در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ
طلوع خاطرات: جوانی و رؤیاهای موسسان هاگوارتز
رویداد اولرویداد دوم رویداد سومرویداد چهارمرویداد پنجمرویداد سوم
مکان: تالار وسکس
زمان: سال 884 میلادیدر تالار باشکوهی در وسکس، که با پردههای بافته شده آراسته و توسط نگهبانان بلند قامت و موقر محافظت میشد، چهار بنیانگذار جوان هاگوارتز به حضور شاه آلفرد بزرگ دعوت شده بودند. شهرت شاه آلفرد به عنوان پادشاهی دانشمند و اهل علم افسانهای بود، معروف به علاقه شدیدش به یادگیری، ادبیات و حفظ سنتهای انگلیسی. تالار با زیبایی بیپایان طنینانداز بود، چرا که آنان به اتاق شاه نزدیک میشدند؛ جایی که او مشتاقانه منتظرشان بود. نگاه شاه به روونا، که بهخاطر اشعار تأثیرگذارش مشهور شده بود، با کنجکاوی درخشید.
شاه آلفرد با لبخندی دوستانه، آنان را به نشستن دعوت کرد. درحالی که در کنار میز بزرگی که با دستنوشتهها و شمعها روشن بود، مستقر میشدند، او به روونا با نگاه کنجکاوی توجه کرد و گفت:
- بسیار نادر است که شاعری اینچنین جوان را پیدا کنم که با ظرافت زبان کهن سخن بگوید. اشعار تو، بانو ریونکلاو، همچون پژواکی از سرزمینهایی فراتر به گوش میرسد.
روونا با فروتنی سر خم کرد، چشمانش محکم و استوار.
- سرافراز و مفتخرم، اعلیحضرت. کلام من، تنها بازتاب سادهای از افکارم است که مانند سایهای در مقابل نور بزرگی از خرد این جهان قرار دارد.
او به خوبی میدانست که چگونه تواضع را به ظرافتی چون قلمش بکار گیرد. سالازار، که در سمت راست او نشسته بود، با اخم کوچکی به گفتگو گوش میداد، زیرا توجه شاه به طور خاص بر روونا متمرکز شده بود. او با نگاهی به دکوراسیون میز و به لحنی بیتفاوت گفت:
- باید بگویم، با این حال… شعر جادوگران همیشه برایم بهگونهای عمیقتر به نظر میرسد که آثار ماگلها نمیتوانند به آن عمق برسند. انگار که… جرقه خاصی را از دست داده باشند.
پیش از آنکه حرفهایش تمام شود، فشار ظریفی بر پایش باعث شد از فکرش بیرون بیاید. او نگاهی به پایین انداخت تا کفش روونا را بر روی پایش ببیند که تذکری زیرکانه زیر میز بود. با نیشخندی کوچک، به روونا نگاه کرد اما چیزی بیشتر نگفت—فعلاً.
شاه آلفرد که از جریان زیرین این مکالمه آگاه بود اما تصمیم گرفت نادیده بگیرد، با خندهای گفت:
- آه، اما شعر، سالازار عزیز، فراتر از قلمرو جادوگر یا ماگل بودن است. یک خط خوب میتواند قلبها را تکان دهد، بدون توجه به خونهایی که در رگهای انسان جریان دارد.
سالازار نگاهی سرد به شاه انداخت و با لحنی کمی نیشدار گفت:
- شاید، اعلیحضرت، اما برای آنکه کلمات به قلبهای مردم نفوذ کنند، باید خود نویسنده نیز قلبی پر از جادو داشته باشد. وگرنه هر سطری، هر چقدر هم که زیبا باشد، چیزی کم خواهد داشت.
روونا با اخم مختصری به سالازار نگاه کرد و آرامتر از همیشه، زانوی سالازار را زیر میز فشرد. او که سعی داشت لبخند ملایمی به شاه بزند، گفت:
- گاهی، عمق یک شعر به نیتی بستگی دارد که پشت آن نهفته است، نه جادو یا خون جادویی. شعر باید آزاد باشد و از تمامی قلبها، جادویی یا غیرجادویی، بتواند جاری شود.
شاه آلفرد با علاقه به این پاسخ نگاه کرد و گفت:
- چه زیبا گفتید، بانو روونا. شعر خود به خود جادویی است، و شاید تفاوتی نباشد که این جادو از کجا سرچشمه میگیرد.
سالازار که هنوز با طعنهای در چشمهایش به شاه نگاه میکرد، زیر لب زمزمه کرد:
- جادوهای ما اصیلترند، جادوی کلمات که قدرت تغییر واقعیت را دارند...
و دوباره با یک نیشخند سعی کرد نگاه روونا را جلب کند، اما با یک فشار محکمتر به پایش مواجه شد که روونا میخواست او را وادار به سکوت کند. شاه آلفرد به نظر میرسید این اشارهها را میبیند اما تصمیم گرفته بود با متانت از کنار آن بگذرد. او از روونا پرسید:
- شما در شعرتان از آرمانهایی سخن گفتهاید که با دنیای ما تفاوت دارد. گویی از جایی سخن میگویید که همه در آن به دنبال دانش و خرد هستند. آیا این خواستهتان برای آینده است؟
روونا که از این سوال عمیق شگفتزده شده بود، پاسخ داد:
- آری، اعلیحضرت. دلم میخواهد جایی باشد که کسانی که در جستجوی حقیقتاند، آزادانه به دانایی دست یابند، جایی که همه، فارغ از تبار و طبیعتشان، بتوانند جادوی درون خود را کشف کنند.
سالازار که حالا بیشتر متوجه تأثیرگذاری کلام روونا بر شاه شده بود، نگاهی به او انداخت، حسادت و اندکی دلخوری در چشمهایش نمایان شد. او این بار بهسختی خود را کنترل کرد و چیزی نگفت. شاه آلفرد با تأمل سری تکان داد و گفت:
- چنین مکانی، که آغوشش برای همگان باز باشد، بدون شک به روشنی و خرد بیشتری نیاز دارد. شاید روزی شاهد این آرزو باشیم، بانو ریونکلاو.
شاه آلفرد با نگاهی امیدوارانه و لبخندی پدرانه ادامه داد:
- شما چهار نفر قلبهایی پر از شور و شوق دارید و آرمانهایی که دنیا را تغییر میدهند. اگر این رؤیاها را ادامه دهید، دنیایی را خواهید ساخت که در آن خرد و جادو همپای یکدیگر میدرخشند.
او سپس با نگاهی به گودریک، هلگا و روونا گفت:
- آینده از آن کسانی است که میخواهند و میسازند. و شما، فرزندانم، به یقین جزیی از این آینده خواهید بود.
در حالی که روونا، هلگا و گودریک با لبخندی ملایم و چهرههایی امیدوارانه از تعریفهای شاه لذت میبردند، سالازار با چهرهای گرفته و سکوتی سرد در کنار آنها ایستاده بود. او بقیه جلسه را بدون هیچ سخنی سپری کرد و نگاهش را از آنچه بین شاه و روونا رد و بدل میشد، برگرداند.
در پایان روز، شاه با تعظیمی کوتاه به آنها خداحافظی کرد و برایشان آرزوی موفقیت در تحقق آرزوهایشان نمود. در مسیر بازگشت، روونا، هلگا و گودریک از صمیم قلب از دیدارشان با شاه آلفرد صحبت میکردند و نظرات خود را درباره اشعار و اندیشههای او با هم به اشتراک میگذاشتند. اما سالازار در تمام طول مسیر در سکوت فرو رفته بود و به دیالوگها توجهی نمیکرد. هر چه سه دوست دیگر در کنار او به گفتگو و تبادل نظر میپرداختند، نگاه سرد و سنگین سالازار به دور دستها خیره مانده بود، گویی که هنوز درگیر افکار و احساسات خود بود.
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۱ ۱۶:۰۵:۳۶