هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷:۵۹ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۳
#75

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


بازی با ذهن‌: تسخیر لندن



گام اول
گام دوم
گام سوم
گام چهارم
گام پنجم


گام اول:


شب آرامی بود، از آن شب‌هایی که تاریکی به خوبی همدمی‌اش را با او حفظ می‌کرد. من، سالازار اسلیترین، در جایی خلوت و دور از هیاهوی جهان ماگل‌ها نشسته بودم. سال‌ها از تصمیم من برای نظارت بر دنیای جادوگری می‌گذشت و حالا زمان آن رسیده بود که کنترل خود را در سطحی گسترده‌تر، نه فقط در قلعه‌ها و تالارها، بلکه در قلب جهان ماگل‌ها تثبیت کنم. برای من، فتح لندن و تسخیر ذهن آن‌هایی که در قدرت بودند، مرحله‌ای ضروری از این مسیر بود.

فکرها و نقشه‌هایم را مرور کردم، و به‌وضوح می‌دانستم که این گام نخست نیازمند دقت و ظرافت است. ذهن یک ماگل سیاستمدار، به‌خصوص ذهنی مثل استارمر، نمی‌توانست به‌آسانی تسلیم شود؛ او که تاکنون خود را فردی روشن‌فکر و هوشمند می‌دانست، می‌بایست به‌تدریج احساس کند که این تصمیمات از فکر خودش سرچشمه گرفته‌اند، نه از قدرتی خارجی. اولین نشانه‌ها را مثل زمزمه‌ای نرم به درون افکارش منتقل کردم. کمی فشار و اندکی دقت در انتخاب کلمات، کافی بود تا استارمر حس کند این ایده‌ها، راه‌حل‌هایی درخشان و نوآورانه‌اند که به طرز معجزه‌آسایی به او الهام شده‌اند.

در همین زمان، تغییرات کوچکی در سیاست‌های امنیتی لندن ایجاد کردم. به ظاهر بی‌ضرر بودند؛ یک کاهش در پروتکل‌های حفاظت ماگل‌ها در مناطق کلیدی و ایجاد شکاف‌هایی در ساختارهای امنیتی. با هر امضایی که استارمر پای سندهای تازه می‌گذاشت، من پیروزی کوچکی را به‌دست می‌آوردم، بدون اینکه حتی لحظه‌ای متوجه باشد. او احساس غرور می‌کرد، گویی به کشفی جدید دست یافته است، بی‌آنکه بداند این دستاورد تنها بخشی از بازی من است.

در این لحظات، ذهن او را با دقتی تمام بررسی می‌کردم. مقاومت‌های اندک، شک و تردیدهایی که گهگاه در افکارش پیدا می‌شدند، برای من نشانه‌هایی بودند. هر بار که حس می‌کردم او ممکن است از جریان افکار جدید نگران شود یا به سختی تسلیم شود، به‌نرمی عقب می‌نشستم و بذرهای فکری را از جای دیگری می‌پاشیدم. از تجربه‌هایم می‌دانستم که قدرت جادوی من نباید همچون حمله‌ای سرراست و بی‌ملاحظه باشد؛ برای فتح کامل ذهن استارمر، باید مثل شبحی نامرئی در لایه‌های ذهنش جریان پیدا می‌کردم.

هر شب که می‌گذشت، نفوذم را بیشتر حس می‌کردم. استارمر، بدون آنکه از من آگاه باشد، آرام‌آرام به وسیله‌ای در دستم تبدیل می‌شد. او به‌تدریج تحت تأثیر قرار می‌گرفت، و از لحظه‌ای به لحظه دیگر، چیزی در وجودش تغییر می‌کرد. مثل اینکه سایه‌ای در اعماق ذهنش جا گرفته باشد؛ سایه‌ای که او نمی‌توانست آن را ببیند، اما در هر حرکت و تصمیمش حس می‌کرد.

در خواب‌هایش، حضوری را حس می‌کرد؛ حضوری غریبه و بی‌صدا که مثل نجوایی نامفهوم در پس ذهنش نفوذ کرده بود. او بارها از خواب می‌پرید، گویی کسی در تاریکی اتاق خوابش به او خیره شده باشد، نگاهش را در تاریکی می‌دوخت و در تلاش بود سایه‌ای را ببیند که گمان می‌کرد او را دنبال می‌کند. هرچند که در بیداری هرگز اثری از حضور کسی نمی‌دید، این حس مزاحم در عمق روانش جا خوش کرده بود. برایش غیرممکن بود که به خود نگوید این تنها فشار کاری است و استرس مدیریت کشور در این دوران دشوار چنین توهماتی را برایش به همراه آورده است. اما من می‌دانستم که این چیزی بیش از خیال‌های ناشی از استرس است. آنچه استارمر به عنوان "فشار کار" می‌پنداشت، چیزی نبود جز ردپای ذهنی من که هر شب، لحظه‌به‌لحظه در ناخودآگاهش تثبیت می‌شد. این روند ظریف و پنهان، مثل طنابی نامرئی، به‌تدریج او را به سمت نقشه‌ها و تصمیماتی می‌کشید که من می‌خواستم.

از این لحظه به بعد، استارمر دیگر همان فرد پیشین نخواهد بود. این، تنها گام اول بود، و با هر تصمیمی که او به زعم خود از روی عقل می‌گرفت، من به هدفی که از پیش در نظر داشتم نزدیک‌تر می‌شدم. اینجا آغاز تسلط من بر دنیای ماگل‌ها بود، و لندن، تنها نخستین ایستگاه من.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۳۶:۴۴



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰:۰۲ دوشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۳
#74

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
(هوادار برتوانا)


"نغمه‌ی شب و تقدیر"

(محصول مشترکی از گادفری و ترزا با اندکی چاشنی سیگنس)


قسمت اول


- صبر کن! این سرانجامیه که بالاخره باید بپذیریش سیگنس!

گادفری داشت سیگنس را دنبال می‌کرد. سیگنس از قلعه خارج شد و زیر آفتاب محوطه ایستاد. گادفری هنگامی که به مرز شروع آفتاب رسید متوقف شد.

- چی شد؟ چرا دیگه نمی‌آی؟ باید بیای یکم آفتاب بگیری! ویتامین دی خونت کم شده!

گادفری نگاه خصمانه‌ای به سیگنس کرد.
- عشق آفتاب بهم اونقدر شدیده که منو می‌سوزونه.

ترزا که زیر سایه درختی نشسته بود و کتاب می‌خواند، توجهش به بحث آن دو نفر جلب شد. سیگنس باز هم داشت کسی را اذیت می‌کرد.
- بیا گادفری! بیا ببینیم عشق آفتاب بهت چجوریه! یعنی فقط منم که می‌خوام ببینم چی می‌شه؟

ترزا جهت ایستادن جلوی سیگنس و بستن دهان او بلند شد و به سمت آن دو رفت.
- نه! این یعنی فقط تویی که سطح دانشت اینقدر پایینه که نمی‌دونی چه اتفاقی میفته!
- اولا که از گندزاده‌ها نظر نخواستیم! دوما هم شایعات زیادی وجود داره اما هیچ وقت عملی که امتحانش نکردیم، کردیم؟ یه چیزیو به شکل تجربی امتحان کنی و خودت با چشم خودت ببینی خیلی بهتر از اینه که به شایعات بسنده کنی.
- شایعه نیست سیگنس، مطالعه است! برو چهار تا کتاب بخون یکم علمت زیاد شه!
- سیگنس این فکر پلیدو بذار کنار و به خاطرش به درگاه روونا توبه کن!

گادفری پشتش را به سیگنس کرد و به سمت قلعه به راه افتاد.

- الگوی من سالازاره گادفری! پس در هر صورت این کارو می‌کنم. بهتره موقع خواب در تابوتت رو قفل کنی!
- بهت پیشنهاد می‌کنم این کارو نکنی چون قبل از این که کاری کنی مردی!

ترزا شانه‌‌ای بالا انداخت.
- البته خیلی هم بد نیست. یه نون خور اضافه از عمارت ریدل کم می‌شه! آفتاب هم بالاخره غروب می‌کنه!

ترزا تیر آخرش را زده بود. منتظر جواب نماند. سیگنس را با فکر بالاخره تاریک شدن هوا تنها گذاشت و به دنبال گادفری رفت. گادفری با خودش فکر کرد:
- سیگنس به هر حال اسمش اول بلک لیستمه. خودش بیاد پیشم بهتر از اینه که لازم بشه برم دنبالش.

ترزا خودش را به گادفری رساند.
- نگران نباش آفتاب بالاخره غروب می‌کنه! آسمون شب خیلی قشنگه، مخصوصا تو کویر! دیدن صورت‌های فلکی و رصد کردن وقایع نجومی. بدون آلودگی نوری...

ترزا تلاش می‌کرد حال گادفری را بهتر کند ولی گادفری نیازی به این کار نداشت، آن هم از طرف یک مرگخوار! اما تصمیم گرفت جهت رعایت ادب و گرفتن اطلاعات این مکالمه را ادامه دهد.
- بلی ترزا موافقم. واقعا خیلی دل‌انگیزه! این خون آشام یه زمانی می‌خواست بره تو کار نجوم. بعدا تصمیم گرفتم به جای منجم، خون آشام بشم. این دو تا شغل خیلی شبیه همن.

ترزا ایستاد و با تعجب گادفری را نگاه کرد.
- دقیقا کجاش شبیه همه؟
- حس معنوی‌ای که می‌ده.
- خون آشامی حس معنوی می‌ده؟ این که ملتو تیکه پاره کنی و خونشون رو بخوری؟
- تیکه پاره نمی‌کنم. فقط دو تا سوراخ کوچولو می‌زنم رو گردنشون.

ترزا دوباره مسیرش را به سمت سرسرا پیش گرفت.
- به هر حال جونشون رو می‌گیری! فکر نکنم کسی که داره خونش خالی می‌شه حس معنوی داشته باشه!

ایندفعه گادفری به دنبال ترزا رفت.
- ترزا اتفاقا این یه تجربه‌ی دوطرفه است. حتی اون کسی که خونش داره خالی می‌شه هم یه حس معنوی فوق العاده رو تجربه می‌کنه و لبخند به لب به اون دنیا می‌شتابه.
- احتمالا جیغ کشان البته! مگر یکی که می‌خواست داوطلبانه خون بده...


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۳
#73

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۵:۵۲ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 719
آفلاین
جهت هواداری از تیم پیامبران مرگ


سوژه: مهمانی!

بدون آنکه بتواند کلمه‌ای از کتاب معجون سازی فرسوده‌ را متوجه شود آن را ورق می‌زد. تنها هدفش آن بود که خود را مشغول نگه دارد. نباید به رو به رویش نگاه می‌کرد.

نباید نگاه می‌کرد...

صدای خنده دلنشین دختر را شنید. بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد سرش را بلند کرد و نگاه حزن‌انگیزش را به دختر جوان دوخت؛ به آن دو چاله کوچکی که همیشه هنگام تبسم با وقارش بر گونه‌هایش نقش می‌بست؛ به آن موهای سرخ که مانند شعله‌های فروزان آتش در اثر برخورد با جریان بخار ناشی از جوشش پاتیل رو به رویش به شکل زیبایی در هوا شناور بود و بلاخره به آن چشم‌ها...

- لیلی، نگاش کن... بازم زل زده بهت! بعد اون کلمه... آخه منظورم اینه که چطوری اصلا روش می‌شه؟

به وضوح صدای دختری که کنار لیلی ایستاده بود را شنید. با وجود آنکه می‌دانست کارش وقیحانه به نظر می‌رسد سرش را پایین نیاورد. منتظر ماند... آیا لیلی با شنیدن حرف‌های دوستش ممکن بود ناخودآگاه یک بار دیگر به او نگاه کند؟ آیا ممکن بود فقط یک بار دیگر نگاه آن چشمان سبز و زیبا را در چشمان سیاهش ببیند؟

لبخند لیلی از صورتش محو شد. بدون آنکه سرش را بلند کند بی‌رحمانه به حباب‌های ارغوانی رنگ معجون داخل پاتیلش چشم دوخت؛ گویی نمی‌خواست حتی یک‌بار دیگر آن پسر مو سیاه با آن چشمان بی‌روح و صورت خفاش مانندی که موهای چربش مانند پرده‌ای آن را فرا گرفته بود ببیند.
- لطفاً اون شیشه خار‌های رز رو بهم بده. فکر می‌کنم دیگه وقت اضافه کردنشه.

دختر، شیشه خار‌های گل رز را از کنار پاتیل خودش برداشت و در دست منتظر لیلی قرار داد. با دیدن چهره جدی او بلافاصله متوجه شد که هیچ تمایلی به صحبت درباره اسنیپ و اتفاقات پارسال ندارد.

- سوروس، پسرم، مدتیه که مثل همیشه‌ت نیستی. شاهزاده معجون‌سازی ما اتفاقی براش افتاده؟

غده‌ دردآلودی که ماه‌ها در گلویش آماده انفجار بود را مثل همیشه قورت داد و رویش را در حالی که سعی می‌کرد مستقیم به چشمان اسلاگهورن نگاه نکند، به سمت او برگرداند.
- نه پروفسور، اتفاقی نیفتاده. خوبم.

استاد معجون‌ساز با ناامیدی آهی کشید و سعی کرد بینی‌اش را از معجون سیاه رنگی که داخل پاتیل اسنیپ به شدت دود می‌کرد، دور نگه‌ دارد. چند ضربه به پشت پسر مو سیاه که سرش را پایین نگه داشته بود زد و رهسپار میز‌های بعدی شد. از جلوی میز جیمز، سیریوس و پیتر با بی‌تفاوتی گذشت که باعث شد پشت سرش جیمز و سیریوس شکم‌شان را جلو دهند و راه رفتنش را تقلید کنند و پیتر ریز ریز به آن دو بخندد.

از کنار صندلی خالی ریموس گذشت و به میز لیلی و دوستش رسید. پره‌های بینی‌اش گشاد شد و بو کشید. بوی معجون آن قدر قوی بود که بلافاصله در مشامش پیچید. لبخند رضایت بر صورت فربه‌اش گسترده شد.
- لیلی... لیلی... دایره المعارف لغاتم از توصیف میزان فوق‌العاده بودنت قاصره دخترم! می‌دونم برای اینکه قلب پسری رو تسخیر کنی نیازی به این معجون نداری ولی بذار به اهالی این کلاس اطمینان بدم که با این پاتیل خطرناک می‌شه هر کسی رو شیفته و دل مشغول کرد این خانم جوان کرد. صد امتیاز برای گریفیندور بخاطر لیاقت محض!

گونه‌های لیلی، گل انداخت. صدای خنده‌های اسلاگهورن در میان تشویق‌های جادو‌آموزان در کلاس پیچید.

اسنیپ لبخند بی‌رمقی به نشانه تحسین لیلی بر لب نشاند. لبخندی که می‌دانست قرار نبود ببیند. پس از لحظاتی صدای شادمان اسلاگهورن تشویق‌ها را فرو نشاند.
- خب خب خب... باید بگم همون‌طور که می‌دونین و احتمالا برای تعطیلاتش هم لحظه شماری می‌کنین، فردا کریسمسه. باید بگم این پیرمرد به مهمونی‌های خودمونی شب کریسمسش‌ معروفه و این به این معناست که قراره فردا شب به صرف شام دور هم جمع بشیم و لحظات به یاد موندنی‌ای رو کنار هم سپری کنیم.

صدای تشویق‌ها بلند‌تر از پیش در کلاس پیچید.

- ظاهراً که همگی حسابی منتظرش بودین. فقط امیدوارم حالا که انقدر آماده‌ش بودین برای مراسم رقصش هم همراه‌تونو پیدا کرده باشین.

استاد معجون‌سازی با دیدن قیافه مبهوت جادو‌آموزانش در حالی که کر کر می‌خندید، وسایلش را از روی میزش جمع کرد و از کلاس خارج شد. پس از خروج استاد، پس از دقیقه‌ای دختران کلاس نیز خارج شدند. نگاه اسنیپ، لیلی را تا لحظه خروج از کلاس بدرقه کرد و در نقطه‌ای که او در پیچ راهرویی ناپدید شد ثابت ماند. صدای برخورد پاتیلی با کف زمین او را به خود آورد.

- مواظب باش کفش باله‌ت رو فردا جا نذاری اسنیولوس!

جیمز با رضایت کتابش را از کنار پاتیل سرنگون شده اسنیپ برداشت و آن را تکاند؛ سپس در حالی که با سیریوس و پتی‌گرو به شدت می‌خندیدند، از کلاس خارج شدند.

در حالی که دندان‌هایش را بر هم می‌فشرد از جایش برخاست و آرام خودش را به پاتیلش بر روی زمین رساند. با وردی ظرف برنجی که از شدت برخوردش با زمین کج شده بود را به حالت اولش برگرداند و ماده سیاه رنگ خارج شده‌ از آن را با ورد دیگری زدود. آهی کشید. کاش پاک کردن همه‌ چیز به همان سادگی زمزمه یک ورد بود. کاش می‌توانست حافظه او را نیز پاک کند و همه چیز را به حالت قبل از اتفاق چند ماه قبل برگرداند.

شرم وجودش را فرا گرفت.
- حافظه‌شو پاک کنی؟ طلسمش کنی؟ چطور می‌تونی حتی بهش فکر کنی؟ حافظه چند نفر دیگه رو می‌خوای پاک کنی؟ کل مدرسه؟

با خشم سرشار از عذاب وجدان، وسایلش را از روی میز جمع کرد و در کیف وصله پینه شده‌اش قرار داد و به سمت در خروجی به راه افتاد اما قبل از رسیدن به در با احساس بویی آشنا در جایش خشکش زد.
- لیلی...

به اطرفش نگاه کرد. فکر کرد که شاید دختر برای برداشتن چیزی به کلاس بازگشته است اما بلافاصله دریافت که تنهاست. بو را دنبال کرد و به منبع آن یعنی پاتیلی رسید که می‌دانست متعلق به کیست. حالا معجون، تلالو صورتی‌ رنگ وسوسه کننده‌‌ای به خود گرفته بود و عطر لیلیوم آن، پسر جوان را به یاد روز‌هایی در گذشته‌ای بسیار دور می‌انداخت. گذشته‌ای که حالا از آن چیزی جز حسرت و درد باقی نمانده بود.

پنج سال قبل...

- دیروز پتونیا داشت یه فیلم در مورد یه ساحره با پوست سبز رنگ می‌دید. اون بهم گفت تو هم یه روز شبیه همین عجوزه می‌شی.

پسر با شنیدن این جمله بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد قهقهه‌ای زد اما با دیدن قطره اشکی که در چشمان دخترک مو سرخ درخشید و از روی گونه‌اش به پایین غلتید، خنده در جا بر لبش خشکید و قلبش به لرزه افتاد.
- به حرفاش توجه نکن. اون خیلی حسوده. تو... تو... خیلی خوشگل‌تر... یعنی منظورم اینه تو هیچ وقت سبز رنگ نمی‌شی لیلی.

دستمال دوده گرفته‌ای را از جیبش که با کوک‌های درشت و نخ‌های رنگارنگی دوخته شده بود، بیرون آورد. به پارچه آن که اصلا تمیز به نظر نمی‌رسید اخمی کرد و دوباره به لیلی که صورتش نمناک بود چشم دوخت. بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد با دستش آرام، گونه دختر را پاک کرد.

بلافاصله متوجه شد که چه کرده است. لپ‌هایش سرخ و سوزان شده بود. سعی کرد موضوع را عوض کند.
- مطمئنم همین روزاست که دعوت‌مون کنن به هاگوارتز...

حالا در آن چشم‌های سبز، غم جای خود را به شوق داده بود. شوقی که تا عمق آن چشمان سیاه نفوذ می‌کرد.

پایان فلش‌بک.

با ملاقه نقره‌ای، مقداری از معجون صورتی رنگ را از پاتیل بیرون آورد و جلوی لب‌هایش گرفت. بوی لیلیوم به اوج خود رسیده بود.
- اسلاگهورن فکر می‌کنه تو می‌تونی روی هر مردی تأثیر بذاری ولی مطمئنم نمی‌تونی بیشتر از اینی که هستم روی من تأثیری بذاری.

معجون را لاجرعه سر کشید. چوبدستی‌اش را به سمت پاتیل گرفت و با یک حرکت آن را کاملاً تمیز کرد. نمی‌خواست حتی یک قطره هم از آن معجون باقی بماند. نمی‌خواست هیچکس دیگر آن معجون را بنوشد.

نمی‌خواست هیچکس دیگر، او را مانند خودش دوست بدارد.

روز بعد...

دانه‌های سفید برف بر روی موهای مشکی‌اش می‌نشست. گروه دخترانی را زیر نظر داشت که با شادمانی مشغول ساخت آدم برفی‌ای بزرگ در حیاط قلعه بودند. نمی‌دانست لرزشش ناشی از لباس کمی است که به تن دارد یا به‌ خاطر فکر دیوانه‌واری که در سر می‌پروراند.
- فقط برو جلو... برو جلو و ازش بخواه که باهات به میهمانی شب کریسمس بیاد. فقط برو جلو. اگه قبول کنه شاید بتونی از دلش در بیاری. شاید... شاید ببخشدت...

بلافاصله صدایی با طنینی وحشتناک در ذهنش پیچید.
- ببخشدت؟ ببخشدت؟! تو رو؟! مثل اینکه یادت رفته بهش چی گفتی! تو بهش گفتی گندزاده! توی لعنتی صدای شکستن دلشو اون روز شنیدی؟ اون حق داره که دیگه هیچ وقت نخواد حتی نگاه‌ت کنه چه برسه بخواد باهات بیاد به مهمونی!

حالش زمانی بدتر شد که جیمز پاتر را در حالی دید که دستش را در موهای بهم ریخته‌اش فرو برده بود تا آن ها را کمی مرتب‌ کند و قدم به قدم به گروه دختر‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد. با وحشت دید که پسر عینکی جلوی دختر مو بلند زانو زد. فاصله و سکوتی که برف ایجاد می‌کرد مانع از آن بود که صدای پسر و جواب دختر را بشنوند. قلبش با شدت می‌تپید، گویی قصد داشت قفسه سینه‌اش را بشکافد و خود را به دختر برساند. دست دخترک را بگیرد و او را به جایی ببرد که آن پسر هرگز نتواند او را پیدا کند. هرگز نتواند جلویش زانو بزند و هرگز تکان سر دختر برای تایید را نبیند.

پاهایش سست شد. تنه کهنه درختی را گرفت و تلوتلو خوران خود را به پشت آن رساند. بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد بی‌صدا بر روی کپه‌ای برف سقوط کرد. اشک‌های داغش در مجاورت با هوا به سرعت سرد می‌شدند و بر روی ردای سیاهش می‌غلتیدند. دیگر همه چیز تمام شده بود. کابوسی که سالها از آن وحشت داشت بلاخره به سراغش آمده بود.
- نه نباید بذارم... باید به اون مهمونی لعنتی برم... باید بهش بگم که چقدر... که چقدر...

صدای زجه‌هایش با صدای گرگینه‌ای که در جایی دور از ساختمان قلعه زوزه می‌کشید و نوید آغاز شب را می‌داد، در هم آمیخت.

ساعتی بعد...

در حالی که چشم‌های سرخش را بر زمین دوخته بود از میان جمعیت خوشحالی که نوشیدنی‌های‌‌شان را به سلامتی شبی شاد به هم می‌کوبیدند گذشت. در همان ردای رنگ و رو رفته هاگوارتز با چند ورد پیچیده تغییراتی داده بود که نداشتن ردای مهمانی‌اش کمتر نظر حاضرین را به خود جلب کند.

سالن جشن با قندیل‌هایی درخشان و دارواش‌‌هایی پر گل تزئین شده بود. درخت کریسمس بزرگی پر از شمع و گوی‌های طلایی درست در وسط سالن خودنمایی می‌کرد. چیزی که به زیبایی آن مکان می‌افزود، فرشته‌های طلایی و کوچک با بال‌های ظریف‌شان بودند که در میان آن تزئینات سبز، سرخ و طلایی شادمانه آواز‌های کریسمس را می‌خواندند و دست در دست یکدیگر می‌رقصیدند.

حس می‌کرد به آن جشن بزرگ از پشت گوی شیشه‌ای بر روی طاقچه شومینه‌ای خاموش نگاه می‌کند. گوی برفی‌ای که آهنگ شادش با صدای جیغ گوش خراشی که تمام زندگی‌اش را فرا گرفته بود هیچ تطابقی نداشت. دلش می‌خواست گوی را بر زمین پرت کند تا شیشه‌هایش ذره ذره شود؛ تا درد قلب تکه تکه شده‌اش را احساس کند.
حالش از آن مهمانی بهم می‌خورد...

- اسنیولوس، حداقل یه حموم می‌رفتی... با این موهایی که چربی ازش می‌ریزه ممکنه حین باله رو زمین سُر بخوریا!
- خفه‌شو بلک!
- اوه اوه، اسنیولوس اعصاب نداره! چی خفاش کوچولو رو ناراحت کرده؟ چقدر اینور و اونور رو نگاه می‌کنی، نکنه همراهت رو گم کردی؟ دنبالش نگرد... شاید یارت تصمیم گرفته کریسمسو با یکی دیگه جشن بگیره!

مشت اسنیپ درست به سمت دهان سیریوس روانه شد اما قبل از آنکه با صورتش تماس پیدا کند توسط دست او مهار گشت.

- نچ نچ نچ... تو که نمی‌خوای مهمونی پروفسور رو خراب کنی. به خودت رحم کن... مطمئنم هیچ دلت نمی‌خواد با صورتی کبود و بینی‌ای شکسته، امشبو توی درمونگاه کنار مادام پامفری صبح کنی!

اسنیپ در حالی که ساعدش همچنان در دستان سیریوس قفل شده بود و می‌لرزید، نگاهی به اطرافش انداخت. با دیدن موهای آتشین دختری در میان جمعیت، ناخودآگاه مشتش را گشود.

- آفرین اسنیولوس! می‌دونستم یه ذره مغز توی اون کله چربت داری. از مهمونی لذت ببر.

سیریوس جامی را از روی نزدیک‌ترین سینی برداشت و نیشخند زنان آن را رو به اسنیپ بالا برد و سپس در میان جمعیت ناپدید شد.

دوباره دختر مو سرخ را گم کرده بود. به اطراف سالن نگاهی گذرا انداخت. ایوانی بلند را در آن طرف سالن دید که یک پسر و دختر از بالای آن به تماشای مهمانی مشغول بودند. با هر سختی‌ای که بود از میان جمعیت گذشت و از پله‌های گوشه سالن بالا رفت و خود را به بالای ایوان رساند. دختر و پسر با نارضایتی از خراب شدن خلوت‌شان، خطاب به او غر غر کم صدایی کردند و از آنجا رفتند.

چشمان گود رفته‌اش را به سالن پیش رویش دوخت. بلافاصله او را یافت. درست در کنار درخت بزرگ کریسمس... دست در دست پسری که اسنیپ از او بیش از هرکس دیگری در زندگی‌اش نفرت‌ داشت؛ حتی بیش از پدرش که تمام کودکی و نوجوان‌اش را سیاه کرده بود. آن پسر آینده‌اش را از او ربوده بود... تمام شادمانی‌اش‌... دلیل بودنش‌...
او عشقش‌ را ربوده بود.

سپس نگاهش به صورت لیلی افتاد. چقدر آن لباس مجلسی سبز زمردین به او می‌آمد. موهای بلند و سرخش که به مناسبت آن شب حالت‌دار کرده بود، چه جلوه زیباتری به آن لباس داده بود. و آن لبخند زیبا... زیباتر از هر باری که او را دیده بود...

قلبش می‌سوخت. می‌سوخت و بی‌صدا و ذره ذره مانند آن شمع‌های روی درخت کریسمس آب می‌شد. به راستی لیلی خوشحال بود. خوشحال‌تر هر زمانی دیگر. دست‌ ظریفش بر شانه جیمز و دست جیمز دور کمر لیلی... حرکت هماهنگ‌شان با موسیقی...

طاقتش را نداشت. دیگر طاقت دیدنش را نداشت. دوان دوان خودش را از سالن جشن خارج کرد. صدای هق‌هق‌هایش در راهرو‌های قلعه می‌پیچید. صورتش را از تابلو‌های خالی پنهان کرد تا مبادا یکی از آن نقاشی‌هایی فضول که هنوز به سوی تابلو‌های داخل مهمانی نرفته‌اند او را ببینند.

پله‌های قلعه را یکی یکی و با شتاب پایین آمد و از در زرین رو به روی سرسرای عمومی خارج شد. در میان برف‌های حیاط می‌دوید و می‌لغزید. دانه‌های ریز برف از میان درزها به داخل کفش‌هایش نفوذ می‌کردند و او بی‌توجه به ده‌ها باری که بر زمین می‌افتاد و دوباره برمی‌خاست به دویدنش ادامه می‌داد. پس از دقایقی که مانند سالها به نظر می‌رسید بلاخره بید کتک‌زن سفید پوش جلوی چشم‌هایش نمایان شد. بی‌توجه به سمت آن دوید. چه اهمیتی داشت که زیر شاخه‌هایش له می‌شد؟ اما اگر زنده می‌ماند... اگر می‌توانست شاخه‌های آن درخت کهنسال را رد کند آن وقت بدتر از آن منتظرش بود. گرگینه‌ای که زوزه‌هایش نوید مرگی دردناک را به او می‌داد.

- سوروس...

صدایی بسیار آرام را از پشت سرش شنید. دستی بر شانه‌اش قرار گرفت و مانع پیشروی‌اش شد.

- با من بیا.

به سمت صدا بازگشت. پیرمردی با ریش و مویی نقره‌فام را دید که چشمان آبی‌اش در پشت عینکی هلالی شکل حتی در آن شب تاریک و برفی نیز درخششی حیرت انگیز داشتند. لحن پیرمرد به هیچ عنوان دستوری نبود... خواهشی صمیمانه بود. لحنش در آن قلب یخ زده‌ به شکل عجیبی نفوذ می‌کرد. خیلی زود و بدون اراده با او همراه شد. قدم‌های آزاد و سبک‌بار پیرمرد اصلا با سنش تطابق نداشت.

خیلی زود خود را در دفتر مدیر مدرسه یافت. رو در روی همان پیرمردی که خوب می‌دانست مدیر هاگوارتز است.
- می‌خواین اخراجم کنین؟
- و به نظرت چرا باید اینکارو کنم؟
- من برخلاف قوانین، شب توی محوطه قلعه پرسه می‌زدم. برخلاف قوانین به بید کتک زن نزدیک شدم

دامبلدور در حالی که به چشمان سیاه اسنیپ خیره شده بود به سادگی ادامه داد.
- و برخلاف توصیه‌ گذشته‌م که ازت خواسته بودم از ریموس توی شب‌هایی که داخل شیون آوارگان اقامت داره فاصله بگیری به سرت زد دوباره مثل سال‌ها قبل سری به دوست گرگینه شدت بزنی و خودتو و اونو توی دردسر بندازی.

اسنیپ به تلخی سری به نشانه تایید تکان داد.

- می‌دونم که شب سختی داشتی... نمی‌خوام ملامتت کنم.
- از کجا می‌دونین؟
- متاسفانه یا خوشبختانه وقتی داشتم از راهرو‌ها عبور می‌کردم و از دور به یکی از آهنگای مورد علاقه‌م از سلستینا واربک که توی جشن در حال پخش بود گوش می‌دادم، صداتو حین عبور از راهرو‌های قلعه شنیدم.

اسنیپ سرش را پایین انداخت. همان چیزی که از آن نفرت داشت... شنیده شدن صدای گریه زجرآلودش.

- نباید ازش شرمنده باشی. احساسی که توی وجودت جریان داره و این سوز و عذاب رو درونت ایجاد می‌کنه مقدسه. این نشون می‌ده که تو یه انسانی... یه انسان که بخاطر عشق، نفس می‌کشه و از همون عشق هم بزرگترین درد‌هارو تجربه می‌کنه. می‌دونم که حرفای من توی این شرایط برات هیچ مفهومی نداره ولی مطمئن باش که یه روز همین عشق راه نجاتت می‌شه. ازت می‌خوام بپذیریش... ازت می‌خوام به خودت زمان بدی...

با حرکت چوب‌دستی پیرمرد، دو لیوان شکلات داغ که از آن بخار گرمی بر می‌خاست، در هوا ظاهر شد. دو لیوان، آرام بر روی میز فرود آمدند. یکی جلوی اسنیپ و دیگری جلوی دامبلدور.

- خب... باید بگم تجربه سالیان طولانی بهم نشون داده که شکلات همیشه می‌تونه در شرایط نامساعد، مفید واقع بشه.

در حالی که لبخند متینی بر چهره داشت با دستش به لیوان اسنیپ به نشانه تعارفی محترمانه اشاره کرد. پسر با بی‌میلی اما از سر احترام، لیوان را در دست گرفت و یک جرعه از آن را نوشید. نوشیدنی داغ، بدن منجمد شده‌اش را کمی گرم کرد. همانطور که جملات دامبلدور بدون داشتن مفهومی در سرش تکرار می‌شد متوجه نگاه پیرمرد نشد که با دقت او را زیر نظر داشت.
او را... زخم‌هایش را... آینده‌اش را...

چند سال بعد...

نیمه شب بود. جایی در میان سایه‌‌ها... در خانه‌ای مخروبه و غبار گرفته، جغدی سیاه هو هوی شومی سر داد. اشباحی با رداهای تیره، حلقه‌ای منظم را تشکیل داده بودند. همه‌شان در یک چیز نقطه اشتراک داشتند؛ هیچ کدام‌شان تمایلی به نگاه نکردن به چشمان سرخ و مردمک عمودی مردی که در وسط حلقه ایستاده بود نداشتند. می‌دانستند هر حرکت اضافی‌ ممکن است آخرین حرکت زندگی‌شان باشد.

مرد، چوبدستی‌ استخوان مانندش را به سمت پسر تازه‌وارد گرفت. هنگامی که شروع به سخن گفتن کرد، صدای هیس هیس عمیق و رعب‌آوری در اعماق صدایش طنین‌انداز شد.
- به اربابت تعظیم کن سوروس.

پسر با ردای خفاش مانندش بدون لحظه‌ای درنگ، بر روی یک زانو بر زمین نشست و سرش را رو به مرد خم کرد. موهای مشکی‌اش صورت رنگ گچش را در سایه فرو برد.
- سرورم، قسم می‌خورم که تا پای جونم خادمی وفادار و مطیع محض اوامر شما باشم.
- هرگز وفاداریت به ما خدشه‌دار نخواهد شد؟
- هرگز.

برقی در چشمان سرخ مرد درخشید. به پسر اشاره کرد تا آستین دست چپش را بالا بزند. با برخورد نوک چوبدستی با پوستش درد شدیدی در تمام نقاط بدنش پیچید اما بی‌حرکت ماند تا آنکه علامت شوم جمجمه و افعی بر روی ساعدش پدیدار شد.

حالا دیگر قلبی نداشت...

Take all I own
Crushed and cold, blood and bone
I'm not alone
Just a soul, turned to stone


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱:۴۶ دوشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۳
#72

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۴۶:۲۷
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 502
آفلاین
برای طرفداری از تیم پیامبران مرگ


سه خط قرمز

بخش اول


-فکر می‌کنی چقدر طول بکشه تا دوباره مثل اولم بشم؟

لبخند غمگینی زد و دستی به سر دخترکی که روی تخت بیمارستان سنت‌مانگو نشسته بود کشید.
-دوست داری مثل اولت بشی؟

دخترک کمی فکر کرد.
-اگه بخوام مثل اولم بشم، یعنی باید برگردم اونجا؟
-نه دیگه هیچ‌وقت لازم نیست برگردی.
-قول میدی؟

سرش را به آرامی تکان داد.

-پس می‌خوام مثل اولم بشم.

آهی کشید.
-پس بیا تمام تلاشمون رو بکنیم تا هرچه زودتر خوب شی. باشه؟

دخترک با ذوق سرش را تکان داد.

***
-لارنس!

در اتاق باز شد و رئیسم وارد شد. در ذهنم به او لعنت فرستادم که معنی در زدن را نمی‌دانست و هر بار مثل گاو همینطور یکهو در را باز می‌کرد و داخل می‌شد. با اکراه از جایم برخاستم و به نشانه‌ی احترام سر تکان دادم. بدون توجه به هیچ یک از حرکاتم، پرونده‌ای سیاه با سه خط قرمز رویش را روی میزم انداخت.
-پرونده‌ی جدید داری.

به پرونده خیره شدم. سه خط قرمز رویش چشمم را می‌زد.
-اما رئیس این پرونده...

دستش را به نشانه‌ی رد تمام آن‌چه می‌خواستم بگویم در هوا تکان داد.
-پرونده‌ی موردعلاقه‌ت میشه؛ آدم بهتر از تو براش سراغ نداشتم.

و با گفتن این حرف روی پاشنه‌ی پایش چرخید و در را محکم پشت سرش بست.
دروغ می‌گفت؛ به وضوح دروغ می‌گفت. سه خط قرمز روی پرونده آن را جزو موارد تقریبا غیرقابل ‌حل قرار می‌داد. این پرونده‌ها معمولا حاوی اتفاقاتی دلخراش و حل نشده بودند. قاتل‌هایی نابغه با روش‌های عجیب، قاچاقچی‌های انسان با اتصالات محکم به دولت، مافیاهای مواد مخدر با جاسوس‌های فراوان در اداره‌ي پلیس و هزاران مورد مشابه دیگر. غیرقابل حل بودن این پرونده‌ها به خاطر نبود سرنخ نبود؛ بلکه به این دلیل بود که به محض نزدیک شدن به هدف، افرادی که روی پرونده کار می‌کردند همگی به روش‌هایی فجیع کشته می‌شدند. پس وقتی رئیسم گفت «آدمی بهتر از تو براش سراغ نداشتم» منظورش این بود که از بین باقی افراد، من کم‌ارزش‌ترینشان بودم و مرگم کم‌اهمیت‌ترین. آهی کشیدم و پرونده را باز کردم.
پس از گذشت یک ساعت وقتی تمام پرونده را خوانده بودم، با صورتی سفید و دستانی لرزان فقط توانستم روی صندلیم بنشینم و به دیوار روبرویم خیره شوم. این پرونده چیزی فراتر از تمام آن‌چه بود که تصورش می‌کردم. باندی منسجم و سازمان‌دهی شده که کودکان و نوجوانان را می‌دزدیدند و از آن‌ها برای اهداف مختلف بهره می‌بردند و درنهایت پوسته‌ای توخالی از آن‌چه که از جسمشان باقی مانده بود را برای خانواده‌هایشان پس می‌فرستادند. هدف این گروه تنها تجارت نبود؛ آن‌ها دنبال شکنجه بودند.


All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴:۰۱ دوشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۳
#71

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


طلوع خاطرات: جوانی و رؤیاهای موسسان هاگوارتز


رویداد اول
رویداد دوم
رویداد سوم
رویداد چهارم
رویداد پنجم


رویداد پنجم
مکان: استون‌هنج
زمان: سال 900 میلادی



دشت سرسبز، گسترده و بکر، زیر آسمان رنگارنگ و نیمه‌ابری شباهنگام، فضایی جادویی ایجاد کرده بود که چهار دوست را با آرامشی بی‌مانند در برگرفته بود. درختان تنومند اطراف، با شاخه‌های بلندشان همچون نگهبانان خاموش بر این فضای رؤیایی سایه افکنده بودند. اینجا، درست بیرون از هیاهوی لندن و به دور از زندگی پرهیاهوی شهر، گویی سرزمینی بی‌زمان و آرام بود که تنها صدای طبیعت و وزش باد بر برگ‌ها در آن طنین می‌انداخت.

ابرها به آرامی بر پهنه‌ی آسمان حرکت می‌کردند و نوری ملایم از آخرین رنگ‌های آفتابِ غروب بر زمین می‌ریخت. نسیم سرد و سبک شبانه، چمن‌ها را به رقص درمی‌آورد و بوی خوش و مرطوب خاک را در هوا پراکنده می‌کرد. در دوردست، صدای جیرجیرک‌ها و پرنده‌های شب‌زی در زیر نور کم‌فروغ، این لحظه را همچون تصویری از یک رؤیا، به طرز هنرمندانه‌ای تکمیل می‌کرد.

سنگ‌های باستانی استون‌هنج، که نزدیک به آن‌ها برپا ایستاده بودند، در این نور طلایی و خاکستری غروب به نظر می‌رسید که قدرتی جاودانه و رمزآلود دارند. سایه‌ی سنگ‌های عظیم بر علف‌های اطراف افتاده بود، و هر سنگ گویی رازهایی هزار ساله را در دل خود پنهان داشت. چهار دوست، در حالی که زیر این آسمان رازآلود دراز کشیده بودند، گویی به نوعی در برابر تاریخ و جادوی پنهان طبیعت فروتنی یافته بودند.

رطوبت خفیف باران روز گذشته هنوز در علف‌ها حس می‌شد، و قطرات ریز شبنم بر نوک چمن‌ها درخششی به رنگ نقره‌ای داشتند. دست‌های خنک و پرطراوت زمین، خستگی روز را از آن‌ها دور می‌کرد و به آن‌ها یادآوری می‌کرد که در این دنیای پهناور، جایی برای رویاپردازی و آرزو کردن وجود دارد. این لحظه، برای چهار دوست که در جستجوی جایی برای پرورش جادو و دانش بودند، به معنای واقعی کلمه بازتاب امیدها و آرزوهای آینده‌شان بود.

گودریک با صدای آرامی گفت:
- فکرش رو بکنید. یه جایی داشته باشیم که هر کسی که جادوی درون خودش رو داره، بتونه بیاد و قدرتش رو کشف کنه. یه مدرسه... ولی چیزی فراتر از یه مدرسه. جایی که هرکدوم از ما بهش می‌گیم خونه.

هلگا لبخند ملایمی زد و با مهربانی گفت:
- آره، یه خونه که همه با هم در کنار هم باشیم، فارغ از اینکه چه جادویی داریم. دوست دارم که همه‌ی جادوگران بتونن اینجا شاد و آرام زندگی کنن، یاد بگیرن و با هم رشد کنن.

روونا در حالی که به آرامی به چرخش آرام ابرها در آسمان نگاه می‌کرد، گفت:
- و جایی که توش علم و خرد همیشه محترم باشه. می‌خوام که دانش به‌عنوان نور راهنما برای همه‌ی جادوگران باشه، جایی که حقیقت جادو در عمیق‌ترین سطوحش کشف بشه. جایی که همه‌ی ما جادو رو نه تنها یاد بگیریم، بلکه بهش عشق بورزیم.

سالازار در سکوت به گفته‌های دوستانش گوش می‌داد و با کمی تعمق گفت:
- ولی نباید فراموش کنیم که قدرت جادوگری برای همه‌ی جادوگران یکسان نیست. جادو نیاز به اصول و مهارت داره؛ و باید کسانی که قدرتی قوی‌تر دارن، در یادگیری اولویت پیدا کنن. نمی‌خوام جادوی ما دچار کم‌ارزشی بشه.

روونا به او نگاهی انداخت و لبخندی ملایم زد. گفت:
- اما سالازار، یادمون نره که جادوی همه با هم ارزشمند میشه. تفاوت‌ها جادوی ما رو غنی‌تر می‌کنه. اگر همه‌ی جادوها رو کنار هم بذاریم، قدرتی عظیم‌تر از همیشه به وجود میاد.

سالازار نگاهی متفکرانه به روونا انداخت و بعد دوباره به آسمان خیره شد. در سکوت میان چمن‌ها دراز کشیدند و هرکدام به آینده‌ی مکانی که در رؤیایشان می‌ساختند فکر می‌کردند. جایی که در آن می‌توانستند دانش‌آموزانی را تربیت کنند که نه‌تنها جادو بیاموزند، بلکه با روحیه‌ای قوی، شخصیت و اصالت خود را کشف کنند.

گودریک با خنده‌ای گفت:
- آدمایی که اونجا میان، شاید مثل ما چهار نفر باشن. پر از تفاوت و سلیقه‌های مختلف، ولی همه‌شون دوستای خوبی برای هم میشن.

هلگا تایید کرد و ادامه داد:
- آره، جایی که همه بتونن احساس کنن که به چیزی بزرگتر از خودشون تعلق دارن. یه جایی که توش بشه در کنار هم بزرگ شد و چیزای زیادی یاد گرفت.

روونا لبخندی آرام و شیرین به سالازار زد، انگار می‌خواست این رؤیا را با او سهیم شود. او به آرامی دستش را دراز کرد و دست سالازار را گرفت. گرمایی ملایم از میان انگشتانش به او منتقل شد. سالازار به آرامی به دست در دستانش نگاه کرد و سپس ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هایش نقش بست. اما به‌سرعت، انگار که غرورش مانع از این احساس لطیف شده باشد، لبخندش را محو کرد و نگاهش را به سمت دیگر چرخاند. روونا که این لحظه را دیده بود، خنده‌ای آهسته کرد و سالازار را با نگاهی مشفقانه و پر از محبت نگریست.

در نهایت، همه‌ی آن‌ها به آسمان خیره شدند و در دل خود عهد کردند که روزی این مکان را بسازند. مکانی که رؤیاهایشان در آن زنده می‌شد، جایی که نامش تا ابد جاودانه می‌ماند. وقتی از روی چمن‌ها بلند شدند، در نگاه هر چهار نفرشان عزم و اراده‌ای جدید دیده می‌شد. آن‌ها می‌دانستند که مأموریت بزرگی در پیش دارند و این مأموریت چیزی بود که هر کدام از آن‌ها به آن افتخار می‌کرد.




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸:۱۸ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
#70

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
«تقدیم به همه اونایی که اسمشون تو پست اومده»



- بچه ها لطفا سریع دفتر نقاشیاتونو بیرون بیارین چون الان قراره کلی نقاشی های خوشگل خوشگل بکشین.

خانم هانی، مربی مهدکودک "آسمان آبی" لبخند پر مهری به کودکان زد و منتظر شد تا دفترهایشان را باز کنند.
هر کدام از بچه ها با شور و شوق سراغ کوله پشتی های رنگارنگ خود رفتند. کوین دنی کارتر اولین کسی بود که دفتر نقاشی اش را بیرون آورد و با شادی به مربی‌اش خیره شد. او نقاشی کردن را خیلی دوست داشت.

بعد از اینکه تعداد زیادی دفتر روی میزهای رنگارنگ بچه های مهدکودکی چیده شد، خانم هانی سراغ تخته وایت برد رفت و روی آن تصویر مردی شنل دار و شبیه سوپرمن را کشید.
- موضوع نقاشی امروزمون "قهرمان ها" هستن. اول یکم راجع بهشون صحبت می کنیم وبعد هر کدومتون نقاشی قهرمان هایی که تو زندگیتون وجود داشتن و دیدینشون رو می کشین. موافقین؟

صدای جیغ و شادی بچه ها بلند شد:
- بلههههه!
- عالیه! همونطور که میدونین دنیای امروزی پر از قهرمان شده. یه عده شون خیالی هستن و یه عده واقعی. یه عده قدرتای ماورایی و جادویی دارن و یه عده ندارن. یه عده معروفن، یه عده نیستن.

دوشیزه هانی دور کلاس قدم میزد و بچه ها با اشتیاق به حرف هایش گوش میدادند.

- ولی هر کدوم از این قهرمانا ویژگی های خاصی دارن که ازشون قهرمان ساخته. مثلا هوش و ذکاوت خیلی خوبی دارن و بلدن نقشه های دشمناشونو خنثی کنن یا مثلا وقت شناس هستن و موقعی که مشکلی پیش میاد زودی خودشونو می رسونن. حالا من از تک تکتون می خوام به نوبت از جاتون بلند شین و یکی از ویژگی های قهرمانا رو بگین.
- خانم اجاژه؟ پَش کی نجاشی می کیشیم؟
- صبر داشته باش سوزی عزیزم. بعد تموم شدن حرفامون میکشیم. حالا خودت بلند شو از جات و یه ویژگی بگو.

یکی از صندلی های سبز رنگ عقب رفت و سوزی از پشت میزش بلند شد. او دختر بچه کوچکی با موهای سیاه دم اسبی و لپ های قرمز بود. کوین با بی حوصلگی به او خیره شد. با اینکه سوزی بهترین دوستش در مهد کودک بود ولی فعلا نمی خواست به حرف هایش توجه کند.
کوین هم مانند دیگر دوستانش ترجیح میداد سراغ باکس مداد رنگی ها برود و به جان دفتر نقاشی اش بیفتد.

پسر بچه حسابی غرق خیالات شده بود و با خود فکر می کرد چگونه می تواند یک قهرمان منحصر به فرد بکشد. شاید باید مثل مربی اش یک مرد شنل پوش می کشید. شاید هم یک قهرمان نقابدار مثل بتمن... یا یک قهرمان مثل مرد عنکبوتی با تارهای خفن! یا یک قهرمان شمشیرزن مثل زورو...! قهرمان کماندار چطور بود؟ رابین هود؟
نه!
او مانند اسکارلت لیشام از میان قهرمانان پو پاندای کنگفوکار را بیشتر از همه دوست داشت. باید او را می کشید.


"قهرمانا با وجود اینکه خیلی قَوین، فروتنن"



با صدای سوزی کوین از خیالات بیرون آمد. ولی با شنیدن حرفش این بار به یاد خاطره‌ای افتاد:


- تری فروتن چیه؟

کودک نگاه های کنجکاوش را به پسر دوخته و منتظر گرفتن جواب بود. تری نفس عمیقی کشید و سعی کرد به ساده ترین شکل ممکن برای کودکی که در آغوشش نشسته بود فروتنی را توضیح دهد.

- کوین تا حالا به درختا توجه کردی؟ اونا کارشون اینه که هوای آلوده‌ و کثیف شهرمونو تمیز کنن. درختا هر روز بدون دریافت هیچ حقوقی، اکسیژن تولید و هوا رو پاکیزه می کنن. این کارشون برای زنده موندن موجودات مهم و ضروریه. اما هیچ موقع داد نمی زنن 'آهای آدما! آهای حیوونا! ما داریم براتون هوا رو تمیز می کنیما!' اونا تو سکوت کارشونو می کنن و برای همه مفیدن. درختا واقعا فروتنن.

چشمان کوین درخشید با هیجان فریاد زد:
- مشل عمو شالاژار!

تری از حرف او متعجب شد.
- آممم... سالازار اسلیترین رو میگی؟ فکر نمی کنم ایشون اینطور باشنا.
- بله. عمو شالاژار خیلی فروتنه! همیشه تو شُکوت به پاک کردن آدمای غیر جادویی شهر مشغوله. خیلی وقتا هم تورهای هیجان انگیژ و لِژَت بخشی برگژار میکنه که کلی به آدم خوش میگژره توشون. ایشون با این کارش به گُشتَرش جادو هم کمک میکنه و نمیژاره جادو بمیره. این کارش برای ژنده موندن جادو مهم و ژروریه. اما هیچ وقت داد نمیژنه که من دارم شهر رو پر اژ جادو می کنم!... اگه این فروتنی نیشت پش چیه؟



کوین به یاد می آورد بعد این حرفش تری سکوت کرده و چیز دیگری نگفته بود. شاید او هم به اهمیت وجود پر ارزش سالازار اسلیترین کبیر برای نجات جادوی درون جادوگران پی برده بود.

ولی چیزی که اکنون توجه کوین را جلب کرده بود، ویژگی قهرمان خیالی سوزی بود. اگر دخترک می خواست نقاشی قهرمانانش را بکشد چه کسانی را می کشید؟ یعنی ممکن بود اگر جناب اسلیترین را می شناخت تصویر او را بکشد؟

- مارتین عزیزم نوبت توئه.

مارتین هم مانند سوزی از جایش بلند شد و فریاد زد:

"قهرمانا شجاع و سرسختن و در برابر سختی ها مقاومن"



این یکی ویژگی هم باز برای کوین آشنا بود. فوری دفتر نقاشی اش را ورق زد تا اینکه به تصویر نقاشی دوریا بلک رسید...

***


تصویر کوچک شده


- وایییی رعد و برق! جیغ!

کوین روی تخت دوریا شیرجه زد و بالش او را روی سرش گذاشت تا دیگر صدایی نشنود. دوریا که از این حرکت خنده اش گرفته بود به آرامی خود را به تخت رساند.
- کوین بیا بیرون. رعد و برق که ترس نداره.
- نموخوام! خیلی هم ترشناکه!

دوریا گوشه تخت نشست. حتی با وجود ابری بودن هوا و تاریکی اتاق، هنوز هم مانند زمردی می درخشید. چوبدستی اش را بیرون آورد و با یک طلسم، شمع های زیبایی را که دور تا دور اتاقش چیده بود روشن کرد. در یک آن، فضای اتاق به کلی عوض شد. حتی از جایی هم بوی عود و صدای ترانه‌ای فرانسوی آمد.

- دوست داری برات کتاب بخونم؟

کوین تا اسم کتاب را شنید فوری جستی زد و از زیر بالش بیرون آمد. و با دیدن فضای اتاق و لبخند دلنشین دوریا به کلی ترس را از یاد برد. بانوی اسلیترینی به خوبی می‌توانست زمان ها و فضاهای سرد و دلگیر را، گرم و دوست‌داشتنی کند.

- تو انتخاب کن کدومشونو بخونم.

دوریا تعدادی کتاب را روی تخت گذاشت و به کودک خیره شد. کوین هم متقابلا به چشمان زیبای او زل زد.

- دوریا برام عجیبه که چرا اژ رعد و برق نمی تَرشی.
- چرا باید بترسم؟ رعد و برق به این زیبایی!
- تو خیلی شجاعی... و شَرشَخت. اژ رعد و برق نمی تَرشی، اژ طوفان نمی ترشی. همیشه در برابر مشکلات مقاومی. همیشه جشارتت رو دوشت داشتم. همیشه برام الهام بخش بودی و خواهی بود. خوشحالم که میتونم شب های طوفانی کنارت بمونم و با هم کتاب بخونیم.


دوریا لبخندی زیبا زد.
- ممنونم کوین. منم خوشحالم که میتونیم کنار هم کتاب بخونیم. امیدوارم یه روزی تو هم بتونی زیبایی های رعد و برق رو ببینی و از درخشش و صداش لذت ببری.

آن شب دوریا به کوین یاد داد چگونه با شمردن می تواند دوری و نزدیکی آذرخش را متوجه شود و بچه از آن شب به بعد، دیگر هرگز از رعد و برق نترسید.


***



کوین انگشتش را روی نقاشی دوریا کشید انگار این کار باعث آرام شدنش می شد. حس می کرد دلتنگ او شده است.

- آفرین درسته مارتین. حالا لیلی تو بگو.

لیلی با شیطنت خندید و کوین دفتر نقاشی اش را ورق زد...


"اونا خیلی مهربون و فداکارن. برای محافظت از دیگران جونشونو به خطر میندازن"



تصویر کوچک شده



- من کاپیتان هوک دژد دریایی هشتَم! اومدم دنبال پیتر پن.

پسر بچه کلاه دزد دریایی خود را جلوتر کشید و شمشیر چوبی اش را مقابل گردن گادفری که داخل ساحل روی حصیری نشسته بود، نگه داشت.

- گیرت انداختم!

گادفری دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد و خنده ریزی کرد.
- من تسلیمم.

او می توانست خیلی راحت با دستش شمشیر چوبی کوین را بگیرد و خلع سلاحش کند ولی این کار را نکرد. خوناشام خوش قلب و مهربانی بود و قصد نداشت دل بچه را بشکند. همین روحیه لطیف و عدالت طلبی‌اش کاری کرده بود تا عضو محفل ققنوس شود.

- خب حالا که اَشیرت ‌کردم باید همراهم تا دریا بیای بعد اژ روی تخته چوبی بپری تو آب تا کوشه ها بخورنت.

گادفری از جایش برخاست و در هوای خنک شب به سمت دریا راه افتاد. کوین که احساس قدرت می کرد با شادی مشتش را به هوا پرتاب و کرد و "ایولی" گفت. او عاشق شب هایی بود که جای رفتن به تخت خواب، یواشکی همراه ایزابل و گادفری به ساحل این دریا می آمد و کلی بازی می کرد.

گادفری نزدیک آب توقف کرد و به امواجی که خود را به ساحل می رساندند خیره شد. کوین هم اول نگاهی به صدف های سپید رنگ اطرافش انداخت که از دل شن های خیس بیرون آمده بودند و همچون مرواریدی در دل تاریکی می درخشیدند، و بعد به چهره‌ی گادفری نگاه کرد. صورت او و لبخند زیبایش درخشان تر از تمام صدف های دنیا بود!

- خب بدین وشیله اعلام می کنم باید...
- صبر کنین کاپیتان! فکر کردین کاپیتان ایزابل میذاره به این راحتی ها گادفری رو ازش بگیرین؟

ایزابل درست پشت کوین ظاهر شده بود و شمشیر چوبی‌اش را روی شانه کودک گذاشته بود. شجاعت مثال زدنی ای داشت و با وجود دختر بودنش همگان را انگشت به دهان می کرد. کوین با شوق خندید و خیلی ناگهانی چرخید و رو به روی ایزابل ایستاد.

- می خوای برای نجات جون گادفری چی کار کنی؟
- می خوام به مبارزه دعوتتون کنم کاپیتان!
- ولی من خیلی قوی هشتما! ممکنه کشته بشی.
- من برای محافظت از چیزایی که دوست دارم تا پای جون مبارزه می کنم!

چیزی نگذشت که صدای ضربات شمشیر کل ساحل را فرا گرفت. کوین عاشق این بازی بود. عاشق ایزابل که همیشه برای دفاع از عزیزانش آماده بود. عاشق گادفری که دلش را نمی شکست. عاشق بادی که با شیطنت میان موهایشان می پیچید و شن های ساحلی که پذیرای تن های خسته شان بعد بازی بود.

کوین بازی را دوست داشت ولی بیشتر از آن عاشق شب هایی بود که با ایزابل و گادفری مخفیانه می گذراند و خوشحال ترین کودک جهان می شد.


***



"اونا فعال و پر انرژی هستن و صورت خندون دارن"


تصویر کوچک شده


- نود و هشت، نود و نه، صد! دارم میام دنبالتون.

الستور مون دست از شمردن برداشت و از درختی که رویش چشم گذاشته بود فاصله گرفت. در زندگی یک شیطان چیزهای جالبتری برای سرگرم شدن وجود داشت ولی گویا او تصمیم گرفته بود با دو تا بچه قایم موشک بازی کند. گابریل و کوین هر کدام پشت درختی وسط جنگل قایم شده بودند و منتظر بودند الستور از درختی که رویش چشم گذاشته بود دور شود تا آنها بدوند و سک سک کنند.

- آماده باش کوین!

کوین خندید. شوق و اشتیاق گابریل را خیلی دوست داشت. انرژی بی پایانش برای انجام کارهای مختلف و بازی های هیجان انگیز، پسر بچه را به وجد می آورد. دخترک خستگی ناپذیر و خوش اخلاق بود.
کوین منتظر علامت گابریل شد تا از پشت درخت بیرون بیاید و برود سک سک کند.

این چهارمین باری بود که الستور چشم می گذاشت زیرا که اصلا موفق نمی شد آن دو نفر را پیدا کند. البته نه اینکه واقعا نتواند، عمدا به آن دو فرصت میداد تا برنده شوند. شاید خودش انکار می کرد ولی واقعا با کوچکترها مهربان بود. خنده روی صورتش هم به کوین انرژی میداد. بچه او را آل استار می نامید چون فردی پر ستاره بود.
و ستاره یعنی درخشش و زیبایی.

- آماده ای؟

صدای شاد گابریل خیلی هم آهسته نبود و راحت به گوش می رسید ولی الستور خودش را به نشنیدن زد. کوین به شدت سر تکان داد و آماده دویدن شد. اما ناگهان چشمش به ببری افتاد که درست پشت علف های پشت سر گابریل کمین کرده بود. حیوان قصد حمله کردن داشت! قبل از اینکه کوین بخواهد به گابریل هشدار دهد، جانور وحشی به سمتش خیز برداشت و...

- نــــــــــــه! گابریـل!

کوین چشمانش را بست. نمی خواست ببیند چه اتفاقی برای دوست پر انرژی اش افتاده است. از باز کردن چشمانش می ترسید.

-اوخی فکر کنم پیش بزرگه می خواست بغلم کنه.
- درسته. ولی من ترجیح میدم این کار رو نکنه. سک سک راستی.

با شنیدن صدای آن ها کوین لا به لای پلک هایش را باز کرد. الستور خیلی به موقع به کمک سایه اش دست و پای ببر را بسته و اجازه نداده بود حیوان به گابریل آسیب بزند. او همیشه مراقب اطرافیانش بود و از دور حمایتشان می کرد. حتی زمان هایی که به روی خودش نمی آورد.

- خوشحالم که شالمی گابریل. ممنونم آل اشتار.

بچه خودش را در آغوش گابریل انداخت. و نگاهی سرشار از قدردانی به الستور کرد.

- سک سک کوین. نوبت شما دو تاست چشم بذارین.


بازی با آن دو نفر یکی از بهترین لحظات زندگی کوین بود. همین که میدانست اگر قایم شود یک نفر برای یافتنش می آید، ذوق زده اش می کرد. و اگر آنها قایم می شدند او دنبالشان می رفت تا پیدایشان کند. و چه چیزی بهتر از پیدا کردن و پیدا شدن؟


***




"اونا حمایتگرن، مسئولیت پذیرن و کارای زیادی انجام میدن"


تصویر کوچک شده


- خوشحال و شاد و خندانم. قدر دنیا را میدانم... بوم بوم بوم!

کوین ملاقه ای را در دست گرفته، روی کانتر آشپزخانه نشسته بود و روی ظرف ها می کوبید. منتظر رسیدن تام ریدل بود تا بیاید او را به پارک ببرد و برایش بستنی بخرد. تام ریدل پدر واقعا هوایش را داشت و نمی گذاشت وقت هایی که سر دیگر مرگخواران شلوغ بود احساس تنهایی کند. تام حمایتگری عالی بود.

- کوین مامان حواست باشه یه وقت نیفتی از اون بالا.
- نه بانو خیالتون راحت. هواشم هشت.

مروپ گانت با نگرانی نگاهی به کودک سرخوش انداخت. به سبب مادر بودن به شدت استرس داشت که نکند بلایی سر بچه بیاید. دور تا دور محلی که کوین قرار داشت را با بالش و طلسم محافظ پوشانده بود. انشالمرلین که اتفاق ناگواری نمی افتاد.
کوین نگاهی به او انداخت که مشغول پوست کندن گلابی و مخلوط کردنشان با چربی و سویا بود.

- چی کار می کنین بانو؟
- دارم برای فرزندان تاریکی مامان کباب درست می کنم. البته از اونجایی که تسترالای خونه ریدل رو کباب کردیم و در معرض انقراض قرار دادیمشون یه مقدار گوشت گرون شد. برای همین مامان سویا رو جایگزین گوشت کرده.

مروپ بسیار زحمتکش بود. از صبح الطلوع بیدار می شد و همراه جن های خانگی خانه را تمیز می کرد. برای فرزند دست گلش آب پرتقال می گرفت و ناهار می پخت. عصر کمی استراحت می کرد ولی بعد دوباره کارهای پخت شام و تمیزکاری را از سر می گرفت. هر از چند گاهی هم این وسط ها با همسرش دعوا می کرد که فقط ابلهان باور می کردند. کوین واقعا دوستش داشت و این همه مسئولیت پذیری و فعالیت را تحسین می کرد.

- کوین آماده ای بریم؟

تام ریدل با شادی وارد آشپزخانه شد در دستش یک گلدان بزرگ قرار داشت. کوین دست از طبل زدن برداشت و به تام و گلدان داخل دستش خیره شد. مروپ هم بعد از ورود تام دستش را برید. البته نه به علت جذابیت های جناب ریدل و عشق و اینجور چیز ها. بلکه بخاطر گلدانی که خاکش کف آشپزخانه و سالن ریخته بود. همان جایی که مروپ دو دقیقه پیش تک تک سرامیک و کاشی هایش را دستمال کشیده بود.

- شوهر مامان اون چیه تو دستت؟
- گل جدیدم! به توبره واش گوشت خوار سلام کنین!
- گفتی گوشت خوار؟ تو این گرونی گوشت خوار؟ تو کارت ملیتو میدی براش گوشت بخریم؟ تازه کل خاکشم که ریختی روی زمین!

تام با دیدن خشم مروپ دو پا داشت دوتای دیگر هم قرض گرفت و در رفت. مروپ هم با جارو دنبالش افتاد.

- زن بذار توضیح بدم این گل اونطور که فکر می کنی نیست ... آخ!
- وایسا شوهر مامان کاریت ندارم.
- کمک!

کوین به دعوای تام و جری وارانه آن دو نگاه می کرد و غش غش از ته دل می خندید. انقدر خندید که ناگهان از عقب روی زمین افتاد. اما بخاطر طلسم های مروپ و بالش های سدریک، آسیبی ندید. همانجا روی زمین دراز کشید و به قهقه زدن ادامه داد. واقعا بودن کنار چنین انسان هایی نعمتی بود.


***




"اونا تو خیلی از چیزا با هات تفاهم دارن"
[/center]


تصویر کوچک شده


برف سنگینی در لندن باریده و همه جا را سفید پوش کرده بود. به همین دلیل شهرداری شهر تصمیم گرفته بود که مسابقه آدم برفی سازی برگزار کند. همه از کودکان گرفته تا کهنسالان می توانستند در این مسابقه شرکت کنند. کوین هم مانند دیگر کودکان می خواست آدم برفی بسازد و جایزه را ببرد. از این رو با دختری به نام روندا فلدبری شروع به ساخت آدم برفی کرد.

- اشم این مجشمه برفی میشه «روحیه تفاهم». ما هر کدوم یه آدم برفی می شاژیم. من آدم برفی لرد شیاهو می شاژم، تو آدم برفی دامبلدور رو بشاژ. بعد اونا رو تو وژعیتی قرار میدیم انگار دارن با هم دشت میدن.

روندا در حالی که دایره ای بزرگ را بر روی زمین قل میداد با هیجان گفت:
- عالیه!
- خیلی تاشیر گژار میشه! مردم وقتی ببینن دو تا آدم برفی لرد و دامبلدور اختلافای خودشونو کنار گژاشتن و دارن با هم همکاری می کنن، اشک اژ چشماشون شراژیر میشه! به ژودی ما تو همه جا معروف میشیم و جایژه رو می بریم.

روندا موافق بود. با کوین سر خیلی چیزها تفاهم داشت و جفتشان با هم می توانستند آتشی به پا کنند که آن سرش نا پیدا باشد.
هر دو حسابی مشغول ساخت و ساز بودند و سردی هوا تاثیری رویشان نداشت.

- میگم کوین دست لرد برفیت رو دراز تر بساز. اینطوری دستش به پروفسور برفی من نمی رسه.
- چرا من باید یه دشت جدید بشاژم؟ خودت دشت آدم برفیت رو دراژ تر بشاژ.
- اون وقت دستای پروفسور برفی من خیلی خیلی دراز و نامتقارن میشه. دست جفتشون باید هم اندازه بشه.

کوین که بیشتر لرد برفی اش را درست کرده بود دلش نمی خواست خرابش کند و برایش دست جدیدی بسازد. با کمی عصبانیت فریاد زد:
- پس تو دامبلدور برفیت رو نژدیک مال من بشاژ.
- من حال ندارم از اول بسازم. خودت دست لرد رو دراز کن.
- تو حق نداری به من ژور بگی!

روندا پشتت را به کوین خشمگین کرد.
- اگه اینجوریه اصلا پروفسور برفی من به مال تو دست نمیده.
- خب که چی؟ اشلا لرد برفی منم با مال تو حرف نمیژنه. روشو می چرخونم اونور.

با این حرف بچه، روندا به سمتش چرخید و برایش شکلک در آورد.
- هه هه! باشه. وقتی لرد برفی داره اونور رو نگاه می کنه دامبلدور برفیم بهش یه لگد جانانه میزنه.
- اینطوریاشت؟ الان کله آدم برفیتو می کنم.
-


کوین و روندا به جان آدم برفی های یک دیگر افتادند و بعد تا می توانستند به سوی یکدیگر گلوله برفی پرتاب نمودند. این کار را تا جایی انجام دادند که انرژی و خشم جفتشان به انتها رسید و خسته روی زمین برفی افتادند. روندا که روی زمین مانند ستاره ای پخش شده بود نگاهی به بقایای آدم برفی ها انداخت و با بی حالی گفت:
- فکر کنم آدم برفیمون خیلی هم خوب از آب در نیومده.

انگشت شست کوین بالا رفت.
- شر این قژیه باهات تفاهم دارم.

هر دو پشیمان از کاری که کرده بودند به یکدیگر زل زدند. دست دادن لرد و دامبلدور و تفاهمشان گویا خیلی هم ممکن نبود. کوین و روندا هرگز نمی توانستند جایزه مسابقه را ببرند. ولی اگر قرار نبود آن دو نفر برنده شوند، بهتر بود هیچکس برنده نشود. و ناگهان ایده ای به طور همزمان به ذهن هردویشان رسید.
-

دقایقی بعد:

گفته بودم اگر روندا و کوین با هم باشند آتشی به پا می کنند آن سرش ناپیدا. خب... الان هم دقیقا همین کار را کرده بودند!
روندا ققنوس دامبلدور را در دست داشت و از آن به عنوان شعله افکن برای آب کردن برف ها و آدم برفی های ملت استفاده می کرد. و کوین هم هشدار میداد مردم از آدم برفی هایشان دور شوند. صدای جیغ و داد کل پارک را برداشته بود.

روندا دیوانه بود... کوین دیوانه تر! و خب این بهترین شکل تفاهم در کل دنیا بود.

***




"اونا مهربون و خوش برخوردن و از ضعیف ها حمایت می کنن"


تصویر کوچک شده



- به پیییییش!

با صدای فریاد کوین، آلنیس اورموند که به شمایل گرگی خود در آمده بود، با سرعت شروع به دویدن کرد. کوین روی پشت او نشسته بود و زمان سنجی در دست داشت تا سرعت گرگ سپید را اندازه گیری کند. آلنیس با تمام سرعت می دوید و از روی موانعی که داخل خانه گریمولد کار گذاشته بودند با دقت می پرید. از روی یک کاناپه، چند بچه ویزلی و پاتیل های مالی پرید.

شترق!
ولی متاسفانه موفق نشد از روی سامورایی زحمتکش آکی سوگیما بپرد.

-
- شرمنده عمو آکی شان.

قبل از اینکه آکی چیزی بگوید در باز شد و ریموس لوپین با جیب های پر از شکلات وارد پذیرایی گشت.
- اوه اوه اینجا چه خبره؟

بعد با حرکت چوبدستی اش کوین و آلنی را که روی آکی فرود آمده بودند بلند کرد و کمی آن طرف تر روی زمین گذاشت.

- آریگاتو لوپین سان. شما دو نفر هم لطفا دفعه بعد مواظب باشین.

سامورایی از جایش برخاست و با خنده دستی بر سر کوین و آلنیس کشید. او همیشه مهربان بود و از دست شیطنت های کوین عصبانی نمی شد. کوین هم او را خیلی دوست داشت برایش احترام زیادی قائل بود.

- خب خب انگاری شما دو تا نمی تونین انرژیتونو کنترل کنین. نظرتون چیه بریم تو پارک تا بتونین تخلیه ش کنین؟

با این حرف ریموس صدای هورای آلنیس و کوین بالا رفت. جفتشان عاشق پارک و دویدن و در آخر خوردن بستنی و شکلات بودند. و می دانستند با ریموس بسیار بیشتر خوش می گذرد.

لوپین همیشه عادت داشت با پیشنهاد های شگفت انگیزش غافلگیرشان کند. و این باعث خوشحالی کوین بود. این که با افرادی دلسوز دوست شده که با وجود مرگخوار بودنش با هم اجازه میدادند در جمعشان حضور داشته باشد. این که با آلنیسی دوست بود که اجازه میداد روی پشتش سواری کند و از اینکه بچه دائما موهایش را می کشید گلایه نمی کرد. این که با پروفسور مهتابی ای آشنا شده بود که با او بازی می کرد و نمی گذاشت حوصله اش سر برود و برایش خوراکی می خرید.

و اینها نشان میداد اعضای محفل چقدر خوبند و کوین چقدر خوش شانس است که می تواند با آنها باشد.


***




"همیشه برای کمک و نجات دادنت آمادن. نمیذارن یه لحظه هم احساس وحشت کنی"


تصویر کوچک شده


- ک... کمک... کم... کمک... لُ... طفاً... نجا... تم... بدین...

کوین با آخرین توانش درخواست کمک کرد ولی صدای طوفان بلندتر از فریاد های بی رمقش بود. باورش نمی شد این آخر کارش باشد. گرفتار میان امواج خشمگین دریا که دست به دست هم داده بودند تا غرقش کنند.

میدانست که سیاهی اعماق دریا قصد بلعیدنش را دارد. این فکر وحشت زده اش می کرد ولی دیگر توانی برای مقاومت نداشت. برای همین خود را به امواج سپرد و پلک های سنگینش را روی هم گذاشت.

البته قبل از اینکه کاملا غرق شود، چیز قرمز رنگی را دید که به سمتش می آمد. شاید یک پری دریایی بود؟
و یا شاید... یک دوست!

مدتی بعد:

- عجب بچه ای هستی تو! کی تو روز طوفانی میره شنا؟

کوین پاسخی نداد. فقط پتویی را که جوزفین و ریموند روی شانه هایش انداخته بودند محکم تر گرفت و به آتش سرکش درون شومینه خیره شد. اگر آن دو نفر به موقع پیدایش نکرده بودند چه بلایی سرش می آمد؟
از فکر غرق شدن میان تاریکی تنش به لرزه افتاد. جوزفین که متوجه لرزیدن پسرک شده بود به آرامی سرش را نوازش کرد.
-چیزی نیست کیویِ من. خطر رفع شده. تو در امانی.
- درسته. ماها پیشتیم.

ریموند لبخند اطمینان بخشی زد. هم او و هم جوزفین بخاطر شنای ناگهانی حسابی خیس شده بودند.

- فقط باید قول بدی دیگه دست به همچین کارایی نزنی. قول میدی کوین؟

کوین به آرامی سرش را بالا آورد اما هنوز هم نمی توانست به چشمان دوستانش نگاه کند. با کارش جان آن ها را هم به خطر انداخته بود. احساس حماقت می کرد.

- هی حالت خوبه؟

ریموند با نگرانی نزدیکتر آمد. می ترسید تجربه تلخ آن شب، باعث تغییرات نه چندان مثبتی در روحیه دوست کوچکش شده باشد.
- کوین خوبی؟

پسرک سرش را به معنای بله تکان داد.
- من... من... متاشفم. خیلی... خیلی خیلی متاشفم.

همین که این ها را گفت دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بارانی از اشک ها بر گونه هایش جاری شد.
- من خیلی احمقم! ببخشید... من بچه خوبی نیشتم!

صدای گریه های کوین سکوت ویلای صدفی را شکست. ریموند و جوزفین که انتظار این را نداشتند اولش کمی شوکه شدند ولی فوری خود را جمع کردند و همزمان کوین را در آغوش کشیدند.

- این چه حرفیه آخه! تو احمق نیستی.
- چرا هشتم! شما رو تو دردشَر انداختم... اگه شما نبودین ممکن بود بمیرم!
- ما رو تو دردسر ننداختی. تصمیم خودمون بود بیایم دنبالت. شیرجه زدن تو آب هم فکر خودمون بود در نتیجه اگه به احتمال خیلی کمی هم غرق میشدیم، تقصیر خودمون میشد.

همیشه همین بود. هردو درست در مواقعی که کوین نیاز به کمک داشت سر و کله شان پیدا می شد و او را از جهنمی که گرفتارش شده بود خلاص می کردند و یا حتی اگر نمی توانستند خلاصش کنند همراهش می ماندند و تا ته جهنم با او می رفتند و حتی یک لحظه هم شکایت نمی کردند.
زیرا که این معنی دوستی بود.

ریموند و جوزفین نمی دانستند کوین عاشق این اخلاقشان بود. برای همین بی پروا خودش را داخل دردسر می انداخت چون میدانست آنها برای نجاتش می آیند. دور می شد ولی مطمئن بود اگر باز هم برگردد آنها با آغوش گرم خود پذیرایش هستند. جوزفین هرگز خداحافظی نمی کرد و نمی گذاشت او هم خداحفظی کند. ریموند هم همیشه برایش آرزوهای بامزه می کرد.
ریموند و جوزفین شاید نمی دانستند اما برای کوین فرشته بودند.
و بهترین دوست های دنیا!

- خیلی دوشتتون دارم بچه ها. خیلی!
- میدونیم ما هم دوستت داریم.
- خیلی هم دوستت داریم.


***


- کوین عزیزم نوبت توئه. لطفا پاشو و درمورد قهرمانای زندگیت بگو.

پسر بچه با لبخند از جایش برخاست و به معلمش نگاه کرد. چقدر از او ممنون بود که چنین موضوع خوبی را به آنها داده است. او نقاشی کشیدن را خیلی دوست داشت ولی این بار نیازی نبود چیزی بکشد.

زیرا که تمام دفترش پر از نقاشی هایی از قهرمانانش بود!

"وقتی اونا اونجایی که باید می‌بودن باشن، همه چی انگار مرتبه و میتونی لبخند بزنی. میتونی قوی بمونی و شجاع باشی. وجود داشتنشون بهت قدرت میده تا بتونی استوار و محکم به سمت آینده قدم برداری. و میدونی اگه سقوط کنی می گیرنت. و بهت روحیه میدن تا ادامه بدی."




------------------





از همتون ممنونم که هستین. ممنونم که با بودنتون دنیای منو تبدیل به جای خیلی قشنگتری برای زندگی کردین. ممنونم که هربار خرابکاری می کنم یا با حرکاتم آزارتون میدم به روی خودتون نمیارین و می بخشینم. ممنونم که تحملم می کنین. ممنونم که کنارمین.
و از همه مهمتر ممنونم که دوستای قهرمان جادوگرانی منین!




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳:۱۵ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#69

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۶:۴۹
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 491
آفلاین
تصویر کوچک شده


هوادار تیم پیامبران مرگ

(ملاقات با سانتورها - قسمت اول)


دوریا با گابریل صحبت کرده بود و اونقد از جذابیت‌های جنگل ممنوعه و سانتورها صحبت کرده بود که حالا گابریل عمیقا دلش می‌خواست بره و از نزدیک این موجودات خردمند رو ببینه. موجوداتی که به خواسته‌ی خودشون انتخاب کرده بودن در دسته‌ی موجودات جادویی قرار بگیرن تا در دسته‌ای که انسان‌ها در اون جا دارن نباشن.

بنابراین گابریل بعنوان یکی از مردمان شهر لندن، راهیِ جنگل ممنوعه می‌شه. البته نه به تنهایی! به صورت کاملا اتفاقی ترزا مچ گابریل رو حین خروج از قلعه هاگوارتز می‌گیره و گابریل هم که بچه‌ای نبود که پنهان‌کاری بلد باشه یا اصلا بخواد که پنهان‌کاری کنه، سریعا خودشو لو می‌ده!
- دارم می‌رم جنگل ممنوعه تا سانتورها رو ببینم.

ترزا به محض شنیدن این حرف، چنان شوکه می‌شه که چیزی نمونده بود از چند پله‌ای که باقی مونده بود بیفته و به زحمت تلوتلوخوران آخرین پله رو هم طی می‌کنه.
- چی گفتی؟
- شگفت‌انگیز نیست؟ من کلا اسبا رو دوست دارم، حالا فکر کن آدمی باشی که نیم‌تنه پایینیت اسبه! عالیه!

ترزا با دیدن گابریل که با بی‌توجهی در حال حرکت به سمت جنگل ممنوعه بود جلو می‌ره و دستشو از پشت می‌گیره.
- صبر کن! اونجا خطرناکه.
- آره دوریا بهم گفت جنگل ممنوعه و سانتورا خطرناکن. ولی من خوب می‌دونم که وقتی با انرژی مثبت و عشق و علاقه به درختا و موجودات درونش بری، جنگل ممنوعه خیلیم از حضورت خوش‌حال می‌شه. طوری که مطمئن شه از سفرت لذت می‌بری و حتما دوباره برمی‌گردی.

ترزا نمی‌دونست این حجم از مثبت‌نگری گابریل از کجا میاد، ولی مطمئن بود هرچی که باشه، جنگل ممنوعه از هیچ‌کس استقبال گرمی نمی‌کنه! یا حداقل گرم نه به معنایی که گابریل انتظار داشت. بلکه استقبال گرمی که مطمئن بشه هرچی جک و جونور خطرناک داره حتما سر راهت قرار بگیره و عمرا زنده ازش بیرون بیای!

- گب کلی چیز شگفت‌انگیز دیگه تو دنیا هست که اتفاقا خطرناک هم نیست! چطوره از اونا شروع کنی؟

ترزا با دیدن رد تردیدی که تو چهره گابریل شروع به نقش بستن کرده بود، لبخندزنان ادامه می‌ده:
- همیشه گفتن پله به پله باید جلو رفت! اول از چیزای آسون شروع می‌کنیم تا رسیدن به چیزای سخت هیجان‌انگیز بشه نه؟

گابریل که با دقت داشت به حرفای ترزا گوش می‌داد، بلافاصله بعد از اتمام حرف ترزا جواب می‌ده:
- درسته! می‌تونیم اول بریم تک‌شاخا رو ببینیم. می‌گن تو جنگل ممنوعه چند تا ازشون هست. تک‌شاخا اصلا موجودات خطرناکی نیستن. من خودم یه نمونه رنگارنشو دارم ببین.

گابریل همزمان با گفتن این حرف، پاترونوسی تولید می‌کنه که یک تک‌شاخ ازش بیرون میاد و برخلاف انتظار که باید سفید رنگ باشه، رنگارنگ بود! برای ترزا اصلا عجیب نبود که تولید چنین طلسم پیشرفته‌ای توسط گابریل اینقد راحت انجام بشه. نه به این دلیل که گابریل خیلی ساحره‌ی خفنی بود، بلکه به این دلیل که همیشه ذهنش مثبت و دنیاش رنگارنگ بود. پس عجیب نیست یه خاطره قوی برای تشکیل پاترونوس همیشه جلوی چشماش رژه بره.

ترزا دستشو تو هوا تکون می‌ده تا تک‌شاخ رنگارنگ گابریل که یکراست تو صورتش رفته بود رو محو کنه.
- نه نه نه! منظورم این نبود! مثلا می‌تونیم از دیدن مورچه‌های حیاط هاگوارتز شروع کنیم.
- عـــاو!

گابریل با شنیدن این حرف خم می‌شه و چهارزانو روی زمین به دنبال مورچه می‌گرده.
- مورچه جالبه. با اون هیکل کوچیکش می‌تونه چیزای خیلی بزرگ‌تر از خودش حمل کنه. پیداشون کنیم. پیدا کنیم. پیدا.

ترزا خوش‌حال از این که موفق شده حداقل برای مدتی گابریلو از جنگل ممنوعه دور نگه داره، نفس راحتی می‌کشه. باقی شبش به این صورت می‌گذره که گابریل در به در دنبال ردی از مورچه می‌گذشت و خودش یه گوشه نشسته بود و تلاش داشت چشماش از خواب بسته نشه!


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۰۹:۵۷ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#68

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


طلوع خاطرات: جوانی و رؤیاهای موسسان هاگوارتز


رویداد اول
رویداد دوم
رویداد سوم
رویداد چهارم
رویداد پنجم


رویداد چهارم
مکان: جنگل سیاه (رود تیمز)
زمان: سال 890 میلادی



مراسم بزرگداشت مرلین هر سال در غاری پنهان در نزدیکی لندن برگزار می‌شد. این غار که در دل جنگل‌های سیاه نزدیک رود تیمز قرار داشت، به عنوان یکی از معدود مکان‌های امن برای جادوگران در این دوران شناخته می‌شد. جادوگران برای این که مراسم از چشم ماگل‌ها دور بماند، طلسم‌های پیچیده‌ای را در اطراف غار به کار می‌بردند. بسیاری از آن‌ها سال‌ها زمان و تلاش خود را وقف یادگیری و تقویت این طلسم‌ها کرده بودند تا مراسم بتواند بدون نگرانی از دخالت یا شناسایی ماگل‌ها برگزار شود. این طلسم‌ها نه تنها موانعی برای دید و صدا ایجاد می‌کردند، بلکه به‌گونه‌ای طراحی شده بودند که اگر ماگلی تصادفاً نزدیک شود، به‌آرامی و بدون آن که خودش متوجه شود، به مسیر دیگری هدایت شود.

اما بهای برگزاری این مراسم چیزی فراتر از طلسم‌ها بود. بسیاری از جادوگران از زمان خود دست کشیده بودند، برخی دوستان و خانواده‌های خود را برای حمایت از این سنت‌های قدیمی از دست داده بودند. هر یک از شرکت‌کنندگان در مراسم، با گذر از طلسم‌های امنیتی و پرداخت جادوی خود به عنوان نوعی تعهد، وارد این فضای مقدس می‌شدند. سالازار، گودریک، روونا و هلگا نیز هر یک باید سهم خود را از جادو برای حضور در مراسم ادا می‌کردند. وقتی وارد غار شدند، هر کدام از آنان به نوعی تحت تأثیر این فضا قرار گرفتند.

سالازار با نگاهی تیزبین به محیط اطرافش، زمزمه کرد:
- این که باید خودمان را پنهان کنیم، چقدر جادوی ما را ضعیف کرده؟ مگر نه این که این توانایی ماست که باید به جهان نشان داده شود؟ چرا ما این‌جا هستیم و مثل مجرم‌ها از نگاه دیگران فرار می‌کنیم؟

روونا که در کنار او ایستاده بود، آهسته به او پاسخ داد:
- سالازار، شاید روزی حقیقت جادوی ما برای همه آشکار شود. اما در این زمان، احتیاط بهترین گزینه‌ست. ماگل‌ها همیشه آماده نیستند که تفاوت‌ها را بپذیرند.

هلگا با نگاهی مهربان و آرام به سالازار گفت:
- گاهی بزرگترین قدرت ما در توانایی ما برای سازگاری و مراقبت از همدیگر نهفته است. شاید این پنهان‌کاری، بهایی‌ست که باید بپردازیم تا به هم نزدیک بمانیم.

گودریک، با چهره‌ای که از شور و حرارت خاص خود لبریز بود، در حالی که دستش را روی شانه سالازار گذاشته بود، گفت:
- شاید حق با تو باشه، سالازار. اما این رازها هم باعث شدند که ما از خودمان محافظت کنیم. وقتی که زمانش برسد، شاید بتوانیم این راه‌های مخفی و محافظتی رو پشت سر بگذاریم. اما تا آن روز، باید قدرتمند و بیدار بمانیم.

مراسم آغاز شد و شمع‌های جادویی با نور سبز، آبی و زرد روشن شدند. هر رنگ نمایانگر یکی از عناصر مهم جادویی و نمادی از نیروی جاودان مرلین بود. وقتی همه شرکت‌کنندگان گرد هم آمدند، چهره‌های هر یک از آن‌ها از غرور و امید سرشار شد. این لحظه، نماد تعهد آن‌ها به قدرت‌های جادویی‌شان بود؛ قدرتی که از مرلین به ارث برده بودند.

سالازار که در سکوت به مراسم نگاه می‌کرد، در اعماق قلبش حسادت عجیبی حس کرد. حسادتی به آن‌هایی که می‌توانستند آزادانه جادوی خود را نشان دهند و نیازی به پنهان‌کاری نداشتند. اما در همین حال، او می‌دانست که این مراسم نیز خود نمادی از پیوستگی و تعهد بود.

شمع‌های جادویی به آرامی سو سو می‌زدند و نورهایشان در فضای غار می‌رقصید. هر شمع، با طلسمی خاص افروخته شده بود که نه‌تنها نور، بلکه گرمای دلپذیری به فضا می‌بخشید و هر رنگ، به نوبه خود حس عمیقی از ارتباط با عناصر طبیعی و جادویی را در دل شرکت‌کنندگان ایجاد می‌کرد. در گوشه‌ای از غار، جمعی از جادوگران کهن در حال خواندن دعاها و سرودهایی بودند که از قرون گذشته به یادگار مانده بود. صدای آواز آن‌ها، همچون زمزمه‌ای آرام در فضای غار طنین می‌انداخت و همه را در حالتی از آرامش و تعمق فرو می‌برد.

روونا که به این نواها گوش می‌داد، حس می‌کرد که چگونه هر نت و هر کلمه از این سرودها، روح او را به زمان‌ها و مکان‌های دور می‌برد. در حالی که به شعله‌های رنگارنگ خیره شده بود، اندیشید که چقدر جادوی کهن می‌تواند در عین قدرت، لطافت و زیبایی نیز به همراه داشته باشد. از سوی دیگر، هلگا با لبخندی آرام به اطراف نگاه می‌کرد. او با دقت و توجه به چهره‌های شرکت‌کنندگان می‌نگریست و حس اتحاد و همبستگی میان جادوگران را تجربه می‌کرد. برای او، این مراسم، بیشتر از یک رویداد بود؛ این جشنی از همراهی، و اتحادی بود که با وجود تمام تفاوت‌ها، جادوگران را به هم پیوند می‌داد. گودریک با نگاهی پرشور و متفکرانه در میان جمع ایستاده بود. برای او، این مراسم، نمایانگر افتخار و قدرت جادویی بود که از نسل‌ها به آن‌ها به ارث رسیده بود. او از خود می‌پرسید که آیا روزی خواهد رسید که جادوگران نیازی به پنهان‌کاری نداشته باشند و آزادانه بتوانند در جهانی که از قدرت و افتخار آن‌ها بهره می‌برد، زندگی کنند؟



با پایان مراسم، شمع‌ها به آرامی خاموش شدند و غار در تاریکی فرو رفت. جادوگران که همچنان تحت تأثیر فضای مراسم بودند، به آرامی شروع به ناپدید شدن کردند. هر کدام با گفتن کلمه‌ای و انجام یک حرکت ساده، در دل تاریکی محو می‌شدند و به خانه‌های خود بازمی‌گشتند. سالازار، روونا، گودریک و هلگا نیز، آخرین نگاهی به غار انداختند، انگار که هنوز بخشی از روحشان در این مکان جادویی باقی مانده بود، سپس هر یک در سکوت با یک طلسم آرام از نظر ناپدید شدند و به خانه‌های خود بازگشتند، با یاد و خاطره‌ای از پیوند و قدرتی که به نسل‌ها منتقل می‌شد.



ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۱ ۱۶:۰۴:۴۲



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۳۳ چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳
#67

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۷:۴۷
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 58
آفلاین
به هواداری تیم پیامبران مرگ


خاطرات دکتر براون
قسمت سوم: آقای لام کیست؟


سرم گیج میخوره. نه... فقط سرم نیست. همه چیز داره میچرخه و محو میشه. نفسهام سنگینه. دیگه نه تنها چهره آقای لام، بلکه همه چیز محو شده. در نیستی سفیدی غوطه ورم.
مردم؟
نه... هنوز نفس میکشم و حتی پام داره گز گز میکنه. البته شاید مرده هام نفس بکشن و پاشون گز گز کنه. هیچ کدوم برنگشتن که بهمون بگن چه حسی داره.
به مردن که فکر میکنم دوباره یاد حرف آقای لام میوفتم. به صورت منطقی باید به شناور شدن در این صفحه سفید فکر کنم. حتی باید بترسم. ولی فقط حرفهای آقای لام در ذهنم میچرخه. راستی پدرم چطور مرد؟... یادم نمیاد. میدونم که خیلی وقته مرده ولی یادم نمیاد چطوری...

نکنه آقای لام پدرمو کشته باشه؟
سوال بی معنیه. نه من آقای لام رو میشناسم و فکرم نمیکنم پدرم هم اونو شناخته باشه. بیشتر و بیشتر به پدرم فکر میکنم. راستی پدرم چه شکلی بود؟ اخلاق خاصی داشت؟ چیزی از حرفهاش یادم مونده؟

انگار سفیدی بینهایتی که درش غوطه ورم مثل یه رود سفید جاری میشه و در مغزم فرو میره. انگار یه پاک کن بزرگ توی ذهنم به کار افتاده و داره افکار و خاطراتمو پاک میکنه... دیگه چیز خاصی از پدرم یادم نمیاد... همه چیز محو شده... ولی صبر کن...یه خاطره رو یادم هست...همه چیز مثل یک فیلم در ذهنم پخش میشه...

شب سال نو بود.
برف سنگینی میبارید و هوا حسابی سرد شده بود. هواشناسی گفته بود دمای هوا در سردترین ساعت شب به منفی ده درجه هم میرسه. پدرم یه کلاه بابانوئل سرش بود و حتی عینک و ریش مصنوعی هم گذاشته بود.
روبروی درخت کریسمس بزرگ خونمون وایساده بود و یه تیکه چوب رو به سمت درخت گرفته بود.
یادم نمیاد کریسمس چه سالی بود ولی انگار تکنولوژی خیلی پیشرفت کرده بود چون درست جایی که پدرم با چوب بهش اشاره میکرد، خود به خود تزئین میشد. چراغهای رنگی خود به خود بلند میشدند و به دور خونه آویزون میشدند. یادم میاد ماهیتابه ایی درآشپزخونه داشت خودشو میشست. نمیدونم چجوری ولی خب حتما به برقی چیزی وصل بوده.
وقتی پدرم کار تزئین رو تموم کرد، مادرم رو صدا زد و مادرم با چند کادوی قشنگ وارد اتاق پذیرایی شد. کادوها رو زیر درخت گذاشتن و بعد مادر و پدرم اومدن و کنارم روی کاناپه نشستن. هنوز نمیتونم درست قیافه پدرمو زیر اون ریش و عینک مصنوعی درست ببینم. برمیگرده سمتم و با لحن شادی بهم میگه:
- سال دیگه میری هاگوارتز ها! سال دیگه این موقع کلی خاطره داری برامون تعریف کنی!

جوابی میدم که واضح نیست و یادم نمیاد. پدرم به جوابم میخنده و ادامه میده:
- معلومه که قراره عالی باشه! قراره کلی بهت خوش بگذره و بهترین سالهای عمرت باشه!

مادرم هم لبخند میزنه و با حرکت سرش تایید میکنه.
- به پدرت گفتی از همین الان شغلتو انتخاب کردی؟
پدرم با شوق زیادی کاملا میچرخه سمتم و دستشو میذاره رو شونم.
-جدی؟ چرا چنین چیز مهمی رو زودتر بهم نگفتی؟... خب پسر ما میخواد چیکاره شه؟

این بار جوابمو یادم میاد
- میخوام دکتر بشم! اینجوری هر وقت میری بیرون و زخمی میشی خودم درمانت میکنم! مامانم لازم نیست نگرانت باشه!

پدرم چند ثانیه همینجوری بهم خیره میشه. بعد ریش و عینکش رو درمیاره و حتی کلاهشم برمیداره. تو چشماش پر از اشکه و داره بهم لبخند میزنه. توی چهره اش میبینم که بهم افتخار میکنه. سرشو به سمتم خم میکنه و میگه:
- اعضای محفل خیلی از داشتن پزشک جدید خوشحال میشن! میدونی آلبوس...

پدرم داره در مورد محفلی که نمیدونم چیه و آلبوسی که نمیشناسم حرف میزنه ولی اصلا حرفهاشو نمیفهمم. فقط حواسم به قیافه شه. به موهای کم پشت سیاهش. به چهره استخوانیش که یکم رنگ پریده است. چهره اش میترسوندم. چهره ایی که نباید در خاطراتم باشه.

آقای لام توی خاطراتم جای پدرم نشسته.
آقای لام پدرمه.
آقای لام مرده.
آقای لام کشته شده.


تصویر کوچک شده


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۳۱ چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳
#66

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۵:۵۲ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 719
آفلاین
به هواداری تیم پیامبران مرگ


- مامان جان زود، تند، سریع و انقلابی یه موضوع به مامان بده.
- نجاری!

مروپ که از محدودیت زمانی رنج می‌برد نگاهی ناامیدانه به گوینده انداخت.
- مامان جان، حالا موضوع دیگه نبود؟
- نه... فقط نجاری. برو بنویس! تو می‌تونی! آفرین!

به هر حال مادر است و قولش... مروپ نیز با موضوعش روانه شهر لندن شد تا ببینید در زمان محدودش چه می‌تواند پخت‌و‌پز کند!

* * *


- یعنی می‌شه یه روز منم یه جادوگر واقعی بشم؟

این جمله تام ریدل پدر بود که سعی کرد با آرام‌ترین لحن ممکن به شکلی که هیچ‌کدام از اهالی خانه ریدل‌ها نشنوند بیانش کند. به هر حال نمی‌شود به تام ریدل مشنگ خرده گرفت... سالها مورد ظلم زنی جادوگر و شیطان‌صفت واقع شدن باعث می‌شود هرکس به فکر مقابله به مثل بیفتد.

البته تام فلک‌زده هرگز فکر نمی‌کرد که این آرزویش احتمال وقوع هم داشته باشد...

بووووم! :افکت ظاهر شدن پری‌ای زیبا رو و رعنا اندام از غیب:

- یا تام ریدل... بخوان به اذن منوی زوپس!
- عه این راوی گفت پری رعنا اندام که...
- آقو... له لهم کردی! الان گفتی گاد حسنیو زیبا و رعنا نیست؟ ها ها ها ووی ووی ووی! :pain:

تام با کمی دقت متوجه منوی فوق پیشرفته مدیریت در دست گاد حسن شد و خیلی زود به این نتیجه رسید که گاد حسن بسیار هم زیبا، رعنا و حتی با کمالات است!
- نه من بی‌جا کنم. حالا چی بخونم براتون؟ جیگن؟ جهستی؟ جایده؟
- حالا بخون هر چی می‌خوای بخونی... واسه ما اسپاتیفای شده! ووی ووی ووی!

تام صدایش را صاف کرد و آماده خواندن شد.
- یه زن دارم غرغروئه، سبز و سیاه و تاریکه... با ماهیتابه می‌زندم هوا می‌رم، نمی‌دونی تا کجا می‌رم! من سیسیلیا رو نداشتم... نگون‌بختیامو تو جادوگران نوشتم... مروپ بهم عیدی داد... یه پیاز قلقلی داد!
- ها ها ها... این چه داستان تراژیکی بود امروز شنیدُم! به هر حال شانس بزرگ زندگی‌تو آوردی تامو! چون از شعرت خوشم اومد می‌خوام به آرزوت برسونمت. دی بی دی بابودیو بو!

نور شدیدی اتاق را فرا گرفت. تام با ریتم آهنگی رویایی چند سانتی‌متر به هوا رفت و جرقه‌های نور بدنش را در بر گرفت. همین که آهنگ رویایی به اوج خود رسید، ناگهان جرقه‌ها به رنگ زرد بد رنگی در آمدند... موسیقی قطع شد و تام با کله بر زمین سقوط کرد!
- آخ!

اما صدایی که از جسم تام هنگام برخورد با زمین آمد مانند همیشه نبود. در واقع این صدا بیشتر شبیه صدای برخورد یک کنده درخت کهنه با زمین بود.

- خب دیگه یه جادوگر واقعی شدی. فقط سر راه آرزوت با پینوکیو اختلال ایجاد کرد و زوپسم کشش ترافیک دوتا آرزو همزمانو نداشت در نتیجه یه جادوگر از نوع چوبیش شدی! خوش بگذره بهت تامو جان... ووی ووی ووی!

پااااق!‌ :افکت غیب شدن گاد حسن:

تام که هضم جملات حسن برایش کار سختی بود، دستش را بالا آورد و به آن نگاه کرد.
- یا اسطوخودوس... این شیارای چوبه که! خدایا من چه گناهی به درگاهت کرده بودم که گیر این جادوگرا افتادم؟! بیا اینم از آرزو برآورده کردنشونه... زده چوبم کرده!

روز بعد...

- دستاتو بشور نا شوهر مامان وقتی میای سر میز ناهار!
- نمی‌تونم زن! باد می‌کنم! می‌پوسم! اونوقت تو جوابگوی موریانه‌ زدنمی؟

مروپ که به دلایل نا‌معلومی برای بار هزارم با شوهرش قهر کرده بود با شنیدن این جمله، سرش را به سمت او برگرداند. چهره چوبی تام با دارکوبی که سعی داشت لانه‌ای در مغزش ایجاد کند اصلا تایپ مورد علاقه مادر لرد سیاه به حساب نمی‌آمد!
- خب دیگه، دل مامان خوش بود که اخلاق نداری لااقل قیافه داری؛ الان همونم نداری! دل مامان به چی این زندگی خوش باشه دیگه... بریم طلاقتو بدم از دستت راحت شم!

تام که می‌دانست با این قیافه چوبی، دیگر امکان ندارد سیسیلیا هم با او ازدواج کند تصمیم گرفت مانع طلاق دادن خودش توسط زنش شود!
- نه زن... یه دقیقه گوش کن. درسته چوب شدم ولی الان یه جادوگر واقعیم. شوهرت جادوگر شده! باورت می‌شه؟ من دیگه می‌تونم جادو کنم.

مروپ نگاه پر تردید به تام انداخت.
- خب جادوگری کن مامان ببینه اگر راستی میگی.
- آم... هوم... راستش هنوز نمی‌دونم چطوری جادوگری کنم فقط می‌دونم می‌تونم!
- این دروغارم هر وقت طلاق گرفتیم ببر به همون سیسیلیا بگو ناشوهر مامان.
- ای بابا چرا هر چی می‌شه موضوع رو می‌کشی به این سیسیلیا؟ من اصلا این خانمو نمی‌شناسم! خب؟

دماغ چوبی تام چند سانتی‌متر دراز شد.
- ای وای گویا فقط آرزوی پینوکیو باهام اختلال پیدا نکرده... کل پینوکیو باهام دچار اختلال شده!
- که سیسیلیا رو نمی‌شناسی!
- نه می‌شناسمش... ای بابا! زن، دنبال چی‌ای؟ هر چی بین من و سیسیلیا بود تموم شد. من حتی یک درصدم دیگه بهش فکر نمی‌کنم.

و باز هم دماغ تام دراز تر شد.
- حالا یک درصد که... شاید دو درصد مثلا بهش فکر کنم.

دماغ تام به پنجره‌ای برخورد کرد؛ شیشه‌های آن را با صدای بلندی شکست و از چارچوب پنجره خارج شد.
- زن بین این شفادهنده‌های شما کسی عمل دماغم بلده؟
- مامان که خیلی خوب بلده!

مروپ اره برقی‌ای از جیبش در آورد و قدم به قدم به تام نزدیک و نزدیک‌تر شد.

- ببین زن... گره‌ای که با دست می‌شه‌ باز کرد رو که با دندون باز نمی‌کنن! آخه تو رو چه به نجاری! بریم پیش این شفادهنده‌ها با یکی از این ورداتون... چی بود اسماشون؟ ابراکدابرایی... آواداکداورایی...

نوری سبز مستقیم از نوک دماغ چوبی تام خارج شد؛ با قناری‌ای بیرون از پنجره برخورد کرد و پرنده بی‌نوا در جا، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

یک هفته بعد...

- توجه شما را به گزارشی که هم اکنون به دست ما رسیده جلب می‌کنم. منابع نزدیک به وزارتخانه پاریس به بخش خبری ما اطلاع داده‌اند که متاسفانه دماغ چوبی و خطرناک تام ریدل، مشنگ سابق و جادوگر فعلی... از میان شاهکار لئوناردو داوینچی یعنی تابلو مونالیزا عبور کرده و پس از پشت سر گذاشتن طاق پیروزی، اکنون در میان بدنه فلزی برج ایفل گیر کرده است. نجاران بسیاری مشغول کار بر روی قطع این دماغ از منتهی‌الیه شمالی آن که از میان عقربه‌های ساعت بیگ‌بن بیرون زده است هستند اما متاسفانه تا کنون موفقیت چندانی حاصل نکرده‌اند. از تمام شنوندگان محترم خواهشمندیم که از این دماغ چوبی فاصله گرفته و نکات ایمنی را در مواجهه با آن رعایت فرمایند.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۷ ۰:۵۱:۳۵
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۷ ۰:۵۲:۴۷

In mama's heart, you will always be my sweet baby







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.