«تقدیم به همه اونایی که اسمشون تو پست اومده»
- بچه ها لطفا سریع دفتر نقاشیاتونو بیرون بیارین چون الان قراره کلی نقاشی های خوشگل خوشگل بکشین.
خانم هانی، مربی مهدکودک "آسمان آبی" لبخند پر مهری به کودکان زد و منتظر شد تا دفترهایشان را باز کنند.
هر کدام از بچه ها با شور و شوق سراغ کوله پشتی های رنگارنگ خود رفتند. کوین دنی کارتر اولین کسی بود که دفتر نقاشی اش را بیرون آورد و با شادی به مربیاش خیره شد. او نقاشی کردن را خیلی دوست داشت.
بعد از اینکه تعداد زیادی دفتر روی میزهای رنگارنگ بچه های مهدکودکی چیده شد، خانم هانی سراغ تخته وایت برد رفت و روی آن تصویر مردی شنل دار و شبیه سوپرمن را کشید.
- موضوع نقاشی امروزمون "قهرمان ها" هستن. اول یکم راجع بهشون صحبت می کنیم وبعد هر کدومتون نقاشی قهرمان هایی که تو زندگیتون وجود داشتن و دیدینشون رو می کشین. موافقین؟
صدای جیغ و شادی بچه ها بلند شد:
- بلههههه!
- عالیه! همونطور که میدونین دنیای امروزی پر از قهرمان شده. یه عده شون خیالی هستن و یه عده واقعی. یه عده قدرتای ماورایی و جادویی دارن و یه عده ندارن. یه عده معروفن، یه عده نیستن.
دوشیزه هانی دور کلاس قدم میزد و بچه ها با اشتیاق به حرف هایش گوش میدادند.
- ولی هر کدوم از این قهرمانا ویژگی های خاصی دارن که ازشون قهرمان ساخته. مثلا هوش و ذکاوت خیلی خوبی دارن و بلدن نقشه های دشمناشونو خنثی کنن یا مثلا وقت شناس هستن و موقعی که مشکلی پیش میاد زودی خودشونو می رسونن. حالا من از تک تکتون می خوام به نوبت از جاتون بلند شین و یکی از ویژگی های قهرمانا رو بگین.
- خانم اجاژه؟ پَش کی نجاشی می کیشیم؟
- صبر داشته باش سوزی عزیزم. بعد تموم شدن حرفامون میکشیم. حالا خودت بلند شو از جات و یه ویژگی بگو.
یکی از صندلی های سبز رنگ عقب رفت و سوزی از پشت میزش بلند شد. او دختر بچه کوچکی با موهای سیاه دم اسبی و لپ های قرمز بود. کوین با بی حوصلگی به او خیره شد. با اینکه سوزی بهترین دوستش در مهد کودک بود ولی فعلا نمی خواست به حرف هایش توجه کند.
کوین هم مانند دیگر دوستانش ترجیح میداد سراغ باکس مداد رنگی ها برود و به جان دفتر نقاشی اش بیفتد.
پسر بچه حسابی غرق خیالات شده بود و با خود فکر می کرد چگونه می تواند یک قهرمان منحصر به فرد بکشد. شاید باید مثل مربی اش یک مرد شنل پوش می کشید. شاید هم یک قهرمان نقابدار مثل بتمن... یا یک قهرمان مثل مرد عنکبوتی با تارهای خفن! یا یک قهرمان شمشیرزن مثل زورو...! قهرمان کماندار چطور بود؟ رابین هود؟
نه!
او مانند اسکارلت لیشام از میان قهرمانان پو پاندای کنگفوکار را بیشتر از همه دوست داشت. باید او را می کشید.
"قهرمانا با وجود اینکه خیلی قَوین، فروتنن"
با صدای سوزی کوین از خیالات بیرون آمد. ولی با شنیدن حرفش این بار به یاد خاطرهای افتاد:
- تری فروتن چیه؟
کودک نگاه های کنجکاوش را به پسر دوخته و منتظر گرفتن جواب بود. تری نفس عمیقی کشید و سعی کرد به ساده ترین شکل ممکن برای کودکی که در آغوشش نشسته بود فروتنی را توضیح دهد.
- کوین تا حالا به درختا توجه کردی؟ اونا کارشون اینه که هوای آلوده و کثیف شهرمونو تمیز کنن. درختا هر روز بدون دریافت هیچ حقوقی، اکسیژن تولید و هوا رو پاکیزه می کنن. این کارشون برای زنده موندن موجودات مهم و ضروریه. اما هیچ موقع داد نمی زنن 'آهای آدما! آهای حیوونا! ما داریم براتون هوا رو تمیز می کنیما!' اونا تو سکوت کارشونو می کنن و برای همه مفیدن. درختا واقعا فروتنن.
چشمان کوین درخشید با هیجان فریاد زد:
- مشل عمو شالاژار!
تری از حرف او متعجب شد.
- آممم... سالازار اسلیترین رو میگی؟ فکر نمی کنم ایشون اینطور باشنا.
- بله. عمو شالاژار خیلی فروتنه! همیشه تو شُکوت به پاک کردن آدمای غیر جادویی شهر مشغوله. خیلی وقتا هم تورهای هیجان انگیژ و لِژَت بخشی برگژار میکنه که کلی به آدم خوش میگژره توشون. ایشون با این کارش به گُشتَرش جادو هم کمک میکنه و نمیژاره جادو بمیره. این کارش برای ژنده موندن جادو مهم و ژروریه. اما هیچ وقت داد نمیژنه که من دارم شهر رو پر اژ جادو می کنم!... اگه این فروتنی نیشت پش چیه؟ کوین به یاد می آورد بعد این حرفش تری سکوت کرده و چیز دیگری نگفته بود. شاید او هم به اهمیت وجود پر ارزش سالازار اسلیترین کبیر برای نجات جادوی درون جادوگران پی برده بود.
ولی چیزی که اکنون توجه کوین را جلب کرده بود، ویژگی قهرمان خیالی سوزی بود. اگر دخترک می خواست نقاشی قهرمانانش را بکشد چه کسانی را می کشید؟ یعنی ممکن بود اگر جناب اسلیترین را می شناخت تصویر او را بکشد؟
- مارتین عزیزم نوبت توئه.
مارتین هم مانند سوزی از جایش بلند شد و فریاد زد:
"قهرمانا شجاع و سرسختن و در برابر سختی ها مقاومن"
این یکی ویژگی هم باز برای کوین آشنا بود. فوری دفتر نقاشی اش را ورق زد تا اینکه به تصویر نقاشی دوریا بلک رسید...
***
- وایییی رعد و برق! جیغ!
کوین روی تخت دوریا شیرجه زد و بالش او را روی سرش گذاشت تا دیگر صدایی نشنود. دوریا که از این حرکت خنده اش گرفته بود به آرامی خود را به تخت رساند.
- کوین بیا بیرون. رعد و برق که ترس نداره.
- نموخوام! خیلی هم ترشناکه!
دوریا گوشه تخت نشست. حتی با وجود ابری بودن هوا و تاریکی اتاق، هنوز هم مانند زمردی می درخشید. چوبدستی اش را بیرون آورد و با یک طلسم، شمع های زیبایی را که دور تا دور اتاقش چیده بود روشن کرد. در یک آن، فضای اتاق به کلی عوض شد. حتی از جایی هم بوی عود و صدای ترانهای فرانسوی آمد.
- دوست داری برات کتاب بخونم؟
کوین تا اسم کتاب را شنید فوری جستی زد و از زیر بالش بیرون آمد. و با دیدن فضای اتاق و لبخند دلنشین دوریا به کلی ترس را از یاد برد. بانوی اسلیترینی به خوبی میتوانست زمان ها و فضاهای سرد و دلگیر را، گرم و دوستداشتنی کند.
- تو انتخاب کن کدومشونو بخونم.
دوریا تعدادی کتاب را روی تخت گذاشت و به کودک خیره شد. کوین هم متقابلا به چشمان زیبای او زل زد.
- دوریا برام عجیبه که چرا اژ رعد و برق نمی تَرشی.
- چرا باید بترسم؟ رعد و برق به این زیبایی!
- تو خیلی شجاعی... و شَرشَخت. اژ رعد و برق نمی تَرشی، اژ طوفان نمی ترشی. همیشه در برابر مشکلات مقاومی. همیشه جشارتت رو دوشت داشتم. همیشه برام الهام بخش بودی و خواهی بود. خوشحالم که میتونم شب های طوفانی کنارت بمونم و با هم کتاب بخونیم.
دوریا لبخندی زیبا زد.
- ممنونم کوین. منم خوشحالم که میتونیم کنار هم کتاب بخونیم. امیدوارم یه روزی تو هم بتونی زیبایی های رعد و برق رو ببینی و از درخشش و صداش لذت ببری.
آن شب دوریا به کوین یاد داد چگونه با شمردن می تواند دوری و نزدیکی آذرخش را متوجه شود و بچه از آن شب به بعد، دیگر هرگز از رعد و برق نترسید.
***
کوین انگشتش را روی نقاشی دوریا کشید انگار این کار باعث آرام شدنش می شد. حس می کرد دلتنگ او شده است.
- آفرین درسته مارتین. حالا لیلی تو بگو.
لیلی با شیطنت خندید و کوین دفتر نقاشی اش را ورق زد...
"اونا خیلی مهربون و فداکارن. برای محافظت از دیگران جونشونو به خطر میندازن"
- من کاپیتان هوک دژد دریایی هشتَم! اومدم دنبال پیتر پن.
پسر بچه کلاه دزد دریایی خود را جلوتر کشید و شمشیر چوبی اش را مقابل گردن گادفری که داخل ساحل روی حصیری نشسته بود، نگه داشت.
- گیرت انداختم!
گادفری دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد و خنده ریزی کرد.
- من تسلیمم.
او می توانست خیلی راحت با دستش شمشیر چوبی کوین را بگیرد و خلع سلاحش کند ولی این کار را نکرد. خوناشام خوش قلب و مهربانی بود و قصد نداشت دل بچه را بشکند. همین روحیه لطیف و عدالت طلبیاش کاری کرده بود تا عضو محفل ققنوس شود.
- خب حالا که اَشیرت کردم باید همراهم تا دریا بیای بعد اژ روی تخته چوبی بپری تو آب تا کوشه ها بخورنت.
گادفری از جایش برخاست و در هوای خنک شب به سمت دریا راه افتاد. کوین که احساس قدرت می کرد با شادی مشتش را به هوا پرتاب و کرد و "ایولی" گفت. او عاشق شب هایی بود که جای رفتن به تخت خواب، یواشکی همراه ایزابل و گادفری به ساحل این دریا می آمد و کلی بازی می کرد.
گادفری نزدیک آب توقف کرد و به امواجی که خود را به ساحل می رساندند خیره شد. کوین هم اول نگاهی به صدف های سپید رنگ اطرافش انداخت که از دل شن های خیس بیرون آمده بودند و همچون مرواریدی در دل تاریکی می درخشیدند، و بعد به چهرهی گادفری نگاه کرد. صورت او و لبخند زیبایش درخشان تر از تمام صدف های دنیا بود!
- خب بدین وشیله اعلام می کنم باید...
- صبر کنین کاپیتان! فکر کردین کاپیتان ایزابل میذاره به این راحتی ها گادفری رو ازش بگیرین؟
ایزابل درست پشت کوین ظاهر شده بود و شمشیر چوبیاش را روی شانه کودک گذاشته بود. شجاعت مثال زدنی ای داشت و با وجود دختر بودنش همگان را انگشت به دهان می کرد. کوین با شوق خندید و خیلی ناگهانی چرخید و رو به روی ایزابل ایستاد.
- می خوای برای نجات جون گادفری چی کار کنی؟
- می خوام به مبارزه دعوتتون کنم کاپیتان!
- ولی من خیلی قوی هشتما! ممکنه کشته بشی.
- من برای محافظت از چیزایی که دوست دارم تا پای جون مبارزه می کنم!
چیزی نگذشت که صدای ضربات شمشیر کل ساحل را فرا گرفت. کوین عاشق این بازی بود. عاشق ایزابل که همیشه برای دفاع از عزیزانش آماده بود. عاشق گادفری که دلش را نمی شکست. عاشق بادی که با شیطنت میان موهایشان می پیچید و شن های ساحلی که پذیرای تن های خسته شان بعد بازی بود.
کوین بازی را دوست داشت ولی بیشتر از آن عاشق شب هایی بود که با ایزابل و گادفری مخفیانه می گذراند و خوشحال ترین کودک جهان می شد.
***
"اونا فعال و پر انرژی هستن و صورت خندون دارن"
- نود و هشت، نود و نه، صد! دارم میام دنبالتون.
الستور مون دست از شمردن برداشت و از درختی که رویش چشم گذاشته بود فاصله گرفت. در زندگی یک شیطان چیزهای جالبتری برای سرگرم شدن وجود داشت ولی گویا او تصمیم گرفته بود با دو تا بچه قایم موشک بازی کند. گابریل و کوین هر کدام پشت درختی وسط جنگل قایم شده بودند و منتظر بودند الستور از درختی که رویش چشم گذاشته بود دور شود تا آنها بدوند و سک سک کنند.
- آماده باش کوین!
کوین خندید. شوق و اشتیاق گابریل را خیلی دوست داشت. انرژی بی پایانش برای انجام کارهای مختلف و بازی های هیجان انگیز، پسر بچه را به وجد می آورد. دخترک خستگی ناپذیر و خوش اخلاق بود.
کوین منتظر علامت گابریل شد تا از پشت درخت بیرون بیاید و برود سک سک کند.
این چهارمین باری بود که الستور چشم می گذاشت زیرا که اصلا موفق نمی شد آن دو نفر را پیدا کند. البته نه اینکه واقعا نتواند، عمدا به آن دو فرصت میداد تا برنده شوند. شاید خودش انکار می کرد ولی واقعا با کوچکترها مهربان بود. خنده روی صورتش هم به کوین انرژی میداد. بچه او را آل استار می نامید چون فردی پر ستاره بود.
و ستاره یعنی درخشش و زیبایی.
- آماده ای؟
صدای شاد گابریل خیلی هم آهسته نبود و راحت به گوش می رسید ولی الستور خودش را به نشنیدن زد. کوین به شدت سر تکان داد و آماده دویدن شد. اما ناگهان چشمش به ببری افتاد که درست پشت علف های پشت سر گابریل کمین کرده بود. حیوان قصد حمله کردن داشت! قبل از اینکه کوین بخواهد به گابریل هشدار دهد، جانور وحشی به سمتش خیز برداشت و...
- نــــــــــــه! گابریـل!
کوین چشمانش را بست. نمی خواست ببیند چه اتفاقی برای دوست پر انرژی اش افتاده است. از باز کردن چشمانش می ترسید.
-اوخی فکر کنم پیش بزرگه می خواست بغلم کنه.
- درسته. ولی من ترجیح میدم این کار رو نکنه. سک سک راستی.
با شنیدن صدای آن ها کوین لا به لای پلک هایش را باز کرد. الستور خیلی به موقع به کمک سایه اش دست و پای ببر را بسته و اجازه نداده بود حیوان به گابریل آسیب بزند. او همیشه مراقب اطرافیانش بود و از دور حمایتشان می کرد. حتی زمان هایی که به روی خودش نمی آورد.
- خوشحالم که شالمی گابریل. ممنونم آل اشتار.
بچه خودش را در آغوش گابریل انداخت. و نگاهی سرشار از قدردانی به الستور کرد.
- سک سک کوین.
نوبت شما دو تاست چشم بذارین.
بازی با آن دو نفر یکی از بهترین لحظات زندگی کوین بود. همین که میدانست اگر قایم شود یک نفر برای یافتنش می آید، ذوق زده اش می کرد. و اگر آنها قایم می شدند او دنبالشان می رفت تا پیدایشان کند. و چه چیزی بهتر از پیدا کردن و پیدا شدن؟
***
"اونا حمایتگرن، مسئولیت پذیرن و کارای زیادی انجام میدن"
- خوشحال و شاد و خندانم. قدر دنیا را میدانم... بوم بوم بوم!
کوین ملاقه ای را در دست گرفته، روی کانتر آشپزخانه نشسته بود و روی ظرف ها می کوبید. منتظر رسیدن تام ریدل بود تا بیاید او را به پارک ببرد و برایش بستنی بخرد. تام ریدل پدر واقعا هوایش را داشت و نمی گذاشت وقت هایی که سر دیگر مرگخواران شلوغ بود احساس تنهایی کند. تام حمایتگری عالی بود.
- کوین مامان حواست باشه یه وقت نیفتی از اون بالا.
- نه بانو خیالتون راحت. هواشم هشت.
مروپ گانت با نگرانی نگاهی به کودک سرخوش انداخت. به سبب مادر بودن به شدت استرس داشت که نکند بلایی سر بچه بیاید. دور تا دور محلی که کوین قرار داشت را با بالش و طلسم محافظ پوشانده بود. انشالمرلین که اتفاق ناگواری نمی افتاد.
کوین نگاهی به او انداخت که مشغول پوست کندن گلابی و مخلوط کردنشان با چربی و سویا بود.
- چی کار می کنین بانو؟
- دارم برای فرزندان تاریکی مامان کباب درست می کنم.
البته از اونجایی که تسترالای خونه ریدل رو کباب کردیم و در معرض انقراض قرار دادیمشون یه مقدار گوشت گرون شد.
برای همین مامان سویا رو جایگزین گوشت کرده.
مروپ بسیار زحمتکش بود. از صبح الطلوع بیدار می شد و همراه جن های خانگی خانه را تمیز می کرد. برای فرزند دست گلش آب پرتقال می گرفت و ناهار می پخت. عصر کمی استراحت می کرد ولی بعد دوباره کارهای پخت شام و تمیزکاری را از سر می گرفت. هر از چند گاهی هم این وسط ها با همسرش دعوا می کرد که فقط ابلهان باور می کردند. کوین واقعا دوستش داشت و این همه مسئولیت پذیری و فعالیت را تحسین می کرد.
- کوین آماده ای بریم؟
تام ریدل با شادی وارد آشپزخانه شد در دستش یک گلدان بزرگ قرار داشت. کوین دست از طبل زدن برداشت و به تام و گلدان داخل دستش خیره شد. مروپ هم بعد از ورود تام دستش را برید. البته نه به علت جذابیت های جناب ریدل و عشق و اینجور چیز ها. بلکه بخاطر گلدانی که خاکش کف آشپزخانه و سالن ریخته بود. همان جایی که مروپ دو دقیقه پیش تک تک سرامیک و کاشی هایش را دستمال کشیده بود.
- شوهر مامان اون چیه تو دستت؟
- گل جدیدم! به توبره واش گوشت خوار سلام کنین!
- گفتی گوشت خوار؟
تو این گرونی گوشت خوار؟
تو کارت ملیتو میدی براش گوشت بخریم؟ تازه کل خاکشم که ریختی روی زمین!
تام با دیدن خشم مروپ دو پا داشت دوتای دیگر هم قرض گرفت و در رفت. مروپ هم با جارو دنبالش افتاد.
- زن بذار توضیح بدم این گل اونطور که فکر می کنی نیست
... آخ!
- وایسا شوهر مامان کاریت ندارم.
- کمک!
کوین به دعوای تام و جری وارانه آن دو نگاه می کرد و غش غش از ته دل می خندید. انقدر خندید که ناگهان از عقب روی زمین افتاد. اما بخاطر طلسم های مروپ و بالش های سدریک، آسیبی ندید. همانجا روی زمین دراز کشید و به قهقه زدن ادامه داد. واقعا بودن کنار چنین انسان هایی نعمتی بود.
***
"اونا تو خیلی از چیزا با هات تفاهم دارن"[/center]
برف سنگینی در لندن باریده و همه جا را سفید پوش کرده بود. به همین دلیل شهرداری شهر تصمیم گرفته بود که مسابقه آدم برفی سازی برگزار کند. همه از کودکان گرفته تا کهنسالان می توانستند در این مسابقه شرکت کنند. کوین هم مانند دیگر کودکان می خواست آدم برفی بسازد و جایزه را ببرد. از این رو با دختری به نام روندا فلدبری شروع به ساخت آدم برفی کرد.
- اشم این مجشمه برفی میشه «روحیه تفاهم». ما هر کدوم یه آدم برفی می شاژیم. من آدم برفی لرد شیاهو می شاژم، تو آدم برفی دامبلدور رو بشاژ. بعد اونا رو تو وژعیتی قرار میدیم انگار دارن با هم دشت میدن.
روندا در حالی که دایره ای بزرگ را بر روی زمین قل میداد با هیجان گفت:
- عالیه!
- خیلی تاشیر گژار میشه! مردم وقتی ببینن دو تا آدم برفی لرد و دامبلدور اختلافای خودشونو کنار گژاشتن و دارن با هم همکاری می کنن، اشک اژ چشماشون شراژیر میشه! به ژودی ما تو همه جا معروف میشیم و جایژه رو می بریم.
روندا موافق بود. با کوین سر خیلی چیزها تفاهم داشت و جفتشان با هم می توانستند آتشی به پا کنند که آن سرش نا پیدا باشد.
هر دو حسابی مشغول ساخت و ساز بودند و سردی هوا تاثیری رویشان نداشت.
- میگم کوین دست لرد برفیت رو دراز تر بساز. اینطوری دستش به پروفسور برفی من نمی رسه.
- چرا من باید یه دشت جدید بشاژم؟ خودت دشت آدم برفیت رو دراژ تر بشاژ.
- اون وقت دستای پروفسور برفی من خیلی خیلی دراز و نامتقارن میشه. دست جفتشون باید هم اندازه بشه.
کوین که بیشتر لرد برفی اش را درست کرده بود دلش نمی خواست خرابش کند و برایش دست جدیدی بسازد. با کمی عصبانیت فریاد زد:
- پس تو دامبلدور برفیت رو نژدیک مال من بشاژ.
- من حال ندارم از اول بسازم. خودت دست لرد رو دراز کن.
- تو حق نداری به من ژور بگی!
روندا پشتت را به کوین خشمگین کرد.
- اگه اینجوریه اصلا پروفسور برفی من به مال تو دست نمیده.
- خب که چی؟ اشلا لرد برفی منم با مال تو حرف نمیژنه. روشو می چرخونم اونور.
با این حرف بچه، روندا به سمتش چرخید و برایش شکلک در آورد.
- هه هه! باشه. وقتی لرد برفی داره اونور رو نگاه می کنه دامبلدور برفیم بهش یه لگد جانانه میزنه.
- اینطوریاشت؟ الان کله آدم برفیتو می کنم.
-
کوین و روندا به جان آدم برفی های یک دیگر افتادند و بعد تا می توانستند به سوی یکدیگر گلوله برفی پرتاب نمودند. این کار را تا جایی انجام دادند که انرژی و خشم جفتشان به انتها رسید و خسته روی زمین برفی افتادند. روندا که روی زمین مانند ستاره ای پخش شده بود نگاهی به بقایای آدم برفی ها انداخت و با بی حالی گفت:
- فکر کنم آدم برفیمون خیلی هم خوب از آب در نیومده.
انگشت شست کوین بالا رفت.
- شر این قژیه باهات تفاهم دارم.
هر دو پشیمان از کاری که کرده بودند به یکدیگر زل زدند. دست دادن لرد و دامبلدور و تفاهمشان گویا خیلی هم ممکن نبود. کوین و روندا هرگز نمی توانستند جایزه مسابقه را ببرند. ولی اگر قرار نبود آن دو نفر برنده شوند، بهتر بود هیچکس برنده نشود. و ناگهان ایده ای به طور همزمان به ذهن هردویشان رسید.
-
دقایقی بعد:گفته بودم اگر روندا و کوین با هم باشند آتشی به پا می کنند آن سرش ناپیدا. خب... الان هم دقیقا همین کار را کرده بودند!
روندا ققنوس دامبلدور را در دست داشت و از آن به عنوان شعله افکن برای آب کردن برف ها و آدم برفی های ملت استفاده می کرد. و کوین هم هشدار میداد مردم از آدم برفی هایشان دور شوند. صدای جیغ و داد کل پارک را برداشته بود.
روندا دیوانه بود... کوین دیوانه تر! و خب این بهترین شکل تفاهم در کل دنیا بود.
***
"اونا مهربون و خوش برخوردن و از ضعیف ها حمایت می کنن"
- به پیییییش!
با صدای فریاد کوین، آلنیس اورموند که به شمایل گرگی خود در آمده بود، با سرعت شروع به دویدن کرد. کوین روی پشت او نشسته بود و زمان سنجی در دست داشت تا سرعت گرگ سپید را اندازه گیری کند. آلنیس با تمام سرعت می دوید و از روی موانعی که داخل خانه گریمولد کار گذاشته بودند با دقت می پرید. از روی یک کاناپه، چند بچه ویزلی و پاتیل های مالی پرید.
شترق!ولی متاسفانه موفق نشد از روی سامورایی زحمتکش آکی سوگیما بپرد.
-
- شرمنده عمو آکی شان.
قبل از اینکه آکی چیزی بگوید در باز شد و ریموس لوپین با جیب های پر از شکلات وارد پذیرایی گشت.
- اوه اوه اینجا چه خبره؟
بعد با حرکت چوبدستی اش کوین و آلنی را که روی آکی فرود آمده بودند بلند کرد و کمی آن طرف تر روی زمین گذاشت.
- آریگاتو لوپین سان.
شما دو نفر هم لطفا دفعه بعد مواظب باشین.
سامورایی از جایش برخاست و با خنده دستی بر سر کوین و آلنیس کشید. او همیشه مهربان بود و از دست شیطنت های کوین عصبانی نمی شد. کوین هم او را خیلی دوست داشت برایش احترام زیادی قائل بود.
- خب خب انگاری شما دو تا نمی تونین انرژیتونو کنترل کنین. نظرتون چیه بریم تو پارک تا بتونین تخلیه ش کنین؟
با این حرف ریموس صدای هورای آلنیس و کوین بالا رفت. جفتشان عاشق پارک و دویدن و در آخر خوردن بستنی و شکلات بودند. و می دانستند با ریموس بسیار بیشتر خوش می گذرد.
لوپین همیشه عادت داشت با پیشنهاد های شگفت انگیزش غافلگیرشان کند. و این باعث خوشحالی کوین بود. این که با افرادی دلسوز دوست شده که با وجود مرگخوار بودنش با هم اجازه میدادند در جمعشان حضور داشته باشد. این که با آلنیسی دوست بود که اجازه میداد روی پشتش سواری کند و از اینکه بچه دائما موهایش را می کشید گلایه نمی کرد. این که با پروفسور مهتابی ای آشنا شده بود که با او بازی می کرد و نمی گذاشت حوصله اش سر برود و برایش خوراکی می خرید.
و اینها نشان میداد اعضای محفل چقدر خوبند و کوین چقدر خوش شانس است که می تواند با آنها باشد.
***
"همیشه برای کمک و نجات دادنت آمادن. نمیذارن یه لحظه هم احساس وحشت کنی"
- ک... کمک... کم... کمک... لُ... طفاً... نجا... تم... بدین...
کوین با آخرین توانش درخواست کمک کرد ولی صدای طوفان بلندتر از فریاد های بی رمقش بود. باورش نمی شد این آخر کارش باشد. گرفتار میان امواج خشمگین دریا که دست به دست هم داده بودند تا غرقش کنند.
میدانست که سیاهی اعماق دریا قصد بلعیدنش را دارد. این فکر وحشت زده اش می کرد ولی دیگر توانی برای مقاومت نداشت. برای همین خود را به امواج سپرد و پلک های سنگینش را روی هم گذاشت.
البته قبل از اینکه کاملا غرق شود، چیز قرمز رنگی را دید که به سمتش می آمد. شاید یک پری دریایی بود؟
و یا شاید... یک دوست!
مدتی بعد: - عجب بچه ای هستی تو! کی تو روز طوفانی میره شنا؟
کوین پاسخی نداد. فقط پتویی را که جوزفین و ریموند روی شانه هایش انداخته بودند محکم تر گرفت و به آتش سرکش درون شومینه خیره شد. اگر آن دو نفر به موقع پیدایش نکرده بودند چه بلایی سرش می آمد؟
از فکر غرق شدن میان تاریکی تنش به لرزه افتاد. جوزفین که متوجه لرزیدن پسرک شده بود به آرامی سرش را نوازش کرد.
-چیزی نیست کیویِ من. خطر رفع شده. تو در امانی.
- درسته. ماها پیشتیم.
ریموند لبخند اطمینان بخشی زد. هم او و هم جوزفین بخاطر شنای ناگهانی حسابی خیس شده بودند.
- فقط باید قول بدی دیگه دست به همچین کارایی نزنی. قول میدی کوین؟
کوین به آرامی سرش را بالا آورد اما هنوز هم نمی توانست به چشمان دوستانش نگاه کند. با کارش جان آن ها را هم به خطر انداخته بود. احساس حماقت می کرد.
- هی حالت خوبه؟
ریموند با نگرانی نزدیکتر آمد. می ترسید تجربه تلخ آن شب، باعث تغییرات نه چندان مثبتی در روحیه دوست کوچکش شده باشد.
- کوین خوبی؟
پسرک سرش را به معنای بله تکان داد.
- من... من... متاشفم. خیلی... خیلی خیلی متاشفم.
همین که این ها را گفت دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بارانی از اشک ها بر گونه هایش جاری شد.
- من خیلی احمقم! ببخشید... من بچه خوبی نیشتم!
صدای گریه های کوین سکوت ویلای صدفی را شکست. ریموند و جوزفین که انتظار این را نداشتند اولش کمی شوکه شدند ولی فوری خود را جمع کردند و همزمان کوین را در آغوش کشیدند.
- این چه حرفیه آخه! تو احمق نیستی.
- چرا هشتم! شما رو تو دردشَر انداختم... اگه شما نبودین ممکن بود بمیرم!
- ما رو تو دردسر ننداختی. تصمیم خودمون بود بیایم دنبالت. شیرجه زدن تو آب هم فکر خودمون بود در نتیجه اگه به احتمال خیلی کمی هم غرق میشدیم، تقصیر خودمون میشد.
همیشه همین بود. هردو درست در مواقعی که کوین نیاز به کمک داشت سر و کله شان پیدا می شد و او را از جهنمی که گرفتارش شده بود خلاص می کردند و یا حتی اگر نمی توانستند خلاصش کنند همراهش می ماندند و تا ته جهنم با او می رفتند و حتی یک لحظه هم شکایت نمی کردند.
زیرا که این معنی دوستی بود.
ریموند و جوزفین نمی دانستند کوین عاشق این اخلاقشان بود. برای همین بی پروا خودش را داخل دردسر می انداخت چون میدانست آنها برای نجاتش می آیند. دور می شد ولی مطمئن بود اگر باز هم برگردد آنها با آغوش گرم خود پذیرایش هستند. جوزفین هرگز خداحافظی نمی کرد و نمی گذاشت او هم خداحفظی کند. ریموند هم همیشه برایش آرزوهای بامزه می کرد.
ریموند و جوزفین شاید نمی دانستند اما برای کوین فرشته بودند.
و بهترین دوست های دنیا!
- خیلی دوشتتون دارم بچه ها. خیلی!
- میدونیم ما هم دوستت داریم.
- خیلی هم دوستت داریم.
***
- کوین عزیزم نوبت توئه. لطفا پاشو و درمورد قهرمانای زندگیت بگو.
پسر بچه با لبخند از جایش برخاست و به معلمش نگاه کرد. چقدر از او ممنون بود که چنین موضوع خوبی را به آنها داده است. او نقاشی کشیدن را خیلی دوست داشت ولی این بار نیازی نبود چیزی بکشد.
زیرا که تمام دفترش پر از نقاشی هایی از قهرمانانش بود!
"وقتی اونا اونجایی که باید میبودن باشن، همه چی انگار مرتبه و میتونی لبخند بزنی. میتونی قوی بمونی و شجاع باشی. وجود داشتنشون بهت قدرت میده تا بتونی استوار و محکم به سمت آینده قدم برداری. و میدونی اگه سقوط کنی می گیرنت. و بهت روحیه میدن تا ادامه بدی."
------------------
از همتون ممنونم که هستین. ممنونم که با بودنتون دنیای منو تبدیل به جای خیلی قشنگتری برای زندگی کردین. ممنونم که هربار خرابکاری می کنم یا با حرکاتم آزارتون میدم به روی خودتون نمیارین و می بخشینم. ممنونم که تحملم می کنین. ممنونم که کنارمین.
و از همه مهمتر ممنونم که دوستای قهرمان جادوگرانی منین!