هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶:۲۴ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۳

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۳:۲۴:۳۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 596
آفلاین
لندن در آتش می‌سوخت. سایه‌های ارتش تاریکی، بلند و بی‌رحم، بر روی خیابان‌های شهر کشیده شده بود. ویرانی در مسیرشان اجتناب‌ناپذیر بود؛ ساختمان‌ها فرومی‌ریختند، خودروهای ماگلی شعله‌ور می‌شدند، و فریادهایی که از گوشه و کنار شنیده می‌شدند، در هیاهوی جادوهای تاریک گم می‌شدند. اما این تنها مقدمه‌ای بر طوفانی بود که قرار بود به وزارت سحر و جادو برسد.

ولدمورت در پیشاپیش ارتش قدم برمی‌داشت، و در پشت سرش، رهبران تاریکی با غرور و خونسردی همراهی‌اش می‌کردند. اما سالازار اسلیترین، با حالتی که نشان از کسالت داشت، به ویرانی اطرافش نگاه می‌کرد. او به‌آرامی ایستاد و چوبدستی‌اش را در هوا چرخاند. سپس، با لحن سرد و بی‌حوصله‌ای خطاب به همراهانش گفت:
- وقتم ارزشمندتر از این است که در نابودی ساختمان‌های ماگلی هدر رود. این کار را بگذارید برای سربازان درجات پایین. من کار مهم‌تری دارم.

همه سکوت کردند. سالازار دیگر منتظر جوابی نماند. در میان خیابان‌های نیمه‌ویران لندن، صدای هیس‌هیس خفه‌ای طنین انداخت که هر کسی را که هنوز زنده مانده بود، در وحشت فرو برد. از میان سایه‌ها، موجودی عظیم‌الجثه به‌آرامی بالا آمد. چشمان زرد و سمی‌اش می‌درخشیدند، و دندان‌های بلند و مرگبارش آماده بلعیدن هر چیزی بودند که سر راهش قرار بگیرد. باسیلیسک سالازار وارد میدان شده بود.

سالازار با وقار قدم برداشت، به‌آرامی روی سر مار غول‌پیکرش نشست و با نگاهی یخ‌زده به ساختمان‌های پیش رو خیره شد.
- به سمت وزارتخانه.

باسیلیسک حرکت کرد. سرعتش فراتر از چیزی بود که هر کسی انتظارش را داشت. تاریکی در اطرافش موج می‌زد و هر جنبنده‌ای که سر راهش قرار می‌گرفت، در جا به خاکستر تبدیل می‌شد. سرعتش به حدی زیاد بود که هر مانعی که سر راهش قرار می‌گرفت، همچون گرد و خاک به اطراف پرت می‌شد.

بالاخره، وزارتخانه‌ی سحر و جادو در برابرشان قد علم کرد. اما درست بالای آن، در بلندترین نقطه‌ی ساختمان، مردی ایستاده بود. ردای قرمز تیره‌اش در باد می‌چرخید، موهای قرمز و مشکی‌اش در نور آتشین اطراف، درخشان به‌نظر می‌رسیدند. گوش‌های گوزنی پوشیده از موهای تیره، همراه با شاخ‌های کوچکی که از میان موهایش بیرون زده بودند، هویتش را بدون شک مشخص می‌کردند. الستور مون، منتظر سالازار بود.

لحظه‌ای نگاهشان به هم گره خورد. سپس، ناگهان، الستور شروع به خندیدن کرد. خنده‌ای که میان صدای انفجارها و فریادهای خیابان لندن می‌پیچید. اما خنده‌اش چندان طول نکشید.

سالازار چوبدستی‌اش را بالا برد، حتی زحمت حرف زدن هم به خود نداد. موجی از جادوی سیاه از نوک چوبدستی‌اش فوران کرد، مستقیماً به سمت بالکن سنگی‌ای که الستور روی آن ایستاده بود. صدای شکستن و فرو ریختن طنین‌انداز شد، و لحظه‌ای بعد، بالکن منفجر شد. الستور ناگهان تعادلش را از دست داد و با سرعت به پایین سقوط کرد...

---------

من، سالازار اسلیترین کبیر، الستور مون را به نبردی با سوژه‌ی "لجبازی" در ۲۴ ساعت آینده دعوت می‌کنم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶:۳۵ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

سیبل تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱:۳۷ چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۹:۳۳:۲۲
از گوی پیشگویی!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
پیام: 45
آفلاین
آن‌سوی شهر جایی بود که ارتش تاریکی در حرکت بودند. در میان آن‌ها می‌شد زنی را دید که موهای مجعدش را محکم از پشت بسته بود و شال سیاه رنگی صورتش را پوشانده بود.
چهره‌ای که حتی از پشت شال و عینک هم می‌شد عزم و اراده موجود در آن را تشخیص داد. اراده‌ای نشات گرفته از گذشته‌ای تاریک... او هرگز نمی‌توانست آنچه بر سرش آمده بود را فراموش کند. آنچه بر سرش آورده بودند...

برای بسیاری او کسی بود با پیشگویی‌هایی بی ربط و ذهنی آشفته...

پیشگویی‌هایی سراسر تاریکی برای آیندگان! همواره به واسطه‌ی پیشگویی‌هایش مورد تمسخر و بی‌توجهی قرار گرفته بود. تقریبا همیشه...

این مربوط به زمانی قبل از پیوستن به ارتش تاریکی بود، جایی که مورد توجه همیشگی بود. جایی که جدی‌اش می‌گرفتند و استعداد درونی‌اش دیده می‌شد.

سال ها بود که انتظار این روزها را می‌کشید. روزهای شیرین انتقام... وقتش رسیده بود تا تمامی سرکوب‌ها را تلافی کند. هرگز تا این اندازه مصمم و مالامال از حس نفرت و کینه نبود. جرقه‌هایی که از مشت گره شده دور چوبدستی‌اش بیرون می‌آمد، گواه این موضوع بود که هر لحظه مشتاق‌تر می‌شد. دیگر چیزی نمانده بود. لحظه‌ی موعود نزدیک بود...

سرش را بالا گرفت و از پشت عینکش به گروه رهبران پیشتاز خیره شد. سینه اش را جلو داد و به جلو قدم برداشت تا امتداد شنل سیاهش در باد پیچ و تابی بخورد.

دیگر چیزی نمانده بود...


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۱۶ ۲۲:۲۱:۵۳

تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!




پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲:۱۵ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۴۳:۴۱
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره جادوگران
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 640
آنلاین
در همین حین گابریل روی سر الستور نشسته بود و به سخنرانی دامبلدور گوش فرا می‌داد. گابریل هنوز 11 سال بیشتر نداشت و بعضی از سخنان دامبلدور به قدری عمیق بود که درک آن برای یک کودک ساده نبود. با این حال او تمام حواسش را به دامبلدور داده بود بلکه جملاتی که می‌فهمید را آویزه‌ی گوشش کند. گابریل می‌دانست که دامبلدور بهترین راهنمایی است که می‌تواند در این جنگ به آن اتکا کند.

الستور که متوجه شده بود گابریل برای اولین‌بار روی سرش مدام تکان نمی‌خورد و برخلاف همیشه، آرام و بی‌حرکت است، تصمیم می‌گیرد پیش از حرکت برای آغاز نبرد، گفتگویی با گابریل داشته باشد.

بنابراین دستانش را بالا می‌برد و بر روی دو پهلوی گابریل قرار می‌دهد. سپس به آرامی او را بلند می‌کند و درست جلوی پاهایش روی زمین قرار می‌دهد. خودش نیز روی زمین خم می‌شود تا چشم‌هایشان در یک راستا با دخترک قرار گیرد.

- گابریل، متوجه شدی دامبلدور چی گفت؟

گابریل در حالی که مستقیم به چشم‌های سرخ‌رنگ الستور چشم دوخته بود، برای چند ثانیه از پاسخ دادن امتناع می‌کند تا این که در نهایت به آرامی زمزمه می‌کند:
- انتخاب‌هامون مهمه؟

گابریل ساده پاسخ داده بود، اما به نظر جواب بسیار خوبی می‌آمد. لبخند الستور روی صورتش پهن‌تر می‌شود.
- دقیقا! و می‌دونی بهترین انتخاب برای تو توی این جنگ چیه؟

گابریل حتی زمانی را برای فکر کردن هدر نمی‌دهد و به جای آن، سریعا سرش را به نشانه ندانستن تکان می‌دهد. او می‌خواست بداند الستور چه نظری دارد. مطمئن بود او برایش بهترین انتخاب را می‌کند.

- سعی کن تا جای ممکن در مرکز نباشی، باشه؟ با فاصله کم‌تری دورتر از ما باش و مواظب باش که اگه کسی حمله‌ای کرد، دفعش کنی. بالاخره باید یه نفر حواسش به ما هم باشه و مراقبمون باشه نه؟

گابریل که با شنیدن جمله اول خیال کرده بود شاید قرار است از جنگ دور بماند و برایش خوشایند نبود، با شنیدن جمله دوم بسیار خوش‌حال می‌شود. الستور آن را طوری بیان کرده بود که انجام این کار نقش ارزشمندی داشته باشد و به سادگی بتواند یک کودک 11 ساله را قانع کند.

- و مهم‌تر از اون... منو گم نکن! هرچیزی که شد، فقط منو صدا کن.

گابریل با حرکت سرش موافقت می‌کند و با بلند شدن الستور از جایش، دستش را به دست او می‌دهد.


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴:۵۶ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۳۷:۰۲
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 323
آفلاین
در این لحظات چهره‌ ی بیرونی گادفری تصویری از اشتیاق و هیجان بی‌ حد بود. او در کنار دیگر جادوگران سپید ایستاده بود، اما درخششی که در چشمان عسلی اش شعله می‌ کشید، او را از میان آن‌ ها متمایز می‌کرد. لب‌هایش اندکی از هم فاصله داشتند، انگار که نفس کشیدن برایش دشوار شده باشد، یا شاید انتظار لحظه‌ای را می‌کشید که هوا را با بوی خون سربازان تاریکی اشباع کند.

انگشتان بلندش روی قبضه‌ ی چوبدستی‌اش لغزید، اما آن سلاح حقیقی او نبود. دندان‌های نیشش اندکی نمایان شد، زبانی که به نرمی روی آن‌ ها کشیده شد، گویی مزه‌ ی شیرین خون دشمن را از پیش چشیده بود. شانه‌ هایش اندکی لرزیدند، اما نه از ترس، بلکه از شور نبرد. مانند درنده‌ ای که زنجیرهایش را برای لحظه‌ ای حس می‌کند و می‌ داند که به‌ زودی رها خواهد شد.

همه‌ ی این‌ها چیزی بود که دیگران می‌ دیدند: یک خون‌ آشام، آماده‌ ی شکار.

اما درون او...

جنگی دیگر در جریان بود.
"اگه داری به جنگ هیولاها میری، بهتره مراقب باشی که خودت یکی از اونا نشی."

در حالی که از همیشه برای فرو بردن دندان‌هایش در گلوی تاریک‌ دلان مشتاق تر بود، حقیقتی سرد ستون فقراتش را لرزاند. این عطش از کجا سرچشمه می‌ گرفت؟ از نفرت؟ از عدالت؟ یا از چیزی که خودش از آن وحشت داشت؟

این میل افسارگسیخته به پر کردن رگ هایش با خون غلیظ شرور. طوری که انگار چیزی از دوردست یا شاید هم از درون خودش او را به خود فرا می خواند. چیزی که مشتاق بود این حالت مردد را هر چه زودتر از وجود گادفری بزداید و آن را با تاریکی مطلق جایگزین کند.

لحظه‌ ای پلک زد. در خیالش خودش را پس از جنگ می‌ دید. محاصره‌ شده در میان اجساد، دستانش آلوده به خون، چشمانش تاریک‌ تر از آن چه که باید می‌ بود. آیا در پایان این مسیر هنوز همان کسی خواهد بود که اکنون هست؟ یا اینکه، در جنونی که برای نابودی تاریکی لازم است، خودش نیز به تاریکی آلوده خواهد شد؟

دستش را روی قلبش گذاشت. آیا هنوز می‌ تپد؟ هنوز زنده است؟ هنوز چیزی از انسانیت در او باقی مانده؟

در همین لحظه، صدای دامبلدور در سکوتی که میان جمعیت افتاده بود، طنین انداخت.
"در این نبرد، ما باید با تاریکی رو در رو شویم. با تمام قدرت، با تمام وجودمان. اما این به آن معنا نیست که باید در آن غرق شویم."

گادفری سرش را بلند کرد. نگاه دامبلدور مستقیماً بر او دوخته شده بود، انگار که افکارش را خوانده باشد.

"تاریکی همیشه وسوسه‌ گر است. همیشه نجوا می‌ کند که برای شکست دادنش باید به آن تبدیل شویم. اما این دروغی است که تنها خودش از آن سود می‌ برد. ما به سوی تاریکی حمله می‌ کنیم، اما نه به قیمت تسلیم شدن به آن."

دامبلدور قدمی به جلو گذاشت، چوبدستی‌ اش را بالا گرفت و نور ملایمی در انتهای آن شکفت.

"نور تنها زمانی می‌ تواند وجود داشته باشد که انتخاب شود. ما، هر لحظه، انتخاب می‌ کنیم که چه کسی باشیم."

انتخاب.

این کلمه در ذهن گادفری طنین انداخت.

او هنوز آن انتخاب را داشت. هنوز چیزی در او بود که تنها یک هیولا نمی‌ توانست باشد: قدرت انتخاب.

نفس عمیقی کشید. شور نبرد همچنان در رگ‌ هایش شعله‌ ور بود، عطشش هنوز زنده بود، اما این بار، چیزی در آن تغییر کرده بود. این عطش، تنها برای خون نبود. بلکه برای پیروزی‌ ای بود که بدون سقوط در تاریکی به دست آید.

لبخند زد. هم پر از عطش، هم پر از اطمینان.
"من به تاریکی حمله می‌ کنم، اما اجازه نمیدم که منو تو خودش ببلعه."



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۱۶ ۲۰:۲۸:۳۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۱۶ ۲۰:۲۹:۳۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷:۰۴ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۳۷:۵۹
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 423
آفلاین
وزیر پانمدی همچنان از این حمله ناگهانی در شوک بود. درحالی که مشغول اندیشه بود، اما لحظه‌ای تعلل نمی‌کرد و هرآنچه لازم بود را انجام می‌داد. شاید چنین حمله‌ای سیریوس را شوکه کرده بود اما در طول چندین ماه وزارتخانه را برای ایستادگی در برابر هرگونه خطری آماده کرده بود. همینطور که قدم بر میداشت و به سوی ورودی بزرگ وزارتخانه می‌رفت، با هرکسی که در طول راه میدید مشغول صحبت می‌شد و دستورات لازم را به او می‌داد.

در وزارتخانه همهمه‌ای برپا شده بود و هرکس شتابان به سمتی می‌رفت. دیدن چنین صحنه‌هایی پانمدی را بیش از هر زمانی اندوهگین کرده بود. رویای دوستی ماندگار و آرامش پایدار او درحال فروپاشی بود. پانمدی از تمامی کسانی که در مسیر از دفترش تا ورودی دیده بود، درخواست کرده بود تا در ورودی بزرگ و در کنار مجسمه زیبای وزارتخانه جمع شوند. حالا جمعیت زیادی در کنار مجسمه زیبای «جامعه آزاد جادوگری» ایستاده بودند اما سروصدای ناشی از شوکه شدن کارمندان وزارتخانه، نظم را به کلی بهم زده بود. هیچکس نمی‌توانست آرام بگیرد و مشغول صحبت با کناری خودش بود.

سیریوس سرش را بالا گرفت و بدون تعلل همگی را دعوت به آرامش کرد:
- همگی آرام باشید! میدونم که از چنین حمله‌ای شوکه شدید، همونطور که این اتفاق برای خود منم افتاده. اما نباید فرصت رو از دست بدیم و باید در زمان محدودی که داریم، بهترین چاره رو برای حفظ وزارتخانه و جامعه آزاد جادوگری پیدا کنیم.

همه آرام شده بودند و به صحبت های وزیر گوش می‌کردند. اما همچنان چهره‌ها ناامید و ترسان بنظر می‌رسید. وزیر پانمدی متوجه این ناامیدی شده بود و امیدوارم بود که هرچه زودتر دامبلدور نزد آنها بیاید تا بتواند با قوت قلب بیشتری از وزارتخانه دفاع کند.

و البته همینطور هم شد! دامبلدور به نوری سفید رنگ در وزارتخانه ظاهر شد و از پشت جمعیت خودش را به وزیر پانمدی رساند. او تنها نبود! جادوگرانی امیدوار و زیرک به همراه او بودند که توجه جمعیت را کاملا به خود جلب کرده بودند. الستور و گابریل در کنار یکدیگر قدم بر‌می‌داشتند و لبخند زنان در کنار دامبلدور به سمت وزیر می‌رفتند. آلنیس نیز همچون شوالیه‌ای سپید مو ظاهر شده بود و با چهره‌ای جدی در کنار آنان بود.

پشت سر آنان آریانا دامبلدور و آقای تال قرار داشتند. آریانا چهره‌ای درخشان داشت و ققنوسی در شانه خود نگه می‌داشت. آقای تال بسیار بلند قد بود و لبخندی مرموز به لبان خود داشت. گادفری نیز به همراه آنان حرکت می‌کرد و بنظر می‌رسید که انتظار چنین روزی را می‌کشیده است! و باز نیز در پشت آنان روندا، ریگولوس و لورا قرار داشتند که به عنوان جادوگرانی دلیر و خردمند تصمیم گرفته بودند در اولین فرصت خود را به نیروهای سفید برسانند.

دامبلدور به سیریوس رسید و او را در آغوش کشید...




We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰:۱۶ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۴۳:۴۱
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره جادوگران
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 640
آنلاین
وزیر سحر و جادو در کمال آسودگی پشت میزی در دفتر کارش در وزارتخانه نشسته بود و در حالی که به منظره‌ی ساختگی بیرون از پنجره خیره شده بود، سرگرم نوشیدن قهوه‌اش بود. منظره‌ای که مشغول تماشایش بود، خیابانی شلوغ در مرکز لندن بود که در زیر نور آفتاب می‌درخشید.

این یک منظره‌ی تقریبا همیشگی بود که به درخواست وزیر پانمدی نمایش پیدا می‌کرد. برای این که بداند عملکردش چقدر موفقیت‌آمیز بوده است و جامعه در صلح، از دوپامینی که وزارتش نثار جامعه‌ی جادویی کرده است لذت می‌برد.

اما آن روز نگاه وزیر به پنجره کمی خیره‌تر مانده بود و نوشیدن قهوه‌اش نیز بیش از همیشه زمان برده بود. نمی‌دانست چرا، اما احساس می‌کرد درخششی که آن روز بر روی سنگفرش‌های پیاده‌رو می‌دید، کمی درخشان‌تر از همیشه بود. طوری که انگار مصنوعی به نظر می‌رسید و حقیقت نداشت. ولی مگر چه چیز آن روز متفاوت از چندین ماه گذشته بود؟

قبل از آن که این افکار بتواند در ذهن سیریوس ریشه بدواند و او را به سمت آشفتگی سوق دهد، دری به ناگاه باز می‌شود و خبری که به دنبالش به گوش وزیر می‌رسد، پاسخ سوالش را می‌دهد و او را در یک آن به آشفتگی کامل می‌رساند.

- جناب وزیر، حمله. بهمون حمله شده! ارتش تاریکی... دارن حمله می‌کنن! حمله شده...

سیریوس چنان با سرعت بر روی صندلی‌اش می‌چرخد که ته‌مانده‌ی قهوه‌ای که در حال نوشیدنش بود، به بیرون می‌ریزد و داغیِ حاصل از برخورد قهوه با پوست بدنش، ناخودآگاه او را وادار به گزیدن لبش می‌کند. اما تمامی این‌ها فقط برای یک لحظه حواس‌پرتی بودند، چون خبری که قاصد آورده بود تمام توجهات وزیر را می‌طلبید.
- منظورت چیه؟ یه نفس بگیر و آروم توضیح بده دقیقا چی شده و کی به کجا... به ما حمله کرده؟

قاصد می‌خواست نفسی تازه کند، اما خبر مهم‌تر از آن بود که بتواند حتی یک ثانیه را هدر دهد. در نبردی که در جریان بود، حتی ثانیه‌ها نیز اهمیت داشتند. پس دوباره تلاش می‌کند با دقت بیشتری ماجرا را توضیح دهد.
- لرد سیاه یه ارتش جمع کرده و حمله‌شو از لندن شروع کرده. دارن به سمت وزارتخونه میان!

وزیر بدون معطلی و با شنیدن نام لرد ولدمورت، از جایش برمی‌خیزد و چوبدستی‌اش را برای فراخواندن پاترونوسی بیرون می‌آورد تا کسی را از این وضع مطلع کند که لرد بیشتر از همه از او ترس داشت. بله، وقت آن بود که آلبوس دامبلدور دوباره به جامعه جادویی بازگردد.


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱:۵۷ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۳

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۳:۲۴:۳۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 596
آفلاین
شروع جنگ

سیاهی vs روشنایی


* برای توضیحات بیشتر در مورد جنگ به تاپیک تابلوی اعلانات جنگ مراجعه کنید!



---
زمان: 4 ژانویه سال 2025
مکان: تالار اسرار


تالار اسرار تاریک‌تر از همیشه بود. دیوارهای سنگی، در نور سبز رنگی که از مارهای حکاکی‌شده بر روی ستون‌ها ساطع می‌شد، درخششی مرده داشتند. فضای اتاق سرد بود، نه از سر باد و طوفان، بلکه از حضور سه نفر که حتی نفس کشیدنشان نیز با تاریکی درآمیخته بود.

سالازار اسلیترین در صدر تالار ایستاده بود. سایه بلندش روی دیوارهای کهن افتاده بود، انگار که خود سنگ‌ها هم سر تعظیم فرود آورده بودند. چشمان سبز زمردینش، درخشش مارهایی را داشت که در کمین شکار نشسته‌اند. در کنارش، گلرت گریندل والد ایستاده بود، با لبخندی باریک که بیشتر شبیه خطی از زهر بود تا نشانی از انسانیت. پشت سر آن دو، در تاریکی، لرد ولدمورت همچون سایه‌ای بی‌جان نشسته بود، انگشتانش با ریتمی نامحسوس روی دسته‌ی صندلی سنگی‌اش ضرب گرفته بودند.

سکوت سنگینی میانشان جاری بود. این سه، کسانی نبودند که نیاز به کلمات داشته باشند؛ اما امشب، تصمیمی گرفته می‌شد که آینده‌ی جادوگری را از هم می‌درید.

سالازار، بدون آنکه نگاهش را از مارهای حکاکی‌شده‌ی ستون‌ها بردارد، با صدایی که به نرمی زهر بود، گفت:
- سال‌ها پیش، وقتی هاگوارتز را ساختم، هدفم این بود که میراث جادوگری در دست شایسته‌ترین‌ها باقی بماند. اما حالا، نگاه کن... وزارتخانه در دستان یک "ماگل پرست" است. سیریوس... موجودی که نامش حتی لیاقت تلفظ شدن در این تالار را ندارد.

ولدمورت، چوب‌دستی بلندش را میان انگشتان باریک و سفیدش چرخاند، بدون آنکه چشمان بی‌حسش حتی برای لحظه‌ای از سالازار برداشته شود. صدایش آرام بود، اما در هر کلمه‌اش خشمی پنهان موج می‌زد.
- وزارتخانه تنها یک مشکل است، نه یک تهدید. ما آن را تسخیر خواهیم کرد، اما به یک دست محکم نیاز داریم که پس از پیروزی، کنترل را در اختیار بگیرد. ارتش ما به رهبر نیاز دارد، اما سیاست، به کسی که بازی را بلد باشد.

چشمان گریندل والد، همچون آتش سردی که از درون خاکستر برخاسته باشد، درخشش مرموزی داشت. لبخند باریکی زد و دستکش‌های چرمی‌اش را از دستش بیرون کشید.
- همیشه باور داشتم که سیاست، همان جادوی دیگر است. اما برخلاف جادوی ساده‌ی وزارتخانه‌ای‌ها، سیاست هنر پیچاندن قدرت در میان کلمات است. دروغ را حقیقت جلوه دادن، و حقیقت را در ابهام فرو بردن. وزارتخانه را نمی‌توان فقط با آتش و جنگ تسخیر کرد، بلکه باید به‌گونه‌ای بر آن سلطه یافت که خودش برای ما درهایش را باز کند.

سالازار، بی‌حرکت، نگاهش را از حکاکی‌های دیوار به گریندل والد دوخت. سکوتی معنادار بین آن‌ها گذشت، سپس اسلیترین زمزمه کرد:
- تو بازی را خوب می‌فهمی، گلرت. سیاستمداری، اما با قدرتی که آن حشرات بوروکرات در لندن حتی در خواب‌هایشان هم نمی‌توانند تصور کنند. تو می‌توانی نفر ما باشی... وزیری که ما می‌خواهیم.

ولدمورت از جایگاه سنگی‌اش بلند شد، شنل سیاهش مثل سایه‌ای از تاریکی در فضا تکان خورد. با چشمان باریکش، نگاهی به گریندل والد انداخت.
- پس توافق کردیم. تو وزیری خواهی شد که جادوگران باید از آن پیروی کنند، نه وزیری که جادوگران انتخاب کرده‌اند. اما برای این، باید وزارتخانه سقوط کند. باید سیریوس بلک را از تختش به زیر بکشیم، و لندن را در تاریکی فرو ببریم.

سکوت تالار اسرار، از آنچه گفته شده بود سنگین‌تر شد. حالا، این سه نفر، نقشه‌ای در ذهن داشتند که دنیای جادوگری را دگرگون می‌کرد.



زمان: 4 فوریه سال 2025
مکان: شهر لندن


لندن، نیمه‌شب. آسمان پوشیده از ابرهای سیاه بود، ماه از پشت پرده‌ی تاریکی به زحمت نور ضعیفی می‌تاباند. هوا سنگین بود، گویی خود شهر، نفسش را در سینه حبس کرده بود. اما این سکوت، دوام چندانی نداشت.

بـــــــــــــــــــــــــــــوم!

آسمان لندن با نوری سرخ شکافته شد، لرزه‌ای سهمگین در دل شهر پیچید. بیگ بن منفجر شد.

موج انفجار همانند غریو خشم یک طوفان جادویی، در تمام جهات پراکنده شد. شیشه‌های ساختمان‌های اطراف از شدت ضربه ترک برداشتند و با صدایی گوشخراش، خرد شده و همانند بارانی از خرده‌شیشه‌های درخشان به خیابان‌ها ریختند.

تکه‌های چرخ‌دنده‌های عظیم، عقربه‌های فلزی و صفحات زنگ‌خورده، با نیرویی غیرقابل‌مهار به اطراف پرتاب شدند، بعضی از آن‌ها در میان هوا چرخیده و به ساختمان‌های دیگر اصابت کردند، دیوارها را شکافتند و درون اتاق‌های خالی فرو رفتند. ناقوس قدیمی، که قرن‌ها صدای زمان را اعلام می‌کرد، همچون سر بریده‌ی یک غول مغلوب از برج به پایین پرتاب شد و با برخورد به زمین، گودالی عظیم بر سنگ‌فرش خیابان حک کرد.

دود غلیظ و خاکستر، همانند مه مرگ‌آوری، برجسته‌ترین نماد لندن را در خود بلعید. لهیب‌های سرخ و نارنجی از بقایای ساعت زبانه کشیدند، انعکاس آن‌ها در شیشه‌های ساختمان‌های اطراف، شهری را نشان می‌داد که در آتش جادو و جنگ می‌سوخت.

صدای مهیب انفجار در سراسر لندن پیچید. موج شوک، ساختمان‌های اطراف را لرزاند، پنجره‌ها شکستند، و تکه‌های ساعت، چون بارانی از آتش به زمین فرو ریختند. دود غلیظ و خاکستر، برجسته‌ترین نماد لندن را در خود بلعید، در حالی که انعکاس نور سرخ در آسمان، همانند ندای جنگ بود.


و از میان این ویرانی، ارتش تاریکی قدم برداشت.


لرد ولدمورت، در جلوی صف، شنل سیاهش در باد تکان می‌خورد. چشمان سرخش، از میان شعله‌های ویرانی برق می‌زد. پشت سرش، سالازار اسلیترین همچون سایه‌ای از گذشته‌ای دور، همراه با وقاری یخ‌زده قدم برمی‌داشت. در کنار او، گلرت گریندل‌والد، سیاستمدار تاریکی، آرام اما با نگاهی پر از پیروزی، جهان جادو را از حالا در دست‌های خود می‌دید. دوریا بلک با وقار سردی، دست بر دسته‌ی چوبدستی‌اش گذاشته بود و آماده‌ی فرمانی برای نابودی بود، و در کنارش، وینکی، الف خانگی خیانت‌کرده، با نگاهی خیره، به سوی نبرد پیش می‌رفت.

پشت سر این چهار، دیگر فرماندهان تاریکی با شکوهی اهریمنی حرکت می‌کردند. رابستن لسترنج با قدم‌های محکم و خنده‌ای که تهدیدی در آن نهفته بود، ملانی استانفورد که چشمان یخ‌زده‌اش، وحشتی پنهان در خود داشت، سیلویا ملویل که لبخند نامرئی‌اش، نوید خیانت و مرگ می‌داد. نیکلاس فلامل، که گویا خود را از اسارت عمر طولانی‌اش آزاد کرده بود تا ببیند چگونه جهان در تاریکی فرو خواهد رفت. سیبل تریلانی، که پیش‌بینی‌های آخرالزمانی‌اش حالا به تحقق پیوسته بود.

و پشت سر آن‌ها، آلبوس سوروس پاتر، دلفی، هیزل استیکنی... وارثان جدید تاریکی، زاده‌شدگان از دود و خون، آماده بودند تا آخرین روشنایی‌های امید را خاموش کنند.

و سپس... هزاران جادوگر سیاه، صدها موجود تاریکی. دیوانه‌سازها در آسمان شناور بودند، سایه‌های وحشت و مرگ. گرگینه‌ها از درون کوچه‌های تاریک لندن زوزه می‌کشیدند، آماده برای دریدن اولین مقاومت‌ها. غول‌های جنگی، با زره‌های سنگین و گرزهای مرگبارشان، زمین را به لرزه در می‌آوردند.

لرد ولدمورت نگاهی به وزارت سحر و جادو انداخت. ساختمان با وقاری قدیمی، در دل شب ایستاده بود. او چوبدستی‌اش را بالا آورد و آرام گفت:

- آزکابان سقوط کرد. هاگوارتز تحت کنترل سالازار هست. بیگ بن ویران شد. تنها یک دژ باقی مانده. و ما آمده‌ایم تا آن را به زانو درآوریم.

لشکر تاریکی، همچون طوفانی سیاه، به سوی وزارتخانه‌ی سیریوس بلک پیش می‌رفتند. و سوالی که اکنون در هوا معلق بود:

آیا سپاه نور پاسخ خواهد داد؟ آیا مدافعان وزارتخانه، از این حمله‌ی بی‌سابقه جان سالم به در خواهند برد؟ یا لندن، در تاریکی مطلق فرو خواهد رفت؟



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
درود.

ارتش وزارت سحر و جادو به دلیل پایان یافتن مهلت وزارت دولت یازدهم، تعطیل می‌شود. تصمیم‌گیری در مورد آن بر عهده وزیر بعدی می‌باشد.

با تشکر.
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۰۶ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
مـاگـل
پیام: 742
آفلاین
نام: رونالد بیلیوس ویزلی
هدف از ورود به ارتش: ایجاد صلح و صفا و ارامش در جامعه
سابقه سربازی(در صورت معافیت علت اون رو ذکر کنید): والا ما توی جنگ بودیم بعدشم گفتن چون جنگ رفتی نمی خواد سربازی بری ما هم از خدا خواسته نرفتیم سربازی عوضش رفتیم ازدوواج کردیم
سابقه حضور در هر گونه ارتش رو با زبون خوش ذکر کنید: اون ارزشی ها ارتش محسوب میشن؟ خب اونجا بودم. محفلم هستم . کارآگاه هم هستم. فرهنگ و هنر هم صد در صد ساواج هم میخوام باشم. اینا همه ارتش محسوب میشن؟
توانایی ورزشی، فکری و...: هنرم خوبه، ورزشم هم بد نیست فکرم هم کار میکنه


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱:۴۶ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
مـاگـل
پیام: 279
آفلاین
در حالیکه ملت سرگرم سوراخ کردن دیوار با بینی های محترمه بودند، هیچکس متوجه ورود ساکت و بی سر و صدای تسترال بعدی نشد. و البته تسترال بعدی هم متوجه نشد که کسی متوجهش شده یا اصلا کسی آنجا حضور دارد یا نه، تسترال تازه وارد در گوش هایش از همان سمعک های موزیکال مشنگی فرو کرده بود، و تمام مغزش پر از صدای عربده های یکی تسترال تر از خودش شده بود که ظاهرا گلو درد هم داشت و همزمان لال هم بود.

لباس های تماما سیاه رنگ تسترال که قد دیلاقش را حتی از آنچه بود هم بلند تر نشان میدادند میتوانست شبهه های جالبی ایجاد کند، میتوانست براحتی دزد یا اوباش باشد.

پدرسگ هر دوتاش هم بود.

با خونسردی کامل در حالیکه به کفش هایش زل زده بود و بنظر نمی آمد بداند کجا آمده است، تکه کاغذی را از جیبش بیرون کشید و روی میز انداخت. قلم پر های مشکی و گران قیمت وزارتخانه را از روی میز برداشت و در جیبش چپاند، و در حالیکه با خونسردی کامل رومیزی ها را تا میکرد تا توی جیب دیگرش جا شوند، از در بیرون رفت.

نقل قول:
نام: ریگولوس بلک

هدف از ورود به ارتش: ناموسن فیلم قمار باز رو دیدین؟ طرف شبا میرف هزار تا غلط کاری میکرد روزا کت میپوشید میرف دانشگاه تدریس الان بنده جریانم اون شکلیه، هدفمم صرفا ادای فیلمارو در اوردن بوده

سابقه سربازی(در صورت معافیت علت اون رو ذکر کنید):ده برابر تک تک تون خاطرات سربازی دارم من باو تازه من با همین زلفای کمندم رفتم سربازی، هر شب گوسفندی میتراشیدن صبح میومدن میدیدن در اومده :

سابقه حضور در هر گونه ارتش رو با زبون خوش ذکر کنید:اوباش ارتش محسوب میشه؟! یا مثلا ارتش پیچندگان به پر و پای آرسینوس؟!

توانایی ورزشی، فکری و...( هر چیزی که فکر میکند ممکنه به کار ارتش بیاد):ببین داداش، کلا دزد جماعت از هر نظر پرفکتن. الان فرض کن شما میری با یه سرکاره خانوم با کمالاتی دست بدی. تو چشای خانومه نگاه میکنی، بعد بدلیل اینکه بازیگر محشری هستی رفتارت انقدر طبیعیه که خانومه فکر میکنه تو قراره دوست خیلی خوبی باشی براش! بعد اونوخ این در حالیه که اون یکی دستت میره سمت کیف خانومه، و انقدر که دقیق و ساکت و سریع هستی نه تنها کیف پول و بلکه چوبدستی خانومه رو هم میکشی بیرون. با یه سرعت فوق العاده دستتو میاری پشتت و اون هیچی نمیبینه. دستش رو ول میکنی، و اون تازه متوجه سبک شدن کیفش میشه.
و اون موقع وقتیه که باید قدرت بدنی و سرعتشو داشته باشی که کیلومتر بر ثانیه بدویی!
و من اگه یه کدوم از این کارایی که گفتم رو نمیتونستم انجام بدم الان بطری آب خنک دستم بود. قضاوت با خودتون


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.