برتوانا
vs
اوزما کاپا
~ یگانگی ~
یکی برای همه!
روز خیلی خیلی خیلی خوب و آفتابیای بود. یعنی از اون روزا که اولش از صبح بیدار میشی و آفتاب دلانگیز میتابه توی صورتت و صدای جیک جیک پرندگان و چهچه بلبلا و نهایتا قوقولی قوقوی خروسا بهجای صدای یه وانتی که میگه "آهنآلات، آفتابه، ظروف پلاستیکی، کارتن و آشغال ماشغال هرچی داری خریداریم." توی گوشت میپیچه و پتو رو میزنی کنار و دستشوییای نداری که این صحنهها رو خراب کنه و فقط برای اینکه خودتو تو آینه ببینی یهسر به سرویس بهداشتی میری و میبینی انقد ظاهرت خفن و تودلبرو هست که حتی نیازی نداری دست و صورتت رو بشوری و خلاصه از اون روزای خیلی خوب و باکلاس...
همه یهکاری داشتن که انجام بدن و همه ذوق داشتن. یکی ذوق داشت که بره سرکار و نون بده دست مردم. یکی ذوق داشت که نره سرکار و توی صف نونوایی وایسه. یکی ذوق داشت که بره سرکار و به ارباب رجوع بگه سیستم خرابه. یکی ذوق داشت نره سرکار و بگیره بخوابه. کلا خلاصه همه ذوق داشتن، بهجز دو نفر. نه این دوئه! نه مطمئنم دوئه! نه... نه... سه نیست! ایبابا... شک ندارم به خودم! میفهمم دوئه! بابا دوتاست! مرگ، الستور! دوتا... آها! نه... این سومیه گابریله، بچه دوست داره خودشو همهجا جا کنه.
آره... خلاصه که مرگ و الستور، هیچ ذوق و شوقی برای رفتن به کوییدیچ نداشتن. آخه کوییدیچ خیلی عادی و...
- ... عادی و حوصله سربر شده...
- بله. و همهی حرکات توش تکراری و...
- ... تکراری و قابل پیشبینی شده...
- اهم. درسته! و هیچ چیز خلاقانه و...
- ... خلاقانه و پویایی درش نیست و همچی خشک و بهدردنخوره!
- ایبابا! شما چرا همش دیالوگای منو قطع میکنید و میگید؟ مگه خودتون دیالوگ و نقش ندارید؟ خجالت هم خوب چیزیه؟ اصلا من میرم...
و راوی ناراحت شد و رفت. الستور و مرگ حوصلهشون سر رفته بود و فکر میکردن کوییدیچ باید خیلی جذابتر از اینا باشه اما نبود. پس نتیجتا کوییدیچ رو ول کرده بودن و اومده بودن سراغ هرچیزی که قابل مسخره کردن و کمی سرگرمکننده بود. اما اینجوری واقعا نمیشد ادامه داد.
- اینجوری نمیشه ادامه داد مرگ.
بله. ما هم همینو قبلتر گفته بودیم خدمتتون!
- درسته. باید یه فکر اساسی کنیم و کوییدیچ رو یکم سرگرمکنندهتر از گذشته کنیم. من دیگه واقعا زندگیم روتین شده. یعنی قبلا هم بودا... الان روتینتر شده...
گابریل داشت به این فکر میکرد که روتین و روتینتر چیه؟ اصلا تین چیه که زندگی مرگ رفته روش و الان روتینِ تر شده؟ یعنی روی تین خیس شده؟ پس زندگی مرگ هم خیس شده! الان که هوا سرده و زندگی مرگ هم خیس شده، پس باید زندگی مرگ رو گرم کرد. اما چجوری؟ چجوری باید زندگی مرگ رو گرم کرد و از روی تین برداشتش تا دیگه تر نباشه؟ چطوری؟...
چطوری؟...
- نمیدونم!
گابریل توی ذهنش به این نتیجه رسید.
- الان نمیدونم. ولی شاید ال بتونه کمکم کنه که بتونم زندگی مرگ رو از روتینی در بیارم.
گابریل به سمت الستور رفت. الستور از فکر و خیالهای گابریل خبر نداشت. اما از فکر و خیالهای خودش که خبر داشت. نمیدونست که گابریل درمورد زندگی روی تین و خیس شده مرگ چی فکر میکنه. اما میدونست که خودش درمورد زندگی روتینتر شده مرگ چی فکر میکنه. پس الستور هم تمام فکر و ایدههایی که درمورد جذابیت و باحالی کوییدیچ و سنتی بودنش و تکنیک و تاکتیکی بودنش داشت رو جمع کرد و ریخت توی یه گونی سهخط... و دادشون به همون وانتی که توی بند اول پست، داد میزد "آشغال، ماشغال هرچی داری خریداریم."
- هوم... چی بهت بگم مرگ... ما در جهنم ابهتی داشتیم!
دستی به رادیوی روی عصاش کشید و چندتا سیم و دکمه رو جابجا کرد و خشخش و اکوی صداشو بیشتر کرد که صداش غمگینتر بشه و تاثیرگذارتر بتونه ناله کنه و مثل مرگ باشه و بتونه به مرگ دلداری بده و بهش بگه که باهاش همدرده و توی دردش شریکه و همیشه باهاش توی هر شرایطی یار و یاور بوده، هست و خواهد بود.
- رو زمینم هنوز ابهت داریم!
الستور نتونست! از یه شیطان چه توقعی دارین؟ همدردی؟ با یه مرگ؟ مرگ درد داشته باشه؟ بعد یه شیطان از جهنم بیاد با مرگی که مجوز به جهنم رفتن رو صادر میکنه، صحبت کنه و مرگ از درداش بگه و شیطانه باهاش همدردی کنه و تهش همدیگه رو بغل کنن و به پهنای باند، فیلم غمگین دانلود کنن و ضجه بزنن و بعدش برن تایتانیک دانلود کنن و اون صحنه نقاشیش رو بزنن جلو و برسن به تهش که جک خیلی اسکلوارانه با اینکه میتونست روی تخته سوار بشه و دوتایی برن باهم زندگی کنن و باهم پیر بشن، اما نرفتن و نشدن و مرگ و شیطان بشینن با هم سر این صحنه گریه کنن؟ واقعا؟ حالا درسته جالیوود و هالیوود و بالیوود سهتایی مجوز ساخت این فیلم رو گرفتن که برن و با همکاری دیزنی، این فیلم رو بسازن و اسمشو بذارن "در تنهایی یک شیطان و یک مرگ چه میگذرد." و رولپلی دو شخصیت اصلی با مرگ و الستور خواهد بود، اما واقعا نه...
نه! واقعا نه!
پس مرگ هم با دیدن عدم همدلی و همیاری الستور خودش رو جمع کرد و دوتا داسش رو بهم زد و رخ عقاب گرفت.
- خدا باید عزت بده دایی. زندگی دنده عقب نداره. بده شیشصد و شصت و شیش!
- متوجه نشدم!
- میگم بده ششصد و شصت و شیش!
- همونکه سهتا شیش داره؟
- نه. همونکه جدگل میگه مال ایلومینانایه...
- آها. فهمیدم!
و الستور فهمید و داد شیشصد و شصت و شیش و مرگ و الستور چپ کردن و پلیس به علت سرعت زیاد دستگیرشون کرد و بردنشون زندان و به مرگ حکم حبس ابد دادن و به الستور حکم پرستاری از سالمندان در خانهی سالمندان. پس مرگ طی یک حرکت نمادین، اسم همهی زندانیای زندان رو خط زد و همشون مردن و زندانبانها خوشحال شدن و مرگ گفت: "عه، خوشحالین؟" و اسم همهی زندانبانا رو خط زد و زندانبانها هم مردن و رئیسجمهور به مرگ بهدلیل ریشهکن کردن جرم و جنایت نشان افتخار داد و مرگ هم برای تشکر، اسم رئیسجمور رو هم خط زد و رئیسجمهور هم افتاد مرد و دیدن مرگ داره نسل بشر رو منقرض میکنه، پس ناچار مرگ رو آزاد کردن که بره خانه سالمندان پیش الستور و تکچرخ زدنای الستور رو با ویلچرهای خانومهای مسن و پیر تماشا کنه.
تو این فاصله، گابریل که میخواست به الستور و مرگ کمک کنه، بیکار ننشست و عصای الستور رو دزدید و درحالیکه مرگ دنبال جوهر میگشت، چون از بس اسم تیک زده بود، جوهر خودکارش تموم شده بود، گابریل سعی داشت برای مرگ و الستور سرگرمی پیدا کنه. گابریل خیلی خوششانس بود. پس خیلی همینطوری و الکی، یه ورد رو گفت و شانسشو امتحان کرد که ببینه میتونه چجور سرگرمیای برای مرگ درست کنه.
- استارتیسا سرگرمیسا!
بلافاصله قاره آفریقا از روی نقشه جغرافیا محو شد. یکی از ماهی بزرگا از اون بالا روی نقشه نگاه کرد و متوجه شد که نقشه ناقصه. فکر کرد که نقشه باگ داره و دوباره مشغول چرتش شد. از اونطرف، گابریل که فکر میکرد وردش درست کار نکرده دوباره عصای الستور رو تکون داد.
- استارتیسا سرگرمیسا!
و بهدنبالش، قاره آسیا وارد لیست محو شدگان شد. ماهی بزرگه دوباره به نقشه نگاه کرد و متوجه شد که دوتا از قارهها وجود نداره. فهمید که نقشه سیستمش خیلی باگ داره و گزارش یه باگ نقشه فعلی، تعویضش و آوردن یه نقشه جدید رو نوشت و دوباره خوابید. گابریل که دیگه از اینکه وردش جواب نمیده حوصلهش سر رفته بود و کاملا خسته شده بود، داشت به این فکر میکرد که دیگه بیخیال شه و به مرگ بگه که متاسفه و نمیتونه زندگی مرگ رو خشک کنه و از روی تین برش داره. اما همونطور که گفته بودیم گابریل خیلی خوششانسه و یه مرد خیلی مهربون که داشت از کنار خیابون رد میشد، به گابریل رسید.
- گردنبندت خراب شده. میخوای برات درستش کنم؟ اگه بذاری برات درستش کنم، منم ورد درست رو یادت میدم.
- ورد درست رو یادم میدی؟ ممنونم واقعا! این واقعا عالیه! بیا مال تو...
گابریل گردنبندشو به مرد داد و مرد درحالیکه از توی تمامی منافذ بدنش صدای بندری دونونه به گوش میرسید، خوشحال از اینکه یه گردنبند تمام مروارید بدون هیچ دعوا و کتککاریای به دستش رسیده بدون اینکه به گابریل نگاه کنه ورد رو فریاد زد و دوید.
- ظاهریوس طوفانوس عظیموس باباشئوس بسوزئوس!
گابریل تا اینکه ورد رو شنید خیلی خوشحال تکرارش کرد.
- ظاهریوس طوفانوس عظیموس باباشئوس بسوزئوس!
ناگهان رنگ آسمون عوض شد و همهچیز تغییر کرد. گابریل که تاثیر ورد رو بلافاصله دید، پیش خودش فکر کرد که عجب مرد خوب و مهربون و عالمی بود که بهش همچین وردی یاد داد. مرلین حفظش کنه و توی لیست مرگ نیاد و الستور سراغش نره و عمرش طولانی باشه.
پوپز! :افکت له شدن:
ناگهان اولین اثر طوفان، با خوردن جسمی سخت و سنگین به مرد مهربون شروع شد و مرد مهربون کف زمین رب شد و هم مرلین حفظش نکرد و هم توی لیست مرگ اومد و فقط الستور نیومد سراغش که اونم بخاطر این بود که مرد مهربونی بود و سراغ بچههای یازده ساله نمیرفت و ازشون گردنبندای مرواریدشون رو قاپ نمیزد و اصولا الستور سراغ همچین آدمایی نمیره.
مرگ و الستور که تا الان با سالمندان سرگرم بودن، متوجه میشن که یه کوییدیچی هم داشتن و باید میرفتن مسابقه میدادن. پس سریع میرن و گابریل رو زیر بغل میزنن و به سمت نقش جهان به راه میفتن. اما توی راه میبینن که خیلی اوضاع خیطه! بالاخره گابریل یه پریزاد بوده و الستور هم یه شیطان و هردو از برجستهترین و برآمدهترین موجودات جادویی شناخته شده هستن و ترکیب قدرتشون برای یه سرگرمی ساده که خیلی ساده هست و چیزی رو به بار نمیاره، میتونه اوضاع رو خیط کنه.
و همینجور هم میشه و آنچنان طوفانی به بار میاد که... اجازه بدین صدای دوستانی که در طوفان گیر کردن رو بشنویم.
- ثنیوزتحیدسجششتسد سنزدفنجققتی جیوبزاااااااعآغ اعتفاااعاعاعاعاعاع ااعآغاعا عاااااااااااااا اااااالللاا ااااااااا*@^#£ ÷^#$ € =€=€۳۸ ÷:$£$&=£#÷۹ × #؛×£!
بله. خیلی طوفان سهمگین و دردناکیه! اونقد سهمگین که همه خونهها و ساختمونها و آپارتمانها و سازههای آقازادهوار و کلی خرت و پرتای دیگه رو با خودش میبره. مردم عادی که همشون از دم مردن و کشته شدن و مرلین رحمتشون کنه. اما جادوگرا چون توی کتاب ۳ با همچین طوفانهایی توی کوییدیچ برخورد داشتن توی خونههاشون و روی صندلیهای ورزشگاه نشسته بودن و توی برف و بوران و بارون و سرما و گرما و wildfire و طوفان و سونامی و زلزله و کلی بلای طبیعی دیگه، داشتن چاییشونو میخوردن. احتمالات میگه که جادوگرا شاید یه رگ خیلی کوچیک ایرانی داشته باشن.
- آقای پاتر ما توی این طوفان کوییدیچ میخوایم...
- بازیکنای بیبخار ما ولی میگن توی این طوفان نمیتونن بازی کنن! ولی من به عنوان پسر برگزیده میگم که یک ساعت دیگه طوفان تمومه!
الستور و مرگ توی رختکن بودن و مرلین مرلین میکردن که به شب نرسه. چون شب، شب شعر و شوره! شب، شب ماه و نوره! ماه و نورم که باید ماه کامل باشه. و ماه اون شب کامل بود و ریموس، طبق قرار همیشه جامه و عامه باهم میدراند. پس باید تدبیری اتخاذ میکردن که ریموس نتونه بدرانه. پس نشستن و عقلاشونو روی هم ریختن که چیکار کنن...
- میتونیم طلسم بدیم بخوره!
- آفرین! ولی چجوری؟
- راحته! اعتراض میکنیم و میگیم ما از این گرگه میترسیم و مارو میخوره، اگه نذارین روش طلسم بزنیم و طلسم مارو نخوره، ما بازی نیستیم!
ترزا ظاهر اندیشمند همیشگیش رو به خودش گرفت و چند لحظهای پیشنهاد الستور رو بالا و پایین کرد. بعد دید از بالا و پایین مشکلی نداره! پس از چپ و راست بررسیش کرد. از چپ و راست هم مشکلی نداشت. پس رفت سراغ جهتهای جغرافی میانه و نامیانه و اختراع شده و نشده. اما از اون جهات هم مشکلی نداشت. پس روی خود پیشنهاد الستور بیشتر زوم کرد. اما پیکسلهای پیشنهاد الستور بهدلیل زوم زیادی خراب شدن و ور قلمبیده شدن و چراغهای نوری پیشنهاد الستور پف کردن و ترزا از ترس اینکه کارخونه پیشنهاد سازی بیاد وسط و ازش شکایت کنه و بعد ازش غرامت بگیره، بیخیال زوم کردن شد. داریم از ترزا مککینز حرف میزنیم و اینجا، بیخیال شدن کاملا یه معنای دیگه داره! پس ترزا رفت و با یه میکروسکوپ الکترونی ماگلی برگشت و روی صندلی میکروسکوپ نشست.
- من باید خیالم راحت بشه که این پیشنهاد سالمه و موردی نداره!
اما ترزا در این موارد کمی لارو و حتی جوجه و خلاصه بیتجربه به شمار میرفت و از میکروسکوپ الکترونی، فقط کمی در کتابها خونده بود و معلوم نبود حتی این میکروسکوپ رو از کجا گیر آورده بود و اوایل این حدس زده میشد که ترزا از نفوذ پدرش استفاده کرده و این میکروسکوپ رو پیدا کرده و آورده اما بعد از سوژه الیواندر و مشخص شدن اینکه پدر ترزا دنبال بند تنبان دنیای جادوگری هستن و رابطه این پدر و دختر خارش خفیف شده و حتی تاحدی خیار شده و پدر ترزا هرموقع به ترزا میرسید یکی میخوابوند زیر گوشش و بقیه سربازا هم یاد گرفته بودن و هی زرت زرت میگرفتن میزدن بچه رو، نظریه آوردن میکروسکوپ از سمت پدر ترزا میره زیر تایر تریلی!
ترزا بلد نبود چطوری با میکروسکوپ کار کنه، اما برای اینکه خیط نشه حفظ ظاهر میکنه و لام رو بر میداره و پیشنهاد الستور رو مانند همبرگر میون دوتا لام میذاره و برای دیدن نمونه به زیر میکروسکوپ میبره. اما مثل اینکه میکروسکوپ ترزا چینی بوده و ناگهان میکروسکوپ با صدای ناهنجاری میترکه و ترزا با چشمانی فراخ شده و موهایی سیخ شده رو به دوربین نگاه میکنه و پلک میزنه. ترزا که حالا شبیه مرد مگسی شده، با اصلاح اینکه الان دختر مگسی هست، بالزنان پرواز میکنه و تصمیم میگیره که در افق محو شه و از دنیای جادوگری و کوییدیچ خداحافظی کنه.
- هوی! ذخیره تیم مارو چرا از سوژه انداختی بیرون؟
ناگهان با اعتراض کاپیتان برتوانا، مرگ، ترزا برمیگرده و مثل یه دختر خوب میشینه سرجاش و در سکوت به تشویق تیم برتوانا میپردازه.
اینجاست که برخی از مسئولین و تماشاگرا به نشانهی اعتراض به سمت جایگاه ویآیپی پسر برگزیده میرن و اعتراض میکنن.
- آقا! یعنی چی؟ ما مسابقه کوییدیچ میخوایم. این بود قدرتتون و ما طوفان رو شکست میدیم؟ پس کو؟
- شما یه ساعت صبر کنین، درست میشه...
یه ساعت گذشت و هیچ خبری نشد. اعتراض تماشاگرا و مسئولین کمی بیشتر شد. دیگه چایی جواب نمیداد و باید حتما مسابقه رو میدیدن.
- ما مسابقه میخوایم!
- این دفعه دیگه قول میدم که درست بشه. باز حالا شما یه ساعت دیگه صبر کنین!
یه ساعت دیگه هم گذشت و باز هم هیچ خبری نشد. چندین بار تماشاگرا و مسئولین اعتراض پیش رئیس فدراسیون بردن و رئیس فدراسیون هم هی یه ساعت، یه ساعت فرجه میذاشت روی تایم و هیچ خبری نمیشد. حالا دیگه خون تماشاگرا به جوش اومده بود. طوفان کم بود، دعوا و درگیری و نزاع و بزن بزن و مورتال کامبت بازی جادوگرا هم بهش اضافه شده بود. یه نفر داشت موهای بغلیشو میکشید. یکی دیگه داشت صندلی های ورزشگاه رو میجوید. یکی دیگه رفته بود و تمام دمپاییهای مرلینگاههای ورزشگاه رو خیس کرده بود و گذاشته بود سرجاشون. یکی دیگه بنر گرفته بود دستش که سوپ غذاست، پس بیاین هرشب خورشت کرفس بخوریم. خلاصه اوضاع خیلی تو هم بود و هیچکس نمیتونست درستش کنه. هیچکس که دید نمیتونه شرایط رو درست کنه و کوییدیچ و نقش جهان رو نجات بده، رفت و سعی کرد یه آلبوم جدید از بدبختیهای نقش جهان بده و قول داد اسم اولین ترک رو بذاره هری منو دوست داشت.
هری اما تحت هیجان ورزشگاه و تماشاگرا قرار گرفته بود و به هرچیزی که میدونست و میشناخت چنگ انداخت و کمک و توجه خواست و کلی ننه من غریبم بازی در آورد. اما مثل اینکه راه نجات توی چیزهایی بود که نمیدونست و نمیشناخت. چون اونهایی که میدونست و میشناخت هیچ کمکی نکردن و هری همچنان درحال مرلین مرلین کردن بود. مرلین از مرلین مرلین کردن هری خسته شد و اومد همونطور که پدر ترزا برای ترزا پدری میکرد برای هری پدری کرد و یکی خوابوند زیر گوش هری!
- DO NOT USE THE NAME OF MERLIN IN VAIN, YOU LITTLE...
هری نفهمید مرلین چی گفت. مرلین هم نفهمید خودش چی گفت. کسی نفهمید مرلین چی گفت و هری چی شنید. تنها کسی که وسط این گیر و دار فهمیده بود و از فهم زیادش خسته شده بود، خورشید بود و برای رفع خستگی، خیلی سریع پایین رفت و به جاش ماه بالا اومد. با رفتن خورشید، طوفان هم که دید امروز زیاد پی یللی تللی بوده و هیچ کار مثبتی انجام نداده، رفت توی اتاقش و به کارهای بدش فکر کرد. اوضاع خیلی آروم شد و همهچیز مهیای شروع یه مسابقه کوییدیچ زیبا بود. هری از اینکه همهچیز دوباره زیر تدبیر بیچون و چرای پسر بزرگ و برگزیده خوب پیش رفته، بادی به غبغبش انداخته بود و خیلی زیادی خوش خوشانش شده بود. مطمئن بود دیگه هیچچیز نمیتونه برگزاری این مسابقه رو عقب بندازه!
- یعنی چی که ما شرکت نمیکنیم؟
- نمیکنیم دیگه. میترسیم! اگه این ریموس بیاد و گابریل خوشحالمونو یا ترزای مو سیخکرده و چشم فراخکرده ما رو بخوره کی جوابگوئه؟ امشب ماه کامله و ما با یه گرگینه زیر یه ماه کامل بازی نمیکنیم آقای پاتر!
هری که سعی میکرد موهاش رو نکنه، روش رو چرخوند به سمت تیم اوزما کاپا تا صحبتای اونارو بشنوه.
- یعنی چی که ما طلسم اونارو نمیخوریم؟
- برای چی بخوریم اصلا؟ برای چی اعتماد کنیم؟ اونا میخوان مارو از راه بهدر کنن! اصلا از کجا معلوم برنامه ریختن که ریموس مارو چیزخور کنن و بعدش بیارنش طرف خودشون؟
هر دو تیم اعتراض خودشونو داشتن و هیچکدوم کوتاه نمیاومدن. حتی طرفدارانشون هم پرچمهای اعتراضی به اهتزاز در آوردهبودن و آجر به سمت هم پرتاب میکردن. هری دیگه داشت رد میداد. از امروز صبح کلی بلا سرش اومده بود. دیگه داشت خیلی رد میداد. حتی یه نفر هم امروز صبح بهش توجه نکرده بود. دیگه داشت خیلی خیلی رد میداد. یادش اومده بود که چندسال پیش همینموقع نه مامان داشت نه بابا. دیگه داشت خیلی خیلی خیلی رد میداد. باز فهمید که اشتباه میکرده و چندسال پیش همینموقع نه مامان داشته نه بابا نه پدرخوانده. پس دیگه واقعا خیلی خیلی خیلی خیلی رد داد.
- یا... یکیتون... کوتاه میآین! یا کل این ورزشگاه رو... روی سرتون خراب میکنم!
هر دو تیم هول شدن. هری قرمز شد. خیلی قرمز. و گنده شد. خیلی گنده. و ترسناک. و رعب آور! حتی برای ترسناکتر شدنش، زخمش هم زنده شد و میخواست ملت رو گاز بگیره. پس طبیعی بود که هر دو تیم هول بشن.
- چقد خوشرنگ شده!
- مامانبزرگت اگه کت و شلوار تورو بپوشه همین شکلی میشه!
مشخصا که همهی اعضای دو تیم هول نشده بودن. آلنیس که خیلی هول شده بود طلسم رو برداشته بود و میخواست سر بکشه. ریموس هم دودستی طلسم رو چسبیده بود و نمیذاشت آلنیس برنده بشه.
- مال منه! بدش به من!
- نه تیم ما باید بخوردش!
- میگم مال منه! منم توی تیم ما هستم!
توی این هیر و ویر که معلوم نبود مال کیه و ما کیه، شیشه طلسم از دست آلنیس و ریموس ول شد و به هوا بلند شد. توی هوا معلق زد.
معلق زد.
معلق زد.
و درپوش شیشه، درست بالای سر ریموس باز شد و تمام محتویات شیشه توی دهن ریموس ریخت. تمام این اتفاقات جلوی چشمان بهتزدهی آلنیس و باقی اعضای تیم و البته دو چهره خندان الستور و مرگ رخ داد. ریموس ملچ و مولوچی کرد و سوت آغاز بازی به صدا در اومد و بعد صدای آروغی بلند. که البته حاضرین برای حفظ آبروش ترجیح دادن به روی خودشون نیارن اصلا...