wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: یکشنبه 18 آذر 1403 23:26
تاریخ عضویت: 1403/05/28
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: شنبه 13 بهمن 1403 11:50
از: کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
پست‌ها: 124
آفلاین

تصویر تغییر اندازه داده شده

برتوانا
vs
اوزما کاپا

~ یگانگی ~

یکی برای همه!

تصویر تغییر اندازه داده شده





روز خیلی خیلی خیلی خوب و آفتابی‌ای بود. یعنی از اون روزا که اولش از صبح بیدار می‌شی و آفتاب دل‌انگیز می‌تابه توی صورتت و صدای جیک جیک پرندگان و چه‌چه بلبلا و نهایتا قوقولی قوقوی خروسا به‌جای صدای یه وانتی که می‌گه "آهن‌آلات، آفتابه، ظروف پلاستیکی، کارتن و آشغال ماشغال هرچی داری خریداریم." توی گوشت می‌پیچه و پتو رو می‌زنی کنار و دستشویی‌ای نداری که این صحنه‌ها رو خراب کنه و فقط برای اینکه خودتو تو آینه ببینی یه‌سر به سرویس بهداشتی می‌ری و می‌بینی انقد ظاهرت خفن و تو‌‌دل‌برو هست که حتی نیازی نداری دست و صورتت رو بشوری و خلاصه از اون روزای خیلی خوب و باکلاس...

همه یه‌کاری داشتن که انجام بدن و همه ذوق داشتن. یکی ذوق داشت که بره سرکار و نون بده دست مردم. یکی ذوق داشت که نره سرکار و توی صف نونوایی وایسه. یکی ذوق داشت که بره سرکار و به ارباب رجوع بگه سیستم خرابه. یکی ذوق داشت نره سرکار و بگیره بخوابه. کلا خلاصه همه ذوق داشتن، به‌جز دو نفر. نه این دوئه! نه مطمئنم دوئه! نه... نه... سه نیست! ای‌بابا... شک ندارم به خودم! میفهمم دوئه! بابا دوتاست! مرگ، الستور! دوتا... آها! نه... این سومیه گابریله، بچه دوست داره خودشو همه‌جا جا کنه.

آره... خلاصه که مرگ و الستور، هیچ ذوق و شوقی برای رفتن به کوییدیچ نداشتن. آخه کوییدیچ خیلی عادی و...

- ... عادی و حوصله سربر شده...
- بله. و همه‌ی حرکات توش تکراری و...
- ... تکراری و قابل پیش‌بینی شده...
- اهم. درسته! و هیچ چیز خلاقانه و...
- ... خلاقانه و پویایی درش نیست و همچی خشک و به‌دردنخوره!
- ای‌بابا! شما چرا همش دیالوگای منو قطع می‌کنید و می‌گید؟ مگه خودتون دیالوگ و نقش ندارید؟ خجالت هم خوب چیزیه؟ اصلا من میرم...

و راوی ناراحت شد و رفت. الستور و مرگ حوصله‌شون سر رفته بود و فکر می‌کردن کوییدیچ باید خیلی جذاب‌تر از اینا باشه اما نبود. پس نتیجتا کوییدیچ رو ول کرده بودن و اومده بودن سراغ هرچیزی که قابل مسخره کردن و کمی سرگرم‌کننده بود. اما اینجوری واقعا نمی‌شد ادامه داد.

- اینجوری نمی‌شه ادامه داد مرگ.

بله. ما هم همینو قبل‌تر گفته بودیم خدمتتون!

- درسته. باید یه فکر اساسی کنیم و کوییدیچ رو یکم سرگرم‌کننده‌تر از گذشته کنیم. من دیگه واقعا زندگیم روتین شده. یعنی قبلا هم بودا... الان روتین‌تر شده...

گابریل داشت به این فکر می‌کرد که روتین و روتین‌تر چیه؟ اصلا تین چیه که زندگی مرگ رفته روش و الان روتینِ تر شده؟ یعنی روی تین خیس شده؟ پس زندگی مرگ هم خیس شده! الان که هوا سرده و زندگی مرگ هم خیس شده، پس باید زندگی مرگ رو گرم کرد. اما چجوری؟ چجوری باید زندگی مرگ رو گرم کرد و از روی تین برداشتش تا دیگه تر نباشه؟ چطوری؟...
چطوری؟...

- نمیدونم!

گابریل توی ذهنش به این نتیجه رسید.
- الان نمیدونم. ولی شاید ال بتونه کمکم کنه که بتونم زندگی مرگ رو از روتینی در بیارم.

گابریل به سمت الستور رفت. الستور از فکر و خیال‌های گابریل خبر نداشت. اما از فکر و خیال‌های خودش که خبر داشت. نمی‌دونست که گابریل درمورد زندگی روی تین و خیس شده مرگ چی فکر می‌کنه. اما می‌دونست که خودش درمورد زندگی روتین‌تر شده مرگ چی فکر می‌کنه. پس الستور هم تمام فکر و ایده‌هایی که درمورد جذابیت و باحالی کوییدیچ و سنتی بودنش و تکنیک و تاکتیکی بودنش داشت رو جمع کرد و ریخت توی یه گونی سه‌خط... و دادشون به همون وانتی که توی بند اول پست، داد می‌زد "آشغال، ماشغال هرچی داری خریداریم."
- هوم... چی بهت بگم مرگ... ما در جهنم ابهتی داشتیم!

دستی به رادیوی روی عصاش کشید و چندتا سیم و دکمه رو جابجا کرد و خش‌خش و اکوی صداشو بیشتر کرد که صداش غمگین‌تر بشه و تاثیر‌گذار‌تر بتونه ناله کنه و مثل مرگ باشه و بتونه به مرگ دلداری بده و بهش بگه که باهاش هم‌درده و توی دردش شریکه و همیشه باهاش توی هر شرایطی یار و یاور بوده، هست و خواهد بود.
- رو زمینم هنوز ابهت داریم!

الستور نتونست! از یه شیطان چه توقعی دارین؟ هم‌دردی؟ با یه مرگ؟ مرگ درد داشته باشه؟ بعد یه شیطان از جهنم بیاد با مرگی که مجوز به جهنم رفتن رو صادر می‌کنه، صحبت کنه و مرگ از درداش بگه و شیطانه باهاش همدردی کنه و تهش هم‌دیگه رو بغل کنن و به پهنای باند، فیلم غمگین دانلود کنن و ضجه بزنن و بعدش برن تایتانیک دانلود کنن و اون صحنه نقاشیش رو بزنن جلو و برسن به تهش که جک خیلی اسکل‌وارانه با اینکه می‌تونست روی تخته سوار بشه و دوتایی برن باهم زندگی کنن و باهم پیر بشن، اما نرفتن و نشدن و مرگ و شیطان بشینن با هم سر این صحنه گریه کنن؟ واقعا؟ حالا درسته جالیوود و هالیوود و بالیوود سه‌تایی مجوز ساخت این فیلم رو گرفتن که برن و با همکاری دیزنی، این فیلم رو بسازن و اسمشو بذارن "در تنهایی یک شیطان و یک مرگ چه می‌گذرد." و رول‌پلی دو شخصیت اصلی با مرگ و الستور خواهد بود، اما واقعا نه...
نه! واقعا نه!

پس مرگ هم با دیدن عدم همدلی و همیاری الستور خودش رو جمع کرد و دوتا داسش رو بهم زد و رخ عقاب گرفت.
- خدا باید عزت بده دایی. زندگی دنده عقب نداره. بده شیشصد و شصت و شیش!
- متوجه نشدم!
- میگم بده ششصد و شصت و شیش!
- همونکه سه‌تا شیش داره؟
- نه. همونکه جدگل میگه مال ایلومینانایه...
- آها. فهمیدم!

و الستور فهمید و داد شیشصد و شصت و شیش و مرگ و الستور چپ کردن و پلیس به علت سرعت زیاد دستگیرشون کرد و بردنشون زندان و به مرگ حکم حبس ابد دادن و به الستور حکم پرستاری از سالمندان در خانه‌ی سالمندان. پس مرگ طی یک حرکت نمادین، اسم همه‌ی زندانیای زندان رو خط زد و همشون مردن و زندانبان‌ها خوشحال شدن و مرگ گفت: "عه، خوشحالین؟" و اسم همه‌ی زندانبانا رو خط زد و زندانبان‌ها هم مردن و رئیس‌جمهور به مرگ به‌دلیل ریشه‌کن کردن جرم و جنایت نشان افتخار داد و مرگ هم برای تشکر، اسم رئیس‌جمور رو هم خط زد و رئیس‌جمهور هم افتاد مرد و دیدن مرگ داره نسل بشر رو منقرض می‌کنه، پس ناچار مرگ رو آزاد کردن که بره خانه سالمندان پیش الستور و تک‌چرخ زدنای الستور رو با ویلچرهای خانوم‌های مسن و پیر تماشا کنه.

تو این فاصله، گابریل که می‌خواست به الستور و مرگ کمک کنه، بی‌کار ننشست و عصای الستور رو دزدید و درحالی‌که مرگ دنبال جوهر می‌گشت، چون از بس اسم تیک زده بود، جوهر خودکارش تموم شده بود، گابریل سعی داشت برای مرگ و الستور سرگرمی پیدا کنه. گابریل خیلی خوش‌شانس بود. پس خیلی همینطوری و الکی، یه ورد رو گفت و شانسشو امتحان کرد که ببینه می‌تونه چجور سرگرمی‌ای برای مرگ درست کنه.
- استارتیسا سرگرمیسا!

بلافاصله قاره آفریقا از روی نقشه جغرافیا محو شد. یکی از ماهی بزرگا از اون بالا روی نقشه نگاه کرد و متوجه شد که نقشه ناقصه. فکر کرد که نقشه باگ داره و دوباره مشغول چرتش شد. از اون‌طرف، گابریل که فکر می‌کرد وردش درست کار نکرده دوباره عصای الستور رو تکون داد.
- استارتیسا سرگرمیسا!

و به‌دنبالش، قاره آسیا وارد لیست محو شدگان شد. ماهی بزرگه دوباره به نقشه نگاه کرد و متوجه شد که دوتا از قاره‌ها وجود نداره. فهمید که نقشه سیستمش خیلی باگ داره و گزارش یه باگ نقشه فعلی، تعویضش و آوردن یه نقشه جدید رو نوشت و دوباره خوابید. گابریل که دیگه از این‌که وردش جواب نمی‌ده حوصله‌ش سر رفته بود و کاملا خسته شده بود، داشت به این فکر می‌کرد که دیگه بی‌خیال شه و به مرگ بگه که متاسفه و نمی‌تونه زندگی مرگ رو خشک کنه و از روی تین برش داره. اما همونطور که گفته بودیم گابریل خیلی خوش‌شانسه و یه مرد خیلی مهربون که داشت از کنار خیابون رد می‌شد، به گابریل رسید.
- گردنبندت خراب شده. می‌خوای برات درستش کنم؟ اگه بذاری برات درستش کنم، منم ورد درست رو یادت می‌دم.
- ورد درست رو یادم می‌دی؟ ممنونم واقعا! این واقعا عالیه! بیا مال تو...

گابریل گردنبندشو به مرد داد و مرد درحالی‌که از توی تمامی منافذ بدنش صدای بندری دونونه به گوش می‌رسید، خوشحال از اینکه یه گردنبند تمام مروارید بدون هیچ دعوا و کتک‌کاری‌ای به دستش رسیده بدون اینکه به گابریل نگاه کنه ورد رو فریاد زد و دوید.
- ظاهریوس طوفانوس عظیموس باباشئوس بسوزئوس!

گابریل تا اینکه ورد رو شنید خیلی خوشحال تکرارش کرد.
- ظاهریوس طوفانوس عظیموس باباشئوس بسوزئوس!

ناگهان رنگ آسمون عوض شد و همه‌چیز تغییر کرد. گابریل که تاثیر ورد رو بلافاصله دید، پیش خودش فکر کرد که عجب مرد خوب و مهربون و عالمی بود که بهش همچین وردی یاد داد. مرلین حفظش کنه و توی لیست مرگ نیاد و الستور سراغش نره و عمرش طولانی باشه.

پوپز! :افکت له شدن:

ناگهان اولین اثر طوفان، با خوردن جسمی سخت و سنگین به مرد مهربون شروع شد و مرد مهربون کف زمین رب شد و هم مرلین حفظش نکرد و هم توی لیست مرگ اومد و فقط الستور نیومد سراغش که اونم بخاطر این بود که مرد مهربونی بود و سراغ بچه‌های یازده ساله نمی‌رفت و ازشون گردنبندای مرواریدشون رو قاپ نمی‌زد و اصولا الستور سراغ همچین آدمایی نمی‌ره.

مرگ و الستور که تا الان با سالمندان سرگرم بودن، متوجه می‌شن که یه کوییدیچی هم داشتن و باید می‌رفتن مسابقه می‌دادن. پس سریع می‌رن و گابریل رو زیر بغل می‌زنن و به سمت نقش‌ جهان به راه میفتن. اما توی راه می‌بینن که خیلی اوضاع خیطه! بالاخره گابریل یه پریزاد بوده و الستور هم یه شیطان و هردو از برجسته‌ترین و برآمده‌ترین موجودات جادویی شناخته شده هستن و ترکیب قدرتشون برای یه سرگرمی ساده که خیلی ساده هست و چیزی رو به بار نمیاره، میتونه اوضاع رو خیط کنه.

و همینجور هم میشه و آنچنان طوفانی به بار میاد که... اجازه بدین صدای دوستانی که در طوفان گیر کردن رو بشنویم.
- ثنیوزتحیدسجششتسد سنزدفنجققتی جیوبزاااااااعآغ اعتفاااعاعاعاعاعاع ااعآغاعا عاااااااااااااا اااااالللاا ااااااااا*@^#£ ÷^#$ € =€=€۳۸ ÷:$£$&=£#&#÷۹ × #؛×£!

بله. خیلی طوفان سهمگین و دردناکیه! اونقد سهمگین که همه خونه‌ها و ساختمون‌ها و آپارتمان‌ها و سازه‌های آقازاده‌وار و کلی خرت و پرتای دیگه رو با خودش می‌بره. مردم عادی که همشون از دم مردن و کشته شدن و مرلین رحمتشون کنه. اما جادوگرا چون توی کتاب ۳ با همچین طوفان‌هایی توی کوییدیچ برخورد داشتن توی خونه‌هاشون و روی صندلی‌های ورزشگاه نشسته بودن و توی برف و بوران و بارون و سرما و گرما و wildfire و طوفان و سونامی و زلزله و کلی بلای طبیعی دیگه، داشتن چاییشونو می‌خوردن. احتمالات میگه که جادوگرا شاید یه رگ خیلی کوچیک ایرانی داشته باشن.

- آقای پاتر ما توی این طوفان کوییدیچ می‌خوایم...
- بازیکنای بی‌بخار ما ولی میگن توی این طوفان نمی‌تونن بازی کنن! ولی من به عنوان پسر برگزیده می‌گم که یک ساعت دیگه طوفان تمومه!

الستور و مرگ توی رختکن بودن و مرلین مرلین می‌کردن که به شب نرسه. چون شب، شب شعر و شوره! شب، شب ماه و نوره! ماه و نورم که باید ماه کامل باشه. و ماه اون شب کامل بود و ریموس، طبق قرار همیشه جامه و عامه باهم می‌دراند. پس باید تدبیری اتخاذ می‌کردن که ریموس نتونه بدرانه. پس نشستن و عقلاشونو روی هم ریختن که چیکار کنن...

- میتونیم طلسم بدیم بخوره!
- آفرین! ولی چجوری؟
- راحته! اعتراض می‌کنیم و می‌گیم ما از این گرگه می‌ترسیم و مارو می‌خوره، اگه نذارین روش طلسم بزنیم و طلسم مارو نخوره، ما بازی نیستیم!

ترزا ظاهر اندیشمند همیشگیش رو به خودش گرفت و چند لحظه‌ای پیشنهاد الستور رو بالا و پایین کرد. بعد دید از بالا و پایین مشکلی نداره! پس از چپ و راست بررسیش کرد. از چپ و راست هم مشکلی نداشت. پس رفت سراغ جهت‌های جغرافی میانه و نامیانه و اختراع شده و نشده. اما از اون جهات هم مشکلی نداشت. پس روی خود پیشنهاد الستور بیشتر زوم کرد. اما پیکسل‌های پیشنهاد الستور به‌دلیل زوم زیادی خراب شدن و ور قلمبیده شدن و چراغ‌های نوری پیشنهاد الستور پف کردن و ترزا از ترس اینکه کارخونه پیشنهاد سازی بیاد وسط و ازش شکایت کنه و بعد ازش غرامت بگیره، بی‌خیال زوم کردن شد. داریم از ترزا مک‌کینز حرف می‌زنیم و اینجا، بی‌خیال شدن کاملا یه معنای دیگه داره! پس ترزا رفت و با یه میکروسکوپ الکترونی ماگلی برگشت و روی صندلی میکروسکوپ نشست.
- من باید خیالم راحت بشه که این پیشنهاد سالمه و موردی نداره!

اما ترزا در این موارد کمی لارو و حتی جوجه و خلاصه بی‌تجربه به شمار می‌رفت و از میکروسکوپ الکترونی، فقط کمی در کتاب‌ها خونده بود و معلوم نبود حتی این میکروسکوپ رو از کجا گیر آورده بود و اوایل این حدس زده می‌شد که ترزا از نفوذ پدرش استفاده کرده و این میکروسکوپ رو پیدا کرده و آورده اما بعد از سوژه الیواندر و مشخص شدن این‌که پدر ترزا دنبال بند تنبان دنیای جادوگری هستن و رابطه این پدر و دختر خارش خفیف شده و حتی تاحدی خیار شده و پدر ترزا هرموقع به ترزا می‌رسید یکی می‌خوابوند زیر گوشش و بقیه سربازا هم یاد گرفته بودن و هی زرت زرت می‌گرفتن می‌زدن بچه رو، نظریه آوردن میکروسکوپ از سمت پدر ترزا میره زیر تایر تریلی!

ترزا بلد نبود چطوری با میکروسکوپ کار کنه، اما برای این‌که خیط نشه حفظ ظاهر می‌کنه و لام رو بر می‌داره و پیشنهاد الستور رو مانند همبرگر میون دوتا لام می‌ذاره و برای دیدن نمونه به زیر میکروسکوپ می‌بره. اما مثل اینکه میکروسکوپ ترزا چینی بوده و ناگهان میکروسکوپ با صدای ناهنجاری می‌ترکه و ترزا با چشمانی فراخ شده و موهایی سیخ شده رو به دوربین نگاه می‌کنه و پلک می‌زنه. ترزا که حالا شبیه مرد مگسی شده، با اصلاح اینکه الان دختر مگسی هست، بال‌زنان پرواز می‌کنه و تصمیم می‌گیره که در افق محو شه و از دنیای جادوگری و کوییدیچ خداحافظی کنه.

- هوی! ذخیره تیم مارو چرا از سوژه انداختی بیرون؟

ناگهان با اعتراض کاپیتان برتوانا، مرگ، ترزا برمی‌گرده و مثل یه دختر خوب می‌شینه سرجاش و در سکوت به تشویق تیم برتوانا می‌پردازه.

اینجاست که برخی از مسئولین و تماشاگرا به نشانه‌ی اعتراض به سمت جایگاه وی‌آی‌پی پسر برگزیده می‌رن و اعتراض می‌کنن.
- آقا! یعنی چی؟ ما مسابقه کوییدیچ می‌خوایم. این بود قدرتتون و ما طوفان رو شکست می‌دیم؟ پس کو؟
- شما یه ساعت صبر کنین، درست میشه...

یه ساعت گذشت و هیچ خبری نشد. اعتراض تماشاگرا و مسئولین کمی بیشتر شد. دیگه چایی جواب نمی‌داد و باید حتما مسابقه رو می‌دیدن.
- ما مسابقه می‌خوایم!
- این دفعه دیگه قول می‌دم که درست بشه. باز حالا شما یه ساعت دیگه صبر کنین!

یه ساعت دیگه هم گذشت و باز هم هیچ خبری نشد. چندین بار تماشاگرا و مسئولین اعتراض پیش رئیس فدراسیون بردن و رئیس فدراسیون هم هی یه ساعت، یه ساعت فرجه می‌ذاشت روی تایم و هیچ خبری نمی‌شد. حالا دیگه خون تماشاگرا به جوش اومده بود. طوفان کم بود، دعوا و درگیری و نزاع و بزن بزن و مورتال کامبت بازی جادوگرا هم بهش اضافه شده بود. یه نفر داشت موهای بغلیشو می‌کشید. یکی دیگه داشت صندلی های ورزشگاه رو می‌جوید. یکی دیگه رفته بود و تمام دمپایی‌های مرلینگاه‌های ورزشگاه رو خیس کرده بود و گذاشته بود سرجاشون. یکی دیگه بنر گرفته بود دستش که سوپ غذاست، پس بیاین هرشب خورشت کرفس بخوریم. خلاصه اوضاع خیلی تو هم بود و هیچ‌کس نمی‌تونست درستش کنه. هیچ‌کس که دید نمی‌تونه شرایط رو درست کنه و کوییدیچ و نقش جهان رو نجات بده، رفت و سعی کرد یه آلبوم جدید از بدبختی‌های نقش جهان بده و قول داد اسم اولین ترک رو بذاره هری منو دوست داشت.

هری اما تحت هیجان ورزشگاه و تماشاگرا قرار گرفته بود و به هرچیزی که می‌دونست و می‌شناخت چنگ انداخت و کمک و توجه خواست و کلی ننه من غریبم بازی در آورد. اما مثل اینکه راه نجات توی چیزهایی بود که نمی‌دونست و نمی‌شناخت. چون اون‌هایی که می‌دونست و می‌شناخت هیچ کمکی نکردن و هری همچنان درحال مرلین مرلین کردن بود. مرلین از مرلین مرلین کردن هری خسته شد و اومد همونطور که پدر ترزا برای ترزا پدری می‌کرد برای هری پدری کرد و یکی خوابوند زیر گوش هری!
- DO NOT USE THE NAME OF MERLIN IN VAIN, YOU LITTLE...

هری نفهمید مرلین چی گفت. مرلین هم نفهمید خودش چی گفت. کسی نفهمید مرلین چی گفت و هری چی شنید. تنها کسی که وسط این گیر و دار فهمیده بود و از فهم زیادش خسته شده بود، خورشید بود و برای رفع خستگی، خیلی سریع پایین رفت و به جاش ماه بالا اومد. با رفتن خورشید، طوفان هم که دید امروز زیاد پی یللی تللی بوده و هیچ کار مثبتی انجام نداده، رفت توی اتاقش و به کارهای بدش فکر کرد. اوضاع خیلی آروم شد و همه‌چیز مهیای شروع یه مسابقه کوییدیچ زیبا بود. هری از اینکه همه‌چیز دوباره زیر تدبیر بی‌چون و چرای پسر بزرگ و برگزیده خوب پیش رفته، بادی به غبغبش انداخته بود و خیلی زیادی خوش خوشانش شده بود. مطمئن بود دیگه هیچ‌چیز نمی‌تونه برگزاری این مسابقه رو عقب بندازه!

- یعنی چی که ما شرکت نمی‌کنیم؟
- نمی‌کنیم دیگه. می‌ترسیم! اگه این ریموس بیاد و گابریل خوشحالمونو یا ترزای مو سیخ‌کرده و چشم فراخ‌کرده ما رو بخوره کی جواب‌گوئه؟ امشب ماه کامله و ما با یه گرگینه زیر یه ماه کامل بازی نمی‌کنیم آقای پاتر!

هری که سعی می‌کرد موهاش رو نکنه، روش رو چرخوند به سمت تیم اوزما کاپا تا صحبتای اونارو بشنوه.
- یعنی چی که ما طلسم اونارو نمی‌خوریم؟
- برای چی بخوریم اصلا؟ برای چی اعتماد کنیم؟ اونا می‌خوان مارو از راه به‌در کنن! اصلا از کجا معلوم برنامه ریختن که ریموس مارو چیزخور کنن و بعدش بیارنش طرف خودشون؟

هر دو تیم اعتراض خودشونو داشتن و هیچ‌کدوم کوتاه نمی‌اومدن. حتی طرفدارانشون هم پرچم‌های اعتراضی به اهتزاز در آورده‌بودن و آجر به سمت هم پرتاب می‌کردن. هری دیگه داشت رد می‌داد. از امروز صبح کلی بلا سرش اومده بود. دیگه داشت خیلی رد می‌داد. حتی یه نفر هم امروز صبح بهش توجه نکرده بود. دیگه داشت خیلی خیلی رد می‌داد. یادش اومده بود که چندسال پیش همین‌موقع نه مامان داشت نه بابا. دیگه داشت خیلی خیلی خیلی رد می‌داد. باز فهمید که اشتباه می‌کرده و چندسال پیش همین‌موقع نه مامان داشته نه بابا نه پدرخوانده. پس دیگه واقعا خیلی خیلی خیلی خیلی رد داد.
- یا... یکیتون... کوتاه می‌آین! یا کل این ورزشگاه رو... روی سرتون خراب می‌کنم!

هر دو تیم هول شدن. هری قرمز شد. خیلی قرمز. و گنده شد. خیلی گنده. و ترسناک. و رعب آور! حتی برای ترسناک‌تر شدنش، زخمش هم زنده شد و می‌خواست ملت رو گاز بگیره. پس طبیعی بود که هر دو تیم هول بشن.
- چقد خوش‌رنگ شده!
- مامان‌بزرگت اگه کت و شلوار تورو بپوشه همین شکلی می‌شه!

مشخصا که همه‌ی اعضای دو تیم هول نشده بودن. آلنیس که خیلی هول شده بود طلسم رو برداشته بود و می‌خواست سر بکشه. ریموس هم دودستی طلسم رو چسبیده بود و نمی‌ذاشت آلنیس برنده بشه.
- مال منه! بدش به من!
- نه تیم ما باید بخوردش!
- می‌گم مال منه! منم توی تیم ما هستم!

توی این هیر و ویر که معلوم نبود مال کیه و ما کیه، شیشه طلسم از دست آلنیس و ریموس ول شد و به هوا بلند شد. توی هوا معلق زد.
معلق زد.
معلق زد.
و درپوش شیشه، درست بالای سر ریموس باز شد و تمام محتویات شیشه توی دهن ریموس ریخت. تمام این اتفاقات جلوی چشمان بهت‌زده‌ی آلنیس و باقی اعضای تیم و البته دو چهره خندان الستور و مرگ رخ داد. ریموس ملچ و مولوچی کرد و سوت آغاز بازی به صدا در اومد و بعد صدای آروغی بلند. که البته حاضرین برای حفظ آبروش ترجیح دادن به روی خودشون نیارن اصلا...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: یکشنبه 18 آذر 1403 21:56
تاریخ عضویت: 1402/07/21
تولد نقش: 1402/07/21
آخرین ورود: دوشنبه 5 آبان 1404 14:27
از: مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
پست‌ها: 93
مشاور دیوان جادوگران
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا

تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE OK


دوگانگی

پست چهارم و پایانی





نور نیمه‌جانِ چراغ رومیزی، خطوط چهره‌اش را نرم‌تر کرده بود، اما نمی‌توانست فرسودگی پشت نگاهش را پنهان کند. اتاق کوچک بود. بوی ملایم چوب صندل با عطر کهنه‌ی کاغذهای دفترچه‌ی یادداشت، در هم می‌آمیخت.

ریموس لوپین روی صندلی چرمیِ کهنه‌ای نشسته بود که با هر تکان، خش‌خش آرامی از خود بیرون می‌داد. دست راستش که روی دسته‌ی صندلی افتاده بود، کمی می‌لرزید. شاید از اضطراب، شاید از خاطراتی که به‌زودی باید با صدای بلند به زبان می‌آمدند.
نگاهش به پنجره‌ی کوچک اتاق خیره مانده بود، اما چیزی از بیرون نمی‌دید. گویی سایه‌هایی که پشت شیشه رقصان بودند، بیشتر از هرچیز ذهنش را به بازی گرفته بودند.

ریچل ایوانز با چهره‌ای آرام و لبخندی بی‌صدا، روبه‌رویش نشسته بود. خودکاری در دست داشت که گهگاه با آن روی دفترچه‌اش یادداشت می‌کرد، اما بیشتر از آن، گوش می‌داد. نگاهش، شبیه آینه‌ای بود که تنها بازتاب می‌دهد و چیزی نمی‌افزاید.
سکوت بینشان مثل مه غلیظی معلق بود.

ریموس نفس عمیقی کشید. انگار با هر نفس، تکه‌ای از سنگینی درونش را بیرون می‌فرستاد.
- بچه که بودم...

صدایش آهسته بود. آرامتر از بال پروانه. گویی هر کلمه را باید از تاریکی عمیقی بیرون می‌کشید. طوری که انگار از میان غبار حرف می‌زد.
- همیشه یه گوشه می‌نشستم. بقیه بچه‌ها می‌دویدن، می‌خندیدن، بازی می‌کردن. ولی من... فقط نگاه می‌کردم. انگار یه دیوار نامرئی بین من و اونا بود. دیواری که نمی‌تونستم ازش عبور کنم.

مکث کرد. نگاهش روی پنجره ثابت ماند. دستش را روی زانویش گذاشت و انگشتانش را بی‌هدف حرکت داد.
- می‌دونین... همیشه فکر می‌کردم اگه نزدیک بشم، اگه اجازه بدم کسی بهم نزدیک شه، همه‌چیز فرو می‌ریزه. شاید می‌ترسیدم. شاید هم... می‌دونستم چیزی درونمه که نباید کشف بشه.

روان‌درمانگر چیزی نگفت. فقط سرش را کمی به نشانه‌ی توجه کج کرد. ریسمان این سکوت، ریموس را به ادامه دادن ترغیب می‌کرد.

- پدرم می‌گفت باید قوی باشم. اما هر بار که به آینه نگاه می‌کردم...

نفسش را حبس کرد. گویا کلماتش را از چاهی عمیق بیرون می‌کشید.
- هر بار که به آینه نگاه می‌کردم، چیزی می‌دیدم که نمی‌تونستم باهاش کنار بیام. چیزی که... نمی‌خواستم باشه. ولی بود.

در گوشه‌ی اتاق، نور چراغ با سایه‌های پنجره ترکیب شده بود و روی دیوار، مشغول سماع بود. همچو سایه‌ی چیزی که نمی‌توانست ثابت بماند، چیزی که مدام تغییر می‌کرد. ریموس نگاهش را از آن سایه‌ها گرفت و دستش را روی پیشانی‌اش کشید.

- دوست پیدا کردن همیشه غیرممکن بود. اما شاید تقصیر خودم بود. من بودم که فاصله می‌گرفتم، که نمی‌گذاشتم کسی نزدیک بشه. چون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم که اگه کسی بهم نزدیک شه، چیزی که درونمه رو ببینه.

صدایش شکسته شد، و لحظه‌ای سکوت اتاق را پر کرد. اما این سکوت شبیه آرامش نبود. شبیه سکوتی بود که بعد از شکستن چیزی می‌آید، وقتی هنوز نمی‌دانی تکه‌های شکسته را چطور جمع کنی. شبیه چیزی بود که روی زخم تازه‌ای نشسته باشد، منتظر، تا بغضی بشکند یا اشکی بیاید. ریچل ایوانز نگاهش را به او دوخت، اما چیزی نگفت. فقط منتظر ماند.

- گاهی...

ریموس دوباره شروع کرد، اما صدایش آهسته‌تر شده بود.
- گاهی فکر می‌کنم شاید دو نفر درونم هستن. یکی که می‌خواد مثل همه باشد، و یکی دیگه که... که نمی‌تونه.

سرش را پایین انداخت. سایه‌های دیوار به حرکت ادامه می‌دادند. مثل چیزی که مدام تغییر می‌کند، اما هرگز به آرامش نمی‌رسد. دورش حلقه زدند. مثل دوستانی که هرگز نداشت، یا شاید دشمنانی که همیشه با او بودند.

...

- ریموس! حرکت کن!

فریاد آلنیس، قطار افکار ریموس را به صخره کوباند. هیتلر، بی‌هوش روی زمین افتاده بود و بازدارنده، می‌چرخید و دور افتخار می‌زد.

- حالا آلنیس سرخگون رو در اختیار داره. مهاجم برتوانا رو جا می‌ذاره و به سمت دروازه حریف می‌ره. چه ضدحمله‌ای! در اون سمت دمنتور رو میبینیم که با هر حرکتش ردی از سرما به جا میذاره و بازیکنها رو به لرزه درمیاره. جستجوگرها همچنان مشغول جست‌وجو هستند و اگه یکی از طرفین اسنیچ رو هم دیده باشه، ما در جریان نیستیم.

میان آن هیاهو و حرکات ظرافت‌مند، ریموس هنوز همان توله‌گرگ سفیدرنگی را می‌دید که برف را محل استتار جسته و بی‌صدا کز کرده بود. روزی که برای اولین بار دروازه دلش را برای دیگری باز کرده بود، چیزی که ریموس می‌دید نه یک مهاجم قهار کوییدیچ، بلکه موجودی سرپناه‌جو بود. جانوری در آستانه مرگ و آینده‌ای غرق در مه. ریموس خوی درندگی گرگ را در غبار اطرافش احساس می‌کرد اما تلالو امید در نظرش پررنگ‌تر بود.

حال آلنیس، سرخگون در دست به سمت دروازه حریف هجوم می‌برد. تضمینی وجود نداشت که در انتهای مسیرش به موفقیت برسد. حتی برای بردن آن بازی هم تضمینی نبود. یا حتی بازگشت به خانه، یا چشیدن گرمای آغوش یکدیگر...

- حالا اورموند رو می‌بینیم که مون رو پشت سر می‌ذاره. از نیمه‌های زمین گذشته. خدای من! یکی از بازدارنده‌ها رو می‌بینیم که به سمتش در حرکته.

ریموس، عطر خوش و تلخ شکلات می‌خواست. می‌خواست شکلات‌ها را یکی‌یکی روی بخار کتری ذوب کند و عصاره تمشک وحشی، میوه محبوب آلنیس را قطره‌قطره در آن بچکاند. عطر پیچیده در آشپزخانه را تنفس کند و در لحظه غرق شود. لحظه‌ای که برخلاف خیالش، نامتزلزل بود. می‌شد نوک چوبدستی را بر پیشانی نهاد و خاطرات را در یک شیشه استوانه‌ای قرار داد. می‌شد آن‌ها را به قدح اندیشه برد و بارها، از زوایای متنوع بازبینی‌شان کرد، ولی هیچ‌یک را نمی‌شد دوباره زیست. ریموس، تضمین می‌خواست. آغوش دخترک، در قدح اندیشه رنگ می‌باخت و نگاه ریموس، تار می‌شد. ارواح سرگردان می‌شدند و خیالات پراکنده. تنها همان لحظه فرصت بود.

عــــاعــــو!

...

- و بله! ریموس لوپین رو می‌بینیم که به حرکت دراومده و با سرعت هرچه تمام‌تر به سمت اورموند می‌ره. شتاب گرفته. اما آیا پروفسور لوپین موفق‌تر عمل می‌کنه یا بازدارنده؟ هر دو به سرعت در حرکتن. ریموس از بازدارنده‌ای که گابریل به سمتش می‌فرسته جاخالی می‌ده. آلنیس مقابل دروازه قرار داره...

چیزی درونش، درست مثل همیشه، او را به چالش می‌کشید. دو نیرویی که در تقابل با هم، قیام کرده بودند. یکی که می‌خواست برنده باشد. و دیگری، که می‌ترسید. جارو را محکم تر فشرد. لرزش میان اندامش لانه کرده بود، اما...

تنها، همان لحظه...

- لوپین بازدارنده رو دفع می‌کنه! و گل! گل برای اوزما کاپا!

زمین‌لرزه‌ای از هواداران حاضر به سمت بازیکنان ساطع شد. اما ریموس، تنها نفس عمیقی کشید و به چشمان آبی‌رنگ دخترک خیره ماند. هجرت باد، امواج موهایش را به رقصه می‌آورد. صدای طبل‌ها با هیاهوی جمعیت در هم آمیخته بود.

- اونجا رو ببینید! شهریار و شلنگ اسنیچ رو پیدا کردن و برای گرفتنش در تقابل با همدیگه‌ن!

باد موهایش را پریشان کرده بود، اما نگاهش همچنان ثابت بود. شهریار، قالیچه پرنده‌اش را به چپ و راست می‌برد و زیر لب، زمزمه‌هایی سر می‌داد.
- شهریارا بر سیه شب دل مده، گردونه وار
از بهاران تا بهاران، مهرگان شد شهریار


دستانش را دراز کرد و بهار را در آغوش کشید.

صدای تماشاچیان به اوج رسید، اما برای ریموس، همه‌چیز آرام شده بود. سایه‌هایی که درونش می‌جنگیدند، حالا برای لحظه‌ای به سکون رسیده بودند.
بازی به پایان رسید. نگاه ریموس، مسحور نقره فام ابرها بود. لبخند زد. شاید او بالاخره ماموریتش را پذیرفته بود.


پایان

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
...you won't remember all my champagne problems

تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: یکشنبه 18 آذر 1403 21:46
تاریخ عضویت: 1399/09/24
تولد نقش: 1399/09/28
آخرین ورود: جمعه 23 آبان 1404 17:36
از: دست این آدما!
پست‌ها: 380
قاضی آزکابان
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا

تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE OK


دوگانگی

پست سوم




چند بار پلک زدم تا خواب رو از چشمام برونم؛ ولی سوت داور که کوافل رو توی هوا رها کرد، موثرتر بود. جیمی زودتر از همه‌مون عمل کرد و کوافل رو قاپید. من و هیتلر هم پشت سرش حرکت کردیم. وقتی الستور جلوش سبز شد، خیلی دقیق از بغل بهم پاس داد. خمیازه‌ای که داشت شکل می‌گرفت رو سرکوب کردم و بعد از گرفتن توپ، سرعتم رو زیاد کردم. هنوز کلی با حلقه‌های برتوانا فاصله داشتم، که هیبت سیاه‌پوشی جلوم رو گرفت. سعی کردم اون رو دور بزنم ولی تموم حرکت‌هام رو پیشبینی و همراه باهام حرکت می‌کرد. تمام تمرکزم رو روی این گذاشته بودم که پوز کاپیتان برتوانا رو بزنم؛ برای همین متوجه نشدم که سمت چپم هیتلر آزاده و می‌تونم بهش پاس بدم.
وقتی نفس‌نفس‌زنان وایسادم تا ببینم چطوری می‌تونم توپ رو رد کنم، لبخند شیطانی و منزجرکننده مرگ رو از زیر کلاه شنلش دیدم. جوری که انگار داشت مسخره‌م می‌کرد... نه. واضحا داشت این کار رو می‌کرد تا حرص من رو دربیاره و تمرکزم رو از دست بدم. ولی من سریع جاروم رو کج کردم که از کنارش رد بشم. همونطور که داشتم از بغلش رد می‌شدم و لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زدم، صدای خالی از احساسش به گوشم رسید.
- خوبه که بلدی فرار کنی؛ برخلاف مامانت.

لبخند روی لبام خشک شد. انگار موقع دویدن، یه سنگ بزرگ بیفته جلوی پات و با سر بخوری زمین. ولی نباید می‌ذاشتم حرفاش روم تاثیر بذاره. این دقیقا چیزی بود که مرگ می‌خواست. پس با نهایت قدرتم، کوافل رو برای جیمی انداختم که حالا ازمون جلوتر بود.

- اوه... یادم اومد. مامانت بی‌فکرتر از اون بود که بخواد فرار کنه. اون می‌خواست قدرت‌نمایی کنه؛ درست مثل خودت، لومین.

سر جام وایسادم. این اسم خیلی وقت بود که دیگه به زبون آورده نمی‌شد. این اسم مرده بود. حداقل برای اطرافیانم.


فلش بک

- اونا... توی تصادف مردن. خیلی سال پیش.
- من واقعا متاسفم. حتما خیلی برات سخت بوده.

تصویر موهای سفید مامان از پشت پلک‌هام عبور کرد و اشک‌ها رو بیشتر به بیرون هل داد. نفس عمیقی کشیدم و جام رو روی صندلی مرتب کردم.

- گریه‌ت رو نگه ندار. این حق توئه که براشون سوگواری کنی، حتی بعد این همه مدت.

لازم نبود کسی بهم بگه. خودم اینا رو می‌دونستم. من فقط... کسی نبودم که به راحتی جلوی بقیه (مخصوصا یه ماگل غریبه) گریه کنم. بهم حس ضعیف بودن می‌داد.

پایان فلش بک


صدای خنده‌ش پوستم رو مورمور کرد.

- اورموند و مرگ طلسم شدن؟ کاپیتانای دو تیم کوچک‌ترین حرکتی نمی‌کنن! عدم حضور اورموند جلوی دروازه برتوانا باعث می‌شه دوتا مهاجم دیگه اوزما کاپا هم نتونن از موقعیت پیش اومده استفاده کنن. توپ دوباره برمی‌گرده توی اتاقک فورد...


فلش بک

به سمت دریاچه سرخ‌رنگ ایجاد شده روی برف رفتم. پوزه‌م رو به گردن مامان زدم و حتی چند بار هم صداش کردم. اگه یه روز دیگه و یه موقعیت دیگه بود، گازش می‌گرفتم تا سر به سرم نذاره و بهم توجه کنه. ولی هرچقدرم بچه بودم، می‌دونستم معنی این چیه. به سمت انسان‌ها برگشتم. جلوی رین پریدم و دندون‌هام رو نشون دادم. من باید اونا رو می‌کشتم... باید اونا رو تیکه تیکه می‌کردم...
نه. اونقدر قوی نبودم.
دست‌های کثیف‌شون به سمتم اومد.

پایان فلش بک


حاضر بودم قسم بخورم اون روز قبل از این که اون آدما جلوی دیدم رو بگیرن، یه فرد شنل‌پوش رو لای درختای حاشیه جنگل دیدم... همون پوزخند رو روی لبش داشت. همون اشتیاق برای یه شکار دیگه.
دوباره فکر کردم. این صحنه بارها و بارها تو ذهنم مرور شد. هربار، مرگ یه قدم نزدیک‌تر می‌شد. تا اینکه روبه‌روم ایستاده بود و با داس خونیش، دیوانه‌وار می‌خندید.


فلش بک

- من این بچه رو می‌خوام.

انسان. بکشش بکشش بکشش بکشش.
دورخیز کردم و بعد خودم رو محکم به میله‌های چوبی قفس کوبوندم.

- هی! خیلی اشتیاق داری که از اون قفس بیرون بیای. مگه نه کوچولو؟

یه لحظه آروم شدم، ولی دوباره دندون‌هام رو نشون دادم و خرخر کردم. اون یه انسانه. اون یه قاتله. بکشش. تیکه تیکه‌ش کن.

***


قفس رو روی زمین گذاشت و درش رو با احتیاط باز کرد. عین همون گلوله‌ای که از تفنگ رها شد و کل خونواده‌م رو کشت، با بیشترین سرعت در رفتم.
چی شد؟ قرار بود بکشمش. قرار بود گلوش رو بدرم. چرا فرار کردم؟! عجیب‌تر از همه اینا، خودش بود. دنبالم نیومد. تفنگش رو در نیاورد. هیچی. نه... چرا. یه پارچه (احتمالا از پوست گوزن) درآورد که چیزی لاش پیچیده شده بود... یه تیکه گوشت. اون رو روی زمین، کنار قفس گذاشت.
چرا سعی نمی‌کنه من رو بکشه؟ چرا اینقدر مهربونه؟

پایان فلش بک


- آلن! بیا این طرف!

نه. نمی‌شد.
مثل دوتا کفتار که دایره‌وار دور هم می‌چرخن. هر کدوم سرش رو حتی لحظه‌ای برگردونه، می‌میره. حداقل این چیزی بود که من بهش باور داشتم.


فلش بک

- فکر کنم از اینا خوشت بیاد، نه؟

مشتش که پر از تمشک وحشی بود رو باز کرد و جلوم گرفت. آره... قبلا فقط یه بار از اینا خورده بودم. بهترین طعم ممکن رو داشت. پس توی یه حرکت، همه رو بلعیدم.

- آروم! همه رو تموم کردی!

خندید و من هم دمم رو تکون دادم.
من نمی‌خواستم اون رو بکشم. حتی فکرش هم ترسناک بود. من دیگه شکار نمی‌کردم. خب... شاید هر از گاهی، یه سنجاب یا پرنده بدشانس به تورم می‌خورد. ولی توی اون سرما موجودات زیادی نبودن که بشه ازشون تغذیه کرد. ما خودمون رو با همین میوه‌های وحشی، یا سیب زمینی و تخم مرغ سیر می‌کردیم. کمبود گوشت، خلق و خوم رو تغییر داده بود؛ یا شاید هم کار اون انسان بود...

پایان فلش بک


- آنتونی هم همینطور بود. تمایلی به فرار نداشت. باید اقرار کنم که استعداد خوبی توی به کشتن دادن آدمای دورت داری.

دوباره اون پوزخند. داشت سر به سرم می‌ذاشت. داشت اذیتم می‌کرد. و توی این کار هم موفق بود.


فلش بک

- اولین سرپرستت رو هم از دست دادی؟ اوه...
- آره... اون... اون توی یه دعوای خیابونی زخمی شد و از خون‌ریزی مرد.

با خودم فکر کردم که توی دروغ گفتن و داستان بافتن واقعا خوبم. راحت دارم سرگذشتم رو عوض می‌کنم انگار که هیچ ارزشی نداره. انگار آنتونی و مامان و بابا و تموم گله‌م برای هیچی مردن...

- اون طور که من متوجه شدم، خیلی خوب با مرگ‌شون کنار اومدی. پیشرفت‌های خیلی خوبی توی زندگیت داشتی. شاید ازشون به عنوان حواس‌پرتی هم استفاده کردی، ولی حداقل برات تاثیر داشته.

ریچل خودکار و دفترش رو روی پاش گذاشت و روی صندلیش به سمتم نیم‌خیز شد.
- همه ما افراد و چیزهایی که دوست داشتیم رو ممکنه از دست داده باشیم. و قطعا نه می‌تونیم و نه باید فراموش‌شون کنیم. اونا بخشی از گذشته و هویت ما ان، و شاید حتی دلیل شکل گرفتن مسیر آینده‌مون.

همونطور که تو فکر بودم، لبخند غمگینی تحویلش دادم و به انگشتام نگاه کردم تا از تماس چشمی باهاش خودداری کنم.

***


- پس ریموس سرپرست دومته. یه جورایی پدر و دختر حساب می‌شین دیگه.
- آره... دقیقا.
- خیلی خوبه که رابطه نزدیکی با پدرخونده‌ت داشته باشی. حتی در این حد که با هم توی مسابقات ورزشی شرکت کنین! این هم پیوندتون رو قوی‌تر می‌کنه و هم از نظر روحی به جفت‌تون کمک می‌کنه.

پایان فلش بک


- بذار حدس بزنم بعدی کیه... هوم... شاید مهتابی؟

دست‌هام رو مشت کردم. و دندون‌هام رو روی هم فشار دادم.


فلش بک

پروفسور دامبلدور کنارم نشسته بود و با انگشت اشاره‌ش، کلمات کتابی که جلومون باز بود رو دنبال می‌کرد.
- فکر کنم تا اینجای صحبتم برات واضح بود. درسته آلنیس عزیز؟
- بله پروفسور! ما شوالیه‌های روشنایی هستیم و در برابر تاریکی و پلیدی می‌ایستیم و با جادوی سیاه مبارزه می‌کنیم!

پروفسور خندید. خب، شاید یکم از آرایه‌های ادبی توی جمله‌م استفاده کردم، ولی معلوم شد که صحبت‌هاشون درباره این قسمت تاریخ جادوگری رو درست متوجه شدم.

- شام آماده‌س!
- هر کی آخر از همه بیاد بهش غذا نمی‌دیما!

جملات آرتور و مالی رو از سمت آشپزخونه شنیدیم. ریموس با احترام کنار پروفسور وایساد تا با هم برای شام بریم.

- شما برین. من همین الان میوه خوردم.
- ولی میوه جای غذا رو نمی‌گیره که آل. پاشو بیا.
- درسته. ولی من با خودم قرار گذاشتم که دیگه گوشت نخورم و شکار نکنم تا روشنایی درونم بیشتر بشه!

ریموس به هیجان و اشتیاقم خندید و موهام رو به هم ریخت.
- گوشت خوردن که باعث بد شدنت نمی‌شه. خودت رو اذیت نکن؛ هر موقع نظرت عوض شد تو آشپزخونه می‌بینیمت. قول می‌دم برات غذا نگه دارم.

با اطمینان سر تکون دادم. می‌خواستم اولین گرگ گیاه‌خوار دنیا باشم. اولین گرگ مهربون دنیا. البته، بعد مهتابی.

پایان فلش بک


"اون می‌خواست قدرت‌نمایی کنه؛ درست مثل خودت، لومین."
"آنتونی هم همینطور بود."
"اونا بخشی از گذشته و هویت ما ان، و شاید حتی دلیل شکل گرفتن مسیر آینده‌مون."
و شاید حتی دلیل خیلی از کارهامون. حتی احمقانه‌ترین‌هاشون.

قدرت تفکر نداشتم. معلوم بود که سعی داشت من رو عصبی کنه، ولی اون لحظه نمی‌تونستم این رو درک کنم.
بکشش. تیکه تیکه‌ش کن. گلوش رو پاره کن و انتقام بگیر. تو یه گرگی! تو روح جنگلی! این چیزیه که تو هستی. نه یه انسان ترسوی ضعیف.
از روی جاروم به سمتش شیرجه زدم و آرواره‌م رو دور گردنش قفل کردم. مرگ گردن داره؟ نمی‌دونم... مرگ صدمه می‌بینه؟ مرلینا... نمی‌دونم!
چرا. می‌دونم. جوابم رو ثانیه‌ای بعد گرفتم، وقتی که من رو مثل یه تیکه آشغال از خودش جدا کرد و به یه طرف دیگه پرت کرد. آخرین چیزی که دیدم، همون پوزخند کریه‌ش بود که با روح و روانم بازی می‌کرد.

- درگیری بین کاپیتان دو تیم شکل می‌گیره! پس بالاخره تصمیم گرفتن حرکتی از خودشون نشون بدن، البته نه دیگه اینطوری. اورموند شانس می‌آره که نوترون با ماشین پرنده‌ش می‌گیرتش. مثل این که داور هم خطایی نگرفته، چون هر دو تیم دارن به بازی‌شون ادامه می‌دن. و عجب اتفاقات عجیبی داره پشت هم می‌افته! به نظر می‌رسه یه اتفاقی برای دمنتور افتاده... وگرنه هیچ دلیل دیگه‌ای نداره که یهو وسط زمین مسابقه شروع کنه به اوج گرفتن و بالا رفتن، اونم کاملا بی دلیل! اوه... یه بلاجر از ناکجاآباد اومد و محکم خورد تو فرق سر هیتلر!

جاروم رو فراخوندم تا به سرعت خودم رو به هیتلر برسونم، ولی به موقع نرسیدم و هیتلر محکم به زمین برخورد کرد. با خشم به بید کتک‌زن که اون بلاجر رو به سمتش فرستاده بود نگاه کردم. همون لحظه، چشمم به ریموس افتاد که مثل چند لحظه پیش خودم، بی حرکت وسط زمین مسابقه وایساده بود. از نگاه خالیش می‌تونستم بفهمم افکار اون هم آزارش می‌دن.
با تمام توانی که برام مونده بود، کوافل رو از دست الستور که حالا کنارم بود، بیرون کشیدم و به سمت ریموس فریاد زدم:
- ریموس! حرکت کن!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در 1403/9/18 23:46:33
ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در 1403/9/18 23:54:25

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare
پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: یکشنبه 18 آذر 1403 21:34
تاریخ عضویت: 1397/03/28
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: چهارشنبه 14 آبان 1404 07:19
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا
تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE
OK


دوگانگی

پست دوم




آسمان تیره و تاریک پشت ابرهای در هم پیچیده، بالای سر بازیکنان خودنمایی می‌کرد. نسیم سوزناکی می‌وزید و با بی‌رحمی به صورت‌های یخ‌زده‌شان می‌کوبید. هرازگاهی قطره‌ای باران به آرامی می‌چکید. هوا گرفته و خاکستری بود و مه، گوشه گوشه‌ی ورزشگاه را در بر گرفته بود.
همه چیز، از زمین گرفته تا آسمان، مهیا بود برای دمنتور تا به بهترین نحو کارش را انجام دهد.

همه چیز، بجز یک مورد.
دیگر دلش نمی‌خواست دمنتور باشد. دلش نمی‌خواست روح اطرافیانش را بمکد و آنها را در سیاهی مطلق رها کند. هیچوقت نمی‌خواست.
اما طبیعتش این بود و کاری از دستش برنمی‌آمد.

- همه ازم انتظار دارن تا نزدیکشون میشم شروع کنم به خوردن روح و شادیاشون! تا میرم جلو فرار می‌کنن. جیغ می‌کشن. می‌دون و میرن تا فاصله رو بیشتر کنن. همیشه همینه!

ضربه‌ی نسبتاً محکمی به بلاجری که نزدیکش میشد زد و به سمت بازیکنان حریف فرستاد.

- اوه! بلاجر از بیخ گوش گابریل رد میشه و پروازکنان از زمین مسابقه میره بیرون. اون طرف فورد آقای ویزلی مرگو سوار کرده و با کوافل توی صندوق عقب، دارن حمله می‌کنن...

سرگردان در میانه‌ی زمین می‌چرخید و با نگاهی خیره، اطرافش را از نظر می‌گذراند.
از کی این گونه شده بود؟ چند وقت بود که با دمنتور بودن مشکل داشت؟ با وجود داشتن خودش مشکل داشت؟

نمی‌دانست. از وقتی یادش می‌آمد علاقه‌ای به طبیعت کارش نداشت، اما اذیت هم نمیشد. کنار آمده بود. پذیرفته بود چون چاره‌ی دیگری نداشت. کاری نمیشد کرد.
اما حالا وضع فرق می‌کرد. گویی کسی آمده و تمام رازهای دلش را زیر و رو کرده و غم‌های کهنه‌ی ته وجودش را بیرون کشیده بود. گویی سال‌ها تلاشش برای کنار آمدن با آنچه بود و آنچه انجام می‌داد، در کسری از ثانیه دود شده و به هوا رفته بود.

مه در اطرافش فضا را تنگ کرده بود. ابرهای خاکستری بالای سرش طوری به نظر می‌رسیدند که گویی مشت‌های سیاهشان را دور گلویش می‌پیچند و فشار می‌دهند. با تمام قدرت. فشار می‌دهند.

- تیم اوزما کاپا نظم و هماهنگی قبلو نداره... با این وجود، همین الان شاهد یه گل بی‌نظیر بودیم که هیتلر با نهایت قدرتش کوبوند توی دروازه‌ی برتوانا! اوه، پتو سوراخ شد... چه می‌کنه این بازیکن!

در کسری از ثانیه، زمین مسابقه برایش تبدیل به اتاقی تنگ و تاریک شد. صندلی‌های تماشاگران کش آمدند و دیواری طولانی جایش را گرفت. باران با شدت بر سر و صورتش می‌بارید و قطرات آب از شنل سیاه رنگش می‌چکید. زمین دور سرش چرخید و ثانیه‌ای بعد، دوباره در گوشه‌ی اتاقی تنها نشسته و صدای آلنیس، جای صدای گزارشگر را در ذهنش گرفت‌.
- وای چقدر حواس‌پرتم من. نمیشه این روانشناسه تو رو ببینه. اون ماگله. وحشت می‌کنه!

وحشت می‌کنه!
صدا در سرش می‌پیچید.

- تا اون نرفته بیرون نیا. باشه؟

سرش گیج می‌رفت. تمام کودکی‌اش در ذهنش زنده شد‌. تمام خاطراتی که سال‌ها تلاش برای دفن کردنشان، کافی نبود. هیچ یک از تلاش‌هایش کافی نبود.
هیچوقت نبود.

- سلام بچه‌ها، میشه منم باهاتون بازی کنم؟

صدای جیغ و فریاد کودکان دیگر در ذهنش پیچید.
- یه دمنتور! فرار کنین! بدویین!

ثانیه‌ای بعد، دمنتور شش ساله‌ای تنها با توپ پاره‌ای جلوی پایش مانده بود و به انعکاس تصویر خودش در پنجره‌ای زل زده بود.

چرا؟
سوالی بی‌جواب که هرگز رهایش نکرد. او که نمی‌خواست دمنتور باشد. کسی حق انتخاب نداده بود! چشمانش را باز کرده و با پدر و مادری سیاهپوش و بی‌چهره مواجه شده بود. چشمانش را باز کرده و دمنتور شده بود.
او که نمی‌خواست دمنتور باشد!

صدای پدرش که برای هزارمین بار تکرار می‌کرد نباید از خانه بیرون برود، در پس ذهنش زنگ می‌زد.
- اونا از دیدن ما وحشت می‌کنن. نباید انتظار داشته باشی جیغ نکشن و فرار نکنن! برای آخرین بار دارم بهت میگم، تا آموزشای روح‌گیری و کشیدن خاطرات بقیه رو تموم نکردی، حق نداری پاتو از در خونه بذاری بیرون‌!

بلاجری که محکم بر پشتش کوبیده شد، او را به مسابقه بازگرداند.

- اوه! مدافعی که حتی از خودشم نمی‌تونه دفاع کنه! چه صحنه‌های ناب و جدیدی آدم می‌بینه تو این مسابقه... و حالا الستور مون رو داریم که با تمام سرعت به طرف دروازه‌ی اوزما کاپا میره. باید ببینیم سدریک دیگوری که داره نهایت سعیشو می‌‌کنه، می‌تونه چشماشو تا لحظه‌ی پرتاب کوافل باز نگه داره یا نه!

می‌خواست تمرکز کند. می‌خواست حداقل برای تیمش مفید باشد. برای اولین جماعتی که او را در میان خود پذیرفته بودند، مفید باشد. اما نمیشد. نمی‌توانست. صدای زن ماگلی که بیرون از اتاق نشسته بود و حرف می‌زد، لحظه‌ای از سرش بیرون نمی‌رفت.

- ببین ریمو... گفتی اسمت ریموس بود دیگه، درسته؟ تو باید خودتو همینجوری که هستی بپذیری. نباید بجنگی. هر چقدر بیشتر با خود واقعیت بجنگی، بیشتر خسته میشی و تهش هیچی برات باقی نمی‌مونه.

خود واقعی‌اش چه کسی بود؟ دمنتور واقعی را کجا می‌توانست پیدا کند؟ دمنتوری که دوست نداشت روح دیگران را از وجودشان بیرون بکشد، اصلا دمنتور بود؟

صدای روانشناس باری دیگر در ذهنش جان گرفت.
- ...ریموس کوچولو الان وسط یه تُنگ شیشه‌ای ظریف و شکننده نشسته؛ تو باید خیلی آروم این تنگ رو بغل کنی و مواظبش باشی. ریموس کوچولو بهت نیاز داره، به نوازشت نیاز داره. باید تنگ رو بگیری تو بغلت و گرم نگهش داری؛ نه که محکم پرتش کنی و بکوبونیش تو دیوار، چون با چیزی که الان می‌خوای به زور از خودت بسازی، فرق داره!

چند بار تنگ کوچکش را به دیوار کوبانده بود؟ چند بار دمنتور کوچولو را سرزنش کرده بود فقط چون با بقیه‌ی دمنتورها فرق داشت؟ چند بار وقتی به یک آغوش گرم و پر مهر نیاز داشت، مشتی بر سرش کوبیده و فریاد زده بود نباید انتظار داشته باشد با کودکان دیگر بازی کند؟
نمی‌دانست. با ناباوری متوجه شد که هیچگاه با خودِ کوچک و کم سن و سالش مهربان نبوده. هیچوقت او را همانطور که بود، نپذیرفته بود.

همیشه تُنگ شیشه‌ای ظریف را به هزار تکه‌ تقسیم کرده بود.

- گلللل! گل برای تیم برتوانا! چی کار می‌کنن بازیکنای اوزما؟ نکته‌ی قابل توجه اینه که این اولین باریه که داریم دمنتورو بی‌آزار می‌بینیم. خبر خوب برای بازیکنای برتوانا، اصلا نگران نباشین! حالا می‌تونین بدون ذخیره‌سازی کلی خاطره‌ی خوب تو ذهنتون، به بازی ادامه بدین!

تصمیمش را گرفت‌. باید همه چیز را جبران می‌کرد. برای خودش، برای آن کودک بی‌گناهی که گوشه‌ی ذهنش در تاریکی نشسته و جرئت حرف زدن نداشت.
به خودش سال‌ها بغل و مهربانی بدهکار بود.

دمنتور کوچولوی درون وجودش را در آغوش کشید و کلاه شنلش را عقب زد. برای یک بار هم که شده باید به خواسته‌ی درونش گوش می‌کرد.
می‌توانست اولین دمنتوری باشد که وحشتناک نیست. که هیچ علاقه‌ای به مکیدن روح دیگران ندارد. که می‌خواهد دوست باشد و مهر بورزد!

برای اولین بار در تمام طول زندگیِ سراسر تاریکش، سعی کرد خودش را همانگونه که واقعا هست دوست داشته باشد؛ نه آنطور که "باید" باشد.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین افتاد و بر روی گونه‌اش غلتید. می‌توانست اولین دمنتوری باشد که گریه می‌کند! چه کسی می‌خواست جلویش را بگیرد؟

- به نظر می‌رسه یه اتفاقی برای دمنتور افتاده... وگرنه هیچ دلیل دیگه‌ای نداره که یهو وسط زمین مسابقه شروع کنه به اوج گرفتن و بالا رفتن، اونم کاملا بی دلیل! اوه... یه بلاجر از ناکجاآباد اومد و محکم خورد تو فرق سر هیتلر!

سقوط دردناک هیتلر از روی جارو در اثر برخورد بلاجر، درست کنار ریموس لوپین مدافع، صحنه‌ی بی‌تکرار دیگری بود که فقط اعضای تیم اوزما کاپا از خلقش بر می‌آمدند...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: یکشنبه 18 آذر 1403 21:17
تاریخ عضویت: 1399/09/24
تولد نقش: 1399/09/28
آخرین ورود: جمعه 23 آبان 1404 17:36
از: دست این آدما!
پست‌ها: 380
قاضی آزکابان
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا

تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE OK


دوگانگی

پست اول




- آلن... می‌شه صحبت کنیم؟

به سمت صدا چرخیدم تا با چهره نسبتا نگران ریموس مواجه بشم.
- آره آره. البته.

دست به سینه وایسادم همونطور که اون دستاشو توی جیب کت کهنه‌ش می‌برد.

- خب، بچه‌ها... خودت که وضع‌شون رو دیدی.
- وضع‌شون؟ اتفاقی افتاده؟

از دید ریموس، انگار داشتم خودمو به اون راه می‌زدم، ولی واقعا حس می‌کردم بچه‌ها تو وضع خوبی قرار دارن. از هر نظر.

- آلن. اونا خسته‌ن. فشار زیادی روشونه. فکر کردم شاید بخوای درباره‌ش کاری کنی.

جمله آخرش کمی طعنه داشت و همونطور که کاغذ تا شده‌ای رو از جیبش درمی‌آورد، گفت. بعد هم بدون کلمه دیگه‌ای، کاغذ رو توی دستم گذاشت و به سمت هال رفت.
تای کاغذ رو باز کردم و به عنوانش نگاه انداختم. یه برگه تبلیغاتی بود، بدون هیچ عکس متحرکی.
نقل قول:
مشاوره فردی و گروهی توسط روانشناسان برتر
با استفاده از علم روانشناسی، زندگی ایده‌آل داشته باشید.


واقعا نیاز به همچین چیزایی بود؟ شاید با یه سخنرانی انگیزشی درست می‌شد، یا یه سفر کوتاه برای برگردوندن انرژی‌شون. ولی حقیقتش... خودم هم خسته بودم. سخنرانی انگیزشی وقتی خودم هم انگیزه‌ای نداشتم ممکن بود حتی تاثیر منفی بذاره. حتما این روانشناسا به درد می‌خوردن که اینقدر پیش ماگلا محبوب بودن.
فکر نمی‌کردم این کار رو کنم، ولی به سمت تلفنی که روی دیوار راهروی بین اتاق‌ها و هال بود رفتم.

***


هرکس یه جور سر خودشو گرم کرده بود وقتی که وارد هال شدم. گلوم رو صاف کردم تا توجه‌شون رو به خودم جلب کنم.
- خب خب. با ریموس که صحبت کردیم، به این نتیجه رسیدیم که بهتره از یه متخصص کمک بگیریم تا انرژی‌مون رو برگردونیم. و ایشون تا چند دقیقه دیگه می‌رسن اینجا. ازتون می‌خوام باهاشون همکاری کنین.

لحنم مثل همیشه نبود و معذب به نظر می‌رسیدم. ولی فقط به خاطر این بود که برای حضور اون ماگل تو جمع‌مون استرس داشتم؛ و همینطور بازی پیش رو. البته، شایدم واقعا توی اون موقعیت معذب بودم؛ اینکه همگی‌شون تو حال خودشون بودن و من شاید حتی یه جورایی مزاحم شده بودم.
تو همین فکرا بودم که چشمم به دیوانه‌ساز افتاد.
- وای چقدر حواس‌پرتم من... نمی‌شه این روانشناسه تو رو ببینه. اون ماگله. وحشت می‌کنه!

بی‌توجه به تعجب بقیه در برابر دوتا کلمه روانشناس و ماگل، دیوانه‌ساز رو به سمت اتاق هل دادم. اون صداهایی از خودش درآورد که می‌دونستم نشونه اعتراضه، ولی دوباره زیر لب تکرار کردم که نمی‌شه و قبل از بستن در اتاق روش، گفتم:
- تا اون نرفته بیرون نیا. باشه؟

‌بعد هم خواستم پیش بقیه برگردم تا یکم بیشتر درباره شیوه کار روانشناس (که خودم هم چند دقیقه پیش و از طریق همون برگه تبلیغاتی فهمیده بودم.) براشون بگم. ولی زنگ در، مسیرم رو عوض کرد. لای در رو کمی باز کردم و با خانمی حدودا پنجاه ساله مواجه شدم که داشت کت و دامن خاکستریش رو مرتب می‌کرد. وقتی من رو دید، لبخند گرمی زد و دستش رو به سمتم دراز کرد.
- شما باید آلنیس باشید، درسته؟

دستش رو فشردم و همونطور که اسم حک شده روی پلاک فلزی روی سینه‌ش رو می‌خوندم، به داخل دعوتش کردم.
- بله بله. خودمم خانم ایوانز.

وقتی وارد خونه شد، در رو پشت سرش بستم و همراهش از راهرو به سمت هال رفتیم. قبل از اینکه بچه‌ها رو ببینه، وایسادم و اون هم وایساد.
- فقط، می‌دونید... من با همکارتون که صحبت کردم به ایشون هم گفتم. ما عضو یه تیم ورزشی هستیم و دلیل اینکه از شما خواستم بیاین هم این بود که روحیه بچه‌ها رو قبل مسابقه‌مون بالا ببرین.

خانم ایوانز سر تکون داد و بعد پشت سر من وارد هال شد. فضای اتاق از دفعه قبلی که داخلش بودم مرتب‌تر بود. انگار توی همون چند دقیقه، ریموس (و شاید بقیه) وسایل اضافه رو سر جاشون گذاشته بود تا حداقل ظاهر خونه جلوی یه روانشناس اونقدرا هم بد به نظر نیاد. و همینطور بقیه که ظاهرا صدای در رو شنیده بودن، درست و حسابی روی مبل و صندلی‌ها نشسته، و لم نداده بودن. البته، جز سدریک که طبق معمول در حال چرت زدن بود.

- خب، رفقا. ایشون خانم ایوانز هستن که بهتون گفته بودم.
- اوه عزیزم من رو ریچل صدا کنین. بهتره که با هم راحت باشیم.

لبخندی به ریچل زدم و دوباره به هم‌تیمی‌هام نگاه کردم. هر چند می‌تونستم از نگاه‌شون بخونم که به نظرشون این کار خسته کننده‌ست، ولی همچنان می‌دونستم که درباره شیوه کار این روانشناس کنجکاون.

- بهتره با معرفی شروع کنیم، تا بتونیم بهتر هم رو بشناسیم. خودم اول می‌گم، همونطور که می‌دونین، ریچل ایوانز هستم و از هم‌صحبتی با افراد مختلف لذت می‌برم. به خاطر همین این شغل رو انتخاب کردم. اوه، و البته عاشق چای و کوکی هستم.

من تازه یادم افتاد که برای پذیرایی ازش، چیزی بیارم. ولی همین که به سمت آشپزخونه چرخیدم، متوجه شد.
- اوه منظورم این نبود که برام چای بیاری. البته که ممنون می‌شم، ولی اول خودت رو معرفی کن و بعد برو.
- آره... آره. درسته. خب، من آلنیسم... و... دیگه چی باید بگم؟ مثلا این که عاشق طبیعتم؟
- راحت باش. برای اول صحبت‌مون همین کافیه.

لبخندی زدم و رفتم تا برای همه‌مون چای بیارم. طبق قانون رازداری نمی‌تونستم از همون اتاق و با یه چرخش چوبدستی، از خودمون پذیرایی کنم؛ و مجبور بودم که خودم (بعد از مدت‌ها که حتی یادم نمی‌اومد چقدر بود.) برم و چای بریزم. حداقل یادم بود چطور این کار رو کنم که بی‌عرضه به نظر نیام؛ چون واضحا نگاه ریچل از گوشه چشمش رو حس می‌کردم. به تعداد خودمون فنجون برداشتم و چای ریختم و بعد هم همراه شکلات‌های ریموس توی یه سینی گذاشتم.
پیش بقیه برگشتم و سینی نسبتا سنگین رو روی میز عسلی جلوی مبل گذاشتم. توی این مدت، تقریبا همه خودشون رو به ریچل معرفی کرده بودن و حالا نوبت هیتلر بود. اون چند کلمه به آلمانی گفت و من تعجب رو تو چهره ریچل دیدم.

- اتفاقا از همون اول که وارد شدم، ظاهر شما توجه‌م رو جلب کرد، ولی الان آلمانی صحبت کردن شما من رو بیش از پیش یاد هیتلر می‌ندازه. اوه البته امیدوارم که از این حرف من ناراحت نشین.

ریموس و هیتلر به من نگاه کردن و من هم یه فنجون به دست ریچل دادم.
- درسته درسته. کاملا حق دارید. ایشون بازیکن خارجی ما هستن و اسمشون آ... آرتوره. همونطور که خودتون هم متوجه شدین علاقه زیادی به همون آدولف هیتلر معروف داره. متاسفانه نمی‌تونه انگلیسی صحبت کنه، ولی حرف‌های ما رو کاملا متوجه می‌شه.

ریچل سر تکون داد و یه قلپ از چایش رو نوشید. بعد فنجون رو روی میز گذاشت و به من نگاه کرد.
- می‌تونم با هر کس خصوصی صحبت کنم؟
- البته. می‌تونین از اون اتاق استفاده کنین.

به اتاق روبه‌روی اتاقی که دیوانه‌ساز رو توش حبس کرده بودم، اشاره کردم. ریچل دفتر و خودکاری رو از توی کیف کوچیکش درآورد و از جاش بلند شد.
- خب، کدوم‌تون می‌خواین که اول صحبت کنیم؟

همگی به هم نگاهی انداختیم. حدس زدم که خودم باید داوطلب بشم؛ ولی دست ریموس که روی شونه‌م قرار گرفت، بهم فهموند که اشتباه فکر کردم.
فنجون چای رو توی دستام گرفتم و اون و ریچل رو دیدم که به سمت اتاق حرکت کردن.‌

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare
پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: دوشنبه 12 آذر 1403 00:53
تاریخ عضویت: 1382/10/18
تولد نقش: 1403/02/05
آخرین ورود: امروز ساعت 12:15
از: دره گودریک
پست‌ها: 174
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

دور ششم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی یازدهم


سوژه: دوگانگی!
زمانبندی: از دوشنبه 12 آذر ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 یک‌شنبه 18 آذر
تیم‌های شرکت‌کننده: برتوانا (میزبان) - اوزما کاپا (مهمان)
جاروی تیم مهمان: -
جاروی تیم میزبان: پاک جاروی 11 - حذف بازیکن کجول هات از تیم اوزما کاپا.
جایگاه هواداران: ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری و تاپیک‌های هواداری تیم‌ها و فدراسیون.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/9/13 12:22:57
پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: پنجشنبه 8 آذر 1403 00:58
تاریخ عضویت: 1382/10/18
تولد نقش: 1403/02/05
آخرین ورود: امروز ساعت 12:15
از: دره گودریک
پست‌ها: 174
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

دور پنجم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی نهم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم برتوانا و پیامبران مرگ.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ شنبه 10 آذر در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: چهارشنبه 7 آذر 1403 23:39
تاریخ عضویت: 1403/05/28
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: شنبه 13 بهمن 1403 11:50
از: کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
پست‌ها: 124
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


برتوانا
Vs.
پیامبران مرگ


به ثمر رسیدن! (پست پنجم و آخر)







ناگهان با بال زدن اسنیچ، صحنه کاملا آهسته شد. لبخند گشاده‌ی الستور و گابریل، که یکی کاملا از روی بچگی و ذوق و کلی اشتیاق از انجام یه حرکت مبتکرانه بود و دیگری، دیگری... دیگری؟! دیگری معلوم نبود از روی چی بود! حتی حالا که زمان آهسته شده بود و گابریل برای اولین بار در کادر دوربین حرکتی نداشت. چون سرعت فیلم‌برداری تا ده‌ها و یا حتی صدها برابر کند شده بود، اما باز توی چشم های گابریل یه "حتی با اینکه زمان کند شده، باز من! من! من!" خاصی موج می‌زد.

برگردیم سر رمزگشایی لبخند "دیگری"! اوممم... حدودا ۳۲... نه! ۳۴ تا دندون زرد متساوی الساقین می‌بینم که رنگشون چیزی شبیه به رنگ زرد بودن، اما زرد نبودن. حتی میشه گفت کمی قرمز هم قاطی داشتن. با اینحال رنگ زردشون واقعا توی چشم بود و...
بگذریم. از توصیف نفر سوم داخل این قاب غافل نمونیم. راهنمایی هم می‌کنیم! با شنیدن رنگ سبز یاد چی میفتیم؟! نه... سبزه عید اشتباهه! متاسفانه درخت کریسمس هم اشتباهه!... کی میگه سبزه عید همون درخت کریسمسه؟! نه... راهنمایی به شما نیومده! خودم میگم! یاد سالازار میفتیم.

سالازار اسلیترین، برای کسری از ثانیه آنچنان از تعجب صورتش از هم باز شد، که پلیس جینترپل براش جغد فرستاد و گفت "شما دارید فرامرزی عمل می‌کنید و مرزهای صورتی رو سبز می‌کنید. لطفا مرزهای صورتتون رو سرجاش برگردونید." و سالازار مرزهارو سرجاش برگردوند و از جینترپل تشکر کرد و چندین گالیون از گالیون‌های ایونتش رو در پاکتی گذاشت و تک‌دمی به جینترپل تقدیم کرد. اما چرا تک‌دمی؟! چون سالازار خیلی ابهت داره و همه‌جا پارتی داره و هیچکسم منکر این نیست و هرچی رو بخواد جایی بفرسته از پست پیشتاز باسیلیسک استفاده می‌کنه و باسیلیسک هم دست نداره که دو دستی تقدیم کنه، ولی دم داره که تک‌دمی تقدیم کنه.

اما اسکورپیوس بلافاصله وارد عمل شد و پاکت رو گرفت و گذاشت جیبش و با ذکر رمز "چراغی که به خونه رواست، خاموشش کن من پولشو نمیدم!" عملیات فوق محرمانه تبادل رو پایان داد.
و البته همه اینا در کسری از صدم ثانیه رخ داد. وگرنه سالازار همیشه تعجب می‌کنه، می‌خنده، بعضی موقع‌ها یادش می‌ره محکم راه بره و شل راه می‌ره اما چون سالازار کبیر و بزرگه و کلی ابهت و برو و بیا داره، بدون چشم بصیرت نمی‌شه اینارو دید و برای دیدنش باید روزی سه‌بار پله‌های قصر یشم رو سینه‌خیز بالا و پایین بری و شبا قبل خواب دو دور آب‌جوش غرغره کنی و بعدش که غرغره تموم شد، اصلا نخوابی! البته که اینا آسیب نیست و ریاضته. بالاخره چشم بصیرت که به این سادگیا به دست نمی‌آد.

همه‌ی این اتفاقات که گفتیم و حتی چندتایی که نگفتیم، افتاده بودن و اسنیچ هنوز بال‌هاش در حرکت بودن ولی یه‌بارهم بال نزده بود.
حس می‌کنم گنگ شد حرفم! ببینین، هرچیزی یه طول دوره‌ای داره که... عه! اینجوری هم که خیلی طولانی می‌شه... حال ندارم! آقا خلاصه اسنیچ ما هنوز بال نزده بود و داشت کلی تلاش می‌کرد که اولین بال خودشو بزنه. همینکه دوبال اسنیج با صدای سنگین و بم "ووشی" پایین اومدن، دوربین کات خورد و روی صورت مرگ اومد که بلافاصله چشماشو باز کرد.

الان بعضیا باز میان میگن: "نی، مرگ کی میردی بید!" "میرگ که سیکتی کردی بید، میردی بید!" خو مهندس مرگ می‌میره؟! نه آخه واقعا؟!
در همین حین که ما درگیر بودیم و پیشنهاد می‌شه که فراموش بشه، مرگ خمیازه‌ای کشید و همین‌که دهنش به انتهای توان باز شدن رسید، کمی از ماگماهای توت‌فرنگی و دلیشز ورزشگاه توی دهن مرگ افتاد. بالاخره مرگ کاپیتان تیم بود و نقش‌جهان، ورزشگاه تیم. اگه ورزشگاه زنده باشه و احساس داشته باشه، از زنده بودن کاپیتانش خوشحال و شادمان میشه و یه‌ذره توفترنگی تقدیمش می‌کنه که ضیافت تکمیل بشه. حتی اگه با کاپیتان و کل تیم قهر باشه و کل دروازه‌هاشو بسته باشه!

با اینکه مرگ، مرگ بود و در عین مرگیت، مرگی بود غنی و بی‌نیاز از نیاز و امیال بشری، اما همون یه‌ذره ماگمای توت‌فرنگی، خواب رو بالکل از سر مرگ پروند. پس مرگ هوشیاری خودش رو به‌دست آورد و کل ماگماها رو به بیرون تف کرد.
- مرد همیشه تلخ می‌خوره!
- "گ!"
- ببخشید آقای کارگردان! "مرگ" همیشه تلخ می‌خوره!

مرگی که همیشه تلخ می‌خورد و معلوم نبود چیو تلخ می‌خوره، از سرجاش بلند شد و به طرزی نمایشی قولنج های گردنشو گرفت. صدای ترق و توروق، رضایت کارگردان رو در پی داره و چندین تن از عوامل رو به سمت دستشویی و باقی رو از حال می‌بره و روانه بیمارستان می‌کنه. بالاخره همه که جنبه‌ی دیدن لذت و رضایت و جذابیت بالای مرگ رو ندارن که!
ترزا که جو و هیجان بازی و تغییر چهره ورزشگاه گرفته بودش و حواسش کاملا از مرگ پرت شده بود، با نگرانی جریان بازی رو دنبال می‌کرد و هر چند لحظه یک‌بار سعی می‌کرد با چندین دیالوگ کمک کنه...
- اوناهاش اونجاست! نه کلاغ بود... آها دیدمش! نه بازم کلاغ بود... این‌دفعه دیگه خودشه! بابا این کلاغه بی‌کاره هی وسط زمین مانور می‌ده؟...

ترزا خم می‌شه و سنگی رو از روی زمین برمی‌داره تا کلاغ رو نشونه بگیره، اما با خودش فکر می‌کنه که اینجوری حقوق حیوانات رو پایمال می‌کنه! پس از سنگ عذرخواهی می‌کنه که بلیط یه طرفه‌ش رو به یک سفر هیجان انگیز لغو می‌کنه و برای اینکه حقوق سنگ‌ها رو هم پایمال نکنه، سنگ رو می‌بوسه و با دقت و ظرافت خاصی، سنگ رو سرجاش برمی‌گردونه.

- اینجا چه‌خبره؟! چرا همه کوافل و بلاجرا رو ول کردن و دور زمین وول می‌خورن؟ پس بالاخره بی‌خیال گل زدن و دروازه‌های بسته شدن و می‌خوان اسنیچ رو بگیرن...

ترزا از شنیدن چیزی که می‌شنید و دیدن چیزی که می‌دید کاملا حیرت‌زده شده بود و چندین بار پلک زد و چشماشو با دست مالوند و پلکاشو با دست نگه داشت تا شاید این یه‌دونه خاطره از مرگ که بازیش گرفته و داره اذیت می‌کنه، ولش کنه و بره.

- پس طلسم تصویر خاطره‌ها! هوم؟! کمتر از این، از دوست قرمز پوشمون توقع نمی‌رفت...

مرگ شروع کرد به عقب گام برداشتن. انگار داشت برای یه پرش یا جهش یا یه همچین چیزی آماده می‌شد و ترزا همچنان با بهت و حیرت، به مرگ، خیره نگاه می‌کرد.
- تو... چجوری؟!
- تیممون به کمک نیاز داره! با چشم فانی نمی‌شه به‌راحتی اسنیچ رو گرفت.

مرگ اشاره‌ای به چشمای قرمزش کرد و با همون چشما، به چشمای ترزا نگاه کرد.
- بعدا توضیح می‌دم که من... چجوری!

و با جهشی بلند، به سمت جاروش پرید و تصویر خاطره مرگ ناپدید شد و در کسری از ثانیه، خود مرگ به جاش روی جارو نشست. مرگ با یه اسکن لحظه‌ای ورزشگاه، اسنیچ رو که در گوشه‌ای در حال جابجایی و فرار بود می‌بینه، اما بجای اینکه به سمت اسنیچ حرکت کنه، به دنبال الستور می‌گرده.
- هی ال! پایه‌ای یکم سرگرم شیم؟!

حالا مرگ، شونه به شونه‌ی الستور روی جاروش در حال پرواز بود. هیچکس جز مرگ ندید که برای لحظه‌ای کوتاه، چهره الستور سرشار از احساساتی مثل بهت، حیرت، خوشحالی، هیجان و امیدواری شد.

- هی ال! توهم خوشحالی که مرگ برگشته؟! منم خوشحالم! من! من! من!

به‌هرحال گابریل و الستور توی برخی جهات شبیه به هم بودن‌. حالا الستور کمتر و گابریل بیشتر. خیلی بیشتر. خیلی خیلی بیشتر. خیلی خیلی خیلی...

- البته مرگ! من همیشه پایه‌ی سرگرمی‌ام. و کمی شیطنت حتی...

مرگ از کنار گوش الستور رد شد و برای یه لحظه چهره خنثی و بی احساس الستور، پشت مرگ ماسکه شد. وقتی چهره الستور نمایان شد، آنچنان لبخند پهن و عریضی روی صورتش نقش بسته بود، که چهره همه یه چهره‌س با کمی لبخند؛ و مال الستور یه لبخند بود با اندکی چهره. الستور کمی از عرض لبخندش کم کرد تا بتونه راحت‌تر صحبت کنه.
- همگی گوش کنید...

الستور عصاشو بالا آورد که همه بتونن رادیوی تعبیه شده روی نوکشو ببینن.

- چرا یدونه اسنیچ؟ وقتی می‌تونید...

عصاشو به سرعت چرخوند.
- چهارده‌تا اسنیچ داشته باشید که فقط یدونه‌ش واقعی باشه!

بعد از پایین اومدن عصای الستور، سیزده‌تا اسنیچ طلایی و کاملا شبیه به هم توی هوا به پرواز در اومدن و با سرعت به اینطرف و اونطرف جابجا می‌شدن.
همه‌ی بازیکنا به غیر از الستور و مرگ و البته سالازار و گابریلی که کلا از هفت دولت به علاوه یک آزاد بود، با تعجب و سردرگمی سیزده اسنیچ رو با نگاهشون دنبال می‌کردن. اسنیچ اصلی از این سردرگمی استفاده کرد و خودشو بین اسنیچای تقلبی جا کرد.

- چرا چهارده‌تا؟
- پس چندتا مرگ؟!

مرگ حالا تقریبا به وسط ورزشگاه رسیده بود و الستور هم با لبخندی که لحظه به لحظه عریض‌تر و کریپی‌تر می‌شد بهش نزدیک می‌شد. مرگ اول به این فکر کرد که اگه خودش می‌تونست بخنده چجوری می‌شد؟ بعد به این فکر کرد که بهتره یه برند خوب و مناسب از مسواک و خمیر دندون به الستور معرفی کنه، چون اونایی که فعلا داشت، اصلا موثر نبودن. بعد به این فکر کرد که گابریل چه لباس تک شاخی قشنگی پوشیده! و بعد این فکر به ذهنش اومد که چرا ترزا با این قیافه بهش خیره شده که انگار می‌گه "الان باید یه‌چیزی بگی!" و مرگ یادش اومد که یه دیالوگ شروع کرده که تموم نکرده، پس رو به الستور کرد و با لحنی زمزمه‌وار اما جوری که هر جنبنده‌ای بتونه بشنوه ادامه داد.
- چرا اصلا به اعداد توجه کنیم و بشماریمشون؟

و ناگهان مرگ دو دستش رو بالا گرفت و توده‌ای عظیم از اسنیچ های طلایی پرواز کنان از پشت مرگ به بیرون اومدن. صحنه‌ای حماسی به نظر می‌اومد اما درواقع بدبختی بسیار بزرگی برای دو تیم بود.

- حالا چی؟!
- چی حالا چی؟!

الستور عصاشو زیر بغل زد و گفت:
- حالا چیکار کنیم؟!
- نمیدونم! فقط بخش سرگرمیش برام مهم بود. به باقیش فکر نکردم!

الستور ناگهان چهره‌ش در هم رفت و چهره‌ای متفکرانه به خودش گرفت. بعد حالت صورتش ۱۸۰ درجه تغییر کرد و با لبخند شیطنت‌آمیزی به مرگ زل زد.
- شگفت آوره پس...

و هردو به ورزشگاه مملو از اسنیچ های طلایی که درحال پرواز و سرک کشیدن به این‌طرف و اون‌طرف بودن، نگاه کردن. اسنیچا از خیر تماشاگرا و باقی حضار هم نگذشتن و به میون اونا هم رفتن تا بهشون سری زده باشن و عرض سلامی هم به اونا داشته باشن.

- همونطور که می‌بینید شاهد بی‌سابقه ترین لحظه ممکن هستیم. تا لحظاتی پیش که بازیکنا به دنبال اسنیچ بودن، حالا اسنیچا به‌دنبال بازیکنا هستن و معلوم نیست فدراسیون، چه تدابیری برای این بازی اندیشیده که برنده بازی مشخص بشه. اما بهتره هرچه زودتر رئیس فدراسیون یه کاری بکنه تا استعداد بی‌استعدادی بازیکنای تیماش بیشتر از این تو ذوق نزنه!

جردن جمله‌ی آخر رو، رو به هری پاتری گفت که قرمز شده بود. انگار عصبانی بود و می‌خواست چیزی بگه. نه... صبر کنین! هری‌پاتر داشت خفه می‌شد و نمی‌تونست نفس بکشه! هری پاتر قرمز شد. قرمز تر شد. قرمز تر تر شد. لئوناردو داوینچی و فورد آقای ویزلی که با هم رقابت می‌کردن تا زودتر از دست اسنیچا فرار کنن و دسته‌ای از اسنیچا که پشت سرشون بودن، به هری رسیدن. هری در نهایت قرمزی خودش قرار داشت. داوینچی، فورد و اسنیچا کنار هری توقف کردن. تایمری با ۱۰ ثانیه زمانی که روش مشخص شده بود بالای سر هری نمایان شد. تایمر شروع به شمردن کرد.

۱۰...
هری سرفه کرد!
۹...
هری بیشتر سرفه کرد!
۸...
هری خیلی بیشتر سرفه کرد!
۷...
هری خیلی خیلی بیشتر سرفه کرد!
۶...
ناگهان هری سرفه‌ی آخر رو با شدت بیشتری کرد و اسنیچی طلایی از دهنش به بیرون پرید.

- اسنیچ اصلیو گرفتم! حتی با اینکه پدر و مادرم و پدر خونده‌ام و نصف همکلاسیامو دادم زیر آوادا که یه جادوگر قوی و قدرتمند رو بکشم بازم اسنیچو گرف... من تنهام. بهم توجه کنین!
- بله! پسر برگزیده اسنیچ اصلی مسابقه رو دوباره قورت داد. به‌دستور رئیس فدراسیون، از حالا به بعد اسنیچ پلو با ماهیچه در منوی غذایی هاگوارتز سرو خواهد شد. زیرا رئیس فدراسیون عادت نداره غیر از اسنیچ چیز دیگه‌ای بخوره.

هری سرشو کنار گوش جردن برد.

- و بله... ماست هم در کنارش گذاشته می‌شه. چقد خوبیم ما! اما آخر ما نفهمیدیم برنده این مسابقه پر حاشیه کی شد!

هری برای لحظاتی به فکر فرو رفت. اما چون پسر برگزیده بود و "د چوزن وان" بودن توی خونش بود و همیشه ایده‌های د چوزن وانی طوری به ذهنش می‌رسید، بازم از اون کشفای افتخار آور و غرور انگیزش کرد و مقتدرانه با کمی چاشنی درخواست توجه فریاد زد:
- توجه کنید که نجاتتون دادم! از اونجا که تعداد اسنیچامون بی‌شماره، خیلی ساده‌س که برنده باید تیمی باشه که بیشتر اسنیچ گرفته!

همه بازیکنا با نگاه‌هایی مستاصل و دست‌های خالی به هم و سپس به فورد نگاه کردن که توی هوا داشت تکون های شدید می‌خورد. مرگ به سمت فورد رفت و با انگشت ضربه‌ای به شیشه‌ش زد.
- خب کوچولوها! سواری دیگه بسه...

بلافاصله چهار در فورد باز شدن و مقدار زیادی اسنیچ که بال و پر درست و حسابی هم نداشتن، از فورد به پایین و روی زمین افتادن.

- فکر کنم دیگه نیازی به شمردن نباشه. معلومه که برنده...
- صبر کن جردن. من گفتم اسنیچ سالم! مشخصه که تیم برتوانا تقلب کردن و اسنیچ تقلبی جمع کردن. پس برنده‌ی بازی تیم پیامبران مرگه!

چند دقیقه بعد، تیم برتوانا، درحالی‌که به حلقه‌ی سبز افتخار و پیروزی تیم پیامبران مرگ نگاه می‌کردن، دور هم جمع شده بودن.

- عجب ایده‌ای بودا... کلی اسنیچ که واقعی نبودن!
- ولی ایده الستور بهتر بود. طلسم تصویر خاطره رو هرکسی بلد نیست.
- قابلتو نداشت! و البته خوشحالیم که حالت خوبه!...
- مرگ خوبه! مرگ! مرگ! مرگ!
- آره مرگ، ولی حیف شد باختیم! راستی نگفتی... چی‌ شد که برگشتی؟ یا اصلا چجوری رفته بودی؟!
- برد و باخت مهم نیست. حتما اونا شایسته برد بودن و ما شایسته تجربه! می‌دونی که باخت نداریم، همه‌ش تجربه‌س... و اونم فقط یه برون فکنی ساده بود. این جسم رو باید رها می‌کردم و می‌ذاشتم یه‌کم بخوابه و استراحت کنه...

سپس مرگ درحالی‌که اسمی رو داخل لیستش تیک می‌زد، به بقیه چشمک زد.
- و به دیدن یکی از دوستام رفتم که از دیدنم خیلی خوشحال شد و وقتی بغلش کردم، انقد از بغل من لذت برد که روحش غرق در غایت لذت به آسمون پرواز کرد.
- منم بغل! منم بغل!
- همه‌مون بغل...

و صحنه از روی بغل دسته جمعی تیم برتوانا به بالا رفت و توی آسمون دسته‌ی اسنیچای مهاجر، درحال مهاجرت به یه جای بهتر بودن. و البته اینم می‌دونین که ورزشگاه دیگه قهر نبود و با پیوستنش به اون بغل دسته جمعی، راضی شد که همه‌ی دروازه‌ها رو باز کنه.

پایان!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط مرگ در 1403/9/7 23:42:52
MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: چهارشنبه 7 آذر 1403 23:30
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

برتوانا
Vs.
پیامبران مرگ


مستحکم شدن! (پست چهارم)


البته که لرزشی که توی کل ورزشگاه همراه با صدای نعره‌ای میومد، نمی‌تونست بدون منبع باشه. بالاخره هرچیزی توی دنیای جادویی و حتی غیر جادویی یه منبعی داشت. حتی خارش شست پای چپ لرد ولدمورت که البته چندان هم منحصر به فرد و عجیب نبود، دارای منبع خاصی بود. حتی خورشید که هر بار میومد از سمت غرب طلوع کنه و بعدش لگد میخورد تو شکمش و کلی بد و بیراه از ماه می‌شنید و مجبور میشد از سمت شرق طلوع کنه هم منبع خودشو داشت. البته که منبع این موارد مشخص نبود و شاید فقط خود عله کبیر و سازنده زوپس می‌دونستنش. ولی منبع نعره و غرش و لرزش، خیلی مشخص بود. در واقع جلوی چشم تمام حاضرین توی ورزشگاه و حتی بازیکنای کوییدیچ بود.

ولی چشمای تمام حاضرین توی ورزشگاه و حتی بازیکنای کوییدیچ، حاضر به باور کردن منبع لرزش و نعره نبود و این خودش باعث بی‌احترامی و بی‌ادبی به منبع غرش بود و نوچ نوچ نوچ.

- البته که تا الان برای بیننده‌های عزیز توی خونه سوال شده که این منبع غرش کجا و چیه و چرا و چطور که باید بگیم، بله... ورزشگاه دهن و دوتا چشم باز کرده و داره با کلمات زیباش که البته همه‌شون به صورت صدای بوق می‌شنویم، از خجالت کل دنیای جادویی و هرچی کوییدیچه در میاد.

جردن قطعا دروغ نمی‌گفت. در واقع تا حالا توی زندگیش دروغ نگفته بود چون معتقد بود دروغگو دشمن مرلینه و حسابی از مرلین می‌ترسید. مامان باباش همیشه براش شبا قبل خواب قصه مرلین رو تعریف می‌کردن که از پنجره وارد اتاق بچه‌های دروغگو می‌شد و با ریشش خفه‌شون می‌کرد. قطعا که بهترین و آموزنده‌ترین قصه قبل خواب، و البته بدون هیچ آسیب روحی و روانی، چون لحن والدین جردن همیشه پر از شوخی بود و حتی کودکشون رو قلقلک می‌دادن و کله‌شو نوازش می‌کردن. ولی به‌هرحال تربیت بدون یه داستان جذاب که معنی نداره اصلا. در واقع جردن با یادآوری دوران کودکیش دچار فلش‌بک شد یه کمی از شادی، و نه از تراما و آسیب روحی به خودش لرزید و بعد یادش اومد که مرلین واقعی رو توی کریسمس دیده و ازش امضا هم گرفته و اصلا هم خفه نشده و مرلین حسابی مهربون و نازه.

البته که با وجود تمام این هیاهو و جیغ و داد ملت که توی جایگاه تماشاچیا بودن ولی نمی‌تونستن از دروازه‌های ورود و خروج استفاده کنن، دو تیم کوییدیچ همچنان داشتن با تمام سرعت و قدرت روی هوا می‌چرخیدن و در انتظار اسنیچ بودن، به جز الستور که مثل سدی عظیم و مستحکم بین سالازار و گابریل قرار گرفته‌بود. و سالازاری که نه تنها کسی جوابش رو نداده بود به خاطر داد و هوارهای زمین کوییدیچ، بلکه هرلحظه هم خلقش داشت تنگ‌تر می‌شد و در اون لحظه به ساعت مچی که اصلا روی دستش وجود نداشت نگاه می‌کرد و الکی ادای کسایی که خیلی سرشون شلوغه ولی در واقع می‌خوان زودتر برن سه چهارتا تالار اسرار دیگه زیر دستشویی ملت بسازن و باسیلیسیک ول بدن این‌طرف و اون‌طرف رو در می‌آورد.

- حالا چرا انقدر ناراحتی؟ به نظرم باید حتی به کنجکاوی و خلاقیت نسل جدید افتخار کنی.

سالازار که ابروهای پرپشتش رو با اخم عظیمی به جون همدیگه انداخته‌بود و چیزی نمونده بود ابروهاش با هم‌دیگه تصادف کنن، خودش رو به الستور نزدیک کرد و گفت:
- افتخار؟ آخه شما...

انگشت اشاره الستور روی دهان سالازار قرار گرفت و با لبخند و لحن نرمی گفت:
- زشته جلوی بچه.

سالازار جلوی خودش رو گرفت که انگشت الستور رو گاز نگیره و البته با هدایت جاروش از الستور فاصله گرفت، به‌هرحال احتمالش بود دفعه بعد انگشت الستور به جای اینکه صرفا روی لب‌هاش قرار بگیره، وارد حلقش بشه.

- این اسنیچ کوفتی رو بدید ما...
- تنظیماتِ من بدبخت رو درست کنید خب از قبل مسابقه یبوست شدم!

دوباره سخن سالازار قطع شد، این‌بار توسط استادیوم کوییدیچ که زنده، دچار یبوست، و در نتیجه شدیدا عصبانی بود.
سالازار که طی قرن‌ها زندگی انقدر صحبتش قطع نشده‌بود، از شدت عصبانیت رنگ صورتش مثل لبو سرخ شد، ولی بدون آسیب به اعصاب مغزی و عضلات و پوست صورتش. و حسابی کله‌ش داغ کرد، که البته حتی این هم بدون هیچ آسیب و ناراحتی بود. و الستور هم شروع کرد به نیمرو درست کردن روی کله‌ش برای گابریل که انرژی بگیره و یه‌وقت خسته نشه. کاملا هم مواظب بود یه وقتی نیمرو درست کردنش باعث اذیت و آزار سالازار نشه و آسیبی نبینه.

و البته استادیوم کوییدیچ نقش جهان هم تا به حال تا این حد مورد بی‌توجهی قرار نگرفته‌بود. نقش جهان بود به‌هرحال. حتی توی افسانه‌ها نصف جهان هم صداش می‌کردن. البته که گاهی هم توسط دوستاش به این نام صدا می‌شد محض شادی و خنده.

استادیوم که تازه موارد ناراحتی و یبوستش رو به اطلاع همه رسونده‌بود، وقتی دید تماشاچیا هنوز دارن جیغ می‌زنن، گزارشگر هنوز داره گوشه و اطراف رو با وحشت نگاه می‌کنه، و بازیکنا مثل مرغای سر کنده دارن روی هوا می‌چرخن، تصمیم گرفت که این‌طوری دیگه اصلا نمی‌تونه و باید تغییر چهره بده تا نشون بده رئیس کیه.

بنابراین استادیوم زنده، با صداهایی مثل "اهم و اوهوم" و حتی سرفه‌های خشک، شروع کرد به زور زدن. دقیقا کاری که یک استادیوم کوییدیچ زنده که دچار یبوست شده و می‌خواد همزمان تغییر چهره بده و قدرت‌نمایی کنه، انجام میده.

زور زدن‌های ورزشگاه، مخلوط شده با صدای جیغ و داد تماشاچیا و ویژ ویژ جاروهایی که توی آسمون می‌چرخیدن و منتظر بودن تا بلکه گابریل اسنیچ رو رها کنه تا همگی شیرجه بزنن و برای گرفتنش تلاش کنن، مثل سمفونی‌ای بود که نوازنده‌ها همه‌شون دارن از قصد نوت‌های اشتباه رو می‌نوازن تا هرچیزی که مخالف هنر هست رو خلق کنن.

بعد کل ورزشگاه ترک برداشت و شن‌های کف زمینش سفت و سخت و سنگی شدن و حتی از توی چشما و دهانش مواد مذاب خارج شد و بعدشم از تمام دور و برش و بین جایگاه‌های تماشاچیا، کلی برآمدگی سنگی به وجود آورد و حسابی ماگما و مواد مذابش رو پاشوند تو هوا و در و دیوار و سر و صورت تماشاچیا، البته که استادیوم کوییدیچ خیلی زرنگ بود و نمی‌ذاشت هیچ‌کس آسیب ببینه و بنابراین ماگمای made in china که در واقع مثل بستنی با طعم توت‌فرنگی خنک بود رو می‌پاشوند بیرون فقط.

جردن که از هیجان خیس عرق شده‌بود و داشت توی جایگاه گزارشگر حسابی می‌پرید و مشت‌مشت ماگمای خنک با طعم توت‌فرنگی توی دهانش می‌ذاشت، فریاد زد:
- به نظر می‌رسه که ورزشگاه ما رو به مرکز زمین آورده! عجب جای پرهیجانی! مطمئنم که بازی کوییدیچ وقتی از هر طرف ماگمای خنک با طعم توت‌فرنگی پاشیده میشه تو سر و کله‌مون قراره خیلی هیجان انگیز بشه!

جردن کاملا درست می‌گفت. به نظر می‌رسید از هر طرف، حتی از سقف سنگی و سیاه و تاریک ورزشگاه هم قطره قطره و گاهی هم آبشار مواد مذاب پایین می‌ریخت و ملت هم حسابی تلاش می‌کردن ازش بنوشن.

و اما در وسط زمین کوییدیچ، همون‌طور که الستور و سالازار داشتن با هم به صورت کاملا متمدنانه در مورد تربیت کودکان و اینکه نباید اسباب بازی رو ازشون گرفت، بحث می‌کردن، صدای گابریل به گوش رسید:
- ال؟ من یکمی از این خسته شدم. اسباب بازی دیگه‌ای داری؟

و گابریل اسنیچ رو جلوی چشمای ناباور سالازار و چهره خندان الستور، رها کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط الستور مون در 1403/9/7 23:35:39
ویرایش شده توسط الستور مون در 1403/9/7 23:39:12
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: چهارشنبه 7 آذر 1403 23:28
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


برتوانا
Vs.
پیامبران مرگ


ریشه دواندن! (پست سوم)



- وقت استراحت تمومه!

بازیکنان تیم برتوانا مات و مبهوت نگاهی به هم می‌ندازن. مرگِ مرگ خودش یه موضوع بود و بسته بودن دروازه‌ها یه موضوع دیگه!

- چطوری کوییدیچ بازی کنیم وقتی حتی نمی‌تونیم گل بزنیم؟
- من این همه هزینه نکردم شونصد هزار تا تماشاچی تو ورزشگاه جا بدم تا مسابقه کنسل بشه‌ها! فراموش نکنین جذابیت کوییدیچ فقط به گل شدن کوافل نیست. تازه مگه چه عیبی داره تماشاچیا فکر کنن شما اینقد بی‌استعدادین که حتی یه گل هم نمی‌تونین بزنین؟

هری اینو می‌گه و بی‌توجه به اعتراضای بازیکنا، دوان‌دوان به سمت یکی از جایگاه‌های VIP ورزشگاه می‌ره تا ادامه بازی رو از اونجا تماشا کنه.

ترزا با ناامیدی نگاهی به مرگِ بی‌جون می‌ندازه.
- حالا چی کار کنیم؟ من.. من نمی‌تونم جاش بیام... نباید بذاریم مرگ آخرین بازی عمرش رو به پایان نرسونده به پایان برسونه!

الستور انگار که همیشه حقه‌هایی آماده تو آستین داشته باشه، با خونسردی جواب می‌ده:
- پس خاطره ای از مرگ رو سوار جارو می‌کنیم. همه‌مون هرچی خاطره از مرگ داریم رو خارج می‌کنیم از ذهنمون، مخلوط می‌کنیم، می‌ریزیم رو جارو و به باد می‌سپاریمش.

فک تمام بازیکنان برتوانا به صورت اتوماتیک‌وار از شدت تعجب و شگفتی رو زمین میفته. کی از یک شیطان انتظار چنین ایده و حرکت زیبایی رو داشت؟

پتو به سرعت فک بازیکنارو از روی زمین جمع می‌کنه و ترزا که حالا لبخندی رو لباش نشسته بود، اشکاشو پاک می‌کنه و جلو میاد تا تو حلقه‌ای که بازیکنای تیم تشکیل داده بودن قرار بگیره. همگی چشماشون رو می‌بندن و بر روی تمام خاطراتی که از مسابقات قبلی و تمرینات تیمشون از مرگ داشتن متمرکز می‌شن. از حرکاتش در زمین گرفته تا دیالوگ‌هایی که در خطاب بهشون می‌گفت. طولی نمی‌کشه که با تکون عصای الستور، تصویری از مرگ بر روی جارویی که معلق در هوا وسط حلقه‌ی تیم برتوانا قرار گرفته بود شکل می‌گیره.

تصویر مرگ به قدری واضح بود که همه بازیکنان یک لحظه با تردید نگاهشون رو به سمتی که جسد مرگ قرار داشت برمی‌گردونن تا مطمئن بشن این خود مرگ نیست که زنده و سوار بر جارو شده. اما حقیقت این بود که جسد مرگ همچنان سرجاش بود.

- پس منتظر چی هستین؟ بریم که ببریم!

دیالوگی که تصویر مرگ بیان کرده بود باعث می‌شه همه با دستپاچگی سوار جاروهاشون بشن و به مرگی نگاه کنن که تو دست باد رها شده بود و در حال اوج‌گیری در آسمون بود. بازیکنای تیم برتوانا قبل از پیوستن به تصویر مرگ در آسمون، سوار بر جارو طوافی به دور مرگی که روی زمین آروم گرفته بود می‌کنن و هرکدوم گلی به سمتش پرتاب می‌کنن.

- خیالتون راحت باشه. من حواسم به بدنش هست.

بازیکنای تیم برتوانا با خیالی آسوده مرگو کنار زمین با ترزا رها می‌کنن و به سمت تصویر مرگ پرواز می‌کنن و آماده‌ی سوت داوران برای شروع بازی می‌شن.

- بازی بعد از وقفه‌ای کوتاه دوباره از سر گرفته می‌شه! سوالی که احتمالا تو ذهن همه تماشاگرا نقش بسته اینه که واقعا دروازه‌ها بسته شده یا اینطوری فقط می‌خوان بی‌استعدادی بازیکنا رو توجیه کنن؟

هری از پشت جردنو می‌گیره و آروم به سمت خودش برمی‌گردونه تا چشم تو چشم بشن.
- حالا دیگه حرفای منو تکرار می‌کنی؟
- چیه خب دیدم اونجا موقعیت شده "خود گویی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی". گفتم من تکرار کنم بلکه مورد استقبال تماشاچیا قرار بگـ... اهم... کجا بودیم؟

کوافل بعد از پرتاب داور، مستقیما در دستای لرد قرار می‌گیره که حالا وسط زمین وایساده بود و با بی‌میلی گرفته بودش. آتنا که با چابکی مدام در حال عبور از کنار لرد بود، بالاخره وقتی می‌بینه لرد خیالِ پاس دادن نداره کنارش متوقف می‌شه.
- چرا ماتت برده؟ پاس بده کوافلو!
- پاس بدم که چی بشه؟ دروازه‌ها بسته‌ن. آخه این به چه درد می‌خوره دیگه؟

لرد همزمان با گفتن این حرف، انگار که کوافل بی‌ارزش‌ترین چیز در دنیا باشه رهاش می‌کنه. آتنا حالا که بیشتر فکر می‌کرد، کاملا با لرد موافق بود. بنابراین هیچ تلاشی برای گرفتن کوافلی که سقوط آزادی به سمت زمین تجربه می‌کرد نمی‌کنه. در واقع، هیچ‌کدوم از مهاجمان دو تیم از جاشون تکون نمی‌خورن. حق کاملا با لرد بود!

- خودم می‌گیرمش! می‌گیرمش! من من من!

گابریل مدافع بود و باید سر و کارش با بلاجرها می‌بود، اما حالا که مهاجما کوافلو نمی‌خواستن گابریل وظیفه خودش می‌دونست تا نذاره کوافل دل‌شکسته بشه و به خاطر این ننگ تاریخی که در کارنامه کاریش ثبت شده بود، دست به استعفا و بازنشستگی بزنه.

دوریا با دیدن مدافعی که در جستجوی کوافل بود، فکری به ذهنش خطور می‌کنه.
- پس چرا ما هم به دنبال اسنیچ نریم؟

جردن انگار که چند تا گوش‌های اسرارآمیز ویزلی‌ها رو خریده باشه و سرتاسر ورزشگاه پخشش کرده باشه تا هرچی بین بازیکنا می‌گذره رو بشنوه، به دیالوگاشون واکنش نشون می‌ده.
- فراموش نکنین پایان بازی وقتی رخ می‌ده که جستجوگرا اسنیچ رو بگیرن!

بعد از لرد، نوبت جردن بود که حق باهاش باشه. ولی این باعث نمی‌شه ذره‌ای تغییر تو تصمیمی که بازیکنان دو تیم گرفته بودن رخ بده. چون به همون اندازه که حق با جردن بود، حق با دوریا هم بود! کلا حق اون روز تصمیم گرفته بود سو گیری‌های زیادی انجام بده.

در حالی که کوافل در آغوش گابریل جا گرفته بود، باقی بازیکنان همگی چشماشون رو تیز می‌کنن تا اثری از اسنیچ پیدا کنن. به جز مرگ که در هیچ‌کدوم از خاطراتش واقعا به دنبال اسنیچ نرفته بود!
- دید حریف رو کور کنین!

اما این باعث نمی‌شه توصیه‌های مرگ در حین تمرینات، به صورت کاملا اتفاقی با موقعیت اونا تو مسابقه جور در نیاد! پتو که احساس کرده بود چیزی توجه هیدیس رو جلب کرده، بلافاصله جلو می‌ره تا خودشو رو هیدیس پهن کنه.

- هی فکر کنم اسنیچ اونـ...

قبل از این که هیدیس بتونه دستشو بالا بیاره و نشون بده که اسنیچو کجا دیده، پتو دورش پیچیده می‌شه و دیدش کور می‌شه.
- چته تو؟

پتو به همون سرعتی که دور هیدیس پیچیده بود، خودشو باز می‌کنه و انگار نه انگار که چیزی شده باشه ازش دور می‌شه. ماموریت با موفقیت انجام شده بود و هیدیس اسنیچ رو گم کرده بود.

اما وقتی به جای دو نفر، این سیزده بازیکن _منهای خاطره مرگ_ باشن که چهارچشمی ورزشگاهو بپان و با چشمای جستجوگرشون کل محیط رو متر کنن، مطمئنا موقعیتِ گم شدن اسنیچ برای مدت طولانی باقی نمی‌مونه و به سرعت دوباره از نو پیدا می‌شه. که همینم می‌شه!

- اسنیچ در گوشه‌ی زمین خودشو نشون داده و 8 بازیکنی که در نزدیکیش در حال پرواز بودن به سرعت به سمتش هجوم می‌برن. مرلین رو شکر که من در این موقعیت تاسف‌انگیزِ اسنیچ نیستم! وگرنه حمله‌ور شدنِ همزمانِ 8 بازیکن به سمتت، اونم با این سرعت، خب... قطعا هرکسیو می‌ترسونه!

اسنیچ کوچولوی مسابقه اما اسنیچ بود و فقط از بچگی بهش یاد داده بودن که تا می‌تونه در بره. درسته که همیشه بهش یادآوری کرده بودن این نهایتا دو نفر هستن که پیگیرت می‌شن، اما اسنیچ داستان ما از اون دسته اسنیچ‌های شیطون بود که کلاسای درسشو می‌پیچوند و در نتیجه ریاضیش به قدری ضعیف بود که نمی‌تونست دو نفرو از هشت نفر تشخیص بده. این همه براتون داستان‌سرایی کردم که تهش تو یه جمله بگم این یعنی اسنیچ نه بر خود می‌لرزه و نه می‌ترسه! بلکه فقط با چابکی تلاش می‌کنه از دستانی که حالا به سمتش دراز شده بودن بگرخه.

- شاهد وضعیتی هستیم که در تاریخ مسابقات کوییدیچ بی‌سابقه‌س. الان صحنه اینطوریه که هی اسنیچ بدو، بازیکنای کوییدیچ بدو. بسته به کیفیت جاروها و سایز بازیکنا، بازیکنا هی تو صف تعقیب اسنیچ جلو و عقب می‌شن. اینطور که من می‌بینم باقیِ بازیکنای تیم از جستجوگرای تیم برای گرفتن اسنیچ مشتاق‌تـ... می‌گیره! بالاخره می‌گیره! برق طلایی اسنیچو رو صندلیِ شاگردِ فوردِ آقای ویزلی می‌بینم!

لرد و آتنا نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنن و انگار که در حال به توافق رسیدن تاکتیک کوییدیچیِ مخصوصشون هستن، سری تکون می‌دن و کاملا هماهنگ به سمت فورد حرکت می‌کنن. فورد در کمال آسودگی درِ راننده رو باز می‌کنه و استقبال گرمی از حضور لرد و آتنا می‌کنه و همزمان، در شاگردو با سرعتی باز و بسته می‌کنه که اسنیچ فرصت خروج از ماشین رو پیدا کنه اما دو مهاجم تیم پیامبران مرگ پشت درای قفلِ ماشین گیر کنن.

- اسنیچ به محض خروج از فورد، داخل لونه‌ی پرنده‌ای روی شاخه‌های بیدکتک‌زن فرود میاد. معلوم نیست با بید چی کار کردن که حالا دیگه پذیرای لونه‌ی پرندگان شده!

لی جردن به احترام درختی که یک عمر تو هاگوارتز از نظر جادوآموزان در رده‌ی موجودات خطرناک دسته‌بندی شده بود و حالا به نظر بی‌آزار میومد اشک می‌ریزه و دوباره به گزارشگری برمی‌گرده.
- آها این شد! به این می‌گن بیدِ بی‌رحم! بید اسنیچ و لونه رو که چند تا تخم پرنده توش می‌بینم، همزمان به سمت جستجوگر تیمشون یعنی شلنگ شلیک می‌کنه. آیا تا لحظاتی دیگه شاهد دریافت اسنیچ توسط شلنگ و پایان مسابقه هستیم؟

خب، اینطور که جردن گفته بود قاعدتا هر خواننده‌ای حدس می‌زنه که جواب نه هست. پس "نه" خودتون رو تحویل بگیرین تا ادامه ماجرا رو براتون تعریف کنم.

- نــــه! وسط راه هیدیس و زودیاک چماق به دست فرا می‌رسن و همزمان چنان ضربه‌ای محکم به اسنیچ می‌زنن که انگار پاهای دوقلوهای تاچیبانا از کارتون فوتبالیستا توپ فوتبال رو به سمت دروازه پرتاب کردن، اما خب ورژن چماق به جای پا! اسنیچ چنان به دوردست‌ها پرتاب می‌شه که نمیدونی تا کجا می‌ره!

اسنیچ دقیقا به سمتی پرتاب شده بود که نور شدید خورشید چشم بازیکنان رو می‌زد. بنابراین دیدِ خراب‌شده‌ی بازیکنان با حل شدن رنگِ طلایی اسنیچ با پرتوهای طلایی خورشید باعث می‌شه تا اسنیچ بارِ دیگه از محدوده‌ی دید چشمان تیزبین بازیکنان دو تیم خارج بشه.

برای دقایقی طولانی هیچ بازیکنی ادعای دیدن اسنیچ رو نمی‌کنه تا جایی که نظریه‌های گابریل پسندِ اسنیچ قهر کرده و زمین مسابقه رو ترک کرده به گوش می‌رسه. اما در دایره لغات سالازار چیزی با عنوان قهر اونم از طرف یک جسم بی‌جان تعریف نشده بود. بنابراین نبود اسنیچ برای مدتی طولانی، موردی بود که برای سالازار اسلیترین بسیار مشکوک به نظر می‌رسید! پس شکش رو به سمت تنها بازیکنی از برتوانا که ممکن بود موقعیت بازی رو درک نکنه روانه می‌کنه.
- گابریل؟ تو جیبات چه خبره؟

کوافل دیگه تو دستای گابریل نبود و به جاش تکاپویی توی جیب هودی‌ای که پوشیده بود به چشم می‌خورد.
- جیبام؟ کوافل ناراحت بود برای همین اسنیچو که قهر کرده بود گرفتم پیشش گذاشتم تا با هم حرف بزنن و جفتشون حالشون خوب بشه. حالا هم دارن با هم بازی می‌کنن.

چشمای سالازار با شنیدن اسم اسنیچ گشاد می‌شه. چطور هیچ‌کس متوجه نشده بود که گابریل بی سر و صدا اسنیچو گرفته و تو جیبش گذاشته؟ ولی سالازار خیلی زود کنترل خودشو بدست میاره و گفتگویی آروم با گابریل شکل می‌ده.
- چه هیجان‌انگیز! مطمئنم حالا دیگه هردوشون آماده‌ن که به بازی برگردن!

گابریل با دیدن اطمینانی که تو چشمای سالازار موج می‌زد، قانع می‌شه و دستشو تو جیبش می‌کنه تا کوافل و اسنیچ رو بیرون بیاره.

- گابریل چند بار باید بهت بگم حواستو به بازی جمع کن؟

همین جمله‌ی مرگ کافی بود تا توجه باقی بازیکنان برتوانا که آماده بودن به محض کوچه هری چپ زدن گابریل دوباره به راه کوییدیچ هدایتش کنن، به سمت سالازار و گابریل جلب شه.

- اوه چی می‌بینم؟ گابریل تو یه دستش کوافله و تو دست دیگه‌ش اسنیچ! و این سالازاره که دستشو جلو برده تا اسنیچو از گابریل بگیره و تحویل جستجوگر تیمشون بده! گابریل داره اسنیچو به سالازار می‌ده... ولی نه! به نظر سایه الستور مانع می‌شه.

سایه الستور به موقع رسیده بود و وسط راه دست سالازارو گرفته بود. حالا خود الستور هم به جمع سه نفره‌ی سایه‌ش، گابریل و سالازار ملحق شده بود.
- جناب اسلیترین، امیدوارم بی‌احترامی سایه‌م رو ببخشین. ولی شما که نمی‌خواستین اسباب‌بازیِ بچه رو ازش بگیرین نه؟
- اسباب‌بازی! اسباب‌بازی!

گابریل با شنیدن این حرف دستشو عقب می‌کشه و مشغولِ بازی بازی با کوافل و اسنیچ می‌شه. سالازار با ذکر "بر تسترال داکسیِ معرکه لعنت" قیافه‌ای عبوس به خودش می‌گیره.
- خب حالا می‌گی چی کار کنیم؟
- صبر می‌کنیم تا بازی بچه با اسنیچ تموم بشه؟

الستور جوری جملات رو بیان کرده بود که هرکسی دخالت کردن رو نقض حقوق کودکان می‌دید. ازونجایی که دیوان جادوگران معاهده حفاظت از کودکان داشت و اگه بخوای به جزایر بالاک تبعید نشی، ملزم به رعایت کردنش هستی، همه هم‌چون بچه‌های گلِ تو خونه در مرکز زمین و دور گابریل جمع می‌شن، بدون این که حتی بخوان دخالتی برای گرفتن اسنیچ از دستش کنن.

بنابراین باقی بازی به این شکل سپری می‌شه که هرکس به گونه‌ای متفاوت از جمله ، ، و به تماشای بازی کوافل، اسنیچ و گابریل می‌پردازن.

بالاخره سالازار که از چهره‌ی سرخش مشخص بود کم‌کم داره صبرشو از دست می‌ده، دست به اعتراض می‌زنه.
- اومدیم و بازی بچه تمومی نداشت. چی کار باید بکنیم؟

قبل از این که کسی بخواد پاسخی بده، ورزشگاه که هنوزم قهر بود، از این همه بی‌توجهی‌ای که بهش شده فشارش می‌زنه بالا و ناگهان شروع به لرزیدن می‌کنه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/9/7 23:35:24
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟