پیامبران مرگ در برابر هاری گراس
سوژه اصلی: دزدان دریایی
سوژه فرعی: ماشین زمان در بارگاه
پست اول
سال 897 میلادی، 16 سپتامبرمیخانهی "گاو سرخ" در اعماق یکی از فقیرترین محلههای لندن، درست در میان مه و بوی متعفن، محل تجمع خطرناکترین افراد جامعه قرار گرفته بود. ظاهر کثیف و قدیمی آن کاملاً با محیط اطرافش همخوانی داشت و با دیوارهایی که از دوده سیاه شده بود و پنجرههای شکسته و لک گرفته در کنار رود تیمز جا خوش کرده بود.
در آن شب، آن میخانه در شُرف تجربهی عجیبترین رویداد قرن بود. دو فرد با رداهای بلند و چهرههای ناپیدا چند متر بیرون از میخانه ایستاده بودند و در سکوت، رفت و آمد، فریاد و دعواهای افراد مست را نظاره میکردند. صاحب میخانه چندین ساعت بود که متوجه حضور آنها شده بود اما تجربهی معاشرت با عجیبترین آدمهای لندن به او آموخته بود که نباید سوالی بپرسد یا حتی کنجکاوی کند. بنابراین، بهجز نگاههای زیرچشمی به آنها، خودش را به مشتریان همیشه عصبانی میخانه مشغول کرده بود.
هر دوعقربهی ساعت لندن به 12 رسیدند و ساعت شروع به زنگ زدن کرد. یکی از دو فرد که قد کوتاهتری داشت، به سوی دیگری برگشت و با صدایی که مشخص بود صدای یک زن است گفت:
- چند ساعته اینجاییم... الان وقت قرارمونه... اگر پشیمون شدی هنوز هم میتونیم برگردیم...
بخار نفسهایش از کلاه ردایش بیرون خزید و در هوای سرد محو شد. فرد دوم جوابی نداد و همچنان به میخانه زل زده بود.
-گودریک؟
فرد دوم که مرد چهارشانه و قد بلندی بود، با این اسم تکانی خورد و به خودش آمد. با صدای گرفتهایی گفت:
- این تنها راهمونه روونا... دیگه نمیشه جلوی سالازار رو گرفت... از این جماعت خوشم نمیاد ولی گاهی فقط یه هیولا میتونه یه هیولای دیگه رو بکشه! بیا... وقتشه...
دو رداپوش به طرف میخانه به راه افتادند و صدای قدمهایشان در گودالهای پر از آب و گِل کف کوچه طنینانداز شد. به در میخانه رسیدند و مرد در چوبی را به داخل هل داد و با این کارش باعث به صدا درآمدن زنگولهی بالای در شد. به محض ورودشان، در موج گرمای شومینه و بوی مشروب و عرق و تعفن افراد غریبه فرو رفتند.
میخانه دیوارهای قدیمی سنگی داشت و پر از میزهای کثیف و چوبی بود اما چیزی که آنجا را به مکانی برای تجمع جانیان و خلافکاران تبدیل کرده بود، سقف میخانه بود. هزار چنگک بزرگ به سقف وصل شده بود و از بیشتر آنها اعضای مختلف بدن آویزان بود. چشم، دست، روده و گاهی سرهای خشکشده بر روی چنگکها آویزان بود و باعث میشدند بوی متعفن همیشه در میخانه به راه باشد. اینها سرانجام دعوا و شرط بندیهایی بود که در میخانه انجام میشد. برنده یک عضو بازنده را به میخانه هدیه میداد و آن عضو مثل جام قهرمانی به چنگک سقف آویخته میشد.
آن شب هم مثل همهی شبها میخانه شلوغ بود. پشت میزهای کثیف چوبی، دزدان و قاتلان نشسته و با نگاههای خصمانه به آن دو غریبه زل زده بودند. اما غریبهها بیاعتنا به نگاهها و زمزمهها به طرف آخرین میز میخانه رفتند که به پنجرۀ انتهای میخانه چسبیده بود. پنجره ایی که آب سیاه رود تیمز را نشان میداد که مانند ماری سیاه در زیر نور ماه بالا و پایین میرفت. مرد قد بلند در حین گذشتن از پیشخوان میخانه ردایش را از سرش برداشت و دو سکه روی سطح چسبناک و کثیف آن گذاشت و با نشان دادن انگشت اشاره و وسط، دو نوشیدنی سفارش داد. میانسالی بود با موهای قهوهای مجعد و چهرهای اشرافی که کاملاً با محیط محقر و ماتمزدهی میخانه در تضادی آشکار قرار داشت.
پس از نشستن پشت میز، زن هم کلاهش را برداشت و موهایش را مرتب کرد. رنگ از چهرهی زیبایش پریده بود و سیاهی مویش را چند برابر میکرد. چهرهاش در تابش لرزان نور شمعی که بر سر میز ذوب میشد خسته و درهم به نظر میرسید. با نگرانی به بیرون پنجره و آب تیرهای که در تلاطم بود خیره شد.
- میدونی اگر توافق کنیم، دیگه راه برگشتی نداریم...
گودریک دستش را به آرامی روی سطح کهنهی میز کشید و جواب داد:
- ما خیلی وقته راه برگشتی نداریم... سالازار همه چی رو خراب کرده...همهچی...
چند دقیقه به سکوت گذشت و ناگهان دستی دو نوشیدنی با لیوانهای کثیف روی میز گذاشت و بعد روی سومین صندلی میز و روبروی گودریک نشست. مردی بود قدکوتاه با سری تاس و لباسهایی که تنها خدمهی کشتی به تن میکردند. زخم عمیقی از گوشهی چشم چپش تا کنار چانهی پهنش کشیده شده بود و گردنبند سیاه عجیبی به شکل اختاپوس به گردن داشت.
مرد دو سکه را روی میز گذاشت و به آرامی آنها را به سمت گودریک هل داد. بعد از مکثی تعمدی با هدف تأثیرگذاری بیشتر، با صدای خشداری گفت:
- امشب رو مهمون من هستین... آقای گریفیندور...
ابروی گودریک اندکی درهم رفت و زیرچشمی به روونا نگاه کرد. آن بوی فاضلاب و ماهی که از مرد شنیده میشد، حتی در آن میخانۀ کثیف هم کاملاً واضح و آزاردهنده بود. آنقدر شدید بود که چهرهی روونا هم در هم شد. روونا چشم به آن مرد دوخته بود و متوجه نگاه گودریک نشد.
گودریک نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب اگه منو میشناسین، پس یعنی نیازی به معرفی نیست.
مرد نیشخندی زد و دندانهای کریه و زردش را نشان داد.
- البته که شما رو میشناسم جناب! مگه کسی هم هست که صاحبان مدرسهی جادویی رو نشناسه؟... فقط انتظار نداشتم شخصیتی مثل شما دنبال این باشه که منو ببینه!
- ما یه درخواست داریم...ما...
- درخواست؟ خدای من! باورم نمیشه! مگه جادوگر بزرگی مثل شما میتونه درخواستی از من داشته باشه؟
مرد به دنبال حرفش قهقههی بلندی زد و دوباره با همان لبخند چندشآور به آنها خیره شد.
این بار روونا با جدیت گفت:
- ما هنوز اسم شما رو نمیدونیم آقا! ما میخواستیم با کاپیتان کشتی اُختاپوس صحبت کنیم! شما خود کاپیتان هستید؟
لبخند مرد عمیقتر شد و ادامه داد:
- منو ببخشید بانوی من! چون تمام عمرم با موشها وماهیهای مرده سروکار داشتم، آداب معاشرت رو فراموش کردم! من کاپیتان اسمیت هستم بانو ریونکلاو! و بله... کاپیتان اُختاپوس منم!
صدای شکستن شیشه و بعد دعوای دو نفر در میخانه پیچید و مکالمهی آن سه نفر را قطع کرد. دو مرد عصبانی با صدای بلند بهم فحش میدادند و از صدای قدمها و تهدیدهای صاحب میخانه معلوم بود که بقیهی افراد سعی دارند آنها را از هم جدا کنند.
کاپیتان اسمیت روی میز خم شد و جلوتر آمد.
- عذرخواهی میکنم که این محیط مناسب جادوگران اشرافزادهایی مثل شما نیست... بهرحال جادوگران بیچارهایی مثل من جای دیگهایی رو ندارن... خب درخواستتون چیه؟
شکل تلفظ کلماتش شعلهی شمع را لرزاند و سایههای رو میز را به لرزش وا داشت. گودیک سعی کرد تمام طعنههای مرد را نادیده بگیرد. بهرحال او در تمام عمرش از دزدان دریایی که کاپیتان اسمیت نمایندهی آنها بود متنفر بود و مسلماً اسمیت هم این موضوع را میدانست و برای همین هم به او طعنه میزد. گودریک حتی چند باری با آنها وارد دوئل شده بود و چندین دزد دریایی را هم کشته بود. آنها منبع دزدی و فساد بر سطح دریا بودند و از جادویشان با تاریکترین روشها برای رسیدن به اهدافشان استفاده میکردند. اگر فقط سالازار راه دیگری برایشان باقی گذاشته بود، هرگز حاضر نبود با یکی از آنها سر یک میز بنشیند.
میدانست روونا هم شدیداً دارد خودش را کنترل میکند. چهرهی برافروخته و اخمهای درهمش به خوبی عصبانیتش را نشان میداد. دعوا در میخانه شدت بیشتری گرفته بود و چندین صدای شکستن دیگر هم به گوش رسید.
گودریک برای آنکه صدایش در میان فریادها شنیده شود، با صدای بلندتری ادامه داد:
- ما میخواییم یکی رو برامون ...ام... از سر راه برداری...
- ببخشید آقای گریفیندور! من سواد کافی رو ندارم! میشه سادهتر بگین؟
- ما میخواییم ترتیب یه جادوگر رو بدی...
- بازم نمیفهمم! کدوم جادوگر؟ چیکار کنم؟
گودریک دندانهایش را محکم روی هم فشار داد. چهرهی خندان کاپیتان اسمیت در پشت شعلهی شمع به او خیره شده بود و شعله در چشمهایش میدرخشید. چهرهاش مانند گربهی بازیگوشی بود که با گلولهی کاموایش بازی میکند. تمام سوالهای نیشدارش برای اذیت کردن گودریک بود.
- اقای اسمیت! کاملاً مطمئنم شما منظور منو فهمیدید!
صداهای داخل میخانه بلندتر و فریادها شدیدتر میشدند. صدای شکستن چوبی آمد و روونا به پشت سرش نگاه کرد. کسی صندلیاش را بر سر دیگری کوبیده بود.
اسمیت سرش را کج کرد و با حالت گیجی تصنعی پرسید:
- یعنی چه کسیه که خودتون نمیتونید به اصطلاح ترتیبشو بدید؟ اسم فرد رو بگید و کاری که دقیقا ازم میخوایید! آخه جادوگر مدرسهنرفتهایی مثل من....
گودریک که دیگر حوصلهی حرفهای دوپهلوی کاپیتان را نداشت، با صدای بلندی گفت:
- ما میخواییم سالازار اسلیترین رو برامون بکشی! بیا گفتمش! راضی شدی؟
لبخند از صورت کاپیتان محو و چهرهاش تیره شد. سر و صداهای درون میخانه نشان میداد که کنترل دعوا ناموفق بوده و جدال گسترده شده است. ناگهان کاپیتان از صندلیاش برخاست و چوبدستیاش را بیرون کشید. نور سبزی از چوبدستی بیرون آمد و صدای گرومپی شنیده شد. بعد سکوت همه جا را فرا گرفت. گودریک و روونا هیچکدام برنگشتند و تنها به صندلی خالی کاپیتان خیره شدند. معلوم بود که کاپیتان درست جلوی چشم آنها یک نفر را کشته بود.
کاپیتان با صدای بلند خطاب به افراد داخل میخانه گفت:
- وقتی دارم اینجا حرف میزنم، دوست دارم دورم ساکت باشه! حالا همه هِری بیرون! تا بقیهتون رو هم نفرستادم سینهی قبرستون پیش این یارو!
صدای پچپچ مردان و قدمهای متعدد به گوش رسید و چند لحظه بعد تنها صدای داخل میخانه، صدای جارو کشیدن خردهشیشهها و چوبهای شکستهشده بود. صاحب میخانه به جسد نزدیک شد و از اسمیت پرسید:
- کدوم عضو رو هدیه میدید؟
- حنجرهاش! اینجوری ملت یاد میگیرن نباید موقع قرارهای من داد بکشن!
صاحب میخانه با آرامش مشغول بریدن گلو و بیرون آوردن حنجرهی جسد شد و روونا و گودریک سعی کردند به صدای بریده شدن گوشت و رگها بیتوجه باشند. مرد بهرحال مرده بود و آنها با پای خودشان به جبههی دشمن آمده بودند. وقت قهرمانبازی نبود.
کاپیتان اسمیت به صندلیاش بازگشت و این بار با لحن جدیتری گفت:
- از اول باید میگفتین که چنین درخواست طلایی دارین...
روونا با همان اخمهای درهم گفت:
- ما میدونیم شما برای درخواستهایی که ازتون میشه قرداد میبندین! ما حاضریم که پول...
کاپیتان اسمیت حرفش را قطع کرد و با صدای عجیبی گفت:
-من برای کشتن اسلیترین پولی نمیگیرم! کسایی مثل اون به آدمهایی مثل من، به چشم خوک طویله نگاه میکنن! میدونم به علتهایی مثل نداشتن خون اصیل چندین نفر از دزدهای دریایی رو کشته... به چه جرأتی به ما میگه که اصیل نیستیم...
صدایش عصبانی بود و چهرهاش ترسناک به نظر میرسید. روونا به سمت گودریک برگشت و آن دو نگاه معناداری با هم رد و بدل کردند. هر دو شنیده بودند که دزدان دریایی با سالازار مشکل دارند و به همین دلیل هم به آنجا آمده بودند.
کاپیتان اسمیت چند لحظه ساکت بود و بعد به سمت گودریک برگشت و گفت:
- فقط یه چیزی رو نمیفهمم... چرا باید دو جادوگر قوی مثل شماها برای اینکار دنبال من بیان؟
گودریک مکثی کرد و بعد به پنجره نگاه کرد. ماه بیشتر از قبل میدرخشید و آب رود تیمز بالا آمده بود و موج در موج میزد.
- مدرسان مدرسه نباید قاتل باشن... ما نمیتونیم چنین کار کثیفی کنیم...
اسمیت برای دومین بار قهقه زد.
- فکر میکنین اگر من بکشمش دیگه قاتلش نیستین؟ دستور قتل کسی رو دادن چه فرقی با کشتنش داره؟... آه خدایا...برای همینه که از جادوگرهای دورویی مثل شماها بدم میاد! تو چشم بقیه خودتون رو فرشته نشون میدین و پشت پرده همهجور کثافتکاری دارین! اون وقت از کسایی مثل من بدتون میاد! ولی آخرش هم کارتون پیش ما گیره!... ولی نگران نباشید آقای گریفندور! امشب شب شانستونه! از سالازار بیشتر از شما بدم میاد! پس…
- دلیل ما اینه که...
- من اصلاً نیازی به دلیلتون ندارم آقای گریفندور! علتهای شما برام بیمعنیه! فقط... واضحه که بعد از مرگ اسلیترین نباید دنبالهی ماجرا رو بگیرین! بهرحال ما الان یک تیمیم! باید کجا برم سراغش؟!
این حرف لرزه به اندام گودریک انداخت. هرگز فکر نمیکرد با یک جادوگر راه تاریکی در یک جبهه قرار بگیرد ولی فعلاً چارهایی نبود. بعد از انجام کار، لندن را از وجود ننگشان پاک میکرد. فعلاً باید تحمل میکرد.
- تا آخر هفته توی مدرسه میمونه... کل روز رو توی دخمههاست اما شبها توی اتاق مخصوصش در بالای برج شرقی قلعه وقت میگذرونه...معمولاً هم تنهاست...
کاپیتان سرش را تکان داد و بعد از سر میز بلند شد و به سمت در میخانه رفت.
روونا و گودریک با تعجب به هم نگاه کردند و از سر میز بلند شدند.
روونا با صدای بلند پرسید:
- الان قبول کردین؟ انجامش میدین؟
کاپیتان اسمیت نزدیک در ایستاد و بدون آنکه برگردد گفت:
- اگر قرار نیست بقیهی مدرسان مدرسه به کمکش بیان... کار راحتی میشه... و بله بانوی من! انجامش میدم!
بعد در را باز کرد و از میخانه خارج شد.
گودیک درحالیکه به مردی که کاپیتان اسمیت کشته بود نگاه میکرد گفت:
- امیدوارم اشتباه نکرده باشیم...
سه شب بعد، قلعهی هاگوارتز، برج شرقیشبی ابری بود و نور ماه گاه به گاه از میان ابرهای تیره بیرون میزد. ساعت نزدیک به سهی نیمه شب را نشان میداد و جز سالازار تمام قلعه در خواب بود. اتاقش در بالای برج شرقی با چندین شمع رقصان روشن شده بود و خودش پشت میز پر از کاغذ و کتابش نشسته بود و سخت مشغول خواندن یک تکه کاغذ قدیمی بود. اثاثیهی اتاق تمام به رنگ سبز بود و تابلوی بزرگی که عکس یک مار سیاه را نشان میداد به دیوار آویخته شده بود. مار داخل تصویر به آرامی به دور خودش میچرخید و زبانش را مداوم بیرون میآورد و فسفس میکرد. آتش درون شومینه به زیبایی میسوخت و در کنار شمعهای رقصان به اتاق نور و گرما میبخشید.
سالازار مثل چند شب قبلی مشغول مطالعه بود. باید راهی پیدا میکرد که تالار اسراری که در قلعه ساخته بود باعث حذف دانشآموزان غیراصیل شود. با مطالعهی صدها متن قدیمی به ایدههایی رسیده بود و موفقیت به نظرش نزدیک بود. دیگر صحبت و دعوا با سه مدرس دیگر فایده نداشت. خودش باید دست به کار میشد. بهرحال کشتن چند نوجوان غیر اصیل ابداً او را نمیترساند.
سخت مشغول خواندن یک متن بسیار قدیمی به زبان لاتین بود که احساس کرد سایهایی از جلویش رد شد. در یک لحظه تمام حواسش فعال شد و بدون آنکه سرش را از روی برگه بردارد، دستش را به سمت جیب ردایش برد که چوبدستیاش را دربیاورد.
- اگر جای تو بودم این کارو نمیکردم...
نوک چوبدستی را روی کتف سمت چپش حس کرد و بوی نمک دریا و ماهی گندیده بینیاش را پُر کرد.
پوزخندی زد و گفت:
-اسمیت! میدونی بوی گندت منحصر به فرده؟ هیچ حیوونی به بدبویی تو نیست!
اسمیت که پشت سر سالازار ایستاده بود، خم شد و کنار گوش سالازار گفت:
- هر کاپیتانی باید امضای خودشو داشته باشه، نه؟
بعد دوباره صاف ایستاد و با صدای بلندتری گفت:
- بلند شو پیرمرد! میخوام وقتی میکشمت تو چشمام نگاه کنی!
سالازار سرش را بلند کرد و از روی صندلی بلند شد. اکنون میتوانست هفت مرد دیگر را ببیند که دور اتاق ایستاده بود. با پیراهنهای کهنه و کلاههای قدیمی و چشمبندهای مشکی، کاملاً معلوم بود که دزد دریایی هستند. سالازار پوزخند زد و با خودش فکر کرد که چقدر کلیشهایی لباس پوشیدهاند و چقدر احمقند. بهرحال اسمیت که به نظر سالازار مغزش فرق زیادی با مغز بز نداشت، باهوشترین آنها بود. از بقیه هیچ انتظاری نداشت.
- الان گله رو با خودت راه انداختی و اومدی سراغ من؟ نکنه میخوای منم بکشی؟
اسمیت چوبدستی سالازار را از جیبش بیرون کشید و با تمسخر گفت:
- بدون این تیکه چوب هیچی نیستی! هیچ غلطی نمیتونی بکنی!... هی جیمی! بیا این احمقو ببر وسط اتاق و کاری کن زانو بزنه!
یکی از مردان قویهیکلی که گوشهی اتاق بود بلافاصله جلو آمد؛ اما هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بود که ناگهان نیزهی بلندی از میان یکی از سنگهای کف اتاق بالا آمد، مستقیم وارد شکمش شد و بعد از جمجمهاش بیرون آمد و او را همچون خوکی به سیخ کشید. خون مانند رودی خروشان از جسد جیمی بیرون زد و کف و دیوارههای اتاق را رنگی کرد. کمی طول کشید تا جان بدهد. ابتدا تقلا کرد و سعی کرد دستش را به چشم راستش که نیزه از آن رد شده بود برساند. حتی چند بار نالید و بعد چشم سالمش در حدقه چرخید و رو به سقف ثابت ماند. اتاق اولین قربانیاش را گرفته بود.
سالازار به قیافهی بُهتزدهی دزدان دریایی با صدای بلند خندید و دستهایش را به طرفین باز کرد:
- خواهش میکنم! قابل شما رو نداشت!... اوه... فکر نمیکردین قراره به این سختی باشه، نه؟ این اتاق پر از تله است احمقا!
اسمیت که انگار مرگ یکی از افرادش هیچ تأثیری بر او نگذاشته بود، با همان لحن قبلی گفت:
- بیخیال پیرمرد! این لوسبازیا رو بذار برای دانش آموزات! فکر کردی الان از ترس خودمو خیس میکنم؟ فکر کردی اصلاً برام مهمه؟... اون که احمقه تویی! برو وسط اتاق!
بعد با نوک چوبدستیاش به پشت سالازار ضربه زد.
سالازار چند قدم جلو رفت و به میانهی اتاق رسید، بعد برگشت و نگاه تحقیرآمیزی به اسمیت انداخت.
- آخ... یادم رفته بود که اینقدر کوچولویی!
اسمیت با چهرهای بیتفاوت گفت:
- هر زری میخوای بزن! چیزی تا پایان عمرت نمونده! زانو بزن!
سالازار با کمی عصبانیت خم شد که هم قد اسمیت شود.
- یک جادوگر هرگز جلوی زالویی مثل تو زانو نمیزنه!
اسمیت بیتوجه به توهین سالازار، لبخند عریضی زد. انگار منتظر این لحظه بود.
-عصبانی شدی؟ حالا مونده عصبانی بشی.... میدونی چرا تو قعلهی مثلاً مخفیتون اومدم سراغت؟ برات سوال نشده که نگهبانهای قلعه چطور راهمون دادن؟...بذار سوال اصلی رو بپرسم... میدونی کی دستور قتلت رو داده؟
نورهای رقصان بالای سر سالازار میچرخیدند و چهرهاش را نورپردازی میکردند. صورتش بیحالت و ناخوانا شده بود و تنها بیاحساس به چهرهی اسمیت خیره نگاه میکرد.
چند لحظه در سکوت گذشت و بعد اسمیت با ذوقی که نمیتوانست آن را مخفی کند، یک قدم جلو آمد و گفت:
- یاران قدیمیت! همون کسایی که باهاشون مدرسهی خفنت رو ساختی! باورت میشه؟ دنیای بیوفاییه سالازار، نه؟
اسمیت انتظار داشت سالازار داد بزند و دعوا راه بیاندازد ولی او چند لحظه با همان چهرهی ناخوانا به اسمیت خیره شد.
بعد به او پشت کرد و به شعلههای شومینه خیره شد. دستهایش را پشتش گره کرد و با صدای آرامی گفت:
- تا امشب هنوز یک قسمت کوچکی از من به خاطر دوستیمون دوست داشت باهاشون به تفاهم برسم... به حرفشون گوش کنم... ولی خب باید ازت تشکر کنم اسمیت... تو باعث شدی دیگه دوستی نداشته باشم که بخوام به خاطرش از اهدافم بگذرم....
- چی میگی؟ گفتم بشین که...
- تو اگر جرأت کشتن من رو داشتی تا الان این کارو کرده بودی... اونها هم مثل تو احمقند که برای کشتن من سراغ آشغالی مثل تو اومدن...
یکی از افراد اسمیت جلو آمد.
- هی پیری دیگه داری خیلی حرف میزنی!
سالازار دستش را بلند کرد و مرد در هوا به پرواز درآمد و به شدت به کتابخانهی بزرگ گوشهی اتاق خورد و کتابخانه بعد از لرزشی، مستقیم روی سرش فرود آمد. صدای خُرد شدن جمجمهاش جای شکی باقی نگذاشت که در جا مُرده است.
سالازار بلافاصله برگشت. چهرهاش تیره شده بود و چشمهایش از خشم میدرخشید. چوبدستی اسمیت در دستش لرزید و دستش را کمی پایین آورد.
سالازار با صدای بمی گفت:
-میدونی چرا میگم یه جادوگر باید اصیل باشه؟ چون یه جادوگر اصیل برای زجر دادن احمقهایی مثل تو نیازی به چوبدستی نداره!
بعد در میان تعجب اسمیت و افرادش دستشهایش را به سمت بالا گرفت وچشمهایش را بست. با صدایی بسیار بلند شروع به حرف زدن به زبان لاتین کرد. صحبتهایش ریتم خاصی داشت و کلمات به حدی باستانی و قدیمی بودند که هیچ کدام از افراد داخل اتاق چیزی از حرفهایش نمیفهمیدند.
اسمیت که تاکنون چنین چیزی ندیده بود، با صدای بلند فریاد زد:
- داری چیکار میکنی؟ لعنتی! همون اول باید میکشتمت!
بعد چوبدستیاش را بالا برد که ورد را بخواند، اما دستش شدیداً شروع به لرزش کرد و چوبدستی از دستش افتاد. شکمش بهشدت درد گرفت، به حدی که باعث شد خم شود. گویی مار بزرگی ناگهان در بدنش متولد شده بود و داشت به جای خون در رگهایش میچرخید. درد به سر و صورتش هم رسید و جیغ اسمیت را درآورد. انگار صورتش داشت رشد میکرد و کش میآمد. دست و پایش میلرزید و مرطوب شده بود. بوی دریا و تعفن را احساس میکرد. بویی که سالها بود بهآن عادت کرده بود و یادش رفته بود که وجود دارد را حالا بیش از هر زمانی حس میکرد. چشمهایش تار شد و به زانو درآمد. درد میچرخید و شدت میگرفت. اسمیت بلندتر از قبل، در میان حرفهای بی معنی سالازار فریاد میکشید. صدای چکیدن قطرههای آب را میشنید و صورتش کش میآمد و حرکت میکرد. آرزو کرد که کاش در همان لحظه بمیرد، اما نیرویی تاریک اجازه نمیداد قلب و مغزش از کار بیفتد.
ناگهان همهچیز متوقف شد. سالازار از ورد خواندن دست کشید و درد بلافاصله تمام شد. حالا میتوانست حرکت چیزی را روی سمت راست بدنش حس کند. چیزی مرطوب چرخ میخورد و روی صورت و بدنش حرکت میکرد. با وحشت چشمهایش را باز کرد و به دست راستش نگاه کرد. اما دستش آنجا نبود. به جای دست، یک پای مرطوب اختاپوس ظاهر شده بود. با وحشتی چندین برابر بیشتر از زمانی که درد میکشید، به سمت راست صورتش چنگ انداخت. چندین شاخک کوتاه از چند جای صورتش در آمده بود و مدام روی صورتش میچرخیدند. حتی چشم راستش هم فرق کرده بود و تار میدید. شاخکهای اختاپوسمانند در تمام نیمهی راست صورت و گردن و دست راستش پخش شده بودند و مانند هزاران کرم بیسر میچرخیدند و روی پوست مرطوبش میخزیدند. از وحشت بی صدا دهانش را باز کرد، اما فریادی بیرون نیامد. به بقیه افرادش نگاه کرد. نتیجه ناگوار بود.
همهی آنها در بخشی از وجودشان به موجودات آبزی تبدیل شده بودند. یکی از آنها به جای موهایش پولک درآورده بود و دست چپش به بالهی کوچکی تبدیل شده بود. فرد دیگری به جای پاهایش پاهای خرچنگ درآورده بود و چون نمیتوانست تنهاش را روی پاهای جدیدش نگه دارد، به کناری روی زمین افتاده بود و پاهایش مانند سوسک مردهایی در هوا تکان میخورد. بقیهی افراد هم به همین وضع مبتلا بودند. اسمیت چشمهای پر از ترسش را روی افرداش گرداند و روی نزدیکترین فرد متوقف شد. سرش از بدنش جدا و اعضای بدنش کامل متلاشی شده بودند. روده و معدهاش با دریایی از خون روی کف اتاق ریخته بود. کمی جلوتر جمجهاش که از وسط نصف شده بود نزدیک پایههای میز سالازار افتاده بود.
اسمیت با دیدن دندانها و زبان نصف شده و مغز خیسش، برای اولین بار بعد از سالها حالش بهم خورد و رویش را برگرداند.
سالازار که تا آن لحظه ساکت بود گفت:
- خب....به نظر میرسه همه تحمل طلسمهای باستانی رو ندارن...ولی بدم نشد... الان که نگاه میکنم میبینم از رنگ خونم بدم نمیاد! برای دکور اتاقم خوبه!
سپس خم شد و چوبدستی اسمیت را برداشت.
- خب وقتشه گورتون رو از خلوتگاه من گم کنید!
بعد خودش و بقیه را غیب کرد.
لحظهای بعد سالازار خودش و مردان نیمههیولا را در لبهی دریا ظاهر کرده بود.
- خب باید بگم این طلسم برگشت نداره... پس فکر درمانو از سرتون بیرون کنید! و چون الان نیمهماهی و نیمهجونورین دیگه نمیتونین جادو کنین! این سزای اینه که فکر کردین در حدی هستین که بیایین سراغ من... حالا گم شین تو دریا ماهیهای کثیف! اونقدر اونجا بمونین تا با زجری که لایقشین بمیرین!
بعد در حالی که قهقهه میزد غیب شد.
اسمیت و افرادش در میان موجهای ساحل در سکوت نشستند. بعد از گذشت لحظاتی طولانی اسمیت از جایش بلند شد و گفت:
- من...انت...انتقام میگیرم!
ابرها درهم تنیدند و تیره تر شدند. رعد و برق زد. طوفان نزدیک بود.
سه سال بعد، 19 سپتامبرفردریک در کل آدم ترسویی بود. به خاطر جثهی کوچکش مدام مورد تمسخر و قلدری همسالانش قرار میگرفت و برای همین هم در بزرگسالی نتوانسته بود در کارهای جمعی فعالیت کند، چون حتی از صحبت کردن با دیگران وحشت داشت. به همین دلیل هم بودنش در آن شب در آن قایق کوچک خیلی عجیب بود. او در جلوی قایق نشسته بود و سعی میکرد به مسافران عجیبش توجه نکند و فقط روی پارو زدن تمرکز کند. در واقع او از دو سال پیش قایقران مخصوص دانا شده بود. دانا جادوگر عجیب آفریقایی بود که در یک جزیرهی کوچک ساکن شده بود و از فردریک خواسته بود در ازای دستمزد خوب، مراجعینی که از سراسر دنیا به دنبالش میآمدند را به جزیره بیاورد. در کل کارش بیدردسر بود و پول خوبی داشت. مراجعین معمول دانا بیوههای پولداری بودند که میخواستند با همسر مردهشان صحبت کنند و یا سیاستمداران پیری بودند که میخواستند از شر رقبایشان خلاص شوند. همه چیز خوب بود. البته تا آن شب همهچیز خوب بود.
آن شب یک مرد شنلپوش به دنبال فردریک آمده بود و با صدای زمختش از او خواسته بود که به ازای سه برابر دستمزدش او را پیش دانا ببرد. فردریک ابتدا خوشحال شده بود اما این خوشحالی به محض نشستن در قایق و شروع سفرشان از وجودش پر کشیده بود.
مرد دو همراه شنلپوش دیگر داشت و هر سه به شدت بوی تعفن و ماهی مرده میدادند و فردریک میتوانست قسم بخورد که چیزی یا چیزهایی در آب به دنبال قایق شنا میکنند. استرس عجیبی وجودش را فرا گرفته بود و دوست داشت سریعتر به خانه برگردد. پارو بالاخره به سنگ خورد و فردریک را از افکارش درآورد.
رسیده بودند.
- فقط یه کلبه تو جزیره است و اونجا میتونین دانا رو پیدا کنین... من اینجا منتظرم تا برگردین!
سه مسافر پیاده شدند. بعد همان مرد به سمت فردریک برگشت و گفت:
- راستش فکر کنم باید تنها برگردیم....چون من دیگه نمیتونم کنترلشون کنم... زیادی گرسنه موندن...امیدوارم درک کنی...
فردریک با گیجی به مرد خیره شد. معنی حرفهایش را نمیفهمید. میخواست سوال کند که ناگهان چنگال بزرگی از گردنش رد شد و رگهایش را شکافت.میخواست فریاد بزند اما دهانش پر از خون شده بود. آخرین چیزی که فردریک قبل از مرگش دید مردی نصف انسان و نصف خرچنگ بود که لبهی قایق را گرفت و بالا آمد. فقط یک لحظه به فردریک نگاه کرد و بعد چنگالش را دور گردنش محکم کرد و کلهاش را کند. جسد بیسر فردریک میان قایق افتاد و بعد بقیهی نیم هیولاهایی که داخل آب بودند، بالا آمدند و به جنازه حمله کردند.
اسمیت که شاهد این صحنه بود، کلاه شنلش را بالا زد و گفت:
- همینجا مشغول شام باشین تا برگردم.
بعد با دو همراهش به سمت کلبه رفت. وقتی به در کلبه رسید، میخواست در بزند که زن سیاهپوستی در را باز کرد. پوست لکهداری داشت و موهای پریشان و مجعدش تا کمرش میرسید. لباسهای یکپارچه سیاهی به تن داشت و چشمان عجیب زردش مانند دو کهربا میدرخشیدند.
- بیا تو اسمیت! تازه چایی گذاشتم...میدونم بابونه دوست داری...یعنی وقتی آدم بودی دوست داشتی...
بعد بدون اینکه منتظر پاسخ باشد، داخل رفت و در را باز گذاشت. اسمیت و همراهانش که حسابی تعجب کرده بودند، وارد کلبه شدند. کلبه بافتی قدیمی داشت و پر از گیاهان خشکشده و شیشههایی بود که با چیزهای مختلف پر شده بودند. تنها منبع روشنایی آنجا نور شومینه بود و هیچ شمع یا چراغی نداشت. جلوی شومینه دو مبل راحتی روبروی هم گذاشته شده بود و میان آنها یک میز پذیرایی بود که رویش قوری چایی بود که از دهانهاش بخار بلند میشد. روی یکی از مبلها دانا نشسته و منتظر اسمیت بود. اسمیت نگاهی به اطراف انداخت و روی مبل نشست.
- ما برای...
دانا که شروع به ریختن چایی کرده بود، به اسمیت اجازهی صحبت نداد.
- من میدونم برای چی اینجایی. بذار بهت بگم که منم مثل همهی ساحرهها و جادوگرهایی که پیششون رفتی بهت میگم که طلسم اسلیترین برگشت نداره. هیچ هیولایی دوباره آدم نمیشه… ولی قبل از اینکه مثل همهی اون جادوگرا منم بکشی، باید بهت بگم شاید نتونم زندگی قبلی رو بهت برگردونم ولی میتونم یه چیز خوب بهت بدم.
اسمیت که هم عصبانی بود و هم تعجب کرده بود، شاخکهای در حال حرکتش را آرام کرد و پرسید:
- چی میخوای بهم بدی؟
-مگه تو نمیخوای انتقام بگیری؟
- خودم میدونم نمیشه از اسلیترین انتقام گرفت! همین نیمهانسان بودنم کافیه! منو احمق فرض نکن!
دانا چای را به دست سالم اسمیت داد و لبخند زد.
- هیچ قدرتی پایدار نیست کاپیتان!... همیشه جایی هست که قدرت افراد غروب میکنه! فقط مشکل اینه که این زمان برای سالازار اسلیترین خیلی دوره...عمرت بهش قد نمیده!
اسمیت چای را به زمین کوبید و داد زد:
- داری مسخرهام میکنی عجوزه؟
دانا با آرامش عجیبی گفت:
- هرگز کاپیتان! شاید زمان افول سالازار دور باشه ولی من میتونم با ماشین زمان بفرستمت اونجا! در ازای فروش روحت به شیطان میتونی به زمانی که میخوای بری!
- فروش... روحم؟
- آره دیگه... نگو که برات مهمه! فکر نکنم آدم با شرافتی بوده باشی که روحت برات ارزش داشته باشه! حداقل ازش استفاده کن و انتقامتو بگیر!
اسمیت به فکر فرو رفت و به همراهانش نگاهی انداخت. شاخکهایش مدام در حرکت بودند و دست اختاپوسیاش روی دستهی صندلی گره خورده بود.
- باید چیکار کنم؟
دانا بلند شد و به سمت پنجره رفت. به انباری روبروی قلعه اشاره کرد و گفت:
- فقط کافیه یه تیکه از موهای من دستت باشه و بعد با افرادت بری داخل انبار! یادت باشه روحت به محض ورود به انبار مال شیطان میشه و قراره بری به بارگاه ملکوتی! وسط یه بازی... وقتی زمان بازی تموم بشه، زمان تو هم تموم میشه!
اسمیت هم بلند شد و نگاهی به انبار انداخت.
- نگفته بودی قراره بمیریم!
- مگه حالی که الان داری اسمش زندگیه؟ گفتم که حداقل انتقامتو میگیری!
اسمیت جلو آمد و انگشتش را تهدیدوار به سمت دانا گرفت.
- اگر دروغ گفته باشی...
دانا باز هم لبخند زد و گفت:
- مطمئنا نمیخوام به سرنوشت فردریک بیچاره دچار شم... نگران نباش...
چندین دقیقه بعد اسمیت و افرادش وارد انبار شدند و به محض ورود آخرین نفر، انبار غیب شد. دانا خندید و به سمت صندلیاش برگشت. در حینی که راه میرفت دچار تغییر شد. قدش بلند شد و موهایش کوتاه و مرتب شدند. کت و شلوار زیبایی روی تنش ظاهر شد و صورت مردی خوشقیافه را گرفت. در نهایت با چهرهی جدید روی صندلی نشست. گیلاس شرابی در هوا ظاهر کرد و جرعه ایی نوشید.
-دزدای احمق… قیافه سالازار وقتی اونجا ظاهر میشن باید دیدنی باشه… روحهای بیخودشون که به درد من نمیخوره…
بعد قهقههایی زد. خندهای عمیق و ترسناک که مخصوص شیطان بود.