هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۰:۴۰:۱۵ دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۹:۴۶
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 133
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور هشتم و پایانی (فینال) مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی چهاردهم


سوژه: مارپیچ!
زمانبندی: از دوشنبه 10 دی ماه ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 جمعه 28 دی ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: برتوانا (میزبان) - اوزما کاپا (مهمان)
جاروی تیم مهمان: پاک جاروی 11 و جاروی نیمبوس 3هزار (جایزه پنهان) - منع یکی از بازیکنان تیم رقیب برای شرکت در مسابقه و امکان شرکت کردن ذخیره تیم.
جاروی تیم میزبان: جاروی پیکان‌نقره‌ای و جاروی شهاب 290 (جایزه پنهان) - خنثی کردن حذف یکی از بازیکنان تیم و اجبار به طنز بودن سوژه برای هر دو تیم.
جایگاه هواداران: اردوی جزایر جاوایی، ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری و تاپیک‌های هواداری تیم‌ها و فدراسیون.




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۰:۲۴:۱۹ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۹:۴۶
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 133
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور ششم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی یازدهم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم برتوانا و اوزما کاپا.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ جمعه 23 آذر در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷:۵۷ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۱۱:۵۴
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 285
آفلاین
تصویر کوچک شده

برتوانا
vs
اوزما کاپا

~ سه‌گانگی ~

همه برای یکی!

تصویر کوچک شده

شلنگ که دور جاروش پیچیده‌بود، با دوتا چشم پلاستیکیش که با چسب نواری بهش وصل شده‌بودن، اطراف رو با دقت نگاه می‌کرد و دنبال اسنیچ می‌گشت. با فاصله کمی، شهریار داشت تعقیبش می‌کرد و هم‌زمان روی جاروش شعر ‌می‌نوشت و البته جوهرش بی‌کیفیت بود و شعرهاش به محض اینکه نوشته می‌شدن، به خاطر جریان شدید هوا روی جاروش، پاک می‌شدن و لکه‌های جوهر می‌پاشید تو سر و صورت خودش.

- می‌تونیم ببینیم که الان برای بیشتر از سه دقیقه‌ست که اعضای تیم‌ها دچار دوگانگی شخصیتی نشدن و همه‌شون همون عتیقه‌هایی هستن که می‌شناسیمشون... و بله! کوافل در تصاحب الستوره! نه... آلنیس! هیتلر! مرگ! پاس سریع به فورد آقای ویزلی که البته بین کاپوتش گیر می‌ندازه کوافل رو! و یه دفاع خیلی قوی از دیگوری که دروازه‌بان خوش‌تیپ اوزما کاپائه! دیگوری دقیقا به موقع از خواب بیدار شد که کوافل رو بگیره!

مسابقه بعضی وقتا انقدر سریع پیش می‌رفت که جردن حتی فرصت نداشت حرکات بازیکنا رو کامل بگه و فقط می‌تونست اسامی‌شون رو تند تند بگه و امیدوار باشه ملت خودشون بفهمن چی داره میشه.

- به‌نظر میاد شهریار اسنیچ رو دیده‌باشه، چون داره مسیرش رو به سمت دروازه تیم برتوانا تغییر می‌ده!

البته که جردن درست می‌گفت. شهریار که کل صورتش از جوهر پوشیده‌شده‌بود، ولی جوهرش چون حسابی زرنگ بود، تسلیم جریان هوا نمی‌شد و به جاش روی صورتش تبدیل به شعر می‌شد، داشت با تمام سرعت به سمت حلقه دروازه سمت چپ تیم برتوانا می‌رفت و همین باعث شد که شلنگ هم با یه حرکت تند بچرخه تا به دنبالش بره.

چشمای شهریار با اینکه به خاطر کهولت سن و زل زدن زیادش به کاغذ، برای نوشتن، کم‌سو شده‌بودن، ولی برق اسنیچ رو درست دیده‌بودن و شهریار قلم‌پرش رو بین دندوناش گرفت و دست راستش رو دراز کرد تا اسنیچ رو بگیره که دقیقا در همون لحظه با جا به جایی ابرها، تلاشش ناکام موند و دوباره همه‌چیز دورشون تغییر کرد.

شهریار که به موقع نتونسته‌بود جاروش رو متوقف کنه، با صورت به میله دروازه برخورد کرد، ولی خب آسیبی ندید، و در واقع به خاطر برخوردش، تونست از بلاجر گلوله مانندی که می‌خواست مغزش رو سوراخ کنه، به طور کاملا اتفاقی جا خالی بده.

شلنگ که تبدیل به یه لوله فاضلاب محکم و سفت شده‌بود که فقط انواع مایع‌هارو جذب می‌کرد به خودش و یه تور ماهی‌گیری هم کنارش تو هوا ظاهر شده‌بود، موفق شد اسنیچ عظیمی رو گیر بندازه و به سمت آلنیس پرتاب کنه.

جردن که از وقتی هری چوبدستی رو ازش گرفته‌بود تا بازی رو گزارش کنه، خوابیده‌بود، با پس گردنی هری بیدار شد و چوبدستی توی حلقش قرار گرفت تا بازی رو گزارش کنه و هری بتونه مسابقه رو تماشا کنه و حتی نکات بیشتری یاد بگیره.

- هاااااااااااون... بله... همونطور که می‌بینید، به نظر می‌رسه یه اسنیچ از بغل گوش آلنیس رد شد... اتفاق خاصی در کل داره نمیفته و بازی دوباره با دوگانگی که در شخصیت بازیکنا به وجود اومده حتی از قبل هم کسل کننده‌تر شده.

و بعد صدای خمیازه خواب‌آلود جردن دوباره در بلندگوها پیچید.

- جردن! چندبار بهت بگم دستتو بگیر جلوی دهنت وقتی خمیازه می‌کشی؟
- حالا انگار کسی به حرفای توی چهار چشمی اهمیت میده. اصلا الان آب می‌پاشم روت که فرار کنی‌ها!

اعضای هر دو تیم، همون‌طور که از بین اسنیچ‌های مرگ‌بار و بلاجری که گریزنده‌هارو هدف گرفته‌بود، جا خالی می‌دادن، یک چشمشون هم به ساعت بالای استادیوم بود و در انتظار اینکه برگردن به دنیای اصلیشون و حتی زودتر مسابقه رو تموم کنن.
بازی همون‌طور وحشیانه ادامه داشت و اعضای تیم‌ها در انتظار بودن. گابریل البته هر کس از تیم حریف که به دروازه‌ها نزدیک می‌شد رو سعی می‌کرد گاز بگیره یا حتی از رو جاروش بندازه، البته تلاشش زمانی که دمنتور همراه کوافل نزدیک شد، بی‌نتیجه شد و به جاش توسط دمنتور ماچ شد و دمنتور کلی نصیحتش کرد که دوستی خیلی کار خوبیه و تلاش برای انداختن بقیه از جاروهاشون یا حتی گاز گرفتنشون اصلا کار درستی نیست.

بید کتک زن که تبدیل شده‌بود به بید گل‌ده، در حال گریختن از بلاجر بود، به جلوی دروازه تیم حریف رسید و به جای اینکه به فرارش ادامه بده، صبر کرد و به تک تک دروازه‌بان‌ها، گل داد. البته که به موقع تونست دوباره بگریزه، ولی به‌هرحال کارش زشت بود و مخالف روحیه تیمی. و البته دقیقا در لحظه‌ای که بلاجر نزدیک بود سوراخش کنه، دوباره همه‌چیز به حالت عادی برگشت.

- ال؟ یه چیزی درست نیست.

لحن مرگ جدی و نگران بود. و البته جدی بودن و نگران بودن لحن موجودی مثل مرگ، قطعا هر کسی رو هوشیار می‌کرد. بنابراین گوش‌های الستور حتی از حالت عادیشون هم سیخ‌تر شدن و سرعت جاروش رو کم کرد.

- چرا همه‌جای ورزشگاه خون ریخته و چرا یه گرگینه که شیش برابر وزن عادیشه، وسط ورزشگاه داره خر و پف میکنه؟!

الستور با شنیدن صدای مرگ، طوری جاروش رو متوقف کرد که انگار براش زیر پایی گرفته‌باشن، و بعد با چشمای گشاد شده دور و برش رو نگاه کرد.
- اوه...

البته که در همون لحظه ریموس که روی جاروش بود هم داشت از دهنش آب و شکلات جاری می‌شد و حسابی گرسنه‌ش بود و می‌خواست گرگ بازی در بیاره و رفع عزای شکم کنه. ماه که توی آسمون داشت قر می‌داد و هی ابرا رو پخ می‌کرد که جلوشو نگیرن هم کمکی به این قضیه نمی‌کرد.

- می‌شه یکی یه بلایی سر این بیاره؟ ما الان نمی‌تونیم با دوتا گرگینه سر و کله بزنیم.

با درک جدیت وضعیت، مدافعای هر دو تیم برتوانا و اوزما کاپا، اول بلاجرها و بعدش هم چماق‌هاشون رو پرت کردن روی سر و کله ریموس و به صورت کاملا بدون Consent ریموس رو به خواب فرستادن و هیچ‌کس هم تلاش نکرد جلوی سقوط خودش و جاروش رو بگیره.

سیزده جارو، روی زمین فرود اومدن و الستور و مرگ با دیدن جنازه‌های تیکه پاره الستور سان و زندگی، دهنشون باز موند و دو گالیونیشون محکم جا افتاد. هیچ‌کس تا حالا ندیده بود که مرگ و الستور جدی باشن و نفس عمیق بکشن. حتی خود مرگ و الستور هم تا حالا ندیده‌بودن همچین حرکتی رو از خودشون.
- الان یعنی خودمون توی دنیای موازی رو به کشتن دادیم و در نتیجه دیگه جا به جا نشدیم؟
- بدترین مشکلمون این نیست... الان کل امکان جا به جاییمون از بین رفته، چون خودمون رو به کشتن دادیم، دوتا ریموس توی این دنیا داریم که زنده‌ن، هرکسی که جا به جا شده رو به کشتن دادیم، هرکسی که تو استادیوم بود و از این دنیا بود رو هم به کشتن دادیم... و می‌تونم بگم نظم کل دنیا رو بهم ریختیم.

مرگ و الستور بعدش هر دو با حالت عصبی شروع به قدم زدن کردن. فکرشم نمی‌کردن همچین بلایی سرشون بیاد و ماه انقدری از پشت ابر خارج بشه که مدت طولانی توی اون دنیا گیر کنن و ریموس بتونه کاملا تبدیل به گرگ بشه. ولی فاجعه اتفاق افتاده‌بود و گویا باید با عواقبش...

- حالا مگه عاقبتی هم داره براتون؟ تو که مرگی... تو هم که... معلوم نیست چی هستی اصلا. کی می‌خواد یقه‌تونو بگیره؟

الستور با قدم‌های محکم و بلند به سمت هیتلر رفت. دو طرف صورتش رو گرفت و با چشمای سرخ و بزرگش، طوری به عمق چشمای هیتلر نگاه کرد که انگار می‌خواد روحش رو تیکه پاره کنه.
- اگه بخوای دنیا رو مثل دریا در نظر بگیری، همیشه ماهی‌های بزرگ‌تری وجود دارن.
- منظورت استالینه؟! کو؟ کجاست؟ داره میاد اینجا؟!

الستور در یک حرکت سیبیل هیتلر رو کند و رهاش کرد. در همون زمان که تارهای سیبیل هیتلر، مثل سربازایی که جلوی جوخه آتش بودن، روی زمین می‌افتادن، کم کم عواقب کارشون خودشون رو نشون دادن.
آسمون شروع کرد به تپیدن و تغییر رنگ.
ستاره‌ها شروع کردن به بزرگ‌تر شدن.
ماه انگار که اردنگی خورده، جاش رو به خورشیدی به رنگ سبز داد.
و تیرهای دروازه‌ها یکی در میون دچار تغییر شدن.

- بچه‌ها فکر کنم اون دنیا داره نشت می‌کنه به این دنیا.
- یعنی می‌شه اسباب‌بازی‌ها و توپ‌های بامزه‌شون هم بیاد؟

کسی فرصت جواب دادن به گابریل رو نداشت، چون همون لحظه سه تا از ستاره‌ها با تمام سرعت سقوط کردن به سمت زمین، اما در ارتفاعی بالاتر از دروازه‌ها به شکل اجسامی نورانی متوقف شدن.

مرگ که می‌لرزید، خیلی آروم الستور رو انداخت جلو و خودش هم پشت الستور سنگر گرفت.
- همه‌ش ایده خودت بود و خودت همه چیز رو توضیح می‌دی.
- آخ جون! اسباب بازی جدید؟ ال! بیا آتیش‌بازی از نزدیک ببین!
- نه... ما آتیش‌بازی نیستیم... ما دقیقا همون ماهی بزرگ‌ترا هستیم که به کل امور و نظم جهان‌های موازی نظارت می‌کنیم.
- And you guys are cooked.
- کارتون خیلی بی‌شرمانه بود که نسخه‌های موازیتون رو فریب دادید و بعدشم به کشتن... و ببینید خودخواهیتون کار رو به کجا رسونده! کل دنیاتون دچار دوگانگی شده!

اجسام نورانی به‌ترتیب گفتن. صداهاشون عصبانی بود و از هر کلمه‌شون مشخص بود می‌خوان الستور و مرگ رو پخت و پز کنن.

- خیلی خب... ببینید، اوضاع انقدرا هم جدی نیست. چرا همگی چند دقیقه نشینیم و فکر نکنیم؟ منظورم اینه که... ورژن موازی من زیادم به درد بخور نبود.
- نشستن و فکر کردن نیاز نیست. ما تصمیمون رو گرفتیم. اوضاع رو به حالت عادی بر می‌گردونیم و شما دو نفر رو به شدیدترین شکل ممکن تنبیه می‌کنیم.
- این چیه دیگه؟

جسم نورانی سمت چپ، با تعجب گفت. مشخصا تا حالا کوییدیچ ندیده بود و نمی‌دونست اسنیچ چیه. جستجوگر هر دو تیم با دیدن اسنیچ خیلی آروم تلاش کردن سوار جاروهاشون بشن که برن بگیرنش تا حداقل بازی رو به اتمام برسونن، ولی جسم نورانی تصمیم گرفت اسنیچ زیادی درخشانه و فقط خودشون باید درخشان باشن و با حسادت تمام اسنیچ رو خاکستر کرد و خاکسترش رو هم پخش کرد توی سه تا قاره که هیچ‌کس دیگه نتونه ازش استفاده کنه و درخشان بازی در بیاره.
طبیعتا جستجوگرها خیلی آروم جاروهاشون رو روی سرشون گذاشتن و وانمود کردن که اصلا وجود ندارن و صرفا جارو هستن.

یکی از اجسام نورانی ارتفاعش رو کم کرد، که باعث شد زمین ورزشگاه در زیرش، ذوب بشه و ورزشگاه نقش جهان هم جیغ دردناکی بکشه، البته که در اون لحظه کسی اهمیتی نداد، بعدا می‌تونستن ورزشگاه رو ماچ کنن و از دلش در بیارن.

- پنجاه ضربه محکم به نشیمنگاه... باید به خوبی تنبیهتون کنه، و همکارانم هم گندی که زدید رو جمع و جور میکنن و اوضاع رو به حالت عادی بر می‌گردونن.

هری که تا اون لحظه توی جایگاه تماشاگر بود و به هر جنازه تیکه پاره‌ای می‌رسید، یه بار دیگه تراماهای دوران کودکیش تازه می‌شدن و مجبور می‌شد بشینه بالای سر جنازه‌ها و اشک بریزه و چوبدستیش رو به نشونه احترام رو هوا بگیره، بالاخره به وسط زمین رسید و با چشمای سرخ و اشک‌آلودش به اتفاقات در شرف وقوع نگاه کرد.
- چی داره میشه اینجا؟

البته که تنها جوابی که به هری داده‌شد، صدای نعره‌های الستور و مرگ بود که در حال شلاق خوردن در ناحیه نشیمنگاه به وسیله شلاقی نورانی بودن، دنیایی که آروم آروم داشت به حالت عادیش برمی‌گشت.

- یعنی الان هیچ کدوم از تیم‌ها برنده نشدن حتی؟! این بدترین مسابقه کوییدیچیه که تو کل تاریخ مسابقات کوییدیچ داشتیم!

به هر حال اولویت‌های هری همیشه توی لول بالاتری نسبت به بقیه بودن و وظایفش همیشه در ارجحیت بودن و بی‌خودی رئیس فدراسیون نبود. در واقع هری حتی حاضر بود زن و بچه‌هاش رو ترک کنه اگر که این کارش کمکی به پیشرفت کوییدیچ می‌کرد. هری واقعا اعتیاد ناسالمی به کوییدیچ داشت که در نتیجه کمبود مبارزاتش با نیروهای تاریکی ایجاد شده‌بود و البته که هیچ‌کس هم جرئت نمی‌کرد به خاطر برگزیده بودنش، به روش بیاره. در اون لحظه هم داشت قدم می‌زد و دستش رو روی چونه‌ش گذاشته‌بود و با خودش آروم صحبت می‌کرد.
- ولی هنوزم باید روی قوانین کوییدیچ دنیای دوگان فکر کنم واسه دوره بعدی کوییدیچ خودمون...


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۸ ۲۳:۵۷:۱۰

تصویر کوچک شده


Smile my dear, you're never fully dressed without one



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷:۲۸ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۰:۴۹
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آنلاین
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
برتوانا
vs
اوزما کاپا

~ دوگانگی ~

نصف نصف!



با شنیدن صدای سوت، بازیکنان در تاریکی شب به آسمونی می‌پیوندن که یک ماه کامل، داشت به ابرها رشوه می‌داد تا کنار برن بلکه خودش رو نشون بده و از تاثیر طلسمی که مرگ و الستور روی ریموسِ گرگینه پیاده کرده بودن رونمایی کنه. ماه خیلی خودنما بود. به خصوص وقتی که کامل بود. در واقع اگه یکم بیشتر دقت می‌کردی، مثلا با تلسکوپ‌های خیلی قوی، متوجه می‌شدی که ماه از هیجان سرجاش داره ویبره ریزی می‌ره و و لحظه‌شماری می‌کنه تا بتونه ابرا رو کنار بزنه، رخشو به جهانیان نشون بده و دنیا رو... هیس. نزدیک بود زودتر از موعد سوژه رو لو بدم.

- سلامی به تاریکی شب خدمت همه تماشاگران عزیز! در این شب ابری بعد از این که ابر و باد و مه و فلک و خورشید، همراه شوهر عمه زحل و زن عمو مریخ، دست به دست هم دادن تا این بازی برگزار نشه، بالاخره شاهد برگزاری مسابقه بین دو تیم برتوانا و اوزما کاپا هستیم. مطمئنا همه‌مون دوست داشتیم این بازی تو یه شب مهتابی برگزار بشه، ولی وجود یه گرگینه تو تیم اوزما باعث می‌شه آرزو کنیم کاش ماه برای همیشه پشت ابر بمونه نه؟

ریموس، یا قاعدتا هر موجود زنده دیگه‌ای که مرگ و الستور از دوستانش نباشن، باید از پیاده‌سازی هرگونه طلسمی توسط این دو نفر روی خودشون ترس برشون می‌داشت و ریموس هم از این قاعده مستثنی نبود. ولی با گذشت چند دقیقه از بازی و دیدن این که نه چشماش از تو حدقه پریده بیرون، نه کبدش در حال ذوب شدنه و نه حتی موهای زائدش دارن بیش از حد رشد می‌کنن، و مهم‌تر از اون، قدرت بدنی و انرژیش درست مثل همیشه‌س، باور می‌کنه که شاید این‌بار و در چارچوب قوانین مسابقات، واقعا مرگ و الستور بلایی سرش نیاوردن؟ شاید یک‌بار در طی تاریخ، الستور و مرگ جدی و صادقانه کار درست رو انجام دادن؟

- شاهد کوافل‌ربایی مرگ هستیم که پاس‌کاری بین هیتلر و جیمی رو قطع می‌کنه. بالاخره مرگ و هیتلر آشنایی زیادی با هم دارن و شاید بهتره هیتلر روشاشو عوض کنه تا اینطور مرگ دستشو نخونه؟ مثلا افزایش تعداد جون‌گیری‌هاش به بیش از شیش میلیون شاید شروع خوبی باشه! مرگ بلافاصله به الستور پاس می‌ده. الستور پاسخ مرگ رو تنها با لبخندی می‌ده و این سایه‌شه که کوافل رو تحویل می‌گیره و تا نزدیکی دروازه جلو می‌بره. درست جلوی دروازه بالاخره الستور افتخار می‌ده، کوافلو از دست سایه‌ش می‌گیره و یه شلیک محکم می‌کنه و گل... نمی‌شه!

سدریک کل روز رو به خاطر عقب افتادن‌های برگزاری مسابقه خوابیده بود، ولی آیا این دلیل می‌شد که باز هم نخوابه؟ خیر! سدریک، سدریک بود و خواب جزء جدانشدنی ازش. در واقع حتی وقتی به دنیا اومده بود و ازش آزمایش خون گرفته بودن، مشخص شده بود که توی رگ‌هاش به جای خون، خواب جریان داره. پس بالشتی وسط حلقه میانی دروازه گذاشته بود و در خواب عمیقی فرو رفته بود. همین باعث شده بود تیم برتوانا خیال کنه دو دروازه دیگه بدون محافظ رها شده، اما zZzهایی که از دهن سدریک خارج می‌شد به صورت کاملا هوشمندانه به سمت دروازه‌ای که کوافل به سمتش پرتاب شده بود می‌ره و با قدرت هم‌چون سدی جلوی کوافل قرار می‌گیره و مانع گل شدنش می‌شه. تا شما باشین و قدرت zZz رو دست کم نگیرین!

- فورد که در همون نزدیکیه، کوافل رو پس می‌گیره و دود ماشینشو به سمت zZzها روانه می‌کنه. با نابودی اصواتِ خواب سدریک، حالا دروازه خالیه و... گل! خب حالا که چی؟

تغییر ناگهانی لحن جردن نشون می‌ده یه چیزی این وسط درست نیست! چون جردن حتی کم‌اهمیت‌ترین وقایع رو هم به شکلی هیجان‌انگیز تعریف می‌کنه تا خوش‌حال باشی با جفت چشمای بینات موفق به تماشای صحنه شدی. بالاخره بیخودی که یه گزارشگر محبوب نشده! اما همین جردن، حالا تصمیم گرفته بود اولین گل مسابقه رو اینطور بی‌اهمیت جلوه بده؟ شما خودتون باشین باور می‌کنین اصن؟

بنابراین دوربین برای واضح‌تر کردن این‌که یه چیزی درست نیست، موشکافانه از روی جردن کنار می‌ره و برای یافتن دلیل نگاهی به اطراف می‌ندازه. آسمونِ سیاه شب جای خودش رو به آسمونِ سرخِ صبحگاهی داده بود که اشعه‌های سبز رنگی از پشت ابرهای سیاه، تلاش می‌کردن با مشت و لگد و خشونت، نور خورشید سبز رو از پشت ابرها خارج کنن و به جلوی صحنه بیارن.

- بازی کاملا تکراری داره دنبال می‌شه و چهار گریزنده هم‌چنان جارو به فرار گذاشتن و در تلاشن تا از کتک‌های بلاجر بازی در امان بمونن. نمی‌دونم چرا منو مجبور کردن بشینم اینجا هی جملات تکراری بگم. مگه تماشاگرا خودشون چشم ندارن که من بخوام به شعور و بیناییشون توهین کنم و بگم چی داره می‌شه؟

هری که از شنیدن این حرف شوکه شده بود، پا می‌شه و یکی می‌زنه پس کله جردن.
- چهار تا گریزنده چیه دیگه؟ جستجوگر منظورته؟ یعنی حتی اگه چشمات باباقوری ببینه هم باید نهایتا دو تا ببینی نه چهار تا! تازه این چه طرز گزارشگریه مرد؟ یکم اشتیاق نشون بـ... چی شده؟

ناگهان نگاه هری به ورزشگاه میفته و اون‌چه رو با چشماش می‌بینه باور نمی‌کنه. مسابقه کوییدیچی که جلوی چشماش در جریان بود، دیگه اون مسابقه کوییدیچی نبود که هری می‌شناخت. سه دروازه‌ای که حلقه‌هاشون گرد بود و از پشت آزاد بودن و یک دروازه‌بان ازش محافظت می‌کرد، حالا مربعی بود و یک تور از پشت هرکدومشون آویزون بود و در هر طرف زمین، سه مهاجم تیم در نقش دروازه‌بان جلوش جولون می‌دادن.

به جای یک اسنیچ طلایی کوچولوی فرز، دو اسنیچ بزرگ با بال‌های آهنین برای زخمی کردن بازیکنا در حرکت بودن و دو بازیکنی که باید جستجوگر می‌بودن، یعنی شلنگ و شهریار، حالا انگار مدافع بودن و با دو تور ماهیگیری سعی در مهار اسنیچ‌ها داشتن.

کوافل سرخ‌رنگ بازی که اندازه توپ پینگ‌پنگ بود، اونقدر سبک و تو دست جا بشو بود که تنها یک مهاجم براش کافی به نظر می‌رسید و اون یک مهاجم از هر تیم کسانی نبودن به جز سدریک و تشک! خب وقتی تو این دنیا پتویی باشی که روی مردم میفتی، حالا در دنیای دوگان باید تشکی بشی که زیر مردم پهن می‌شی! تازه سدریک هم کاملا بیدار بود و هر سه ثانیه یک‌بار، یه قوطی نوشیدنی انرژی‌زا رو یک نفس سر می‌کشید و در همون حال که با بیداری و هوشیاری و بدون پلک زدن، دنبال کوافل بود، با هوا و جاروش بوکس هم تمرین می‌کرد.

در نهایت چهار مدافع در نقش جستجوگر گُریزنده ایفای نقش می‌کردن و تک بلاجر کوچولوی بازی که در اندازه یک گلوله تفنگ بود، به هرکدومشون که می‌رسید سعی در کتک زدنشون داشت و بازیکنان داشتن از دستش فرار می‌کردن، وگرنه 150 امتیاز تقدیم تیم رقیب می‌کردن! که البته به معنای پایان مسابقه نبود و پایان تنها زمانی رقم می‌خورد که تابلوهای بالای ورزشگاه عدد 500 رو برای یکی از دو تیم نمایش بده. این بخش کوچیک چیزی نبود که هری در یک نگاه بفهمه، بلکه نویسنده حال کرد در این لحظه اطلاعات تکمیلی به خواننده‌های گلِ تو خونه بده و دل‌شادشون کنه. شاد شدین دیگه؟ شدین دیگه؟ شدین؟

البته که شدید، وگرنه که شب الستور میاد بالا سرتون باهاتون دالی می‌کنه.

هری با تعجب چندین بار چشماشو می‌ماله. اما صحنه‌ی پیش روش در هربار چشم باز کردن، همونی بود که توصیف شد و قصد تغییر کردن و برگشتن به حالتی که برای هری آشنا بود نداشت. ازونجایی که هری مطمئن بود اون روز نوشیدنی یا غذای خاصی نخورده که کسی بخواد چیزخورش کرده باشه، حدس می‌زنه باید پای جادو در میون باشه! هری پاتر پسر برگزیده خوب و باهوش واقعا! و البته در اون لحظه عصبانی، پس چوبدستیِ میکرفون‌شده رو از دست لی جردن می‌قاپه.
- دستور می‌دم بازی همین الان متوقف بشه!

هیچ‌کس به هری توجهی نمی‌کنه و حتی داوران هم دستور هریو به پانکراس چپشون می‌گیرن. در واقع حتی برای اضافه شدن نمک به زخم روی پیشونیش، صدای خنده‌های تمسخر آمیزی رو در هم از بین جمعیت و داورا می‌شنوه. هری با خشم چوبدستیو میاد به جردن پس بده که جردن ناله‌ای می‌کنه.
- نمی‌خوام. آخه اینم شد شغل!

هری که وقت کل‌کل با جردنو نداشت و اصلا نمی‌دونست که چرا باید با همچین جردنِ بی‌بخاری دست و پنجه نرم کنه، چوبدستیو همون‌جا رها می‌کنه و بدو بدو خودشو به زمین می‌رسونه و شروع به دمیدن پیاپی تو سوتش می‌کنه. ولی کجا بود گوش شنوا؟
- هی! من پسر برگزیده‌م! رئیس فدراسیون کوییدیچ! دارم می‌گم متوقف کنین بازیو تا تک‌تکتونو اخراج نکردم.

در کمال ناباوری، واقعا هیچ‌کس به خودش زحمتی نمی‌ده تا حتی هری رو آدم حساب کنه. هری سعی داشت با ذکر "این یه شوخی زشته" خودشو آروم کنه که ناگهان به یاد مرگ و الستور میفته.
- مرگ، الستور! چی کار کردین شما؟

مرگ و الستور که جلز و ولز کردن هریو از اون بالا دیده بودن و تاخیر در رسیدگی به بلبشویی که ممکن بود هری به راه بندازه رو جایز نمی‌دیدن، پروازکنان از جمع تیمشون خارج می‌شن و به سمت هری میان. الستور با دیدن هری که از عصبانیت سرخ شده بود و به سختی نفس می‌کشید، اونو به آرامش دعوت می‌کنه.
- آروم باش. چیزی نشده. خوب می‌شی!

الستور همزمان با گفتن این حرف، با به آغوش کشیدن هری ازش پذیرایی می‌کنه. هری انگار که برق گرفته باشدش، به سرعت الستورو پس می‌زنه.
- تو چت شده؟ از کی تا حالا آدم بغل می‌کنی؟ مرگ این چه طلسمی بود زدین؟
- زندگی هستم. الانم با اجازه‌تون باید برم. خبر رسیده نوزادی قراره به دنیا بیاد که باید برای آوردنش به این دنیا برم.

مرگ با گفتن این حرف با صدای پاقی ناپدید می‌شه که باعث می‌شه برق‌های خوفناک و آتش خشم چشمان هری به سمت تنها مقصد باقی‌مونده، یعنی الستور رهسپار بشه.
- می‌گی اینجا چه خبره یا نه؟
- خب ببین، ما با همکاری زندگی و الستور سانِ این دنیای دوگان که الان توش هستیم، یه طلسمی به خورد ریموس دادیم که هر وقت ماه از پشت ابرا بیرون اومد و ریموسمون گرگینه شد، به دنیای دوگان منتقل بشیم و بازیو اینجا ادامه بدیم. چون اینجا ریموسشون یه گربه نانازیه که گاهی آدم می‌شه! کاملا امن و امان. فوق‌العاده‌ست نه؟

قبل از این که هری بخواد واکنشی نشون بده، با دیدن یک عدد هری دیگه که از دور داشت به سمتش میومد، با دو دستش سرشو می‌گیره، کنترل خودشو از دست می‌ده و تلو تلوخوران به عقب می‌ره. قبل از این که بیفته، با برخورد به مانعی احساس می‌کنه عطر گیاه بینیش رو نوازش می‌کنه. کجول هات بود که حالا تو این دنیا دچار دوگانگی شده بود و به صافول کلد تبدیل شده بود.
- آخ... حواست باشه کجا حرکت می‌کنی. نزدیک بود شاخه‌هام کج شن!

صافول اینو می‌گه و با فشاری هری رو از خودش می‌رونه. الستور دستشو رو شونه‌ی هری می‌ذاره تا بیش از این ازشون رونده نشه و سرجاش متوقف بشه.
- نگران نباش هری. به نظر میاد تو چون برگزیده بودی طلسم روت اثر نکرده و دچار دوگانگی نشدی ولی خب... می‌دونی که؟ این‌جا به هر حال دنیای دوگانه و تو اینجا بعنوان پسر رونده‌شده شناخته می‌شی. اونم ورژن رونده‌شده‌ته که داره میاد.
- چـــــــــــــــی؟

همزمان با فریاد هری با پس‌زمینه‌ی صدای میو میوی گربه‌ای، آسمون سرخ دوباره جای خودشو به تاریکی شب می‌ده و کوافلی ناگهان تو دستای الستور سبز می‌شه.
- ماه رفت پشت ابر. برگشتیم دنیای خودمون و قرعه کوافل به نام من افتاد. برم به بازی برسم، شاید بتونم حتی یکی دو تا از تماشاچیا رو به طور اتفاقی به قتل برسونم، یا اصلا آب‌نباتاشون رو با ایجاد وحشت ازشون بگیرم و به گابریل بدم.

الستور با صدای فیشی تو آسمون اوج می‌گیره و کوافلو به مرگ پاس می‌ده. فورد با دیدن سه مهاجم تیم رقیب که قصد داشتن وسط راه پاس الستور رو قطع کنن و کوافلو به چنگ بیارن، وارد میدون می‌شه و با درای باز به استقبال سه مهاجم اوزما کاپا می‌ره و هر سه رو روی صندلیای عقب ماشین می‌شونه. همزمان از کوافل جاخالی می‌ده تا مرگ به راحتی پاس الستورو دریافت کنه.

- مرگ با دریافت کوافل مستقیم به سمت دروازه می‌ره و گل! 30 - 10 وزنه به نفع تیم برتوانا سنگین‌تر می‌شه! کوافل برگشتی به سمت فورد می‌ره که مسافرانش رو به مقصد یعنی جهت مخالف دروازه اوزما کاپا رسونده و حالا خودش برای سوار کردن مسافر بعدی یعنی کوافل به این طرف زمین برگشته. خیلی جذاب گزارش می‌کنم نه؟

ریموس و دمنتور که طاقت دیدن دوباره گل خوردن تیمشون رو نداشتن، هر کدوم به سمت یکی از بلاجرای بازی می‌رن تا هر دو بلاجر رو به سمت فورد راهی کنن.

- با شماره‌ی 3. یک... دو... عاعووو!

با گرگینه شدن ریموس، دوباره دنیا دچار تحولات می‌شه و همه‌ی دست‌اندرکاران کوییدیچ به دنیای دوگان برای ادامه بازی منتقل می‌شن. در این دنیا شماره‌ی سه‌ی ریموس به درستی ادا شده بود و دمنتور که ردایی صورت رنگ پوشیده بود، با دستاش که ناخونای درازی داشت و لاک صورتی جیغی بهش زده بود، جاروی ریموس رو می‌گیره و با سرعت از بلاجری که به سمتش میومد جاخالی می‌ده و حالا در مکان امنی قرار می‌گیره. دمنتور لبای سرخ رنگشو غنچه می‌کنه و بوسه‌ای بر لپ ریموس می‌زنه که لحظه‌ی مناسب برای کمک بهش اومده بود.

همون موقع توجه دمنتور به دو هری پاتری جلب می‌شه که کف ورزشگاه نشسته بودن و تو بغل هم گریه می‌کردن. هریِ برگزیده حالا غمگین شده بود چون با رونده‌شدنش تو این دنیا کنار نیومده بود و تازه ورژن رونده‌شده‌شم ملاقات کرده بود. هریِ رونده‌شده به هریِ برگزیده گفته بود که علت نبودش در جایگاه VIP در لحظه‌ی ابتداییِ انتقالِ هریِ برگزیده به این دنیای دوگان، این بوده که رفته بوده گوشاشو بذاره لای در اجاق، چون باعث شرمندگی خانواده‌ش بوده و ندیده اصلا همچین تغییری اتفاق افتاده.

در واقع این وسط و در تعویض دو دنیا، تناقضی برای دو نسخه‌ی برگزیده‌ و رونده‌شده‌ی هری پاتر رخ داده بود. پسر برگزیده قویه. Gigachadئه اصن و سیکس‌پک داره حتی. واسه همین طلسم درست روش اثر نکرد و ورژن برگزیده‌ش درسته منتقل شد به دنیای دوگان. ولی پسر رونده‌شده، بدبخت و فاقد اهمیته. عینکش ترک خورده، شبا بالشش رو بغل میکنه و گریه می‌کنه. واسه همین حتی طلسم هم حاضر نشد گردن بگیردش و با خودش ببردش دنیای اصلی. بنابراین این شد که می‌بینین! تو دنیای دوگان دو نسخه هری داریم و تو دنیای اصلی یا چون ریموس گرگینه‌س هیچی هری نداریم، یا وقتی آدم می‌شه فقط هری پاترِ برگزیده رو داریم!

از اصل ماجرا دور نشیم حالا.

دمنتور وظیفه‌ی خودش می‌دونه که بیاد و امید رو تو دل دو تا هری زنده کنه. در مسیر حرکتش هرچی عشق و محبت بود نثار همگان می‌کنه و این بار بوسه‌ای به هریِ برگزیده‌ی غمگین هدیه می‌کنه. این بوسه برای هری مثل تزریق یه گالن انرژی مثبت می‌مونه و یهو از این رو به اون رو می‌شه.
- این یه مسابقه کوییدیچ بی‌همتاس! عجب تبلیغی بشه برای فدراسیون کوییدیچ.

و ناگهان فکری به سرش می‌زنه.
- شاید اصلا بتونم این نوع کوییدیچ رو بعنوان یه ورزش جدید ثبت اختراعش کنم تو دنیای خودمون!

هری برگزیده با این فکر، هریِ رونده‌شده رو از خودش می‌رونه، زمینو ترک می‌کنه و به جایگاه VIPش برمی‌گرده تا خوب بازیو رصد کنه و نکته‌برداری کنه. لی جردن با دیدن هری که حالا سرشو به شیشه چسبونده بود و با اشتیاق بازیو دنبال می‌کرد، خمیازه‌ای می‌کشه.
- بازی به شدت ملال‌آوره. همین الان اسنیچ نزدیک بود با بال‌های بُرّنده‌ش سدریکو زخمی کنه، ولی طبق انتظار شهریار با تور ماهیگیرش زودتر می‌جنبه و اسنیچو گیر می‌ندازه. همینقد تکراری!

هری دوست داشت این نوع کوییدیچ در چشم تماشاگران هیجان‌انگیز دیده بشه و نه خسته‌کننده، بنابراین قلم‌پرشو کنار می‌ذاره و با لگدی جردنو به کناری می‌رونه. همزمان سعی می‌کنه اسم بازیکنا که روی کاغذی نوشته شده بود رو حفظ کنه تا در گزارشگری خطایی ازش سر نزنه.

- حالا تشک رو می‌بینیم که با اعتماد به نفس بالایی کوافلو هی می‌گیره، هی به هوا پرتاب می‌کنه و دوباره این روندو تکرار می‌کنه. سدریک تلاش می‌کنه تو یکی از این بپر بپرای کوافل روی تشک بتونه بگیردش، ولی سرعت کوافل به قدری زیاده که سدریک موفق نمی‌شه. تشک با رسیدن به دروازه کوافلو شوت می‌کنه. آلنیس، هیتلر و جیمی هر سه در یک حرکت همانگ دستاشونو به هم گره می‌زنن و بدناشونو دوشادوش هم به هم می‌چسبونن تا دیوار دفاعی تشکیل بدن و بله! توپ گل نمی‌شه!

هری با شنیدن صدای تشویق تماشاچیا به وجد میاد و با زخمش می‌زنه قدش حتی. شاید باید جردنو تو دنیای خودشون برکنار می‌کرد و خودش گزارشگریو برعهده می‌گرفت؟ تازه یه حقوق‌خور هم از فدراسیون کم می‌شد!
- سدریک به جلوی دروازه رسیده و کوافلو به سمت حلقه‌ی سمت راست پرتاب می‌کنه. زندگی و الستور سان رو به جلو خیز برمی‌دارن تا کوافلو بگیرن در حالی که کالسکه آقای مالفوی جلوی سه حلقه‌ی دروازه ویراژ می‌ده. کوافل با چابکی زیادش از لای دستای الستور و مرگ رد می‌شه. با عبور کوافل از یکی از پنجره‌های کالسکه، کالسکه به سرعت اقدام به بستن پنجره مقابل می‌کنه تا مانع گل خوردنشون بشه و موفق می‌شه! کوافل از این پنجره وارد می‌شه ولی با مخ به اون یکی پنجره می‌خوره. حالا کوافل دست مهاجم تیم برتوانا یعنی پتو... چیزه تشک افتاده.

در طرف دیگه، ریموس که مورد تهاجم بلاجر قرار گرفته بود و می‌دونست اگه بلاجر بهش بخوره دو دستی 150 امتیاز تقدیم تیم رقیب می‌کنه، به سرعت به سمت تشک می‌ره و خودشو محکم بهش می‌کوبه. در جواب، با سرعت شگفت‌‌انگیزی در جهت مخالف پرتاب می‌شه و وسط راه برای بلاجری که همچنان به سمت تشک می‌رفت زبون‌درازی می‌کنه. اما این زبون‌درازی ریموس زیاد طول نمی‌کشه، چرا که خورشید سبزی که پشت ابرهای سیاه‌رنگ پنهان شده بود، حالا داشت بیرون میومد و این یعنی ریموسی که تو این دنیا گربه‌ای بود که با مخفی شدن خورشید تبدیل به انسان می‌شد، در یک چشم به هم زدن تبدیل به گربه می‌شه. البته که گربه به خاطر سایز کوچیک و فرز بودنش نسبت به انسان برای گریختن از بلاجر کارش راحت‌تر بود و اصلا همین باعث شده بود ریموس، گُریزنده تیم اوزما کاپا بشه. پس حالا به جای زبون، میوشو نثارِ بلاجر می‌کنه.
- میو!

میوی ریموس کافی بود تا نشون بده ماه در اون دنیا پشت ابر رفته و وقت جا به جایی دو دنیا با هم رسیده.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶:۴۶ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۷:۴۴
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 93
آفلاین

تصویر کوچک شده

برتوانا
vs
اوزما کاپا

~ یگانگی ~

یکی برای همه!

تصویر کوچک شده





روز خیلی خیلی خیلی خوب و آفتابی‌ای بود. یعنی از اون روزا که اولش از صبح بیدار می‌شی و آفتاب دل‌انگیز می‌تابه توی صورتت و صدای جیک جیک پرندگان و چه‌چه بلبلا و نهایتا قوقولی قوقوی خروسا به‌جای صدای یه وانتی که می‌گه "آهن‌آلات، آفتابه، ظروف پلاستیکی، کارتن و آشغال ماشغال هرچی داری خریداریم." توی گوشت می‌پیچه و پتو رو می‌زنی کنار و دستشویی‌ای نداری که این صحنه‌ها رو خراب کنه و فقط برای اینکه خودتو تو آینه ببینی یه‌سر به سرویس بهداشتی می‌ری و می‌بینی انقد ظاهرت خفن و تو‌‌دل‌برو هست که حتی نیازی نداری دست و صورتت رو بشوری و خلاصه از اون روزای خیلی خوب و باکلاس...

همه یه‌کاری داشتن که انجام بدن و همه ذوق داشتن. یکی ذوق داشت که بره سرکار و نون بده دست مردم. یکی ذوق داشت که نره سرکار و توی صف نونوایی وایسه. یکی ذوق داشت که بره سرکار و به ارباب رجوع بگه سیستم خرابه. یکی ذوق داشت نره سرکار و بگیره بخوابه. کلا خلاصه همه ذوق داشتن، به‌جز دو نفر. نه این دوئه! نه مطمئنم دوئه! نه... نه... سه نیست! ای‌بابا... شک ندارم به خودم! میفهمم دوئه! بابا دوتاست! مرگ، الستور! دوتا... آها! نه... این سومیه گابریله، بچه دوست داره خودشو همه‌جا جا کنه.

آره... خلاصه که مرگ و الستور، هیچ ذوق و شوقی برای رفتن به کوییدیچ نداشتن. آخه کوییدیچ خیلی عادی و...

- ... عادی و حوصله سربر شده...
- بله. و همه‌ی حرکات توش تکراری و...
- ... تکراری و قابل پیش‌بینی شده...
- اهم. درسته! و هیچ چیز خلاقانه و...
- ... خلاقانه و پویایی درش نیست و همچی خشک و به‌دردنخوره!
- ای‌بابا! شما چرا همش دیالوگای منو قطع می‌کنید و می‌گید؟ مگه خودتون دیالوگ و نقش ندارید؟ خجالت هم خوب چیزیه؟ اصلا من میرم...

و راوی ناراحت شد و رفت. الستور و مرگ حوصله‌شون سر رفته بود و فکر می‌کردن کوییدیچ باید خیلی جذاب‌تر از اینا باشه اما نبود. پس نتیجتا کوییدیچ رو ول کرده بودن و اومده بودن سراغ هرچیزی که قابل مسخره کردن و کمی سرگرم‌کننده بود. اما اینجوری واقعا نمی‌شد ادامه داد.

- اینجوری نمی‌شه ادامه داد مرگ.

بله. ما هم همینو قبل‌تر گفته بودیم خدمتتون!

- درسته. باید یه فکر اساسی کنیم و کوییدیچ رو یکم سرگرم‌کننده‌تر از گذشته کنیم. من دیگه واقعا زندگیم روتین شده. یعنی قبلا هم بودا... الان روتین‌تر شده...

گابریل داشت به این فکر می‌کرد که روتین و روتین‌تر چیه؟ اصلا تین چیه که زندگی مرگ رفته روش و الان روتینِ تر شده؟ یعنی روی تین خیس شده؟ پس زندگی مرگ هم خیس شده! الان که هوا سرده و زندگی مرگ هم خیس شده، پس باید زندگی مرگ رو گرم کرد. اما چجوری؟ چجوری باید زندگی مرگ رو گرم کرد و از روی تین برداشتش تا دیگه تر نباشه؟ چطوری؟...
چطوری؟...

- نمیدونم!

گابریل توی ذهنش به این نتیجه رسید.
- الان نمیدونم. ولی شاید ال بتونه کمکم کنه که بتونم زندگی مرگ رو از روتینی در بیارم.

گابریل به سمت الستور رفت. الستور از فکر و خیال‌های گابریل خبر نداشت. اما از فکر و خیال‌های خودش که خبر داشت. نمی‌دونست که گابریل درمورد زندگی روی تین و خیس شده مرگ چی فکر می‌کنه. اما می‌دونست که خودش درمورد زندگی روتین‌تر شده مرگ چی فکر می‌کنه. پس الستور هم تمام فکر و ایده‌هایی که درمورد جذابیت و باحالی کوییدیچ و سنتی بودنش و تکنیک و تاکتیکی بودنش داشت رو جمع کرد و ریخت توی یه گونی سه‌خط... و دادشون به همون وانتی که توی بند اول پست، داد می‌زد "آشغال، ماشغال هرچی داری خریداریم."
- هوم... چی بهت بگم مرگ... ما در جهنم ابهتی داشتیم!

دستی به رادیوی روی عصاش کشید و چندتا سیم و دکمه رو جابجا کرد و خش‌خش و اکوی صداشو بیشتر کرد که صداش غمگین‌تر بشه و تاثیر‌گذار‌تر بتونه ناله کنه و مثل مرگ باشه و بتونه به مرگ دلداری بده و بهش بگه که باهاش هم‌درده و توی دردش شریکه و همیشه باهاش توی هر شرایطی یار و یاور بوده، هست و خواهد بود.
- رو زمینم هنوز ابهت داریم!

الستور نتونست! از یه شیطان چه توقعی دارین؟ هم‌دردی؟ با یه مرگ؟ مرگ درد داشته باشه؟ بعد یه شیطان از جهنم بیاد با مرگی که مجوز به جهنم رفتن رو صادر می‌کنه، صحبت کنه و مرگ از درداش بگه و شیطانه باهاش همدردی کنه و تهش هم‌دیگه رو بغل کنن و به پهنای باند، فیلم غمگین دانلود کنن و ضجه بزنن و بعدش برن تایتانیک دانلود کنن و اون صحنه نقاشیش رو بزنن جلو و برسن به تهش که جک خیلی اسکل‌وارانه با اینکه می‌تونست روی تخته سوار بشه و دوتایی برن باهم زندگی کنن و باهم پیر بشن، اما نرفتن و نشدن و مرگ و شیطان بشینن با هم سر این صحنه گریه کنن؟ واقعا؟ حالا درسته جالیوود و هالیوود و بالیوود سه‌تایی مجوز ساخت این فیلم رو گرفتن که برن و با همکاری دیزنی، این فیلم رو بسازن و اسمشو بذارن "در تنهایی یک شیطان و یک مرگ چه می‌گذرد." و رول‌پلی دو شخصیت اصلی با مرگ و الستور خواهد بود، اما واقعا نه...
نه! واقعا نه!

پس مرگ هم با دیدن عدم همدلی و همیاری الستور خودش رو جمع کرد و دوتا داسش رو بهم زد و رخ عقاب گرفت.
- خدا باید عزت بده دایی. زندگی دنده عقب نداره. بده شیشصد و شصت و شیش!
- متوجه نشدم!
- میگم بده ششصد و شصت و شیش!
- همونکه سه‌تا شیش داره؟
- نه. همونکه جدگل میگه مال ایلومینانایه...
- آها. فهمیدم!

و الستور فهمید و داد شیشصد و شصت و شیش و مرگ و الستور چپ کردن و پلیس به علت سرعت زیاد دستگیرشون کرد و بردنشون زندان و به مرگ حکم حبس ابد دادن و به الستور حکم پرستاری از سالمندان در خانه‌ی سالمندان. پس مرگ طی یک حرکت نمادین، اسم همه‌ی زندانیای زندان رو خط زد و همشون مردن و زندانبان‌ها خوشحال شدن و مرگ گفت: "عه، خوشحالین؟" و اسم همه‌ی زندانبانا رو خط زد و زندانبان‌ها هم مردن و رئیس‌جمهور به مرگ به‌دلیل ریشه‌کن کردن جرم و جنایت نشان افتخار داد و مرگ هم برای تشکر، اسم رئیس‌جمور رو هم خط زد و رئیس‌جمهور هم افتاد مرد و دیدن مرگ داره نسل بشر رو منقرض می‌کنه، پس ناچار مرگ رو آزاد کردن که بره خانه سالمندان پیش الستور و تک‌چرخ زدنای الستور رو با ویلچرهای خانوم‌های مسن و پیر تماشا کنه.

تو این فاصله، گابریل که می‌خواست به الستور و مرگ کمک کنه، بی‌کار ننشست و عصای الستور رو دزدید و درحالی‌که مرگ دنبال جوهر می‌گشت، چون از بس اسم تیک زده بود، جوهر خودکارش تموم شده بود، گابریل سعی داشت برای مرگ و الستور سرگرمی پیدا کنه. گابریل خیلی خوش‌شانس بود. پس خیلی همینطوری و الکی، یه ورد رو گفت و شانسشو امتحان کرد که ببینه می‌تونه چجور سرگرمی‌ای برای مرگ درست کنه.
- استارتیسا سرگرمیسا!

بلافاصله قاره آفریقا از روی نقشه جغرافیا محو شد. یکی از ماهی بزرگا از اون بالا روی نقشه نگاه کرد و متوجه شد که نقشه ناقصه. فکر کرد که نقشه باگ داره و دوباره مشغول چرتش شد. از اون‌طرف، گابریل که فکر می‌کرد وردش درست کار نکرده دوباره عصای الستور رو تکون داد.
- استارتیسا سرگرمیسا!

و به‌دنبالش، قاره آسیا وارد لیست محو شدگان شد. ماهی بزرگه دوباره به نقشه نگاه کرد و متوجه شد که دوتا از قاره‌ها وجود نداره. فهمید که نقشه سیستمش خیلی باگ داره و گزارش یه باگ نقشه فعلی، تعویضش و آوردن یه نقشه جدید رو نوشت و دوباره خوابید. گابریل که دیگه از این‌که وردش جواب نمی‌ده حوصله‌ش سر رفته بود و کاملا خسته شده بود، داشت به این فکر می‌کرد که دیگه بی‌خیال شه و به مرگ بگه که متاسفه و نمی‌تونه زندگی مرگ رو خشک کنه و از روی تین برش داره. اما همونطور که گفته بودیم گابریل خیلی خوش‌شانسه و یه مرد خیلی مهربون که داشت از کنار خیابون رد می‌شد، به گابریل رسید.
- گردنبندت خراب شده. می‌خوای برات درستش کنم؟ اگه بذاری برات درستش کنم، منم ورد درست رو یادت می‌دم.
- ورد درست رو یادم می‌دی؟ ممنونم واقعا! این واقعا عالیه! بیا مال تو...

گابریل گردنبندشو به مرد داد و مرد درحالی‌که از توی تمامی منافذ بدنش صدای بندری دونونه به گوش می‌رسید، خوشحال از اینکه یه گردنبند تمام مروارید بدون هیچ دعوا و کتک‌کاری‌ای به دستش رسیده بدون اینکه به گابریل نگاه کنه ورد رو فریاد زد و دوید.
- ظاهریوس طوفانوس عظیموس باباشئوس بسوزئوس!

گابریل تا اینکه ورد رو شنید خیلی خوشحال تکرارش کرد.
- ظاهریوس طوفانوس عظیموس باباشئوس بسوزئوس!

ناگهان رنگ آسمون عوض شد و همه‌چیز تغییر کرد. گابریل که تاثیر ورد رو بلافاصله دید، پیش خودش فکر کرد که عجب مرد خوب و مهربون و عالمی بود که بهش همچین وردی یاد داد. مرلین حفظش کنه و توی لیست مرگ نیاد و الستور سراغش نره و عمرش طولانی باشه.

پوپز! :افکت له شدن:

ناگهان اولین اثر طوفان، با خوردن جسمی سخت و سنگین به مرد مهربون شروع شد و مرد مهربون کف زمین رب شد و هم مرلین حفظش نکرد و هم توی لیست مرگ اومد و فقط الستور نیومد سراغش که اونم بخاطر این بود که مرد مهربونی بود و سراغ بچه‌های یازده ساله نمی‌رفت و ازشون گردنبندای مرواریدشون رو قاپ نمی‌زد و اصولا الستور سراغ همچین آدمایی نمی‌ره.

مرگ و الستور که تا الان با سالمندان سرگرم بودن، متوجه می‌شن که یه کوییدیچی هم داشتن و باید می‌رفتن مسابقه می‌دادن. پس سریع می‌رن و گابریل رو زیر بغل می‌زنن و به سمت نقش‌ جهان به راه میفتن. اما توی راه می‌بینن که خیلی اوضاع خیطه! بالاخره گابریل یه پریزاد بوده و الستور هم یه شیطان و هردو از برجسته‌ترین و برآمده‌ترین موجودات جادویی شناخته شده هستن و ترکیب قدرتشون برای یه سرگرمی ساده که خیلی ساده هست و چیزی رو به بار نمیاره، میتونه اوضاع رو خیط کنه.

و همینجور هم میشه و آنچنان طوفانی به بار میاد که... اجازه بدین صدای دوستانی که در طوفان گیر کردن رو بشنویم.
- ثنیوزتحیدسجششتسد سنزدفنجققتی جیوبزاااااااعآغ اعتفاااعاعاعاعاعاع ااعآغاعا عاااااااااااااا اااااالللاا ااااااااا*@^#£ ÷^#$ € =€=€۳۸ ÷:$£$&=£#&#÷۹ × #؛×£!

بله. خیلی طوفان سهمگین و دردناکیه! اونقد سهمگین که همه خونه‌ها و ساختمون‌ها و آپارتمان‌ها و سازه‌های آقازاده‌وار و کلی خرت و پرتای دیگه رو با خودش می‌بره. مردم عادی که همشون از دم مردن و کشته شدن و مرلین رحمتشون کنه. اما جادوگرا چون توی کتاب ۳ با همچین طوفان‌هایی توی کوییدیچ برخورد داشتن توی خونه‌هاشون و روی صندلی‌های ورزشگاه نشسته بودن و توی برف و بوران و بارون و سرما و گرما و wildfire و طوفان و سونامی و زلزله و کلی بلای طبیعی دیگه، داشتن چاییشونو می‌خوردن. احتمالات میگه که جادوگرا شاید یه رگ خیلی کوچیک ایرانی داشته باشن.

- آقای پاتر ما توی این طوفان کوییدیچ می‌خوایم...
- بازیکنای بی‌بخار ما ولی میگن توی این طوفان نمی‌تونن بازی کنن! ولی من به عنوان پسر برگزیده می‌گم که یک ساعت دیگه طوفان تمومه!

الستور و مرگ توی رختکن بودن و مرلین مرلین می‌کردن که به شب نرسه. چون شب، شب شعر و شوره! شب، شب ماه و نوره! ماه و نورم که باید ماه کامل باشه. و ماه اون شب کامل بود و ریموس، طبق قرار همیشه جامه و عامه باهم می‌دراند. پس باید تدبیری اتخاذ می‌کردن که ریموس نتونه بدرانه. پس نشستن و عقلاشونو روی هم ریختن که چیکار کنن...

- میتونیم طلسم بدیم بخوره!
- آفرین! ولی چجوری؟
- راحته! اعتراض می‌کنیم و می‌گیم ما از این گرگه می‌ترسیم و مارو می‌خوره، اگه نذارین روش طلسم بزنیم و طلسم مارو نخوره، ما بازی نیستیم!

ترزا ظاهر اندیشمند همیشگیش رو به خودش گرفت و چند لحظه‌ای پیشنهاد الستور رو بالا و پایین کرد. بعد دید از بالا و پایین مشکلی نداره! پس از چپ و راست بررسیش کرد. از چپ و راست هم مشکلی نداشت. پس رفت سراغ جهت‌های جغرافی میانه و نامیانه و اختراع شده و نشده. اما از اون جهات هم مشکلی نداشت. پس روی خود پیشنهاد الستور بیشتر زوم کرد. اما پیکسل‌های پیشنهاد الستور به‌دلیل زوم زیادی خراب شدن و ور قلمبیده شدن و چراغ‌های نوری پیشنهاد الستور پف کردن و ترزا از ترس اینکه کارخونه پیشنهاد سازی بیاد وسط و ازش شکایت کنه و بعد ازش غرامت بگیره، بی‌خیال زوم کردن شد. داریم از ترزا مک‌کینز حرف می‌زنیم و اینجا، بی‌خیال شدن کاملا یه معنای دیگه داره! پس ترزا رفت و با یه میکروسکوپ الکترونی ماگلی برگشت و روی صندلی میکروسکوپ نشست.
- من باید خیالم راحت بشه که این پیشنهاد سالمه و موردی نداره!

اما ترزا در این موارد کمی لارو و حتی جوجه و خلاصه بی‌تجربه به شمار می‌رفت و از میکروسکوپ الکترونی، فقط کمی در کتاب‌ها خونده بود و معلوم نبود حتی این میکروسکوپ رو از کجا گیر آورده بود و اوایل این حدس زده می‌شد که ترزا از نفوذ پدرش استفاده کرده و این میکروسکوپ رو پیدا کرده و آورده اما بعد از سوژه الیواندر و مشخص شدن این‌که پدر ترزا دنبال بند تنبان دنیای جادوگری هستن و رابطه این پدر و دختر خارش خفیف شده و حتی تاحدی خیار شده و پدر ترزا هرموقع به ترزا می‌رسید یکی می‌خوابوند زیر گوشش و بقیه سربازا هم یاد گرفته بودن و هی زرت زرت می‌گرفتن می‌زدن بچه رو، نظریه آوردن میکروسکوپ از سمت پدر ترزا میره زیر تایر تریلی!

ترزا بلد نبود چطوری با میکروسکوپ کار کنه، اما برای این‌که خیط نشه حفظ ظاهر می‌کنه و لام رو بر می‌داره و پیشنهاد الستور رو مانند همبرگر میون دوتا لام می‌ذاره و برای دیدن نمونه به زیر میکروسکوپ می‌بره. اما مثل اینکه میکروسکوپ ترزا چینی بوده و ناگهان میکروسکوپ با صدای ناهنجاری می‌ترکه و ترزا با چشمانی فراخ شده و موهایی سیخ شده رو به دوربین نگاه می‌کنه و پلک می‌زنه. ترزا که حالا شبیه مرد مگسی شده، با اصلاح اینکه الان دختر مگسی هست، بال‌زنان پرواز می‌کنه و تصمیم می‌گیره که در افق محو شه و از دنیای جادوگری و کوییدیچ خداحافظی کنه.

- هوی! ذخیره تیم مارو چرا از سوژه انداختی بیرون؟

ناگهان با اعتراض کاپیتان برتوانا، مرگ، ترزا برمی‌گرده و مثل یه دختر خوب می‌شینه سرجاش و در سکوت به تشویق تیم برتوانا می‌پردازه.

اینجاست که برخی از مسئولین و تماشاگرا به نشانه‌ی اعتراض به سمت جایگاه وی‌آی‌پی پسر برگزیده می‌رن و اعتراض می‌کنن.
- آقا! یعنی چی؟ ما مسابقه کوییدیچ می‌خوایم. این بود قدرتتون و ما طوفان رو شکست می‌دیم؟ پس کو؟
- شما یه ساعت صبر کنین، درست میشه...

یه ساعت گذشت و هیچ خبری نشد. اعتراض تماشاگرا و مسئولین کمی بیشتر شد. دیگه چایی جواب نمی‌داد و باید حتما مسابقه رو می‌دیدن.
- ما مسابقه می‌خوایم!
- این دفعه دیگه قول می‌دم که درست بشه. باز حالا شما یه ساعت دیگه صبر کنین!

یه ساعت دیگه هم گذشت و باز هم هیچ خبری نشد. چندین بار تماشاگرا و مسئولین اعتراض پیش رئیس فدراسیون بردن و رئیس فدراسیون هم هی یه ساعت، یه ساعت فرجه می‌ذاشت روی تایم و هیچ خبری نمی‌شد. حالا دیگه خون تماشاگرا به جوش اومده بود. طوفان کم بود، دعوا و درگیری و نزاع و بزن بزن و مورتال کامبت بازی جادوگرا هم بهش اضافه شده بود. یه نفر داشت موهای بغلیشو می‌کشید. یکی دیگه داشت صندلی های ورزشگاه رو می‌جوید. یکی دیگه رفته بود و تمام دمپایی‌های مرلینگاه‌های ورزشگاه رو خیس کرده بود و گذاشته بود سرجاشون. یکی دیگه بنر گرفته بود دستش که سوپ غذاست، پس بیاین هرشب خورشت کرفس بخوریم. خلاصه اوضاع خیلی تو هم بود و هیچ‌کس نمی‌تونست درستش کنه. هیچ‌کس که دید نمی‌تونه شرایط رو درست کنه و کوییدیچ و نقش جهان رو نجات بده، رفت و سعی کرد یه آلبوم جدید از بدبختی‌های نقش جهان بده و قول داد اسم اولین ترک رو بذاره هری منو دوست داشت.

هری اما تحت هیجان ورزشگاه و تماشاگرا قرار گرفته بود و به هرچیزی که می‌دونست و می‌شناخت چنگ انداخت و کمک و توجه خواست و کلی ننه من غریبم بازی در آورد. اما مثل اینکه راه نجات توی چیزهایی بود که نمی‌دونست و نمی‌شناخت. چون اون‌هایی که می‌دونست و می‌شناخت هیچ کمکی نکردن و هری همچنان درحال مرلین مرلین کردن بود. مرلین از مرلین مرلین کردن هری خسته شد و اومد همونطور که پدر ترزا برای ترزا پدری می‌کرد برای هری پدری کرد و یکی خوابوند زیر گوش هری!
- DO NOT USE THE NAME OF MERLIN IN VAIN, YOU LITTLE...

هری نفهمید مرلین چی گفت. مرلین هم نفهمید خودش چی گفت. کسی نفهمید مرلین چی گفت و هری چی شنید. تنها کسی که وسط این گیر و دار فهمیده بود و از فهم زیادش خسته شده بود، خورشید بود و برای رفع خستگی، خیلی سریع پایین رفت و به جاش ماه بالا اومد. با رفتن خورشید، طوفان هم که دید امروز زیاد پی یللی تللی بوده و هیچ کار مثبتی انجام نداده، رفت توی اتاقش و به کارهای بدش فکر کرد. اوضاع خیلی آروم شد و همه‌چیز مهیای شروع یه مسابقه کوییدیچ زیبا بود. هری از اینکه همه‌چیز دوباره زیر تدبیر بی‌چون و چرای پسر بزرگ و برگزیده خوب پیش رفته، بادی به غبغبش انداخته بود و خیلی زیادی خوش خوشانش شده بود. مطمئن بود دیگه هیچ‌چیز نمی‌تونه برگزاری این مسابقه رو عقب بندازه!

- یعنی چی که ما شرکت نمی‌کنیم؟
- نمی‌کنیم دیگه. می‌ترسیم! اگه این ریموس بیاد و گابریل خوشحالمونو یا ترزای مو سیخ‌کرده و چشم فراخ‌کرده ما رو بخوره کی جواب‌گوئه؟ امشب ماه کامله و ما با یه گرگینه زیر یه ماه کامل بازی نمی‌کنیم آقای پاتر!

هری که سعی می‌کرد موهاش رو نکنه، روش رو چرخوند به سمت تیم اوزما کاپا تا صحبتای اونارو بشنوه.
- یعنی چی که ما طلسم اونارو نمی‌خوریم؟
- برای چی بخوریم اصلا؟ برای چی اعتماد کنیم؟ اونا می‌خوان مارو از راه به‌در کنن! اصلا از کجا معلوم برنامه ریختن که ریموس مارو چیزخور کنن و بعدش بیارنش طرف خودشون؟

هر دو تیم اعتراض خودشونو داشتن و هیچ‌کدوم کوتاه نمی‌اومدن. حتی طرفدارانشون هم پرچم‌های اعتراضی به اهتزاز در آورده‌بودن و آجر به سمت هم پرتاب می‌کردن. هری دیگه داشت رد می‌داد. از امروز صبح کلی بلا سرش اومده بود. دیگه داشت خیلی رد می‌داد. حتی یه نفر هم امروز صبح بهش توجه نکرده بود. دیگه داشت خیلی خیلی رد می‌داد. یادش اومده بود که چندسال پیش همین‌موقع نه مامان داشت نه بابا. دیگه داشت خیلی خیلی خیلی رد می‌داد. باز فهمید که اشتباه می‌کرده و چندسال پیش همین‌موقع نه مامان داشته نه بابا نه پدرخوانده. پس دیگه واقعا خیلی خیلی خیلی خیلی رد داد.
- یا... یکیتون... کوتاه می‌آین! یا کل این ورزشگاه رو... روی سرتون خراب می‌کنم!

هر دو تیم هول شدن. هری قرمز شد. خیلی قرمز. و گنده شد. خیلی گنده. و ترسناک. و رعب آور! حتی برای ترسناک‌تر شدنش، زخمش هم زنده شد و می‌خواست ملت رو گاز بگیره. پس طبیعی بود که هر دو تیم هول بشن.
- چقد خوش‌رنگ شده!
- مامان‌بزرگت اگه کت و شلوار تورو بپوشه همین شکلی می‌شه!

مشخصا که همه‌ی اعضای دو تیم هول نشده بودن. آلنیس که خیلی هول شده بود طلسم رو برداشته بود و می‌خواست سر بکشه. ریموس هم دودستی طلسم رو چسبیده بود و نمی‌ذاشت آلنیس برنده بشه.
- مال منه! بدش به من!
- نه تیم ما باید بخوردش!
- می‌گم مال منه! منم توی تیم ما هستم!

توی این هیر و ویر که معلوم نبود مال کیه و ما کیه، شیشه طلسم از دست آلنیس و ریموس ول شد و به هوا بلند شد. توی هوا معلق زد.
معلق زد.
معلق زد.
و درپوش شیشه، درست بالای سر ریموس باز شد و تمام محتویات شیشه توی دهن ریموس ریخت. تمام این اتفاقات جلوی چشمان بهت‌زده‌ی آلنیس و باقی اعضای تیم و البته دو چهره خندان الستور و مرگ رخ داد. ریموس ملچ و مولوچی کرد و سوت آغاز بازی به صدا در اومد و بعد صدای آروغی بلند. که البته حاضرین برای حفظ آبروش ترجیح دادن به روی خودشون نیارن اصلا...


MAYBE YOU ARE NEXT
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶:۱۳ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۸:۳۳
از مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
گروه:
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
جـادوگـر
مشاور دیوان جادوگران
پیام: 88
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


دوگانگی

پست چهارم و پایانی





نور نیمه‌جانِ چراغ رومیزی، خطوط چهره‌اش را نرم‌تر کرده بود، اما نمی‌توانست فرسودگی پشت نگاهش را پنهان کند. اتاق کوچک بود. بوی ملایم چوب صندل با عطر کهنه‌ی کاغذهای دفترچه‌ی یادداشت، در هم می‌آمیخت.

ریموس لوپین روی صندلی چرمیِ کهنه‌ای نشسته بود که با هر تکان، خش‌خش آرامی از خود بیرون می‌داد. دست راستش که روی دسته‌ی صندلی افتاده بود، کمی می‌لرزید. شاید از اضطراب، شاید از خاطراتی که به‌زودی باید با صدای بلند به زبان می‌آمدند.
نگاهش به پنجره‌ی کوچک اتاق خیره مانده بود، اما چیزی از بیرون نمی‌دید. گویی سایه‌هایی که پشت شیشه رقصان بودند، بیشتر از هرچیز ذهنش را به بازی گرفته بودند.

ریچل ایوانز با چهره‌ای آرام و لبخندی بی‌صدا، روبه‌رویش نشسته بود. خودکاری در دست داشت که گهگاه با آن روی دفترچه‌اش یادداشت می‌کرد، اما بیشتر از آن، گوش می‌داد. نگاهش، شبیه آینه‌ای بود که تنها بازتاب می‌دهد و چیزی نمی‌افزاید.
سکوت بینشان مثل مه غلیظی معلق بود.

ریموس نفس عمیقی کشید. انگار با هر نفس، تکه‌ای از سنگینی درونش را بیرون می‌فرستاد.
- بچه که بودم...

صدایش آهسته بود. آرامتر از بال پروانه. گویی هر کلمه را باید از تاریکی عمیقی بیرون می‌کشید. طوری که انگار از میان غبار حرف می‌زد.
- همیشه یه گوشه می‌نشستم. بقیه بچه‌ها می‌دویدن، می‌خندیدن، بازی می‌کردن. ولی من... فقط نگاه می‌کردم. انگار یه دیوار نامرئی بین من و اونا بود. دیواری که نمی‌تونستم ازش عبور کنم.

مکث کرد. نگاهش روی پنجره ثابت ماند. دستش را روی زانویش گذاشت و انگشتانش را بی‌هدف حرکت داد.
- می‌دونین... همیشه فکر می‌کردم اگه نزدیک بشم، اگه اجازه بدم کسی بهم نزدیک شه، همه‌چیز فرو می‌ریزه. شاید می‌ترسیدم. شاید هم... می‌دونستم چیزی درونمه که نباید کشف بشه.

روان‌درمانگر چیزی نگفت. فقط سرش را کمی به نشانه‌ی توجه کج کرد. ریسمان این سکوت، ریموس را به ادامه دادن ترغیب می‌کرد.

- پدرم می‌گفت باید قوی باشم. اما هر بار که به آینه نگاه می‌کردم...

نفسش را حبس کرد. گویا کلماتش را از چاهی عمیق بیرون می‌کشید.
- هر بار که به آینه نگاه می‌کردم، چیزی می‌دیدم که نمی‌تونستم باهاش کنار بیام. چیزی که... نمی‌خواستم باشه. ولی بود.

در گوشه‌ی اتاق، نور چراغ با سایه‌های پنجره ترکیب شده بود و روی دیوار، مشغول سماع بود. همچو سایه‌ی چیزی که نمی‌توانست ثابت بماند، چیزی که مدام تغییر می‌کرد. ریموس نگاهش را از آن سایه‌ها گرفت و دستش را روی پیشانی‌اش کشید.

- دوست پیدا کردن همیشه غیرممکن بود. اما شاید تقصیر خودم بود. من بودم که فاصله می‌گرفتم، که نمی‌گذاشتم کسی نزدیک بشه. چون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم که اگه کسی بهم نزدیک شه، چیزی که درونمه رو ببینه.

صدایش شکسته شد، و لحظه‌ای سکوت اتاق را پر کرد. اما این سکوت شبیه آرامش نبود. شبیه سکوتی بود که بعد از شکستن چیزی می‌آید، وقتی هنوز نمی‌دانی تکه‌های شکسته را چطور جمع کنی. شبیه چیزی بود که روی زخم تازه‌ای نشسته باشد، منتظر، تا بغضی بشکند یا اشکی بیاید. ریچل ایوانز نگاهش را به او دوخت، اما چیزی نگفت. فقط منتظر ماند.

- گاهی...

ریموس دوباره شروع کرد، اما صدایش آهسته‌تر شده بود.
- گاهی فکر می‌کنم شاید دو نفر درونم هستن. یکی که می‌خواد مثل همه باشد، و یکی دیگه که... که نمی‌تونه.

سرش را پایین انداخت. سایه‌های دیوار به حرکت ادامه می‌دادند. مثل چیزی که مدام تغییر می‌کند، اما هرگز به آرامش نمی‌رسد. دورش حلقه زدند. مثل دوستانی که هرگز نداشت، یا شاید دشمنانی که همیشه با او بودند.

...

- ریموس! حرکت کن!

فریاد آلنیس، قطار افکار ریموس را به صخره کوباند. هیتلر، بی‌هوش روی زمین افتاده بود و بازدارنده، می‌چرخید و دور افتخار می‌زد.

- حالا آلنیس سرخگون رو در اختیار داره. مهاجم برتوانا رو جا می‌ذاره و به سمت دروازه حریف می‌ره. چه ضدحمله‌ای! در اون سمت دمنتور رو میبینیم که با هر حرکتش ردی از سرما به جا میذاره و بازیکنها رو به لرزه درمیاره. جستجوگرها همچنان مشغول جست‌وجو هستند و اگه یکی از طرفین اسنیچ رو هم دیده باشه، ما در جریان نیستیم.

میان آن هیاهو و حرکات ظرافت‌مند، ریموس هنوز همان توله‌گرگ سفیدرنگی را می‌دید که برف را محل استتار جسته و بی‌صدا کز کرده بود. روزی که برای اولین بار دروازه دلش را برای دیگری باز کرده بود، چیزی که ریموس می‌دید نه یک مهاجم قهار کوییدیچ، بلکه موجودی سرپناه‌جو بود. جانوری در آستانه مرگ و آینده‌ای غرق در مه. ریموس خوی درندگی گرگ را در غبار اطرافش احساس می‌کرد اما تلالو امید در نظرش پررنگ‌تر بود.

حال آلنیس، سرخگون در دست به سمت دروازه حریف هجوم می‌برد. تضمینی وجود نداشت که در انتهای مسیرش به موفقیت برسد. حتی برای بردن آن بازی هم تضمینی نبود. یا حتی بازگشت به خانه، یا چشیدن گرمای آغوش یکدیگر...

- حالا اورموند رو می‌بینیم که مون رو پشت سر می‌ذاره. از نیمه‌های زمین گذشته. خدای من! یکی از بازدارنده‌ها رو می‌بینیم که به سمتش در حرکته.

ریموس، عطر خوش و تلخ شکلات می‌خواست. می‌خواست شکلات‌ها را یکی‌یکی روی بخار کتری ذوب کند و عصاره تمشک وحشی، میوه محبوب آلنیس را قطره‌قطره در آن بچکاند. عطر پیچیده در آشپزخانه را تنفس کند و در لحظه غرق شود. لحظه‌ای که برخلاف خیالش، نامتزلزل بود. می‌شد نوک چوبدستی را بر پیشانی نهاد و خاطرات را در یک شیشه استوانه‌ای قرار داد. می‌شد آن‌ها را به قدح اندیشه برد و بارها، از زوایای متنوع بازبینی‌شان کرد، ولی هیچ‌یک را نمی‌شد دوباره زیست. ریموس، تضمین می‌خواست. آغوش دخترک، در قدح اندیشه رنگ می‌باخت و نگاه ریموس، تار می‌شد. ارواح سرگردان می‌شدند و خیالات پراکنده. تنها همان لحظه فرصت بود.

عــــاعــــو!

...

- و بله! ریموس لوپین رو می‌بینیم که به حرکت دراومده و با سرعت هرچه تمام‌تر به سمت اورموند می‌ره. شتاب گرفته. اما آیا پروفسور لوپین موفق‌تر عمل می‌کنه یا بازدارنده؟ هر دو به سرعت در حرکتن. ریموس از بازدارنده‌ای که گابریل به سمتش می‌فرسته جاخالی می‌ده. آلنیس مقابل دروازه قرار داره...

چیزی درونش، درست مثل همیشه، او را به چالش می‌کشید. دو نیرویی که در تقابل با هم، قیام کرده بودند. یکی که می‌خواست برنده باشد. و دیگری، که می‌ترسید. جارو را محکم تر فشرد. لرزش میان اندامش لانه کرده بود، اما...

تنها، همان لحظه...

- لوپین بازدارنده رو دفع می‌کنه! و گل! گل برای اوزما کاپا!

زمین‌لرزه‌ای از هواداران حاضر به سمت بازیکنان ساطع شد. اما ریموس، تنها نفس عمیقی کشید و به چشمان آبی‌رنگ دخترک خیره ماند. هجرت باد، امواج موهایش را به رقصه می‌آورد. صدای طبل‌ها با هیاهوی جمعیت در هم آمیخته بود.

- اونجا رو ببینید! شهریار و شلنگ اسنیچ رو پیدا کردن و برای گرفتنش در تقابل با همدیگه‌ن!

باد موهایش را پریشان کرده بود، اما نگاهش همچنان ثابت بود. شهریار، قالیچه پرنده‌اش را به چپ و راست می‌برد و زیر لب، زمزمه‌هایی سر می‌داد.
- شهریارا بر سیه شب دل مده، گردونه وار
از بهاران تا بهاران، مهرگان شد شهریار


دستانش را دراز کرد و بهار را در آغوش کشید.

صدای تماشاچیان به اوج رسید، اما برای ریموس، همه‌چیز آرام شده بود. سایه‌هایی که درونش می‌جنگیدند، حالا برای لحظه‌ای به سکون رسیده بودند.
بازی به پایان رسید. نگاه ریموس، مسحور نقره فام ابرها بود. لبخند زد. شاید او بالاخره ماموریتش را پذیرفته بود.


پایان


...you won't remember all my champagne problems

تصویر کوچک شده



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶:۲۴ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷:۴۵ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۳
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 266
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


دوگانگی

پست سوم




چند بار پلک زدم تا خواب رو از چشمام برونم؛ ولی سوت داور که کوافل رو توی هوا رها کرد، موثرتر بود. جیمی زودتر از همه‌مون عمل کرد و کوافل رو قاپید. من و هیتلر هم پشت سرش حرکت کردیم. وقتی الستور جلوش سبز شد، خیلی دقیق از بغل بهم پاس داد. خمیازه‌ای که داشت شکل می‌گرفت رو سرکوب کردم و بعد از گرفتن توپ، سرعتم رو زیاد کردم. هنوز کلی با حلقه‌های برتوانا فاصله داشتم، که هیبت سیاه‌پوشی جلوم رو گرفت. سعی کردم اون رو دور بزنم ولی تموم حرکت‌هام رو پیشبینی و همراه باهام حرکت می‌کرد. تمام تمرکزم رو روی این گذاشته بودم که پوز کاپیتان برتوانا رو بزنم؛ برای همین متوجه نشدم که سمت چپم هیتلر آزاده و می‌تونم بهش پاس بدم.
وقتی نفس‌نفس‌زنان وایسادم تا ببینم چطوری می‌تونم توپ رو رد کنم، لبخند شیطانی و منزجرکننده مرگ رو از زیر کلاه شنلش دیدم. جوری که انگار داشت مسخره‌م می‌کرد... نه. واضحا داشت این کار رو می‌کرد تا حرص من رو دربیاره و تمرکزم رو از دست بدم. ولی من سریع جاروم رو کج کردم که از کنارش رد بشم. همونطور که داشتم از بغلش رد می‌شدم و لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زدم، صدای خالی از احساسش به گوشم رسید.
- خوبه که بلدی فرار کنی؛ برخلاف مامانت.

لبخند روی لبام خشک شد. انگار موقع دویدن، یه سنگ بزرگ بیفته جلوی پات و با سر بخوری زمین. ولی نباید می‌ذاشتم حرفاش روم تاثیر بذاره. این دقیقا چیزی بود که مرگ می‌خواست. پس با نهایت قدرتم، کوافل رو برای جیمی انداختم که حالا ازمون جلوتر بود.

- اوه... یادم اومد. مامانت بی‌فکرتر از اون بود که بخواد فرار کنه. اون می‌خواست قدرت‌نمایی کنه؛ درست مثل خودت، لومین.

سر جام وایسادم. این اسم خیلی وقت بود که دیگه به زبون آورده نمی‌شد. این اسم مرده بود. حداقل برای اطرافیانم.


فلش بک

- اونا... توی تصادف مردن. خیلی سال پیش.
- من واقعا متاسفم. حتما خیلی برات سخت بوده.

تصویر موهای سفید مامان از پشت پلک‌هام عبور کرد و اشک‌ها رو بیشتر به بیرون هل داد. نفس عمیقی کشیدم و جام رو روی صندلی مرتب کردم.

- گریه‌ت رو نگه ندار. این حق توئه که براشون سوگواری کنی، حتی بعد این همه مدت.

لازم نبود کسی بهم بگه. خودم اینا رو می‌دونستم. من فقط... کسی نبودم که به راحتی جلوی بقیه (مخصوصا یه ماگل غریبه) گریه کنم. بهم حس ضعیف بودن می‌داد.

پایان فلش بک


صدای خنده‌ش پوستم رو مورمور کرد.

- اورموند و مرگ طلسم شدن؟ کاپیتانای دو تیم کوچک‌ترین حرکتی نمی‌کنن! عدم حضور اورموند جلوی دروازه برتوانا باعث می‌شه دوتا مهاجم دیگه اوزما کاپا هم نتونن از موقعیت پیش اومده استفاده کنن. توپ دوباره برمی‌گرده توی اتاقک فورد...


فلش بک

به سمت دریاچه سرخ‌رنگ ایجاد شده روی برف رفتم. پوزه‌م رو به گردن مامان زدم و حتی چند بار هم صداش کردم. اگه یه روز دیگه و یه موقعیت دیگه بود، گازش می‌گرفتم تا سر به سرم نذاره و بهم توجه کنه. ولی هرچقدرم بچه بودم، می‌دونستم معنی این چیه. به سمت انسان‌ها برگشتم. جلوی رین پریدم و دندون‌هام رو نشون دادم. من باید اونا رو می‌کشتم... باید اونا رو تیکه تیکه می‌کردم...
نه. اونقدر قوی نبودم.
دست‌های کثیف‌شون به سمتم اومد.

پایان فلش بک


حاضر بودم قسم بخورم اون روز قبل از این که اون آدما جلوی دیدم رو بگیرن، یه فرد شنل‌پوش رو لای درختای حاشیه جنگل دیدم... همون پوزخند رو روی لبش داشت. همون اشتیاق برای یه شکار دیگه.
دوباره فکر کردم. این صحنه بارها و بارها تو ذهنم مرور شد. هربار، مرگ یه قدم نزدیک‌تر می‌شد. تا اینکه روبه‌روم ایستاده بود و با داس خونیش، دیوانه‌وار می‌خندید.


فلش بک

- من این بچه رو می‌خوام.

انسان. بکشش بکشش بکشش بکشش.
دورخیز کردم و بعد خودم رو محکم به میله‌های چوبی قفس کوبوندم.

- هی! خیلی اشتیاق داری که از اون قفس بیرون بیای. مگه نه کوچولو؟

یه لحظه آروم شدم، ولی دوباره دندون‌هام رو نشون دادم و خرخر کردم. اون یه انسانه. اون یه قاتله. بکشش. تیکه تیکه‌ش کن.

***


قفس رو روی زمین گذاشت و درش رو با احتیاط باز کرد. عین همون گلوله‌ای که از تفنگ رها شد و کل خونواده‌م رو کشت، با بیشترین سرعت در رفتم.
چی شد؟ قرار بود بکشمش. قرار بود گلوش رو بدرم. چرا فرار کردم؟! عجیب‌تر از همه اینا، خودش بود. دنبالم نیومد. تفنگش رو در نیاورد. هیچی. نه... چرا. یه پارچه (احتمالا از پوست گوزن) درآورد که چیزی لاش پیچیده شده بود... یه تیکه گوشت. اون رو روی زمین، کنار قفس گذاشت.
چرا سعی نمی‌کنه من رو بکشه؟ چرا اینقدر مهربونه؟

پایان فلش بک


- آلن! بیا این طرف!

نه. نمی‌شد.
مثل دوتا کفتار که دایره‌وار دور هم می‌چرخن. هر کدوم سرش رو حتی لحظه‌ای برگردونه، می‌میره. حداقل این چیزی بود که من بهش باور داشتم.


فلش بک

- فکر کنم از اینا خوشت بیاد، نه؟

مشتش که پر از تمشک وحشی بود رو باز کرد و جلوم گرفت. آره... قبلا فقط یه بار از اینا خورده بودم. بهترین طعم ممکن رو داشت. پس توی یه حرکت، همه رو بلعیدم.

- آروم! همه رو تموم کردی!

خندید و من هم دمم رو تکون دادم.
من نمی‌خواستم اون رو بکشم. حتی فکرش هم ترسناک بود. من دیگه شکار نمی‌کردم. خب... شاید هر از گاهی، یه سنجاب یا پرنده بدشانس به تورم می‌خورد. ولی توی اون سرما موجودات زیادی نبودن که بشه ازشون تغذیه کرد. ما خودمون رو با همین میوه‌های وحشی، یا سیب زمینی و تخم مرغ سیر می‌کردیم. کمبود گوشت، خلق و خوم رو تغییر داده بود؛ یا شاید هم کار اون انسان بود...

پایان فلش بک


- آنتونی هم همینطور بود. تمایلی به فرار نداشت. باید اقرار کنم که استعداد خوبی توی به کشتن دادن آدمای دورت داری.

دوباره اون پوزخند. داشت سر به سرم می‌ذاشت. داشت اذیتم می‌کرد. و توی این کار هم موفق بود.


فلش بک

- اولین سرپرستت رو هم از دست دادی؟ اوه...
- آره... اون... اون توی یه دعوای خیابونی زخمی شد و از خون‌ریزی مرد.

با خودم فکر کردم که توی دروغ گفتن و داستان بافتن واقعا خوبم. راحت دارم سرگذشتم رو عوض می‌کنم انگار که هیچ ارزشی نداره. انگار آنتونی و مامان و بابا و تموم گله‌م برای هیچی مردن...

- اون طور که من متوجه شدم، خیلی خوب با مرگ‌شون کنار اومدی. پیشرفت‌های خیلی خوبی توی زندگیت داشتی. شاید ازشون به عنوان حواس‌پرتی هم استفاده کردی، ولی حداقل برات تاثیر داشته.

ریچل خودکار و دفترش رو روی پاش گذاشت و روی صندلیش به سمتم نیم‌خیز شد.
- همه ما افراد و چیزهایی که دوست داشتیم رو ممکنه از دست داده باشیم. و قطعا نه می‌تونیم و نه باید فراموش‌شون کنیم. اونا بخشی از گذشته و هویت ما ان، و شاید حتی دلیل شکل گرفتن مسیر آینده‌مون.

همونطور که تو فکر بودم، لبخند غمگینی تحویلش دادم و به انگشتام نگاه کردم تا از تماس چشمی باهاش خودداری کنم.

***


- پس ریموس سرپرست دومته. یه جورایی پدر و دختر حساب می‌شین دیگه.
- آره... دقیقا.
- خیلی خوبه که رابطه نزدیکی با پدرخونده‌ت داشته باشی. حتی در این حد که با هم توی مسابقات ورزشی شرکت کنین! این هم پیوندتون رو قوی‌تر می‌کنه و هم از نظر روحی به جفت‌تون کمک می‌کنه.

پایان فلش بک


- بذار حدس بزنم بعدی کیه... هوم... شاید مهتابی؟

دست‌هام رو مشت کردم. و دندون‌هام رو روی هم فشار دادم.


فلش بک

پروفسور دامبلدور کنارم نشسته بود و با انگشت اشاره‌ش، کلمات کتابی که جلومون باز بود رو دنبال می‌کرد.
- فکر کنم تا اینجای صحبتم برات واضح بود. درسته آلنیس عزیز؟
- بله پروفسور! ما شوالیه‌های روشنایی هستیم و در برابر تاریکی و پلیدی می‌ایستیم و با جادوی سیاه مبارزه می‌کنیم!

پروفسور خندید. خب، شاید یکم از آرایه‌های ادبی توی جمله‌م استفاده کردم، ولی معلوم شد که صحبت‌هاشون درباره این قسمت تاریخ جادوگری رو درست متوجه شدم.

- شام آماده‌س!
- هر کی آخر از همه بیاد بهش غذا نمی‌دیما!

جملات آرتور و مالی رو از سمت آشپزخونه شنیدیم. ریموس با احترام کنار پروفسور وایساد تا با هم برای شام بریم.

- شما برین. من همین الان میوه خوردم.
- ولی میوه جای غذا رو نمی‌گیره که آل. پاشو بیا.
- درسته. ولی من با خودم قرار گذاشتم که دیگه گوشت نخورم و شکار نکنم تا روشنایی درونم بیشتر بشه!

ریموس به هیجان و اشتیاقم خندید و موهام رو به هم ریخت.
- گوشت خوردن که باعث بد شدنت نمی‌شه. خودت رو اذیت نکن؛ هر موقع نظرت عوض شد تو آشپزخونه می‌بینیمت. قول می‌دم برات غذا نگه دارم.

با اطمینان سر تکون دادم. می‌خواستم اولین گرگ گیاه‌خوار دنیا باشم. اولین گرگ مهربون دنیا. البته، بعد مهتابی.

پایان فلش بک


"اون می‌خواست قدرت‌نمایی کنه؛ درست مثل خودت، لومین."
"آنتونی هم همینطور بود."
"اونا بخشی از گذشته و هویت ما ان، و شاید حتی دلیل شکل گرفتن مسیر آینده‌مون."
و شاید حتی دلیل خیلی از کارهامون. حتی احمقانه‌ترین‌هاشون.

قدرت تفکر نداشتم. معلوم بود که سعی داشت من رو عصبی کنه، ولی اون لحظه نمی‌تونستم این رو درک کنم.
بکشش. تیکه تیکه‌ش کن. گلوش رو پاره کن و انتقام بگیر. تو یه گرگی! تو روح جنگلی! این چیزیه که تو هستی. نه یه انسان ترسوی ضعیف.
از روی جاروم به سمتش شیرجه زدم و آرواره‌م رو دور گردنش قفل کردم. مرگ گردن داره؟ نمی‌دونم... مرگ صدمه می‌بینه؟ مرلینا... نمی‌دونم!
چرا. می‌دونم. جوابم رو ثانیه‌ای بعد گرفتم، وقتی که من رو مثل یه تیکه آشغال از خودش جدا کرد و به یه طرف دیگه پرت کرد. آخرین چیزی که دیدم، همون پوزخند کریه‌ش بود که با روح و روانم بازی می‌کرد.

- درگیری بین کاپیتان دو تیم شکل می‌گیره! پس بالاخره تصمیم گرفتن حرکتی از خودشون نشون بدن، البته نه دیگه اینطوری. اورموند شانس می‌آره که نوترون با ماشین پرنده‌ش می‌گیرتش. مثل این که داور هم خطایی نگرفته، چون هر دو تیم دارن به بازی‌شون ادامه می‌دن. و عجب اتفاقات عجیبی داره پشت هم می‌افته! به نظر می‌رسه یه اتفاقی برای دمنتور افتاده... وگرنه هیچ دلیل دیگه‌ای نداره که یهو وسط زمین مسابقه شروع کنه به اوج گرفتن و بالا رفتن، اونم کاملا بی دلیل! اوه... یه بلاجر از ناکجاآباد اومد و محکم خورد تو فرق سر هیتلر!

جاروم رو فراخوندم تا به سرعت خودم رو به هیتلر برسونم، ولی به موقع نرسیدم و هیتلر محکم به زمین برخورد کرد. با خشم به بید کتک‌زن که اون بلاجر رو به سمتش فرستاده بود نگاه کردم. همون لحظه، چشمم به ریموس افتاد که مثل چند لحظه پیش خودم، بی حرکت وسط زمین مسابقه وایساده بود. از نگاه خالیش می‌تونستم بفهمم افکار اون هم آزارش می‌دن.
با تمام توانی که برام مونده بود، کوافل رو از دست الستور که حالا کنارم بود، بیرون کشیدم و به سمت ریموس فریاد زدم:
- ریموس! حرکت کن!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۸ ۲۳:۴۶:۳۳
ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۸ ۲۳:۵۴:۲۵

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴:۰۵ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۲۹:۲۵ شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 734
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا
تصویر کوچک شده


WE ARE
OK


دوگانگی

پست دوم




آسمان تیره و تاریک پشت ابرهای در هم پیچیده، بالای سر بازیکنان خودنمایی می‌کرد. نسیم سوزناکی می‌وزید و با بی‌رحمی به صورت‌های یخ‌زده‌شان می‌کوبید. هرازگاهی قطره‌ای باران به آرامی می‌چکید. هوا گرفته و خاکستری بود و مه، گوشه گوشه‌ی ورزشگاه را در بر گرفته بود.
همه چیز، از زمین گرفته تا آسمان، مهیا بود برای دمنتور تا به بهترین نحو کارش را انجام دهد.

همه چیز، بجز یک مورد.
دیگر دلش نمی‌خواست دمنتور باشد. دلش نمی‌خواست روح اطرافیانش را بمکد و آنها را در سیاهی مطلق رها کند. هیچوقت نمی‌خواست.
اما طبیعتش این بود و کاری از دستش برنمی‌آمد.

- همه ازم انتظار دارن تا نزدیکشون میشم شروع کنم به خوردن روح و شادیاشون! تا میرم جلو فرار می‌کنن. جیغ می‌کشن. می‌دون و میرن تا فاصله رو بیشتر کنن. همیشه همینه!

ضربه‌ی نسبتاً محکمی به بلاجری که نزدیکش میشد زد و به سمت بازیکنان حریف فرستاد.

- اوه! بلاجر از بیخ گوش گابریل رد میشه و پروازکنان از زمین مسابقه میره بیرون. اون طرف فورد آقای ویزلی مرگو سوار کرده و با کوافل توی صندوق عقب، دارن حمله می‌کنن...

سرگردان در میانه‌ی زمین می‌چرخید و با نگاهی خیره، اطرافش را از نظر می‌گذراند.
از کی این گونه شده بود؟ چند وقت بود که با دمنتور بودن مشکل داشت؟ با وجود داشتن خودش مشکل داشت؟

نمی‌دانست. از وقتی یادش می‌آمد علاقه‌ای به طبیعت کارش نداشت، اما اذیت هم نمیشد. کنار آمده بود. پذیرفته بود چون چاره‌ی دیگری نداشت. کاری نمیشد کرد.
اما حالا وضع فرق می‌کرد. گویی کسی آمده و تمام رازهای دلش را زیر و رو کرده و غم‌های کهنه‌ی ته وجودش را بیرون کشیده بود. گویی سال‌ها تلاشش برای کنار آمدن با آنچه بود و آنچه انجام می‌داد، در کسری از ثانیه دود شده و به هوا رفته بود.

مه در اطرافش فضا را تنگ کرده بود. ابرهای خاکستری بالای سرش طوری به نظر می‌رسیدند که گویی مشت‌های سیاهشان را دور گلویش می‌پیچند و فشار می‌دهند. با تمام قدرت. فشار می‌دهند.

- تیم اوزما کاپا نظم و هماهنگی قبلو نداره... با این وجود، همین الان شاهد یه گل بی‌نظیر بودیم که هیتلر با نهایت قدرتش کوبوند توی دروازه‌ی برتوانا! اوه، پتو سوراخ شد... چه می‌کنه این بازیکن!

در کسری از ثانیه، زمین مسابقه برایش تبدیل به اتاقی تنگ و تاریک شد. صندلی‌های تماشاگران کش آمدند و دیواری طولانی جایش را گرفت. باران با شدت بر سر و صورتش می‌بارید و قطرات آب از شنل سیاه رنگش می‌چکید. زمین دور سرش چرخید و ثانیه‌ای بعد، دوباره در گوشه‌ی اتاقی تنها نشسته و صدای آلنیس، جای صدای گزارشگر را در ذهنش گرفت‌.
- وای چقدر حواس‌پرتم من. نمیشه این روانشناسه تو رو ببینه. اون ماگله. وحشت می‌کنه!

وحشت می‌کنه!
صدا در سرش می‌پیچید.

- تا اون نرفته بیرون نیا. باشه؟

سرش گیج می‌رفت. تمام کودکی‌اش در ذهنش زنده شد‌. تمام خاطراتی که سال‌ها تلاش برای دفن کردنشان، کافی نبود. هیچ یک از تلاش‌هایش کافی نبود.
هیچوقت نبود.

- سلام بچه‌ها، میشه منم باهاتون بازی کنم؟

صدای جیغ و فریاد کودکان دیگر در ذهنش پیچید.
- یه دمنتور! فرار کنین! بدویین!

ثانیه‌ای بعد، دمنتور شش ساله‌ای تنها با توپ پاره‌ای جلوی پایش مانده بود و به انعکاس تصویر خودش در پنجره‌ای زل زده بود.

چرا؟
سوالی بی‌جواب که هرگز رهایش نکرد. او که نمی‌خواست دمنتور باشد. کسی حق انتخاب نداده بود! چشمانش را باز کرده و با پدر و مادری سیاهپوش و بی‌چهره مواجه شده بود. چشمانش را باز کرده و دمنتور شده بود.
او که نمی‌خواست دمنتور باشد!

صدای پدرش که برای هزارمین بار تکرار می‌کرد نباید از خانه بیرون برود، در پس ذهنش زنگ می‌زد.
- اونا از دیدن ما وحشت می‌کنن. نباید انتظار داشته باشی جیغ نکشن و فرار نکنن! برای آخرین بار دارم بهت میگم، تا آموزشای روح‌گیری و کشیدن خاطرات بقیه رو تموم نکردی، حق نداری پاتو از در خونه بذاری بیرون‌!

بلاجری که محکم بر پشتش کوبیده شد، او را به مسابقه بازگرداند.

- اوه! مدافعی که حتی از خودشم نمی‌تونه دفاع کنه! چه صحنه‌های ناب و جدیدی آدم می‌بینه تو این مسابقه... و حالا الستور مون رو داریم که با تمام سرعت به طرف دروازه‌ی اوزما کاپا میره. باید ببینیم سدریک دیگوری که داره نهایت سعیشو می‌‌کنه، می‌تونه چشماشو تا لحظه‌ی پرتاب کوافل باز نگه داره یا نه!

می‌خواست تمرکز کند. می‌خواست حداقل برای تیمش مفید باشد. برای اولین جماعتی که او را در میان خود پذیرفته بودند، مفید باشد. اما نمیشد. نمی‌توانست. صدای زن ماگلی که بیرون از اتاق نشسته بود و حرف می‌زد، لحظه‌ای از سرش بیرون نمی‌رفت.

- ببین ریمو... گفتی اسمت ریموس بود دیگه، درسته؟ تو باید خودتو همینجوری که هستی بپذیری. نباید بجنگی. هر چقدر بیشتر با خود واقعیت بجنگی، بیشتر خسته میشی و تهش هیچی برات باقی نمی‌مونه.

خود واقعی‌اش چه کسی بود؟ دمنتور واقعی را کجا می‌توانست پیدا کند؟ دمنتوری که دوست نداشت روح دیگران را از وجودشان بیرون بکشد، اصلا دمنتور بود؟

صدای روانشناس باری دیگر در ذهنش جان گرفت.
- ...ریموس کوچولو الان وسط یه تُنگ شیشه‌ای ظریف و شکننده نشسته؛ تو باید خیلی آروم این تنگ رو بغل کنی و مواظبش باشی. ریموس کوچولو بهت نیاز داره، به نوازشت نیاز داره. باید تنگ رو بگیری تو بغلت و گرم نگهش داری؛ نه که محکم پرتش کنی و بکوبونیش تو دیوار، چون با چیزی که الان می‌خوای به زور از خودت بسازی، فرق داره!

چند بار تنگ کوچکش را به دیوار کوبانده بود؟ چند بار دمنتور کوچولو را سرزنش کرده بود فقط چون با بقیه‌ی دمنتورها فرق داشت؟ چند بار وقتی به یک آغوش گرم و پر مهر نیاز داشت، مشتی بر سرش کوبیده و فریاد زده بود نباید انتظار داشته باشد با کودکان دیگر بازی کند؟
نمی‌دانست. با ناباوری متوجه شد که هیچگاه با خودِ کوچک و کم سن و سالش مهربان نبوده. هیچوقت او را همانطور که بود، نپذیرفته بود.

همیشه تُنگ شیشه‌ای ظریف را به هزار تکه‌ تقسیم کرده بود.

- گلللل! گل برای تیم برتوانا! چی کار می‌کنن بازیکنای اوزما؟ نکته‌ی قابل توجه اینه که این اولین باریه که داریم دمنتورو بی‌آزار می‌بینیم. خبر خوب برای بازیکنای برتوانا، اصلا نگران نباشین! حالا می‌تونین بدون ذخیره‌سازی کلی خاطره‌ی خوب تو ذهنتون، به بازی ادامه بدین!

تصمیمش را گرفت‌. باید همه چیز را جبران می‌کرد. برای خودش، برای آن کودک بی‌گناهی که گوشه‌ی ذهنش در تاریکی نشسته و جرئت حرف زدن نداشت.
به خودش سال‌ها بغل و مهربانی بدهکار بود.

دمنتور کوچولوی درون وجودش را در آغوش کشید و کلاه شنلش را عقب زد. برای یک بار هم که شده باید به خواسته‌ی درونش گوش می‌کرد.
می‌توانست اولین دمنتوری باشد که وحشتناک نیست. که هیچ علاقه‌ای به مکیدن روح دیگران ندارد. که می‌خواهد دوست باشد و مهر بورزد!

برای اولین بار در تمام طول زندگیِ سراسر تاریکش، سعی کرد خودش را همانگونه که واقعا هست دوست داشته باشد؛ نه آنطور که "باید" باشد.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین افتاد و بر روی گونه‌اش غلتید. می‌توانست اولین دمنتوری باشد که گریه می‌کند! چه کسی می‌خواست جلویش را بگیرد؟

- به نظر می‌رسه یه اتفاقی برای دمنتور افتاده... وگرنه هیچ دلیل دیگه‌ای نداره که یهو وسط زمین مسابقه شروع کنه به اوج گرفتن و بالا رفتن، اونم کاملا بی دلیل! اوه... یه بلاجر از ناکجاآباد اومد و محکم خورد تو فرق سر هیتلر!

سقوط دردناک هیتلر از روی جارو در اثر برخورد بلاجر، درست کنار ریموس لوپین مدافع، صحنه‌ی بی‌تکرار دیگری بود که فقط اعضای تیم اوزما کاپا از خلقش بر می‌آمدند...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷:۴۵ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷:۴۵ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۳
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 266
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


دوگانگی

پست اول




- آلن... می‌شه صحبت کنیم؟

به سمت صدا چرخیدم تا با چهره نسبتا نگران ریموس مواجه بشم.
- آره آره. البته.

دست به سینه وایسادم همونطور که اون دستاشو توی جیب کت کهنه‌ش می‌برد.

- خب، بچه‌ها... خودت که وضع‌شون رو دیدی.
- وضع‌شون؟ اتفاقی افتاده؟

از دید ریموس، انگار داشتم خودمو به اون راه می‌زدم، ولی واقعا حس می‌کردم بچه‌ها تو وضع خوبی قرار دارن. از هر نظر.

- آلن. اونا خسته‌ن. فشار زیادی روشونه. فکر کردم شاید بخوای درباره‌ش کاری کنی.

جمله آخرش کمی طعنه داشت و همونطور که کاغذ تا شده‌ای رو از جیبش درمی‌آورد، گفت. بعد هم بدون کلمه دیگه‌ای، کاغذ رو توی دستم گذاشت و به سمت هال رفت.
تای کاغذ رو باز کردم و به عنوانش نگاه انداختم. یه برگه تبلیغاتی بود، بدون هیچ عکس متحرکی.
نقل قول:
مشاوره فردی و گروهی توسط روانشناسان برتر
با استفاده از علم روانشناسی، زندگی ایده‌آل داشته باشید.


واقعا نیاز به همچین چیزایی بود؟ شاید با یه سخنرانی انگیزشی درست می‌شد، یا یه سفر کوتاه برای برگردوندن انرژی‌شون. ولی حقیقتش... خودم هم خسته بودم. سخنرانی انگیزشی وقتی خودم هم انگیزه‌ای نداشتم ممکن بود حتی تاثیر منفی بذاره. حتما این روانشناسا به درد می‌خوردن که اینقدر پیش ماگلا محبوب بودن.
فکر نمی‌کردم این کار رو کنم، ولی به سمت تلفنی که روی دیوار راهروی بین اتاق‌ها و هال بود رفتم.

***


هرکس یه جور سر خودشو گرم کرده بود وقتی که وارد هال شدم. گلوم رو صاف کردم تا توجه‌شون رو به خودم جلب کنم.
- خب خب. با ریموس که صحبت کردیم، به این نتیجه رسیدیم که بهتره از یه متخصص کمک بگیریم تا انرژی‌مون رو برگردونیم. و ایشون تا چند دقیقه دیگه می‌رسن اینجا. ازتون می‌خوام باهاشون همکاری کنین.

لحنم مثل همیشه نبود و معذب به نظر می‌رسیدم. ولی فقط به خاطر این بود که برای حضور اون ماگل تو جمع‌مون استرس داشتم؛ و همینطور بازی پیش رو. البته، شایدم واقعا توی اون موقعیت معذب بودم؛ اینکه همگی‌شون تو حال خودشون بودن و من شاید حتی یه جورایی مزاحم شده بودم.
تو همین فکرا بودم که چشمم به دیوانه‌ساز افتاد.
- وای چقدر حواس‌پرتم من... نمی‌شه این روانشناسه تو رو ببینه. اون ماگله. وحشت می‌کنه!

بی‌توجه به تعجب بقیه در برابر دوتا کلمه روانشناس و ماگل، دیوانه‌ساز رو به سمت اتاق هل دادم. اون صداهایی از خودش درآورد که می‌دونستم نشونه اعتراضه، ولی دوباره زیر لب تکرار کردم که نمی‌شه و قبل از بستن در اتاق روش، گفتم:
- تا اون نرفته بیرون نیا. باشه؟

‌بعد هم خواستم پیش بقیه برگردم تا یکم بیشتر درباره شیوه کار روانشناس (که خودم هم چند دقیقه پیش و از طریق همون برگه تبلیغاتی فهمیده بودم.) براشون بگم. ولی زنگ در، مسیرم رو عوض کرد. لای در رو کمی باز کردم و با خانمی حدودا پنجاه ساله مواجه شدم که داشت کت و دامن خاکستریش رو مرتب می‌کرد. وقتی من رو دید، لبخند گرمی زد و دستش رو به سمتم دراز کرد.
- شما باید آلنیس باشید، درسته؟

دستش رو فشردم و همونطور که اسم حک شده روی پلاک فلزی روی سینه‌ش رو می‌خوندم، به داخل دعوتش کردم.
- بله بله. خودمم خانم ایوانز.

وقتی وارد خونه شد، در رو پشت سرش بستم و همراهش از راهرو به سمت هال رفتیم. قبل از اینکه بچه‌ها رو ببینه، وایسادم و اون هم وایساد.
- فقط، می‌دونید... من با همکارتون که صحبت کردم به ایشون هم گفتم. ما عضو یه تیم ورزشی هستیم و دلیل اینکه از شما خواستم بیاین هم این بود که روحیه بچه‌ها رو قبل مسابقه‌مون بالا ببرین.

خانم ایوانز سر تکون داد و بعد پشت سر من وارد هال شد. فضای اتاق از دفعه قبلی که داخلش بودم مرتب‌تر بود. انگار توی همون چند دقیقه، ریموس (و شاید بقیه) وسایل اضافه رو سر جاشون گذاشته بود تا حداقل ظاهر خونه جلوی یه روانشناس اونقدرا هم بد به نظر نیاد. و همینطور بقیه که ظاهرا صدای در رو شنیده بودن، درست و حسابی روی مبل و صندلی‌ها نشسته، و لم نداده بودن. البته، جز سدریک که طبق معمول در حال چرت زدن بود.

- خب، رفقا. ایشون خانم ایوانز هستن که بهتون گفته بودم.
- اوه عزیزم من رو ریچل صدا کنین. بهتره که با هم راحت باشیم.

لبخندی به ریچل زدم و دوباره به هم‌تیمی‌هام نگاه کردم. هر چند می‌تونستم از نگاه‌شون بخونم که به نظرشون این کار خسته کننده‌ست، ولی همچنان می‌دونستم که درباره شیوه کار این روانشناس کنجکاون.

- بهتره با معرفی شروع کنیم، تا بتونیم بهتر هم رو بشناسیم. خودم اول می‌گم، همونطور که می‌دونین، ریچل ایوانز هستم و از هم‌صحبتی با افراد مختلف لذت می‌برم. به خاطر همین این شغل رو انتخاب کردم. اوه، و البته عاشق چای و کوکی هستم.

من تازه یادم افتاد که برای پذیرایی ازش، چیزی بیارم. ولی همین که به سمت آشپزخونه چرخیدم، متوجه شد.
- اوه منظورم این نبود که برام چای بیاری. البته که ممنون می‌شم، ولی اول خودت رو معرفی کن و بعد برو.
- آره... آره. درسته. خب، من آلنیسم... و... دیگه چی باید بگم؟ مثلا این که عاشق طبیعتم؟
- راحت باش. برای اول صحبت‌مون همین کافیه.

لبخندی زدم و رفتم تا برای همه‌مون چای بیارم. طبق قانون رازداری نمی‌تونستم از همون اتاق و با یه چرخش چوبدستی، از خودمون پذیرایی کنم؛ و مجبور بودم که خودم (بعد از مدت‌ها که حتی یادم نمی‌اومد چقدر بود.) برم و چای بریزم. حداقل یادم بود چطور این کار رو کنم که بی‌عرضه به نظر نیام؛ چون واضحا نگاه ریچل از گوشه چشمش رو حس می‌کردم. به تعداد خودمون فنجون برداشتم و چای ریختم و بعد هم همراه شکلات‌های ریموس توی یه سینی گذاشتم.
پیش بقیه برگشتم و سینی نسبتا سنگین رو روی میز عسلی جلوی مبل گذاشتم. توی این مدت، تقریبا همه خودشون رو به ریچل معرفی کرده بودن و حالا نوبت هیتلر بود. اون چند کلمه به آلمانی گفت و من تعجب رو تو چهره ریچل دیدم.

- اتفاقا از همون اول که وارد شدم، ظاهر شما توجه‌م رو جلب کرد، ولی الان آلمانی صحبت کردن شما من رو بیش از پیش یاد هیتلر می‌ندازه. اوه البته امیدوارم که از این حرف من ناراحت نشین.

ریموس و هیتلر به من نگاه کردن و من هم یه فنجون به دست ریچل دادم.
- درسته درسته. کاملا حق دارید. ایشون بازیکن خارجی ما هستن و اسمشون آ... آرتوره. همونطور که خودتون هم متوجه شدین علاقه زیادی به همون آدولف هیتلر معروف داره. متاسفانه نمی‌تونه انگلیسی صحبت کنه، ولی حرف‌های ما رو کاملا متوجه می‌شه.

ریچل سر تکون داد و یه قلپ از چایش رو نوشید. بعد فنجون رو روی میز گذاشت و به من نگاه کرد.
- می‌تونم با هر کس خصوصی صحبت کنم؟
- البته. می‌تونین از اون اتاق استفاده کنین.

به اتاق روبه‌روی اتاقی که دیوانه‌ساز رو توش حبس کرده بودم، اشاره کردم. ریچل دفتر و خودکاری رو از توی کیف کوچیکش درآورد و از جاش بلند شد.
- خب، کدوم‌تون می‌خواین که اول صحبت کنیم؟

همگی به هم نگاهی انداختیم. حدس زدم که خودم باید داوطلب بشم؛ ولی دست ریموس که روی شونه‌م قرار گرفت، بهم فهموند که اشتباه فکر کردم.
فنجون چای رو توی دستام گرفتم و اون و ریچل رو دیدم که به سمت اتاق حرکت کردن.‌


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۰:۵۳:۲۶ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
#99

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۹:۴۶
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 133
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور ششم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی یازدهم


سوژه: دوگانگی!
زمانبندی: از دوشنبه 12 آذر ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 یک‌شنبه 18 آذر
تیم‌های شرکت‌کننده: برتوانا (میزبان) - اوزما کاپا (مهمان)
جاروی تیم مهمان: -
جاروی تیم میزبان: پاک جاروی 11 - حذف بازیکن کجول هات از تیم اوزما کاپا.
جایگاه هواداران: ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری و تاپیک‌های هواداری تیم‌ها و فدراسیون.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۳ ۱۲:۲۲:۵۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.