هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰:۵۰ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳
#65

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


طلوع خاطرات: جوانی و رؤیاهای موسسان هاگوارتز


رویداد اول
رویداد دوم
رویداد سوم
رویداد چهارم
رویداد پنجم


رویداد سوم
مکان: تالار وسکس
زمان: سال 884 میلادی



در تالار باشکوهی در وسکس، که با پرده‌های بافته شده آراسته و توسط نگهبانان بلند قامت و موقر محافظت می‌شد، چهار بنیان‌گذار جوان هاگوارتز به حضور شاه آلفرد بزرگ دعوت شده بودند. شهرت شاه آلفرد به عنوان پادشاهی دانشمند و اهل علم افسانه‌ای بود، معروف به علاقه شدیدش به یادگیری، ادبیات و حفظ سنت‌های انگلیسی. تالار با زیبایی بی‌پایان طنین‌انداز بود، چرا که آنان به اتاق شاه نزدیک می‌شدند؛ جایی که او مشتاقانه منتظرشان بود. نگاه شاه به روونا، که به‌خاطر اشعار تأثیرگذارش مشهور شده بود، با کنجکاوی درخشید.


شاه آلفرد با لبخندی دوستانه، آنان را به نشستن دعوت کرد. درحالی که در کنار میز بزرگی که با دست‌نوشته‌ها و شمع‌ها روشن بود، مستقر می‌شدند، او به روونا با نگاه کنجکاوی توجه کرد و گفت:
- بسیار نادر است که شاعری اینچنین جوان را پیدا کنم که با ظرافت زبان کهن سخن بگوید. اشعار تو، بانو ریونکلاو، همچون پژواکی از سرزمین‌هایی فراتر به گوش می‌رسد.

روونا با فروتنی سر خم کرد، چشمانش محکم و استوار.
- سرافراز و مفتخرم، اعلی‌حضرت. کلام من، تنها بازتاب ساده‌ای از افکارم است که مانند سایه‌ای در مقابل نور بزرگی از خرد این جهان قرار دارد.

او به خوبی می‌دانست که چگونه تواضع را به ظرافتی چون قلمش بکار گیرد. سالازار، که در سمت راست او نشسته بود، با اخم کوچکی به گفتگو گوش می‌داد، زیرا توجه شاه به طور خاص بر روونا متمرکز شده بود. او با نگاهی به دکوراسیون میز و به لحنی بی‌تفاوت گفت:
- باید بگویم، با این حال… شعر جادوگران همیشه برایم به‌گونه‌ای عمیق‌تر به نظر می‌رسد که آثار ماگل‌ها نمی‌توانند به آن عمق برسند. انگار که… جرقه خاصی را از دست داده باشند.

پیش از آنکه حرف‌هایش تمام شود، فشار ظریفی بر پایش باعث شد از فکرش بیرون بیاید. او نگاهی به پایین انداخت تا کفش روونا را بر روی پایش ببیند که تذکری زیرکانه زیر میز بود. با نیشخندی کوچک، به روونا نگاه کرد اما چیزی بیشتر نگفت—فعلاً.

شاه آلفرد که از جریان زیرین این مکالمه آگاه بود اما تصمیم گرفت نادیده بگیرد، با خنده‌ای گفت:
- آه، اما شعر، سالازار عزیز، فراتر از قلمرو جادوگر یا ماگل بودن است. یک خط خوب می‌تواند قلب‌ها را تکان دهد، بدون توجه به خون‌هایی که در رگ‌های انسان جریان دارد.

سالازار نگاهی سرد به شاه انداخت و با لحنی کمی نیش‌دار گفت:
- شاید، اعلی‌حضرت، اما برای آنکه کلمات به قلب‌های مردم نفوذ کنند، باید خود نویسنده نیز قلبی پر از جادو داشته باشد. وگرنه هر سطری، هر چقدر هم که زیبا باشد، چیزی کم خواهد داشت.

روونا با اخم مختصری به سالازار نگاه کرد و آرام‌تر از همیشه، زانوی سالازار را زیر میز فشرد. او که سعی داشت لبخند ملایمی به شاه بزند، گفت:
- گاهی، عمق یک شعر به نیتی بستگی دارد که پشت آن نهفته است، نه جادو یا خون جادویی. شعر باید آزاد باشد و از تمامی قلب‌ها، جادویی یا غیرجادویی، بتواند جاری شود.

شاه آلفرد با علاقه به این پاسخ نگاه کرد و گفت:
- چه زیبا گفتید، بانو روونا. شعر خود به خود جادویی است، و شاید تفاوتی نباشد که این جادو از کجا سرچشمه می‌گیرد.

سالازار که هنوز با طعنه‌ای در چشم‌هایش به شاه نگاه می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
- جادوهای ما اصیل‌ترند، جادوی کلمات که قدرت تغییر واقعیت را دارند...

و دوباره با یک نیشخند سعی کرد نگاه روونا را جلب کند، اما با یک فشار محکم‌تر به پایش مواجه شد که روونا می‌خواست او را وادار به سکوت کند. شاه آلفرد به نظر می‌رسید این اشاره‌ها را می‌بیند اما تصمیم گرفته بود با متانت از کنار آن بگذرد. او از روونا پرسید:
- شما در شعرتان از آرمان‌هایی سخن گفته‌اید که با دنیای ما تفاوت دارد. گویی از جایی سخن می‌گویید که همه در آن به دنبال دانش و خرد هستند. آیا این خواسته‌تان برای آینده است؟

روونا که از این سوال عمیق شگفت‌زده شده بود، پاسخ داد:
- آری، اعلی‌حضرت. دلم می‌خواهد جایی باشد که کسانی که در جستجوی حقیقت‌اند، آزادانه به دانایی دست یابند، جایی که همه، فارغ از تبار و طبیعتشان، بتوانند جادوی درون خود را کشف کنند.

سالازار که حالا بیشتر متوجه تأثیرگذاری کلام روونا بر شاه شده بود، نگاهی به او انداخت، حسادت و اندکی دلخوری در چشم‌هایش نمایان شد. او این بار به‌سختی خود را کنترل کرد و چیزی نگفت. شاه آلفرد با تأمل سری تکان داد و گفت:
- چنین مکانی، که آغوشش برای همگان باز باشد، بدون شک به روشنی و خرد بیشتری نیاز دارد. شاید روزی شاهد این آرزو باشیم، بانو ریونکلاو.

شاه آلفرد با نگاهی امیدوارانه و لبخندی پدرانه ادامه داد:
- شما چهار نفر قلب‌هایی پر از شور و شوق دارید و آرمان‌هایی که دنیا را تغییر می‌دهند. اگر این رؤیاها را ادامه دهید، دنیایی را خواهید ساخت که در آن خرد و جادو هم‌پای یکدیگر می‌درخشند.

او سپس با نگاهی به گودریک، هلگا و روونا گفت:
- آینده از آن کسانی است که می‌خواهند و می‌سازند. و شما، فرزندانم، به یقین جزیی از این آینده خواهید بود.

در حالی که روونا، هلگا و گودریک با لبخندی ملایم و چهره‌هایی امیدوارانه از تعریف‌های شاه لذت می‌بردند، سالازار با چهره‌ای گرفته و سکوتی سرد در کنار آن‌ها ایستاده بود. او بقیه جلسه را بدون هیچ سخنی سپری کرد و نگاهش را از آنچه بین شاه و روونا رد و بدل می‌شد، برگرداند.


در پایان روز، شاه با تعظیمی کوتاه به آن‌ها خداحافظی کرد و برایشان آرزوی موفقیت در تحقق آرزوهایشان نمود. در مسیر بازگشت، روونا، هلگا و گودریک از صمیم قلب از دیدارشان با شاه آلفرد صحبت می‌کردند و نظرات خود را درباره اشعار و اندیشه‌های او با هم به اشتراک می‌گذاشتند. اما سالازار در تمام طول مسیر در سکوت فرو رفته بود و به دیالوگ‌ها توجهی نمی‌کرد. هر چه سه دوست دیگر در کنار او به گفتگو و تبادل نظر می‌پرداختند، نگاه سرد و سنگین سالازار به دور دست‌ها خیره مانده بود، گویی که هنوز درگیر افکار و احساسات خود بود.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۱ ۱۶:۰۵:۳۶



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰:۴۱ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳
#64

اسلیترین، مرگخواران

سیلویا ملویل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۷:۴۵ جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۰۴:۱۱
از همین اطراف
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مترجم
هیئت مدیره
پیام: 54
آفلاین
برش اول : بازگشت

سنگ‌فرش‌های خیابان کینگز یخ زده بودند. صدای شکستن یخ و برخورد پاشنه چکمه‌های بلند و زنانه او به گوش می‌رسید.
بالاخره گذر او به این خیابان هم خورد.

پیراهنی بلند، ابریشمی و به رنگ یشمی و طلایی به تن داشت. کلاه بزرگ و زنانه‌ای را روی سرش گذاشته بود و سعی داشت از سردردی که ممکن است به آن دچار شود، جلوگیری کند. سرمای سوزناک و عجیبی سراسر لندن را در آغوش گرفته بود. با وجود دست‌کش و شال‌گردن، باز هم سرما را حس می‌کرد. چمدانی به همراهش داشت و آن را پشت سر خودش می‌کشید. عصای بلند و براقی را با نشان خاندان ملویل به همراه داشت؛ ممکن بود خاطرات‌ش را فراموش کند اما این عصا را نه.

قدم‌هایش را با دیدن دروازه خانه‌ای بزرگ ولی خاک‌خورده سریع‌تر کرد. دیدن جسد آن خانه قلب‌ش را می‌فشرد؛ روزی کلید این چهاردیواری، کلید شادی‌هایش بود. حالا تنها چیزی که از آن خانه و خاطراتش مانده بود، دفترهای خاطرات و یک مشت آجر و چوب به شکل خانه بود.
انگار سال‌های زیادی گذشته و او به این خانه سر نزده است. حالا که به لندن برگشته بود، فرصت خوبی برای دیدن دوباره این خانه به دست آورد.

خاطرات به سیلویا حمله می‌کردند و ذهن‌ش خسته‌تر از آن بود که با آنها بجنگد.
سیلویا رو به روی خانه ایستاد و چمدان را کنارش نگه داشت. پلک‌هایش آنقدر باز مانده بودند که حس کرد اشکی بر گونه‌اش سرازیر شده است. مطمئن بود این اشک‌ها نه از سرماست و نه از خستگی، بلکه از دلتنگی است.
لبخندی زد و عصایش را تکانی داد تا بالاخره به خانه جوانی‌اش سر بزند.


(به هواداری تیم پیامبران مرگ)


I'll be smiling at the end of this road
« دوئل و قوانین آن »


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳:۳۵ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳
#63

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۳۱:۵۸
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 58
آنلاین
به هواداری تیم پیامبران مرگ


خاطرات دکتر براون
قسمت دوم: مرز واقعیت


تا حالا شده دژاوو داشته باشی؟
انگار یه چیزی در اعماق وجودت بهت برمیگرده و چیزی رو مبهم به یاد میاری. دقیقا یادت نمیاد چرا، ولی بعضی چیزا، بعضی آدمها، بعضی تاریخ ها خیلی آشنان. انگار دوباره زندگیشون کردی. در جای دیگه. در یه زندگی دیگه.
اون اسم برام چنین حالی داشت.
اسم ولدمورت.
سعی کردم به سرما توجه نکنم و حواسمو کامل بدم به آقای لام.
- ولدمورت کیه؟
آقای لام به پنجره پشت سرم نگاه میکرد، ولی جوابمو داد:
- شما به شیطان اعتقاد داری دکتر؟

سوالش عجیب بود. هیچ وقت آدم معتقدی نبودم ولی خب میدونم همه میخوان یه جوری شرارت های این دنیا رو توجیح کنن و اینکه بتونی کسی دیگه رو مقصر همه چیزهای بد دنیا کار راحتیه. من... در اعماق وجودم میدونستم آدمها میتونن چه هیولاهایی باشن. به وجود شیطان اونقدر ها هم نیازی نیست.

سعی کردم صادقانه نظرمو بگم.
- راستش فکر نمیکنم چنین چیزی وجود داشته باشه.
- باید بهش اعتقاد داشته باشی چون وجود داره. من دیدمش.

برام جالب شد. دستهامو زیر چون ام گذاشتم و کمی به سمتش خم شدم.
- تو واقعا شیطانو دیدی؟ چطوری بود؟

آقای لام بلاخره نگاهشو از پنجره گرفت و تو چشمام خیره شد. انگار یه ادم جدید روبروم نشسته بود. نگاهش عمیق و باهوش بود و حتی صورتش هم رنگ گرفته بود.
- میدونی همه آدمهای بد، به یه علتی بد میشن... علتهای مختلف... پول، قدرت، زمین یا حتی عشق! خیلیاشون اگر زندگی متفاوتی داشتن، اگر علتشون رو نداشتن واقعا آدمهای بدی نبودن... ولی اون... اون اینطور نبود... اون کارهای وجشتناکی انجام میداد و برای انجامشون هیچ دلیل مقعولی نداشت... چرا انجامشون میداد؟ فقط ازشون لذت میبرد! از عمق زشتی و تاریکی بد بودن لذت میبرد! میفهمی؟ این دقیقا تعریف شیطانه!

حرفهای عمیقی میزد که باعث میشد به خودم بلرزم. چرا اینقدر حرفهاش واقعی به نظر میاد؟ صبر کن ببینم!...یه مریض اسکیزوفرنی که مدت طولانی ساکت بوده چطور اینقدر خوب حرف میزنه و استدلال میکنه؟ چرا هیچ سابقه ایی از این حرفها تو پرونده اش نبود؟مگه میشه یه آدم اینجوری ییهو عوض بشه؟ اونم یه مریض اسکیزوفرنی با این سابقه مصرف دارو؟
اخم میکنم. امشب چقدر همه چی بهم ریخته. تا میام سوال کنم اون اول ازم میپرسه.
- یادت میاد پدرت چطوری کشته شد؟

کاملا بهم میریزم. اون از کجا میدونه پدرم مرده؟ پرستارا چیزی گفتن؟... فکر نکنم پرستارا با مریضهای روانی راجع به خانواده دکترشون صحبت کنن. پس اون از کجا میدونه؟ ولی چرا گفت کشته شدن؟
- پدرم کشته نشده... البته فوت کرده... ولی چرا فکر میکنی پدرم کشته شده؟ کی چنین چیزی بهت گفته؟

با یه حالت نگران نگاهم میکنه. انگار جامون عوض شده و اون قراره درمانگرم باشه.
- مطمعنی؟ یعنی واقعا یادت نمیاد؟

همه چیز چرخ میخوره و میلرزه. سرم گیج میره و تصویر روبروم تار میشه. انگار درام یه کانال تلویزیون نگاه میکنم که برفک داره. حالم داره بهم میخوره و تصویر صورت آقای لام رو نمیبینم. الان یه آدم بی چهره روبروم نشسته.
اینا... واقعیه؟


تصویر کوچک شده


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷:۰۹ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۳
#62

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


طلوع خاطرات: جوانی و رؤیاهای موسسان هاگوارتز


رویداد اول
رویداد دوم
رویداد سوم
رویداد چهارم
رویداد پنجم


رویداد دوم
مکان: کاخ باکینگهام
زمان: سال 882 میلادی




در سالن بزرگ و مجلل کاخ لندن، اشراف‌زادگان، با لباس‌های فاخر و ابریشمین و جواهراتی که در نور شمعدان‌ها می‌درخشیدند، گرد هم آمده بودند. نغمه‌های آرامش‌بخش از سازهای بربط و لوت به گوش می‌رسید و صدای خنده و گفتگو در هوا جاری بود. سالون مزین شده به پرچم‌های طلایی و بنفش، گویی برای بزرگداشت شرافت خاندان‌های سرشناس انگلستان آماده شده بود. دعوت‌نامه‌ای که برای خانواده‌های روونا، گودریک، هلگا و سالازار ارسال شده بود، فرصتی برای آن‌ها فراهم کرده بود تا در میان اشراف‌زادگان دیده شوند، هرچند که به عنوان جادوگران جوان، همچنان می‌بایست هویت جادویی خود را پنهان کنند.

در میان جمعیت، سالازار با چشمانی براق و بازیگوش به اطراف نگاه می‌کرد. نگاهش به یک جوان اشرافی افتاد که با غروری آشکار و حرکاتی بزرگ، درباره زمین‌ها و اسب‌هایش به دیگران پز می‌داد. با یک حرکت ظریف دست، سالازار وردی ناپیدا زمزمه کرد و ناگهان پایکوبی اشراف‌زاده روی زمین لغزید و به حالتی کاملاً ناشیانه به پشت افتاد. خنده‌های زیر لب روونا که کنار او ایستاده بود، به گوشش رسید.

- سالازار ...

روونا با لبخندی آرام و چشمانی درخشان به او گفت، اما درخشش خنده در نگاهش قابل کتمان نبود. در سوی دیگر، گودریک با نگرانی به دور و بر نگاه می‌کرد. او و هلگا، که همیشه محتاط‌تر بودند، هر دو سرزنش‌آمیز به سالازار خیره شدند. گودریک با اخمی بر لب زمزمه کرد:
- سالازار، اگر کسی بفهمه! ما باید اینجا محتاط باشیم، مخصوصاً با توجه به جایگاه و موقعیت این خانواده‌ها!

هلگا، که همیشه سعی داشت تعادلی بین ماجراجویی‌های دوستان و احتیاط لازم را برقرار کند، با لحنی مهربان اما هشدارآمیز اضافه کرد:
- آره، سالازار! اگر کسی چیزی ببینه، همه‌مون به دردسر می‌افتیم.

سالازار نگاهی سرخوشانه به هلگا انداخت و گفت:
- اینقدر نگران نباش، کسی به چیزی شک نخواهد کرد. تازه، کمی هم به جذابیت مهمانی اضافه کردم!

او با چشمانی بازیگوش و طعنه‌آمیز، به جوان اشراف‌زاده‌ای که هنوز در حال به‌خود آمدن بود، نگاه کرد. به‌رغم نگاه سرزنش‌آمیز گودریک، همه به‌سوی میز بزرگ و مملو از غذاها حرکت کردند. خوراکی‌ها با تزئینات هنرمندانه و چیدمانی بی‌نظیر در بشقاب‌های طلاکاری‌شده قرار داشتند. هلگا با ذوق، به شیرینی‌های ترد و رنگارنگی اشاره کرد که مثل جواهرات درخشنده، روی میز چیده شده بودند.
- ببینید!

هلگا با هیجان یک تکه از شیرینی‌ها را برداشت و بقیه را هم ترغیب کرد که از این خوراکی‌ها امتحان کنند.
- شاید اینجا بیشتر شبیه به رویاست تا واقعیت، ولی خوراکی‌هاش خیلی عالیه!

سالازار با لبخندی سرکش به خوراکی‌های چیده‌شده روی میز نگاهی انداخت و در حالی که یک قطعه از ژله‌های رنگارنگ را برمی‌داشت، گفت:
- خوب، بیایید ببینیم این اشراف‌زاده‌ها چه خوراکی‌هایی برای پذیرایی آماده کردند.

او ژله را با احتیاط چشید و طعم شیرین و لطیفش لبخندی کوچک بر لبانش نشاند.
- نمی‌دونستم ماگل‌ها هم از چنین چیزهایی لذت می‌برند!

گودریک هم با چشمان درخشان، لیوانی از نوشیدنی خنک برداشت و جرعه‌ای از آن نوشید. طعم میوه‌ای و تند نوشیدنی او را غافلگیر کرد و با شگفتی به بقیه گفت:
- فکر می‌کنم این نوشیدنی برای جشن‌های ما هم بد نیست!

روونا، که با کنجکاوی مشغول امتحان کردن نان‌های کوچک و تزئین‌شده بود، گفت:
- اگر روزی به مدرسه‌ای که آرزو داریم دست پیدا کنیم، شاید بتوانیم از این خوراکی‌ها برای جشن‌های خودمان هم استفاده کنیم.

هلگا با ذوق خاصی به دوستانش نگاه کرد، و این‌که همگی با وجود تفاوت‌هایشان همچنان لحظات زیبایی را با هم می‌گذراندند، او را سرشار از امید کرد. در حالی که هر یک طعمی تازه را کشف می‌کرد، قلب‌هایشان به این رویا نزدیک‌تر شد که روزی چنین جمع دوستانه‌ای در مکانی برای آموزش و رشد جادوگران جوان برقرار شود، جایی که پر از خنده و حمایت باشد؛ درست مثل این لحظه شیرین و دوستانه.



در میان بگومگوها و خنده‌های ریز آن‌ها، شب در حال گذر بود و هر یک از چهار دوست، به نحوی خود را به این لحظات سپرده بودند. در چشمان هر کدام، امیدها و آرزوهایی جوانه می‌زد که هنوز شکل واقعی به خود نگرفته بودند، اما آن‌ها را به آینده‌ای دور و ناشناخته پیوند می‌داد.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۱ ۱۶:۰۵:۵۵



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵:۰۰ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۳
#61

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۳۱:۵۸
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 58
آنلاین
به هواداری تیم پیامبران مرگ

خاطرات دکتر براون
قسمت اول : ذهن یک اسکیزوفرنی


امروز دهم ژانویه است. بیرون اسایشگاه برف میباره و هوا حسابی سرد شده. حتی هواشناسی هم اعلام کرده که دمای هوا به طرز قابل توجهی پایین میاد و ممکنه در نیمه های شب به منفی ده درجه هم برسه.
نگاهمو از پنجره و بارش برف میگیرم و به تلویزیون اتاقم که از سقف آویزیون شده نگاه میکنم. یه گزارشگر داره با ذوق مصنوعی از میدون اصلی شهر گزارش میده و خانواده های خوشحالی رو نشون میده که حتی با وجود سرمای هوا اومدن که در تعطیلات کریسمس تفریح کنن.
برای یک لحظه دلم میخواد اونجا باشم. اما این احساس سریع با احساس انجام وظیفه ایی که همیشه همراهمه جایگزین میشه.
اینجا... تو آسایشگاه روانی فلیچرز ما کریسمسی نداریم. اگرچه پرستارا لطف میکنن و برام شیرکاکائو و شیرینی زنجبیلی میارن ولی بازم باعث نمیشه در این راهرو ها و اتاق های سفید و بی روح احساس سال نو رو داشته باشم.
البته خیلی هم اعتراضی ندارم. این اولین کریسمسی نیست که تو آسایشگاه شیفت وایمیسم. خانواده و برنامه خاصی ندارم و قرار نیست کسی تو خونه منتظرم باشه. شاید بودن در اینجا بهترین کاریه که میتونم انجام بدم...

زنگ تیز اتاقم از جا میپروندم. اینجا همه اتاق های درمان به خصوص اتاق پزشکان و اتاق دارو زنگ دارن و از داخل همیشه قفل میشن. شاید این کار باعث بشه اینجا قیافه زندان پیدا کنه ولی برای اسایشگاه بیماران اسکیزوفرنی واقعا لازمه. در حینی که تلویزیون رو خاموش میکنم و درو باز میکنم، یاد حمله یکی از بیماران به پرستار پاملا میوفتم. یادش رفته بود درو موقع ورود به اتاق دارو قفل نکرده بود و یکی از بیماران بخش سی شدیدا بهش حمله کرده بود. پرستار پاملا بعد از اون روز دیگه برنگشته بود.

یکی از پستاران، مریض خاصی که خواسته بودم رو میاره تو. بیمار مردیه میانسال با لباسهای سفید اسایشگاه. دستهاش با لباس مخصوص بسته شده و با کمک پرستار روی صندلی مقابل میزم میشینه.
به پشت میزم میرم و از پرستار میخوام بیرون منتظر باشه تا صداش کنم. پرستار بیرون میره و تنهامون میذاره.
مرد سرش روی شونه چپش افتاده. نگاهش بی روحه و به یه نقطه خیره شده. رنگش کاملا پریده و موهای کم پشت سیاهی داره. پرستارا میگن به زور دارو و غذا میخوره. پرونده شو حفظم ولی بازم از کشوی میزم میکشمش بیرون و دوباره مرورش میکنم.

وقتی مرد رو آوردن مدارکی همراهش نبوده و در طی هفت سالی که اینجاست هم کسی نیومده دنبالش. توهمش اینه که جادوگره و از یه دنیای جادویی اومده. میگه جادوگری بوده که مقابل یه کسی که صداش میزنه "لرد" وایساده و لرد خانواده شو کشته.
داروهای مختلف جواب نداده. برق درمانی جواب نداده. روان شناختی داینامیک هم حتی امتحان شده و اونم جواب نداده. براش داروهای سنگین شروع کردن. درمان نشده ولی ساکت شده. از یه جایی به بعدم دیگه حرف نزده.

- خب آقای لام! امروز چطوری؟
پرستارا بهش میگن اقای لام. اینقدر کلمه لرد رو تکرار کرد که این اسم رو بهش دادن. به حرفم جواب نمیده.
- ما چند باری هست که همدیگرو دیدیم... ولی خب دوباره میگم.... من دکتر براونم. در کنار دکتر راج، دکتر شما هستم. خب امروزم نمیخوای صحبتی کنی؟ میتونیم مثل جلسه قبل راجع به جادو صحبت کنیم!
باز جوابی نمیده. به جادو اعتقادی ندارم ولی دوست دارم بهم اعتماد کنه و بدونه به توهمش باور دارم. برای نیم ساعت بعد از چیزهای مختلف حرف میزنم ولی همچنان مثل جلسات قبل جوابی نمیده.

خسته شدم و عجیب سردمه.
انگار سرمای بیرون حتی از دیوارهای اسایشگاه رد میشه و به استخوانم نفوذ میکنه.
دوباره برمیگردم سمت پنجره. برف شدیدتر شده.
- چه کریسمس سردیه آقای لام!
بعد یه جمله ناگهان در ذهنم ظاهر میشه و سریعا خودشو به زبونم میرسونه.
- اونقدر برف میاد که یه قاتل میتونه خودشو تو بارش برف گم کنه!
اخم میکنم. چه جمله عجیبی. چرا ییهو باید در مورد قاتل و برف نظر بدم؟

به سمت آقای لام برمیگردم و تعجب میکنم. سرش رو بلند کرده و با نگاه نافذ بهم خیره شده. دیگه نگاهش گنگ نیست.
- آقای لام؟

- یادم میاد... اون شب هم برف میومد... برف شدیدی هم بود.... پسرم تامی هم به پنجره نگاه کرد و همینو گفت! که یه قاتل میتونه خودشو تو برف قایم کنه... اگر یادم بیاد... اگر یادم بیاد چجوری باید برگردم کوچه دیاگون... یا اینکه چوبدستی مو کجا گم کردم...

بهترین فرصت بود ضبط صوتمو روشن میکنم و با اشتیاق میپرسم:
- از خاطراتت بگو! یا حتی لرد! چی یادت میاد؟

ولی آقای لام جواب و واکنش دلخواهمو نمیده. انگار یه جوری شده.
- چرا الان باید یادم بیاد؟ چرا بعد این همه سال این جمله یادم اومد؟... شاید... شاید دارن میان دنبالم... آره... اومده کارشو تموم کنه... ولدمورت داره میاد سراغم...

این یه اسم جدید بود. قبلا تو پرونده اش ندیده بودم. ولی چرا دلم آشوبه؟ احساس خوبی ندارم. چرا این اسم برام ترسناکه؟
اسمی که تا حالا نشنیده بودم برام ترسناکه...


تصویر کوچک شده


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵:۴۲ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۳
#60

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


طلوع خاطرات: جوانی و رؤیاهای موسسان هاگوارتز


رویداد اول
رویداد دوم
رویداد سوم
رویداد چهارم
رویداد پنجم


رویداد اول
مکان: مدرسه ماگلی
زمان: سال 880 میلادی



مدرسه در لبه روستا واقع شده بود؛ ساختمانی ساخته شده از سنگ و چوب که بوی دودی که از کارگاه آهنگری نزدیکش می‌آمد در فضا پیچیده بود. داخل مدرسه، ردیف‌هایی از نیمکت‌های چوبی قدیمی قرار داشت و دانش‌آموزان در سنین مختلف، از کودکان گرفته تا جوانان، ساکت و آرام نشسته بودند و سعی داشتند مطالبی در مورد لاتین و تاریخ بیاموزند. برای هلگا، گودریک، روونا و سالازار، که به مطالعه خصوصی جادویی و مراسم ویژه عادت داشتند، مدرسه ماگلی مکان عجیب و متفاوتی بود؛ جایی که گاه و بی‌گاه به دلیل شرایط خانوادگی‌شان به آن فرستاده می‌شدند. خانواده‌هایشان می‌خواستند با زندگی ماگل‌ها هم آشنا شوند، اما از فشار و تنشی که ممکن بود حضورشان ایجاد کند آگاه بودند.

هلگا با چهره‌ای باز و لبخندی گرم، فضای مدرسه را پذیرا شده بود. چهره‌ی تیزبین و باهوش او حالتی از آرامش و راحتی را به خود گرفته بود. او کنار گودریک نشسته بود؛ گودریک با نگاهی تیز و هیجان‌زده اطرافش را برانداز می‌کرد. نور خورشید از پنجره‌ها به داخل می‌تابید و خطوطی از روشنی روی نیمکت‌ها ایجاد کرده بود. هلگا با صدایی آهسته به گودریک گفت:
- کتاب‌ها می‌گن آتلستان انگلستان رو متحد کرده، ولی به گمانم هنوز نمی‌دونن چقدر درهم و برهمه.

گودریک که انگشتانش را روی نیمکت می‌زد، لبخندی به هلگا زد و با رضایت به زمزمه او گوش داد. هلگا همچنان لبخند می‌زد و به صحبت‌های بی‌روح استاد گوش می‌داد. در سمت دیگر کلاس، روونا با قلم خود روی تکه‌ای کاغذ یادداشت‌برداری می‌کرد. سالازار کنار او با دقت فضای کلاس را زیر نظر گرفته بود. چشمان او انگار چیزی فراتر از حال حاضر را می‌دید؛ لایه‌ای مخفی و تاریک که برای او معنا داشت. هر از گاهی نگاهش به روونا خیره می‌شد، به خاطر توجه بی‌وقفه‌اش به درس‌ها. سالازار آرام زیر لب گفت:
- فکر می‌کنی می‌دونن؟

روونا نگاهی به او انداخت، با چالشی در چشمانش، و به آرامی جواب داد:
- بعضی‌ها شاید. ولی گاهی ناآگاهی امن‌تره، نه؟

سالازار لبخند محوی زد و نگاهش به سکوت و رمزآلودی کلام روونا بود.

--
بالاخره کلاس‌های ملال‌آور به پایان رسید و با صدای ناقوس آخر، موجی از دانش‌آموزان به سمت درهای سنگین مدرسه هجوم آوردند. چهار دوست که با هم به‌سوی خیابان‌های شلوغ شهر حرکت می‌کردند، هر یک در افکار خود غرق بودند. هلگا با نگاهی ملایم و لبخندی روی لب، حس می‌کرد این تجربه او را به درک بهتر انسان‌ها نزدیک‌تر کرده است. در حالی که متوجه بود، همدلی و مهربانی چیزی است که جادوگران و مشنگ‌ها به‌یک اندازه به آن نیاز دارند.

گودریک با قدم‌هایی محکم و مغرور، انگار که از پیروزی کوچک در برابر محدودیت‌های مشنگ‌ها خرسند باشد، به آینده می‌اندیشید. او علاقه داشت به اینکه چگونه می‌تواند دنیای جادو و مشنگ را با یکدیگر هماهنگ کند و شکوه و جلال خود را به رخ بکشد، زیرا می‌دانست که نیرو و شجاعت او به‌زودی به چالش‌هایی بزرگ‌تر کشیده خواهد شد.

روونا، که عمیقاً به عمق مفاهیم درس‌ها فکر می‌کرد، ذهنش پر از ایده‌ها و الهامات تازه بود. او در دلش آرزو می‌کرد که روزی بتواند مکانی را بسازد که در آن دانش‌آموزان به جای محدود شدن به کلیشه‌ها، آزادانه بتوانند در جستجوی دانش باشند. نگاهی به سالازار انداخت و لبخندی محو بر لبانش نشست.

سالازار، که هنوز نارضایتی و نقدهایی عمیق نسبت به این ساختارها و بی‌توجهی‌ها به نخبگان داشت، با چشمانی سرشار از غرور به افق نگاه می‌کرد. او به‌خوبی می‌دانست که دیدگاهش از آنچه عادی تلقی می‌شود فراتر است، و در اعماق خود به جایی می‌اندیشید که در آن جادوگران برتر و آگاه می‌توانند توانایی‌هایشان را تقویت کنند، جایی که سرآمدان واقعی می‌توانند در کنار یکدیگر رشد کنند.

با هر قدمی که به خانه نزدیک‌تر می‌شدند، ایده‌هایشان در دل‌هایشان ریشه می‌دواند.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۱ ۱۶:۰۶:۱۲



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲:۱۷ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۳
#59

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
به مناسب تولد کوین کارتر و همچنین در راستای طرفداری از تیم پیامبران مرگ
( با یک پست دو نشون میزنم، مشکلی هست؟ )




در هوای نیمه‌ابری لندن، سالازار اسلیترین آرام و با ابهت همیشگی‌اش در سکوت در کنار کوین کارتر قدم می‌زد. خیابان‌های شلوغ و جمعیت عبوری برای سالازار همیشه محلی برای تأمل و گاه اندکی تحقیر بود؛ اما امروز، در کنار کوین، چیز دیگری جریان داشت. کوین با چشم‌های درشت و آبی که کنجکاوی از آنها می‌بارید، با شیطنت اطراف را نگاه می‌کرد. سالازار، برخلاف طبیعت خشک و سردش، حالا صبورانه گام‌های کوچک کوین را هماهنگ می‌کرد و گاهی از سر نگاهی، حتی لبخند کم‌رنگی می‌زد؛ شاید به این دلیل که کوین، با آن دست‌های کوچک و نگاهی بی‌گناه، گوشه‌هایی از قلب سالازار را لمس کرده بود که خود او از وجودشان بی‌خبر بود.

کوین ناگهان با شوقی وصف‌ناشدنی، به سمت سالازار برگشت و به پارک تفریحی اشاره کرد. سالازار به‌ظاهر بی‌اعتنا نگاهش را به سوی دیگر چرخاند، اما کودک بلافاصله با لحن ملتمسانه و صدای کودکانه‌اش گفت: «عمو شالازار، بیاین بریم توی اونجا بازی کنیم!» سالازار برای لحظه‌ای در مقابل این درخواست تردید کرد؛ او در حالتی عمیقاً بی‌علاقه به این‌گونه مکان‌ها بود، اما صدای کوین و برق اشتیاق در چشمانش برای لحظه‌ای سالازار را واداشت تا دوباره به مکان نگاه کند و شاید به یک تجربه غیرمنتظره رضایت دهد.

پارک شلوغ و پر از رنگ‌ها و صداهایی بود که در زندگی روزمره سالازار جای نداشتند. با این حال، کوین با همان ذوق کودکانه‌اش دست سالازار را گرفت و به سمت یک غرفه‌ی بستنی کشاند. سالازار با خونسردی به این میوه‌های رنگارنگ درخشان نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد که چقدر این دنیا برای کوین بی‌نهایت است. کوین با چشمان برق‌زده بستنی بلوبری را انتخاب کرد و از سالازار خواست که او هم یکی بخرد. سالازار بی‌تفاوت لبخندی کوچک زد و بدون هیچ اعتراضی بستنی خودش را گرفت؛ صحنه‌ای که هر کسی که او را می‌شناخت، به هیچ وجه باور نمی‌کرد.

در ادامه مسیر، کوین به اسباب‌بازی‌های مختلفی اشاره می‌کرد و سالازار، برخلاف تصورش، بی‌هیچ مقاومتی، او را دنبال می‌کرد. زمانی که کوین شروع به بالا رفتن از یکی از سرسره‌های بزرگ کرد، سالازار خود را نزدیک او نگه داشت و مراقب بود، هرچند کوین بی‌پروا و بی‌خیال از هر خطری بالا می‌رفت و با صدای بلند می‌خندید. سالازار که به‌ندرت چنین آزادی و شادی خالصی را می‌دید، با چشمانی کنجکاو و شاید کمی محو، لحظه‌ای را به نظاره کوین گذراند و به خود اجازه داد که برای چند دقیقه از وقار همیشگی‌اش دست بکشد.

وقتی خورشید کم‌کم در افق غروب می‌کرد، سالازار و کوین آرام و بی‌صدا از پارک خارج شدند. در سکوت شبانه، تنها صدای قدم‌های کوچک کوین و گام‌های سنگین سالازار شنیده می‌شد. شاید سالازار هنوز باوری به لذت و شور کودکانه نداشت، اما این تجربه، حضور کوین و لبخندهای ساده و بی‌ریایش، دنیای کوچکی در دل سالازار ساخته بود.




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹:۲۹ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۳
#58

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۲:۴۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 306
آفلاین
رول پیش رو با همکاری این خون آشام و جوش مصنوعی به مناسبت تولد کوین کارتر نوشته شده.

رودخانه ی صلح

گادفری
یک گاراژ قدیمی با دیوارهایی که گچ های آن کنده شده و سیمان های زیر آن مشخص است. گادفری و ایزابل که با چهره هایی مصمم مقابل یکدیگر ایستاده اند و چوبدستی هایشان را به سمت همدیگر نشانه رفته اند. کوین که با چشم های گشاد شده و چهره ای رنگ پریده گوشه ی گاراژ ایستاده و به آن ها نگاه می کند.

گادفری:
"ایزابل، می دونم که اون سلاح پیش توئه. فورا بدش به من. تو که نمی خوای همگروهیات با کمک این سلاح همه ی محفلی ها رو قتل عام کنن و جوی خون راه بندازن؟"

ایزابل:
"داری میگی اونو بدم به تو تا برعکس این اتفاق بیفته؟"

گادفری:
"نه، همچین چیزی نمیشه. بهت قول میدم همگروهیات تو دادگاه و با شرایط عادلانه محاکمه میشن."

ایزابل پوزخند سرد و تمسخرآمیزی می زند.
"چه حرف مضحکی. انگار بارها و بارها با چشمای خودم ندیدم که دندوناتو تو گردن همگروهیام فرو کردی و خونشونو تا ته خوردی."

گادفری:
"ایزابل، فورا اون سلاحو بده به من. وقت زیادی نداریم و من نمی خوام تو صدمه ببینی."

خشم و غم در نگاه ایزابل می نشیند.
"اوه، جدا؟ فکر نکنم من دیگه اصلا اهمیتی واسه تو داشته باشم. تو فقط به بردن این جنگ فکر می کنی و گرفتن غنیمتت، خون مرگخوارا."

گادفری با لحنی ملتمسانه می گوید:
"ایزابل."

ایزابل:
"من تو چشمات می بینمش، گادفری. همون طور که قبلا بارها و بارها دیدمش، ولی سعی کردم خودمو گول بزنم و نادیده ش بگیرم. تو نگاه تو عشق نیست، فقط عطشه، عطش بی نهایت به خون."

و تکانی تند به چوبدستی اش می دهد و می خواهد. طلسمی را به سمت گادفری شلیک کند که کوین با لحنی لرزان صدایش می کند.

جوش مصنوعی
کوین با صدایی لرزان، نزدیک می‌آید.
"مامان... بابا... چرا دارین دعوا می‌کنین؟"

ایزابل لحظه‌ای چوبدستی‌اش را پایین می‌آورد و با نگاهی آکنده از درد به سمت کوین برمی‌گردد.
"کوین، عزیزم... برگرد، دور وایسا."

گادفری، که هنوز چوبدستی‌اش را به سمت ایزابل گرفته، نگاهی کوتاه و عمیق به کوین می‌اندازد.
"کوین، اینجا جای امنی برای تو نیست. همین حالا باید بری."

کوین با چشمانی پر از اشک به هر دو نگاه می‌کند و به آرامی سرش را تکان می‌دهد.
"نه، من نمی‌خوام برم! مامان و بابا باید با هم خوب باشن. شما دو نفر از آدمای خوبین، آره؟ پس چرا می‌خواین به هم آسیب بزنین؟"

این جملات ساده و کودکانه از زبان کوین، هر دو را برای لحظاتی ساکت می‌کند. ایزابل به گادفری نگاه می‌کند؛ برای لحظه‌ای، شاید برای اولین بار، نگاهی از تردید و آسیب‌پذیری در چشمانش می‌نشیند.

گادفری آهی عمیق می‌کشد و چوبدستی‌اش را کمی پایین می‌آورد، انگار که نوری کمرنگ در درونش بیدار شده باشد.
"کوین... شاید تو درست می‌گی."

ایزابل سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد، اما در عمق نگاهش چیزی از خستگی و تردید دیده می‌شود.
"تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی، کوین... دنیا به این سادگی نیست."

گادفری
گادفری، ایزابل و کوین هر سه به فکر فرو می روند. به تک تک لحظات خوشی فکر می کنند که قبل از شروع این جنگ شوم کنار یکدیگر گذرانده بودند، لحظاتی پنهانی و پر از اضطراب اما در عین حال پر از زیبایی و عشق.

آن زمان که زیر نور ماه در ساحل رودخانه حصیر پهن می کردند و گادفری و ایزابل با یکدیگر ورق بازی می کردند و کوین با شن ها قلعه درست می کرد و صدای شاد خنده هایشان سکوت شب را از تنهایی درمی آورد. این خاطره حالا مثل یک خیال است، مثل چیزی که هرگز اتفاق نیفتاده و امکان هم ندارد که اتفاق بیفتد.

حالا گادفری و ایزابل چوبدستی به دست رو به روی یکدیگر ایستاده اند و گرچه رنج و تردید در چشم هایشان هویدا است، نمی توانند عقب بکشند، نمی توانند اجازه دهند که همگروهی هایشان به خاطر عشق ممنوعه شان فدا شوند.

و کوین، او با وحشتی که برای کودکی به سن او بیش از اندازه است، به مادرخوانده و پدرخوانده اش می نگرد و با وجود سن کمش به خوبی درک می کند که چه سرانجام شومی در کمینشان است. او قبلا ناگزیر شاهد جنگ های محفل ققنوس و مرگخواران بوده و با چشمان خودش دیده که چه طور اعضای هر دو گروه بعد از اصابت طلسم ها به بدنشان چه طور بی حرکت روی زمین می افتند و به خواب می روند، خوابی که دیگر هرگز از آن بیدار نمی شوند. و کوین، او نمی خواهد مادر و پدرش به خواب ابدی فرو بروند.


جوش مصنوعی
کوین که تمام این احساسات و خاطرات را در دل کوچک و معصوم خود دارد، نفس عمیقی می‌کشد و جلو می‌آید. هر دو بزرگسال، با تعجب به او نگاه می‌کنند؛ کودک سه ساله‌ای که حالا درست بین آن‌ها ایستاده است، مثل پلی که فاصله‌ای وسیع و پر از دشمنی را وصل می‌کند.

کوین با صدای آرام اما پر از عزم می‌گوید:
"خواهش می‌کنم... دعوا نکنین. اگه منو دوست دارین، قول بدین که به همدیگه آسیب نمی‌زنین."

ایزابل و گادفری هر دو چوبدستی‌هایشان را پایین می‌آورند. نگاه ایزابل پر از دردی است که مثل شعله‌ای آرام در چشمانش می‌سوزد؛ گادفری نیز به نظر می‌رسد که با این جمله‌ی ساده و بی‌آلایش، بار سنگینی از تردید و احساسات سرکوب‌شده‌اش آزاد شده است.

گادفری به آرامی قدمی به جلو برمی‌دارد و دستانش را با تردید به سوی کوین دراز می‌کند.
"کوین... نمی‌تونیم همیشه این‌طوری بمونیم. دنیا این‌طوری نیست که تو می‌خوای. باید انتخاب کنیم..."

ایزابل نیز به سمت کوین خم می‌شود و دستان کوچک او را در دستان سرد و لرزان خود می‌گیرد. با صدایی که حالا پر از خستگی است، زیر لب می‌گوید:
"ولی شاید حق با توئه، عزیزم... شاید باید راه دیگه‌ای پیدا کنیم."

اما ناگهان، صدای قدم‌های سریع و فریادهای دوردستی از بیرون گاراژ شنیده می‌شود. هر سه با وحشت به در نگاه می‌کنند. اعضای هر دو گروه، هم محفل ققنوس و هم مرگخواران، آن‌ها را پیدا کرده‌اند. نگاه ایزابل و گادفری دوباره به هم می‌افتد؛ آن تردید گذرا از بین رفته و چشمانشان دوباره پر از عزم و اراده می‌شود.

ایزابل زمزمه می‌کند:
"باید انتخاب کنیم، گادفری. یا با هم یا در برابر هم."

گادفری
گادفری لحظه ای به فکر فرو می رود و وجودش را بدون ایزابل و کوین تصور می کند و می فهمد که آن وجود در واقع نیستی خواهد بود. پس دستانش را به سمت ایزابل و کوین دراز می کند و با حالتی مصمم می گوید:
"من خانواده ام را انتخاب می کنم."

ایزابل و کوین در حالی که چشم هایشان پر از اشک شده، به سمت او می دوند و دستانش را می گیرند و هر سه در برابر چشمان گشاد شده ی اعضای محفل ققنوس و مرگخواران ناپدید می شوند و در ساحل همان رودخانه ی همیشگی ظاهر می شوند.

ایزابل دست آزادش را در جیبش فرو می کند و یک گوی کوچک و درخشان را که همان سلاح ویژه است، درمی آورد و روی زمین می اندازد. گادفری چوبدستی اش را بیرون می کشد و طلسمی را به سمت گوی روانه می کند و بدین ترتیب گوی به هزاران تکه ی کوچک تبدیل می شود. کوین به مادر و پدرش لبخند می زند و شادی چشمانش را پر می کند. حالا جنگ تمام شده و آن ها در صلح هستند.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۴ ۱۴:۳۰:۲۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۴ ۱۴:۳۳:۵۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۴ ۱۴:۳۶:۰۷


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۵۸:۵۹ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۳
#57

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۴۹:۳۹
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 217
آفلاین
با تمام عشق، با تمام وجود

تقدیم به تویی که وقتی شیرینی بستنی رو روی زبونم احساس می‌کنم، اسم تو توی ذهنمه.
تقدیم به تویی که با عشق به حرف‌هام گوش کردی و باهام حرف زدی.
تقدیم به تویی که در کالبد یه بچه‌ی سه ساله، خیلی چیزا بهم یاد دادی.

هیچ وقت فرصت این رو نداشتم که از نزدیک چهره‌ی این رفیق مهربون رو ببینم، ولی مطمئنم اون خیلی خیلی قشنگ تر از تصور منه...!
امیدوارم که وقتی پشت سرت رو نگاه می‌کنی، آرزوهات به خاطرات خوش پیوسته باشن.

تولدت مبارک کوین کارتر!
تصویر کوچک شده


The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱:۱۸ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳
#56

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۳۱:۲۲
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 502
آنلاین
تقدیم به کوین کارتر کودک سه‌ساله‌ای که نه فقط به ردایمان، بلکه به قلبمان هم چسبید


برای شمایی که نمی‌دانید، کوین کودک سه‌ساله‌ای است عاشق بستنی و نقاشی. شاید نقاشی‌هایش را روی در و دیوار عمارت ریدل دیده باشید. یک عکس دسته جمعی از همه‌ما نقاشی کرده و فکر می‌کنم هر کداممان قایمکی از آن کپی گرفته‌ایم و آن را در اتاقمان گذاشته‌ایم. اگر می دانید از کدام عکس صحبت می‌کنم دوست خوب منید و اگر نمی‌دانید بگذارید به صورت رازی بین من و شما باشد. (سری به تمام تصاویری که کشیده است بزنید، این یکی را جا نیاندازید! بعضی از تصاویر را مامان مروپ در غیبت کوین برای سایت ارسال کردند تا همه‌مان لذت ببریم.)

داشتم می‌گفتم؛ کوین کودک سه‌ساله‌ای است که به همه‌مان یاد داد گاهی باید سه‌ساله بشوی و حتی سه‌ساله بمانی؛ همان کودک درون و این چیزها که این روزها همه می‌گویند را عملا و عینا به ما یاد داد خیلی بهتر از ماگل‌هایی که کودک درونشان را فرستاده‌اند پستوخانه و بعد از مزایای حضورش می‌گویند.

شما را نمی‌دانم اما این کودک سه‌ساله خیلی بیشتر از آن‌چه فکرش را می‌کردم ردپایش در ذهنم جا ماند. دوستش داشتم و هنوز هم دوستش دارم و می‌دانم در آینده‌های دور هم هرگز فراموشش نخواهم کرد. مطمئنم رد انگشتانش تا ابد روی ردایم می‌ماند. راستش را بخواهید گاهی دلم برای گریه‌هایش به خاطر بستنی تنگ می‌شود؛ یا کارآگاه‌بازی‌هایی که درمی‌آورد و هوش سرشارش را به رخمان می‌کشید.
راستی می‌دانستید همین تاپیک را او بنیان نهاد تا بتوانیم در آن هرطور که دل تنگمان می‌خواهد بنویسیم؟

نه! مدت زیادی از آخرین حضورش نگذشته است و اتفاق خاصی هم نیافتاده است؛ فقط امروز من کمی احساساتی‌م و دلم می‌خواهد شلوغش کنم. (بغضش را قورت می‌دهد.)

یک بار برایم از طوفان گفت؛ نقل قول می‌کرد اما خیلی به جا نقل قول کرد و از همان روز، آن جملات را نوشتم و چسباندم جلوی چشمانم. برایم ارزش زیادی داشت و دارد.

نقل قول:
وقتی طوفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی و چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است: وقتی از طوفان بیرون آمدی، دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون طوفان گذاشتی.


گاهی وقت‌ها کودکان سه‌ساله، جملاتی را به تو می‌گویند و طوری به تو گوش می‌دهند که همان‌ها برایت می‌شوند مثل چتری محکم در برابر طوفان.

امروز تولد کوین است و این متن را به همین مناسبت نوشتم. بقیه‌ش آرزو است و تبریک.

کوین عزیزم!
تلاشگر مهربون و خوش‌قلب!
می‌خوام بدونی که بهت افتخار می‌کنم؛ همینجا توی همین لحظه همین‌طوری که هستی.
امیدوارم بتونی به آرزوهات برسی و اگه گاهی برآورده نشدن به این فکر کن به خاطر اینه که شاید قراره توی مسیر تلاشت، اتفاقات قشنگی برات بیوفته که خاطره‌انگیز بشه.
ولی من بازم برات آرزو می‌کنم به خواسته‌هات برسی و بهترین‌ها برات اتفاق بیافته!

تولدت مبارک شادی دل عمارت ریدل
و همینطور شادی دل دوریا


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.