هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (تیم هاری گراس)
پیام زده شده در: ۰:۱۱:۰۰ دوشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۳
#68

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۵:۴۷
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور چهارم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی هشتم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید از بازیکنان دو تیم پیامبران مرگ و هاری گراس.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ چهارشنبه 7 آذر در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (تیم هاری گراس)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸:۱۲ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#67

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۶:۲۸:۰۷
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 318
آفلاین
هاری گراس vs پیامبران مرگ


تصویر کوچک شده


سوژه اصلی: دزدان دریایی
سوژه فرعی: ماشین زمان در بارگاه


پست سوم و آخر


زوپس جادو می‌کرد! طی سال‌ها صدها جادوگر را گرد هم جمع کرده بود و به آن‌ها خانه جدیدی برای بقاء و زیستن داده بود. خانه‌ای که «جادوگران» می‌خواندنش. چه تراژدی‌ها و کمدی‌هایی که در این خانه اتفاق نیوفتاده بود. چه اشک‌ها و لبخندهایی که زوپس به چشمان خود ندیده بود. سیستمی که در بارگاه ملکوتی اقامت گزیده بود و هرکسی فرصت دیدن او از نزدیک را نمی‌‎یافت. زوپس به جادوگران فرصت گردهم آمدن و بقاء را داده بود، حالا این جادوگران بودند که باید بقاء و حیات او را تضمین می‌کردند. اول محافظت از او در مقابل جهنمیان آتشین و حالا در مقابل دزدان دریایی عجیب و غریب!

با ضربه تام، زوپس آهی کشید. آهی که هیچکس توان شنیدنش را نداشت. زوپس خسته بود و گاهی خودش هم نمی دانست که دارد چه می‌کند. مثل پیرمردی که سرفه می‌کند، دود از زوپس برخواست و زمان و مکان دوباره دستخوش تغییر شدند! زوپس خواسته ها را برآورده می‌کرد...
- اوهوع... اوهوع! دوباره چی شد؟
- فکر کنم اومدیم سونا بخار!
- این پدر مشنگ ما یکبار نشد چیزی را درست حدس بزند. اینجا طبقه ششم جنهم می‌باشد!
- جنهم؟ میگم چرا داره پوستم از تنم بلند میشه!
- پس طبقه هفتم را هنوز ندیدی مردک مشنگ. آنجا ما و نواده مان برای خودمان اسم و رسمی داریم.

اما مشکل فقط جهنم داغ و سوزان نبود! یا فقط جهنمیانی که طغیان کرده بودند و با شورش طبقه ششم را تحت تسلط خود درآورده بودند. لوفی را یادتان می‌آید؟ زورو را چطور؟ تعدادی دزد دریایی دیگر را هم می‌توانید به آنها اضافه کنید. البته نه هر دزد دریایی! بلکه کسانی که از آوردن اسمشان مو به تن آدمی سیخ می‌شود و شوکت و ابهت‌شان در سرتاسر عالم دزدان دریایی پیچیده بود. دزدانی مانند ریش سیاه، کاپیتان هوک، ادوارد پلنگ و البته جک گنجشکه و تعدادی خدم و حشم. قطعا این سوال برایتان پیش می‌آید که چطور این همه دزد دریایی معروف زیر یک پرچم و در کنارهم می‌جنگیدند؟ تاریخ نشان داده که هیچوقت دزدان دریایی نتوانستند باهم متحد بشوند و همیشه باهم به مشکل می‌خوردند. دلیلش یک پیشگویی ساده اما مشهور بود. پیشگویی که در یک برگه قدیمی و کهنسال نوشته شده بود و در دستان لوفی قرار داشت:

نقل قول:
«روزی خواهد رسید که دزدان دریایی دو عالم با یکدیگر متحد خواهند شد و قطب نمایی آن ها را به اعماق جهنم هدایت خواهد کرد... جایی که گنج بزرگی در آن نهفته است. جهنمیان تا آخرین نفس از این جنگ محافظت خواهند کرد و هرکه آن را بدست بیاورد، مالک عالم زیرین خواهد شد و قدرت زمین را در دست خواهد گرفت.»


چشمان جادوگران و دزدان کم کم داشت به دیدن در فضای مه آلود جهنم عادت می‌کرد. زمزمه ترسناکی از یک ساحره خوش صدا در فضا شروع به پیچیدن کرد. همگی از جایشان بلند شدند و آرام آرام به یکدیگر نزدیک شدند و دور زوپس حلقه زدند. ناگهان مه کنار رفت و فریاد بلندی از لشکر جهنمیان شنیده شد که به سمت آن ها یورش می‌بردند. سیریوس پارسی کرد اما کمی بعد متوجه شد که باید فرار را بر قرار ترجیح دهد. خوشبختانه بدون آنکه خودش را خیس کند رویش را برگرداند با ناله‌ای به چشمان بقیه نگاه کرد. تام خیلی زود منظور سیریوس را فهمید و فریاد زد:
- فرااااار کنید!
- ما هرگز با این ابهت مان فرار نکرده ایم!
- این احمق ها مگر نمی‌دانند ما رئیس جهنمیم؟ حتما ما را با کس دیگری اشتباه گرفته اند!
- بعید میدونم جناب سالازار. مشخصا دارند به چشمان شما نگاه می‌کنند و نزدیک تر میشن.

اینبار تام بلندتر فریاد زد:
- فراااااار کنید!

اکبر و اصغر هرکدامشان یک سمت زوپس را گرفتند و پشت سر دزدان دریایی و اعضای دو تیم مشغول دویدن شدند. همینطور که می‌دویدند، دیزی نفس زنان زبان گشود:
- شوهر قشنگم چی میشه؟
- بنظرت شوهرت یک درصد هم میتونه زنده باشه؟ این حجم دیوانگی رو نمی بینی؟ حتی از منم دیوانه ترن!
- من شوهرم رو میخوام سیریوس!

دیزی شوهرش را می‌خواست و دزدان دریایی گنج شان را. اما مشخصا اکنون جان همه شان در خطر بود و باید می‌دویدند. کمی جلوتر سالازار که جلوتر از همه می‌رفت به انتهای راه رسید. دره‌ای بزرگ پیشروی همگی شان بود که نمی‌گذاشت بیش از این جلوتر بروند. سالازار ایستاد، لرد ایستاد، سیریوس ایستاد و حتی تام هم ایستاد. اما اکبر و اصغر همینطور که زوپس دستشان بود و می‌دویدند، مدام به پشت سرشان نگاه می‌انداختند. در آخرین لحظه متوجه شدند که باید ترمز کنند اما ترمز کردنشان مفید فایده واقع نشد و دومینو شروع به ریختن کرد و همگی از دره به پایین پرتاب شدند. سقوطی معنادار به مانند رقص مردگان و به سوی اعماق جهنم.
- هرکس یه جای زوپس رو بگیره!
- من کجاشو بگیرم؟
- چه فرقی میکنه؟ چه جاشو بگیر دیگه.
- آخه میترسم یه جاییشو بگیرم، دوباره قاطی کنه!

حرفهای تام، سیریوس را به فکر فرو برد! باید تام جایی از دستگاه را می‌گرفت که همگی‌شان را مجدد به زمان و مکان دیگری می‌برد. دسته‌ای بلند که مانند دست دستگاه‌های قدیمی بازی بود، خودنمایی می‌کرد. هرلحظه ممکن بود که به زمین برخورد کنند و معلوم نبود که جادو در جهنم برایشان کارساز باشد یا خیر. سیریوس فریاد زد:
- اون دسته رو بگیر تام! محکم بگیرش و به پایین فشارش بده!
- چرا اونجارو آخه؟
- فقط بگیرش تام! لطفا!

خوشبختانه تام همیشه حرف جادوگران را گوش می‌کرد. دسته را گرفت و با تمام زورش پایین کشید. رعد و برقی از دستگاه بلند شد و وجود همه دزدان و جادوگران را فرا گرفت. بدن تمامی‌شان برای لحظاتی شروع به لرزیدن کرد و ناگهان همگی غیب شدند. چند نفری روی هم افتاده بودند و پخش زمین شده بودند. تام در آغوش پدرش لم داده بود و جک گنجشکه روی سیریوس آرام گرفت بود و نفسی تازه می‌کرد. هرچند گرمای شدید و هوای مه آلود نوید خوبی را نمی‌دادند. گویی که دوباره به نقطه دیگری از جهنم رفته بودند...
- دیزی!
- آکی!
- دیزی!
- آکی!
- دیزی!
- آکی!

دوریا از دیدن صحنه های هندی میان دیزی و آکی چندشش شد و لوپ تکراری دیالوگ‌هایشان را قطع کرد:
- اههههه! پس کنید این فیلم هندی بازی هارو! پاشید ببینیم کجا اومدیم اینبار! عه راستی دیزی تو زنده‌ای؟
- من زنده ام! اما نمی‌دونید چقدر اذیت شدم. این اهریمنان با اون سیخ های داغشون...
- اوه اوه! نمیخواد دیگه ادامه بدی. بمیرم برات شوهر قشنگم.
- بمیرم برات شوهر قشنگم؟ جنابعالی همونی نبودی که چشمت زورو رو گرفته بود؟
- برو خجالت بکش! به حرفشون گوش نکن سامورایی جانم. وقتشه نجاتت بدیم.

در میان هواس پرتی جادوگران، دزدان دریایی نگاهشان مبهوت گنجینه بزرگی شده بود. گنجینه‌ای قرمز که گویی با جادویی سیاه از آن محافظت می‌شد. درست شبیه آن چیزی بود که پیشگویی وعده‌اش را می‌داد. ریش سیاه که طمعش از همگی بیشتر بود، نگاهش را به دزدان دریایی دیگر انداخت. همگی منتظر فرصتی بودند که خودشان صاحب آن گنج شوند. در کسری از ثانیه ریش سیاه خودش را به گنجینه رساند اما به محض دست درازی به آن، جادو او را به سمتی پرتاب کرد و از هوش رفت. اعضای تیم هاری گراس و پیامبران مرگ، توجهشان به دزدان دریایی جمع شد. دیزی آکی را به زیر بغل گرفت و در کنار سایر جادوگران ایستاد. جک گنجشکه به همراه لوفی جلو آمدند و با سیریوس و دوریا چشم در چشم شدند. جک با لبخندی دست به شانه سیریوس انداخت و زبان گشود:
- آقایون! خانم‌ها! تا اطلاع ثانوی هیچکس حق نداره از اینجا خارج بشه.
- برو کنار بچه بزار باد بیاد. نزار اون روی سگم بالا بیادا.
- راست میگه! ما اون روی سگش رو زیاد دیدیم. وقتی پاچه بگیره دیگه ول کن نیست.
- من رو از یه سگ می‌ترسونید؟ هیچ خبر دارید که لوفی کیه اصلا؟ هاهاها!

لوفی واقعا قدرتمند بود. هرچند برای ساعتی دیدن همکاری دزدان دریایی و جادوگران لذت بخش و زیبا بنظر می‌رسید، اما دزدان دریایی گاهی حتی به خودشان هم رحم نمی‌کردند، چه برسد جادوگرانی عجیب الخلقه که پیوند عجیبی در اعماق وجودشان وجود داشت. زورو دو شمشیر به دست داشت و چند شمشیر در دهان و منتظر بود تا هر بنی بشری و سگی تهدیدشان کند. سینگس اینبار نزدیک تر شد و با متانت صحبت کرد:
- ببینید ما اون گنج مسخره شمارو نمیخوایم. ما از اینجا میریم و شما هم هرکار دوست دارید بکنید!
- البته ما میخواهیم سیگنس! هرچیزی که قدرت بیشتری به ما بدهد را میخواهیم!
- اول برامون بازش کنید، و بعد میتونید برید! چطوره؟

سیریوس به دزدان دریایی اعتماد نداشت. هرچند هیبت جک گنجشکه را کمی شبیه خودش می‌یافت اما مشخص بود که خبری از رحم و مروت در باقی آنها نباشد. از طرفی لرد ولدمورت اصلا دوست نداشت این جادوی قدرتمند به دستان دزدان دریایی بیوفتد. نگاه‌های میان جادوگران رد و بدل شد و مشخص بود که باید آماده نبرد میشدند. لرد چوبدستی‌اش را درآورد و فریاد زد:
- آواداکداورا!
- آوکادو چی؟ هاهاها! این مسخره بازیا چیه؟
- عه وا بدبخت شدیم! جادومون کار نمیکنه.
- شمشمیر این اسکلت های مادرمرده رو بردارید و بجنگید!

هرکس در کسری از ثانیه خودش را به یکی از اجساد اسلکت های آن معبد جهنمی رساند و یک شمشیر برداشت. البته تام چیزی جز یک تکه چوب نصیبش نشد. با فریادهای حماسی سیریوس همگی به سمت دزدان دریایی یورش بردند و مشغول مبارزه شدند. دقایقی بعد همه دزدان دریایی روی زمین پخش و پلا شدند و نصفه جان بر روی زمین افتاده بودند. تام به بالای سر آخرین دزد دریایی رفت و جملات حماسی خودش را ادا کرد:
- پس میگفتی که لوفی بزرگ و خفن توئی؟ لوفی میدونی چرا چوب من صدا نداره؟
- چرا؟
- الان میفهمی!

و چوب چوب را در لوفی فرو برد! البته کادر فیلمبرداری دقیق اجازه نداد که متوجه بشیم در کجا فرو رفت. دزدان دریایی طبق پیشگویی به گنج عزیزشان رسیده بودند و آنجا بی‌هوش افتاده بودند.
- دوستان! فکر کنم وقشته برگردیم.
- فکر خوبیه نابغه! ولی کی کار با این زوپس عتیقه رو بلده؟
- ما!

این صدای اکبر و اصغر بود که در فضا طنین انداز شد! طی این مدت آن ها با زوپس دوستی عمیقی پیدا کرده بودند. انقدر با او ور رفته بودند که با همه چیزش آشنا شده بودند. به گونه‌ای که یواشکی به منوی مدیریت رفته بودند و خودشان را به عنوان یک شناسه به جادوگران اضافه کرده بودند. با خودشان میگفتند که ما چه چیزمان از توحید ظفرپور کمتر است؟ حتی مدال افتخار هم برای خودشان طراحی کرده بودند و یک دسترسی ویژه برای خودشان ایجاد کرده بودند. سالازار و لرد اما هنوز وسوسه گنج در دلشان وجود داشت. مگر می‌شود قدرتی وجود داشته باشد و آنها بیخیال آن شوند؟
- ما هنوز اینجا کار داریم!
- چطور این همه مدت چنین گنجی در جهنم وجود داشت و ما از آن بی خبر بودیم؟

اما اکبر و اصغر حوصله دردسر دیگری را نداشتند. درحالی که داوینچی مشغول کشیدن معبد جهنمی به همراه دزدان دریایی شکست خورده بود، همگی را به جزیره متروکه که در دور دست‌ها قرار داشت، برگرداند و پس از رها کردن دزدان دریایی نصفه جان در آنجا، مجدداً در چشم برهم زدنی، همگی را به بارگاه ملکوتی بردند.
- مگر ما نگفتیم کارمان هنوز تمام نشده؟
- بهتر نیست اول مسابقه‌مون رو تموم کنیم و بعد به فکر گنج باشید؟
- باز این پدر مشنگ ما نظریه پردازی کرد! اما خب حالا که انقدر اصرار به شکست دارید، همینکار را می‌کنیم!

در میانه همین گفتگوها گابریل و هری پاتری به بارگاه ملکوتی رسیدند. نگاهی عصبانی به اکبر و اصغر انداخت و سپس خطاب به اعضای دو تیم گفت:
- کجا بودید شما ذلیل مرده ها؟ زوپس رو کجا برده بودید؟
- داستانش طولانیه یکم!

هری روی مسابقات کوییدیچ تعصب ویژه‌ای داشت. به عنوان رئیس فدراسیون وارد کادر شد، دستانش را به زیربغلش گذاشت و خطاب به آنها گفت:
- برید مسابقه‌تون رو ادامه بدید!
- بزارید من کار این کله زخمی رو یکسره کنم!
- آرام باش پسرم! بزار بعد مسابقه بازم وقت هست.
- هی میگه بعد مسابقه. به خاطر روی گل شما اینبار هم نمی‌کشیمش.

اعضای هردو تیم به سوی رختکن ورزشگاه بارگاه ملکوتی راهی شدند تا بار دیگر مسابقه دهند. اما اینبار یک چیز تغییر کرده بود. یک ماجراجویی عمیق و عجیب را با یکدیگر تجربه کرده بودند. ماجراجویی‌ای که پیوندی عمیق و زیبا میانشان ایجاد کرده بود. اما به هرحال کوییدیچ یک مسابقه مهم و سرنوشت ساز برایشان بود که باید با تمام وجود و قدرت در آن شرکت می‌کردند و به رقابت می‌پرداختند. اما رقابتی با طعم دوستی و شاید محبت!

پایان


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (تیم هاری گراس)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳:۲۲ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#66

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۴۰:۱۵
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 502
آفلاین
پیامبران مرگ در برابر هاری گراس


سوژه اصلی: دزدان دریایی
سوژه فرعی: ماشین زمان در بارگاه


پست چهارم و آخر

دوریا با فریادی از درد دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت و به زانو افتاد. شاید او به عنوان جوان‌ترین عضو گروه، تنها کسی بود که طلسم‌های پیچیده‌ای را روی خود اجرا نکرده بود تا از انواع آسیب‌ها در امان بماند. وقتی دوریا از شدت درد به نفس‌نفس افتاد، باقی اعضای گروه متوجه شدند که شاید شرایط جدی‌تر از آن چیزی است که فکرش را می‌کرده‌اند. آتنا با چند قدم بلند به سمت دوریا رفت و به زور دستانش را از روی گوش‌هایش جدا کرد. با دیدن خونی که از هر دو گوش دوریا به جریان یافته بود، آتنا با چهره‌ای وحشت‌زده به سمت سالازار اسلیترین برگشت و با لکنت گفت:
- فک… فکر کنم… پرده‌ی گوشش… نمی‌تونه… فکر کنم… نشنوه…

دوریا که در تمام این مدت به آتنا نگاه می‌کرد درحالیکه تقریباً فریاد می‌کشید گفت:
- چرا… چرا لب می‌زنی؟ چرا هیچی نمی‌گی؟

در همین لحظه کاپیتان اسمیت قهقهه‌ی خنده‌ای سر داد که باعث شد نگاه‌ همه به او جلب شود. دوریا هم که دید نگاه باقی افراد به سمتی جلب شده است، به او نگاه کرد.
- جالبه اینطور نیست اسلیترین؟ به نظر می‌رسه به نوکر کوچولوت یاد ندادی چطوری مثل خودت حُقه‌های کثیف به کار ببره تا آسیب نبینه!

سالازار اسلیترین درحالی‌که خشم در چشم‌هایش موج می‌زد، چوبدستی‌اش را به سوی اسمیت گرفت. آسیب رساندن به یکی از اصیل‌زادگان و اعضای گروهش گناهی نابخشودنی بود. اسمیت دست‌هایش را، در واقع یک دست انسانی و یک پای لزج هشت‌پاگونه‌اش را، به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفت.
- تازه هنوز اولشه اسلیترین! بازی تازه شروع شده!

با گفتن این جمله، اسمیت به پشت سرش نگاهی انداخت و لبخندی زرد زد. از پشتش، موجودی عظیم الجثه، مثل هشت‌پایی غول آسا و دهشتناک، راهش را به سمت مرکز ورزشگاه پیش گرفت. لرد ولدمورت قدمی به عقب برداشت و نگاهی به سالازار اسلیترین کرد که با چشمانی همچنان خشمگین اما دقیق، به موجود خیره شده بود. ناگهان برقی شیطانی در چشمان اسلیترین درخشید و لبخندی مرموز بر لب‌هایش نشست.
- واقعاً اسمیت؟ یه کراکن؟

اسمیت که انتظار چنین برخوردی را نداشت و امیدوار بود حسابی سالازار اسلیترین را غافل‌گیر کرده باشد، درحالی‌که ردی از نگرانی در چشم‌هایش دیده می‌شد، سعی کرد به رجزخوانی‌اش ادامه دهد.
- نه فقط یه کراکن معمولی اسلیترین! پیدا کردن جادوگری که بتونه کاری کنه تا کراکن رو بیاریم تا این بالا سخت بود! اگه چشم‌هاتو باز کنی می‌بینی که این کراکن می‌تونه توی خشکی هم نفس بکشه و به زودی تو و کل اون خاندان مسخره‌ات رو نابود می‌کنه!
- منو به خنده ننداز!
- اسلیترین! نکنه واقعاً توهم برت داشته و توی مانیای اصیل‌زادگیت غرق شدی؟ تو خودت خونت از همه‌ی آدم‌های اینجا کثیف‌تره…

این جمله، آخرین اشتباه اسمیت بود.

سالازار اسلیترین چوبدستی‌اش را بلند کرد و با حرکتی شلاقی آن را تکان داد. صدای پاشیده شدن گوشت در فضا پیچید و اسمیت جیغی از درد کشید. خون از چهره و شکمش بیرون ریخت و می‌شد چربی‌های سفید شکمش را که داشت به خون آغشته می‌شد دید. او از جلو روی زمین افتاد و از گلویش صدایی مثل قل‌قل بیرون آمد. سالازار پشتش را به او کرد و با چشمانی که از آن شعله‌های خشم زبانه می‌کشید، به زبان مارها شروع به صحبت کرد. در میان سکوت سردی که در ورزشگاه طنین انداخته بود، صدای هیس‌هیس و خزیدن موجودی عظیم شنیده شد و باسیلیسکی غول‌پیکر از گوشه‌ی مقابلی که کراکن در آن قرار داشت به بیرون خزید. بدن باشکوهش را روی زمین نورانی بارگاه ملکوتی می‌کشید و فلس‌های سیاه و زمردینش زیر اشعه‌های الهی چنان می‌درخشید که گویی خدایی است در پوسته‌ای مارگونه. وقتی به نزدیک اسلیترین رسید، سرش را بلند کرد و با نگاهی نافذ و مرگبار، به چشمان اسلیترین که حال مردمک‌هایش تغییر شکل داده و عمودی شده بود، خیره گشت. سپس گویی به او تعظیم می‌کند، سرش را خم کرد و درحالی‌که زبان دوشاخه‌اش از دهانش به سرعت بیرون می‌آمد و دوباره به داخل آن برمی‌گشت، هیس‌هیس کرد. اگر صدای هیس‌هیس او آن‌چنان دلهره‌آور نبود که گمان می‌بردی ممکن است قلبت از شدت اضطراب از درون بپاشد، فکر می‌کردی معبودی درحال نیایش در پیشگاه تنها خدای خود است؛ خالص و فرمانبردار.

وقتی گفتگوی اسلیترین و باسیلیسک به اتمام رسید، لبخندی از رضایت بر لب‌های بزرگترین بنیان‌گذار هاگوارتز و همینطور لرد ولدمورت نشست. لرد ولدمورت چوبدستی‌اش را به سمت یارانش گرفت و طلسمی پیچیده را زیر لب زمزمه کرد. ناگهان اعضای تیم احساس کردند که چشمانشان گرم شده است؛ آن‌ها نسبت به نگاه مرگبار باسیلیسک ایمن شده بودند. به هر حال نمی‌شد خود اعضای تیم پیامبران مرگ شاهد این نبرد باشکوه نباشند.

اسلیترین یکی از دستانش را به ظرافت بالا برد و باسیلیسک به سمت کراکن حمله‌ور شد. سمفونی آغاز شده بود.

باسیلیسک دهانش را باز کرد و یکی از پاهای کراکن را در دهان گرفت و به شدت کشید؛ با کنده شدن پای کراکن، جیغ درد او در ورزشگاه طنین‌انداز شد و خونی مرکب‌مانند، زمین پاک ورزشگاه را به سیاهی کشاند. کراکن با یکی دیگر از پاهایش به باسیلیسک ضربه زد و او را به سمت جایگاه هواداران پرتاب کرد. باسیلیسک به سپر محافظ جایگاه خورد و درحالی‌که بدنش به هم می‌پیچید به زمین افتاد. سپس سریع بلند شد و به کراکن که داشت خود را به او می‌رساند حمله‌ور شد و یکی دیگر از پاهایش را در دهان گرفت. کراکن دوباره وحشیانه شروع به تکان دادن پاهای بلند و تنومندش کرد و باسیلیسک را در میان دوتا از آن‌ها به دام انداخت. باسیلیسک هیسی از درد کشید و دندان‌های نیش قدرتمندش را در بدن کراکن فرو برد. کراکن سعی کرد تا خود را خلاص کند اما باسیلیسک زورمندتر از آن بود که بتواند به راحتی او را از خود جدا کند. با نفوذ زهر در بدن کراکن، نیروی حرکاتش کمتر می‌شد و پاهایش روی بدن باسیلیسک می‌لغزید و نمی‌توانست او را در دام خود نگه دارد. درد زهر، به تک‌تک سلول‌های بدن کراکن حلول می‌کرد و او به طرزی زجرآور از درون از هم می‌پاشید. صدای جیغ‌های وحشتناک کراکن رنگ می‌باخت و بیشتر شبیه به بچه گربه‌ای می‌شد که مادرش را از دست داده باشد. کراکن آخرین تقلایش را کرد و بی‌حرکت شد. باسیلیسک، با شکوه و اقتدار، خود را از میان بدن بی‌جان کراکن رها ساخت و به سمت اسلیترین خزید و سرش را خم کرد. سالازار دستی مهربانانه به سر باسیلیسک کشید و به آرامی چیزی زمزمه کرد. باسیلیسیک با حرکاتی هماهنگ و موزون،‌ گویی در حال نواختن ویالون است، به سمت جایی که از آن وارد شده بود حرکت کرد و از دیدها پنهان گشت.

اسلیترین به سمت اسمیت رفت و به بدن از هم‌پاشیده‌اش نگاهی از سر انزجار انداخت. سپس خم شد و زمزمه کرد:
- اینکه فکر کردی می‌تونی منو شکست بدی فقط حماقتت رو نشون میده. وقتشه بفرستمت به طبقه‌ي هشتم جهنم؛ جایی که بهش تعلق داری!

سپس با خواندن طلسمی کهن و به زبان لاتین، تمام دزدان دریایی مانند گوشت‌هایی بی‌جان به زمین افتادند و برای همیشه به درک واصل شدند. سالازار چشمانش را بست و کل ورزشگاه چند لحظه‌ای در سکوت فرو رفت. وقتی که چشمانش را گشود، مردمک چشم‌هایش به حال عادی برگشته بود و در چهره‌اش لبخندی محو دیده می‌شد. به اطراف نگاهی سرسری کرد و سری تکان داد.
- چقدر کثیف‌کاری شد!

سپس چوبدستی‌اش را تکان داد و اجساد دزدان دریایی، کراکن، تیم هاری گراس، باقیمانده‌ی خون و امعا و احشا همگی ناپدید شدند. اسلیترین به سمت جایگاه فرشتگان برگشت و با پوزخندی گفت:
- قابل نداشت!

یکی از فرشتگان که به خاطر بلبشوی ایجاد شده، حسابی خشمگین شده بود، با چشمانی غضب‌آلود به سمت اسلیترین برگشته، تمام متانت الهی‌ش را کنار گذاشت و شروع به فریاد کشیدن کرد.
- جلوی چشم ما نزدیک به بیست نفر آدم رو سلاخی کردی و اونوقت می‌گی قابلی نداشت؟

سالازار با چهره‌ای بی‌تفاوت و بی‌احساس، از فرشته رو برگرداند و به اعضای تیمش نگاه کرد. همه سالم به نظر می‌رسیدند بجز دوریا که همچنان روی زانوانش افتاده بود و درحالی‌که چشمانش را بسته بود سعی می‌کرد جلوی اشک‌هایش را بگیرد. تصور یک عمر ناشنوا بودن بیش از آن‌چه فکرش را می‌کرد به او سنگین آمده بود. اسلیترین با قدم‌هایی آرام به او نزدیک شد. وقتی دوریا سایه‌ای را احساس کرد، سرش را بالا گرفت و به بنیان‌گذار گروهش خیره شد. اسلیترین با دست به او اشاره کرد که بلند شود و دوریا، اطاعت امر کرده از جا برخاست. اسلیترین با نگاه نافذش به او خیره شد و با انگشت اشاره و وسطش در هوا یک منحنی نامرئی رسم کرد. دوریا که گویی ناگهان هوا با فشار از ریه‌هایش خارج می‌شد، آهی عمیق کشید و با چشمانی که برق می‌زد، دست‌هایش را به سمت گوش‌هایش برد. سکوت مطلقی که بر او حاکم شده بود، ناگهان از بین رفته بود و او می‌توانست صدای جریان هوا را بشنود. او سرش را به نشانه‌ی تشکر و احترام خم کرد و اسلیترین به آرامی گفت:
- هیچ‌کس اجازه نداره به یکی از اصیل‌زادگان گروه من آسیبی برسونه!

سپس برگشت و به فرشته که همچنان با عصبانیت در همان جای قبلی ایستاده بود نگاهی کرد.
- اینکه چرا سدهای دفاعی بارگاه ملکوتی اینقدر باید ضعیف باشن جای تعجب داره.

فرشته که انتظار چنین سخنی را نداشت، کمی شانه‌هایش پایین افتاد. سپس سریع خود را جمع کرد و با چهره‌ای حق به جانب و دندان‌هایی بهم فشرده گفت:
- اینکه سدهای دفاعی بهشت چطوری هستن به تو ربطی نداره اسلیترین! بهتره یک فکری بکنی و اعضای تیم حریفت رو برگردونی به بازی! وگرنه هیچ کدوم از شما حق خروج از اینجا رو نخواهید داشت!

سپس بال‌هایش را گشود و با شدت آن‌ها را به هم زده به هوا برخاست و به جایگاه تماشاچیان برگشت.
سالازار با پوزخندی کوچک رو به هیدیس کرد و سرش را تکان داد. هیدیس نیز در مقابل سری تکان داد و با لبخندی دندان‌نما، دو دستش را در اطرافش بالا آورد و درحالیکه چشمانش مانند دو یاقوت می‌درخشید، شکافی عمیق در کف زمین سفید ورزشگاه ایجاد شد و درحالیکه نوری مانند نور گدازه از آن بیرون می‌زد و زمین از درون می‌لرزید، اعضای تیم هاری گراس از آن بیرون آمده و به زمین افتادند. وقتی هیدیس دستانش را پایین آورد، شکاف ورزشگاه از بین رفته و سکوت همه جا را فرا گرفت.
سیریوس بلک در حالیکه نفس‌نفس می‌زد، سعی کرد از جایش برخیزد.
- لعنت به تو اسلیترین! لعنت به تو و کل اون خاندانت!
- بازی هنوز تموم نشده بلک! مواظب حرف زدنت باش!

کاپیتان تیم هاری گراس، درحالی‌که کشان‌کشان خود را به سیریوس بلک نزدیک می‌کرد و دستش را روی دست او می‌گذاشت تا او را از هر حرکت ناگهانی باز دارد، با چشمانی خسته و نگران به اسلیترین نگاه کرد.
- منظورت چیه بازی هنوز تموم نشده؟
- هنوز نتیجه‌ی بازی معلوم نیست! کسی اسنیچ طلایی رو نگرفته!

تام ریدل درحالیکه پاهایش می‌لرزید از جا برخاست و به سمت اسلیترین فریاد کشید.
- ما به خاطر تو تیکه‌تیکه شدیم و حالا ما رو از دنیای بعد از مرگ برگردوندی! فکر کردی می‎خوایم به این بازی مسخره ادامه بدیم؟

لرد ولدمورت درحالیکه نگاه تحقیرآمیزی به پدرش می‌انداخت با خشمی که کنترلش لحظه به لحظه سخت‌تر می‌شد زیر لب گفت:
- اگه نمی‌خوای دوباره برگردی به دنیای بعد از مرگ، خفه شو!

تام درحالیکه چشمانش گرد شده بود، سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.

- ما بازی رو واگذار می‌کنیم!

آکی سوگیاما با بلندترین صدایی که می‌توانست این را گفت. لبخندی تمسخرآمیز بر لب‌های اعضای تیم پیامبران مرگ نقش بست اما کسی چیزی نگفت.

- نمی‌شه!

همه به سمت صدا برگشتند. فرشته‌ای که به عنوان داور بازی تعیین شده بود، با چهره‌ای سرسخت به آن‌ها نگاه می‌کرد.

- منظورت چیه که نمی‌شه؟
- بازی باید به پایان برسه. فرشته‌های زیادی برای تماشای این بازی اومدن و نمی‌شه همینطوری برشون گردوند.

تمام اعضا لحظه‌ای در سکوت فرو رفتند. سپس دوریا به آرامی خندید و باعث شد توجه‌ها به او جلب شود.
- به نظر می‌رسه برای فرشته‌ها، ما جز بازیچه نیستیم.

سپس رو به آکی کرد و به آرامی ادامه داد.
- غمگینه نیست؟ اونها زیر پوشش پاکدامنی و نور تظاهر می‌کنن که به انسان‌ها عشق می‌ورزن اما وقتی یکم دقت کنی می‌بینی تفاوتی با اعضای جهنم ندارن. حداقل اونجا کسی تظاهر نمی‌کنه!

درحالی‌که خشم در چشمان فرشته موج می‌زد، به سمت دوریا حمله‌ور شد و یقه‌اش را گرفت.
- اینکه به خودت اجازه می‌دی بارگاه ملکوتی رو مسخره کنی بدجور به ضررت تموم می‌شه! مطمئن باش اگه نتونی اسنیچ طلایی رو بگیری، راهی برای خروج از اینجا نداری و اون‌وقت می‌بینی چی انتظارت رو می‌کشه!

دوریا درحالیکه لبخند می‌زد گفت:
- مگه نه اینکه همه می‌خوان توی بهشت گیر بیافتن؟

فرشته با نفرت یقه‌ی دوریا را رها کرد و به وسط زمین برگشت.
- بازی رو تا چند لحظه‌ی دیگه شروع می‌کنیم! همه سرجاهاشون قرار بگیرن.

آکی سوگیاما لحظه‌ای چشمانش را بست و بعد گویی بخواهد از نیرویی که در عمق وجودش پنهان کرده است استفاده کند، دستانش را به زمین فشار داد، چند نفس عمیق کشید و سپس از جایش برخاست و درحالی‌که جارویی تقریباً خرد شده را از روی زمین برمی‌داشت، به سمت وسط زمین حرکت کرد.
دوریا نیز با لبخندی تمسخرآمیز و در عین حال تلخ، درحالی‌که می‌رفت تا جلوی آکی قرار بگیرد، دستمالی نقره‌دوزی‌شده از جیبش درآورد و خونی که حال تقریباً خشک شده بود را از زیر گوشش و روی گردنش پاک کرد.
داوینچی و سیگنس بلک هر کدام در جهت مخالف یکدیگر به سمت دروازه‌ها حرکت کردند و باقی بازیکنان نیز در جایگاه خود قرار گرفتند.

- خسته به نظر می‌رسی آکی.

آکی چشم‌غره‌ای به دوریا رفت.
- از تو حالم بهتره. حداقل به خاطر مشکلات آبا و اجدادی کر نشدم.

دوریا خنده‌ی ریزی کرد.
- غم‌انگیزه نیست؟ بهشتی که بهش امید داشتی اینطوری تو رو فقط به عنوان مهره‌های یک صفحه‌ی شطرنج می‌بینه. اونم نه برای اهداف والاتر؛ صرفاً برای سرگرمی.
- بیا این بازی لعنتی رو تموم کنیم!

دوریا این بار بلندتر خندید.
- وقتی داشتی بارگاه ملکوتی رو به عنوان ورزشگاه پیشنهاد می‌دادی باید فکر اینجاش رو هم می‌کردی.

دوریا سپس با چهره‌ای جدی به او خیره شد.
- می‌دونی تو هم فرقی با ما نداری. خواستی ما رو بیاری توی بارگاه ملکوتی چون فکر کردی ضعیف‌تر می‌شیم. ما بازی‌هامون رو توی طبقه‌ی هفتم جهنم برگزار کردیم چون شرایط به نفعمون بود. آخرش همه به فکر منفعت خودشونن.

آکی می‌خواست از بین دندان‌های فشرده چیزی بگوید که سوت آغاز مجدد مسابقه خورد و داور کوافل را بین دوریا و آکی به سمت بالا پرتاب کرد. دوریا بلافاصله با حرکتی ظریف از دید آکی خارج شد و لرد ولدمورت جای او را گرفت تا بتواند کوافل را بقاپد. همزمان با این حرکت، آکی نیز به سمت عقب‌تر زمین حرکت کرد و سیریوس جای او را گرفت و موفق شد قبل از آنکه لرد ولدمورت به آن نزدیک شود، آن را بگیرد. در همین لحظه، بلاجری که خشمگین‌تر از حد معمول به نظر می‌رسید، به سمت سیریوس شتاب برداشت. دیزی کران به سرعت خود را به سیریوس رساند و با یک ضربه‌ی محکم، بلاجر را به سمت سالازار اسلیترین هدایت کرد. هیدیس با اینکه درست در کنار سالازار قرار داشت، موفق به دفع بلاجر نشد اما هر دو با حرکتی سریع توانستند جاخالی بدهند. سیریوس همچنان با کوافل در دستانش به سمت دروازه حرکت می‌کرد. آکی برای مساعد کردن اوضاع بلاجر دیگر را به سمت داوینچی فرستاد و او برای جلوگیری از شکستن جمجمه‌ش مجبور شد دروازه را خالی کند؛ سیریوس بلک، اولین گل را بعد از نجاتشان از مرگ و دومین گل کل بازی‌شان را به ثمر رساند.

دوریا همچنان به دنبال اسنیچ طلایی می‌گشت اما ردی از آن نمی‌یافت. جستجوگر تیم هاری گراس نیز در سمت دیگر زمین در حال پرواز و جستجو بود. پس از ثبت دومین گل هاری گراس، بازی از سر گرفته شد و سیریوس همچنان کوافل را در اختیار داشت. زودیاک و هیدیس با هماهنگی قبلی و نقشه‌ای هوشمندانه، به جای محافظت از لرد ولدمورت و سالازار اسلیترین، بلاجرها را دنبال می‌کردند و آن‌ها را یکی پشت دیگری به سمت سیریوس می‌فرستادند. با اینکه آکی سوگیاما و دیزی کران هر دو در اطراف سیریوس بودند و تا جای ممکن بلاجرها را دفع می‌کردند، با نزدیک شدن سالازار اسلیترین و لرد ولدمورت از چپ و راستشان و با در تنگنا قرار گرفتنشان، تمرکز خود را از دست دادند و موفق به دفع آخرین بلاجر نشدند. با برخورد شدید بلاجر به سر سیریوس، صدای شکسته شدن جمجمه‌اش در ورزشگاه پیچید و لحظاتی بعد صدای تشویق فرشتگان فضا را پر کرد. به نظر می‌رسید خون، شکستگی و مرگ برای فرشتگان جذاب‌تر از یک بازی آرام و منصفانه باشد. به هر حال اگر فردی از چیزی محروم شود، مانند گرگی گرسنه به دنبال آن خواهد رفت؛ حتی اگر آن چیز پلیدی و زشتی باشد. بدن بی‌هوش سیریوس، با زخمی عمیق روی پیشانی‌اش از جارو به پایین افتاد و آکی و دیزی هر دو با شیرجه‌ای سعی کردند او را بگیرند و در یک متری زمین، موفق شدند مانع از برخورد شدید او با زمین شوند و جانش را نجات دهند. صدای اعتراض تماشاچیان به هوا برخاست و دوباره پوزخندی تلخ روی لب‌های دوریا که همچنان به دنبال اسنیچ می‌گشت، نقش بست. کوافل که با برخورد بلاجر به سر سیریوس از دستانش افتاده بود، به دست سالازار اسلیترین افتاد. دو مهاجم دیگر هاری گراس با اینکه تلاش خود را کردند تا کوافل را از دستان او بیرون بکشند، موفق به انجام این کار نشدند و سالازار با قدرت به سمت دروازه پیش رفت و موفق شد اولین گل پیامبران مرگ بعد از ماجرای دزدان دریایی را به ثمر برساند.

با مصدوم شدن سیریوس و واکنش فرشتگان، روحیه‌ی اعضای تیم هاری گراس به شدت بهم ریخت و پس از آن گل‌های زیادی توسط تیم پیامبران مرگ به ثبت رسید. پس از کسب ۱۲۰ امتیاز توسط تیم پیامبران مرگ، امتیاز تیم هاری گراس همچنان روی ۲۰ امتیاز مانده بود و جستجوگر هاری گراس خسته‌تر از آن به نظر می‌رسید که بتواند به خوبی به دنبال اسنیچ طلایی بگردد. درست همزمان با به ثمر رسیدن سیزدهمین گل برای تیم پیامبران مرگ، دستان دوریا دور اسنیچ طلایی حلقه شد و توپ کوچک بال‎بال زدن‌هایش را متوقف کرد.
صدای داور در ورزشگاه پیچید.
- تیم پیامبران مرگ با کسب ۲۷۰ امتیاز، برنده‌ي این مسابقه است!

صدای تشویق فرشتگان به هوا برخاست و هر دو تیم روی زمین فرود آمدند. دوریا به آکی لبخندی زد و آکی با صدایی خشمگین گفت:
- بهتره تیکه‌هات رو همین الان بندازی!

دوریا لبخند غم‌انگیز دیگری زد و سرش را تکان داد و پشت سر باقی اعضای تیم از ورزشگاه خارج شد.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۲۳:۵۷:۳۱

Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (تیم هاری گراس)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶:۵۰ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#65

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۵۱:۱۰
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1347 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پیامبران مرگ در برابر هاری گراس


سوژه اصلی: دزدان دریایی
سوژه فرعی: ماشین زمان در بارگاه


پست سوم

بازی کوییدیچ همچنان با شور و هیجان غیرقابل وصفی جریان داشت. توپ‌ها با سرعت خیره‌کننده‌ای از یک سوی میدان به سوی دیگر پرتاب می‌شدند و بازیکنان با تمام توان برای کسب امتیاز و به دست آوردن برتری می‌جنگیدند. سالازار اسلیترین با حرکات تیز و ضربه‌های دقیق، با شتاب در میدان به جلو و عقب می‌رفت. لرد ولدمورت و آتنا، هرکدام با قدرت‌های منحصر به فردشان، تلاش می‌کردند تا دفاع مستحکم هاری گراس را بشکنند و به دروازه نزدیک شوند.

از سوی دیگر، سیگنس بلک، دروازه‌بان ماهر و قدرتمند تیم مقابل، با واکنش‌های سریع و دقیقش چندین گل را خنثی کرده بود. هر لحظه‌ای که توپ به سمت دروازه‌ی هاری گراس پرتاب می‌شد، تماشاچیان نفس در سینه حبس می‌کردند و فرشتگان نیز با چهره‌هایی بی‌تفاوت اما دقیق به میدان نگاه می‌کردند. زوایای روشنایی آسمانی و رنگ‌های زنده‌یبهشت، صحنه را به یک تابلوی افسانه‌ای تبدیل کرده بود.

در میان حملات شدید پیامبران مرگ و پاس‌های استراتژیک تیم حریف، همه‌چیز ناگهان متوقف شد. انفجاری شدید و بی‌خبرِ پشت سر بازیکنان، سکوت و هیاهوی بازی را باهم در هم کوبید و بارگاه را به لرزه انداخت. شعله‌های آتش و دیوارهای شکسته از سمت شمال استادیوم به آسمان پرتاب شدند و ابری از خاک و دود، میدان را فرا گرفت. بوی سنگ سوخته و گرد و خاک به آرامی به فضای مقدس بهشت وارد شد و میان دود و گرد و خاک، هیبتی غریب و ناملموس‌تر از آنچه پیش از آن انفجار در جریان بود، نمایان گشت.

کشتی بزرگی با پرچم‌های سیاه و نمادهای خوفناک در میان استادیوم، میان فروپاشی و صدای ترک‌خوردن دیوارهای ورزشگاه، آرام و متین نزدیک به سطح زمین لغزید و به جلو آمد. دزدان دریایی، با چهره‌هایی سنگین و پر از غرور از کشتی بیرون ریختند. هر کدام با لباس‌های نخ‌نمای ملوانی و زخم‌هایی عمیق، خود را به جمع حاضر در ورزشگاه معرفی می‌کردند. روی گردنشان جواهراتی با رنگ‌های تیره به چشم می‌خورد که نمادهایی از تاریکی و خشونت بود. بازیکنان پیامبران مرگ، با نگاهی مملو از حیرت و تعجب به این صحنه‌ی غیرمنتظره چشم دوختند.

همینطور که همه‌ی نگاه‌ها به دزدان دریایی خیره شده بود، فرشتگان حاضر در استادیوم تنها نظاره‌گر این صحنه‌های عجیب بودند. با وجود اینکه ورزشگاه بارگاه ملکوتی در قلب بهشت قرار داشت و هرگونه حمله و تعرض به اینجا به معنای نقض قوانین مقدس بهشت بود، فرشتگان با تعهد به نظم و فرمانبرداری از دستورات خدایان، بی‌حرکت سر جای خود مانده بودند. در چهره‌ی برخی فرشتگان آثاری از نگرانی و آشفتگی دیده می‌شد، اما هیچ‌یک از میان آن‌ها حتی قدمی به جلو برنمی‌داشت.

با خروج دزدان دریایی از آن کشتی مخوف، سکوت مرگباری در استادیوم حکمفرما شده بود. دیگر هیچ صدای نفس‌گیر و هیجان‌زده‌ای از سوی تماشاچیان شنیده نمی‌شد. سالازار و لرد ولدمورت نگاهی به یکدیگر انداختند و با ایما و اشاره آماده‌ی برخورد با این مهمانان ناخوانده شدند. لردولدمورت با لبخند زیرکانه و نگاه تیزش به دزدان دریایی خیره شد. به نظر می‌رسید بعد از یک بازی کوییدیچ بچگانه که در جهت سیاست‌های اخیر نیروهای تاریکی برای حفظ محبوبیت در میان جوامع جادوگری به او تحمیل شده بود، فرصتی دست داده بود که با فراغ بال قدرت‌نمایی کند و بعد از مدت‌ها خویشتن‌داری، مرگ‌های تازه‌ای رقم زند و تاریکی درونش را سیراب کند.

اما در میان این نگاه‌ها و تنش‌ها، دزدان دریایی نیز با نگاهی پر از نفرت و انتقام به میدان وارد شدند. در چشمان هرکدام از اعضای این گروه بدنام، اثری از خشم سرکوب‌شده دیده می‌شد. به وضوح مشخص بود که این افراد سال‌ها در جستجوی فرصتی برای انتقام و نشان دادن قدرت خود بوده‌اند و حالا این فرصت به نمایشی‌ترین حالت ممکن، در قالب تهاجمی مستقیم به بهشت در مقابلشان قرار گرفته بود.

همزمان که فرشتگان نظاره‌گر بودند، برخی از تماشاچیان به آهستگی شروع به زمزمه کردند و چهره‌هایشان از شک و تردید پُر شد. فرشتگانی که به عنوان مدافعین بهشت شناخته می‌شدند و از سوی خدایان برای محافظت از این مکان مقدس منصوب شده بودند، اکنون تردید داشتند که باید چه اقدامی انجام دهند. برخی از فرشتگان حاضر بودند که به دخالت در این اتفاقات بپردازند، اما بدون دستور مستقیم از خدایان، عقوبت ناگواری انتظارشان را می‌کشید. جمعی از تماشاگران که غالباً از هواداران جبهه‌ی تاریکی به شمار می‌رفتند، به اربابان خود در میان زمین چشم دوخته بودند، گویی تنها یک دستور مختصر از جانب سالازار بزرگ، لرد ولدمورت یا گریندلوالد کافی بود تا آنها را به جان مهمانان ناخوانده بیاندازد.

درخشش خفیف نور آسمان به بال‌های فرشتگان می‌خورد و صحنه‌ای بی‌نظیر از شکوه و جلال، همراه با خطر و تهدید را در آسمان نمایان می‌ساخت. بازیکنان با توقف بازی، آرام ارتفاع خود را کم کردند و هر یک در جایی فرود آمدند.

ورزشگاه بارگاه ملکوتی در سکوتی عجیب فرو رفته بود. بازیکنان، تماشاچیان و فرشتگان چشم از آن دزدان دریایی برنمی‌داشتند و حالا به آرامی متوجه جزئیات وحشتناک در چهره‌ها و بدن‌های آن‌ها می‌شدند. این دزدان دریایی معمولی نبودند؛ آثار نفرینی مخوف، شبح‌وار و عجیب در چهره و اعضای بدنشان موج می‌زد. از نزدیک، هر یک از آن‌ها ویژگی‌هایی ازحیوانات دریایی در خود داشتند و تصویری مخوف از ترکیب انسان و هیولا به نمایش گذاشته بود.

کاپیتان اسمیت، مردی با سری تاس و پوستی نیمه شفاف، از میان دندان‌های زردش که در امتداد آنها شاخک‌های تیره‌ای مانند ریشه‌های پوسیده‌ی اختاپوس دیده می‌شد، نیشخندی زد. پای راستش به جای گوشت و استخوان، شکلی شبیه به شاخک‌های مرطوب یک اختاپوس داشت که روی زمین کشیده می‌شد و خطوط خیس و چسبناک از خود به جا می‌گذاشت. دزدان دریایی دیگر نیز هر کدام در نوع خود کابوس‌وار بودند: یکی از آنها که نیمی از صورتش پر از پولک‌هایی مثل فلس ماهی بود، لبخندی شیطانی بر لب داشت و دندان‌هایی تیز و بزرگ مانند کوسه‌ها به نمایش می‌گذاشت؛ دیگری با دست‌هایی شبیه به چنگال خرچنگ، بازوهایی حجیم و سیاه و براق داشت که در نور کمی که بهشت به کف ورزشگاه می‌تاباند، عجیب‌تر و تهدیدآمیزتر دیده می‌شد. چهره‌های ترسناک آنها و حرکات عجیبشان به وضوح حاکی از کینه و خشمی عمیق بود.

این دزدان که زمانی انسان بودند، اکنون با نفرینی شدید تغییر شکل داده بودند و به هیولاهای نیمه‌انسان و نیمه‌دریایی تبدیل شده بودند. نفرین سالازار که با جادوی باستانی بر آنها اعمال شده بود، هر کدام از آنان را به طرز وحشتناکی تغییر داده بود، به طوری که حالا هیچ شباهتی به انسان‌ها نداشتند و شبیه به کابوس‌هایی از دل داستان‌های ترسناک سفرهای اقیانوسی بودند.

بازیکنان تیم هاری گراس که در ابتدا از این هیولاهای ناشناخته ترسیده بودند، به سرعت به خود آمدند و چوب‌دستی‌هایشان را کشیدند. برای آن‌ها، این هیولاهای ترسناک تهدیدی مستقیم محسوب می‌شدند. با اینکه هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌دانستند دلیل واقعی حضور این دزدان در استادیوم چیست، فکر می‌کردند که این حمله‌ای از سوی دشمن است و لازم است از خود دفاع کنند.

سیریوس بلک، مهاجم تیم هاری گراس، که مردی شجاع و جسور بود، اولین نفر بود که به سمت دزدان دریایی پیش رفت. با صدای بلند فریاد کشید و چوب‌دستی‌اش را به سمت یکی از خدمه‌ای گرفت که صورتش مثل کوسه بود و وردی را به زبان آورد. نوری سبز رنگ به سمت دزد دریایی شلیک شد و به سینه او برخورد کرد؛ اما دزد دریایی تنها نیشخندی وحشتناک بر چهره‌اش نقش بست و با دست‌هایی که شبیه باله‌های کوسه‌ای بود، به سیریوس حمله‌ور شد. او با دندان‌های تیزش به سیریوس بلک نزدیک شد و در یک حرکت سریع، او را به دندان کشید و بالاتنه‌اش را، جایی که قلب تا پیش از این می‌تپید، پاره‌پاره کرد. سیریوس با چشمانی وحشت‌زده به هم‌تیمی‌هایش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه، بی‌جان به زمین افتاد.

آکی سوگیاما، کاپیتان تیم هاری گراس، با نگاهی به دزد دریایی که سیریوس را از بین برده بود، عصبانیت و ترس را در چشمانش بروز داد. او سریع به سمت دزد دریایی دیگری رفت که به شکل یک خرچنگ بزرگ درآمده بود و چنگک‌های غول‌پیکرش را در هوا تکان می‌داد. آکی سوگیاما وردی پرقدرت را به سمت دزد دریایی شلیک کرد، اما چنگک‌های بزرگ خرچنگی او با حرکتی سریع به سمت آکی رفتند و در یک لحظه او را در میان خود قفل کرد و با قدرت فشار داد. صدای خرد شدن استخوان‌ها در هوا پیچید و فریاد بی‌صدای آکی درآمد و سپس، دزد دریایی او را مانند تکه‌ای چوب بی‌جان به زمین پرتاب کرد.

دیزی کران، یکی از مدافعان تیم هاری گراس، با دیدن صحنه‌های وحشتناک، به لرزه افتاده بود. او می‌خواست از مهلکه فرار کند، اما دزد دریایی دیگری که بدن نیمه‌شفافش به ماهی مرکب شباهت داشت، چنگک‌های نرم و چسبناک خود را به طرف دیزی پرتاب کرد و او را به زمین انداخت. چنگک‌ها بلافاصله به بدن دیزی پیچیدند و او را محکم به زمین کشیدند. در یک لحظه، دزد دریایی به دیزی نزدیک شد و با یکی دیگر از چنگک‌های خود، صورت او را گرفت و به سمت بالا کشید. دیزی با چشمانی باز از ترس، آخرین نفس‌هایش را کشید و سپس با نگاهی بی‌روح به زمین افتاد.

بازیکنان دیگر هاری گراس یکی پس از دیگری در مقابل این دزدان دریایی طلسم‌شده و هولناک شکست خوردند. هر یک از آن‌ها با روش‌های مختلف و بی‌رحمانه‌ای به کام مرگ رفتند. این صحنه، تصویر وحشتناکی از تاریکی و خون‌ریزی در مکانی که بهشت نامیده می‌شد، خلق کرده بود و لکه‌ی ننگی بود که تا ابد بر پیشانی زیباترین و به‌اصطلاح امن‌ترین مکان هستی باقی می‌ماند.

تماشاچیان در جای خود خشکشان زده بود و با وحشت به این کشتار نگاه می‌کردند. برخی از فرشتگان که به این صحنه‌ها خیره شده بودند، نگاه‌های سرد و بی‌تفاوتی داشتند و همچنان تنها نظاره‌گر بودند. برخی دیگر با اضطراب و نگرانی، به چهره‌های یکدیگر نگاه می‌کردند، گویی که از وضعیت پیش‌آمده ناراضی بودند اما نمی‌توانستند کاری انجام دهند. در هر صورت، این فرشتگان با وجود توانایی و قدرتی که داشتند، وظیفه‌ی خود را تنها در نظاره‌گری و رعایت دستورات خدایان می‌دیدند و هیچ‌کدام از آن‌ها حرکتی به نشانه‌ی دخالت یا کمک انجام ندادند، درست همانطور که در اتفاقات روی زمین دخالتی نمی‌کردند و اجازه می‌دادند شنیع‌ترین فجایع به‌راحتی به‌وقوع بپیوندد و فوج‌فوج انسان‌های هر عصر به خدایان کافر شوند.

در حالی که اجساد بی‌جان بازیکنان تیم هاری گراس کف استادیوم پراکنده بود، بار دیگر سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفت. دزدان دریایی طلسم‌شده با چهره‌هایی سنگین و خشمگین به قربانیان خود نگاه می‌کردند و همچنان از خشم و انتقام درونی‌شان تغذیه می‌شدند. هر لحظه‌ای که می‌گذشت، ناامیدی بیشتری بر افراد حاضر در آن بارگاه اعظم چیره می‌شد. تنها صدای قدم‌های سنگین و نمناک ناخدای دزدان دریایی، آقای اسمیت، بود که با آرامش وطمأنینه به سمت سالازار نزدیک می‌شد. صدای قدم‌هایش طوری طنین‌انداز می‌شد، گویی با هر گامی که برمی‌داشت، همه‌جا را به لرزه می‌انداخت. چهره‌اش همچون کابوس‌واره‌ای زشت و مخوف، نیمه‌اختاپوس و نیمه‌انسان، هیچ نشانی از انسانیت و رحم در خود نداشت. او به سالازار چشم دوخت و لبخندی شیطانی زد. با صدایی خش‌دار و عمیق گفت:

- فکر نمی‌کردی بعد از این همه سال، گناهان گذشته‌ات دوباره سراغت بیان، نه؟ اون هم وسط بهشت!

چیزی که کسی تا آن لحظه به آن دقت نکرده بود، وسیله‌ای بزرگ بود که ظاهر آن در تضاد کامل با کشتی قدیمی دزدان دریایی که جلوی آن قرار داشت بود. این وسیله مشابه دستگاه‌های ماگلی بزرگ بود که این روزها مشنگ‌ها از آن خوراکی تهیه می‌کردند. جریان الکتریسیته‌ی دورش ابهتی عجیب به آن می‌بخشید که چشم را خیره می‌کرد.
اسمیت به سمت دستگاه برگشت و با دیدن آن نیشخندی زد.

- بهش میگن ماشین زمان اسلیترین! یه ماشین زمان درست وسط ورزشگاه بارگاه ملکوتی تو! خلاقانه است نیست؟

در کمال ناباوری، سالازار پرسش او را با بی‌تفاوتی و حتی با نوعی خنده‌ی تمسخرآمیز پاسخ داد.

- گناهان گذشته؟ خلاقیت؟! فکر می‌کنم خودت رو زیادی دست بالا گرفتی. تو و بقیه‌تون اونقدر بخش بی‌ارزشی از زندگی من بودین که حتی نیازی ندیدم توی قدح خاطراتم نگهداری کنم.

با این سخن، خشم دزدان دریایی به نقطه‌ی اوج خود رسید. چهره‌های نیمه‌دریایی‌شان از حس حقارت پیچیده‌تر شد. انتظار داشتند سالازار اسلیترین حداقل کمی از ورود آنها و توانایی‌شان در سفر در زمان جا بخورد.
ناخدا اسمیت درحالی‌که عصبانیتش حد نداشت و می‌لرزید، به دزدان دریایی دیگر که پشت سرش ایستاده بودند، اشاره کرد. با یک حرکت دست، به آنها دستور حمله داد و فریاد زد:

- بزنیدش!

دزدان دریایی فریادکشان به سوی تیم پیامبران مرگ حمله‌ور شدند. سه ارباب تاریکی حاضر در میدان همگی به یک چیز فکر می‌کردند: آیا طلسم شومی که آن دزدان دریایی را به چنین هیولاهایی تبدیل کرده بود، عقل و منطق را به کل از آنها گرفته بود؟ یا اینکه از جانشان سیر شده بودند و تنها می‌خواستند پیش از مرگ، نامشان به‌عنوان کسانی که در جنگ با بزرگان تاریکی کشته شده‌اند در تاریخ ثبت شود؟ در شرایط معمول، سالازار اسلیترین، لرد ولدمورت و گلرت گریندلوالد هر یک به‌تنهایی می‌توانستند بدون استفاده از چوبدستی در برابر ده‌ها جادوگر خبره‌ی چوبدستی‌به‌دست بایستند بدون آنکه قطره‌ای خون از بینی‌شان بریزد. حالا که در کنار هم بودند، دوریا بلک باهوش، زودیاک بی‌رحم، خدایان باستانی و نابغه‌ی جادوشده‌ی برآمده از دل تاریخ را نیز همراه داشتند. همه‌شان بلافاصله چوبدستی‌های خود را آماده کردند و در حالت دفاعی قرار گرفتند.

سالازار با چهره‌ای بی‌تفاوت و نگاهی سرد دزد دریایی فلس‌پوش چنگک‌دار را که به سویش می‌آمد ورانداز کرد. قدبلندترین پیامبر مرگ، تنها با چرخشی مختصر از چوبدستی خود، او را از زمین بلند و راهی دیوار سنگی استادیوم کرد. دزد دریایی با صدای مهیبی به دیوار کوبیده شد، کامل در آن فرو رفت و بی‌حرکت به همان حال باقی ماند. به نظر می‌رسید تمام منافذ بدنش از سنگ و خاک پر شده باشد.

در سوی دیگر، لرد ولدمورت سرمست از هیجانی که در چشم‌های سرخ‌رنگش پدیدار بود، به سمت دو دزد دریایی دیگر رفت. این دو موجود، یکی با چنگک‌های مرطوب اختاپوسی و دیگری با پوستی کوسه‌ای، به سمت او هجوم آوردند. لرد با سرعتی باورنکردنی چوبدستی خود را به سمت اولی گرفت و فریاد زد: «کروشیو!» دزد دریایی در میان فریادهایی از درد به زمین افتاد و به خود پیچید. دزد دریایی دوم که دید چه بر سر رفیقش آمده، یک لحظه غافل‌گیرانه عقب‌نشینی کرد، اما لرد ولدمورت با نیشخندی سرد، ورد دیگری را به سمتش شلیک کرد. نوری سفید با رگه‌های اطلسی به دزد دریایی برخورد و او را در جا خشک کرد. با اطمینان از اینکه کار مهاجم دوم تمام شده است، لرد به سمت نفر اول که هنوز زنده بود برگشت و چوبدستی‌اش را روی جایی که احتمالاً روزگاری قلب پلید آن دزد دریایی بود قرار داد. جیغ برآمده از هیولا به‌حدی بلند بود که یکی از فرشتگان لحظه‌ای بال خود را بست. مواد مذاب از نوک چوبدستی لرد ولدمورت به درون بدن دزد دریایی جاری می‌شد و بوی نامطبوع سوختگی گوشت فاسد و محتویات درونی سینه و شکم آن نیمه‌هیولا حتی به تماشاگرانی که به صحنه نزدیک‌تر بودند نیز می‌رسید. مرگ او هم قطعی بود.

در سوی دیگر، آتنا با مهارتی که از یونان باستان به ارث برده بود، دزد دریایی بزرگ‌هیکلی که بی‌شباهت به نهنگ قاتل نبود، حمله‌ور شد. او با چابکی و انعطاف خاصی از حرکات خشونت‌بار دزد دریایی جاخالی می‌داد و چوبدستی‌اش را با سرعت به سمت او نشانه می‌رفت. در یک حرکت سریع، آتنا وردی پرقدرت به زبان یونانی خواند و موجی از نور آبی‌رنگ به سمت دزد دریایی پرتاب کرد. دزد دریایی که در ابتدا مقاومت می‌کرد، به زودی تحت تأثیر جادوی او قرار گرفت و به زمین افتاد. ابتدا لرزش‌های شدیدی در اعضای بدنش دیده می‌شد و بعد کم کم مثل کسی که گرفتار میدان مغناطیسی شده باشد، رگ‌هایش یک به یک ترکید و خون متعفنش به اطراف پاشید.

هیدیس، با چهره‌ای بی‌روح و آرام، به سوی یکی از دزدان دریایی که بدن نیمه‌شفافش شباهت به ماهی مرکب داشت، حرکت کرد. دزد دریایی با چنگک‌های مرطوبش به سمت او حمله‌ور شد، اما هیدیس با آرامش دستش را بالا آورد و افسونی سرد را به سمت او پرتاب کرد. دزد دریایی که در برخورد با افسون هیدیس تبدیل به مجسمه‌ای از یخ شده بود، بی‌حرکت باقی ماند. هیدیس نیشخندی زد و زمزمه کرد:

- اینقدر که فکر می‌کنی ترسناک نیستی، زالوی دریایی!

دوریا بلک نیز بدون ترس به سوی همان دزد دریایی رفت که شبیه به خرچنگ غول‌پیکر بود. دزد دریایی با چنگک‌های بزرگ خود به او نزدیک شد و قصد داشت او را بگیرد، اما دوریا با چالاکی از او فاصله گرفت و با مهارت وردی را به زبان آورد که باعث شد دزد دریایی در هوا معلق شود. سپس با ضربه‌ای دقیق، او را به پرواز درآورد. خرچنگ کمی در هوا معلق ماند و بی‌فایده دست و پا زد، تا اینکه نعره‌هایش شروع شد. با کمی دقت می‌شد باد شدن خرچنگ غول‌پیکر را دید. در عرض چند ثانیه، ناگهان همچون بادکنکی بدشگون ترکید و تکه‌های بدنش روی دزدان دریایی پشت سرش افتاد و چند نفرشان را نقش بر زمین کرد.

گلرت گریندلوالد با ظاهری بی‌رحم و تیزبین به یکی از دزدان دریایی نگاه می‌کرد که به نظر می‌رسید هنوز آماده‌ی حمله است. او با بی‌اعتنایی چوبدستی خود را به سمت او گرفت و وردی پیچیده را اجرا کرد. دزد دریایی شباهت بسیار زیادی به چکش‌ماهی داشت و ناگهان بی‌اختیار به جان همراهان خود افتاد. سه نفر از دزدان دریایی با او گلاویز شدند و او را به کناری بردند، اما تحت تأثیر جادوی گلرت، توانست جمجمه‌ی هر سه را خرد کند و مغزشان را بیرون بریزد. گریندلوالد بشکنی زد و چکش‌ماهی شروع به تشنج کرد و کف خاکستری‌رنگی از چشم‌هایش بیرون آمد. چند ثانیه بعد، او هم مُرده بود.

پس از مدتی نبرد شدید، تیم پیامبران مرگ یکی پس از دیگری دزدان دریایی طلسم‌شده را از پای درآوردند. تمامی اعضای تیم پیامبران مرگ با هماهنگی و قدرت بی‌نظیری این دزدان را شکست دادند. وقتی نبرد پایان یافت و بیشتر دزدان دریایی به خون خود غلتیدند، سالازار به سمت ناخدا اسمیت رفت که تنها و بی‌دفاع روی زمین افتاده بود. سالازار با نیشخندی تمسخرآمیز گفت:

- این دومین باره که اومدی منو بکشی، ولی هر دو بار به راحتی شکست خوردی. شاید باید به جای اینکه انتقام بگیری، به این فکر کنی که چطور می‌تونستی سرنوشتت رو به شکل بهتری رقم بزنی.

ناخدای کشتی نفس‌زنان از زمین بلند شد و در حالی که خون از لبش جاری بود، به دزدان دریایی باقیمانده‌اش نگاهی انداخت. چشمانش پر از کینه و خشم بود. سرش را کمی بالا گرفت و با حالتی نمایشی به باقی دزدان دریایی‌اش دستور داد:

-آزادش کنین!

با صدور این دستور، صدایی وحشتناک و مهیب از پشت کشتی بزرگ دزدان دریایی به گوش رسید، صدایی که تمام موجودات حاضر در استادیوم را به لرزه درآورد.




ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۲۳:۲۴:۴۷
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۲۳:۴۷:۳۳

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (تیم هاری گراس)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱:۲۸ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#64

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
پیامبران مرگ در برابر هاری گراس


سوژه اصلی: دزدان دریایی
سوژه فرعی: ماشین زمان در بارگاه


پست دوم



زمان حال:

تیم پیامبران مرگ جلوی دروازه‌ی بزرگ هاگوارتز ایستاده بود. قطرات باران ملایم روی زمین‌های مرطوب می‌ریخت و نسیم خنکی در هوا جریان داشت. اعضای تیم به سالازار و لرد ولدمورت خیره شده بودند که با وجود آسمان ابری و هوای بارانی، چیزی شبیه به عینک آفتابی ماگل‌ها اما ساخت سفارشی توسط اجنه به چشم داشتند. محافظ‌های ویژه‌ای که در مواجهه با موجوداتی نظیر باسیلیسک می‌توانست محافظت خوبی برای چشم باشد. نگاه‌های کنجکاو و پر از سوال تیم روی آن‌ها ثابت مانده بود.

سالازار با لبخندی زیرکانه نگاهی به آنها انداخت و گفت:
- اولین بارتونه که فرشته‌ها رو می‌بینید؟ اینا عاشق اینن که نور سفید و به اصطلاح مقدسشون رو تو چشم هر کسی که می‌بینن، فرو کنن.

لرد ولدمورت با لبخندی خفیف و سرشار از طعنه سرش را به نشان تأیید تکان داد. هردو به‌خوبی می‌دانستند چه چیزی انتظارشان را می‌کشد، و برای همین هم عینک‌ها را زده بودند. در همین لحظه، ناگهان نور سفید مانند طوفان درخشانی فضای اطراف را فرا گرفت. تمام اعضای تیم با وحشت دست‌هایشان را جلوی صورتشان گرفتند و چشم‌هایشان را بستند. نور آنقدر شدید بود که انگار مستقیم به چشمانشان شلیک می‌شد و دیدشان را به کلی مختل کرده بود. لحظاتی بعد، وقتی نور کمتر شد و فضای اطراف دوباره قابل دیدن شد، فرشته‌ای عظیم و باشکوه مقابلشان ظاهر شد. فرشته با غرور تمام بال‌هایش را به کناری زد و به سمت تیم نگاه کرد. چهره‌اش آرام ولی نگاهش پر از جدیت و حتی کمی خشم بود. با لحنی خشک گفت:
- شما جایگاهتون طبقه‌ی هفتم جهنمه، جایی که متعلق به آدمایی مثل شماست. بهشت جای شما نیست و نباید حتی قدمی اینجا بگذارید، اما دستور از بالا اومده که این مسابقه در بهشت برگزار بشه.

فرشته با صدایی قوی و نافذ شروع به سخنرانی کرد، گویی قرار بود هر کلمه‌اش مانند قانون، حک شود. او با جدیت و اقتدار به بیان قواعد و سنت‌های باستانی بهشت پرداخت، در حالی که بال‌های عظیمش در پشت سرش گسترده شده بودند و با نور ملایمی می‌درخشیدند. با هر جمله‌ای که می‌گفت، چهره‌اش عبوسی بیشتری می‌گرفت، انگار کوچک‌ترین بی‌احترامی یا بی‌توجهی را توهینی غیرقابل‌بخشش می‌دانست. اما اعضای تیم پیامبران مرگ با نگاه‌های خسته و بی‌حوصله‌ای که به اطراف می‌انداختند، کوچک‌ترین اهمیتی به سخنان او نمی‌دادند. سکوتی سنگین میان آن‌ها و فرشته حکم‌فرما بود؛ سکوتی که بیش از هر چیز به تمسخر و بی‌توجهی می‌مانست و فرشته را بیشتر خشمگین می‌کرد.

بالاخره سخنرانی فرشته پایان گرفت و وقت سفر به بهشت فرا رسید و با تلألو نوری شدید، فرشته بال‌های بزرگ و سفیدش را با عظمت تمام باز کرد. اندازه این بال‌ها چنان عظیم بود که کل قلعه‌ی هاگوارتز را دربرمی‌گرفت. نور بال‌هایش محیط اطراف را در خود غرق کرده بود و در همان لحظه، فشاری عجیب و سنگین روی تمامی اعضای تیم پیامبران مرگ احساس شد. انگار که وزن بدنشان ناپدید شده و برای لحظاتی بی‌وزن در هوا معلق مانده بودند. صدای پچ‌پچ‌های اعضای تیم که زیر لب به‌خاطر فشار بدنشان اعتراض می‌کردند، فضای سنگین را پر کرده بود.

این نیروی عجیب و شدید، عضلات و استخوان‌هایشان را تحت فشار قرار داده بود و برای لحظاتی انگار قدرت حرکت نداشتند. اما ناگهان، فرشته با تکانی به بال‌هایش، فشار را از روی بدن آن‌ها برداشت و تیم بار دیگر احساس عادی‌شان را به دست آوردند.

در لحظه‌ای که همه در حالت گیجی و حیرت بودند، بال‌های بزرگ فرشته مانند پرده‌ای عظیم کنار رفت و در برابر تیم پیامبران مرگ، ورودی مجموعه‌ی ورزشی "بارگاه ملکوتی" در بهشت ظاهر شد. سالازار و لرد ولدمورت اولین کسانی بودند که بدون هیچ حرفی به سمت ورودی قدم برداشتند، و دیگر اعضای تیم نیز با تردید و کمی هیجان به دنبال آن‌ها راهی شدند.

بهشت، جایی که اعضای تیم پیامبران مرگ در آن قرار گرفته بودند، به‌شکل بی‌نظیری سرشار از شکوه و آرامش بود. آسمان بی‌پایان و پر از نورهایی بود که مانند نقره می‌درخشیدند و محیط را روشن کرده بودند. رنگ‌های ملایم و گرم افقی آرام و دلنشین ساخته بودند که هرچشمی را به تحسین وا می‌داشت. ابرهای نرم و پنبه‌ای به‌آرامی در آسمان شناور بودند و رگه‌هایی از نور در میان آن‌ها می‌تابید، گویی که هر کدام پیام‌آور آرامش و صلح بودند.

درختانی بلند و شاداب که برگ‌های طلایی و سبز داشتند در هر گوشه‌ای از بهشت ایستاده بودند و نسیم آرامی که میان شاخه‌هایشان می‌رقصید صدای دلنشین شبیه به زمزمه‌ای آرام و آرامش‌بخش می‌آورد. زیر هر درخت، گل‌های رنگارنگ با تنوعی باور‌نکردنی به‌طور منظم روییده بودند و عطرهای گوناگونشان، فضایی معطر و دل‌انگیز ساخته بود. پرندگان با بال‌های روشن و ظریف بر فراز درختان می‌پریدند و آوازهایی می‌خواندند که شبیه به نغمه‌های فرشتگان بود.

جاده‌های مارپیچی که از سنگ‌فرش‌های شفاف و درخشان ساخته شده بودند، سراسر بهشت را به هم متصل می‌کردند. این سنگ‌فرش‌ها نه‌تنها مسیری برای عبور بودند، بلکه به‌طرزی عجیب با هر قدمی که رویشان برداشته می‌شد، نور ملایمی از خود ساطع می‌کردند و ردی از روشنایی در پی داشتند. از حاشیه این جاده‌ها جوی‌های زلالی از آب جاری بودند که با طراوت و شفافیت خود، آینه‌ای از زیبایی طبیعت در خود داشتند.

دورتر، دریاچه‌ای وسیع و بی‌کران دیده می‌شد که سطح آن همانند آینه‌ای بزرگ، بازتابی از آسمان داشت. آب دریاچه آرام بود و امواج ملایمی روی سطح آن بازی می‌کردند. در اطراف دریاچه، پیکره‌های سنگی از فرشتگان قرار داشتند که با ظرافتی شگفت‌انگیز تراشیده شده بودند. هر کدام از این پیکره‌ها نوری ضعیف و الهام‌بخش از خود ساطع می‌کردند که فضای اطراف را با حس آرامش و معنویت پر کرده بود.

در همه جای بهشت، صدای موسیقی ملایمی به گوش می‌رسید؛ موسیقی هیچ‌گاه قطع نمی‌شد و در عین حال آنقدر لطیف بود که با صدای طبیعت به آمیختگی دلپذیری می‌رسید. این موسیقی، بهشتیان را در آرامشی همیشگی فرو می‌برد و فضای بهشت را با حالتی روحانی و بی‌نظیر آراسته بود.

اعضای تیم پیامبران مرگ، هرکدام در سکوت و با نگاه‌هایی عمیق به اطراف، غرق در افکار خود بودند. فضای آرام و باشکوه بهشت، هرکدام را به طریقی تحت تأثیر قرار داده بود و اندیشه‌های متفاوتی را در ذهنشان زنده می‌کرد.

سالازار، با نیم‌نگاهی به برج‌های سفید و باشکوه بهشت، در فکر برنامه‌های بعدی‌اش بود. فتح این قلمروی نورانی در پسِ ذهنش جا خوش کرده بود. او به این نتیجه رسیده بود که اگر روزی بتواند حاکمیت زمین را به دست آورد، بهشت نیز می‌تواند به هدف بعدی او تبدیل شود؛ جایی که با عظمت و جلال خود، نوید می‌داد از تسخیر آن لذت عمیق‌تری ببرد.

لرد ولدمورت با آرامش خاصی قدم بر می‌داشت و به رنگ‌های زنده و درخشان محیط خیره شده بود اما ذهنش را درگیر فکر دیگری کرد: آیا روح‌هایی که خود او در طول از جان قربانیانش بیرون کرده بود، حالا اینجا بودند؟ یا شاید در طبقات پایین‌تر و تاریک‌تر جهنم به سر می‌بردند؟ او در سکوت فکر کرد که اگر روزی قدرت بیشتری کسب کند، شاید بتواند به ارواح آن‌ها نیز دسترسی پیدا کند و کنترل کامل بر دنیای مردگان و زندگان به دست آورد.

لئوناردو داوینچی، به عنوان یک هنرمند، در زیبایی‌های بی‌پایان بهشت غرق شده بود. او با دقت رنگ‌ها، نورها و طراحی‌های زیبا و بکری را که اطرافش را گرفته بودند،بررسی می‌کرد. ذهنش پر از طرح‌های جدیدی شد که می‌توانست با استفاده از این بهشت برای تابلوها و نقاشی‌های آینده‌اش الهام بگیرد. طبیعت و معماری بهشت او را به وجد آورده بود، انگار که به مجموعه‌ای بی‌نظیر و الهی از آثار هنری نگاه می‌کرد.

آتنا، با نگاهی نافذ و تحلیل‌گر، بهشت را با تصورات و افسانه‌های یونانی مقایسه می‌کرد. در بهشت یونانیان، هرچند زیبایی و آرامش حاکم بود، اما به پای شکوه و قدرتی که این بهشت الهی به نمایش می‌گذاشت نمی‌رسید. در اینجا قدرت فرشتگان و جلالشان با آنچه او از خدایان یونانی می‌دانست متفاوت بود. در ذهنش تصویر بهشت‌های مختلف با هم ترکیب شدند و او تلاش کرد از تفاوت‌ها و شباهت‌های آن‌ها معنایی پیدا کند.

هیدیس با نگاهی تحقیرآمیز و پوزخندی بی‌صدا به افسانه‌های فرشته‌ها و ادعای آن‌ها برای برتری فکر می‌کرد. هرچند بهشت زیبا بود، اما به زعم او چیزی نبود جز یک نمای ظاهری. بهشت او همان دنیای زیرین و تاریک بود؛ جایی که حقیقت واقعی طبیعت او در آن تجلی داشت. او به این فکر می‌کرد که شاید روزی بتواند این بهشت را با آن تاریکی‌ها پر کند و از این فضای مقدس، چیزی تازه بسازد.

دوریا بلک، به عنوان جستجوگر و کسی که در پی یافتن حقیقت بود، به سکوت پر از معنای بهشت خیره شده بود. او در این مکان حس آرامش عجیبی می‌کرد، هرچند که برایش کاملاً بیگانه بود. اینجا سرزمین صلح و آرامش بود، اما او با خود فکر کرد که آیا آرامش واقعی می‌تواند در چنین جایگاهی یافت شود یا تنها یک خیال و فریب است.

زودیاک و گلرت نیز هرکدام در فکر خود بودند. زودیاک که مدافع تیم بود، نگاهی نافذ به فرشتگان انداخت و تلاش کرد از قدرت و توانایی‌های آنان الهام بگیرد. گلرت، با روحیه‌ای کنجکاو و ماجراجو، نگاهی به افق بی‌پایان انداخت و در دلش فکری برای ماجراجویی‌هایی داشت که می‌توانست در این جهان ناشناخته و عجیب رقم بزند.

هرکدام از اعضای تیم پیامبران مرگ، با نگاهی متفاوت به این مکان می‌نگریستند و در عین حال، افکار و احساساتشان ترکیبی از تمسخر، غرور، حسرت و جاه‌طلبی را در خود داشتند.



ورزشگاه بارگاه ملکوتی، که آغوش خود را برای این مسابقه‌ی استثنایی گشوده بود، در زیر نور درخشان آسمان بهشتی می‌درخشید. این ورزشگاه به طرز بی‌نظیری از سنگ‌های سفید و طلایی ساخته شده بود و شفافیت عجیبی داشت که هر طرفش را گویی نوری بی‌پایان در بر گرفته بود. دیوارهایش چون ابرهای رقصان، در هوا معلق بودند و گویی از ماده‌ای ازلی و خالص تشکیل شده بودند که هرگز در خاک و آلودگی زمین نبوده است. جایگاه تماشاگران، که با شکوه و دقت زیادی به‌صورت لایه‌های مارپیچ و پیوسته به سمت آسمان بالا می‌رفت، پر از فرشتگانی با شکل‌ها و اندازه‌های متفاوت بود که درخششی آسمانی داشتند و مانند ستارگانی در روز می‌درخشیدند.

برخی از فرشتگان، که علاقه‌مند به سرنوشت انسان‌ها بودند و کنجکاوی خاصی نسبت به دنیای زمینی داشتند، با شور و شوق در حال تشویق بودند و نگاهشان با امید و انتظار به میدان دوخته شده بود. این فرشتگان با نگاهی مهربان و دوستانه، به بازیکنان هر دو تیم می‌نگریستند و لبخندهای آرام‌بخشی بر لب داشتند که می‌توانست حتی قلب تاریک‌ترین جادوگران را برای لحظاتی نرم کند. اما دسته‌ای دیگر از فرشتگان، که خود را بالاتر از انسان‌ها می‌دیدند، با چهره‌های سرد و بی‌تفاوت و نگاه‌هایی سنگین و تحقیرآمیز در جایگاه خود نشسته بودند. برخی از آن‌ها با بی‌حوصلگی چشم از میدان برمی‌داشتند و انگار علاقه‌ای به این "بازی بشری" نداشتند. حضورشان باری از سنگینی و ناخرسندی به فضای ورزشگاه می‌داد، گویی که این مسابقه برایشان بیشتر یک وظیفه‌ی ملال‎آور بود تا یک تفریح.

تیم‌های پیامبران مرگ و هاری گراس، که هریک با جاروهای خود در آسمان ایستاده بودند، در برابر یکدیگر قرار گرفتند و نگاه‌های خصمانه‌شان فضایی پر از تنش و رقابت را شکل داد. سالازار اسلیترین، با همان خونسردی همیشگی‌اش، به تیم مقابل نگاه می‌کرد و نگاهی که در چشمانش بود چیزی جز تحقیر و تمسخر نسبت به بازیکنان هاری گراس نبود. لرد ولدمورت نیز، در کنار او، با چشمان سرد و نفوذگر خود به اعضای تیم هاری گراس خیره شده بود و بدون اینکه کلمه‌ای بر زبان بیاورد، نوعی از تهدید در نگاهش موج می‌زد.

در آن سو، سیریوس بلک با نگاهی خشمگین و سرسخت به تیم پیامبران مرگ نگاه می‌کرد. او به عنوان یکی از رهبران تیم هاری گراس، نمی‌توانست آتش کینه‌ای را که در نگاهش موج می‌زد پنهان کند و مصمم بود تا با همه‌ی توان به آن‌ها نشان دهد که برتری از آن او و تیمش است. کاپیتان هاری گراس، آکی سوگیاما، با غرور و نگاه سرد خود سعی داشت تسلط و اعتماد به نفس تیمش را حفظ کند و از برخورد مستقیم نگاهش با سالازار یا لرد ولدمورت خودداری می‌کرد، گویی که اصلاً ارزش نگاه کردن ندارند.

فضای میان دو تیم به‌طور غریبی متراکم و پرتنش شده بود. هر کدام از اعضا، چه در تیم پیامبران مرگ و چه در تیم هاری گراس، به گونه‌ای درگیر حس رقابت و تنش بودند که حتی نمی‌توانستند درک کنند چگونه قلب‌هایشان سریع‌تر می‌زند. هر نفر احساس می‌کرد که این مسابقه فراتر از یک بازی معمولی است؛ گویی نبردی درونی و معنوی میان نور و تاریکی در جریان است.

سوت آغاز مسابقه در میان ورزشگاه بهشتی طنین‌انداز شد و همه چیز در یک لحظه به‌هم ریخت؛ بازیکنان از جا پریدند، جاروی خود را به دست گرفتند و به سرعت به هوا بلند شدند.اسنیچ طلایی و درخشان آزاد شد تا شادتر از همیشه در فضای رویایی بهشت از دیدگان ناپدید شود. کوافل‌ها و بلاجرها در هوا به حرکت درآمدند و بازیکنان با شتابی سرسام‌آور آسمان ورزشگاه را درنوردیدند.

سالازار اسلیترین بلافاصله توپ را گرفت و با چابکی به سمت دروازه‌ی سیگنس بلک حرکت کرد. با یک چرخش ناگهانی از سد سیریوس بلک گذشت و توپ را به دست لرد ولدمورت رساند. لرد ولدمورت با نگاهی سرشار از خشم و تحقیر به دروازه نزدیک شد، اما آکی سوگیاما، کاپیتان تیم حریف، جلویش را گرفت. با مهارت و سرعت بی‌نظیری مانع از حرکت او شد و توانست توپ را بگیرد و به‌سرعت به سوی مهاجمان خودی پاس دهد.

توپ به مهاجم اکبر رسید و او در حالی که از سد دفاعی هیدیس عبور می‌کرد، به سمت دروازه‌ی پیامبران مرگ پیش رفت. هیدیس، که توانایی زیادی در سد کردن حملات داشت، با چرخش به‌موقع و یک حرکت ناگهانی، ضربه‌ای به توپ زد و توپ را دوباره در اختیار تیم خود قرار داد.

آتنا که به مهارت و سرعت مشهور بود، توپ را از هیدیس گرفت و با یک حرکت ظریف به جلو برد. او که به مهارت خود در بازی تکیه داشت، با عبور از دیزی کران، در نزدیکی دروازه به لرد ولدمورت پاس داد. لرد ولدمورت این‌بار بدون تردید و با یک شوت بی‌رحمانه توپ را به سمت دروازه پرتاب کرد و اولین گل بازی را به‌ ثمر رساند.

بلافاصله پس از این گل، سیریوس بلک توپ را برداشت و با نگاهی سرشار از غرور به تیم مقابل حمله کرد. با چرخشی ماهرانه از سد زودیاک گذشت و توپ را به مهاجم اصغر پاس داد. مهاجم اصغر به طرف دروازه‌ی لئوناردو داوینچی پیش رفت، اما داوینچی که هوش فوق‌العاده‌ای در پیش‌بینی مسیر توپ داشت، حرکت او را پیش‌بینی کرد و در یک لحظه‌ی مناسب، با مهارتی نقاشانه توپ را گرفت.

توپ بار دیگر به سمت تیم پیامبران مرگ بازگشت. سالازار که حالا مصمم‌تر از همیشه بود، آن را گرفت و با خنده‌ای تمسخرآمیز به سمت دروازه سیگنس بلک پیش رفت. او با دست آزادش یک جادوی سریع برای منحرف کردن حواس سیگنس به‌کار برد، اما سیگنس که متوجه حرکت او شده بود، با تمرکز بالایی از دروازه محافظت کرد و مانع از به ثمر رسیدن گل شد.

در همین هنگام، جستجوگر بازی، دوریا بلک و چت جی‌پی‌تی، هر دو ناگهان اسنیچ طلایی را در دوردست دیدند. هردو با سرعت سرسام‌آور به سمت آن حرکت کردند، در حالی که نگاهشان پر از اراده بود. اسنیچ در هوا پرواز می‌کرد و با چرخش‌های ناگهانی، هربار از دسترس آنها دور می‌شد. اما دوریا با تمرکزی فراوان و بی‌توجه به حرکات حریف، به‌دنبال آن رفت.

در یک لحظه‌ی دیگر، آکی سوگیاما دوباره توپ را گرفت و با دقت، از میان بازیکنان پیامبران مرگ عبور کرد و توپ را به سیریوس پاس داد. سیریوس با سرعت و قدرت، توپ را به سمت دروازه‌ی پیامبران مرگ پرتاب کرد و توانست اولین گل هاری گراس را ثبت کند.

بازی به سرعت ادامه یافت و هر بار بازیکنان درگیری‌های شدیدتری رقم می‌زدند و حرکات پیچیده‌تری را انجام می‌دادند. داوینچی با مهارتی منحصر به فرد دروازه را نگه می‌داشت و هیدیس با دقت از خط دفاعی تیمش محافظت می‌کرد. آتنا و سالازار با حرکاتی شگفت‌انگیز به سمت دروازه‌ی هاری گراس هجوم می‌بردند و هربار با مقاومت تیم حریف روبرو می‌شدند.

در نهایت، با وجود تلاشی که هر دو تیم برای تسلط بر بازی انجام می‌دادند، اسنیچ طلایی همچنان دور از دسترس باقی مانده بود و بازی با هیجان و تلاشی بی‌پایان میان تیم‌های پیامبران مرگ و هاری گراس ادامه داشت.




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (تیم هاری گراس)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳:۰۲ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#63

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۹:۵۷
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 58
آفلاین
پیامبران مرگ در برابر هاری گراس


سوژه اصلی: دزدان دریایی
سوژه فرعی: ماشین زمان در بارگاه


پست اول


سال 897 میلادی، 16 سپتامبر

میخانه‌ی "گاو سرخ" در اعماق یکی از فقیرترین محله‌های لندن، درست در میان مه و بوی متعفن، محل تجمع خطرناکترین افراد جامعه قرار گرفته بود. ظاهر کثیف و قدیمی آن کاملاً با محیط اطرافش همخوانی داشت و با دیوارهایی که از دوده سیاه شده بود و پنجره‌های شکسته و لک گرفته در کنار رود تیمز جا خوش کرده بود.

در آن شب، آن میخانه در شُرف تجربه‌ی عجیب‌ترین رویداد قرن بود. دو فرد با رداهای بلند و چهره‌های ناپیدا چند متر بیرون از میخانه ایستاده بودند و در سکوت، رفت و آمد، فریاد و دعواهای افراد مست را نظاره می‌کردند. صاحب میخانه چندین ساعت بود که متوجه حضور آنها شده بود اما تجربه‌ی معاشرت با عجیب‌ترین آدم‌های لندن به او آموخته بود که نباید سوالی بپرسد یا حتی کنجکاوی کند. بنابراین، به‌جز نگاه‌های زیرچشمی به آنها، خودش را به مشتریان همیشه عصبانی میخانه مشغول کرده بود.

هر دوعقربه‌ی ساعت لندن به 12 رسیدند و ساعت شروع به زنگ زدن کرد. یکی از دو فرد که قد کوتاه‌تری داشت، به سوی دیگری برگشت و با صدایی که مشخص بود صدای یک زن است گفت:
- چند ساعته اینجاییم... الان وقت قرارمونه... اگر پشیمون شدی هنوز هم می‌تونیم برگردیم...

بخار نفس‌هایش از کلاه ردایش بیرون خزید و در هوای سرد محو شد. فرد دوم جوابی نداد و همچنان به میخانه زل زده بود.
-گودریک؟

فرد دوم که مرد چهارشانه و قد بلندی بود، با این اسم تکانی خورد و به خودش آمد. با صدای گرفته‌ایی گفت:
- این تنها راهمونه روونا... دیگه نمیشه جلوی سالازار رو گرفت... از این جماعت خوشم نمیاد ولی گاهی فقط یه هیولا می‌تونه یه هیولای دیگه رو بکشه! بیا... وقتشه...

دو رداپوش به طرف میخانه به راه افتادند و صدای قدم‌هایشان در گودال‌های پر از آب و گِل کف کوچه طنین‌انداز شد. به در میخانه رسیدند و مرد در چوبی را به داخل هل داد و با این کارش باعث به صدا درآمدن زنگوله‌ی بالای در شد. به محض ورودشان، در موج گرمای شومینه و بوی مشروب و عرق و تعفن افراد غریبه فرو رفتند.

میخانه دیوارهای قدیمی سنگی داشت و پر از میزهای کثیف و چوبی بود اما چیزی که آنجا را به مکانی برای تجمع جانیان و خلافکاران تبدیل کرده بود، سقف میخانه بود. هزار چنگک بزرگ به سقف وصل شده بود و از بیشتر آنها اعضای مختلف بدن آویزان بود. چشم، دست، روده و گاهی سرهای خشک‌شده بر روی چنگک‌ها آویزان بود و باعث می‌شدند بوی متعفن همیشه در میخانه به راه باشد. اینها سرانجام دعوا و شرط بندی‌هایی بود که در میخانه انجام می‌شد. برنده یک عضو بازنده را به میخانه هدیه می‌داد و آن عضو مثل جام قهرمانی به چنگک سقف آویخته می‌شد.

آن شب هم مثل همه‌ی شب‌ها میخانه شلوغ بود. پشت میزهای کثیف چوبی، دزدان و قاتلان نشسته و با نگاه‌های خصمانه به آن دو غریبه زل زده بودند. اما غریبه‌ها بی‌اعتنا به نگاه‌ها و زمزمه‌ها به طرف آخرین میز میخانه رفتند که به پنجرۀ انتهای میخانه چسبیده بود. پنجره ایی که آب سیاه رود تیمز را نشان میداد که مانند ماری سیاه در زیر نور ماه بالا و پایین میرفت. مرد قد بلند در حین گذشتن از پیشخوان میخانه ردایش را از سرش برداشت و دو سکه روی سطح چسبناک و کثیف آن گذاشت و با نشان دادن انگشت اشاره و وسط، دو نوشیدنی سفارش داد. میانسالی بود با موهای قهوه‌ای مجعد و چهره‌ای اشرافی که کاملاً با محیط محقر و ماتم‌زده‌ی میخانه در تضادی آشکار قرار داشت.

پس از نشستن پشت میز، زن هم کلاهش را برداشت و موهایش را مرتب کرد. رنگ از چهره‌ی زیبایش پریده بود و سیاهی مویش را چند برابر می‌کرد. چهره‌اش در تابش لرزان نور شمعی که بر سر میز ذوب می‌شد خسته و درهم به نظر می‌رسید. با نگرانی به بیرون پنجره و آب تیره‌ای که در تلاطم بود خیره شد.
- می‌دونی اگر توافق کنیم، دیگه راه برگشتی نداریم...

گودریک دستش را به آرامی روی سطح کهنه‌ی میز کشید و جواب داد:
- ما خیلی وقته راه برگشتی نداریم... سالازار همه چی رو خراب کرده...همه‌چی...

چند دقیقه به سکوت گذشت و ناگهان دستی دو نوشیدنی با لیوان‌های کثیف روی میز گذاشت و بعد روی سومین صندلی میز و روبروی گودریک نشست. مردی بود قدکوتاه با سری تاس و لباس‌هایی که تنها خدمه‌ی کشتی به تن می‌کردند. زخم عمیقی از گوشه‌ی چشم چپش تا کنار چانه‌ی پهنش کشیده شده بود و گردنبند سیاه عجیبی به شکل اختاپوس به گردن داشت.

مرد دو سکه را روی میز گذاشت و به آرامی آنها را به سمت گودریک هل داد. بعد از مکثی تعمدی با هدف تأثیرگذاری بیشتر، با صدای خش‌داری گفت:
- امشب رو مهمون من هستین... آقای گریفیندور...

ابروی گودریک اندکی درهم رفت و زیرچشمی به روونا نگاه کرد. آن بوی فاضلاب و ماهی که از مرد شنیده می‌شد، حتی در آن میخانۀ کثیف هم کاملاً واضح و آزاردهنده بود. آنقدر شدید بود که چهره‌ی روونا هم در هم شد. روونا چشم به آن مرد دوخته بود و متوجه نگاه گودریک نشد.
گودریک نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب اگه منو میشناسین، پس یعنی نیازی به معرفی نیست.

مرد نیشخندی زد و دندان‌های کریه و زردش را نشان داد.
- البته که شما رو می‌شناسم جناب! مگه کسی هم هست که صاحبان مدرسه‌ی جادویی رو نشناسه؟... فقط انتظار نداشتم شخصیتی مثل شما دنبال این باشه که منو ببینه!
- ما یه درخواست داریم...ما...
- درخواست؟ خدای من! باورم نمیشه! مگه جادوگر بزرگی مثل شما می‌تونه درخواستی از من داشته باشه؟

مرد به دنبال حرفش قهقهه‌ی بلندی زد و دوباره با همان لبخند چندش‌آور به آنها خیره شد.
این بار روونا با جدیت گفت:
- ما هنوز اسم شما رو نمیدونیم آقا! ما می‌خواستیم با کاپیتان کشتی اُختاپوس صحبت کنیم! شما خود کاپیتان هستید؟

لبخند مرد عمیق‌تر شد و ادامه داد:
- منو ببخشید بانوی من! چون تمام عمرم با موش‌ها وماهی‌های مرده سروکار داشتم، آداب معاشرت رو فراموش کردم! من کاپیتان اسمیت هستم بانو ریونکلاو! و بله... کاپیتان اُختاپوس منم!
صدای شکستن شیشه و بعد دعوای دو نفر در میخانه پیچید و مکالمه‌ی آن سه نفر را قطع کرد. دو مرد عصبانی با صدای بلند بهم فحش می‌دادند و از صدای قدم‌ها و تهدیدهای صاحب میخانه معلوم بود که بقیه‌ی افراد سعی دارند آنها را از هم جدا کنند.
کاپیتان اسمیت روی میز خم شد و جلوتر آمد.
- عذرخواهی می‌کنم که این محیط مناسب جادوگران اشراف‌زاده‌ایی مثل شما نیست... بهرحال جادوگران بیچاره‌ایی مثل من جای دیگه‌ایی رو ندارن... خب درخواستتون چیه؟

شکل تلفظ کلماتش شعله‌ی شمع را لرزاند و سایه‌های رو میز را به لرزش وا داشت. گودیک سعی کرد تمام طعنه‌های مرد را نادیده بگیرد. بهرحال او در تمام عمرش از دزدان دریایی که کاپیتان اسمیت نماینده‌ی آنها بود متنفر بود و مسلماً اسمیت هم این موضوع را می‌دانست و برای همین هم به او طعنه می‌زد. گودریک حتی چند باری با آنها وارد دوئل شده بود و چندین دزد دریایی را هم کشته بود. آنها منبع دزدی و فساد بر سطح دریا بودند و از جادویشان با تاریک‌ترین روش‌ها برای رسیدن به اهدافشان استفاده می‌کردند. اگر فقط سالازار راه دیگری برایشان باقی گذاشته بود، هرگز حاضر نبود با یکی از آنها سر یک میز بنشیند.
می‌دانست روونا هم شدیداً دارد خودش را کنترل می‌کند. چهره‌ی برافروخته و اخم‌های درهمش به خوبی عصبانیتش را نشان می‌داد. دعوا در میخانه شدت بیشتری گرفته بود و چندین صدای شکستن دیگر هم به گوش رسید.
گودریک برای آنکه صدایش در میان فریادها شنیده شود، با صدای بلندتری ادامه داد:
- ما می‌خواییم یکی رو برامون ...ام... از سر راه برداری...
- ببخشید آقای گریفیندور! من سواد کافی رو ندارم! میشه ساده‌تر بگین؟
- ما می‌خواییم ترتیب یه جادوگر رو بدی...
- بازم نمی‌فهمم! کدوم جادوگر؟ چیکار کنم؟

گودریک دندان‌هایش را محکم روی هم فشار داد. چهره‌ی خندان کاپیتان اسمیت در پشت شعله‌ی شمع به او خیره شده بود و شعله در چشمهایش می‌درخشید. چهره‌اش مانند گربه‌ی بازیگوشی بود که با گلوله‌ی کاموایش بازی می‌کند. تمام سوال‌های نیش‌دارش برای اذیت کردن گودریک بود.
- اقای اسمیت! کاملاً مطمئنم شما منظور منو فهمیدید!

صداهای داخل میخانه بلندتر و فریادها شدیدتر می‌شدند. صدای شکستن چوبی آمد و روونا به پشت سرش نگاه کرد. کسی صندلی‌اش را بر سر دیگری کوبیده بود.
اسمیت سرش را کج کرد و با حالت گیجی تصنعی پرسید:
- یعنی چه کسیه که خودتون نمی‌تونید به اصطلاح ترتیبشو بدید؟ اسم فرد رو بگید و کاری که دقیقا ازم می‌خوایید! آخه جادوگر مدرسه‌نرفته‌ایی مثل من....

گودریک که دیگر حوصله‌ی حرف‌های دوپهلوی کاپیتان را نداشت، با صدای بلندی گفت:
- ما می‌خواییم سالازار اسلیترین رو برامون بکشی! بیا گفتمش! راضی شدی؟

لبخند از صورت کاپیتان محو و چهره‌اش تیره شد. سر و صداهای درون میخانه نشان می‌داد که کنترل دعوا ناموفق بوده و جدال گسترده شده است. ناگهان کاپیتان از صندلی‌اش برخاست و چوبدستی‌اش را بیرون کشید. نور سبزی از چوبدستی بیرون آمد و صدای گرومپی شنیده شد. بعد سکوت همه جا را فرا گرفت. گودریک و روونا هیچ‌کدام برنگشتند و تنها به صندلی خالی کاپیتان خیره شدند. معلوم بود که کاپیتان درست جلوی چشم آنها یک نفر را کشته بود.
کاپیتان با صدای بلند خطاب به افراد داخل میخانه گفت:
- وقتی دارم اینجا حرف می‌زنم، دوست دارم دورم ساکت باشه! حالا همه هِری بیرون! تا بقیه‌تون رو هم نفرستادم سینه‌ی قبرستون پیش این یارو!

صدای پچ‌پچ مردان و قدم‌های متعدد به گوش رسید و چند لحظه بعد تنها صدای داخل میخانه، صدای جارو کشیدن خرده‌شیشه‌ها و چوب‌های شکسته‌شده بود. صاحب میخانه به جسد نزدیک شد و از اسمیت پرسید:
- کدوم عضو رو هدیه می‌دید؟
- حنجره‌اش! اینجوری ملت یاد می‌گیرن نباید موقع قرارهای من داد بکشن!

صاحب میخانه با آرامش مشغول بریدن گلو و بیرون آوردن حنجره‌ی جسد شد و روونا و گودریک سعی کردند به صدای بریده شدن گوشت و رگ‌ها بی‌توجه باشند. مرد بهرحال مرده بود و آنها با پای خودشان به جبهه‌ی دشمن آمده بودند. وقت قهرمان‌بازی نبود.
کاپیتان اسمیت به صندلی‌اش بازگشت و این بار با لحن جدی‌تری گفت:
- از اول باید می‌گفتین که چنین درخواست طلایی دارین...

روونا با همان اخم‌های درهم گفت:
- ما می‌دونیم شما برای درخواست‌هایی که ازتون می‌شه قرداد می‌بندین! ما حاضریم که پول...
کاپیتان اسمیت حرفش را قطع کرد و با صدای عجیبی گفت:
-من برای کشتن اسلیترین پولی نمیگیرم! کسایی مثل اون به آدم‌هایی مثل من، به چشم خوک طویله نگاه می‌کنن! می‌دونم به علت‌هایی مثل نداشتن خون اصیل چندین نفر از دزدهای دریایی رو کشته... به چه جرأتی به ما می‌گه که اصیل نیستیم...

صدایش عصبانی بود و چهره‌اش ترسناک به نظر می‌رسید. روونا به سمت گودریک برگشت و آن دو نگاه معناداری با هم رد و بدل کردند. هر دو شنیده بودند که دزدان دریایی با سالازار مشکل دارند و به همین دلیل هم به آنجا آمده بودند.
کاپیتان اسمیت چند لحظه ساکت بود و بعد به سمت گودریک برگشت و گفت:
- فقط یه چیزی رو نمی‌فهمم... چرا باید دو جادوگر قوی مثل شماها برای اینکار دنبال من بیان؟

گودریک مکثی کرد و بعد به پنجره نگاه کرد. ماه بیشتر از قبل می‌درخشید و آب رود تیمز بالا آمده بود و موج در موج می‌زد.
- مدرسان مدرسه نباید قاتل باشن... ما نمی‌تونیم چنین کار کثیفی کنیم...

اسمیت برای دومین بار قهقه زد.
- فکر می‌کنین اگر من بکشمش دیگه قاتلش نیستین؟ دستور قتل کسی رو دادن چه فرقی با کشتنش داره؟... آه خدایا...برای همینه که از جادوگرهای دورویی مثل شماها بدم میاد! تو چشم بقیه خودتون رو فرشته نشون می‌دین و پشت پرده همه‌جور کثافت‌کاری دارین! اون وقت از کسایی مثل من بدتون میاد! ولی آخرش هم کارتون پیش ما گیره!... ولی نگران نباشید آقای گریفندور! امشب شب شانستونه! از سالازار بیشتر از شما بدم میاد! پس…
- دلیل ما اینه که...
- من اصلاً نیازی به دلیلتون ندارم آقای گریفندور! علت‌های شما برام بی‌معنیه! فقط... واضحه که بعد از مرگ اسلیترین نباید دنباله‌ی ماجرا رو بگیرین! بهرحال ما الان یک تیمیم! باید کجا برم سراغش؟!

این حرف لرزه به اندام گودریک انداخت. هرگز فکر نمی‌کرد با یک جادوگر راه تاریکی در یک جبهه قرار بگیرد ولی فعلاً چاره‌ایی نبود. بعد از انجام کار، لندن را از وجود ننگشان پاک می‌کرد. فعلاً باید تحمل می‌کرد.
- تا آخر هفته توی مدرسه می‌مونه... کل روز رو توی دخمه‌هاست اما شب‌ها توی اتاق مخصوصش در بالای برج شرقی قلعه وقت می‌گذرونه...معمولاً هم تنهاست...

کاپیتان سرش را تکان داد و بعد از سر میز بلند شد و به سمت در میخانه رفت.
روونا و گودریک با تعجب به هم نگاه کردند و از سر میز بلند شدند.
روونا با صدای بلند پرسید:
- الان قبول کردین؟ انجامش می‌دین؟

کاپیتان اسمیت نزدیک در ایستاد و بدون آنکه برگردد گفت:
- اگر قرار نیست بقیه‌ی مدرسان مدرسه به کمکش بیان... کار راحتی می‌شه... و بله بانوی من! انجامش میدم!
بعد در را باز کرد و از میخانه خارج شد.

گودیک درحالی‌که به مردی که کاپیتان اسمیت کشته بود نگاه می‌کرد گفت:
- امیدوارم اشتباه نکرده باشیم...

سه شب بعد، قلعه‌ی هاگوارتز، برج شرقی

شبی ابری بود و نور ماه گاه به گاه از میان ابرهای تیره بیرون میزد. ساعت نزدیک به سه‌ی نیمه شب را نشان می‌داد و جز سالازار تمام قلعه در خواب بود. اتاقش در بالای برج شرقی با چندین شمع رقصان روشن شده بود و خودش پشت میز پر از کاغذ و کتابش نشسته بود و سخت مشغول خواندن یک تکه کاغذ قدیمی بود. اثاثیه‌ی اتاق تمام به رنگ سبز بود و تابلوی بزرگی که عکس یک مار سیاه را نشان می‌داد به دیوار آویخته شده بود. مار داخل تصویر به آرامی به دور خودش می‌چرخید و زبانش را مداوم بیرون می‌آورد و فس‌فس می‌کرد. آتش درون شومینه به زیبایی می‌سوخت و در کنار شمع‌های رقصان به اتاق نور و گرما می‌بخشید.

سالازار مثل چند شب قبلی مشغول مطالعه بود. باید راهی پیدا می‌کرد که تالار اسراری که در قلعه ساخته بود باعث حذف دانش‌آموزان غیراصیل شود. با مطالعه‌ی صدها متن قدیمی به ایده‌هایی رسیده بود و موفقیت به نظرش نزدیک بود. دیگر صحبت و دعوا با سه مدرس دیگر فایده نداشت. خودش باید دست به کار می‌شد. بهرحال کشتن چند نوجوان غیر اصیل ابداً او را نمی‌ترساند.
سخت مشغول خواندن یک متن بسیار قدیمی به زبان لاتین بود که احساس کرد سایه‌ایی از جلویش رد شد. در یک لحظه تمام حواسش فعال شد و بدون آنکه سرش را از روی برگه بردارد، دستش را به سمت جیب ردایش برد که چوبدستی‌اش را دربیاورد.
- اگر جای تو بودم این کارو نمیکردم...

نوک چوبدستی را روی کتف سمت چپش حس کرد و بوی نمک دریا و ماهی گندیده بینی‌اش را پُر کرد.
پوزخندی زد و گفت:
-اسمیت! می‌دونی بوی گندت منحصر به فرده؟ هیچ حیوونی به بدبویی تو نیست!

اسمیت که پشت سر سالازار ایستاده بود، خم شد و کنار گوش سالازار گفت:
- هر کاپیتانی باید امضای خودشو داشته باشه، نه؟

بعد دوباره صاف ایستاد و با صدای بلندتری گفت:
- بلند شو پیرمرد! می‌خوام وقتی می‌کشمت تو چشمام نگاه کنی!

سالازار سرش را بلند کرد و از روی صندلی بلند شد. اکنون می‌توانست هفت مرد دیگر را ببیند که دور اتاق ایستاده بود. با پیراهن‌های کهنه و کلاه‌های قدیمی و چشم‌بندهای مشکی، کاملاً معلوم بود که دزد دریایی هستند. سالازار پوزخند زد و با خودش فکر کرد که چقدر کلیشه‌ایی لباس پوشیده‌اند و چقدر احمقند. بهرحال اسمیت که به نظر سالازار مغزش فرق زیادی با مغز بز نداشت، باهوش‌ترین آنها بود. از بقیه هیچ انتظاری نداشت.
- الان گله رو با خودت راه انداختی و اومدی سراغ من؟ نکنه میخوای منم بکشی؟

اسمیت چوبدستی سالازار را از جیبش بیرون کشید و با تمسخر گفت:
- بدون این تیکه چوب هیچی نیستی! هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی!... هی جیمی! بیا این احمقو ببر وسط اتاق و کاری کن زانو بزنه!

یکی از مردان قوی‌هیکلی که گوشه‌ی اتاق بود بلافاصله جلو آمد؛ اما هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بود که ناگهان نیزه‌ی بلندی از میان یکی از سنگ‌های کف اتاق بالا آمد، مستقیم وارد شکمش شد و بعد از جمجمه‌اش بیرون آمد و او را همچون خوکی به سیخ کشید. خون مانند رودی خروشان از جسد جیمی بیرون زد و کف و دیواره‌های اتاق را رنگی کرد. کمی طول کشید تا جان بدهد. ابتدا تقلا کرد و سعی کرد دستش را به چشم راستش که نیزه از آن رد شده بود برساند. حتی چند بار نالید و بعد چشم سالمش در حدقه چرخید و رو به سقف ثابت ماند. اتاق اولین قربانی‌اش را گرفته بود.
سالازار به قیافه‌ی بُهت‌زده‌ی دزدان دریایی با صدای بلند خندید و دست‌هایش را به طرفین باز کرد:
- خواهش می‌کنم! قابل شما رو نداشت!... اوه... فکر نمی‌کردین قراره به این سختی باشه، نه؟ این اتاق پر از تله است احمقا!

اسمیت که انگار مرگ یکی از افرادش هیچ تأثیری بر او نگذاشته بود، با همان لحن قبلی گفت:
- بیخیال پیرمرد! این لوس‌بازیا رو بذار برای دانش آموزات! فکر کردی الان از ترس خودمو خیس می‌کنم؟ فکر کردی اصلاً برام مهمه؟... اون که احمقه تویی! برو وسط اتاق!

بعد با نوک چوبدستی‌اش به پشت سالازار ضربه زد.
سالازار چند قدم جلو رفت و به میانه‌ی اتاق رسید، بعد برگشت و نگاه تحقیرآمیزی به اسمیت انداخت.
- آخ... یادم رفته بود که اینقدر کوچولویی!

اسمیت با چهره‌ای بی‌تفاوت گفت:
- هر زری می‌خوای بزن! چیزی تا پایان عمرت نمونده! زانو بزن!

سالازار با کمی عصبانیت خم شد که هم قد اسمیت شود.
- یک جادوگر هرگز جلوی زالویی مثل تو زانو نمی‌زنه!

اسمیت بی‌توجه به توهین سالازار، لبخند عریضی زد. انگار منتظر این لحظه بود.
-عصبانی شدی؟ حالا مونده عصبانی بشی.... می‌دونی چرا تو قعله‌ی مثلاً مخفی‌تون اومدم سراغت؟ برات سوال نشده که نگهبان‌های قلعه چطور راهمون دادن؟...بذار سوال اصلی رو بپرسم... می‌دونی کی دستور قتلت رو داده؟

نورهای رقصان بالای سر سالازار می‌چرخیدند و چهره‌اش را نورپردازی می‌کردند. صورتش بی‌حالت و ناخوانا شده بود و تنها بی‌احساس به چهره‌ی اسمیت خیره نگاه می‌کرد.
چند لحظه در سکوت گذشت و بعد اسمیت با ذوقی که نمی‌توانست آن را مخفی کند، یک قدم جلو آمد و گفت:
- یاران قدیمیت! همون کسایی که باهاشون مدرسه‌ی خفنت رو ساختی! باورت می‌شه؟ دنیای بی‌وفاییه سالازار، نه؟

اسمیت انتظار داشت سالازار داد بزند و دعوا راه بیاندازد ولی او چند لحظه با همان چهره‌ی ناخوانا به اسمیت خیره شد.
بعد به او پشت کرد و به شعله‌های شومینه خیره شد. دست‌هایش را پشتش گره کرد و با صدای آرامی گفت:
- تا امشب هنوز یک قسمت کوچکی از من به خاطر دوستی‌مون دوست داشت باهاشون به تفاهم برسم... به حرفشون گوش کنم... ولی خب باید ازت تشکر کنم اسمیت... تو باعث شدی دیگه دوستی نداشته باشم که بخوام به خاطرش از اهدافم بگذرم....
- چی میگی؟ گفتم بشین که...
- تو اگر جرأت کشتن من رو داشتی تا الان این کارو کرده بودی... اون‌ها هم مثل تو احمقند که برای کشتن من سراغ آشغالی مثل تو اومدن...
یکی از افراد اسمیت جلو آمد.
- هی پیری دیگه داری خیلی حرف می‌زنی!

سالازار دستش را بلند کرد و مرد در هوا به پرواز درآمد و به شدت به کتابخانه‌ی بزرگ گوشه‌ی اتاق خورد و کتابخانه بعد از لرزشی، مستقیم روی سرش فرود آمد. صدای خُرد شدن جمجمه‌‌اش جای شکی باقی نگذاشت که در جا مُرده است.
سالازار بلافاصله برگشت. چهره‌اش تیره شده بود و چشم‌هایش از خشم می‌درخشید. چوبدستی اسمیت در دستش لرزید و دستش را کمی پایین آورد.
سالازار با صدای بمی گفت:
-می‌دونی چرا میگم یه جادوگر باید اصیل باشه؟ چون یه جادوگر اصیل برای زجر دادن احمق‌هایی مثل تو نیازی به چوبدستی نداره!

بعد در میان تعجب اسمیت و افرادش دستش‌هایش را به سمت بالا گرفت وچشم‌هایش را بست. با صدایی بسیار بلند شروع به حرف زدن به زبان لاتین کرد. صحبت‌هایش ریتم خاصی داشت و کلمات به حدی باستانی و قدیمی بودند که هیچ کدام از افراد داخل اتاق چیزی از حرف‌هایش نمی‌فهمیدند.
اسمیت که تاکنون چنین چیزی ندیده بود، با صدای بلند فریاد زد:
- داری چیکار میکنی؟ لعنتی! همون اول باید می‌کشتمت!

بعد چوبدستی‌اش را بالا برد که ورد را بخواند، اما دستش شدیداً شروع به لرزش کرد و چوبدستی از دستش افتاد. شکمش به‌شدت درد گرفت، به حدی که باعث شد خم شود. گویی مار بزرگی ناگهان در بدنش متولد شده بود و داشت به جای خون در رگ‌هایش می‌چرخید. درد به سر و صورتش هم رسید و جیغ اسمیت را درآورد. انگار صورتش داشت رشد می‌کرد و کش می‌آمد. دست و پایش می‌لرزید و مرطوب شده بود. بوی دریا و تعفن را احساس می‌کرد. بویی که سال‌ها بود به‌آن عادت کرده بود و یادش رفته بود که وجود دارد را حالا بیش از هر زمانی حس می‌کرد. چشم‌هایش تار شد و به زانو درآمد. درد می‌چرخید و شدت می‌گرفت. اسمیت بلندتر از قبل، در میان حرف‌های بی معنی سالازار فریاد می‌کشید. صدای چکیدن قطره‌های آب را می‌شنید و صورتش کش می‌آمد و حرکت می‌کرد. آرزو کرد که کاش در همان لحظه بمیرد، اما نیرویی تاریک اجازه نمی‌داد قلب و مغزش از کار بیفتد.

ناگهان همه‌چیز متوقف شد. سالازار از ورد خواندن دست کشید و درد بلافاصله تمام شد. حالا می‌توانست حرکت چیزی را روی سمت راست بدنش حس کند. چیزی مرطوب چرخ می‌خورد و روی صورت و بدنش حرکت می‌کرد. با وحشت چشم‌هایش را باز کرد و به دست راستش نگاه کرد. اما دستش آنجا نبود. به جای دست، یک پای مرطوب اختاپوس ظاهر شده بود. با وحشتی چندین برابر بیشتر از زمانی که درد می‌کشید، به سمت راست صورتش چنگ انداخت. چندین شاخک کوتاه از چند جای صورتش در آمده بود و مدام روی صورتش می‌چرخیدند. حتی چشم راستش هم فرق کرده بود و تار می‌دید. شاخک‌های اختاپوس‌مانند در تمام نیمه‌ی راست صورت و گردن و دست راستش پخش شده بودند و مانند هزاران کرم بی‌سر می‌چرخیدند و روی پوست مرطوبش می‌خزیدند. از وحشت بی صدا دهانش را باز کرد، اما فریادی بیرون نیامد. به بقیه افرادش نگاه کرد. نتیجه ناگوار بود.

همه‌ی آنها در بخشی از وجودشان به موجودات آبزی تبدیل شده بودند. یکی از آنها به جای موهایش پولک درآورده بود و دست چپش به باله‌ی کوچکی تبدیل شده بود. فرد دیگری به جای پاهایش پاهای خرچنگ درآورده بود و چون نمی‌توانست تنه‌اش را روی پاهای جدیدش نگه دارد، به کناری روی زمین افتاده بود و پاهایش مانند سوسک مرده‌ایی در هوا تکان می‌خورد. بقیه‌ی افراد هم به همین وضع مبتلا بودند. اسمیت چشم‌های پر از ترسش را روی افرداش گرداند و روی نزدیک‌ترین فرد متوقف شد. سرش از بدنش جدا و اعضای بدنش کامل متلاشی شده بودند. روده و معده‌اش با دریایی از خون روی کف اتاق ریخته بود. کمی جلوتر جمجه‌اش که از وسط نصف شده بود نزدیک پایه‌های میز سالازار افتاده بود.
اسمیت با دیدن دندانها و زبان نصف شده و مغز خیسش، برای اولین بار بعد از سال‌ها حالش بهم خورد و رویش را برگرداند.
سالازار که تا آن لحظه ساکت بود گفت:
- خب....به نظر می‌رسه همه تحمل طلسم‌های باستانی رو ندارن...ولی بدم نشد... الان که نگاه می‌کنم می‌بینم از رنگ خونم بدم نمیاد! برای دکور اتاقم خوبه!

سپس خم شد و چوبدستی اسمیت را برداشت.
- خب وقتشه گورتون رو از خلوتگاه من گم کنید!

بعد خودش و بقیه را غیب کرد.
لحظه‌ای بعد سالازار خودش و مردان نیمه‌هیولا را در لبه‌ی دریا ظاهر کرده بود.
- خب باید بگم این طلسم برگشت نداره... پس فکر درمانو از سرتون بیرون کنید! و چون الان نیمه‌ماهی و نیمه‌جونورین دیگه نمی‌تونین جادو کنین! این سزای اینه که فکر کردین در حدی هستین که بیایین سراغ من... حالا گم شین تو دریا ماهی‌های کثیف! اونقدر اونجا بمونین تا با زجری که لایقشین بمیرین!

بعد در حالی که قهقهه می‌زد غیب شد.
اسمیت و افرادش در میان موج‌های ساحل در سکوت نشستند. بعد از گذشت لحظاتی طولانی اسمیت از جایش بلند شد و گفت:
- من...انت...انتقام می‌گیرم!

ابرها درهم تنیدند و تیره‌ تر شدند. رعد و برق زد. طوفان نزدیک بود.

سه سال بعد، 19 سپتامبر

فردریک در کل آدم ترسویی بود. به خاطر جثه‌ی کوچکش مدام مورد تمسخر و قلدری همسالانش قرار می‌گرفت و برای همین هم در بزرگسالی نتوانسته بود در کارهای جمعی فعالیت کند، چون حتی از صحبت کردن با دیگران وحشت داشت. به همین دلیل هم بودنش در آن شب در آن قایق کوچک خیلی عجیب بود. او در جلوی قایق نشسته بود و سعی می‌کرد به مسافران عجیبش توجه نکند و فقط روی پارو زدن تمرکز کند. در واقع او از دو سال پیش قایق‌ران مخصوص دانا شده بود. دانا جادوگر عجیب آفریقایی بود که در یک جزیره‌ی کوچک ساکن شده بود و از فردریک خواسته بود در ازای دستمزد خوب، مراجعینی که از سراسر دنیا به دنبالش می‌آمدند را به جزیره بیاورد. در کل کارش بی‌دردسر بود و پول خوبی داشت. مراجعین معمول دانا بیوه‌های پولداری بودند که می‌خواستند با همسر مرده‌شان صحبت کنند و یا سیاستمداران پیری بودند که می‌خواستند از شر رقبایشان خلاص شوند. همه چیز خوب بود. البته تا آن شب همه‌چیز خوب بود.

آن شب یک مرد شنل‌پوش به دنبال فردریک آمده بود و با صدای زمختش از او خواسته بود که به ازای سه برابر دستمزدش او را پیش دانا ببرد. فردریک ابتدا خوشحال شده بود اما این خوشحالی به محض نشستن در قایق و شروع سفرشان از وجودش پر کشیده بود.

مرد دو همراه شنل‌پوش دیگر داشت و هر سه به شدت بوی تعفن و ماهی مرده می‌دادند و فردریک می‌توانست قسم بخورد که چیزی یا چیزهایی در آب به دنبال قایق شنا می‌کنند. استرس عجیبی وجودش را فرا گرفته بود و دوست داشت سریع‌تر به خانه برگردد. پارو بالاخره به سنگ خورد و فردریک را از افکارش درآورد.
رسیده بودند.
- فقط یه کلبه تو جزیره است و اونجا می‌تونین دانا رو پیدا کنین... من اینجا منتظرم تا برگردین!

سه مسافر پیاده شدند. بعد همان مرد به سمت فردریک برگشت و گفت:
- راستش فکر کنم باید تنها برگردیم....چون من دیگه نمیتونم کنترلشون کنم... زیادی گرسنه موندن...امیدوارم درک کنی...

فردریک با گیجی به مرد خیره شد. معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید. می‌خواست سوال کند که ناگهان چنگال بزرگی از گردنش رد شد و رگ‌هایش را شکافت.میخواست فریاد بزند اما دهانش پر از خون شده بود. آخرین چیزی که فردریک قبل از مرگش دید مردی نصف انسان و نصف خرچنگ بود که لبه‌ی قایق را گرفت و بالا آمد. فقط یک لحظه به فردریک نگاه کرد و بعد چنگالش را دور گردنش محکم کرد و کله‌اش را کند. جسد بی‌سر فردریک میان قایق افتاد و بعد بقیه‌ی نیم هیولاهایی که داخل آب بودند، بالا آمدند و به جنازه حمله کردند.
اسمیت که شاهد این صحنه بود، کلاه شنلش را بالا زد و گفت:
- همینجا مشغول شام باشین تا برگردم.

بعد با دو همراهش به سمت کلبه رفت. وقتی به در کلبه رسید، می‌خواست در بزند که زن سیاه‌پوستی در را باز کرد. پوست لکه‌داری داشت و موهای پریشان و مجعدش تا کمرش می‌رسید. لباس‌های یکپارچه سیاهی به تن داشت و چشمان عجیب زردش مانند دو کهربا می‌درخشیدند.
- بیا تو اسمیت! تازه چایی گذاشتم...می‌دونم بابونه دوست داری...یعنی وقتی آدم بودی دوست داشتی...

بعد بدون اینکه منتظر پاسخ باشد، داخل رفت و در را باز گذاشت. اسمیت و همراهانش که حسابی تعجب کرده بودند، وارد کلبه شدند. کلبه بافتی قدیمی داشت و پر از گیاهان خشک‌شده و شیشه‌هایی بود که با چیزهای مختلف پر شده بودند. تنها منبع روشنایی آنجا نور شومینه بود و هیچ شمع یا چراغی نداشت. جلوی شومینه دو مبل راحتی روبروی هم گذاشته شده بود و میان آنها یک میز پذیرایی بود که رویش قوری چایی بود که از دهانه‌اش بخار بلند می‌شد. روی یکی از مبل‌ها دانا نشسته و منتظر اسمیت بود. اسمیت نگاهی به اطراف انداخت و روی مبل نشست.
- ما برای...

دانا که شروع به ریختن چایی کرده بود، به اسمیت اجازه‌ی صحبت نداد.
- من می‌دونم برای چی اینجایی. بذار بهت بگم که منم مثل همه‌ی ساحره‌ها و جادوگرهایی که پیششون رفتی بهت می‌گم که طلسم اسلیترین برگشت نداره. هیچ هیولایی دوباره آدم نمی‌شه… ولی قبل از اینکه مثل همه‌ی اون جادوگرا منم بکشی، باید بهت بگم شاید نتونم زندگی قبلی رو بهت برگردونم ولی می‌تونم یه چیز خوب بهت بدم.

اسمیت که هم عصبانی بود و هم تعجب کرده بود، شاخک‌های در حال حرکتش را آرام کرد و پرسید:
- چی می‌خوای بهم بدی؟
-مگه تو نمی‌خوای انتقام بگیری؟
- خودم می‌دونم نمی‌شه از اسلیترین انتقام گرفت! همین نیمه‌انسان بودنم کافیه! منو احمق فرض نکن!

دانا چای را به دست سالم اسمیت داد و لبخند زد.
- هیچ قدرتی پایدار نیست کاپیتان!... همیشه جایی هست که قدرت افراد غروب می‌کنه! فقط مشکل اینه که این زمان برای سالازار اسلیترین خیلی دوره...عمرت بهش قد نمیده!

اسمیت چای را به زمین کوبید و داد زد:
- داری مسخره‌ام میکنی عجوزه؟

دانا با آرامش عجیبی گفت:
- هرگز کاپیتان! شاید زمان افول سالازار دور باشه ولی من می‌تونم با ماشین زمان بفرستمت اونجا! در ازای فروش روحت به شیطان می‌تونی به زمانی که می‌خوای بری!
- فروش... روحم؟
- آره دیگه... نگو که برات مهمه! فکر نکنم آدم با شرافتی بوده باشی که روحت برات ارزش داشته باشه! حداقل ازش استفاده کن و انتقامتو بگیر!

اسمیت به فکر فرو رفت و به همراهانش نگاهی انداخت. شاخک‌هایش مدام در حرکت بودند و دست اختاپوسی‌اش روی دسته‌ی صندلی گره خورده بود.
- باید چیکار کنم؟

دانا بلند شد و به سمت پنجره رفت. به انباری روبروی قلعه اشاره کرد و گفت:
- فقط کافیه یه تیکه از موهای من دستت باشه و بعد با افرادت بری داخل انبار! یادت باشه روحت به محض ورود به انبار مال شیطان می‌شه و قراره بری به بارگاه ملکوتی! وسط یه بازی... وقتی زمان بازی تموم بشه، زمان تو هم تموم می‌شه!

اسمیت هم بلند شد و نگاهی به انبار انداخت.
- نگفته بودی قراره بمیریم!
- مگه حالی که الان داری اسمش زندگیه؟ گفتم که حداقل انتقامتو می‌گیری!

اسمیت جلو آمد و انگشتش را تهدیدوار به سمت دانا گرفت.
- اگر دروغ گفته باشی...

دانا باز هم لبخند زد و گفت:
- مطمئنا نمی‌خوام به سرنوشت فردریک بیچاره دچار شم... نگران نباش...

چندین دقیقه بعد اسمیت و افرادش وارد انبار شدند و به محض ورود آخرین نفر، انبار غیب شد. دانا خندید و به سمت صندلی‌اش برگشت. در حینی که راه می‌رفت دچار تغییر شد. قدش بلند شد و موهایش کوتاه و مرتب شدند. کت و شلوار زیبایی روی تنش ظاهر شد و صورت مردی خوش‌قیافه را گرفت. در نهایت با چهره‌ی جدید روی صندلی نشست. گیلاس شرابی در هوا ظاهر کرد و جرعه ایی نوشید.
-دزدای احمق… قیافه سالازار وقتی اونجا ظاهر میشن باید دیدنی باشه… روحهای بیخودشون که به درد من نمیخوره…

بعد قهقهه‌ایی زد. خنده‌ای عمیق و ترسناک که مخصوص شیطان بود.




ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۲۳:۳۰:۰۳

تصویر کوچک شده


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (تیم هاری گراس)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱:۱۷ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#62

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۴۸:۲۱
از خواستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده


هاری گراس vs پیامبران مرگ

سوژه اصلی: دزدان دریایی
سوژه فرعی: ماشین زمان در بارگاه

پست دوم


- بنظرم بهترین کار اینه که بجای دعوا بریم یکم بگردیم ببینیم کجاییم.
- منم با سیگنس موافقم.
- ما می‌خواهیم فداکاری کنیم و جلوتر راه برویم تا امنیتتان تضمین شود.
- جد بزرگ از کی تاحالا فداکار شدن؟
- از همان موقع که تصمیم گرفتیم این دستگاه زوپس‌ را به دست تو بسپاریم. حالا بیایید برویم تا دیر نشده.

تام مکثی کرده و نگاهش را بین دستگاه زوپس، هاری گراس و پیامبران مرگ چرخاند. در آخر دستی به سر دستگاه زد و آه کشید.

- اینجوری نمیشه. من کنار زوپس عزیزمون می‌مونم تا خدایی نکرده ندزدنش.
- عالی شد! حداقل تا ما برمی‌گردیم یکجا بنشین و کاری نکن تا مرلین نکرده بجای ماشین زمان، تبدیل به خیارشور نشود.
- خیالتون تخت باشه، با جفت چشمام مراقبشم.

همگی با اعتماد به تام، رفتند و گشتند و چریدند. هرچند دردسر های زیادی را پشت سر گذاشتند. هنوز به میانه راه نرسیده بودند که توجه حیواناتِ داخل جزیره را به خود جلب کردند. یک میمون قهوه‌ای رنگِ زِبِل، با ضربه‌ای محکم سرِ جی‌پی‌تی را از تنش جدا کرده و با خودش برد. نزدیک به یک ساعتی طول کشید تا توانستند دوباره سر رباتشان را پس بگیرند. چند دقیقه بیشتر از این حادثه نگذشته بود که جی‌بی‌تی، چون هنوز گیج و منگ بود، به درختی برخورد کرد و بیهوش شد.

- این ربات شما برا دردسر ساختن شرطی سازی شده؟
- چطور دلت میاد دوریا؟ یه نگاه به بچم بندازین... مظلوم و بامزه.
- جی‌پی‌تیِ مظلوم و بامزه‌تان را خودتان کول می‌کنید. ما هیچ مسئولیتی قبول نمی‌کنیم.
- باشه حالا. اصغر و اکبر، پسرمو بردارین بیارین!

و سپس درحالیکه اصغر و اکبر چت جی‌پی‌تی را تا کرده و روی کولشان جا می‌کردند، به راه خود ادامه دادند. از جنگل گذشتند، به شکل پنهانی از بین سرخ پوستانِ آدمخوار نیز گذشتند. از بین شیر و پلنگ های درنده‌ای که به دنبالشان بودند هم فرار کردند تا اینکه در آخر با ناامیدی به مکان اول خود بازگشتند. اما خبری از دستگاه زوپس‌ و جفت چشمان تام نبود! هیچکدام آنجا نبودند.

- من می‌دونستم این دستگاه زپرتی تهش بتونه پرتمون کنه تو یه جزیره متروکه!
- همینو بگو. راستی تام کجاست؟
- شاید رفته دستشویی.
- زوپسم با خودش برده دستشویی؟
-... شیر و پلنگ ها پدرمان را خوردند.
- خوب است گفتیم تا برمی‌گردیم کاری به دستگاه زوپس‌ نداشته باشد. حداقل خودش تنهایی گم و گور میشد، چرا دستگاه را با خودش گم و گور کرده مردک مشنگ.

دوریا درحالی که بحث بقیه را تماشا می‌کرد، روی تخته سنگی نشسته و به افق خیره شد. افق دریای پهناوری را شامل می‌شد که از جزیره قابل مشاهده بود. و دریای پهناور، کشتی دزدان دریایی را هم شامل می‌شد که به تازگی به جزیره رسیده بودند.

- عه! بچه ها اونجا رو نگاه کنین، یکی علامت مرگخوارا رو زده رو کشتیش.
- کدام بی همه جایی جرات کرده از علامت ما استفاده کند؟ این تقلب است!

بادبان های بزرگ کشتی در باد می‌رقصیدند و علامت دزدان دریایی را به نمایش می‌گذاشتند، این علامت برای هیچکس آشنا نبود پس آنها فرض کردند که با مرگخوارانی دیگر طرف هستند. یا شاید حتی مرگخوارانی که برای کمک به اربابشان آمده باشند، چون کشتی به تازگی کنار جزیره متوقف شده بود.

- میگم ارباب، شاید اصلا تقلب نکردن. شاید خودی باشن.
- از کجا فهمیدن ما اینجاییم؟
- مرگخواران ما علم غیب دارند. فضولی‌اش به وزیر جماعت نیامده.
- چی گفتم حالا مگه.
- برویم یک نگاهی بی‌اندازیم، شاید تام هم همانجا باشد.

و اینگونه شد که همگی به سمت کشتی دزدان دریایی راه افتادند. طولی نکشید که در مقابل کشتی عظیم ایستاده بودند. کشتی همانطور که از دور هم قابل تشخیص بود، بسیار بزرگ و مجلل بود. برخی از دزدان، از کشتی بیرون آمده، در ساحل چادر گشوده و آتش روشن کرده بودند. اولین کسی که متوجه چادر دزدان، دستگاه زوپسی که کنار چادر قرار گرفته بود، و در آخر تامی که با دست و پایی بسته روی دستگاه نشسته بود شدند، دوریا و سیگنس بودند.

- عمه، تو هم همون چیزی رو که من می‌بینم، می‌بینی؟
- منظورت تامه؟ اره دارم می‌بینمش. نگا چجوری رو دستگاه زوپس‌ نشسته. انگار نه انگار ممکنه خراب شه!
- از همون اولشم سر به هوا بود. دست و پاشم که شل بسته!
- صبر کنین ببینم! تام چرا باید خودش دست و پای خودشو ببنده؟

دیزی جلو آمد و عینک آفتابی‌اش را بالا داد تا با دقت نگاه کند، وقتی متوجه شد تام توسط گروه دزدان دریایی دستگیر شده، جیغ بلندی زد و به سرعت سمت تام قدم برداشت. دزدان دریایی بخاطر جیغ بلند دیزی، به سرعت خودشان را به تام نزدیک کرده و نوک شمشیرهایشان را به سمتش روانه کردند.

- همونجا وایسا! هیچکس از جاش تکون نخوره.
- یاران عزیز ما! شما اینجا هستید. چرا پدرم را اسیر گرفته‌اید؟ او خودی است. ولش کنید تا زودتر از این جزیره برویم.
- پدر؟ یاران؟ چی داره میگه این؟
- احتمالا انقد تو جزیره مونده که داره هذیون میگه. مهم نیست بگیر ببندش، امشب واسه شام آدم پلو درست می‌کنم.
- بچه ها اینا مرگخوار نیستن، دزد دریایی‌ان! به فکر من نباشین فقط فرار کنین.

تام با صدایی بغض آلود اما فداکارانه حرف می‌زد. با خودش فکر می‌کرد که بالاخره وقت درخشیدنش فرا رسیده! اما همان‌ لحظه، با صدای عصبی سالازار واقعیت همانند سیلی بزرگی به سلول های مغزش کوبیده شد.

- اگر فقط تو را گرفته بودند که خوشحال هم می‌شدیم فراموشت کنیم! دستگاه زوپس‌ را نیاز داریم.
- یا با پای خودتان تسلیم می‌شوید یا جد بزرگوارمان تکه تکه‌تان می‌کند.
- بذار ببینم وقتی دارم رو سیخ کبابتون می‌کنم هم می‌تونین همینجوری ادبی حرف بزنین.

و با همان جمله، اشاره ای به گروهِ دزدان دریایی کرد و همگی ناگهان به سمت پیامبران مرگ حمله‌ور شدند. البته هاری گراس هم در کنار پیامبران مرگ بودند، اما دیگر هاری گراس به حساب نمی‌آمدند! آکی را از دست داده بودند، چت جی‌بی‌تی هم برای هزارمین بار از دست رفته بود. البته اینبار بخاطر گل‌و لای و برخورد آب به سیم هایش! و تام در آستانه‌ی کباب شدن بود.‌ اما با اینحال، اعضای باقی مانده امید خود را از دست ندادند. بلکه با شعار های سیریوس، در کنار پیامبران مرگ به سمت دزدان هجوم آورند. فکر می‌کردند درگیری سختی نباشد! به هرحال چه کسی می‌تواند در مقابل سالازار اسلیترین کبیر، ارباب مرگخواران به همراه چاشنی وزیر و دیگر عوامل مقاومت کنند؟ فقط چند دقیقه لازم بود که همگی کله‌پا شوند. بله، اگر در مقابل دزدانِ دریاییِ مشنگ قرار داشتند احتمالا به همین شکل پیش می‌رفت. اما دزدانِ داستان ما، با دیگر دزدان متفاوت بودند.

- ارباب! یه لحظه میاین اینور؟ اینجا یکی هست که هرچقدر تیکه تیکه‌ش می‌کنم دوباره تیکه هاش بهم وصل میشن.
- این دیگر چه موجودیست! نکند مثل چت جی‌بی‌تیِ این عقب مانده ها، ربات است؟
- من ربات نیستم! من لوفی‌ام! بزرگترین دزد دریایی که این دنیا به خودش دیده.

همگی با چهره‌ای پوکر به لوفی خیره شدند، جز سالازار که با لبخندی شریرانه آستین هایش را بالا می‌زد.

- ما هم سالازار کبیر هستیم! بزرگترین جادوگری که زمانه به خودش دیده. حالا بیا جلو تا ببینیم چند مرده حلاجی.

همین یک جمله، شروعی برای دوئلی سنگین بین این دو نفر بود. سالازار از هر جادو و نفرینی که بلد بود استفاده می‌کرد و لوفی تمام جادو ها را به نحوی می‌بلعید که گویی غذایی کمیاب می‌باشند. آنقدر به اینکار ادامه دادند که در آخر هردو با خستگی به روی شن ها نشستند.

- تعداد آواداکداوراهایی که سمت این مردک روانه کردیم از دستمان در رفته! چرا نمی‌میرد؟
- چون من یه میوه ممنوعه خوردم که بدنمو در مقابل مرگ مصون کرد...
- کافیست! نمی‌خواهیم بشنویم. هرچه که هست، تو نیز با ما می‌آیی تا ما در آینده راهی برای کشتنت پیدا کنیم.

آنطرف داستان، هاری گراس نیز به مشکل برخورده بودند. اکثر دزدان دریایی از ترس فرار کردند اما یکی از آنها، که از لباس هایش مشخص بود سامورایی است، تمامی طلسم هایی که به سمتش روانه می‌شدند را با شمشیرهایش منحرف می‌کرد. او دو شمشیر در دهانش گذاشته بود و دو شمشیرِ دیگر، در هرکدام از دست هایش گرفته بود، و جمعاً با چهار شمشیر می‌جنگید.

- میگم، این یکم عجیب نیست؟ آخه کی دسته شمشیرو با دهنش می‌گیره؟
- و تازه همه طلسمامونو منحرف می‌کنه؟ من دیگه جادو ندارم، دیگه نمی‌تونم.

سیگنس و سیریوس همانطور که غر می‌زدند، چوبدستی هایشان را در آستینشان پنهان کردند و معترضانه به حریفشان خیره شدند.

- ای بابا... اینجوری نگین بچه ها. اونم مثل آکی سامورایی‌عه. تازه خیلی خوشتیپ تر و قوی تر از اونه. عزیزم نظرت چیه باهم صلح کنیم؟
- چی؟
- سوال پرسیدن نداره که. ببین من شوهرم تازگیا رفته جهنم، دیگه کاپیتان نداریم. نظرت چیه بیای کاپیتان هاری گراس بشی؟
- دیزی!

سیگنس و سیریوس با دستپاچگی بلند شدند و دوباره چوبدستی هایشان را درآوردند.

- دیزی به خودت بیا! مگه تو نگفتی آکی نمرده؟ نباید انقد سریع جایگزینش کنی.
- آره! و تازه من قرار بود کاپیتان بعدیِ تیم باشم.
- ساکت باشین! حالا فرض کنیم آکی برگشت. اونوقت این مو سبزه میشه نائب کاپیتان. راستی اسمت چیه خوشگلم؟
- من... زورو.
- به به چه اسم خوشگلی. بیا بشین خستگی در کن. اصغر و اکبر! واسه کاپیتانمون یه لیوان آب دریا بیارین.

در این میان، تام هنوز با دستان بسته نشسته بود و درگیری دو تیم با دزدان را تماشا می‌کرد. البته وقتی فهمید هردو تیم فراموشش کرده‌اند، طبق روش هایی از مروپ یاد گرفته بود، خودش دست و پاهایش را باز کرد و مقابل دستگاه زوپس‌ نشست.

- خب زوپس عزیز. فکر کنم وقتشه یکم همت کنی تا قبل اینکه اینا یه قوم با خودشون جمع نکردن، دوباره برگردیم به زمان خودمون. باشه بچه خوب؟

همینطور که حرف می‌زد، با کف دستش ضربه نسبتا محکمی به روی دستگاه زد و دودی دیگر از دستگاه به پا خواست.


ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۵۰:۱۹
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۲۱:۴۹:۰۳

Let the game begin


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (تیم هاری گراس)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵:۲۶ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#61

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۴۱:۲۰
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 134
آفلاین
هاری گراس Vs پیامبران مرگ
تصویر کوچک شده

سوژه اصلی: دزدان دریایی
سوژه فرعی: ماشین زمان در بارگاه

پست اول



در سومین دور مسابقات کوییدیچ، تیم هاری گراس تحت تاثیر دو باخت گذشته، در این مسابقه نیز همچنان با کمبود امتیازی فاحش مقابل حریفش پیامبران مرگ، مواجه بود‌‌. هواداران هردو تیم همچنان با شور و شوقی وصف ناپذیر به حمایت از تیم های خود ادامه میدادند. مسابقه کم کم رو به اوج خود میرفت. در میانه ی میدان چت جی پی تی با جاروی موتور جتی اش، با سرعت به گوی زرینِ اسنیچ، نزدیک میشد. در چشم بهم زدنی دوریا، جست و جو گر حریف، خود را به کنار او رساند. آنها شانه به شانه در هوا اسنیچ را تعقیب میکردند. همه از عملکرد فوق‌العاده چت جی پی تی در این بازی به وجد آمده بودند چرا که در مسابقات گذشته با عملکرد ضعیفش دردسر های زیادی ایجاد کرده بود. این بار اما با ارتقاء سیستم های پردازنده و هوش مصنوعی، دانش و دقتش در زمینه کوییدیچ به قدری بالا رفته بود که سرعت تصمیم گیری در لحظه، وسعت مختارانه انجام دادن کارها و ارتقا سپر دفاعی اش در مقابل نقشه های شوم حریف، به شدت سطح کارایی اش را بالا برده بود.

در آن سو مهاجم اکبر با پرتابی کوتاه توپ را به مهاجم اصغر رساند آنها با پاس کاری های کوتاه به یکدیگر کم کم به دروازه حریف نزدیک شدند. درست در لحظه رها شدن توپ از اکبر، داوینچی با تابلوی مونالیزا ضربه ای به توپ زد و بلاجر را به سمت سالازار اسلیترین که درست پشت آنها بود، پرتاب کرد. سالازار هم از موقعیت بهترین استفاده را کرد و با حرکتی برق آسا خودش را به میانه زمین مسابقه رساند، بلاجر را با شوتی از بغل پا به لرد سیاه پاس داد و او نیز با یک حرکت دقیق آن را گل کرد. تابلو ۱۰ امتیاز دیگر برای پیامبران مرگ، نشان داد. سیگنس که از دفاع از دروازه اش باری دیگر باز مانده بود بلاجر را گرفت و برای سیریوس پرتاب کرد او هم بلافاصله آماده ی ضد حمله به دروازه ی حریف شد. دفاع مقابلش کار را برای پیش روی حسابی سخت کرده بود. از یک طرف هیدیس خدای مرگ از طرفی ۱۲ روح زودیاک که در یک جسم تجلی یافته بود و هر آن میتوانست از قدرت هرکدامشان بخواهد استفاده کند، قرار داشت. سیریوس با حرکتی زیرکانه توانست زودیاک را دریبل کند اما هیدیس با ضربه ای تعادلش را از سمت راست بهم زد و توپ از دستش رها شد. آتنا که پا به پای آنان می آمد توپ را در هوا قاپید و با شوتی از راه دور توپ را به سمت دروازه زد که این بار با فاصله کمی به تیرک دروازه برخورد کرد. سالازار اسلیترین با اخمی بابت تک روی اش او را مورد سرزنش قرار داد. آتنا که از حرکتش پشیمان بود دوباره پیش بقیه ی تیم و به موضعش برگشت.

رقابت اما میان جستجوگران هر دو تیم به شکل نفس گیری ادامه داشت. این بار اسنیچ درست مقابل جستجوگر هاری گراس بود اما در همان لحظه که چت جی پی تی، نیو فولدری را همچون تور ماهیگیری پرت کرد که توپ را بگیرد، گلوله ای آتشین از آسمان او را متوقف کرد. نه تنها او، بلکه تمام ورزشگاه در سکوت فرو رفت و چشم های همه به یک باره به آسمان دوخته شد. آسمانی که تا لحظاتی قبل، مسابقه ای هیجان انگیز و سرگرم کننده در آن جریان داشت، حال با آن آفتاب نارنجی غروب و آتشی که از آن بالا سرازیر شده بود جوی سنگین و خشن را از خود تداعی میکرد. چیزی رخ داده بود که هیچ کدام از جادوگران و مدیران مدرسه انتظارش را نداشتند. موجوداتی عجیب با ظاهری انسان مانند با بالهای سیاه و چشمان سرخ و نیزه به دست بالای سر آنها ظاهر شده بودند. بعضی هایشان حتی لبخند های ترسناکی به لب داشتند که باعث میشد تمام دندان های تیز و غرق خونشان دیده شود. چنگال های تیز و سیاهشان به راحتی میتوانست ده ها نفر از آن ها را به یک باره از هم بدرد‌. با صدای انفجار بعدی هواداران و بازیکنان به خود آمدند، آن موجودات جهنمی با دست های خالی و برخی با نیزه هایشان مرتب به مردم و ساختمان ها آتش پرتاب مي کردند.

معلوم نبود جهنمیان آنجا چه میکنند؟ جنگی برای به رخ کشیدن قدرت بود یا نابودی جادوگران؟ هرچه که بود کاملا واضح بود که نیت شومی در سر دارند چرا که لحظه به لحظه از ده ها پرتال سیاه رنگی که در آسمان باز شده بود تعداد بیشتری از آن ها بیرون می آمد و به لشکریانشان افزوده میشد.

جمعیت تماشاچی با وحشت شروع به دویدن و فرار کردند و آنهایی که توانایی اش را داشتند ایستادند تا..‌. ذوب شوند. خب پس انتظار دارید مقابله به مثل هم بتوانند بکنند؟ خیرسرشان از جهنم پاشدند آمدند، جادوگر که نیستند! جادوگران هاگوارتز چگونه آتش جهنم را میخواهند خاموش کنند؟!

خلاصه...گلوله های آتش همچنان به باریدن ادامه میداد و از اقبال بد، یکی از آنها بر سر بارگاه ملکوتی فرود آمد. شاید برایتان سوال باشد در این میان، همه چیز بد اقبال گونه به نظر می آید چرا آن جای مخصوص مهم تر است؟ به خاطر پیامبر پیر و فرتوتی که شاید در آنجا باشد  و بسوزد؟ خیر!کاملاااا در اشتباهید. بارگاه ملکوتی، اجتماعی کوچک اما مهمی را هم در خود جای داده بود. دستگاه مقدس مدیریت زوپس و زوپس نشینان در آنجا ساکن بودند. آنها گونه ای از جادوگران لاکچری بودند که با زدن دکمه ای توان حذف جادوگری را در دست داشتند. بله حتی بدون آوادا! آنها به سطحی از عرفان رسیده بودند که با یک دستگاه و منوی مدیریتش ماگلی را جادوگر یا جادوگری را ماگل کنند. حتی ریش و سبیل مرلین نیز تا مدتی از شوک این اطلاعات از در آمدن خود داری میکردند. خیر سرش پیامبر بود و همچین معجزه ای حتی به او هم داده نشده بود، این حجم از تبعیض برایش غیر قابل قبول بود. اکنون در این زمان حساس، زوپس نشینان در تعطیلاتشان در هاوایی به سر میبردند و کسی نبود که از دستگاه مقدس زوپس مراقبت کند.

- پس من برگ چغندرم؟

این صدای مرلین، ندای امیدی بود که هنوز دستگاه در امان است. (هرچند که از زوپس نشینان نبود، زوپس را تا مدتی به وی سپرده بودند تا از تعطیلات برگردند.)

- قربان شما! به عنوان پیامبر ملت اینکارو نکنم چیکار کنم؟

راوی با تعجب اطرافش را نگریست. اهم این پیامبر هم آدم عجیبیست چگونه صدای مرا شنید؟ بگذریم...

کمی آن طرف تر، ورزشگاه بارگاه ملکوتی.
(زمین کوییدیچ)


بازیکنان هر دو تیم به ناچار بازی را متوقف کردند و با تصمیم کاپیتان ها، دو تیم به زیر یکی از طاق ها رفتند و گرد هم آمدند تا برای حرکت بعدی تصمیم بگیرند. کاپیتان آکی چند قدم جلو آمد و رو به بقیه ایستاد.
- از اینکه همگی با این جلسه موافقت کردید ممنونم. من با کاپیتان دوریا صحبت کردم و بین خالی کردن ورزشگاه و نجات دستگاه زوپس باهم اختلاف نظر داشتیم برای همین به کمک شما نیاز داریم که تو این تصمیم گیری کمکمون کنید. هرچند قبل از اون سوالی از پیامبران مرگ داشتم که دیگه نمیتونم نپرسم، شما مگه مال جهنم نیستین؟ میشه بگین افرادتون دقیقا دارن چیکار میکنن؟
- اونا رو با ما یکی نکن. کجای ما به اونا شبیهه؟ یه مشت آدم دیوونه ی بی تمدنن.
- راست می گوید کجای ما شبیه آن کره اسب های طبقه ششمیست؟ این ابله ها هر چند وقت یک بار هوس نابودی و تصرف یک جا میزند به سرشان. برد و باخت هم برایشان مهم نیست هر وقت حوصله شان سر رفت از اینگونه حرکت ها میزنند و مدتی بعد هم به خانه شان باز میگردند انگار نه انگارکه اتفاقی افتاده باشد.
- حالا چرا کره اسب؟ سم ندارن که!
- دارند خوبش را هم دارند، با جهنمیان همسایه نشدید که ببینید چه میگویم. طبقات ما در جهنم بر عکس است، بعد این فرزندان نخود مغز آن بی تمدن ها از کله ی صبح بالای سر ما چهار نعل از این سوی طبقه ی ششم به آن سو یورتمه می‌روند و مغز ما را رنده میکنند! اگر اسب نیستند پس چه هستند؟
- حقیقت دلم سوخت میخواید یه مدت بیاین خونه ی ما؟
- نیازی به ترحم شما نداریم، خودمان به وقتش از صحنه ی روزگار محوشان میکنیم! ادامه ی بحثتان را بکنید وقت نداریم.
- اوه بله البته. دوستان منتظر شنیدن نظراتتون هستم.

تام خنده ای ریز کرد و سپس حرف هایی که معمولا در این موقع پسرش به یارانش میزد را نقل و قول کرد.
- ما که میگیم از این فرصت با ارزش برای پاک سازی هاگوارتز از جادوگران غیر اصیل و گند زاده ها استفاده کنیم.

لرد سیاه که گویی ابر سیاه بالای سرش جمع شده بود ،با چهره ای در هم به تام نگاهی کرد.
- پدر شما الان ادای مارا در آوردید؟
- نه پسرم اهم...من نظرمو فقط اعلام کردم.

سالازار دست به سینه ایستاد و رو به تام کرد.
- خب مشنگ آخر بخواهیم این ایده را عملی کنیم که تو راهم باید جلوی آتش آن کریه المنظر ها رها کنیم که! آن هم ما از خدایمان است اگر نواده مان از ما دلگیر نمیشد و باز با خانه سالمندان رفتن تهدیدمان نمیکرد این فکر را عملی میکردیم. هرچه نباشد به رژیم های غدایی اش عادت کرده ایم.

دیزی که نگران کشته شدن هم تیمی اش بود وسط بحث آن ها پرید.
- دوستان خونسردیتونو حفظ کنید کسی فعلا کسی رو نمیکشه الان به کمک همه نیاز داریم.

دوریا با نیشخندی شیطنت آمیز رو بقیه ی اعضاکرد.
- همگی دقت کنید زوپس نابود شه بقای همه جادوگران به خطر میوفته اما چندتا جادوگر اینجا جونشون رو از دست بدن باز هم میشه جایگزینشون کرد.

به نظر این حرف همان چیزی بود که سالازار انتظار شنیدنش را داشت.
- همانطور که از تفکر خاندان بلک انتظار میرفت. آفرین!

سیریوس که به نظر ناراضی می آمد لب به سخن گشود.
- ولی یکم بی رحمانه نیست؟ اون ها هم مثل ما جادوگرن.
- همه چیز برای هدفی والاتر است این تفکر جد ما را هر کسی قادر به درکش نیست.
- من میگم بخواد این بحث ها ادامه پیدا کنه جادوگرا و زوپس باهم دود میشه میره زود تر با بالا بردن دست رای گیری کنیم، وقت تنگه.


دقایقی بعد...

نتیجه رای گیری با رای اکثریت به نجات زوپس ختم شد.

- ما از این سمت میریم شما از اون سمت؛ بخوایم باهم حرکت کنیم احتمال دنبال شدنمون بیشتره. بعدا تو بارگاه همدیگه رو میبینیم‌.
- میبینیمتون!

کاپیتان ها دستی به هم دادند و پس از جدا شدن پیش اعضای خود بازگشتند. هر دو تیم در جهتی مخالف شروع به حرکت به سمت بارگاه ملکوتی کردند. یکی از جهنمیان که با طلسم یکی از جادوگران به شدت مجروح شده بود در مسیر بازگشت به خانه اش بود اما متاسفانه بین راه ردای آکی به نیزه اش گیر کرد و ناخواسته او را با خود به عنوان گروگان برد تا از تعقیب و تهدید با آن وضعش جلوگیری کند. مانند این بود که خرگوش دهان شیر را باز کند و گردنش را دو دستی بین دندان هایش قرار دهد. به همان میزان شانس پیش آمد چنین اتفاقی کم بود! جهنمیان ظاهرا آتش هایشان به این آسانی خاموش نمیشد اما خودشان آسیب پذیر تر از آن آتش سهمگینشان بودند. آکی همچنان از زمین دور تر و به جهنم نزدیک تر می شد.

- آکیییی.
- نیاین جلووو! شماها بدون من ادامه بدین. به عنوان کاپیتانتون بهتون امید دارم، بقیه‌ی راه من رو شما ادامه بدین.
- نههه ما بدون تو جایی نمیریییم.

آکی که دیگر خیلی دور شده بود و از دور مانند ستاره ای در آسمان غروب دیده میشد، مانند چراغ راهنمای چشمک زن با برقی نیمسوز از دور با آنها خداحافظی کرد.

- هعی...کاپیتان خوبی بود.
- تام! آکی هنوز نمرده.
- آره میدونم اون هنوز در قلب هامون زنده س.
- نه جدی شوهرم هنوز زنده س.
- دیزی، درک میکنم تو هنوز داغی نمیفهمی اون رفت ولی همیشه از جهنم تماشامون میکنه. بیاین راهشو ادامه بدیم، این آخرین خواست مرحوم بود.

دیزی که از بحث با او خسته شده بود آهی کشید.
- نه انگار الان واقعا تو مود دراما بازیه این اشکای نیومدت رو جمع کن که بریم آخرین خواست کاپیتان رو عملی کنیم. رداهاتونم جمع کنین آخر عاقبتتون عین آکی نشه.

تیم پیامبران مرگ که از جهت دیگر حرکت کرده بودند، کمی زودتر به مقصد رسیدند.
در یک سو داوینچی نشست تا منظره ی آتش و جهنمیان را روی تابلو اش ترسیم کند. در سوی دیگر سایر اعضا رفتند تا با مرلین صحبت کنند.

- پس دستگاه را باپیژامه ی مقدستان پوشاندید تا آتش نگیرد؟ میدانستیم میشود روی هوش و ذکاوت شما حساب کرد.
- عه؟ جد بزرگ شما یکم پیش به ما نگفتید اگر بلایی بر سر زوپس آمده باشد همان پیژامه ی مرلین را میکشید بر روی سرش و ...
- نواده ی ما چقدر هوا امروز خوب است بیا آن گوشه با شما چند کلام سخن داریم.

دقایقی بعد...

- عه پدرمان هم بلاخره آمد!
- این مشنگ مگر چند تا جان دارد که از بین آنهمه آتش باز هم زنده ماند؟ داماد هم داماد های قدیم یکی میزدیم پس کله شان ده تا کفن میپوساندن.
- جددد بزررگ! پسسررممم! شماها زنده اید؟ آه خیالم راحت شد.
- پس چه ؟ توی مشنگ زنده بمانی، ما با این ابهتمان بمیریم؟ پسرت هم به قدر کافی هورکراس ذخیره دارد نگران نباش.
- وااای چقدر شما خوب دلگرمی میدین. درسته الان خیالم راحت تر شد.
- ما کی به شما دلگرمی...

دیزی که در راه گوش هایش از ناله های تام دچار خونریزی شده بود با حالتی افسرده کنار سالازار ایستاد.
- جناب سالازار بیخیال شید این فعلا تو مود دراما بازیه حرف گوش نمیده. صد بار گفتیم آکی زنده است اصرار داره که مرده و الان از بالای ستاره ها داره برامون دست تکون میده.

سالازار و لرد لدمورت نگاهی به آسمانی که جهنمیان آن را به آتش کشیده بودند انداختند و با تردید نگاهشان را بین دیزی و تام رد و بدل کردند.

- این بار اما گمان کنیم حق با این داماد مشنگمان باشد.
- دیدین گفتم؟
- به جان مرلین نکشتنش! رداش به نیزه شون گیر کرد بردنش.

لرد سیاه از شدت عجیب بودن آن اتفاق نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
- پوف...ما نمیخندیم. هاهاهاها اهم تخلیه ی انرژی اربابانه ی مان بود‌‌.

سالازار هم همانطور که سعی داشت خنده اش را پنهان کند برای اذیت آن ها دوباره سوال کرد.
- اهم ...گفتید دقیقا چه شد؟

سیریوس که دید اوضاع بر وفق مراد نیست و باز بحثشان از مسیر اصلی دارد خارج میشود شروع کرد اعضا را گرد هم آوردن. گویا در نبود کاپیتانشان، حال بار تیم بر گردن او افتاده بود.

- بسیار خب به نظرم الان دیگه وقتشه جدی به موضوع رسیدگی کنیم. بیاید همگی بریم تو و نگاهی به دستگاه بندازیم.

دوریا در کنار مرلین اول وارد شدند سپس سایر اعضا پیامبران مرگ و بعد هم هاری گراس. به دور دستگاه که وسط خانه بود حلقه ای زدند و با صحنه ای باور نکردنی مواجه شدند.

- باید میدانستیم یک جای داستان این پیژامه ایراد دارد.

لرد که میدانست که اگر باز بگوید که سالازار خودش کمی پیش از هوش و ذکاوت مرلین تعریف کرده بود باز زیر حرفش میزند، چیزی نگفت.

- ولی بازم معجزه اس همون تیکه دقیقا نسوخته.
- واقعا...ولی آخه بین این همه چیز پیژامه آخه؟
- با پیژامه ی ما مشکلی داری؟

تام و سیگنس با حرف مرلین سرشان را پایین انداختند و سکوت کردند. گلوله آتش سقف را سوراخ کرده بود، تمام کناره های دستگاه را که پیژامه در بر نگرفته بود را سوزانده بود، اما همچنان پیژامه مرلین بدون خط و خش، سالم بود.

- میگم الان کاری نمیشه کرد؟
- پیژامه رو؟
- دستگاهو میگم!
- آها چرا سیگنس شاید بشه با جادو یکاریش کرد.
- منم یکم تکنیکای فنی ماگلی بلدم.
- دارن میگن با جادو میشه آخه کار فنی تو این وسط به چه کار میاد؟
- به خاطر اینکه دقت کار دست بیشتره، بر اساس تجربه میگم.
- تام مطمئنی میتونی؟
- پدر جان ما گمان کنیم تعمیر این حد از خرابی از دستان پر توان شما خارج باشه.  نه اینکه فکر کنیم یک وقت سیم ها را مثل وقتی که سیم تلفن را مستقیم به کابل برق قوی وصل کردید و ده نفر از برق گرفتگی خشک شدند میشود ها، نه! ما به قدرت شما ایمان داریم. فقط به خاطر مادرمان گفتیم هشدار بدیم بد نیست! اگر بلایی سر شما بیاید از نبودتان دق میکند.
- پسرم خیالت جمع. این دستگاهو عین روز اولش میکنم.

تام جلو رفت و پیژامه ی مرلین را از روی دستگاه برداشت و با احترام روی دوش سالازار انداخت. انگار که نشان افتخار به او اعطا میکند.
- باشد که عمرتان همچو این پیژامه دراز باشد. گفتم حیفه این پیژامه مقدسو رو زمین بذارم خدمت شما باشه.
- تو...؟ بی شرم و حیا. آوادا...
- نههه نه آوادا نه جد بزرگ. ما یتیم میشویم.
- خودمان سرپرستت میشیم.
- مادرمان بی شوهر میشود.
- خودمان شو...نه خب این یکی دیگر از توان ما خارج است بعد هم بفهمد ما این ماگل بدرد نخور را بدست مرگ سپاردیم، مارا به تحریم غذایی میبندد.
- ما نیز از همین میترسیم.
- ما آماده ایم تام، شروع کن.
- به نظرم محض احتیاط بهتره یکم بریم عقب.

همه با حرف سیگنس موافق بودند بنابراین چند قدم عقب رفتند.

- چرا انقدر همه تون فاصله گرفتید؟ خب یکی رو میخوام دستیارم باشه بهم ابزار بده. اصغر؟ اکبر؟

اصغر و اکبر درحالی که چت جی پی تی را زیر بغل زده بودند، پشت دوریا مخفی شدند. سیریوس هم که با پنجه هایش کاری نمیتوانست بکند با چهره ای پوکر که انگار میدانست دردسر در راه است اما کاری نمیتواند بکند، گوشه ای ایستاد تا ببیند باز چه شاهکاری رخ میدهد. سالازار و لرد سیاه هم حاضر بودند صاعقه بخورد وسط مغزشان اما زیر دست او کار نکنند. تام از زیر چشم نگاهی به لئوناردو داوینچی انداخت که در حال ترسیم تلألو نور از سقف سوراخ بارگاه ملکوتی بود. صندلی اش را کشید و پیش خودش و کنار دستگاه نشانید.
- تو همینجا بشین فقط هرچی که ازت خواستم بده.
- ما زین جهان تنها از فلسفه ی نقاشی آموختیم. بشر را ز ما از فنونش چیزی نیاموختیم.
- ها؟
- چیزی نیست نه که از عهد باستان اومده زیاد زبون مارو بلد نیست. ولی میفهمه چی میگی و داره میگه زیاد کار فنی بلد نیست.
- آها حله کار سختی نیست. اون انبردستی که اونجاست بده بهم.
- خدمت شما بفرمیو.
-آه خب سیماش خیلی سوخته اتصالی داره چند تا سیم میخوام.
- سیما؟ همان سیمای رخ مونالیزا که لحظاتی پیش با توپی نابود و ناسزای روح خشمگینش را به جان خریدیم را میگویی؟
- نه اون سیما، سیم های دستگاه رو میگم.
- سیم هایش با ما پدر.
- آه تا بخوام حرفمو به این بفهمونم آخرش موهامم سفید مثل دندونام. ممنونم پسرم.

و با تکان چوب دستی ای سیم ها درست شد.

- هووم حالا باید اتصال سیم هارو با دستگاه بر قرار کنم و یکم روغن کاری کنم تا راه بیوفته بشه عین روز اول.
- زین روغن ها به درون آن بریختی؟ روغن های ما زین بهره بیشتر بردی.
- آمم همون که تو میگی، همونو بده‌.

داوینچی به جای دادن چسب برق برای چسباندن سیم ها روغن نقاشی اش را بدست تام داد ولی به خاطر لرزان بودن دست های داوینچی، روغن لیز خورد و روی کل دستگاه خالی شد. کمی بعد جرقه های متوالی از سیم ها خارج شد و با صدای بوووم انفجاری، دود همه جارا فرا گرفت.


سفر به چندین سال قبل، جزیره ای در دور دست ها



- اوهوع اوهوع ...پوف..چه دودی.
- تااام؟ خوبییی؟
- ما صد بار گفتیم کار دست این مشنگ ندید!

دود و گرد و خاک به آرامی با وزش نسیمی کنار رفت. تام ریدل که هنوز دستش در دستگاه بود در حالتی که معلوم بود به شدت دچار برق گرفتگی شده سرش را بالا گرفت و به افق خیره شد.

- تام چرا بو کباب سوخته میدی؟
- معلوم نیست با اون جرقه و انفجار؟ انتظار داری بو گلاب بده؟
- ما سؤالمان اینجاست، چرا هنوز این بشر نفس میکشد؟
- الان نباید خوشحال باشین که زنده ست؟ دامادتونه ها!
- میگم دیزی به نظرت ما الان کجاییم؟
- نمیدونم. به نظرم آشنا نمیاد.
- سوال مهم تری نبود؟ د آخه واسه چه کوفتی ما اینجاییم؟ چجوورری؟ ما که الان تو بارگاه بودیم!

تا سخن از بارگاه شد، همه به دستگاه زوپس که اکنون شماره هایی روی آن به نمایش در آمده بود، نگاهی انداختند. گویا به طرز معجزه آسایی امکان سفر در زمان هم به منوی آن اضافه گشته بود. همه هاج و واج به یکدیگر نگاه میکردند. هضم همه این ماجراها برايشان مشکل بود.


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۲۰:۰۹



تصویر کوچک شده




S.O.S


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (تیم هاری گراس)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱:۰۳ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳
#60

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۵:۴۷
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور چهارم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی هشتم


سوژه: دزدان دریایی!
زمانبندی: از دوشنبه 21 آبان تا ساعت 23:59 یک‌شنبه 27 آبان ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: پیامبران مرگ (مهمان) - هاری گراس (میزبان)
جاروی تیم مهمان: پاک جاروی 11 - حذف کاپیتان آکی سوگیاما از تیم هاری گراس.
جاروی تیم میزبان: جاروی شهاب 180 - سوژه فرعی دو تیم حتما باید "ماشین زمان در بارگاه" باشد.
جایگاه هواداران: ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری (ادامه دار) و تاپیک‌های هواداری تیم‌ها.
جوایز پنهان: پست های طرفداری دو تیم باید کمتر از 5 پست و کمتر از 250 کلمه نباشند.





پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#59

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
مـاگـل
پیام: 174
آفلاین
به خاطر یه مشت افتخار


VS


چهار چوبدستی دار


پست پایانی


در یک چشم بر هم زدن همه در ورزشگاه بودند.هرکول که از تعجب دهانش باز مانده بود پرسید:
-اینجا آتن بود؟ هرکول دلتنگ یار و دیار شد.
- آنتن؟
- نه منظورش یونان باستانه.
-تری سوختم لگد آتشین دیگه غیر قابل تحمله!
- بس کنین بچه ها باید برای آخرین بار تکنیک ها رو مرور کنیم.
- باشه فقط... میگم فقط کجایی؟
- درست جلوت وایسادم.
- تقصیر منه تو نامرئی شدی؟
- نه ، تقصیر منه.
- بچه هاااا ...کسی هست کمکم کنه؟
- جیانا خودتو جمع کن . لاستیکی شدی پلاستیکی که نشدی!
- دارم سعی میکنم. خیلی سخته کنترلش کنم . مدام دراز میشن.
- میگلی میگلی.
- میگ میگ انگوری بسه!
- میگلی میگلی!
- این چی میگه؟
- چه نیکو گفتی...آه میگلی عزیز...
- تمومش کن شتر... حالا اینم واسه ما شاعر شده. هرکول بیا اینو ببر اون ور.
- نمی توانست... هرکول شرمنده ... مرلین گفت با زئوس قهر کرده قدرت هرکول که زئوس داده بود گرفت...هرکول الان فقط تونست سپر انداخت سپر برگشت.
- سپر کاپیتان آمریکا رو داری دیگه غمت چیه؟
- هرکول زور خودش رو خواست.

جیانا مثل کش ، کش می آمد و می توانست هر حرکتی بزند ولی مدام از کنترلش خارج می شد و دستش یا پایش را که دو کیلومتر آن طرف تر بود مثل طناب جمع می کرد تا به حال عادی برگردد. اسکور نامرئی شده بود گرچه حالا از شر لگد های تری در امان بود و می توانست جیب همه را خالی کند ولی خودش هم گاهی خودش را گم می کرد و تقریبا هیچ کس به حرفش گوش نمی داد.
تری آتشین شده بود و لگد های آتشین عصبی می زد. گابریل هم راحت روی جارو نشسته بود و کتاب تکنیک هایی که نمی دانستید را میخواند و با حفاظ حبابی شکلی جلوی لگد های تری را می گرفت. شتر حافظ شده بود و به صد ها زبان زنده و مرده دنیا صحبت میکرد. هرکول البته زورش را از دست داده بود ولی سپر کاپیتان آمریکا را گرفته بود و هنوز از یک آدم معمولی قوی تر بود.

بالاخره بازی شروع شد. مرلین شخصا گزارش را بر عهده گرفته بود حوری ها با شنیدن نامش آواز خواندند که مرلین آنها را با اشاره دست ساکت کرد.
- خب عزیزن بهشتی امروز در بارگاه ملکوتی پوپچی های هلگا هافلپاف...

هلگا سری تکان می دهد که باعث غش کردن چند طرفدار می شود و بازی کنان برای اولین بار متوجه حضور او و اسم ورزشگاه می شوند.

- بله داشتم می گفتم... بازی شروع میشه... جستجوگر ها بلند میشن و دنبال گوی زرین میگردن...به ریشم سوگند که تا به حال چنین بازیکن های پر انرژی ای ندیده بودم....بله توپ دست...دست...
مرلین رو به کادر فنی بهشت می کند.
-گفتین اسمش چی بود؟
- تیم یک مشت افتخار.
- مشت که افتخار نیست...منظورم اینه که اسم بازیکنه چیه؟
- قربان صداتون هنوز داره پخش میشه.
- ببخشید خانم ها و آقایان به ادامه بازی می پردازیم.
- مادر منم این طوریه هر وقت با قلم پر تند نویس برام می نویسه گاهی یادش میره ، حرف هاش با بابام هم برام میاد . از جوراب شستن گرفته تا گذاشتن بطری های خالی معجون تو انبار و دست...
- مثلا ما نشنیدیم...ادامه بازی سرخگون دست تریه....که آتشین پیش میره...

مامور فوق در حالی که از خجالت سرخ شده بود فرار کرد.
- حال سرخگون رو از چنگش در میارن که البته ایده خوبی نبود چون با کله بهش برخورد کرد...اوه ... و سرخگون تو هوا میچرخه و قل قل میخوره...تو زمین ورزش...یک و دو و سه و چهار و پنج و شش...هی... ببخشید حالا مدافع تیم چهار چوبدستی دار با چماق محکم بازدارنده رو به سر کسی که سرخگون رو داشت زد .. چه هیجانی... متاسفانه...چیز یعنی هرکول با سر ضربه می زنه که برعکسه و داخل گل حریف... خب برای کسایی که هم اکنون به ما پیوستن و دارن بازی رو نگاه میکنن بگم نتیجه بازی 0/123 به 5/349 به نفع تیم یک مشت افتخاره با این که واقعا اعضای تیم چهار چوبدستی دار گل کاشتن ولی خب
... اصلا حالا شاید تعجب کنید بگید چرا نتایج اینطوریه!...تعجب نکنید اینطور که رسانه غربی میگن وزیر سحر جادو که اسمشم یادم نیست با مسئول ورزشگاه هماهنگ کردند که با اعشاری کردن نتایج آه و فغان مردمم رو در بیارن...بنظر میرسه موفقم بودند چون بعضی تماشاگرا دارن پوستر های وزارت وزیر سحر جادو رو آتیش می زنن. خب درستش کردم...

مسئول ورزشگاه عصبانی به سمت مرلین می آید ولی مرلین با گفت و گو او را آرام می کند. همان زمان جیانا به سمت پایین شیرجه می رود انگار گوی را دیده باشد. ولی معلوم میشه که حقه بوده تا جستجوگر تیم مقابل رو فریب بده .

- خب بله ... مسابقه برگشته و حالا تیم چهار...عه...نه دوباره برگشت...تیم به خاطر یک مشت...یک مشت...آها افتخار...هنوزم درکش نمی کنم... جلو هستن .اینقدر سرعت زیاده سرگیجه می گیرم فرزندانم یکم آروم تر.

مسابقه سه ساعت طول کشیده بود و سه خطا اتفاق افتاده بود یک بار تری و میگ میگ هر دو توپ را شوت کردند و یک بار گوی زرین اشتباهی به هرکول برخورد کرد. همه سخت تلاش می کردند ولی خسته شده بودند. اسکور درخواست وقت استراحت داد ولی از آنجایی که نامرئی بود این کار کمی طول کشید.
- ای بابا حالا اصلا ببریم چطور برگردیم؟
- بچه ... ها...من یکم تحقیق کردم...
- جیانا تو چطور؟
- خب...من...اینو دارم...

زمان برگردان طلایی در گردن جیانا می درخشید.
- خب ... وای نفسم بالا نمیاد...من فکر می کنم غذایی که خوردیم باعث اینجا اومدنمون شده.
- غیب بسته چشم گفتی.
- نه نه نه یکم فکر کنید... ما هر روز تمرین می کردیم...و ...بلاتریکس و بقیه آسی شده بودن...
- میشه لطفا بری سر اصل مطلب من تا ابد وقت ندارم خب.
-معجون خورمون کردن و از اونجایی که تا وقتی نخوابیدیم اثر نکرده بود و با توجه به شرایط ... ماری جوانا بوده.
- چی ؟ نگفته بودی خواهر داری شنیده بودم تو بعضی کشور های آسیایی اول فامیلی رو میگن ولی...
- گابریلللللل... ماری جوانا یه نوع مخدره... روان گردان... ولی زیادش باعث مرگ یا دیوونه دائمی میشه.
- ببینم چطوری تو بهشت اصلا زمان برگردان کار میکنه؟
- تو دوست داری از اینجا بری؟
- عصبانی نشو...کارت عالی بود.
چند لحظه بعد مسابقه از سر گرفته شد . جیانا دیگر به قدرتش مسلط شده بود. به سرعت از کنار لیلی گذشت.نگاه غمگینی به او کرد او کلا بازی در مقابل دوستانش را دوست نداشت ولی حالا باید خود و بقیه اعضا را نجات می داد.
هلگا برای خودش یه نوشیدنی کره ای سفارش داده بود که سرفه کرد و نوشیدنی روی سر فرد پایینی ریخت.

- خیلی خب... میتونم...یعنی ... میتونیم...فقط... باید برنده بشیم...مرلین کمکمون کنه...اوناهاش گوی زرین باید یکم دستم رو بلند کنم...نه از دستش نمیدم.

فلش بک

- خب خانم ماری از من چی میخواین؟
- ما چند دقیقه دیگه قراره معجون خورمون کنن مرلین کبیر. میشه ازتون خواهش کنم کمکمون کنین؟
- البته فرزندم. فقط چطور از زمان برگردان اینجا استفاده کردی؟
- یه کمک کوچیک از مادر و پدرم.
- اوه بله اونا اینجان... تو باید یه گوی زرین رو لمس کنی .
-چی؟
- یه مسابقه کوچیک و اگه بردین میتونین برگردین. و متاسفم برای...
- ممنونم.

زمان حال

و بله تیم چهار چوبدستی بدار ...ببخشید خب دستخطش خوب نیست آقا من چطور اینو بخونم؟... اوه بله تیم چهار چوبدستی دار گوی زرین روزبه دست میارن و برنده این مسابقه هستن.
به محض این که مرلین این جمله را اعلام کرد اعضا خوشحال شدن. گابریل حباب می ترکوند و ترس با آتیش شکل هایی به آسمون می فرستاد . بعد از مدتی خودشون رو در حال محو شدن پیدا کردن.
- چی شد؟
- یعنی داریم بر می گردیم؟
- من نمی خواست رفت...
- میگلی میگلی....
- ما ز فلک می رویم عزم تماشا که را است؟
- شتر... من از شر تو یکی خلاص بشم کافیه برام.
همه به مرلین خیره شدند.
- باز هم میتونیم اینجا برگردیم؟
- البته فرزندم... راه روشنایی را دنبال کنید...بخت یارتان
- عمرا بتونیم برگردیم.
-جیانا پدر و مادرت خوشحالن و افتخار می کنن که همچین دختری دارن. ماهر چابک باهوش و سریعی دارن ... تری اسکورپیوس...شما هم میتونین پاک باشین... دوست دارم زود بینمتون ولی امیدوارم زندگی پر باری داشته باشین نه به خاطر یک مشت افتخار...
اعضای تیم یک مشت افتخار چشم غره رفتند ولی بعد که فهمیدند خودشان هم می روند خوشحال شدند.
- به امید دیدار فرزندانم.

در خانه ریدل ها

- شما سعی کردین ما رو بکشین. اون هم نه ارباب شما!
- حالا شلوغش نکن طوری که نشده.
- من مجبور شدم برم بهشت میفهمی برای من چقدر افت داره؟
-ما که گناهی نکردیم آخه.
- سقف اتاق منو دیدین؟
- اون کار من بود.
- ساکت شد هکتور، همش تقصیر توئه... اگه اون معجون کوفی ات درست کار می کرد کار با اینجا ها نمی کشید.
- چی؟
- بلاتریکس؟

اعضای تیم قابلمه به دست به بلاتریکس هکتور و چند نفر دیگر حمله می کردند و از آنجا که ماهیتابه بهترین سلاح است و حتی طلسم مرگ را به خود انجام دهنده بر می گرداند همه ی اعضا به آن مجهز بودند. پنجره ها خورد شده بودند و حتی لرد سیاه با زیر پیراهنی عروسکی اش در کناری گیر افتاده بود و شنل سیاهش را نمی توانست پیدا کند تا اوضاع را درست کند.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.