شروع جنگ
سیاهی vs روشنایی
---
زمان: 4 ژانویه سال 2025
مکان: تالار اسرارتالار اسرار تاریکتر از همیشه بود. دیوارهای سنگی، در نور سبز رنگی که از مارهای حکاکیشده بر روی ستونها ساطع میشد، درخششی مرده داشتند. فضای اتاق سرد بود، نه از سر باد و طوفان، بلکه از حضور سه نفر که حتی نفس کشیدنشان نیز با تاریکی درآمیخته بود.
سالازار اسلیترین در صدر تالار ایستاده بود. سایه بلندش روی دیوارهای کهن افتاده بود، انگار که خود سنگها هم سر تعظیم فرود آورده بودند. چشمان سبز زمردینش، درخشش مارهایی را داشت که در کمین شکار نشستهاند. در کنارش، گلرت گریندل والد ایستاده بود، با لبخندی باریک که بیشتر شبیه خطی از زهر بود تا نشانی از انسانیت. پشت سر آن دو، در تاریکی، لرد ولدمورت همچون سایهای بیجان نشسته بود، انگشتانش با ریتمی نامحسوس روی دستهی صندلی سنگیاش ضرب گرفته بودند.
سکوت سنگینی میانشان جاری بود. این سه، کسانی نبودند که نیاز به کلمات داشته باشند؛ اما امشب، تصمیمی گرفته میشد که آیندهی جادوگری را از هم میدرید.
سالازار، بدون آنکه نگاهش را از مارهای حکاکیشدهی ستونها بردارد، با صدایی که به نرمی زهر بود، گفت:
- سالها پیش، وقتی هاگوارتز را ساختم، هدفم این بود که میراث جادوگری در دست شایستهترینها باقی بماند. اما حالا، نگاه کن... وزارتخانه در دستان یک "ماگل پرست" است. سیریوس... موجودی که نامش حتی لیاقت تلفظ شدن در این تالار را ندارد.
ولدمورت، چوبدستی بلندش را میان انگشتان باریک و سفیدش چرخاند، بدون آنکه چشمان بیحسش حتی برای لحظهای از سالازار برداشته شود. صدایش آرام بود، اما در هر کلمهاش خشمی پنهان موج میزد.
- وزارتخانه تنها یک مشکل است، نه یک تهدید. ما آن را تسخیر خواهیم کرد، اما به یک دست محکم نیاز داریم که پس از پیروزی، کنترل را در اختیار بگیرد. ارتش ما به رهبر نیاز دارد، اما سیاست، به کسی که بازی را بلد باشد.
چشمان گریندل والد، همچون آتش سردی که از درون خاکستر برخاسته باشد، درخشش مرموزی داشت. لبخند باریکی زد و دستکشهای چرمیاش را از دستش بیرون کشید.
- همیشه باور داشتم که سیاست، همان جادوی دیگر است. اما برخلاف جادوی سادهی وزارتخانهایها، سیاست هنر پیچاندن قدرت در میان کلمات است. دروغ را حقیقت جلوه دادن، و حقیقت را در ابهام فرو بردن. وزارتخانه را نمیتوان فقط با آتش و جنگ تسخیر کرد، بلکه باید بهگونهای بر آن سلطه یافت که خودش برای ما درهایش را باز کند.
سالازار، بیحرکت، نگاهش را از حکاکیهای دیوار به گریندل والد دوخت. سکوتی معنادار بین آنها گذشت، سپس اسلیترین زمزمه کرد:
- تو بازی را خوب میفهمی، گلرت. سیاستمداری، اما با قدرتی که آن حشرات بوروکرات در لندن حتی در خوابهایشان هم نمیتوانند تصور کنند. تو میتوانی نفر ما باشی... وزیری که ما میخواهیم.
ولدمورت از جایگاه سنگیاش بلند شد، شنل سیاهش مثل سایهای از تاریکی در فضا تکان خورد. با چشمان باریکش، نگاهی به گریندل والد انداخت.
- پس توافق کردیم. تو وزیری خواهی شد که جادوگران باید از آن پیروی کنند، نه وزیری که جادوگران انتخاب کردهاند. اما برای این، باید وزارتخانه سقوط کند. باید سیریوس بلک را از تختش به زیر بکشیم، و لندن را در تاریکی فرو ببریم.
سکوت تالار اسرار، از آنچه گفته شده بود سنگینتر شد. حالا، این سه نفر، نقشهای در ذهن داشتند که دنیای جادوگری را دگرگون میکرد.
زمان: 4 فوریه سال 2025
مکان: شهر لندنلندن، نیمهشب. آسمان پوشیده از ابرهای سیاه بود، ماه از پشت پردهی تاریکی به زحمت نور ضعیفی میتاباند. هوا سنگین بود، گویی خود شهر، نفسش را در سینه حبس کرده بود. اما این سکوت، دوام چندانی نداشت.
بـــــــــــــــــــــــــــــوم!آسمان لندن با نوری سرخ شکافته شد، لرزهای سهمگین در دل شهر پیچید. بیگ بن منفجر شد.
موج انفجار همانند غریو خشم یک طوفان جادویی، در تمام جهات پراکنده شد. شیشههای ساختمانهای اطراف از شدت ضربه ترک برداشتند و با صدایی گوشخراش، خرد شده و همانند بارانی از خردهشیشههای درخشان به خیابانها ریختند.
تکههای چرخدندههای عظیم، عقربههای فلزی و صفحات زنگخورده، با نیرویی غیرقابلمهار به اطراف پرتاب شدند، بعضی از آنها در میان هوا چرخیده و به ساختمانهای دیگر اصابت کردند، دیوارها را شکافتند و درون اتاقهای خالی فرو رفتند. ناقوس قدیمی، که قرنها صدای زمان را اعلام میکرد، همچون سر بریدهی یک غول مغلوب از برج به پایین پرتاب شد و با برخورد به زمین، گودالی عظیم بر سنگفرش خیابان حک کرد.
دود غلیظ و خاکستر، همانند مه مرگآوری، برجستهترین نماد لندن را در خود بلعید. لهیبهای سرخ و نارنجی از بقایای ساعت زبانه کشیدند، انعکاس آنها در شیشههای ساختمانهای اطراف، شهری را نشان میداد که در آتش جادو و جنگ میسوخت.
صدای مهیب انفجار در سراسر لندن پیچید. موج شوک، ساختمانهای اطراف را لرزاند، پنجرهها شکستند، و تکههای ساعت، چون بارانی از آتش به زمین فرو ریختند. دود غلیظ و خاکستر، برجستهترین نماد لندن را در خود بلعید، در حالی که انعکاس نور سرخ در آسمان، همانند ندای جنگ بود.
و از میان این ویرانی، ارتش تاریکی قدم برداشت.
لرد ولدمورت، در جلوی صف، شنل سیاهش در باد تکان میخورد. چشمان سرخش، از میان شعلههای ویرانی برق میزد. پشت سرش، سالازار اسلیترین همچون سایهای از گذشتهای دور، همراه با وقاری یخزده قدم برمیداشت. در کنار او، گلرت گریندلوالد، سیاستمدار تاریکی، آرام اما با نگاهی پر از پیروزی، جهان جادو را از حالا در دستهای خود میدید. دوریا بلک با وقار سردی، دست بر دستهی چوبدستیاش گذاشته بود و آمادهی فرمانی برای نابودی بود، و در کنارش، وینکی، الف خانگی خیانتکرده، با نگاهی خیره، به سوی نبرد پیش میرفت.
پشت سر این چهار، دیگر فرماندهان تاریکی با شکوهی اهریمنی حرکت میکردند. رابستن لسترنج با قدمهای محکم و خندهای که تهدیدی در آن نهفته بود، ملانی استانفورد که چشمان یخزدهاش، وحشتی پنهان در خود داشت، سیلویا ملویل که لبخند نامرئیاش، نوید خیانت و مرگ میداد. نیکلاس فلامل، که گویا خود را از اسارت عمر طولانیاش آزاد کرده بود تا ببیند چگونه جهان در تاریکی فرو خواهد رفت. سیبل تریلانی، که پیشبینیهای آخرالزمانیاش حالا به تحقق پیوسته بود.
و پشت سر آنها، آلبوس سوروس پاتر، دلفی، هیزل استیکنی... وارثان جدید تاریکی، زادهشدگان از دود و خون، آماده بودند تا آخرین روشناییهای امید را خاموش کنند.
و سپس... هزاران جادوگر سیاه، صدها موجود تاریکی. دیوانهسازها در آسمان شناور بودند، سایههای وحشت و مرگ. گرگینهها از درون کوچههای تاریک لندن زوزه میکشیدند، آماده برای دریدن اولین مقاومتها. غولهای جنگی، با زرههای سنگین و گرزهای مرگبارشان، زمین را به لرزه در میآوردند.
لرد ولدمورت نگاهی به وزارت سحر و جادو انداخت. ساختمان با وقاری قدیمی، در دل شب ایستاده بود. او چوبدستیاش را بالا آورد و آرام گفت:
- آزکابان سقوط کرد. هاگوارتز تحت کنترل سالازار هست. بیگ بن ویران شد. تنها یک دژ باقی مانده. و ما آمدهایم تا آن را به زانو درآوریم.
لشکر تاریکی، همچون طوفانی سیاه، به سوی وزارتخانهی سیریوس بلک پیش میرفتند. و سوالی که اکنون در هوا معلق بود:
آیا سپاه نور پاسخ خواهد داد؟ آیا مدافعان وزارتخانه، از این حملهی بیسابقه جان سالم به در خواهند برد؟ یا لندن، در تاریکی مطلق فرو خواهد رفت؟