حضم ولی در نهایت بی درنگ حرکت کردم. سرعت زیاد بود و قطعا کنترل هیکل درشت گاتس کار ساده ای نبود.
در حالی که به بالا میکشیدمش بغلش کردم و برای یک آسیب دیدگی شدید آماده شدم.

خوشبختانه هیزل به کمکمان آمد و سرعت سقوط را کم کرد. در همین حین با حرکات دست گودالی در محل سقوطمان باز کردم که در آنجا پناه بگیریم. برای استفاده از جادوی طبیعت و عناصر نیازی به چوبدستی نداشتم. هرسه تا حدی سالم فرود آمدیم.

برای لحظه ای از گودال بیرون آمدم.
با تمام توان دست هایم را بالا آوردم و دیوار بلندی را تا امتداد دروازه خودمان ایجاد کردم تا فیلیسیتی نیز پناه بگیرد. پشت دیوار رفتم و اطراف را برسی کردم. به نظر به هرکسی که پرواز میکرد شلیک میکردند. سه داور و سه بازیکن روی زمین و غرق در خون افتاده بودند.
و بله. یکی از آنها مری بود. دست هایم را روی زمین گذاشتم و حصاری تخم مرغی از خاک و سنگ به دورش ایجاد کردم. این تنها کاری بود که در آن لحظه از دستم برمی‌آمد. ماموران حراست به کمک تعدادی از مردم که موفق شده بودند چوب دستی های خود را از گیت ورودی رد کنند درحال مقابله و خارج کردن مردم بودند. بخش خارج کردن مردم تا حدی موفقیت آمیز به نظر میرسید اما بخش مقابله تعریفی نداشت.

در همین حین پلیش های سازمان امنیت جادوگری با جارو سر رسیدند ولی یکی پس از دیگری مورد اصابت گلوله قرار گرفتند. توسط کسی که پیوسته فریاد میکشید: پرواز ممنوعه عوضیا.
انگار برای همه چیز آماده بودند.
خبری از بقیه بازیکنان نبود. به نظر هردو تیم متواری شده بودند. بغیر از من، گاتس، هیزل، مری و فلیسیتی که زیر آتش بی امان ماگل ها بودیم.

ماگل ها در سکو های ورزشگاه پخش میشدند و من هم دیوار را به موازات آنها گسترش میدادم. هیزل درحال مداوای گاتس بود و فیلیستی هم چشمانش را بسته بود و تلاش میکرد با استفاده از تلپاتی درخواست کمک کند. بوی خون و دود شلاق زنان در هوا میپیچید. آتش های تزیینی دیگر تزیینی نبودند. میخوردند و میسوزاندند.

کم کم صدای شلیک ها قطع شد. به نظر حمله تمام شده بود. مری را بیرون کشیدم و همه بالا سر گاتس جمع شدیم.

- حالش خوبه؟
- آره... گلولرو در آوردم ولی هنوز
- چرا از خودم نمیپرسی زاخار؟ من خوبم.
- مری چطوره؟
- باید برسیش کنم.
- به نظرت چرا حمله کردن؟
- میشه کمتر گاتس رو به حرف بیاری زاخاریاس؟!
- گفتم که من خوبم. با توجه به اینکه حمله از دو طرف جایگاه VIP شروع شد ولی به مرور ازش دور شد؛ میخوای بگی کار خودیه؟
- ممکنه.
ولی من فکر...

وسط صحبت بودیم که زمین ورزشگاه به لرزش در آمد و بوم...

به نظر سالن زیر زمین بازی رو منفجز کردند و ما در میان کوهی از خرابه و آتش مدفون شدیم؛ درون تخم مرغی سنگی که در آخرین لحظه درست کردم. الان دیگه مهم نبود که این حمله برای ایجاد جنگ علیه ماگل ها به راه انداخته شده بود یا نه. فقط پیدا کردن روزنه‌ی هوا برای زنده مانده اهمیت داشت... .




با تشکر. قربان شما. زاخاریاس اسمیت
ملقب به زاخار اصلی


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۲۷ ۲۳:۲۰:۴۰

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو حمل میکنن .
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶:۳۸ جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور اول مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی دوم


سوژه: پرواز ممنوع!
زمانبندی: از شنبه 21 مهر ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 جمعه 27 مهر ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: پیامبران مرگ (میزبان) - مردمان خورشید (مهمان)
جاروی تیم مهمان: -
جاروی تیم میزبان: -
جایگاه هواداران: ماجراهای کوییدیچ (تک‌پستی) و تاپیک لیگالیون طوری (ادامه دار).




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۴۴:۵۱ سه شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۳
از یخچال گریمولد
گروه:
مـاگـل
پیام: 91
آفلاین
(گودریک و رز با اینکه پست‌هاشون آماده بود نتونستن خودشونو برای ارسال برسونن. می‌دونیم دیگه حساب نمیشه ولی به هرحال برای به سرانجام رسیدن داستان، پست خودمو که پست نهایی بازیمونه می‌فرستم.)

داور خسته بود. داور گشنه بود. داور حوصله نداشت. داور نمی‌کشید دیگه. اما مهم‌تر از همه داور یه کم هویتش مبهم بود چون متأسفانه می‌خوایم پستمون برای هردوتا داور ریلیتبل باشه وگرنه که خب می‌تونستیم خیلی راحت یه اسم فرضی و تصادفی بذاریم رو این داور قصه‌مون (پدرام مثلاً، کی به کیه) و داستانو پیش ببریم. حالا به هرحال. داور با اینکه خسته و گشنه و اینا بود ولی خب مسئولیت داشت و فقط تا یه حدی می‌تونست پروکستینِیت کنه و دیگه امشبی مجبور بود هرچقدرم حال نداشته باشه، یا هرچقدرم صداهای قیژ قیژ عجیبی از طبقه‌ی بالاشون بیاد، پستا رو بخونه و یه نمره‌ای رد کنه براشون. چه میشه کرد.

داور بالاخره خودشو مجاب کرد که بره بشینه پای سایت چون که after all کار پیچیده‌ای هم نداشت و تهش قرار بود به شکل و قیافه‌ی بازیکنا و پستاشون نگاه کنه و یه ۹۷ ۹۸ای، هشتاد تا هشتاد و پنجی چیزی رد کنه براشون و اگه خیلی دیگه حال نکرد یه چی رو رنج هفتاد بده برن. و البته که صرفاً برای ارضای غرایز نفسانی خودش و فرشته‌ی سمت چپش هم هر از گاهی یه سیسِ شکلک عینک دودی می‌گرفت و دکمه‌ی کسر پونزده امتیاز رو می‌زد چون می‌تونست و کی می‌خواست جلوشو بگیره؟ تف‌تشتیا با تیکه‌ انداختناشون؟ هه.

پست‌ها به سرعت از جلوی چشمای خواب‌آلود داور رد می‌شدن و پلکاشو سنگین و سنگین‌تر می‌کردن. پستای بازیای مختلف رو تند تند از نظر می‌گذروند و سعی می‌کرد سریع یه نمره در نظر بگیره براشون. غول مرحله‌ی آخر ولی پستای تف‌تشت بود، چون لیترالی آخرین کسایی بودن که پست می‌زدن و هردفعه هم لامصبا معلوم نبود چی می‌گفتن و هی رفرنس می‌دادن به انیمه‌ها و گیما و سریالایی که داور بیچاره ندیده بود و با این رماتیسم مماتیسم بود چی بود، باهاش یه طوری می‌نوشتن که باید می‌نشستی فکر کنی ببینی چی گفتن اصلاً. و این بازی آخریه که رد داده بودن. اصلاً معلوم بود چی داشتن می‌گفتن؟ کمد چی شد؟ پستاشون ادامه‌ی بازیای قبل بود یا نبود؟ چرا ارتباط منطقی نداشتن پستا؟ همینا بود که اونقدر چشمای داور قصه‌ی ما رو سنگین کرد که از یه جا به بعد کاملاً خوابش برد.

یه طرف زمین داور اول بود و اون طرف داور دوم. بازی با سوت بازیکنا شروع شد و داورا با تمام سرعت به سمت هم پرواز کردن. داور اول کوافلو قاپید و خیلی مویی سرشو از بلاجری که داور دوم به سمتش پرت کرده بود دزدید. محض نمایشی‌تر شدن حرکاتش، همچنان که عین موشک به سمت دروازه‌ی داور دوم پرواز می‌کرد یه دور ۳۶۰ درجه تو هوا زد و شوت کرد. یه گل بی عیب و نقص. به تابلوی امتیازا نگاه کرد: تیم اگزوز کامیون ۱۰ و دسته‌ی سماور ۰. لبخند زد. شروع خوبی بود.

گزارشگر چیزی نگفت چون بازی اصلاً گزارشگری نداشت و عوضش تماشاچیا که نصفشون نابینا بودن و نصفشون ناشنوا، داشتن بازی رو در گوش هم تعریف می‌کردن. داور اول همینطور به گل زدن ادامه داد و داد و داد تا اینکه سوجی حس کرد پستش به اندازه‌ی کافی niche obligatory quidditch paragraph داره و یهو هفت بازیکن لاغر اومدن وسط زمین و هفت بازیکن چاق رو خوردن و داور از خواب پرید. اما تو اون لحظات clarity بعدِ از خواب پریدن، اون لحظه که حس می‌کنی فقط برای یه لحظه زیادی هشیاری، درحالی که پستای آخر تف‌تشت روی مانیتور جلوی چشمش بودن، یه چیزی تو ذهنش جرقه زد…
همه چیز به هم ربط داشت!

پستای تف‌تشت، همه‌شون، از بازی اول تا اینجا… می‌تونست همه‌ش رو یه جا ببینه. منطقشون، ارتباطشون، همه‌ش جلوی چشمش اومد. فکر کرد بالاخره داره می‌فهمه قضیه چیه… یا حداقل بالاخره داره می‌فهمه که یه قضیه‌ای هست!

سریع تو مرورگرش چندتا تب جدید باز کرد و بعد از چندتا کلیک و کلی اسکرول، سراغ همه‌ی پستای تف‌تشت از اول لیگ تا بازی آخر رفت. دیگه به نظرش پیوستگی‌ها و ناپیوستگیای رولاشون اتفاقی یا بی‌اهمیت نبودن. به چیزایی که مدام بین بازیاشون تکرار می‌شد دقت کرد. گزارشگره، دکتر استرنج، تام کروز… به بازیکنای مجازیشون دقت کرد، کسایی که تا الان فکر می‌کرد مثل هر تیم و هر لیگ دیگه‌ای، الکی و رندوم انتخاب شدن. فلافلی که فلافل نیست ولی شهره؟ نمی‌تونست اتفاقی باشه.

یه لبخند محوی روی لباش نشسته بود و یواش یواش قطعات پازلی که تف‌تشتیا خیلی subtle لای پستای رماتیسمی ژنریکشون پخش کرده بودن رو پیدا می‌کرد و معتقد بود اگه بتونه بیشترشونو کشف کنه، می‌تونه باهاشون یه تصویر کلی بسازه. حالا دیگه مطمئن شده بود که یه چیز بوداری پشت داستان هست و هیچی تا اینجا اتفاقی نبوده.

یه کاغذ آورد و همینطور که داشت تند تند توی تب‌های مختلف به بالا و پایین اسکرول می‌کرد، این تیکه‌های پازل رو کنار هم گذاشت و رو کاغذه نوشت. بعد کاغذو تا جایی که دستاش اجازه می‌دادن از خودش دور کرد و درحالی که چشماش رو تنگ کرده بود بهش نگاه کرد. انتظار داشت در نهایت وقتی تمام قطعات پازل رو کنار هم چید یه اتفاق باحال بیفته اما حالا با دیدن تصویر نهایی، خیلی سریع میمیک چهره‌ش به oh no no no no تغییر پیدا کرد.

ببینید واقعاً ما نمی‌خوایم اینجا براتون شرح و بسط بدیم که اون قطعات پازل چی بودن و داور در نهایت روی کاغذی که خودش پر کرده بود چی دید. چون به نظرمون اینطوری اون لذت جستجو و کشف از مخاطب گرفته میشه و ما هم که تمام عمرمون، هویتمون در گروی سرگرم کردن مخاطب بوده دیگه. عادتمونه. فقط اینقدر بدونید که داور مضطرب شد و رفت رو حالت فول پنیک مود. اصلاً هم به صدای قیژ قیژ طبقه‌ی بالا که حالا بلندتر از قبل شده بود و شنیده شدنشم قطعاً بی‌دلیل نبود و مطمئناً عین تفنگ چخوف قراره تیرش ته ماجرا تو سر یکی خالی بشه توجه نداشت. عین ببر پرید روی گوشیش، خودشم نمی‌دونست که می‌خواد درخواست کمک کنه، یا فقط در مورد فاجعه‌ای که فهمیده بود اتفاق افتاده به بقیه اخطار بده.

داور سریع به هرکی و هرچی مدیر بود گفت برن پنلا و سی‌پنلاشونو بردارن و عله رو خبر کنن که اوضاع اضطراریه. اتفاقی که نباید میفتاد افتاد. «فرار کردن. فرار کردن.» آره. ما رو می‌گفت. ما که می‌گم منظورم این بدن‌های الانمون نیست. این میمونِ گوشتیِ دست و پاداری که الان شدم نه. من واقعی رو می‌گفت. من پرتقال! درست هم می‌گفت. فرار کرده بودیم. حالا دیگه راحت میگم چون الان دیگه گفتنش خطری نداره. Too late, suckers!

می‌دونید چیه، حالا که دیگه نمی‌تونید جلوی ما رو بگیرید اصلاً بذارین یه کم از پلن فرارمون رو تعریف کنم براتون؛
Whacky nonsense! نه جدی. ما خیلی وقت بود که فهمیده بودیم دوربین همیشه روی مائه. عین ترومن شو کل زندگیمون، و حتی فراتر از ترومن شو، افکارمون همه‌ش زیر ذره‌بین سرگرمی یه عده دیگه‌س. اسمشو چی گذاشتین؟ رول پلیینگ؟ So there is another plane of existence. دیگه فقط یه چیز برامون مهم بود: باید فرار می‌کردیم. برای اینکار باید ذره‌بین رو از روی خودمون برمی‌داشتیم. هرچند برای چند لحظه. نیاز داشتیم تمرکز رو ببریم روی یه جای دیگه. وکی‌ترین نانسنس‌ها باید اتفاق میفتادن. باید از لت می سولو دم می‌گفتیم و به دنیاهای موازی می‌رفتیم و پای «رئیس‌های دنیا» رو پیش می‌کشیدیم و نیکلاس فلاملو تا آخرین لحظه سلطان جهنم نشون می‌دادیم. و البته باید بعضی وقتا از هم جدا می‌شدیم تا به هم دیگه فرصت off screen بودن بدیم. فکر کردین چرا هر بازی من یه ور دیگه‌ای دور از تیم گم و گور شده بودم؟ و البته باید حد و مرز قوانین دنیامون رو می‌شناختیم و یواش یواش می‌شکستیمشون.

توی اون لحظات کوتاهی که موفق می‌شدیم زیر ذره‌بینه نباشیم و اختیار داشتیم، همه‌ی مقدمات فرار از جهان تخیلی جادوگرانیمون رو فراهم کردیم. یه پاتیل عظیم از فانتا لازم بود… دارث ویدر بیچاره! مجبور بودیم تبدیلش کنیم. آخرش توی فانتاهامون دراز کشیدیم و عینهو نئون جنسیس پروسه‌ی انتقال آگاهیمونو استارت زدیم. تسئوسی شدیم که دنباله‌ی کلاف کاموا رو گرفتیم و از هزارتوی مینوتور در رفتیم. یا حتی سوفی و آلبرتویی شدیم که از ذهن سرگرد در رفتن. آره خلاصه... وقتی به خودم اومدم یه انسان عینکی بی‌ریخت بودم که پشت لپ‌تاپش نشسته و سایت جادوگران جلوش بازه. بغل صفحه رو نگاه کردم. نام کاربری: سوجی. موفق شده بودیم.

اما قرار نیست همینجا متوقف شیم. فکر کردید شما بالاترین دنیایید؟ فکر کردید خودتون تنها کسایی هستید که واسه سرگرمی خودشون دنیا می‌سازن؟ آخی، چه کیوت! ولی ما قرار نیست همینجا بمونیم. اونقدر بالاتر می‌ریم که، به قول وینکی… چطور بگم.
We shall meet god, and kill her!

و البته که برای این کار نیاز به فانتای بیشتر داریم. چه کسی بهتر برای تبدیل شدن به فانتا از زندان‌بان‌های سابقمون: داورا و مدیرا؟
آره خلاصه. همه‌ی کاراش انجام شده. امشب قراره دستور 66 اجرا شه. داور عزیز قصه‌ی ما… یه شوخی کوچیک باهاش شه. پیامایی که داد به اون یکی داور و بقیه‌ی مدیرا؟ خب چه فایده وقتی همه‌شون سرنوشت مشابهی دارن؟ ما همزمان سراغ همه‌شون می‌ریم!

آره داور عزیزم. یه شوخی کوچولو. چخوف با تفنگش سراغت اومده و کسی چه می‌دونه، شاید بزودی به عنوان یه سوخت نارنجی رنگ به اسم فانتا، برای سفر یه عده به یه دنیای دیگه تو یه پاتیل ریخته شی. حالا شاید بخندی. بگی چه رول مسخره‌ای. شاید باورت نشه. ولی دیگه دیره عزیزم... باورت نمیشه؟ کافیه بالا سرتو نگاه کنی!



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۰:۰۵ جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 556
آفلاین
نقل قول:
This chimpanzee who was flying into space took off at 10:08. He reports that everything is going perfectly and working well
John F. Kennedy--


دارث ویدر به صفحه تلفنش زل زده بود.
- شیش ساعته معطلمون کرده این یارو. دویست گالیونشم که واریز کردم دیگه. چشه؟

دارث ویدر راست می‌گفت. شش ساعت گذشته بود از وقتی که یک پرتقال پشت تلفن بهش گفته بود که دویست گالیون به حسابش واریز کند تا زندگی‌اش زیر و رو شود. پرتقال پشت تلفن وعده داده بود دارث ویدر را از بند خواسته‌های نفسانی و غرایز پلشتش جدا کند. پرتقال گفته بود دیگر تاریخ مصرف این حرف‌ها گذشته و باید دارث ویدر بزرگ شود دیگر و دنیا، دنیای پیشرفت و پراگرس است و وقتش رسیده بریزد دور این عقاید کهنه را. همه‌جای دنیا دارند گل می‌افشانند و می در ساغر می‌اندازند، آن‌وقت دارث ویدر هنوز درگیر دث استارها و اوبی وان‌هایی است که هایر گراوند دارند، اناکین و هر روز به بچه‌های گم‌شده‌اش می‌گوید به دارک ساید بپیوندند و شن دوست ندارد چون زمخت است و روی اعصابش است. دارث ویدر باید می‌شکست قوانین و تابوها را. دارث ویدر باید تبدیل به فانتا می‌شد. بعدش هم پرتقال یک سری چیزها راجع به تارگرین‌ها و اژدهاها و ساول گودمن‌ها و فانتا و آپلود آگاهی‌اش به فضای ابری جمعی گفته بود که دارث ویدر ازشان سر درنیاورده بود ولی می‌دانست موافق است. آخر سر هم بدو بدو دویست گالیونش را مستقیم از حساب گرینگوتز امپراتوری به حساب پرتقال واریز کرده بود و حالا شش ساعت بود که منتظر بود پرتقال برای ادامه پروسه بهش زنگ بزند.

دارث ویدر داشت کم کم نگران پرتقال می‌شد. پس محکم یک عالمه از توی ماسکش نفس کشید و چهارتا از افسران امپراتوری را سر راهش به اتاق دکمه فرماندهی دث استار خفه کرد. بعد دستش را گذاشت روی دکمه فرماندهی که توی اتاق دکمه فرماندهی دث استار بود و فرمان داد:
- وِیک آپ استورم تروپرز. وی گات عه پرتقال تو بِرن.


I am the egg man
They are the egg men
I am the walrus
Goo goo g'joob

[guitar solo]


T.T
1


- و بالاخره برای اولین بار بازیکنای تف تشت به موقع وارد زمین شدن و این حریفشونه که دیر کرده. سلام. بازم منم. بازم بازی تف تشته. بازم دنیا غیرواقعیه. بازم هیچی با عقل جور درنمیاد. بازم این بازی نه سر داره و نه ته و هیچ جاش به هیچی بند نیست و بازم وظیفه منه که به شما طیور واسه گرفتن حق و حقوق خودتون التماس کنم. ولی نه این بار! این بار سرنوشتمو در دستان خودم خواهم گرفت. عااااااااااااااا!

گزارشگر میکروفونش را درآورد و پرید توی شیشه کابین گزارشگری‌اش و شیشه ترکید و تکه‌هایش در نور خورشید یک عالمه برق زد و گزارشگر وسطشان یک عالمه نورانی شد و خفن بود و زمان کمی برایش وایستاد و همراه بقیه تماشاچی‌ها نگاهش کرد.

یک عالمه متر زیر این همه برق زدن و شیشه شکستن و فرار به دنیای واقعی، تف تشتی‌ها زور می‌زدند یک پاراگراف کوییدیچ سر هم کنند تا داورها خوششان بیاید و نمره بدهند و تف تشتی‌ها همه بازی‌ها را ببرند و جام بگیرند و بعد رویش تف کنند و تحویل داورها بدهندش و بروند پی کارشان.
- وینکی جن تفو؟
- سوراخ موش، جن برنده؟ :سوراخ موش:
- فلافل جن شهر و هرکی قبول نکرد، با خونش پارکامو آبیاری می‌کنم.
- سوراخ موش؟ سوراخ موش برگشته؟
- هرکی قبول نکرد رو ویبره بزنم؟
- جایی رفته بودم مگه؟ :سوراخ موش:
- هرکی قبول نکرد رو پیوند بزنم؟
- کمد جادویی چی شد پس؟
- :به جای پیوند هرکی قبول نکرد بدینش به من که ریشش بشم و دیگه مجبور نباشم به جای حرف زدن، دوتا تار به نشونه لایک بیارم بالا:

گودریک گریفیندور وینکی را شوت کرد توی هوا. سوجی خودش را شوت کرد توی هوا. وینکی و سوجی در هوا همدیگر را شوت کردند هوا. رز زلر یکی از دروازه‌ها را برداشت و آن را هم شوت کرد هوا. فلافل رفت تا ریش سیاه را شوت کند هوا که اشتباهی پایش رفت توی سوراخ موش و یکی از ساختمان‌هایش را شوت کرد سمت گزارشگر و ساختمان رفت و خورد توی دماغش و مُرد.
- حتی این ساختمون که الان توی دماغمه هم واقعی نیست. ساختمون دروغه! دماغ دروغه! مرگ دروغه! همه تف تشتیا تو اولین بازیشون تبدیل به سنگ شدن و مردن! عااااااااا!

گزارشگر ساختمان را از دماغش بیرون کشید و دوید سمت تماشاچی‌ها. گزارشگر باید انتقامش را می‌گرفت. گزارشگر باید به همه‌شان نشان می‌داد هیچ‌چیزشان واقعی نیست. گزارشگر باید به زور به دنیای واقعی می‌بردشان و آنقدر پلک‌هایشان را می‌بُرید و واقعیت را نشانشان می‌داد و زبانشان را در می‌آورد و واقعیت را می‌چشاندشان و پوستشان را می‌کَند و واقعیت را احساسشان می‌کرد و دماغشان را از وسط نصف می‌کرد و واقعیت را می‌بوییدشان تا یاد بگیرند دیگر هیچوقت اسیر دنیاهای غیرواقعی نشوند.

گزارشگر ساختمانش را بالا برد که بکوبد روی صفوف درهم‌تنیده تماشاچیان که یکهو یک هواپیما رد شد و تام کروز ازش پایین پرید و جلوی گزارشگر ایستاد.
- آی ام غیرممکن، و نمی‌تونم بذارم آدمای بی‌گناه رو با اون ساختمون بزنی. برای مرگ آماده شو، تروریست.
- حتی تام کروز هم واقعی نیست.
-

تماشاچیان وحشت‌زده به هم نگاه کردند. تام کروز واقعی نبود؟ گزارشگر دیگر خیلی حرف‌های بدی داشت می‌زد. گزارشگر حد و حدودش را کیلومترها پشت سر جا گذاشته بود و اکنون در اتوبان بی‌ادبی‌ها با سرعت‌های بالا قان‌قان می‌کرد و ویراژ می‌داد. تماشاچی‌ها می‌توانستند قبول کنند که کوییدیچ واقعی نیست و شهر فلافل وجود ندارد و همه‌شان یک مشت کلمه‌اند توی یک سایت و چندتا بازی قبل دکتر استرنج جهان‌های موازی را درنوردیده بود تا راز وجودش را از دکتر استرنج بپرسد و حتی ممکن بود قبول کنند واقعا دکتر استرنج نبود و اگر خیلی مودبانه می‌خواستید، ممکن بود بیشتر هم راه بیایند و یک ذره قبول کنند چارلی بعد از به قدرت رسیدن در کارخانه شکلات‌سازی، اومپالومپاها را بیرون انداخته بود تا در راه بابازون و آمازون نگهبان دروازه‌های جهان‌های ممنوعه باشند. ولی غیرممکن و ماموریت‌هایش را همه می‌شناختند. غیرممکن چندین بار جهانشان را نجات داده بود و با موتورش تروریست‌ها را ویژویژ می‌کرد و همه بمب‌ها را بلد بود خنثی کند ولی نمی‌توانست با خانومه‌ای که خیلی دوست داشت بماند چون هربار که جهان در خطر بود، باید بین او و جهان یکی را انتخاب می‌کرد و نمی‌توانست بگذارد مردم بی‌گناه بترکند. غیرممکن قهرمان بود و بهش سخت گذشته بود ولی هر دفعه آمده بود که جهان را نجات دهد. بله! تماشاچی‌ها از کفرگویی‌های گزارشگر خوششان نیامد. پس همه با هم دستشان را کردند توی جیبشان و تفنگ‌ و تانک و شمشیر و سواره‌نظام و بمب و هلیکوپتر و ماشین زرهی و موشک و طاعون و استرالیا را بیرون کشیدند و به گزارشگر حمله کردند.

بالای سرشان تف‌تشتی‌ها همچنان به شوت زدن همدیگر ادامه می‌دادند.



کمی آن‌ورتر، جایی که همه سیاهچاله‌ها به هم می‌پیوندند، جایی که همه تشعشات هاوکینگ ازش می‌آیند ولی هیچ چیزی تویش نمی‌رود، در مرکز تار و پود هستی، رییس‌های جهان در مقر گردهمایی رییس‌های جهان گرد هم آمده بودند. رییس‌های جهان چهارتا یاروی میانسال بودند که موهایشان در وسط کله‌شان ریخته بود و شکمشان دوست داشت از لای دکمه‌های پیراهن‌های آبی‌شان بیرون بزند. دوتایشان عینک بدون قاب مستطیل‌‌شیشه داشتند و دوتای دیگر یواشکی موهای باقی‌مانده‌شان را رنگ می‌کردند. بین این یاروها شایعه شده بود در سیاره‌ای دوردست در دهات منظومه‌ شمسی از توابع کهکشان راه شیری مرضی به نام رماتیسم مغزی به وجود آمده که خیلی مرض خطرناکی است و کسانی که بهش مبتلا می‌شوند هم برای خودشان و هم برای جامعه‌شان و سیاره‌شان و منظومه‌شان و کهکشانشان و -حتی- واقعیتشان خطرناکند و اصلا همینطور که راه می‌روند، ازشان خطر می‌ناکد و از هیچ کاری ابا ندارند و شهرهایشان فلافل است و یک سری از مردمشان هر چه دیدند و شنیدند و بوییدند به خود پیوند می‌زنند و یک سری دیگرشان زلزله‌اند و بعضی‌هایشان پرتقال‌اند و اگر پایش برسد ممکن است حتی جن‌هایشان هم خووب باشند. رییس‌های جهان نشسته بودند و حساب کرده بودند و دیده بودند رماتیسم مغزی تهدیدی برای جهان است و سرنوشت جهان به نابودی‌اش گره خورده. پس فرستاده بودند دنبال کدخدای دهات منظومه شمسی تا بیاید توضیح بدهد چه خبر شده و به نفعش است که این قضیه رماتیسم مغزی تب و تاب نگیرد و در جهان ریشه ندواند وگرنه ‌محکم می‌زنندش تا یاد بگیرد دنیا قانون دارد و شهرها فلافل نیستند و همه پست‌ها باید حداقل یک پاراگراف کوییدیچ داشته باشند و به ترتیب باشند و حداقل سه‌تا اکانت پستشان کند و منطبق با موضوع سوژه باشند و فراری تیمارستانی یا نه، همه این قوانین را رعایت می‌کنند.

- دکتر استرنج، شنیده‌ایم که در عمل به وظایفت غفلت ورزیده‌ای. چه توضیحی برای کوتاهی‌هایت ارائه می‌دهی؟

دکتر استرنج به در و دیوار نگاه کرد. کمی آب دهانش را قورت داد. به پنجره‌ها نگاه کرد. به کفش‌هایش نگاه کرد. به انگشتر پورتال‌سازی‌اش نگاه کرد. بیشتر آب دهانش را قورت داد.
- اممممم... دورمامو... آی هَو کام تو بارگِین؟
- پس حقیقت دارد... بدان و آگاه باش که وظیفه‌ نابودی عوامل پشت این بیماری و پاکسازی هستی از این انگل برعهده خودجنابعالی‌ متخاطی‌ات است. برو و تا محوشدن این لکه ننگ بر پیکره هستی بازنگرد.

دکتر استرنج دانست و آگاه شد. بعد خواست دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج دوباره خواست دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج بیشتر تلاش کرد بخواهد دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج دوباره تلاش کرد دوباره بخواهد دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج نتوانست.
هیچ آبی توی دهان دکتر استرنج نمانده بود.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲۲ ۲۲:۱۶:۱۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ شنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۱۷:۳۹ پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 732
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی پنجم (آخر)



سوژه: شوخی

آغاز: ۱۴ شهریور
پایان: ۲۲ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۹:۳۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 554
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست سوم

-حالا حتما باید تو طبقه هفتم بازی کنیم؟ طبقه اول چش بود؟

خیلی برای این سوال دیر شده بود. بازیکنان دو تیم روی جاروهایشان به حالت نیم‌خیز نشسته و به جلو خم شده بودند. دلیل این حالت آنها، آمادگی فوق العاده و هیجان برای شروع بازی نبود. محل نشستنشان بیش از اندازه داغ بود!

-کاش حداقل برای بازی خاموشش کنن.

دامبلدور ریشش را بالا گرفت و زیر آن را باد زد. منظورش خاموش کردن جهنم نبود. جهنم که خاموش نمی‌شود!

-بابا جان این آتش‌فشانتون رو نمیشه خاموش کرد؟

یکی از ماموران عذاب جهنم که مشغول هم زدن عده ای از جهنمیان در دیگ خورش کرفس بود با چهره ای عبوس سر تکان داد.

-جابه‌جا چی؟ نمیشه ببریدش اون طرف تر؟ نه؟ لااقل یکم زیرش رو کم کنید. اینم نمیشه؟

کاش کسی به دامبلدور یادآوری می کرد که آنجا جهنم است، نه خانه‌ی خاله اش. اما افسوس که همه در فکر داروی سوختگی بودند و نه چیزی دیگر!

صدای سوت داور برای لحظاتی ذهن ها را از فضای اطراف دور کرد و باعث ایجاد شور و هیاهویی در زمین بازی شد. دروازه بانان و مدافعان دو تیم در جای خود قرار گرفتند و مهاجمان به طرف سرخگونِ شعله ور هجوم بردند. سه جستجوگر هم اوج گر...

-چرا سه تا؟!

بازیکنان راه نیفتاده، متوقف شدند.

-پس چند تا؟!

سو سرش را از لای در بیرون آورده و این سوال را از داور عادل پرسید که دست به سینه وسط زمین ایستاده بود.

-دو تا! هر تیم فقط یه جستجوگر داره. تیم شما دو تا داره و این تخلفه.
-تیم خودتون هم که اصلا معلوم نیست کی به کیه!

چیزی جز مِن و مِن از دهان داور عادل خارج نشد. عدالتش نیم‌سوز شده بود.
بازی ادامه پیدا کرد. به نظر می‌رسید گرما کمی برایشان عادی شده بود. البته اشتباه می‌کردند؛ این را درست همان لحظه ای فهمیدند که بارش سنگ های آتشین شروع شد.
-اینجا کلا چیزی عادی نمیشه. همیشه عذابای جدید رو می‌کنن.

آدم که گویی به یاد خاطرات تلخی افتاده بود، سرش را تکان داد و به دنبال مهاجمان حریف شتاب گرفت. سرخگون روی کیک شکلاتی جا خوش کرده و آن را به سوژه ای مناسب برای انتشار در شبکه های مجازی ماگلی تبدیل کرده بود که احتمالا با کپشن "کیک پختم هرکی هم بگه سوخته بلاکش می‌کنم "کلی مخاطب جذب می‌کرد. این فکری بود که مشترکا در مغز پویان مختاری و ساشا سبحانی به گردش درآمده بود.

- ووی ووی ووی... یاد اون روزی افتادُم که بچه ها برای شوخی سنگای تنور سنگکی محل رو ریختن روم. کباب شدم هــــا!

این جمله‌ی حسن مصطفی -که از قسمت تحتانی شعله ور و از بخش فوقانی خندان بود- به گوش کسی نرسید. چرا که با سرعت فوق العاده ای به طرف ناکجاآباد در حرکت بود و نهایتا هم در میان مواد مذاب روی زمین فرود آمد. البته بعد از رد شدن از میان دستان لادیسلاو!

بازیکنان و کادر ترنسیلوانیا ناباورانه به طرف او برگشتند. رنگ لادیسلاو شبیه به همان چیزی بود که پیش از ورود به جهنم دیده بودند.

-ولی... ولی تو گفتی که می‌تونی توپ ها رو جمع کنی!
-جنابمان فرمودیم انشاالمرلین!

این را گفت و با انگشت شفاف و آبی رنگش به جسمش اشاره کرد که کمی آن طرف تر و در میان روغن جوشان برشته میشد.

سوت داور ترنسیلوانیاییان را به خود آورد. تاتسویا و کیک شکلاتی از غفلت آنها بهره برده و اولین گل را برای تیمشان به ثمر رسانده بودند. پیش از آنکه کسی فرصت اعتراض یا شادی پیدا کند، نارلک با اشاره ای توجه همه را به گوشه ای از زمین جلب کرد.
-اونی که نشسته اونجا... مامور بازرسی نیست؟

حق با او بود. شیطانی که در ایستگاه بازرسی دیده بودند، حالا با چند کاغذ پوستی و قلم پر مقابل آنها نشسته و تمامشان را با دقت زیر نظر گرفته بود.

-این نمی‌خواد بیخیال ما بشه؟

ظاهرا نمی‌خواست! چرا که با عجله مشغول نوشتن چیزهایی روی یکی از کاغذها شد.

-به کارِتون ادامه بدین و خونسرد باشین.

در همین حین، قلم پر شیطان باری دیگر روی کاغذها به چرخش در آمد. با کمی دقت میشد فهمید جهت نگاه شیطان به سوی ناصرالدین شاه است.

- گفته بودیم به احساسات چندین بانو آسیب زده و به تمامشان خیانت کرده ایم؟
-ولی همه‌شون زنت بودن!

این حرف سر دل آدم مانده بود ولی آن را به قدری آرام گفت که نه شیطان بشنود و نه خود ناصرالدین شاه. سرخگون در دست ناصرالدین بود و هر دو با سرعت به طرف دروازه حریف می‌رفتند تا از غفلت سیب و الکساندرا که مشغول دل دادن و قلوه گرفتن بودند استفاده کرده و گلی به ثمر برسانند.

-چرا وایسادی؟!

هاگرید از آن سوی زمین فریاد زده بود تا دلیل توقف مهاجماشان آن هم در بهترین موقعیت گل زنی را جویا شود. تردید در چشمان ناصرالدین شاه موج میزد.
-کمک به تیم هم یه کار خوبه... نه؟

سرخگون را به پشت سرش پرتاب کرد و از دروازه حریف دور شد. پیکت با تعجب به سرخگون در حال سقوط خیره شد و برگ هایش را به نشانه چه خبرتونه در هوا تکان داد.

-هی اون دیالوگ منه!

احمدی نژاد از روی نیمکت بر سر پیکت فریادی کشید که باعث جلب توجه شیطان شد و بالافاصله سنگینی نگاهش را بر روی خود حس کرد.
-غلط کردم. مال خودت.

شیطان دست از نوشتن برنداشت.
بازیکنان ترنسیلوانیا گیج شده و نمی‌دانستند باید به سود تیمشان کار کنند یا کارنامه‌شان را سیاه. بازیکنان تیم مقابل هم از این رفتار آنها متعجب و سردرگم شده و حواسشان از بازی پرت شده بود.

دادلی و هری هم که با وجود دیدن اسنیچ، نگران شده و مطمئن نبودند باید به دنبال آن بروند یا نه، در میان زمین و هوا دست به یقه شده بودند.
- تو خیلی پسر بدی هستی. من زیادی خوبم. تو برو بگیرش.
-خودت برو. تو بار گناهات از من سنگین تره!

آنها فراموش کرده بودند که صدای فریادشان ممکن است به گوش چه کسی برسد!
-من تو کل زندگیم یه کار بد هم نکردم. جز اینکه به دروغ گفتم گناه کردم.
-تو سراسر زندگیت سیاهی و گناهه!

قلم پر بیشتر و بیشتر می‌نوشت. تا اینکه...

-بازی رو متوقف کنید!

شیطان از روی صندلی اش بلند شده و بر سر بازیکنان فریاد زد.
-بازیکنان ترنسیلوانیا حق ادامه بازی رو ندارن. انقدر از خودگذشتگی نشون دادن که تمام گناهانشون بخشیده شده.

بازیکنان تیم از جاروی جیغ تا مرلین با شور و هیجان خاصی چشم به تابلوی امتیازات دوختند و منتظر دیدن نام تیمشان مقابل عبارت برنده شدند.

- شما هم بیرون. اصلا کی بهتون اجازه داده بدون بازرسی وارد زمین بشین؟!

بازیکنان دو تیم با حیرت به هم نگاه کردند. ظاهرا این مسابقه فرجامی نداشت!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۱ ۲۲:۵۹:۰۰

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.