پلیس ها انگار سفینه ای معلوم الحال در آسمان دیده باشند. همانجا خشکشان زده بود و مات و مبهوت به نور چوب دستی ها خیره شده بودند.
-ا...ارباب حالا چیکار کنیم؟
- ظاهرا امروز پاره سنگ روی شانسمان باریده. هرجا میرویم این مشنگ های سیبیل کلفت پیدایمان میکنن.
-تام فرزند تاریکی که دستت به دست نورانیمان متبرک شد. میگم راه چاره ای داری تا این مشنگا هنوز سیستم مشنگیشون بالا نیومده جیم شیم؟
- پیر مرد ما دفعه قبل ایده دادیم فکر نمیکنید زیادی به ما متکی شدید؟ ما خوشمان نمی آید. نه اینکه مغز باشکوهمان ایده ای نداشته باشد. نمیخوایم شما محفلی ها مفت خور بار بیایید.
مرگخواران به نشانه تایید مانند فنر سرهایشان چند بار تکان دادند. محفلی ها که از این گونه شرایط اطلاعات چندانی نداشتند برای مشورت دور هم جمع شدند.
-فرزندان روشنایی عزیزمان قربون فیوز کله هاتون برم میشه یکم به خاطر باباجان امروز یکم فسفر بسونید ببینیم الان با این وضعیت چیکار کنیم؟
- پروفسور ، پروفسور! من یه ایده ای دارم. چطوره به راه روشنایی هدایتشون کنیم.
محفلی ای با موهای نارنجی و صورت کک و مکی جلو آمد و این را گفت. گویا این ویزلی کوچک هنوز خیلی از زمان عقب بود.
-خوش طینت بابا ما قبلا این راه رو امتحان کردیم ولی نتیجه عکس داد. ناجوانمردا میخواستن کلمو بکنن تو گونی. به زور از دستشون جا خالی دادم.
-اره خودشه پروفسور!
- چی فرزندم؟ جاخالی بدیم؟
-نه قبلش.
-این که میخواستن کلمو بکنن تو گونی!؟
-بلههه. خودشهه.
با صدای فریاد این محفلی همه مشنگ ها دوباره به خودشان آمدند و شروع به بالا آمدن از درخت برای دستگیری آنها کردند.
لرد سیاه نگاهی عاقل اندر سفیه به دامبلدور و محفلی ها انداخت.
-پیرمرد وجدانا متعجبیم با این محفلی های نخبه ات چگونه تا الان منقرض نشدی؟
-به مرلین اینا بچه های خوبین فقط یوقتا شیرین میزنن.
ولی در این لحظه شیرین زدن آنان چندان اهمیتی نداشت.
گویا نقشه آن ویزلی راه حل موقت خوبی بود.
بنابر این هر کدام وسیله ای برای کشیدن روی سر پلیس های مشنگ دم دست کردند و آمده پریدن روی سر آنها شدند.