ترنسیلوانیا
پست سوم-حالا حتما باید تو طبقه هفتم بازی کنیم؟ طبقه اول چش بود؟
خیلی برای این سوال دیر شده بود. بازیکنان دو تیم روی جاروهایشان به حالت نیمخیز نشسته و به جلو خم شده بودند. دلیل این حالت آنها، آمادگی فوق العاده و هیجان برای شروع بازی نبود. محل نشستنشان بیش از اندازه داغ بود!
-کاش حداقل برای بازی خاموشش کنن.
دامبلدور ریشش را بالا گرفت و زیر آن را باد زد. منظورش خاموش کردن جهنم نبود. جهنم که خاموش نمیشود!
-بابا جان این آتشفشانتون رو نمیشه خاموش کرد؟
یکی از ماموران عذاب جهنم که مشغول هم زدن عده ای از جهنمیان در دیگ خورش کرفس بود با چهره ای عبوس سر تکان داد.
-جابهجا چی؟ نمیشه ببریدش اون طرف تر؟ نه؟ لااقل یکم زیرش رو کم کنید. اینم نمیشه؟
کاش کسی به دامبلدور یادآوری می کرد که آنجا جهنم است، نه خانهی خاله اش. اما افسوس که همه در فکر داروی سوختگی بودند و نه چیزی دیگر!
صدای سوت داور برای لحظاتی ذهن ها را از فضای اطراف دور کرد و باعث ایجاد شور و هیاهویی در زمین بازی شد. دروازه بانان و مدافعان دو تیم در جای خود قرار گرفتند و مهاجمان به طرف سرخگونِ شعله ور هجوم بردند. سه جستجوگر هم اوج گر...
-چرا سه تا؟!
بازیکنان راه نیفتاده، متوقف شدند.
-پس چند تا؟!
سو سرش را از لای در بیرون آورده و این سوال را از داور عادل پرسید که دست به سینه وسط زمین ایستاده بود.
-دو تا! هر تیم فقط یه جستجوگر داره. تیم شما دو تا داره و این تخلفه.
-تیم خودتون هم که اصلا معلوم نیست کی به کیه!
چیزی جز مِن و مِن از دهان داور عادل خارج نشد. عدالتش نیمسوز شده بود.
بازی ادامه پیدا کرد. به نظر میرسید گرما کمی برایشان عادی شده بود. البته اشتباه میکردند؛ این را درست همان لحظه ای فهمیدند که بارش سنگ های آتشین شروع شد.
-اینجا کلا چیزی عادی نمیشه. همیشه عذابای جدید رو میکنن.
آدم که گویی به یاد خاطرات تلخی افتاده بود، سرش را تکان داد و به دنبال مهاجمان حریف شتاب گرفت. سرخگون روی کیک شکلاتی جا خوش کرده و آن را به سوژه ای مناسب برای انتشار در شبکه های مجازی ماگلی تبدیل کرده بود که احتمالا با کپشن
"کیک پختم هرکی هم بگه سوخته بلاکش میکنم "کلی مخاطب جذب میکرد. این فکری بود که مشترکا در مغز پویان مختاری و ساشا سبحانی به گردش درآمده بود.
- ووی ووی ووی... یاد اون روزی افتادُم که بچه ها برای شوخی سنگای تنور سنگکی محل رو ریختن روم. کباب شدم هــــا!
این جملهی حسن مصطفی -که از قسمت تحتانی شعله ور و از بخش فوقانی خندان بود- به گوش کسی نرسید. چرا که با سرعت فوق العاده ای به طرف ناکجاآباد در حرکت بود و نهایتا هم در میان مواد مذاب روی زمین فرود آمد. البته بعد از رد شدن از میان دستان لادیسلاو!
بازیکنان و کادر ترنسیلوانیا ناباورانه به طرف او برگشتند. رنگ لادیسلاو شبیه به همان چیزی بود که پیش از ورود به جهنم دیده بودند.
-ولی... ولی تو گفتی که میتونی توپ ها رو جمع کنی!
-جنابمان فرمودیم انشاالمرلین!
این را گفت و با انگشت شفاف و آبی رنگش به جسمش اشاره کرد که کمی آن طرف تر و در میان روغن جوشان برشته میشد.
سوت داور ترنسیلوانیاییان را به خود آورد. تاتسویا و کیک شکلاتی از غفلت آنها بهره برده و اولین گل را برای تیمشان به ثمر رسانده بودند. پیش از آنکه کسی فرصت اعتراض یا شادی پیدا کند، نارلک با اشاره ای توجه همه را به گوشه ای از زمین جلب کرد.
-اونی که نشسته اونجا... مامور بازرسی نیست؟
حق با او بود. شیطانی که در ایستگاه بازرسی دیده بودند، حالا با چند کاغذ پوستی و قلم پر مقابل آنها نشسته و تمامشان را با دقت زیر نظر گرفته بود.
-این نمیخواد بیخیال ما بشه؟
ظاهرا نمیخواست! چرا که با عجله مشغول نوشتن چیزهایی روی یکی از کاغذها شد.
-به کارِتون ادامه بدین و خونسرد باشین.
در همین حین، قلم پر شیطان باری دیگر روی کاغذها به چرخش در آمد. با کمی دقت میشد فهمید جهت نگاه شیطان به سوی ناصرالدین شاه است.
- گفته بودیم به احساسات چندین بانو آسیب زده و به تمامشان خیانت کرده ایم؟
-ولی همهشون زنت بودن!
این حرف سر دل آدم مانده بود ولی آن را به قدری آرام گفت که نه شیطان بشنود و نه خود ناصرالدین شاه. سرخگون در دست ناصرالدین بود و هر دو با سرعت به طرف دروازه حریف میرفتند تا از غفلت سیب و الکساندرا که مشغول دل دادن و قلوه گرفتن بودند استفاده کرده و گلی به ثمر برسانند.
-چرا وایسادی؟!
هاگرید از آن سوی زمین فریاد زده بود تا دلیل توقف مهاجماشان آن هم در بهترین موقعیت گل زنی را جویا شود. تردید در چشمان ناصرالدین شاه موج میزد.
-کمک به تیم هم یه کار خوبه... نه؟
سرخگون را به پشت سرش پرتاب کرد و از دروازه حریف دور شد. پیکت با تعجب به سرخگون در حال سقوط خیره شد و برگ هایش را به نشانه
چه خبرتونه در هوا تکان داد.
-هی اون دیالوگ منه!
احمدی نژاد از روی نیمکت بر سر پیکت فریادی کشید که باعث جلب توجه شیطان شد و بالافاصله سنگینی نگاهش را بر روی خود حس کرد.
-غلط کردم. مال خودت.
شیطان دست از نوشتن برنداشت.
بازیکنان ترنسیلوانیا گیج شده و نمیدانستند باید به سود تیمشان کار کنند یا کارنامهشان را سیاه. بازیکنان تیم مقابل هم از این رفتار آنها متعجب و سردرگم شده و حواسشان از بازی پرت شده بود.
دادلی و هری هم که با وجود دیدن اسنیچ، نگران شده و مطمئن نبودند باید به دنبال آن بروند یا نه، در میان زمین و هوا دست به یقه شده بودند.
- تو خیلی پسر بدی هستی. من زیادی خوبم. تو برو بگیرش.
-خودت برو. تو بار گناهات از من سنگین تره!
آنها فراموش کرده بودند که صدای فریادشان ممکن است به گوش چه کسی برسد!
-من تو کل زندگیم یه کار بد هم نکردم. جز اینکه به دروغ گفتم گناه کردم.
-تو سراسر زندگیت سیاهی و گناهه!
قلم پر بیشتر و بیشتر مینوشت. تا اینکه...
-بازی رو متوقف کنید!
شیطان از روی صندلی اش بلند شده و بر سر بازیکنان فریاد زد.
-بازیکنان ترنسیلوانیا حق ادامه بازی رو ندارن. انقدر از خودگذشتگی نشون دادن که تمام گناهانشون بخشیده شده.
بازیکنان تیم از جاروی جیغ تا مرلین با شور و هیجان خاصی چشم به تابلوی امتیازات دوختند و منتظر دیدن نام تیمشان مقابل عبارت
برنده شدند.
- شما هم بیرون. اصلا کی بهتون اجازه داده بدون بازرسی وارد زمین بشین؟!
بازیکنان دو تیم با حیرت به هم نگاه کردند. ظاهرا این مسابقه فرجامی نداشت!